بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان حسین بن علی (ع), حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     HOSEIN00 -
     HOSEIN01 -
     HOSEIN02 -
     HOSEIN03 -
     HOSEIN04 -
     HOSEIN05 -
     HOSEIN06 -
     HOSEIN07 -
     HOSEIN08 -
     HOSEIN09 -
     HOSEIN10 -
     HOSEIN11 -
     HOSEIN12 -
     HOSEIN13 -
     HOSEIN14 -
     HOSEIN15 -
     HOSEIN16 -
     HOSEIN17 -
     HOSEIN18 -
     HOSEIN19 -
     HOSEIN20 -
     HOSEIN21 -
     HOSEIN22 -
     HOSEIN23 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

نامه امام عليه السلام از كربلا به محمد بن حنفيه  
امام باقر عليه السلام فرمودند: امام حسين از كربلا نامه اى براى محمد بن حنفيهفرستاد كه متن آن چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن على الى محمد بن على و من قبله من بنىهاشم ، اما بعد فكان الدنيا لم تكن و كان الاخره لمتزل و السلام (553)
نامه اى است از حسين بن على به محمد بن على و ديگر بنى هاشم . اما بعد،مثل اين كه دنيا اصلا وجود نداشته و آخرت هميشگى و دائم بوده و هست .
بنى اسد و يارى امام عليه السلام  
در اين روز حبيب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد: يابنرسول الله ! در اين نزديكى طايفه اى از بنى اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهى منبه نزد آنها روم و ايشان را به سوى تو دعوت كنم ، شايد خداوند شر اين گروه را ازتو با حضور بنى اسد در كربلا دفع كند.
امام ، اجازه داد و حبيب بن مظاهر شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت :بهترين ارمغان را براى شمابه همراه آورده ايم ، شما را به يارى پسر پيامبر خدا دعوتمى كنم ، او يارانى دارد كه هريك از آنها بهتر از هزار مرد جنگى اند و هرگز او را تنهانخواهند گذارد و او را به دشمن تسليم نكنند. عمر بن سعد با لشكريانى انبوه او رامحاصره كرده است ، چون شما قوم و عشيره من هستيد شما را به اين راه خير راهنمايى مىكنم ، امروز از من فرمان بريد و به يارى او بشتابيد تا شرف دنيا و آخرت از آن شماباشد، من به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر يك نفر از شما در راه خدا با پسر دخترپيغمبرش در اينجا كشته شود و شكيبايى و رزد و اميد ثواب از خداى داشته باشد،رسول خدا در عليين بهشت ، رفيق و همدم او خواهد بود.
در اين هنگام مردى از بنى اسد كه او را عبدالله بن بشير مى ناميدند به پا خاست و گفت :من اولين كسى هستم كه اين دعوت را جابت مى كنم ، و رجزى حماسى برخواند:

قد علم القوم اذ تواكلوا
و احجم الفرسان اذ تثاقلوا
انى شجاع بطل مقاتل
كاننى ليث عرين باسل (554)
آنگاه مردان قبيله كه تعدادشان به نود نفر مى رسيد به پا خاستند و براى يارى امامحركت كردند. در آن هنگام ، مردى نزد عمر بن سعد رفته و او را از جريان كار آگاه كرد واو مردى را به نام ارزاق با چهارصد سوار به سوى آن گروه روانه ساخت ، و دردل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالى كه با امامفاصله چندانى نداشتند.
طايفه بنى اسد با سواران ابن سعد در آويختند، حبيب بن مظاهر بر ارزق بانگ زد كه :واى بر تو بگذار ديگرى اين مظلمه را بر گردن بگيرد.
هنگامى كه طايفه بنى اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سياهى شبپراكنده شدند و به قبيله خود بازگشتند و شبانه ازمحل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد.
حبيب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جريان را گفت ، امام حسين عليه السلام فرمود:لