بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 8, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     02 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     03 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     04 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     05 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     06 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     07 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     08 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     09 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     10 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     11 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     12 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     13 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     14 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     15 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد هشتم
 

 

 
 

باب سى و پنجم

در بيان تكلّف است

قالَ الصادقق (عليه السلام) :

الْمُتَكَلِّفُ مُخْطِئٌ وَإنْ أصابَ وَالْمُتَطَوِّعُ مُصيبٌ وَإنْ أخْطَأ .

وَالْمُتَكَلِّفُ لا يَسْتَجْلِبُ فى عاقِبَةِ أمْرِهِ الْهَوانَ وَفِى الْوَقْتِ إلاّ التَّعَبَ وَالْعَناءَ وَالشَّقاءَ .

وَالمُتَكَلِّفُ ظاهِرُهُ رِياءٌ وَباطِنُهُ نِفاٌِ وَهُما جَناحانِ يَطيرُ بِهِما الْمُتَكَلِّفُ .

وَلَيْسَ فِى الْجُمْلَةِ مِنْ أخْلاِِ الصّالِحينَ وَلا مِنْ شِعارِ الْمُتَّقينَ التَّكَلُّفُ مِنْ أيِّ باب كانَ .

قالَ الله تَعالى لِنَبِيِّهِ : ( قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ ) ، وَقالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) : نَحْنُ مَعاشِرَ الاْنْبياءِ وَالاُْمَناءِ وَالاْتْقِياءِ بُراءُ مِنَ التَّكَلُّفِ .

فَاتَّقِ اللهَ وَاسْتَقِمْ يُغْنِكَ عَنِ التَّكَلُّفِ وَيَطْبَعْكَ بِطِباعِ الاْيمانِ .وَلا تَشْتَغِلْ بِطَعام آخِرُهُ الْخَلاءُ ، وَلِباس آخِرُهُ الْبَلاءُ وَدار آخِرُهُ الْخَرابُ ، وَمال آخِرُهُ الْميراثُ ، وَ إخْوان آخرُهُمُ الْفِراُِ ، وَعِزٍّ آخِرُهُ الذُّلُّ وَوَقار آخِرُهُ الْجَفاءُ ، وَعَيْش آخِرُهُ الْحَسْرَةُ .

قالَ الصادقق (عليه السلام) : الْمُتَكَلِّفُ مُخْطِئٌ وَإنْ أصابَ وَالْمُتَطَوِّعُ مُصيبٌ وَإنْ أخْطَأ .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : عبادت و كوشش بى شوِ گرچه مطابق با دستور باشد خطاست ، و كار بر اساس اخلاص و رغبت گرچه بر اساس روايات مَنْ بَلَغ باشد صحيح و مقبول است .

در اين زمينه شرح مفصلى لازم است كه مى خوانيد :

انسان از باب حكمت و لطف و رأفت حضرت حق تعالى آفريده شده ، و براى رسيدن به رشد كمال ، و بدست آوردن مقام قرب و وصال ، متنعّم به دو سفره مادى و معنوى گشته ، نعمت حضرت دوست ، براى استفاده انسان ، جهت رسيدن به لقاء حق ، بر سر دو سفره ما دى و معنوى كامل است .

نعمت هاى مادى حضرت حق بر دو قسم است :

1ـ متصل

2ـ منفصل

نعمت هاى متصل مادى عبارت از نعمت هائيست كه ساختمان بدنى انسان را تشكيل داده ، ساختمانى كه درون و برونش تمام عقلاى عالم و حكماى تاريخ و انديشمندان را باعجاب واداشته و تا كنون كسى به عظمت اين ساختمان و نظام شگفت انگيزش آگاه نشده است .

نعمتن هاى منفصل مادى عبارت از زمين و آسمان و هرچه در اوست كه انسان براى تداوم حيات و زندگى خويش با آن در ارتباط است ، و هر يك از آن نعمت ; جهانى است حيرت آور و دنيائى است پر از عجائب و غرائب .

انسان را عبث و بيهوده بر سر خوان نعمت هاى متصل مادى و منفصل مادى ننشانده اند ، اين همه گنج و ثروت را به بازيچه در اختيار او نگذاشته اند ، اين همه براى اين است كه راه رشد و كمال را به كمك اين نعمت ها برابر نقشه حق كه به وسيله انبياء و كتب آسمانى در اختيارش گذاشته اند پيموده و عبد خالص حق گردد ، و چون ماهى دريا در درياى توحيد غرِ شود و از خود بى خود گشته به حضرت او و عنايت و لطفش زنده شود .

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا للهِِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ ) .

انديشه در نعمت هاى مادى متصل و منفصل ، امرى لازم و واجب است ، و آيات كتاب به تفكر در نعم و مقصود حضرت حق از اعطاى نعم دعوت فرموده ، كه تفكر صحيح جرقه و بارقه اى الهى است و محرك موتور وجود براى حركت انسان به سوى حضرت دوست .

بانى و معمار اين رواِ معظم  ***  نورده اختران و نيّر اعظم
كشور گيتى به امر اوست منظم  ***  اكبر و اعظم خداى عالم و آدم

صورت خوب آفريد و سيرت زيبا

خوان نوالش كه خلق را همه در پيش  ***  قسمت عامش كه از شماره بود بيش
هر كه به قدر كفاف و حوصله خويش  ***  از در بخشندگى و بنده نوازيش

مرغ هوا را نصيب ماهى دريا

هيچ گدار را از آستانه نراند  ***  ابر بامرش به كشت ژاله فشاند
كار چنان مى كند كه كس نتواند  ***  حاجت مورى به علم غيب بداند

در بن چاهى به زير صخره صما

او ببرد در بهار نواثر ازدى  ***  قدرتش آرد شكوفه را ثمر از پى
مهر فروزان از او بود قمر از وى  ***  جانور از نطفه مى كند شكر از نى

برگ  تر از چوب خشك چشمه زخارا

آنچه به گيتى است رند و كاذب وصادق  ***  دشمن بد خواه و نيك خواه و موافق
عارف و عامى فقيه و كافر و فاسق  ***  از همگان بى نياز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پيدا

هست وجودى قديم نيست زوالش  ***  مبدء او را كسى نديده مآلش
بر نظر پاك ظاهر است جلالش  ***  پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماوراى فكرت دانا

اوست كه دارد عطا و اوست خطا پوش  ***  از همه كائنات ناطق و خاموش
بشنوى اوصاف وى گشائى اگر گوش  ***  خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

محمد و ثنا مى كند كه بر اعضا

پند مرا گوش بر گشا و بياموز  ***  خواهى اگر روز تو شود همه نوروز
خلوت دل را چراغ شكر بر افروز  ***  هر كه نداند سپاس نعمتش امروز

حيف خورد بر نصيب رحمت فردا

خلق جهان را به سر زاوست مشاعر  ***  رزِ رساند تمام را متواتر
اوست خداى قديم و قاهر و قادر  ***  بار خدايا مهيمنى و مدبر

وز همه عيبى منزهى و مبرا

در صفت ذاتت اى قديم مهيمن  ***  جاى سخن نيست چون زبان من الكن
چون بسرايم ترا ثنا به سزا من  ***  ما نتوانيم حق حمد تو گفتن

با همه كروبيان عالم بالا

خواست شبابت ثنا كند خرد آشفت  ***  گفت كه اى با هواى نفس شده جفت
گوهر معنى در اين بيان كه توان سفت  ***  سعدى از آنجا كه فهم اوست سخن گفت

ورنه كمالات وهم كى رسد آنجا
نعمت هاى معنوى حق نيز بر دو دسته است :

1ـ معنوى متصل

2ـ معنوى منفصل

معنوى متصل عبارت از واقعياتى است كه ساختمان باطن انسان را تشكيل داده ، ساختمانى كه عقول عالميان در كيفيت و نظام آن متحير است و هنوز كسى به كُنه يكى از آن نعمت ها نرسيده ، چون عقل ، وهم ، خيال ، فطرت ، وجدان ، نفس و روح حقيقت و قلب و معنوى منفصل عبارت است از انبيا ، امامان ، كتب آسمانى ، بخصوص قرآن مجيد .

شما براى شناختن نِعَمِ معنوى متصل و منفصل به كتاب خدا و كتب علمى و فلسفى و عرفانى مراجعه كنيد ، ببينيد با چه دنياهاى با عظمتى روبرو مى شويد آنگاه در اين دو قسم نعمت معنوى فكر كنيد ، كه انديشه و فكر در اين دو صورت از انديشه و فكر در آن دو صورت مادى واجب تر و لازم تر است ، بنگريد و دقت نمائيد ، كه آيا اين همه نعمت بدون هدف در اختيار انسان گذاشته شده است ؟ !

مگر نه اين است كه عقد و وجدان ، و شرع و دين حكم مى كنند و به حق قضاوت مى نمايند كه اين چهار نوع نعمت : دو نوع نعمت مادى ، و دو نعمت معنوى بر اين است كه انسان در درجه اول به اين نعمت ها معرفت پيدا كند كه از كيست و چيست و براى چه به انسان مرحمت شده و در درجه بعد اين نعمت ها را در راه رشد و كمال خويش مصرف كند و به لقاء و قرب و وصال حضرت محبوب برسد ، كه انسان در برابر نعمت هاى مادى و معنوى داراى مسئوليت هائى سنگين و وظائفى مهم و تكاليفى فوِ العاده است !

( فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ ) .

به پروردگارت قسم در روز قيامت از آنچه انجام داده اند سخت بازپرسى و مؤاخذه خواهم كرد !

( ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذ عَنِ النَّعِيمِ ) .

آنگاه در روز قيامت ، از جميع نعمت هاى مادى و معنوى اعم از بدن ، اعضا و جوارح ، روح و عقل ، نفس و قلب ، مال و منال ، عمر و جوانى ، خوراكى و پوشاكى ، مسكن و مأوى ، نبوت و ولايت ، قرآن و معارف به طور حتم از انسان مؤاخذه خواهد شد ، و او بايد در برابر تمام نعمت هائى كه به او براى رشد و كمال مرحمت شد پاسخ گو باشد ! !

چه رسيدت اى دل كه ندارى آهى  ***  نه بتيره شامى نه به صبح گاهى
نه شبى بر آرى زدرون فغانى  ***  باميد عفوى زغم گناهى
نه چو شمع سوزى شبى از فراقش  ***  كه زغم فروزى دل مهر و ماهى
زچه بر نخيزى سحرى بيادش  ***  چه نسيم صبحى زشب سياهى
به كه باز گويم غم درد و هجران  ***  نه طبيب دردى نه رفيق راهى
همه دردمندان طلبند درمان  ***  بكجاست ياران دل درد خواهى
همه دوستانم شده خصم جانم  ***  نه بجز خيال تو مرا پناهى
نه بجز فراِ تو مرا عذابى  ***  نه بغير عشق تو مرا گناهى
نه چو تار زلفت بزمانه شامى  ***  نه چو روى خوبت به سپهر ماهى
به رخت الهى فكند نگاهى  ***  چه شود گدائى نگردد به شاهى

اين است انسان و راه او .

انسان جهان عجيبى است ، موجود فوِ العاده و عظيمى است ، دلش خانه علّم الاسماء ، جانش منبع نور الهى ، عقلش خانه علم ، بدنش مركب حقايق ، وجودش خليفة الله ، راهش هدايت ، صاحبش خدا ، راهنمايش انبيا و ائمه ، كتابش وحى ، دنيايش تجارت خانه ، خودش تاجر ، سودش بهشت ، خسارت و ضررش ضلالت ، و عاقبت خسارتش جهنم است .

كسب معرفت بروى واجب ، معرفت براى وى سرمايه ، و تجارت با آن سرمايه با افعال و حركات و اخلاقيات بر او لازم است ، تا خود را و خداى خود را و دنيا و مبدء و معاد خويش را نشناسد بجائى نمى رسد ، بلكه حيوان متحركى است كه مزاحم ديگران است ، و جز فساد و افساد از وى انتظارى نيست و عاقبتى جز دوزخ ابدى براى وى متصور نيست .

اهل معرفت و عمل ، پرارزش ترين موجود روى زمين و به فرموده حضرت رضا از ملائكه مقرب برترند ، اينان با تمام هستى در برابر صاحب خود در حالى كه او را شناخته اند و به خواسته هايش جامه عمل مى پوشانند عرضه مى دارند :

اى گنج سوداى ترا كنج دلم ويرانه اى  ***  شمع تجلاى ترا شهباز جان پروانه اى
دل جاى عشقت ساختم از غير تو پرداختم  ***  حاشا كه سازم كعبه را چون بتخانه اى
در روضه فردوس اگر ديدار بنمائى دمى  ***  بينند اهل معرفت آنرا كم از كاشانه اى
مست و خرابم تا ابد نى دل شناسم نى خرد  ***  كاندر خرابات ازل نوشيده ام پيمانه اى
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه كا شته  ***  وندر جهان نگذاشته يك عاقل و فرزانه اى
غواصى بحر قدم گر بايد از سر كن قدم  ***  دركش به قعر بحر دم آنگه بجود دردانه اى
تا كى پى سودائيان زنجير جنبانى حسين  ***  خود لايق زنجير تو كو در جهان ديوانه اى

خود را بشناسيد

ابو حامد كه از متخصصين علم اخلاِ و تا اندازه اى عرفان است مى گويد :اگر خواهى كه خود را بشناسى ، بدان كه تو را آفريده اند از دو چيز : يكى از كالبد ظاهر كه آن را تن گويند و وى را بچشم ظاهر مى توان ديد ، و يكى معنى باطن كه شناخت ، و به چشم ظاهر نتوان ديد ، و حقيقت تو آن معنى باطن است ، هر چه جز آن است همه تبع وى است و لشگر و خدمتكار وى است و ما آن را دل خواهيم نهاد ، و چون حديث دل كنيم بدان كه آن حقيقت آدمى را مى خواهيم كه گاه آن را روح گويند و گاه نفس ، و بدين دل نه آن گوشت پاره مى خواهيم كه در سينه نهاده است از جانب چپ كه آن را قدرى نباشد ، و آن ستوران رانيز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان ديد ، و هر چه آن را بدين چشم بتوان ديد از اين عالم باشد كه آنرا عالم شهادت گويند .

و حقيقت دل از اين عالم نيست ، و بدين عالم غريب آمده است ، و به راه گذر آمده است ، و آن گوشت پاره ظاهر ، مركب و آلت وى است ، و معرفت خداى تعالى و مشاهدت جمال حضرت وى و صفت وى است و تكليف بر وى است ، و خطاب با وى است و عتاب و عقاب بر وى است ، و معرفت حقيقت وى و معرفت صفات وى كليد معرفت خداى تعالى است ، جهد آن كن تا وى را بشناسى كه آن گوهر عزيز است ، و از گوهر فرشتگانست و معدن اصلى وى حضرت الهيت است ، از آنجا آمده است . و به آنجا باز خواهد رفت ، و اين جا به غربت آمده است . و به تجارت و به حراثت آمده است و پس از اين معنى تجارت و حراثت را بشناسى انشاء الله تعالى .

بدان كه معرفت حقيقت دل حاصل نيايد ، تا آنگاه كه هستى وى بشناسى ، پس حقيقت وى بشناسى كه چه چيز است ، پس لشگر وى را بشناسى ، پس علاقت وى با اين لشگر بشناسى ، پس صفت وى بشناسى كه معرفت حق تعالى وى را چون حاصل شود و به سعادت خويش چون رسيد و بدين هر يك اشارتى كرده آيد .

اما هستى وى ظاهر است : كه آدمى را در هستى خويش هيچ شك نيست ، و هستى وى نه بدين كالبد ظاهر است كه مرده را همين باشد و جان نباشد ، و ما بدين دل حقيقت روح همى خواهيم و چون اين روح نباشد تن مردارى باشد ، و اگر كسى چشم فرا پيش كند و كالبد خويش را فراموش كند ، و آسمان و زمين و هر چه آن را به چشم بتوان ديد فراموش كند ، هستى خويش به ضرورت مى شناسد و از خويشتن با خبر بود ، اگر چه از كالبد و از زمين و آسمان و هر چه در وى است بى خبر بود ، و چون كسى اندرين نيك تأمل كند چيزى از حقيقت آخرت بشناسد و بداند كه روا بود كه كالبد از وى باز ستانند و وى بر جاى باشد و نيست نشده باشد .

بدان كه تن مملكت دل است ، و اندرين مملكت ، دل را لشگرهاى مختلف است :

( وَمَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاَّ هُوَ ) .

و دل را كه آفريده اند براى آخرت آفريده اند و كار وى طلب سعادت است ، و سعادت وى در معرفت خداى تعالى است ، و معرفت خداى تعالى وى را به معرفت صنع خداى تعالى حاصل آيد .و اين جمله عالم است و معرفت عجايب عالم وى را از راه حواس حاصل آيد ، و اين حواس را قوام به كالبد است ، پس معرفت صيد وى است ، و حواس دام وى است ، و كالبد مركب وى است ، و جمال دام وى است ، پس وى را به كالبد بدين سبب حاجت افتاد .

و كالبد وى مركب است از آب و خاك و حرارت و رطوبت و بدين سبب ضعيف است و در خطر هلاك است ، از درون به سبب گرسنگى ، و از بيرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غير آن !

پس وى را به سبب گرسنگى و تشنگى به طعام و شراب حاجت افتاد ، و بدين سبب به دو لشگر حاجت بود :يكى ظاهر چون دست و پا و دهان و دندان و معده و يكى باطن چون شهوت طعام و شراب ، و وى را به سبب دفع دشمنان بيرونى به دو لشگر حات افتاد ، يكى ظاهر چون دست و پا و سلاح و يكى باطن چون خشم وغضب .

و چون ممكن نباشد غذائى را كه نبيند طلب كردن ، و دشمن را كه نبيند دفع كردن ، وى را به ادراكات حاجت افتاد ، بعضى ظاهر و آن پنج حواس است :

چون چشم و گوش و ذوِ و لمس و بعضى باطن و آن نيز پنج است و منزلگاه آن دماغ است : چون قوت خيال و قوت تفكر و قوت حفظ و قوت تذكر و قوت توهم ، هر يكى را از اين قوتها كارى است خاص و اگر يكى به خلل شود كار آدمى به خلل شود در دين و دنيا .

و جمله اين لشگرهاى ظاهر و باطن به فرمان دل اند ، و وى امير و پادشاه همه است .

چون زبان را فرمان دهد در حال سخن گويد ، و چون دست را فرمان دهد بگيرد ، و چون پاى را فرمان دهد برود ، و چون چشم را فرمان دهد بنگرد ، و چون قوت تفكر را فرمان دهد بينديشد ، و همه را به طوع و طبع مطيع و فرمانبردار او كرده اند ، تا تن را نگاه دارد ، و چندانى كه زاد خويش برگيرد و صيد خويش حاصل كند و تجارت آخرت تمام كند و تخم سعادت خويش بپراكند .

طاعت داشتن اين لشگر ، دل را به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالى را كه خلاف نتوانند كردن در هيچ فرمان ، بلكه به طبع و طوع فرمان بردار باشند .

الهى آن عارف پاك سرشت و آن زيبا گوى مرغ بهشت در مقام توحيد و وصف عظمت انسان و اين كه از كدام راه بايد به حق رسد مى فرمايد :

مرغى به ناله عشق خوش گفت دوش مر  ***  كى مست خواب و خيال يك لحظه ديده گشا
آيات حسن ازل با چشم عشق نگر  ***  يك دفتر از دل پاك يك دفتر ارض و سما
درياب وقت و مكن بيهوده عمر تلف  ***  بشناس خويش و مبذول در سراى فنا
دل پاك دار و مشو آلوده كم و بيش  ***  بگذار و بگذر از اين دير فسانه سرا
زين عقل خود سر دون بگسل كه با پر عشق  ***  شايد گرفت مكان بر اوج عرش علا
اين عقل بيهش مست خاكست و خاك  ***  عقلى طلب كه ترا بيرون برد زهوا
عقلى كه دل نكند زين آب و گل مگسى است  ***  كش عنكبوت جهان پيچيده بر سرو پا
گوياى سر ازل خوش گفت در حد عقل  ***  عقل آن بود كه ترا آگه كند زخدا
عقل آن بود كه به شوِ آرد پرستش حق  ***  خواهد به طاعت دوست از وى بهشت لقا
ما عقل و هوش عوام ننگ خرد شمريم  ***  عقلى كه از هوس است مغرور دار فنا
دانا بجان و خرد جز عشق حق نخرد  ***  جانا ببحر ابد عشق است در بقا
در علم كوش و عمل با صدِ باش و صف  ***  با خَلق خُلق نكو با حق خلوص و رضا
هرگز مدر به هوس ايدوست پرده كس  ***  نيكى خلق بگو عيب كسان منما
يك جا قدم نزنى بر ميل نفس دنى  ***  يك دم عمل نكنى الا به شرع خدا
يك لحظه سر بكشى از امر عشق و ادب  ***  يك روز تن ندهى بر حكم نفس و هوا
بيهوده رنجه مشو از دستگاه قدر  ***  زنهار خرده مگير بر كارگاه قضا
بپذير پند نكو دايم زدفتر عشق  ***  يعنى بخوان همه شب قرآن به سوز ونوا
كن گوهر سخنم در گوش جان كه شوى  ***  جانا بهر دو جهان روشن به نور هدا
تا من حجاب تو است ره سوى حق نبرى  ***  گر دوست مى طلبى بشكن بت من و ما
از من اگر برهى در ملك روح شهى  ***  ورنه به هيچ رهى ديوار تو نيست رها
از نيستى به رهش هستى محض شوى  ***  در نيستى بگريز وزهست خود بدرآ
نتوان سپرد رهى سوى ديار حبيب  ***  الا به شهپر عشق جز كوى فقر و فنا
راه ديار حبيب كوى شكسته دلى است  ***  راه شكسته دلان راهى است تا به خدا
داراى عقل و ادب مشتاِ طاعت رب  ***  نوشد زجام طرب چون خضر آب بقا
پيان علم و عمل انوار معرفت است  ***  اى دل بكوش و بجوى اين دُرّ بحر صفا
دل با توكل و صبر تسليم دار و مدار  ***  انديشه كم و بيش اندوه فقر و غنا
از عمر يك دو سه روز مى كوش و دل بفروز  ***  خندان چو شمع بسوز در بزم اهل وفا
صافى و پاكدلى بخشد نشاط ابد  ***  كبر و نفاق و حسد اندوه و رنج و عنا
علم است و عقل و كمال آرايش دل و جان  ***  عشق پيمبر و آل آسايش دو سرا
از حرص و آز و طمع دل پاك دار و مدار  ***  بر خويش رنج و تعب بر جان شكنج و بلا
كم خور فريب جهان مكرست دور زمان  ***  هشدار و تكيه مكن بر چرخ بى سرو پا
بر باد داده فلك تخت سكندر و جم  ***  غافل مباش دلا از مرگ و روز جزا
با اهل دل بنشين افزاى نور يقين  ***  زآئينه دل خويش زنگار غم بزدا
بى علم و دين نرهى اى مرغ دل زقفس  ***  بى بال و پر نشوى عنقاى قاف و لا
عشق است عقل نخست دراى و قول درست  ***  كز حسن شاهد غيب زد بر شهود صلا
عشق است شير ژيان در بيشه ازلى  ***  جوياى آهوى دل دلهاهى اهل صفا
آنجا كه خيمه زند سلطان عشق ابد  ***  خورشيد عقل و خرد چو ذره است و هبا
پند الهى ما بنيوش و گو شب و روز  ***  با عشق و وجد و طرب پيوسته ذكر خدا

شناختن تفاصيل لشگر دل دراز است ، و آنچه مقصود است ترا به مثالى معلوم شود .

بدان كه مثال تن چون شهريست و دست و پاى و اعضا پيشه وران شهرند ، و شهوت چون عامل خراج است ، و غضب چون شحنه شهر است ، و دل پادشاه شهر است ، و عقل وزير پادشاه است ، و پادشاه را بدين همه حاجت است ، تا مملكت راست كند .

وليكن شهوت كه عامل خراج است دروغ زن و فضولى و تخليط گر است ، و هر چه وزير عقل گويد به مخالفت آن بيرون آيد و هميشه خواهان آن باشد كه هر چه در مملكت مال است همه ببهانه خراج بستاند ، و اين غضب كه شحنه شهر است شرير و سخت تند و تيز است و همه كشتن و شكستن و ريختن دوست دارد ، و همچنان كه پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزير كند ، و عامل دروغ زن و مطمع را ماليده دارد و هر چه وى برخلاف وزير گويد نشنود ، و شحنه را بر وى مسلط كند ، تا وى را از فضول باز دارد ، و شحنه را نيز كوفته و شكسته دارد ، تا پاى از حد خويش بيرون ننهد ، و چون چنين كار كند مملكت به نظام بود .

هم چنين پادشاه در چون كار به اشارت وزير عقل كند ، و شهوت و غضب را زير دست و به فرمان عقل دارد ، عقل را مسخر ايشان نگرداند ، كار مملكت تن راست بود ، و راه سعادت و رسيدن به حضرت الهيت بر وى بريده نشود ، و اگر عقل را اسير شهوت و غضب گرداند مملكت ويران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاك شود .

جهان آفرين كين جهان آفريد  ***  سراسر همه بهر جان آفريد
كه در جان كند عشق را استوار  ***  وزان عشق گردد جهان پايدار
تن زنده را عشق چون آذريست  ***  كز آلايش مرگ و پيرى بريست
تنى را كه اين عشق سوزنده نيست  ***  چنين تن جز از مرگ را بنده نيست

از اين جمله كه رفت بدانستى كه شهوت و غضب را براى طعام و شراب و نگاهداشتن تن آفريده اند ، پس اين هر دو خادم تن اند ، و طعام و شراب علف تن است ، و تن را براى حمالى حواس آفريده اند ، پس تن خادم حواس است ، و حواس را براى جاسوسى عقل آفريده اند ، تا دام وى باشد ، كه به وى عجايب صنع خداى تعالى بداند ، پس حواس خادم عقل اند و عقل را براى دل آفريده اند تا شمع و چراغ وى باشد ، كه به نور وى حضرت الهيت را ببيند كه بهشت وى است ، پس عقل خادم دل است ، و دل را براى نظاره جمال حضرت ربوبيت آفريده اند ، پس چون بدين مشغول باشد ، بنده و خادم درگاه الهيت باشد ، و آنچه حق تعالى گفت كه :

( وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ ) .

معنى وى اين است :

پس دل را بافريدند ، و اين مملكت و لشگر به وى دادند ، و اين مركب تن را به اسيرى به وى دادند تا از عالم خاك سفرى كند به اعلى عليين .

اگر خواهد كه حق اين نعمت بگذارد و شرط بندگى بجاى آرد ، بايد كه پادشاه وار در صدر مملكت بنشيند ، و از حضرت الهيت قبله و مقصد سازد ، و از آخرت وطن و قرارگاه سازد ، و از دنيا منزل سازد ، و از تن مركب سازد ، و از دست و پاى و اعضا خدمتكاران سازد و از عقل وزير سازد ، و از شهوت جا بى « تحصيلدار و مأمور وصول ماليات » مال سازد و از غضب شحنه سازد ، و از حواس جاسوسان سازد ، و هر يكى را به عالمى ديگر موكل كند تا اخبار آن عالم جمع هم كنند ، و از قوت خيال كه در پيش دماغ است صاحب بريد سازد ، تا جاسوسان جمله اخبار نزد وى جمع همى كنند و از قوت حفظ كه در آخر دماغ است خريطه دار « كيسه چرمى »سازد ، تا رقعه اخبار را دست صاحب بريد مى ستاند و نگاه مى دارد و به وقت خويش بر وزير عقل عرضه مى كند و وزير بر وفق آن اخبار كه از مملكت بوى مى رسد تدبير مملكت و تدبير سفر پادشاه مى كند .

چون بيند كه يكى از لشگر چون شهوت و غضب و غير ايشان نمى شده اند بر پادشاه ، و پاى از اطاعت وى بيرون نهاده اند و راه بر وى بخواهند زد ، تدبير آن كند كه به جهاد وى مشغول شود ، و قصد كشتن وى نكند ، كه مملكت بى ايشان راست نيابد ، بلكه تدبير آن كند كه ايشان را به حد اطاعت آورد تا در سفرى كه فرا پيش دارد ياور باشند به خصم و رفيق باشند نه دزد و راه زن ، چون چنين كند سعيد باشد .

وحق نعمت گذارده باشد ، و خلعت اين نعمت به وقت خويش بيابد ، و اگر به خلاف اين كند و به موافقت راه زنان و دشمنان كه ياغى گشته اند برخيزد ، كافر نعمت باشد و شقى گردد و نكال عقوبت آن بيابد .

طالب توحيد را بايد قدم بر لا زدن  ***  بعد از آن در عالم معنى دم از الا زدن
تا نگيرى ترك سر انديشه زلفش مكن  ***  سرسرى دست هوس نتوان در اين سودا زدن
شرط اول در طريق معرفت دانى كه چيست  ***  ترك كردن هر دو عالم را و پشت و پا زدن
رنگ و بوئى از حقيقت گر بدست آورده اى  ***  چون گل صدر برگ بايد خيمه بر صحرا زدن
دامن گوهر بدستت از كمال معرفت  ***  تا توانى هم چو در لاف از دل دريا زدن
اى نسيم با مقلد سرّ حق ضايع مكن  ***  از تجلى دم چه حاصل پيش نابينا زدن

بدان كه آدمى را با هر يكى از اين دو لشگر كه در درون وى است علاقتى است ، و وى را از هر يك صفتى و خلقى پديد آيد ، بعضى از آن اخلاِ بد باشد كه وى را هلاك كند ، و بعضى نيكو باشد كه وى را به سعادت رساند ، و جمله آن اخلاِ اگر چه بسيار است اما چهار جنس اند :

اخلاِ بهايم ، و اخلاِ سباع ، و اخلاِ شياطين ، و اخلاِ ملائكه ، چه به سبب آن كه در وى شهوت و آز نهاده اند كار بهايم كند . و چون شره « حرص و ميل شديد » نمودن برخوردن و جماع كند ، و به سبب آن كه در وى خشم نهاده اند كار سگ و گرگ و شير كند ، چون زدن و كشتن و در خلق افتادن بدست و زبان و به سبب آن كه در وى مكر و حيلت و تلبيس و تخليط و فتنه انگيختن ميان خلق نهاده اند كار ديوان كند و به سبب آن كه در وى عقل نهاده اند كار فرشتگان كند ، چون دوست داشتن علم و صلاح و پرهيز كردن از كارهاى زشت و صلاح جستن ميان خلق و عزيز داشتن خود را از كارهاى خسيس و شاد بودن به معرفت كارها و عيب داشتن از جهل و نادانى .

و به حقيقت گوئى كه در پوست آدمى چهار چيز است :سگى و خوكى و ديوى و فرشته اى ، كه سگى نكوهيده و مذموم است نه براى صورت و دست و پاى و پوست وى ، بل بدان صفتى كه در وى است كه بدان صفت در مردم افتد ، و خوك نه به سبب صورت مذموم است بل به سبب معنى شره و آز و حرص بر چيزهاى پليد و زشت و حقيقت روح سگى و خوكى اين معانى است و در آدمى همين است ، و هم چنين حقيقت شيطانى و فرشتگى اين معانى است كه گفته آمد و آدمى را فرموده اند كه به نور عقل كه از آثار انوار و فرشتگان است تلبيس و مكر شيطان كشف مى كند تا وى را رسوا شود و هيچ فتنه نتواند انگيختن ، چنان كه رسول (صلى الله عليه وآله) گفت :

هر آدمى را شيطانى است و مرا نيز هست ليكن خداى تعالى مرا بر وى نصرت داد تا مقهور من گشت و هيچ شر نتواند فرمود ، و نيز آدمى را فرموده اند كه : اين خنزير حرص و شهوت و كلب غضب را به ادب دار و زير دست تا جز به فرمان وى نخيزد و ننشيند اگر چنين كند وى را از اين اخلاِ و صفات نيكو حاصل شود ، كه آن تخم سعادت وى باشد ، و اگر به خلاف اين كند و كمر خدمت ايشان بربندد در وى اخلاِ بد پديد آيد كه تخم شقاوت وى گردد !

انبياء عظام و ائمه بزرگوار و كتب آسمنى و ناصحان مشفق و عارفان پاك دل مردم را به عقايد صحيح و ناصحيح ، اعمال خوب و بد ، حسنات و رذائل اخلاقى آشنا نموده ، و راه آراسته شدن به تمام نيكى ها و پيراسته شدن از تمام بدى ها را به انسان آموخته اند .

انسان غرِ انواع نعمت هاى متصل و منفصل مادى ، و متّصل و منفصل معنوى است و هيچ جاى عذرى براى او باقى نيست ، با اين لطف و كرمى كه حضرت حق در حق او روا داشته روا نيست كه اين نعمت هاى گران را در راه رسيدن به كمال مصرف نكند و از آن بدتر اگر بخواهد بر عبادت و اطاعت بر نخيزد از روى جبر و تكلّف و بى رغبتى باشد ، كه بفرموده حضرت صادق ، در ابتدا روايت باب تكلّف :

هر كه خود را به زور به عملى وادار كند كه در شرع مطهر آمده باشد ، گرچه اصل عمل به دستور انجام گرفته ولى آن عمل را ثواب و اجرى نيست بلكه كننده عمل خطا كار و آثم است !

و هر كه از باب ، رغبت و شوِ و عشق و محبت به حضرت دوست عملى انجام دهد ، هر چند از طرف شارع نرسيده باشد ، بلكه آن عمل را از روايات باب « من بلغ » گرفته باشد به ثوابش مى رسد و اجرش در پيشگاه حضرت او ضايع نشود .

در توضيح جمله اول بايد گفت مثل نماز شب يا ساير واجبات كه در آيات قرآن و روايات صحيحه حكم دارد ، اگر كسى آن را از باب اجبار و زور و بى ميلى بجا آرد خطا كار و بى ثواب است .

و در توضيح جمله دوم ، مثل آن كه كسى در حديثى ديده يا شنيده هر كس فلان عمل را انجام دهد فلان ثواب را دارد ، و يا واجبات و ترك محرمات اين اجر را دارد و او آن عمل را كه در آن روايت رسيده ، گرچه در حقيقت شارع نگفته باشد ، با خلوص و رغبت انجام دهد داراى همان ثواب است و اين ثواب از باب لطف و مرحمت و محبت حضرت حق به عبد است .

نعمت ها از خداست ، به اين معنى توجه كنيد ، اين نعمت ها با هدف هائى عالى و مثبت در اختيار شما قرار گرفته بدين حقيقت هم توجه كنيد ، اين نعمت ، را با كمال شوِ و رغبت ، و در عين عشق و محبت تبديل به بندگى كنيد تا به خير دنيا و آخرت برسيد ، و سعادت ابدى را دريابيد ، راستى به دور از فتوت و جوانمردى و صفا و وفا و مروت و شرافت است ، كه از انسان به خاطر خير و سعادت خودش بخواهند ، نعمت ها را با كمال رغبت در راه صاحب نعمت يعنى حضرت حق خرج كن تا به مدارج ترقى به فضاى ملكوتى قرب و وصال و لقا و رضوان برسى ، و انسان از اجابت اين درخواست سستى كند ، يا اگر به انجام امر برخيزد با كسالت و سستى و تنبلى و تكلف اقدام كند ، خود حساب كنيد كه عمل با تكلف وقتى به پيشگاه مقدس او عرضه شود ، نسبت به آن چه نفرتى به ظهور خواهد آمد ؟

حضرت حق به قول حضرت فيض در مسئله انجام امر و بپا كردن عمل به بنده اش خطاب دارد :

بياد عشق ما مى سوز و مى ساز  ***  به درد بىوفا مى سوز و مى ساز
سفر ديگر مكن زينجا بجائى  ***  در اقليم بلا مى سوز و مى ساز
چو پروانه به دل نوريت گر هست  ***  بگرد شمع ما مى سوز و مى ساز
چو پروانه به دل نوريت گر هست  ***  بگرد شمع ما مى سوز و مى ساز
چو بلبل گر هواى باغ دارى  ***  درين گلزار ما مى سوز و مى ساز
دلت از جور ما گر تيره گردد  ***  به اميد صفا مى سوز و مى ساز
به حلواى وصالت گر اميد است  ***  درين ديگ جفا مى سوز و مى ساز
گهى در آتش ، شعله مى زن  ***  بخوى تند ما مى سوز و مى ساز
گه از وصل خوش ما كام مى جوى  ***  در اين نور وضيا مى سوز و مى ساز
سر زلفم اگر درشتت آيد  ***  در آن دام بلا مى سوز و مى ساز
وفا از ما مجو ما را وفا نيست  ***  در اين جور و جفا مى سوز و مى ساز
كسان عشق تبان ور زنداى فيض  ***  تو در عشق خدا مى سوز و مى ساز

منفعت عظيم اهل شوِق و محبت

آنان كه پس از سفر فكرى ، با عشق و محبت و شوِ و ذوِ به دنبال معرفت رفتند ، و سپس سرمايه معرفت را با حركات و اعمال و جهد و كوشش خود ، و در كمال نشاط به كار انداختند ، از طرفى سود دنيا و آخرت نصيب خود كردند ، و از جانب ديگر منفعت عظيمى عايد امت اسلامى كردند .

به داستان شگفت آور زير عنايت كنيد ، شايد براى ما و شما جرقه اى باشد كه از پرتو آن دل ما نورانى گردد و ما هم چون اولياء الهى به راه كمال و رشد قدم گذاشته و به وادى قرب و وصال حركت كنيم .

وجود مبارك سيد على شوشترى در شهر شوشتر عالمى بزرگ و مبسوط اليد بود .

وقتى نزاعى درباره يك قطعه ملك وقفى به حضورش آوردند ، عده اى مدعى بودند كه اين ملك وقف نيست ، در حاليكه وقف نامه آن را در صندوقچه اى گذاشته و در محلى مخصوص كه از هر چشمى دور بود دفن كرده بودند .و گروهى مدعى وقف بودند ولى سند و مدركى در دست نداشتند ، چند روز اين مرد برزگ الهى در حكم اين واقعه مادى حيران و سرگردان بود ، و نمى دانست به كدام طرف حكم كند ، طرفين دعوا هم اصرار داشتند مسئله با حكم سيد پايان پذيرد .

رفت و آمد هر روز طرفين دعوا ، براى سيد ايجاد مشكل و ناراحتى كرده بود ، تا روزى كسى به سوى خانه سيد رفت و در زد ، از افراد خانه به پشت در آمد و گفت كيستى ؟

آن مرد گفت : به آقا خبر بده مردى به نام ملا قلى جولا مى خواهد شما را ببيند ، درب را باز كردند ، ملا قلى وارد خانه شد و به نزد سيد رفت و گفت :

آمده ام به شما بگويم بايد از اينجا سفر كرده و شوشتر را رها نموده به نجف بروى و در آنجا براى هميشه اقامت كنى ، و بدان كه وقف نامه ملك مورد دعوا در صندوقچه اى در فلان مكان دفن است .

سيد على شوشترى ملا قلى را تا آن وقت نديده بود ، و او را به هيچ عنوان نمى شناخت ، از دستوراتش يكه خورد ، دستور داد موضعى كه گفته بود حفر كردند و وقف نامه را آوردند ، پس از اين واقعه عجيب از قضا و قبول مرافعه دست كشيد ، و شوشتر را به دستور آن مرد الهى ترك كرده رهسپار نجف شد تا در آنجا براى هميشه اقامت كند .

در نجف با كمال تواضع به درس فقه استاد بزرگ ، فقيه سترك خاتم المجتهدين مرحوم شيخ مرتضى انصارى حاضر شد ، و مرحوم شيخ هم متواضعانه تر به درس اخلاِ سيد حاضر مى شد .

برنامه به همين صورت ادامه داشت ، تا اينه مرحوم آخوند ملا حسينقلى همدانى به دنبال حقيقت برخاست و در طى راه دنبال هادى راه قرار گرفت ، از شهر همدان كوچ كرد ، چندى نزد يكى از علما بسر برد ولى از او چيزى نيافت ، به سوى نجف رخت كشيد ، در محضر شيخ انصارى و سيد على شوشترى حاضر شد و از محضر هر دو بزرگوار استفاده را برد و آنچه خواست نزد آن دو يافت .

فيض آن منبع فيض و سرچشمه فضيلت و عرفان كه خود طى منازل و مقامات كرده در اين زمينه مى فرمايد :

سالك راه حق بيا همت از اوليا طلب  ***  همت خود بلند كن سوى حق ارتقا طلب
فاش ببين گه دعا روى خدا در اولي  ***  بهر جمال كبريا آئينه صفا طلب
گفت خدا كه اوليا روى من و ره منند  ***  هر چه بخواهى از خدا از در اوليا طلب
سرور اوليا نبى است وزپس مصطفى على  ***  خدمت مصطفى كن دوستى خدا طلب
پيروى رسول حق دوستى حق آورد  ***  پيروى رسول كن دوستى خدا طلب
چشم بصيرتت بخود نور پذير كى شود  ***  نور بصيرت دل از صاحب انّما طلب
شرع سفينه نجات آل رسول ناخداست  ***  ساكن اين سفينه شو دامن ناخدا طلب
دم بدمم بگوش هوش مى فكنند اين سروش  ***  معرفت ار طلب كنى از بركات ما طلب
خسته جهل را بگو خيز و بيا به جستجو  ***  از بر ما شفا بجو از در ما دوا طلب
مفلس بى نوا بيا از در ما بجو نو  ***  صاحب مدعا بيا از دم ما دعا طلب
چند زپست همتى فرش شوى برين زمين  ***  روى به روى عرش كن راه سوى سما طلب
نيست خوشى در اين سرا نيست بجز غم و عن  ***  عيش در اين سرا مجو عيش در آن سرا طلب
راحت و امن و عافيت گرطلبى در اين جهان  ***  زهد و قنوع پيشه كن مملكت رضا طلب
هست طلب به حق سبب گر به سزا بود طلب  ***  هر چه طلب كنى چو فيض ياوه مگو بجا طلب

به هنگامى كه شيخ انصارى از دنيا رفت ، آخوند ملا حسينقلى همدانى در پى نوشتن مطالب اصوليه و فقهيه شيخ برآمد .

سيد شوشترى وى را از اين كار منع كرد و فرمود اين كار تو نيست ، ديگران هستند كه فقه و اصول بنويسند ، شما بايد مستعدين در راه خدا را دريابيد ، آخوند به دستور سيد تمام نوشته ها كنار گذاشت و از اين مسئله قطع علاقه كرد ، و در پى تربيت قابلين برآمد .

آن مرد بزرگ الهى عده اى را از صبح تا طلوع آفتاب ، و گروهى را از طلوع خورشيد تا مقدارى از برآمدن روز و جمعى را از سر شب تا اين كه با لطف و مرحمت و عنايت حضرت ذوالجلال توانست سيصد نفر را تربيت كند به طورى كه هر يك از آن تربيت شدگان به مقام با عظمت اولياء اللهى رسيدند .

تا بدان زلف سيه دست تمنا زده ايم  ***  خويش را بر سپهى با تن تنها زده ايم
بر سر كوى خرابات در اول سود  ***  دفتر و سبحه و سجاده به صهبا زده ايم
ما از آن باده كشانيم كه از روز نخست  ***  خم و خم مىو ميكده يك جا زده ايم
رشحه بحر وجوديم و مانند حباب  ***  خيمه هستى خود بر سر دريا زده ايم
جذبه عشق تو ما را شده جذاب وجود  ***  كز ثرى گام فروتر زثريا زده ايم
اين هم از غايت كوته نظرى بود كه م  ***  مثل قد تو با شاخه طوبى زده ايم
حلقه كاكل غلمان و خم گيسوى حور  ***  همه با يكسر موى تو به سودا زده ايم
به خيال خم ابروى تو بودست كه م  ***  قدم اندر حرم و دير و كليسا زده ايم
چشم مست تو به مستى چو اشارت فرمود  ***  اى بسا سنگ كه بر شيشه تقوا زده ايم
ار گريبان دل از پرتو صبحى پيداست  ***  بوسه بر خاك درش در دل شبها زده ايم
تا وفائى نگريزد زسر زلف وف  ***  از سر زلف ورا سلسله بر پا زده ايم

از جمله تربيت شدگان ملا حسينقلى همدانى مى توان مرحوم شيخ محمد بهارى ، سيد احمد كربلائى ، حاج ميرزا جواد ملكى تبريزى ، شيخ على زاهد قمى و سيد عبدالغفار مازندرانى را نام برد .

حكيم بزرگ ، عارف وارسته صاحب تفسير الميزان مرحوم علامه طباطبائى درباره سيد احمد كربلائى مى فرمايند :

مرحوم سيد اصلاً اصفهانى بوده ، ولى نشو و نماى وى در كربلاى معلا بود ، و بعد از ادراك و رشد به تحصيل ادبيات پرداخته و چنانچه از انواع مراسلاتى كه به شاگردان و ارادت كيشان خويش نگاشته پيداست قلمى شيوا و بيانى معجزآسا داشته .

پس از تكميل ادبيات وارد علوم دينيه گرديده و سرانجام بحوزه درس مرحوم آخوند ملا كاظم خراسانى رضوان الله عليه ملحق شده و دوره تعلم علوم ظاهرى را در تحت تربيت ايشان انجام داده و اخيراً در بوته تربيت و تهذيب مرحوم آية الحق و استاد وقت ، شيخ بزرگوار آخوند ملا حسينقلى همدانى قدس سره العزيز قرار گرفته و ساليان دراز در ملازمت مرحوم آخوند بوده و از همگنان گوى سبقت ربوده و بالاخره در صف اول و طبقه نخستين تلامذه و تربيت يافتگان ايشان مستقر گرديد و در علوم ظاهرى و باطنى مكانى مكين و مقامى امين اشغال نمود و بعد از درگذشت مرحوم آخوند ، در عتبه مقدس نجف اشرف اقامت گزيده و به درس فقه اشتغال ورزيده و در معارف الهيه و تربيت و تكميل مردم يد ببيضا نشان مى داد .

جمع كثيرى از بزرگان و وارستگان به يمن تربيت و تكميل آن بزرگوار ، قدم در دائره كمال گذاشته ، پشت پاى به بساط طبيعت زده و از سكان دار خلد و محرمان حريم قرب شدند ، كه از آن جمله است سيد اجل آيت حق و نادره دهر عالم عابد فقيه محدث شاعر مفلق سيد العلماء الربانيين مرحوم حاج ميرزا على قاضى طباطبائى تبريزى كه در معارف الهيه و فقه و حديث و اخلاِ استاد اين ناچيز مى باشد ! !

خوانندگان ارجمند با تمامى هستى به اين داستان عجيب دقت كنيد ، عاشق شايقى مثل ملا قلى جولا از سيد شوشترى مى خواهد به نجف برو ، سيد با كمال شوِ و عشق به درس فقه شيخ انصارى مى رود ، شيخ با محبتى جانانه به درس اخلاِ سيد مى رود ، شيخ و سيد با آن شوِ و عشق آخوند ملا حسين قلى همدانى را تربيت مى كنند .او با كمال شوِ و در عين عشق سيصد نفر را تا سر حد اولياء خدائى به كمال مى رساند ، يكى از آنان سيد احمد كربلائى مى شود ، او تعداد زيادى را در دائره شوِ و عشق به مقامات الهيه مى رساند ، يكى از آنان مرحوم قاضى مى شود ، قاضى بسيارى از قابلين را تربيت مى نمايد ، يكى از آنان علامه طباطبائى صاحب تفسير الميزان مى شود ، علامه از نجف به قم مى آيد ، بالاترين تحول را در حوزه علميه در معارف الهيه و در توجه به قرآن ايجاد مى كند ، تا جائى كه در بحرانى ترين شرايط يعنى ، در زمان هجوم مكاتب مادى كه نزديك بود مانند سيل اسلام و مسلمين را در كام خود فرو برد ، با قدرت حكمت و دانش و بينش خود و تربيت شدگانش در برابر آن طوفان به مبارزه برخاسته و براى هميشه خيمه لامذهبى و ماديگرى را از اين مرز و بوم بر مى چينند !

علامه شاگردانى بزرگ چون متفكر شهيد مرحوم استاد مطهرى تربيت كرد ، كه منافع وجودى آن شهيد بزرگ گمان نمى رود بر كسى پوشيده باشد ، نوشته ها و نزديك به هزار سخنرانى استاد در طول سى سال در دفاع از اسلام و ملت اسلام در سطح بسيار وسيعى غوغا برپا كرد ، نوشته ها و سخنرانيهاى آن شهيد هم چون بنيانى مرصوص به سوى ابديت راه مى پيمايند و در هر عصرى از اعصار آينده تشنگان حقيقت را سيراب خواهد كرد .

استاد علامه طباطبائى نزديك به هزار نفر از مستعدين و قابلين را در مدرسه تربيتى خود به رشد و كمال رساند ، كه هر يك جهانى از علم و اخلاقند ، اين فرومايه ناچيز به وقتى كه در قم مشغول تحصيل بودم ، در موقعيت و سنّى نبودم كه مستقيماً از محضر پر نور او درك فيض كنم ، من جز ديدار او در حرم حضرت معصومه و حضرت رضا بهره ديگرى نداشتم اما نزد تربيت شدگان آن حضرت مقدارى فقه و اصول ، و حكمت و عرفان خواندم و به همين مقدار فيض كه از خرمن تربيت شده هاى مستقيم او بردم از شكرش در پيشگاه حضرت حق و جناب رب العزة با تمام وجود عاجزم .

راستى شوِ و محبت و عشق و ارادت چه مى كند و تا كجا پرتو خود را مى گستراند ؟ عقيده و عمل و اخلاِ اگر بر پايه عشق و معرفت و محبت باشد دنياى قلوب و فضاى جهان را روشن مى كند ، و دريا دريا هدايت و معرفت به سوى جانها سرازير مى نمايد ، كه نمونه اى از آن را در داستان نقل شده ديديد ! !

بيائيد در درجه اول با كمك قرآن و روايات البته با راهنمائى عالم ربّانى وارد معرفت شويم ، در وادى معرفت خدا و خود و دنيا و آخرت و اهداف عاليه را خواهيم شناخت ، اين شناخت و معرفت در خانه دل ما آتش عشق و محبت برخواهد فروخت ، چون نور عشق در دل جلوه گر شود ، عمل و اخلاِ ما آميخته با عشق گردد ، عمل و اخلاِ عاشقانه سريع تر از سير نور به پيشگاه معبود خواهد شتافت و در آنجا بحريم قبولى راه خواهد يافت ، چون عمل قبول شود ، در توفيق بيش از پيش به روى ما باز مى شود ، آن زمان است كه به وادى سعادت دنيا و آخرت وارد شده ايم و به مقام قرب و لقا و وصال محبوب نزديك گشته ايم ، در آن وقت است كه پشت پا به طبيعت زده و در حرم هستى جز جمال او چيزى نخواهيم ديد !

رو وصال خدا طلب اى يار  ***  بگذر از خويش و بگسل از اغيار
چشم جان برگشا ببين در دل  ***  متجلى است جلوه دلدار
جان حجاب است در ره جانان  ***  خويشتن را از آن حجاب برآر
رو بپاى حريف سر مستان  ***  خوش بينداز اين سر دستار
دور و بر دور نقطه توحيد  ***  خط كشان مى  درآى چون پرگار
موج و بحر و حباب هر سه يكى است  ***  جز يكى نيست اندك و بسيار
وحده لا شريك له خواهى  ***  خوش بشنو گوش و بشنو اين گفتار
كه همه صورتند و معنا او  ***  وحده لا اله الاّ هو
كه همه صورتند و معنا او  ***  وحده لا اله الاّ هو
زاهدا چند باشى اندر خواب  ***  رو وصالش بجان و دل درياب
خوش بگو بر در سراى مغان  ***  افتتح يا مفتح الابواب
چشم جان باز كن ببين در دل  ***  آفتاب منير در مهتاب
يكزمان نزد ما در آى و نشين  ***  در خرابات عشق مست و خراب
با لب لعل ساقى باقى  ***  يك دو ساغر بنوش باده ناب
خوش درآ در كنار بحر و ببين  ***  عين يك ديگرند موج و حباب
دل ظاهر چو رو به باطن كرد  ***  آمد آندم بگوش جانش خطاب
كه همه صورتند و معنا او  ***  وحده لا اله الاّ هو
هر كه از خويشتن شود يكت  ***  ره برد در حريم او ادنى
گر كسى نور حق عيان بيند  ***  ديده از ديدنش شود بينا
جمله او گشت و از خودى برخاست  ***  هر كه بنشست يك زمان با ما
غرقه بحر بيكران گرديد  ***  هر حبابى كه شد از آن دريا
تا بكى بند دى و فردائى  ***  دى گذشت و نيامدى فردا
ظاهر و باطن اول و آخر  ***  يك مسماست اينهمه اسما
بزبان فصيح و لفظ مليح  ***  سر توحيد مى كنم انشا
كه همه صورتند و معنا او  ***  وحده لا اله الاّ هو
در دلم عكس يار پيدا شد  ***  سر پنهان همه هويدا شد
هر حبابى كه بود از اين دري  ***  چون بدريا رسيد دريا شد
سر وحدت چو در دلم بنمود  ***  در حريم خداى يكتا شد
بى نشانش همه نشان گرديد  ***  دل زصورت چه سود معنا شد
غير نور خدا نخواهد بود  ***  ديده اى كو بنور بينا شد
لذت در دما اگر جوئى  ***  از دل دردمند شيدا شد
چون بذكر خدا شدم مشغول  ***  در زبان اين مقال گويا شد
كه همه صورتند و معنا او  ***  وحده لا اله الاّ هو
چون نهان تو در عيان ديدم  ***  بينشان تو در نشان ديدم
حق مطلق به دل هويدا شد  ***  اين منزه زجسم و جان ديدم
از حجاب خودى شدم بكنار  ***  بارها پرده در ميان ديدم
نور معنا و واحد مطلق  ***  در همه صورتى عيان ديدم
مى رسد مست و لا ابالى وار  ***  سرور جمله عاشقان ديدم
چون بذكر خدا شدم بين  ***  سر توحيد در زمان ديدم
كه همه صورتند و معنا او  ***  وحده لا اله الاّ هو
شاه دلدل سوار مى بينم  ***  صاحب ذوالفقار مى بينم
دمبدم در تجليات ظهور  ***  جلوه روى يار مى بينم
جز خدا نيست در نظر ما ر  ***  گر يكى در هزار مى بينم
مذهب عاشقان قرار گرفت  ***  دين خود بر قرار مى بينم
دوستان غرقه در ميان محيط  ***  دشمنان در كنار مى بينم
چون بدرياى جان شدم پنهان  ***  هر نفس آشكار مى بينم
كه همه صورتند و معنا او  ***  وحده لا اله الاّ هو
مظهر سر جمله اسمائيم  ***  جمله اسماء را مسمائيم
گاه فانى شويم و گه باقى  ***  گاه پنهان و گاه پيدائيم
ما حريفان سيد سر مست  ***  بر در دير باده پيمائيم
گاه عاشق شويم گه معشوِ  ***  گاه مطلوب و گاه جويائيم
در خرابات عشق مست و خراب  ***  فارغ از عشق دى و فردائيم
گه نشيب و گهى فراز شويم  ***  گاه پستيم و گاه بالائيم
كه همه صورتند و معنا او  ***  وحده لا اله الاّ هو

وَالْمُتَكَلِّفُ لا يَسْتَجْلِبُ فى عاقِبَةِ أمْرِهِ الْهَوانَ وَفِى الْوَقْتِ إلاّ التَّعَبَ وَالْعَناءَ وَالشَّقاءَ .

وَالمُتَكَلِّفُ ظاهِرُهُ رِياءٌ وَباطِنُهُ نِفاٌِ وَهُما جَناحانِ يَطيرُ بِهِما الْمُتَكَلِّفُ .

امام صادق (عليه السلام) در دنباله روايت باب تكلف مى فرمايد :

هر كس عملش از براى خدا نباشد ، بلكه از روى بى ميلى و بى رغبتى و سستى و بى حوصلگى انجام گرفته باشد عاقبتى جز خفت و خوارى ندارد ، زيرا خداوند عمل آميخته به تكلف را نمى پسندد ، و صاحب عمل بعد از مردود شدن عمل دچار خفت و خوارى خواهد شد ، متكلّف در وقت عمل هم حاصلى جز زحمت و تعب و سختى و مشقت ندارد ، و در حقيقت متكلف زيانكار دنيا و آخرت است .

ظاهراً عمل متكلّف ريا است ، چون متكلّف به دور از چشم مردم خود را به زحمت عمل نمى اندازد ، و باطن عملش نفاِ است زيرا در وقت انجام عمل بى ميل و بى علاقه به عمل است پس دلش با ظاهر يكى نيست و اين عين نفاِ است ، ريا و نفاِ دو بال و دو پرى است كه متكلف به وسيله آن دو پر به سوى غضب حق و نفرت ملائكه و افتضاح و رسوائى و در پايان كار به زندان جهنم پر مى كشد ! !

وَلَيْسَ فِى الْجُمْلَةِ مِنْ أخْلاِِ الصّالِحينَ وَلا مِنْ شِعارِ الْمُتَّقينَ التَّكَلُّفُ مِنْ أيِّ باب كانَ .

قالَ الله تَعالى لِنَبِيِّهِ : ( قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ ) ، وَقالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) : نَحْنُ مَعاشِرَ الاْنْبياءِ وَالاُْمَناءِ وَالاْتْقِياءِ بُراءُ مِنَ التَّكَلُّفِ .

تكلف و بى رغبتى در ايمان و  عمل از اخلاِ شايستگان از عباد خدا و پرهيزكاران نيست ، آنان در هر بابى از ابواب عبادت و خير با كمال رغبت و شوِ و عشق و محبت عمل مى كنند .

عاشق كه بود غلام معشوِ  ***  سر مست على الدوام معشوِ
از خويشتنش خبر نباشد  ***  دايم مست مدام معشوِ
مستى نكند زآب انگور  ***  مستيش همه زجام معشوِ
برخاسته از سر دو عالم  ***  پابند شده به دام معشوِ
از كام و هواى خويش رسته  ***  كامش همه گشته كام معشوِ
گامى ننهاده هيچ جائى  ***  جز بر آثار گام معشوِ
وحشى صفت از جهان رميده  ***  وزجان و دلست رام معشوِ
گوش هر قوم با سروشى است  ***  گوش فيض و پيام معشوِ

خداوند مهربان به پيامبرش فرموده :به مردم بگو من از شمابراى اين همه زحمت و رنجى كه در راه هدايت كشيدم مردى نمى خواهم ، و من در اين باب بيست و سه سال آنچه انجام دادم به هواى خواسته محبوبم حق و از روى كمال ميل و رغبت انجام دادم .

رسول گرامى اسلام آن چنان عاشق اجراى برنامه اى الهى بود ، كه در برابر هجوم اهل مكه كه از هيچ جنايتى نسبت به اسلام و پيامبر اسلام روى گردان نبودند ، و اين همه ظلم و ستم را براى تعطيل كار پيامبر مى كرند پيغام داد .

لَوْ وُضِعَتِ الشَّمْسُ في يَميني وَالْقَمَرُ في شِمالي ما تَرَكْتُ هذَا الْقَوْلِ حَتّى اُنْفِذَهُ أوْ اُقْتَلَ دُونَهُ .

اگر آفتاب را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذاريد دست از برنامه ام بر نمى دارم ، تا حاكميت الله مستقر گردد ، يا جانم در راه هدفم قربان شود ! !

اهل نظر كه عالم تحقيق ديده اند  ***  عشق تو را به ملك دو عالم خريده اند
صاحبدلان به ملك كسان دل نمى دهند  ***  آنها كه از كمال تو رمزى شنيده اند
آهسته رو كه مركب مردان مرد ر  ***  در سنگلاخ باديه پى ها بريده اند
نوميد هم مباش كه رندان باده نوش  ***  ناگه به يك خروش به منزل رسيده اند
انصارى از بلا چه بنالى صبور باش  ***  دانى كه صابران چه بلاها كشيده اند

پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد ما گروه انبيا و امنا و تقوا پيشه گان از عمل تصنعى و كار بدون عشق و برنامه بدون محبت و شوِ بيزاريم .

مگر مى شود كسى اهل معرفت و بدنبال معرفت مرد عشق و شوِ باشد و عمل خيرى را متكلفانه و عبادتى را به تصنع بجاى آورد ، مردان راه دوست مرد عشق و شوقند ، و مرغ باغ محبت و دوستى ، قرآن و روايات وقتى آثار وجودى مردم با معرفت و عاشق و در حقيقت علائم مردم مؤمن را بيان مى كند انسان از آن علائم و آثار مى فهمد كه درون مردم مؤمن و با معرفت دريا دريا عشق و علاقه و جهان جهان شوِ و محبت به حضرت حق و عبادت و اطاعت و آراسته شدن و پيراسته شدن است .

قرآن و روايات اين چنين اوصاف مردان راه عشق را بيان مى كند :

1ـ در اداى نماز سخت اهتمام داشته و داراى قلبى خاشق به وقت نمازند .

2ـ به اداء زكات شوِ وافر دارند .

3ـ از شهوت رانى غلط و گناهان مربوط به غريزه احتراز جسته و در عوض به سنت ازدواج اهميت مى دهند .

4ـ عجيب متعهد به قول و وفا كننده به عهد و پيمان اند .

5ـ حافظ و راعى امانت اند .

6ـ آنچه براى خود در راه صلاح و سداد و حق و حقيقت دوست دارد ، براى ديگران هم به همان صورت دوست دارد و هر چه را براى خود نمى خواهد براى ديگران هم نمى پسندد .

7ـ برادران دينى خود را دوست دارد و خيرخواه همه برادران و خواهران مؤمن است .

8ـ عجيب اصرار به امر به معروف و نهى از منكر دارد .

9ـ در اطاعت از امر حق و خوددارى از نواهى بى نظير است .

10ـ علاقه عجيبى به انجام هر كار خيرى دارد .

11ـ موجودى است منبع خير ، و پاك از شر ، خيرى از او فوت نمى شود ، و شرى از او به كسى نمى رسد .

12ـ كار خير ديگران را زياد ديده و همه جا تعريف مى كند ، و كار خير خود را كم و اندك و ناچيز مى بيند و به زبان نمى آورد .

13ـ هميشه در پى علم و دانش است و از تعليم و تعلم و اندوختن و ياددادن ملول نمى گردد .

14ـ از تحمل زحمت و رنج و مشقت و ذلت در راه دين باك ندارد .

15ـ نصيبش از دنيا فقط از حلال است و از هر حرامى سخت فرارى و گريزان است .

16ـ خود را از هيچ كس بهتر و بالاتر نمى داند .

17ـ قلبش به نور ايمان و عقايد حقه و عشق و محبت حق منور است .

18ـ عارف و آگاه و بيناى به اوضاع زمان است .

19ـ در هوش و فراست كم نظير است .

20ـ پاك و پاكيزه و تميز و نظيف است .

21ـ همواره بياد حق و براى حق و در راه حق است .

22ـ در بلا و مصيبت صابر و در خوشى و لذت شاكر است .

23ـ به هيچ كس حتى به دشمنانش ظلم نمى كند .

24ـ براى خدمت به مسلمانان و مردم خود را به تعب و رنج مى اندازد .

25ـ دوستش دانش و مشى او دانش اندوزى است .

26ـ وزيرش حلم ، اميرش عقل ، برادرش رفق ، و پدرش نيكى است .

27ـ بر روزى مقدر كه به وسيله كوشش و زحمت خودش بدست مى آورد قانع و بر اضافه مال دنيا حريص نيست .

28ـ خوش رو ، گشاده چهره و شيرين است .

29ـ صابر ، و ثابت قدم در امور دين و كار خير است .

30ـ گريزان از هوا و هوس و خواهش هاى غلط نفسانى و شيطانى است .

31ـ از هرچه كرا لغو و بى معناست محترز و روى گردان است .

32ـ اول فكر مى كند بعد مى گويد يعنى زبانش پشت قلب اوست .

33ـ غضبش براى حق و نسبت به امور دنيا عصبانى نمى گردد .

34ـ در دنيا غريب است ، يعنى كم نظير و بى همراه و از اين غربت و  از اينكه هم دل و هم زبانش كم است شاكى نيست .

35ـ به تمام امور با كمك نور خدا مى نگرد ، يعنى داراى ايمانى قوى و قلبى منور به نور عشق و معرفت است .

36ـ در امر دين چون كوه پايدار ، و هيچ حادثه اى قدرت بيرون آوردن وى را از فضاى ملكوتى دين ندارد .

37ـ به اقبال دنيا مغرور نشود ، و از ادبار دنيا محزون نمى گردد .

38ـ به عواقب همه امور فكر كرده و به اين خاطر در عاقبت كار از حسرت و ندامت و پشيمانى در امان است .

39ـ از هر امرى درس و عبرت مى گيرد .

40ـ دلش از ياد خدا روشن و از مقام حضرت رب خائف است .

41ـ حقوِ ديگران را در تمام امور حفظ كرده و از غيبت كردن سخت پرهيز دارد .

42ـ در هيچ يك از امور دينى اعم از واجبات بدنى و مالى و اجتماعى خود را آلوده به ريا نكرده و از اخلاص خالى نمى كند .

43ـ در معاملات مادى جانب احكام فقهى را رعايت كرده و مطلقاً بنده خداست .

44ـ عمرش را غنيمت شمرده و از بيهوده تلف كردن مى پرهيزد .

45ـ از تهمت به مردم خوددارى مى كند .

46ـ به خدا و رسول و قيامت ايمان يقينى داشته و شك و ترديد و وسوسه در خانه قلبش راه ندارد .

47ـ خود و عائله اش در خور شأنش از نصيب دنيائى بهره مند است ، در حالى كه دنيا را مقدمه آخرت قرار مى دهد ، و محروميت خويش و عائله اش را از مباحات هم چون بعضى از جوكيان و صوفيان نمى پسندند .

48ـ عاشق پيامر و اميرالمؤمنين و يازده امام ، و مؤمن حقيقى به ولايت حق و پيامبر وائمه و فقيه جامع الشرائط است .

49ـ به تعمير مساجد و بناهاى مذهبى اهتمام شديد دارد .

50ـ مجاهد در راه حق و عاشق شهادت و مراعات كننده حقوِ اقوام واصدقا واقرباست .

آرى صدور اين پنجاه برنامه كه خلاصه كمى از برنامه هاى مؤمن و عاشق حق است از مؤمن دليل بر اين است كه مؤمن در فضاى شوِ و محبت و علاقه و نشاط دست به هر عمل خيرى مى زند ، و محال است در چهار چوب تصنع و تكلف اين همه خير از انسان مؤمن به منصه بروز و ظهور برسد ! !

عارف عاشق حكيم صفاى اصفهانى مى فرمايد :

افراد كه همدم جليلند  ***  پيران مراد را دليلند
هم صاحب نفخه سرافيل  ***  هم محرم راز جبرئيلند
بر گوهر جود بحر عمان  ***  بر كشت وجود رود نيلند
از گوهر پاك گنج پنهان  ***  از مشرب صاف سلسبيلند
خارج همه از اداره قطب  ***  با قطب برادر سبيلند
هم مالك ملكت سليمان  ***  هم صاحب ثروت خليلند
دارند به حق هزار برهان  ***  خاموش ولى زقال و قيلند
در مملكت وجود باقى  ***  بعد از انبيا بى بديلند
در مصر ولايتند والى  ***  يوسف رخ و دلبر و جميلند
اكسير سعادتمند افراد  ***  پر قيمت و قابل و قليلند
از خُلق نه از عروِ و اعصاب  ***  برخاتم انبيا سليلند
داود زبور خوان توحيد  ***  با كوه به نغمه هم رسيلند
آنان كه لباس جاه پوشند  ***  در فقر برهنه و ذليلند
بينند حجاره هاى سجيل  ***  كاين قوم ضلال قوم پيلند
نابرده به كعبه فنا پى  ***  بر نفى بقاى خود دخيلند
آن فرقه كه زنده اند دايم  ***  در مسلخ عشق او قتيلند
خلاِ معانيند و صورت  ***  امرند كه خلق را كفيلند
قوت دل اولياست تهليل  ***  با خاتم انبيا اكيلند
بر مسند حق خليفة الله  ***  غوثند و خداى را وكيلند
از اسم گذشته در يم ذات  ***  مستغرِ بلكه مستحيلند
ايجاد عيال جود افراد  ***  هم لم يلدند و هم معيلند
بحرند كه حاوى لآلى  ***  ابرند كه راوى غليلند
هستى است زجودشان وايشان  ***  در معرض امتحان بخيلند

فَاتَّقِ اللهَ وَاسْتَقِمْ يُغْنِكَ عَنِ التَّكَلُّفِ وَيَطْبَعْكَ بِطِباعِ الاْيمانِ . وَلا تَشْتَغِلْ بِطَعام آخِرُهُ الْخَلاءُ ، وَلِباس آخِرُهُ الْبَلاءُ وَدار آخِرُهُ الْخَرابُ ، وَمال آخِرُهُ الْميراثُ ، وَ إخْوان آخرُهُمُ الْفِراُِ ، وَعِزٍّ آخِرُهُ الذُّلُّ وَوَقار آخِرُهُ الْجَفاءُ ، وَعَيْش آخِرُهُ الْحَسْرَةُ .

در پايان روايت ، امام بحق ناطق ، سر حلقه اهل عرفان و اميد هر عاشق حضرت جعفر بن محمد بن الصادق (عليهما السلام) چه عاشقانه و عارفانه و چه دلسوزانه تمام بندگان خدا را به امورى عالى و مسائلى متعالى نصيحت و سفارش مى نمايد :

در راه خدا از هر نوع حال و فعل شيطانى بپرهيز ، و بيا و به خاطر خير دنيا و آخرتت در راه حضرت او براى انجام هر عمل خير و مثبتى پايدارى كن و استقامت به خرج بده ، و انحراف از حدود الهى را واقعاً براى خود جايز مشمار ، تا به توفيق حضرت رب العزه از تكلف و تصنع در عبادت و عمل خير آزاد گردى و محبت و عشق حضرت او در دلت خانه بگيرد ، كه اگر عشق بر كرسى دل نشيند ، به خاطر ميل سختى كه به ملاقات با معشوِ دارد ، و به علت رابطه اى كه هم چون رابطه شعاع آفتاب با آفتاب بين عاشق و معشوِ است ، ترا به مقام قرب وصال حضرت دوست مى رساند ، آنجا كه جز او چيزى نبينى و غير او چيزى نخواهى .

هر كجا مى نگرم حسن توام در نظر است  ***  مى نمايد كه مرا حسن تو نور بصر است
بجز از قصه موى تو كه مى رفت دراز  ***  قصه هر دو جهان پيش نظر مختصر است
ثمر نخل محبت همه تسليم و رضاست  ***  منشان بيخ شكايت تو كه شركش ثمر است
بنده بايد كه نهد گردن طاعت در امر  ***  شرط ايمان نه بذكر شب و ورد سحر است
پاس دل دار كه دل جلوه گه جانان است  ***  حسن شمس است كه رخشنده بجرم قمر است
زاهد از خشك سخن گويد و صوفى از تر  ***  من زقرآن بسرايم كه همه خشك و تر است
خرقه پوشان در ميكده را خوار مبين  ***  فر اين طايفه نزجاه و كلاه و كمر است

به بيش از اندازه حاجت ، خود را مشغول بخوردن ، آن هم غذاهاى رنگارنگ و چرب و شيرين مكن ، اين نوعى خوردنى كه مورث انواع امراض و باعث تردد زياد به محل قضاى حاجت است ، مگر بدن چه اندازه نياز به مواد مادى دنيا دارد ، مگر ارزان است كه قسمتى از آن خرج به دست آمدن طعام و خوردن آن و تردد در مستراح شود ! !

فريفته لباسى مشو ، كه آخرش كهنه شدن و بى قواره شدن به بدن است جسم را آن ارزش نيست ، كه وقت گران را خرج فراهم آوردن لباس رنگارنگ و گران قيمت كنى ، لباس را ساده و كم خرج بگير به اندازه اى كه ترا از سرما و گرما محفوظ بدارد و آبرويت را در برابر برادران حفظ كند .

خانه و مسكن را به اندازه لازم براى خود و عيالاتت فراهم كن ، كه عاقبت تمام اين خانه ها خرابى است ، و چيزى كه پايانش خرابى است ارزش آن را ندارد كه قسمت عمده اى از عمرت را بر آن ضايع كنى .

فريفته مال مشو ، مجذوب درهم و دينار دنيا مگرد ، به اندازه لازم دنبال مال باشد كه سودت از مال همان مقدار ، خوراك و مسكن و پوشاك است ، و اضافه آن اگر به وسيله خودت با خدا معامله نشود به ارث مى ماند ، و به اكثر وراث اطمينانى نيست كه با مال بر جاى مانده چه كنند ؟

اگر مال را صرف طاعت كنند ، در قيامت براى تو مورث حسرت است ، كه با مال ديگران ثواب اخروى بردند و تو بى بهره ماندى ، اگر صرف معصيت كنند ترا به عنوان شريك گناه به محاكمه مى كشند ! !

به دوستى ها و رفاقت هاى ناپايدار مخصوصاً دوستانى كه مگسانند گرد شيرينى مغرور مباش كه عاقبت اين روابط فراِ و جدائى است ، و به عزت پوچ و تو خالى كه سرابى بيش نيست گول مخور كه عاقبتش ذلت است و به وقارى كه آخرش جفا و حياتى كه آخرش حسرت است مغبون مشو .

مؤمن دل به آنچه فانى است نمى بندد ، و عشق به مصرف آنچه زوال پذير است نمى رساند ، مؤمن عمر را در راهى خرج مى كند كه در آن راه كسب خير دنيا و آخرت كند و از آن راه به رضايت و خوشنودى حق برسد .

مؤمن فريب نمى خورد ، مغرور نمى گردد ، به ذلت و هوان و خوارى نمى رسد به حسرت و ندامت و پشيمانى دچار نمى گردد ، مؤمن با هر چه در ارتباط شود آن را وسيله اى براى رسيدن به حق قرار مى دهد .

مؤمن دنيا را مزرعه آخرت دانسته و هستى خود را در راه عشق به حضرت حق خرج كرده و نثار مى كند .

گر رسد دست مرا در سر گيسوى تو باز  ***  مو به مو شرح دهم قصه شبهاى دراز
سازد آشفته ترا از موى توام باد صب  ***  هر سحر گه كه نمايد گره از زلف تو باز
محرم كوى ترا دل نرود جاى دگر  ***  من و طوف سر كوى تو حاجى و حجاز
بى نياز از همه درهاى جهان گرديدم  ***  تا نهادم به سر خاك تو من روى نياز
روز وصل و شب هجران تو اى صبح اميد  ***  عمر كوتاه مرا ماند و اميد دراز
مطرب اين نغمه جانسوز كه در پرده نواخت  ***  ترسم از پرده عشاِ برون افتد راز

اى مهربان خداى عزيز ، اى رفيق دنيا و آخرت من ، اى محبوب و معشوِ دل ، نسبت به تمام امور الهيه دلم را غرِ شوِ و نشاط ، و عشق و محبت كن ، و توفيقم رفيق راه فرما تا بقيه عمرم را در راه عشق تو صرف كنم ، و حالى به من مرحمت فرما كه جز تو نخواهم و جز تو ندانم و جز تو نبينم و جز تو نخوانم ، من باتمام وجود ، در عين اينكه سراپا آلوده به جرم و گناه و تنبلى و كسالت و تكلف و معصيتم ، به تو كه منبع لطف و كرم و مبدء جود و فيضى اميد دارم ، و هرگز با داشتن چون تو مولائى كريم و مهربان اميدم نااميد نمى گردد .

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation