بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 8, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     02 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     03 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     04 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     05 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     06 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     07 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     08 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     09 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     10 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     11 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     12 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     13 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     14 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     15 - عرفان اسلامي جلد هشتم
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد هشتم
 

 

 
 

از حجله عروسى تا بستر شهادت

ماه شوال سال سوم هجرت ، در شهر مدينه در ميان مسلمانان رفت و آمدهاى غير عادى ديده مى شود ، زيرا همه احساس مى كنند كه به همين زودى جنگى در شرف اتفاِ است ، ولى در انجام آن ترديد دارند ، هر وقت به همديگر مى رسند درباره جنگ احتمالى سخن مى گويند و از همه خبر مى گيرند ولى جواب اكثريت معمولاً اين است : « خدا و رسولش بهتر مى دانند »و اين حرف كافى است كه مسلمانان را قانع و آرام كند .

بالاخره تصميم اهل مكه براى جنگ با مسلمانان در تمام شهر مدينه پيچيد ، و اين همان چيزى بود كه مردم مؤمن مدتها انتظارش را مى كشيدند .

شكستى كه كفار در جنگ بدر خورده بودند ، نه تنها حسّ حماسى آنها را جريحه دار ساخته بود ، بلكه راه كاروان و تجارت را بر آنها بسته ، از اين طريق ضربه هاى مادى غير قابل جبرانى به آنها وارد مى آمد .

آنها مى خواستند با شروع يك جنگ جديد از كشتگان خود در بدر انتقام كشيده و منافع بازرگانى خويش را تأمين كنند ، و در اثر تطميع و وعده غنائم بسيار عده كثيرى از بدويان را كه مدتها بود در اثر اشعار شعرائى چون كعب بن اشرف تحريك شده بودند با خود همراه نمودند .

نيمه شوال فرا رسيد ، روزى به اهالى مدينه خبر دادند كه عده كثيرى مركب از سه هزار نفر مسلح با تجهيزات كامل به سرپرستى ابو سفيان به سوى مدينه مى آيند و چيزى به مدينه راه ندارند .

در ميان اين عده مردان شجاعى بودند كه حس انتقام جوئى آنها را هم چون درنده كرده بود ، از قبيل صفوان پسر اميه و عكرمه پسر ابو جهل كه از گذشتگان كفار در بدر بودند ، به علاوه عده اى زن براى تحريك و تشويق سربازان به سرپرستى هند زن ابو سفيان با ارتش كفر پى مى آمدند .

مؤمنين كه در اثر فتح بدر تشويق به مبارزه شده ، و تعليمات اسلام آنها را تشنه شهادت كرده بود ، به قدرى از خود اشتياِ و تمايل نشان دادند كه حضرت به درخواست آنان براى كشاندن جنگ به بيرون مدينه پاسخ مثبت دادند ، گرچه خود حضرت از نظر نظامى صلاح را در اين مى دانستند كه تمام دروازه هاى مدينه را بسته ، دشمن را از محاصره شهر خسته كنند و نوميدانه آنان را به پراكندگى بكشند ، و از اين طريق به آنان ضربه كارى بزنند .

در همين حال كه آمد و رفت تكاپو بخاطر اين اتفاِ بزرگ در مدينه جارى بود ، در يك خانه از اهالى همين شهر جشن و سرور بر پا گشته و تعدادى در آن مجلس شركت كرده بودند .

اين خانه در حقيقت خانه ابو عامر راهب است كه اخيراً از مخالفين خدا و رسول شده ، و همان كسى است كه به حضرت رسول نفرين كرد كه در غربت بميرد ، ولى حضرت فرمود :

خداوند نسبت به مردم دروغگو چنين جزا مى دهد ، و بالاخره خود او در يكى از شهرهاى روم بى كس و تنها جان داد .

اين شخص بدبخت و منافق و جاسوس زودتر و بيشتر از همه اهالى مدينه از وضع كفار نسبت به جنگ با مسلمانان آگاه شد ، و براى اينكه دشمنى خود را با رسول حق و راه الهى به نهايت برساند ، پنجاه تن از كسان خود را اغوا كرد و به همراه خود برداشت و به ارتش كفر پيوست ، بنا بر اين در مجلس جشنى كه امشب در خانه او برپاست خود او حضور ندارد .

اين جشن براى كيست و به خاطر چيست ؟ براى پسر ابو عامر حنظله و به خاطر عروسى اين جوان پاك و برومند ! !

در مقابل چنين پدرى كه دشمن رسول خداست ، و خود را براى نابودى دين و مسلمين آماده كرده ، اين پسر جزء مؤمنين و از فدائيان و مشتاقان جانباز در راه خداست .

اين پسر خلف صالح ، بيدار بينا ، مؤمن واقعى ، دارنده يقين و عاشق خدا و رسول ، و شيفته خدمت و علاقمند به جهاد و شهادت در راه محبوب حقيقى عالم است ! !

من مبتلاى عشق و دلم دردمند تست  ***  از پاى تا سرم همه صيد كمند تست
زلف بلند تست كه افتاده تا به س  ***  يا ساِ فتنه از سر زلف بلند تست
اى شهسوار عرصه سرمد ركاب زن  ***  ملك وجود نعل بهاى سمند تست
طى طريق يار نكردست غير يار  ***  اين درّ شاهوار بگوشم زپند تست
بگشاى لب كه زنده شود جان دل مر  ***  شور سر از هواى لب نوشخند تست
كردى پسند سينه ما را و در سراى  ***  جان و دليست بهر نثار ار پسند تست
اين چون و چند دل همه در عشق و دوستى  ***  از حسن بى نهايت بى چون و چند تست
بى قند تست تلخ دهان دل نف  ***  شيرين مذاِ اهل حقيقت زقند تست
زين بند بر نوند و قيامت پديد كن  ***  غوغاى حشر در حركات نوند تست
روى تو آتش من و عين كمال ر  ***  در آتش تو جان و دل من سپند تست
گفتى زعشق ره به سلامت برى زدرد  ***  عشق تو در دلست و دلم دردمند تست
از دست حادثات بدل مى برم پناه  ***  كاين دارا من خانه دور از گزند تست
از هر چه هست نيست صفا را بجز دلى  ***  وان نيز عمرهاست گرفتار بند تست

حنظله جوانى است هيجده ساله ، ورزيده ، صادِ ، مؤمن پاك و بى نهايت مورد لطف و مهر حضرت رسول .

نبى بزرگ اسلام اين جوان دلير و آراسته را كه پدرش جزء دشمنان سرسخت اسلام است ، ولى خود او با چنين صداقت و مشتاقى به اسلام خدمت مى كند دوست دارد .

مدتى است گفتگوى ازدواج حنظله در افواه است ، و اقدامات جهت اين امر به عمل مى آيد ، نامزد او نجمة الصباح دختر سعد بن معاذ كه برزگان اصحاب و از چهره هاى سرشناس مدينه است مى باشد ، اقدامات به نتيجه رسيده به طورى كه قبلاً چنين شبى را براى عروسى و زفاف كرده بودند ، بدون اينكه خبر شوند كه فرداى اين شب جنگ بين مسلمين و كفار درخواهد گرفت .

حنظله نسبت به نجمه علاقه و عشق شديدى مىورزد و مدت ها صحبت و آمد و رفت و اقدامات نسبت به قبول پدر او و خود نجمه به برگزيدن وى به همسرى آتش اشتياِ او را تيزتر كرده است .

روزهاى مديدى است كه انتظار شب عروسى را مى كشد و چشم به راه دقيقه ايست كه از وصل محبوبه سيراب شود .

نجمه هم چنين است ، علاقه شديدى به جوان شجاع و با صداقتى چون حنظله پيدا كرده ، دقايقى را كه بطور قطع حنظله متعلق به او خواهد شد انتظار مى برد ، خانواده طرفين نيز ، كه تاريخ عروسى را تعيين كرده اند اصرارى دارند كه حتماً در شب معين اين امر مهم انجام پذيرد .

اما تاريخى كه معين شده مصادف با شب جنگ است ، دو نيروى بسيار قوى در درون قلب حنظله در مبارزه اند :

از طرفى عشق به همسر زيبا و ارضاى غريزه و تمايل برآورده شدن انتظار و ميل به راضى كردن محبوبه خويش ، و از طرف ديگر شدت ايمان و علاقه به اسلام و مانعى كه از برگزارى عروسى در شبى كه بايد فرداى آن تمام مردان مؤمن به جنگ روند در پيش دارد .

اين دو فكر متضاد ، چنان مغز و قلبش را در معرض تهاجم قرار داده بود كه وجودش سخت گرفتار شده و انگار قوه اخذ تصميم از وى سلب گرديده .

از يك طرف گاهى تسليم عشق و علاقه به هواى نفس شده مى خواهد قبول كند كه عروسى سر بگيرد ، و از جانب ديگر حس اسلاميت و ايمان آتشين او پشت پا به تمام علائق دنيائى زده مى خواهد براى ظهور اوج زهد همه را رها كند و خود را به دامان رسول خدا انداخته تا فردا از او جدا نگردد ، مبادا كشش جسم او را از آن چنان عظيمى بازدارد .

هر چند از پدر اجازه عروسى گرفته ولى مى خواهد مطمئن شود در اين شبى كه فرداى آن بايد به جنگ روند و صبح عروسى او چه خواهد شد ؟ !

بالاخره كشمكش اين دو نيرو چنان او را در عذاب گذاشت ، كه كسى را خدمت رسول اسلام فرستاد ، كه براى عروسيش از حضرت اجازه مخصوص دريافت كند !

نبى عزيز آن فرشته رحمت الهى اجازه داد ، از شنيدن خبر اجازه برقى از شعف در چشمان حنظله درخشيد ، و اين بار از شدت شعف مى لرزيد ، در حالى كه روحش از اين دستور كه آمده بود بخشنودى نشست و ديگر مى توانست هماهنگ با جسم باشد و با آن مبارزه نكند .

نجمه را به منزل او آوردند ، جشن مختصرى كه قبلاً به آن اشاره رفت تمام شد ، مدعوين يكى يكى به خانه خود بازگشتند .

شب زفاف تمام شد ، دو دلداده از هم كام گرفتند ، هر لحظه كه مى خواهد به وضع حال دل خوش شود ، ناگهان جمال فردا ، و وصال محبوب ابدى و تصميمى كه نسبت به رفتن جنگ بايد بگيرد در نظرش مجسم مى شود .

او با زبان حال به معشوِ واقعى مى گويد :

افلاك را جلالت تو پست مى كند  ***  املاك را مهايت تو پست مى كند
هر جا دلى كه عشق تو در وى كند نزول  ***  هوشش ربايد و خردش مست مى كند
مر پست را عبادت تو مى كند بلند  ***  مر نيست را ارادت تو هست مى كند
بر اهل خير چون بگشائى در بهشت  ***  بردوزخ گرفته دست تو پا بست مى كند
جان حوادث است جهان بلند و پست  ***  گاهى كند و گهى پست مى كند
هر دم كه فيض ميل جهان دگر كند  ***  دستش آن گشاد درى بست مى كند

حنظله از بيان فكر خود به نجمه احتراز مى كند ، مبادا عيش او منغص شود ، او عزم دارد كه تا آخرين لحظه به نجمه چيزى نگويد !

لحظات خوشى و كامرانى مثل برِ مى گذرد ، آن چنان سريع كه عشّاِ ناگهان متوجه مى شوند كه دو ساعت از نيمه شب گذشته و هنوز به راز و نياز و گفتگوى آينده مشغولند .

بالاخره خستگى چيره مى شود ، و ابتدا چشمان نجمه و بعد ديدگان حنظله را بهم مى دوزد .

آرامش شب ، به علت وجود حالت جنگ در شهر نيست ، به اين لحاظ هنوز يك ساعت از خواب اين دو دلداده تازه به هم رسيده نگذشته كه صداى همهمه اى كه پشت در منزل برخاسته بود ، حنظله را سراسيمه از خواب بيدار كرد ، فوراً به ياد ما وقع افتاد ، از بستر برخاست و خود را به پنجره رسانيد ، و شخصى را كه به شتاب عبور مى كرد صدا زد ، چه خبر است و رو به كجا مى رويد ؟ !مگر از جريان جنگ بى خبر هستى ؟

چرا خبر دارم ولى مى پرسم وضع چگونه است و قشون كجا بايد بروند و شما به كجا رهسپاريد ؟

مقصودت از اين سئوال چيست ؟ منهم مسلمانم و مى خواهم به ارتش اسلام ملحق شوم .

چطور هنوز از منزل بيرون نيامده اى ، همه حركت كرده و رفته اند ، و من آخرين آنها هستم كه بايد به سرعت حركت كنم مبادا عقب بمانم .

خداترا اجر دهد ، منهم عازم آمدنم ولى شب گذشته به اجازه رسول الله جريان زفاف خود را طى كردم و حالا از تو خواهش مى كنم وضع را برايم تشريح كنى تا منهم به شما ملحق شوم .

به به ! عجب همتى ، بسيار خوب ، حالا كه تو اين قدر مؤمن هستى به تو مى گويم و از خدا خواهانم ترا توفيق جهاد مرحمت كند .

ديشب ارتش اسلام به سرپرستى حضرت رسول اكرم در حالى كه به سه دسته مهاجر و اوس و خزرجى قسمت شده بودند به شكل ستون به طرف شمال حومه شهر رفته آنجا را دور زده اند و چند نفرى كه عقب مانده اند در ساعات مختلف شب به آنها پيوسته اند .

در موقع خروج از ديوارهاى شهر ، عبدالله بن ابى سلول آن رئيس منافقان با ششصد نفر يهودى در حين خروج از شهر خدمت رسول اسلام رسيد و پيشنهاد كرد به همراهى مسلمين به جنگ بيايد ، ولى حضرت از آنها تشكر كرد و فرمود :كمك خدا براى من كافى است .

عجب ! ! آرى خداوند به رسول خود وحى كرده بود كه اينان به قصد تخريب و خيانت اين پيشنهاد را كرده اند و حضرت نيز خوب جلوى آنان را گرفت .

اما رئيس منافقان از اين مسئله كه آن را توهينى تلقى كرد برآشفت و به طرف سربازان مسلمان رفته در بين آنان تخم اضطراب و نگرانى پاشيد و گفت :

من به محمد گفتم كه از مدينه خارج مشو ، ولى او به حرف اشخاص بى فكر و كم ظرفيت از مدينه بيرون شد ، چرا شما خود را به دهان يك مرگ حتمى مى اندازيد ، و به اين ترتيب توانست يك ثلث از ارتش را از رفتن بازدارد ، و ارتش اسلام تقريباً به هفتصد تن رسيد ، و رئيس منافقان هم با فراريان از جنگ راه مدينه را پيش گرفت .

خوب بعد چه شد ؟

ديگر چه مى خواهى بشود ، به قدرى مؤمنين و مجاهدين الهى ، اين گروه پست و منافق ترسو را مسخره كردند كه رسول اسلام فرمود: بس است .

خداوند اجر نيكوكاران را بهتر مى داند و از حال كسانى كه از زير بار وظيفه شانه خالى مى كنند بهتر مى داند ، و اينها خيال مى كنند با فرار از جنگ در امن خواهند بود ولى از راه سعادت برگشته به سوى تاريكى مى روند .

اى برادر اسلامى گفتى كه اكنون ارتش اسلام در شمال شهر خيمه زده اند ، چه وقت حركت خواهند كرد ؟

اينظور مذاكره شده كه قبل از سحر حركت كنند ، بنا بر اين جز چند دقيقه وقت نيست بايد هر چه زودتر حركت كرد ، مبادا عقب بمانيم .

مردى كه اينگونه با حنظله صحبت كرد با عجله خداحافظى نمود و دوان دوان به سوى جبهه حركت كرد .

حنظله حالتى پيدا كرد كه قلم از شرح آن عاجز است ، او مانند مرغ سركنده كه در ميان خون خود دست و پا مى زند به جوش و خروش افتاد !

نمى گويم كه ترديد داشت آيا بماند يا به جنگ برود ؟ خير ، تصميم خود را از همان لحظه اول گرفته بود ، از همان ساعتى كه از رسول خدا اجازه گرفت لحظه اى ترديد به او دست نداد و در عزم او به رفتن به جنگ هيچ سستى راه نيافت اما اكنون اضطرابش از دو چيز است :

اولاً فرصت از دست مى رود ، و چون چند دقيقه ديگر قشون حركت مى كند ممكن است عقب بماند و هرگز به فيض عظيم همراهى با ارتش اسلام نرسد .

از جانب ديگر بدنش با يك عمل حيوانى مشروع كثيق شده و احتياج به غسل دارد ، چگونه غسل نكرده به جنگ برود ؟ نماز خود را چگونه بخواند ؟ اگر هم تيمّم كند ، اما چگونه روح و فكرش راحت است ، و از كثافت تن در عذاب نيست ، چطور محضر رسول اكرم را با اين حالت درك نمايد ، اگر به فيض بزرگ شهادت برسد تكليف او با اين بدن ناپاك چيست ؟

اين افكار بود كه او را سخت عذاب مى داد و از طرفى به علت نبودن آب و كمى وقت نمى توانست راه حلى پيدا كند .

در اين چند لحظه مغزش مانند ساعتى كه چرخهايش در رفته باشد و به سرعت كار كند ، هر آن يك نوع مى انديشيد و از اين فكر به فكر ديگر مى جهيد چه كند ؟

از عمر بسى نماند ما ر  ***  در سر هوسى نماند ما را
رُفتيم زدل غبار اغيار  ***  جز دوست كسى نماند ما را
رفتيم زآستانه خويش  ***  رنج قفسى نماند ما را
از بسكه نفس زديم بيج  ***  جاى نفسى نماند ما را
ياران رفتند رفته رفته  ***  دمساز كسى نماند ما را
گر مى بردند و روشنائى  ***  زايشان قبسى نماند ما را
گلها رفتند زين گلستان  ***  جز خار و خسى نماند ما را
دل واپس ديگرى نداريم  ***  درد هر كسى نماند ما را
كو خضر رهى در اين بيابان  ***  بانگ جرسى نماند ما را
جز ناله كه مونس دل ماست  ***  فرياد رسى نماند ما را
بستيم چو فيض لب زگفتار  ***  چون هم نفسى نماند ما را

خير ، حتماً بايد غسل كند ، آرى ولى با چه ، وقت كجاست ، آب كجاست ، پس غسل چطور مى شود ، چگونه برود ؟ !

خلاصه روحيه او در اين لحظه به قدرى شگفت آور بود كه قابل شرح و بيان نيست ، و اگر يك روانشناسى بخواهد نهايت درجه اضطراب و بلا تكليفى را به صورت تجسم درآورد ، بايد حالت حنظله را در اين چند دقيقه شرح بدهد !

فكر را با عمل توام كرد ، دوان دوان اين طرف و آن طرف منزل مى دويد ، يك جا كوزه آبى ديد برداشت و خواست آن را بر سر خود بريزد ، ترسيد لباسهايش هم ناپاك شود و بد از بدتر گردد ، در را باز كرده هراسان بيرون رفت ;ولى هنوز چند قدم نرفته برگشت ، زيرا مى دانست كه در اين حوالى نه آب هست و نه حمام و اگر هم حمام در فاصله دورى هست با اين وقت كم بدرد او نمى خورد ، بدون قصد مانند ديوانگان اين طرف و آن طرف مى رفت ، و هر جا مى رسيد لحظه اى ايستاده نمى توانست تصميمى بگيرد و باز آنجا را ترك مى گفت .

بالاخره در اثر رفت و آمد او نجمه از خواب بيدار شد و چشمانش را باز كرده ، به محض اين كه حنظله را ديد يك مرتبه حدقه از هم گشود و نگاهى به سر تا پاى او انداخته گفت :

عزيزم چرا از جا برخاسته اى ، بيا بنشين تا خوابى كه درباره تو ديده ام تعريف كنم ، نمى دانى چه خوابى است ولى نه مى ترسم بگويم ، نخواهم گفت ، ممكن است خواب شومى باشد ، نه نه باور نمى كنم اى شوهر مهربان چرا از جاى برخاسته اى ؟

نجمه عزيز نگران مباش ، من براى انجام وظيفه اى برخاسته ام مى دانى نجمه ؟ بالاخره بايد به تو بگويم ، آيا مى دانى كه ارتش اسلام براى جنگ با دشمن از شهر بيرون رفته ؟ بسيار خوب . . . منهم بايد بروم و به آنها ملحق شوم .

در اين ميان نجمه سخن او را بريده ، گفت : مگر ديوانه شده اى چطور ممكن است بروى ، كسى كه ديشب عروسى كرده چطور در سحر زفاف خود به جنگ مى رود ، بيا و به جايت بخواب و اين افكار را از سرت بيرون كن .

نجمه بيهوده اصرار مكن ، من خودم هم مى دانم كه چقدر اين رفتن من بر تو سخت است ، بر من هم فراِ تو بسيار گران است و تا كنون سابقه ندارد كه دامادى از حجله دامادى به صحنه جنگ برود ، اما چه بايد كرد ، اسلام از همه اينها عزيزتر و نيكوتر است ، جان همه ما فداى اسلام باد ، خود را راضى كن كه بروم و انشاء الله به زودى ارتش اسلام با فتح و ظفر بازمى گردد و منهم دوان دوان به خانه معشوِ عزيز خود مى آيم و تو را در آغوش گرفته در سايه پيروزى دين عزيز عمرى را در خوشى و رفاه به سر خواهيم برد ، كمى فكر كن ثواب من از اين جهاد چقدر زياد خواهد بود ، خود رسول الله با دهان مباركش مژده ثواب چند برابر فرمود ، پس براى خاطر من و بهره اى كه از اين اقدام مى برم دست از اصرار باز دار .

عزيزم اينها كه تو گفتى صحيح است و جانب اسلام از هر چيز گرامى تر ، سرو جان من و همه كسانم فداى اسلام باد ، ولى با نرفتن تو لطمه به اسلام نمى خورد و قريب هزار تن در اين جنگ شركت مى كنند ، بگذار تو يك نفر كن باشى به علاوه شايد جنگ چندين روز طول بكشد و تو هميشه فرصت آن را خواهى داشت كه به ارتش اسلام بپيوندى .

نه نجمه مرا منصرف مكن ، اگر اكنون نروم ، ديگر فرصت از دست مى رود و ممكن است ارتباط ارتش با شهر قطع گردد ، به علاوه نرفتن فورى موجب دلسردى و انصراف كلى خواهد شد ، درست است كه من يك نفر در برابر هفتصد نفرى كه اكنون به جنگ مى روند چيزى نيستم ولى نسبت به وظيفه خودم چه بايد بكنم ، آيا حاضرى در پيش خدا و رسول او شرمنده باشم ؟

شرمنده نيستى ، عذر خوبى دارى و خواهى گفت كه شب زفاف من بوده و حق داشته ام چند روزى با تازه عروس خود بمانم .

نه نه اين حرف را نزن ، حق ندارم ، حق اسلام و دفاع از آن بالاتر و بهتر است ، به علاوه محبوبه عزيز ، ديشب كه رسول اسلام اجازه عروسى به من عطا فرمود ، با خود عهد كردم كه به جنگ بروم و اين امر بستگى به ايمان من دارد ، چه شده كه من ايمانم از ديگران كمتر باشد نه ، نه ديگر حرفى نزن و مرا منصرف مكن ، حتماً خواهم رفت و چنان كه گفتم بخواست خدا با روى سفيد و دلى خوشحال به سوى تو بازگشت خواهم نمود !

نجمه چند دقيقه ديگر اصرار كرد و هر چه گفت با عزم آهنين و اراده خلل ناپذير حنظله مواجه شد ، بالاخره چون از انصراف او مأيوس گرديد گفت :

حالا كه مى روى پس بگذار خوابى را كه ديده ام برايت تعريف كنم ، براى خاطر همين خواب بود كه نمى خواستم حركت كنى ، آرى همين خواب مرا مضطرب و پريشان كرده است ، اما حالا كه مى روى خداوند بهتر به كار خود بيناست .

ديشب در خواب ديدم شكافى در آسمان پيدا شد و تو از روى زمين بالا رفتى كه به شكاف رسيدى و داخل آن شدى و از آن هم گذشتى و به درون آسمان وارد گشتى و پس از رفتن تو شكاف بسته شد .

اكنون بر تو مى ترسم مبادا اين خواب تعبيرى دا شته باشد و تعبير آن شهيد شدن تو باشد و هنوز كام از حيات برنگرفته از آن بگريزى !

در حالى كه كلمات نجمه راجع به خواب از دهانش بيرون مى آمد ، حنظله سراپا گوش بود و هر سخنى كه از دهان نو عروس به او مى رسيد وى را چنان تكان مى داد كه اعصابش مثل كسى كه در زمستان آب يخ بر تن ريزد كشيده مى شد و بالاخره چون كلام معشوقه به پايان رسيد رنگ حنظله برافروخته بود ، اما لحظه اى بيش نگذشت كه تبسمى بر لبان او ظاهر شد و روى به طرف نجمه كرده و خنده كنان گفت :

عزيزم اگر خواب تو راست باشد و من اينطور به داخل آسمانها روم چه سعادتى بالاتر از اين است ، مگر نه ما همه مسلمانان باور داريم كه شهادت بزرگ ترين كاميابى جهان است ، پس مژده اى كه تو به من دادى بالاترين مژده هاست چرا نگرانى ؟ !

گر عشق رفيق راه من گردد  ***  خار ره من گل و سمن گردد
هر گوشه زريگزار گل رويد  ***  هر شاخه زخار من چمن گردد
هر سنگ سياه كش بپاسايم  ***  سيراب تر از در عدن گردد
گنجينه روح را شود گوهر  ***  سنگى كه عقيق اين يمن گردد
خورشيد شهود بى نقاب آيد  ***  درياى وجود موج زن گردد
يار آيد و شهر را بيارايد  ***  هر زشت بتى بديع فن گردد
زنجير جنون جان سودائى  ***  با حلقه زلف پر شكن گردد
آن آب زجوى رفته باز آيد  ***  اين شاخ شخيده نارون گردد
اين بنده اوفتاده در سختى  ***  برخيزد و خواجه زمن گردد
آن يوسف جان درآيد از زندان  ***  صد يوسف مصر مفتتن گردد
روشنگر چشم پير كنعان  ***  از باد ببوى پيرهن گردد
آن باده غذاى جان مشتاقان  ***  بى ساغر و بى لب و دهن گردد
آن چشمه نوش الصلا گويد  ***  خضر آيد و رهبر وطن گردد
آهنگ صفا كند جهان يكسر  ***  جانها فارغ زننگ تن گردد

در اين حال نجمه گفت : بسيار خوب برو خدا به همراهت .

حنظله پس از اين كلام در حالى كه چند دقيقه بود موضوع غسل را فراموش كرده بود به محض شنيدن رخصت همسرش به ياد غسل افتاد و با حالتى زار و پريش گفت :

اى نجمه زيبا با اين چند دقيقه حرف زدن فرصت احتمال غسل كردن را از من سلب كردى خداوند ترا ببخشد ولى چه بايد كرد قسمت اين بود و با تقدير چاره سازى نتوان كرد ، من همين الان مى روم شايد رسول خدا را ديدم و عذر خود را به او گفتم از او طلب چاره كردم و شايد براى من دعائى كند كه خداوند از اين گناه من درگذرد .

در حالى كه اين سخن را گفت قدمى جلو گذارد كه نجمه را براى آخرين بار در آغوش گرفته و با او خداحافظى كند ، كه ناگاه نجمه گفت : اى حنظله  اى شوهر مهربان من آيا حاضر هستى نام من به بدنامى شهره شود ؟ !

البته نه نجمه عزيزم اين چه سئوالى است كه مى كنى ؟ هيچ مى دانى اگر بر نگردى كسى از من باور نخواهد كرد كه در همين چند ساعت زن تو شده و گوهر دوشيزگى را از دست داده ام ، مردم بعد از اين به من چه خواهند گفت ، آيا در معرض تير ملامت واقع نخواهم شد .

نجمه ممكن است ولى چاره چيست و چه فكرى به نظرت مى رسد ترا بخدا قسم زود بگو كه وقت مى گذرد و مى ترسم كه ارتش حركت كند ! ! نجمه به عجله لباسش را پوشيد و در حالى كه قصد خود را به حنظله مى گفت شتابان از خانه بيرون رفت و در خانه چند همسايه را كوفت ، و پس از چند دقيقه چهار نفر زن را در اطاِ حاضر كرد ، آنگاه در برابر آنان روى به حنظله نمود و گفت :

اى شوهر عزيز من آيا اقرار دارى كه ديشب عمل زفاف واقع شد و من زن شرعى تو شده ام ؟

حنظله پاسخ داد بلى اى نجمه عفيفه و پاك .

آنگاه نجمه روى به طرف شاهدها كرده و گفت :

گواه باشيد و اين سخن را به ياد داشته باشيد ، زيرا من خوابى ديده ام و پيش خود تعبير آن را به شهيد شدن حنظله و برنگشتن او از جبهه دانسته ام ، پس اگر روزى طعنه زنان و بدگويان ، تير زبان آلوده خود را متوجه من كردند شما شاهد و گواه و مدافع من باشيد .

هر چهار نفر با نهايت صداقت و لحنى كه همراه با تحسين بود حمل شهادت را قبول كردند و در حالى كه به شجاعت و جوانمردى و ايمان حنظله و عفت دوستى و پاكى و مآل انديشى نجمه آفرين گفتند از در خارج شدند .

پس از خروج آنها حنظله جلو رفت و سر نجمه را در سينه گرفته در حالى كه آن را به خود مى فشرد گفت :

اى بنت سعد ، اى محبوبه عزيز ، اى معشوقه گرامى و اى همسر ارجمند خداحافظ ، درباره من دعا كن و مرا هرگز فراموش و از ياد مبر كه من ترا از دل و جان دوست دارم ، گرچه اسلام را بر تو مقدم داشته ام ولى مى دانم كه مرا ملامت نخواهى كرد و از اينكه رضاى خدا را بر خشنودى تو اختيار كردم ناراضى نخواهى بود .

اگر از من گله دارى مرا ببخش از اينكه نتوانستم كام دل تو را چنان كه معمول است برآورم مرا عفو كن ، اى عزيز اگر پيروز برگشتم تو براى هميشه از آن من خواهى بود و تا آخر عمر با لذت و سعادت زندگى خواهيم كرد ، و اگر به فيض شهادت رسيدم در آن دنيا مراقب تو خواهم بود و براى تو پيش خداى خود دعا خواهم كرد و طلب مغفرت خواهم نمود ، صبر داشته باش شكيبا باش ، عزم و اراده به خرج بده چرا گريه مى كنى ، يك مسلمان بايد بيشتر از اينها مقاومت داشته باشد ، همسر عزيزم مگر فراموش كرده اى كه تو هم امت رسول خدا هستى ؟

پس گريه نكن اگر به گريه ادامه دهى مرا هم گريه مى اندازى آن وقت ممكن است در من سستى راه پيدا كند ، و اين سستى دل در من باقى بماند و رشادت لازم در مقابل دشمن خدا از من ظهور نكند .

نجمه كه مثل ابر بهار مى گريست چون سخن اخير را از دهان حنظله شنيد خوددارى كرد و با صدائى كه نيمه بريده بود و درست از گلو نمى آمد و گاهى با تركيدن بغض قطع مى شد گفت :

برو عزيزم ، خدا همراه تو باشد ، از اينكه گريه مى كنم مرا ببخش زنم و زن رقيق القلب است ، به علاوه مى دانى كه ترا بسيار دوست دارم از جان خودم بيشتر ، پس حق دارم كه با از دست دادن تو اين طور بى تابى كنم .

در اينجا حنظله خود را از آغوش نجمه كه او را محكم گرفته بود به زحمت خارج كرده در حالى كه از او جدا مى شد گفت :

بس است عزيزم اگر اينطور بخواهيم پيش هم باشيم فرصت از دست مى رود خدا حافظ .

تا پاى خود را از آستان در بيرون گذاشت ، نجمه به دنبال او دويده گفت :حنظله يك كلمه ديگر با تو دارم ، آيا راهى هست كه در صورت شهادت تو منهم به تو بپيوندم زيرا پس از تو زندگى بر من حرام است ! حنظله ندانست در مقابل اين كلام كه از دل صادقى بيرون مى آيد چه بكند پس روى خود را برگرداند و در حالى كه اشكى از شوِ در گوشه چشمش پيدا شده بود گفت :

الحق كه لايق حنظله هستى ، خداوند ترا جزاى خير دهد ، پاداش دهنده ما اوست و انشاء الله پاداشى كه در انتظار دارى خواهى گرفت ، پس از آن بدون اينكه بيش از اين خود را تسليم احساسات كند دوان دوان شروع به رفتن كرد .

دلش مى خواست بال درآورد و به فاصله چند لحظه به اردوى اسلام برسد .

در حالى كه ديوانهوار بر سرعت قدمهاى خود مى افزود و هر لحظه نزديك بود پايش به سنگ خورده و بر زمين افتد و چند مرتبه نيز سكندرى خورد ، سرعت حركت مجال تفكر را از او سلب كرده بود ، فقط مانند گرسنه اى كه تنها فكرش به سفره طعام است انديشه اى جز رسيدن به اردوگاه نداشت و چون چراغى كه در انتهاى بيابانى ديده شود مشتاقانه فقط آن را مى ديد به سوى آن مى رفت .

او كه در لحظات جدائى از محبوبه ، خود را نگهداشته و ابداً نگريسته بود اكنون مانند سيل اشك از چشمش جارى بود .

هاى هاى مى گريست ، به طورى كه اگر كسى در راه به او برمى خورد و حوصله نگاه كردن به اين جوان را داشت ، منظره عجيب وى در حاليكه عرِ سراپايش را فراگرفته بود و به سرعت مى دويد ، و صورتش از اشك شسته شده و بغض گلويش چنان بلند بود كه به گوش ديگران مى رسيد مبهوت مى كرد ! !

چرا گريه مى كرد ، آيا حالا بياد معشوقه و جدا شدن از او افتاده بود ، آيا بخاطر نجمه عزيز مى گريست ؟ نه علت گريه او اين نبود .

اين چشمان التماس آميز آغشته به اشك كه هر لحظه به سوى آسمان دوخته مى شد و با تضرع و لابه به مبدء مى گرديد ، از عشق مجازى چنين گريان شده بود ؟ !

گريه اش از اين بود كه مى ترسد مبادا فرصت از دست رفته باشد ، و به موقع به ميدان نرسد ، مى ترسيد وقتى آنجا برسد كه قشون رفته باشد ، آن وقت جواب خدا را چه خواهد داد ، به رسول خدا چه خواهد گفت ! !

علت ديگر گريه اش وضع ناپاكى بدن كه بالاخره از حل كردن آن عاجز مانده بود كه چه خواهد شد ، اگر چنان كه نجمه خواب ديده و گفته بود كشته مى شود ، تكليف او با اين تن غسل نكرده چيست ؟ چطور اذن دخول به ملكوت معنوى خواهد يافت ، آيا او را مانند موجود پليدى طرد نخواهند كرد ، آيا با بدن ناپاكش چه معامله مى كنند ؟

اين افكار هر لحظه شدت مى گرفت ، و از يك طرف به سرعت پاهايش مى افزود ، كه زودتر به اضطرابش خاتمه داده شود و از جانب ديگر صداى گريه اش را بلندتر مى كرد .

بالاخره از دور صداى اذان به گوشش خورد ، دريافت كه صدا از اردوى اسلام برمى خيزد و اين ردوست كه مشغول گفتن اذان صبح است ، چون اين حالت را ديد سر را به علامت شكر به سوى آسمان بلند كرد ، گريه اش قطع شد و پا را آهسته تر كرد و بالاخره آن قدر از حالت دويدن كاست تا به راه رفتن معمولى رسيد ، عرِ بدن او سرازير بود اما كم كم خشك مى شد ، چون به اردوگاه رسيد صف نماز بسته شده بود ، مسلمانان پشت سر رسول خدا ايستاده مى خواستند عبادت خدا را به جا آورند .

حنظله به عجله تيمم كرد و در صف آخر قرار گرفت ، و نماز را با خلوص كامل و دلى متوجه و شكسته بجاى آورد .

پس از خاتمه نماز كه به واسطه جنگ به سرعت برگذار شد ، حنظله صفوف برادران را آهسته شكافت و به سوى خيمه رسول خدا شتافته بالاخره به حضرت رسيد ، در برابر حضرت سيل اشك از چشمش ريخت ، حضرت با ملاطفت و نهايت مهربانى دست خود را روى پيشانى او گذارد و سرش را بلند كرد و فرمود :

حنظله توئى ، خدا ترا اجر دهد بالاخره آمدى ، من حدس مى زدم كه ايمان عظيم تو ترا راحت نخواهد گذارد و بالاخره تو هم به جبهه حق عليه باطل خواهى آمد !

اى رسول الله آمدم ولى چه آمدنى . . .بسيار پريشان و ملول و افسرده ام و نمى دانم تكليفم چيست ؟ شرم دارم از اينكه در مقابل خدا ايستاده ام و خجلم از آن كه اكنون اين طور در حضور توام .

چرا ، علت خجلت تو چيست ؟

اى رسول خدا مى دانى كه ديشب ، شب زفاف من بود ، و من آب نيافتم كه غسل كنم و اكنون با اين بدن ناپاك چگونه به جهاد روم ؟

حضرت فرمود : بر خيز مگر نمى دانى كه تكليف به قدر وسع است ، چون آب نيافته اى بر تو باكى نيست و دل چركين مكن .

پس اى رسول خدا آيا به من اطمينان مى دهى ، اگر به فيض شهادت برسم از ناپاكى بدن پيش خدا مسئول نيستم ؟ فرمود برو اطمينان داشته باشد خدا ترا بيامرزد !

مقدمات جنگ فراهم شد ، برنامه در ابتداى كار به نفع مسلمين بود ، نزديك بود وضع دشمن بهم بپاشد ، نسيم پيروزى به مشام مى خورد ، در اين وفت نيروى جناح چپ كه به فرمان مؤكد رسول خدا حافظ گردنه عنين بودند به اشتباه بزرگى دچار شدند كه باعث تغيير سرنوشت جنگ شد ! !

ابن جبير رئيس اين قسمت به خيال اين كه ديگر پيروزى اسلام كامل شده ، و كفار شكست خورده اند ، براى استفاده از غنيمت ، تصميم گرفت به داخل ميدان بيايد و با دشمنان بجنگد و سفارش اكيد رسول الله را داير بماندن در آنجا ، فراموش كرد و به داخل ميدان آمد .

اين اشتباه ، كه اشتباه عمدى بود به ضرر مسلمين تمام شد ، خالد جنگجوى متهور قريشى متوجه خالى شدن جناح چپ شد ، به باقى ماندگان نيروى جبير كه به سفارش پيامبر مانده بودند تاخت و پس از قتل عام آنان از پشت به مسلمين حمله كرد ، در اين حال يك زن كافره به نام عمره بنت علقمه پرچمى را كه مدتها بود از ترس بر زمين مانده بود برداشت و كفار را مخاطب قرار داده آنها را از ترس و بزدلى سرزنش كرد و با اين كار جسارت مكيّون را تحريك نمود ، از طرف ديگر خبر شوم قتل پيامبر كه همه جا منتشر شده بود به درهم ريخته شدن وضع مسلمين كمك كرد ، به طورى كه عده اى از آنان به طرف مدينه گريختند .عده اى از جنگجويان نجيب و فعال و مؤمن كه از آن جمله حنظله بود در بحبوحه جنگ بزمين افتاده شربت شهادت نوشيدند .

حنظله در لحظات آخر به محبوب ابدى روى كرد و عرضه داشت :

اى خداوند قادر متعال و اى بخشنده مهربان ، با بدن پاره پاره و خونين به سوى تو مى آيم در حاليكه تن ناپاك است ، ولى رسول تو گفت كه مرا از اين حالت خواهى بخشيد .

اى خداى مهربان مرا ببخش . . .نتوانستم آب بيابم تا خود را پاكيزه كنم و به اين ضيافت عظيمى كه مرا به سوى آن مى خوانى بيايم ، تقصير از من نبود و اگر بود از رحمت بى پايان و لا يتناهى تو اميد عفو دارم .

مرا ببخش و از رحمت خود مأيوس مساز . . .اين شهادت را كه با رضايت كامل و اشتياِ انجام گرفته قبول كن و مرا از لطف و عنايت خويش محروم مفرما .

خداى من خانواده خود و اين تازه عروس را كه ديشب با يك دنيا اميد و آرزو جا گذاشتم بتو سپردم ، تو براى روزى دادن و نگاهداريش شايسته ترى .

اى خدا آمدم مرا از خود مران ، كه درى ديگر جز اين نمى شناسم ، اين بگفت و چشم بر هم گذاشت ، تا از هر چه غير اوست چشم پوشيده باشد و تنها به وجه او نظر داشته باشد .

سر خوان وحدت آندم كه به دل صلا زدم من  ***  به سر تمام ملك و ملكوت پا زدم من
در ديد غير بستم بت خويشتن شكستم  ***  زسبوى يار مستم كه من ولا زدم من
زالست دل به لائى كه زدم به قول مطلق  ***  به كتاب هستى كل رقم بلى زدم من
پى حك نقش كثرت زجريده هيول  ***  نتوان نمود باور كه چه نقش ها زدم من
پى سدّ باب بيگانگى از سراى امكان  ***  كمر وجوب بستم در آشنا زدم من
سر پاى بر تن و دست به دامن تجرّد  ***  نزدم زروى غفلت همه جابجا زدم من
هله آنچه خواستم يافتم از دل خدا بين  ***  نه به ارض خويشتن را و نه بر سما زدم من
به در اميدوارى سر انقياد سودم  ***  به ره نيازمندى قدم وفا زدم من
من و دل دو مست باقى دو نيازمند ساقى  ***  دل مست باده فقر و مى  فنا زدم من
در دير بود جايم بحرم رسيد پايم  ***  بهزار در زدم تا در كبريا زدم من
در كوى مى پرستى نزدم بدست هستى  ***  كه مدام صاف الاّ زسبوى لا زدم من
بهواى فرش استبرِ جنت حقايق  ***  زبساط سلطنت رسته به بوريا زدم من
در افتقار را بست و گشود باب دولت  ***  مس قلب را در اين خاك به كيميا زدم من
زهواى خويش رستم به خراب خانه تن  ***  كه از اين خرابه خشتى بسر هوا زدم من
به خداى بستم از كدرت كائنات رستم  ***  به دو دست چنگ در سلسله صفا زدم من
به رضاى نفس جستم جلوات فيض اقدس  ***  نفس تجلى از منزلت رضا زدم من

آرى حنظله تازه داماد كه با اين اشتياق به جانب شهادت شتافته بود ، بالاخره به آرزوى خودش رسيد و خواب تازه عروس او به حقيقت پيوست .

در اين حال نبى اسلام به ديدار جنازه پاك شهدا شتافت ، پس از عبور از جلوى چند نفر چشمش به حنظله افتاد ، نگاهى بر او انداخته مدتى بر بدن خونين آن جوان رشيد خيره شد ، پس از آن رو به طرف مؤمنين كه در اطراف حلقه زده بودند كرده فرمود :

اين همان جوانى است كه ديشب عروسى كرد ، و از بستر زفاف مستقيماً به ميدان جنگ شتافت و امروز او را در اين حال مى بينيد ، اين جوان از شدت ورع و تقوا مدتها در تب و تاب و التهاب گذراند كه مبادا با بدن غسل نكرده كشته شود ، اما اكنون ديدم كه ملائكه بين زمين و آسمان او را غسل مى دهند ! !

در اين وقت نجمه كه او هم مانند اهل مدينه مى خواست خبرى از محبوب خود بگيرد جلو رسيد و چون بدن خونين آن شهيد عزيز را نگريست زانويش تاب مقاومت نياورد ، به زمين نشست و نگاهى به روى او افكند و در حالى كه مى گريست گفت :

اى حنظله محبوب من ، خدا ترا بيامرزد ، چه خوب شجاعانه جان سپردى ، چه ايمان بزرگى از خود نشان دادى .

گوئى مرگ را چون هدف روشنى در مقابل خود مى ديدى ، و رقص كنان به سوى آن شتافتى .

اى نجمه بفداى تو باد ، برو كه سعادتمند رفتى ولى فراموش نكن كه به من وعده كردى كه در آن دنيا مرا از ياد نبرى ، و همانطور كه حين وداع با تو گفتم دعا كن كه منهم به زودى به دنبال تو بيايم تا جشن عروسى خود را آنجا يعنى در عالم پاك و بى آلايش تكميل كنيم .

حضار از اين سخنرانى عالى همسر شهيد تعجب كرده و از جهتى متأثر شدند ، و بر شجاعت و محبت اين زن بديده احترام نگريستند .

اسلام تا به امروز از اين فداكاران زياد داشته ، فداكاران جانباز و به قول پيامبر تقواداران با ورع كه همه خصلت هاى الهى آنان از زهد قلبى و معنويشان سرچشمه مى گرفت ، اگر جانفشانى اينان نبود درخت دين تا به امروز با اينهمه ثمر بر جاى نبود .

شما همين زمان خودمان را بنگريد ، اول سال هزار و سيصد و شصت و پنج شمسى هجرى كه مصادف با عمليات پيروزمندانه والفجر هشت و نه است ، عملياتى كه از طرف مؤمنين ايران عليه كفر جهانى كه از آستين صدام بدبخت عراقى بيرون آمده و به عنوان دفاع از نبوت و امامت و قرآن در كار است ، چه جوانانى در اين جنگ حق عليه باطلكه برهبرى فقيه جامع الشرايط و عاشق صادِ حضرت امام خمينى در جريان است شركت دارند ، جوانانى كه نمونه حنظله در ميان آنان كم نيست و بلكه مى توان گفت گاهى بالاتر از او هستند ، اين مسئله صرف ادعا نيست ، اين نويسنده تا اين مدت كه پنج سال است از جنگ گذشته بسيارى از اوقاتم ، آنچه در جبهه و در شبهاى عمليات و در درگيرى و مصائب و ابتلائات از اين جوانان ديده ام والله قسم قابل بازگو كردن با قلم و بيان نيست ، من بطور دائم در بين آنان با خجالت و شرمندگى بسر مى بردم و قدرت نظر بر چهره پاك و الهى آنان را كه آثار سجود از پيشانى و زهد از زندگى و عشق حق از چهره آنان ديده مى شد نداشتم ! !

اكنون كه مسئله زهد و مصداِ آن به اينجا رسيد ، چه نيكوست كه از هفتاد و دو تن كربلا كه در رأس تمام شهداى تاريخ اند و در عشق و زهد نمونه ندارند يادى به ميان آورم

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation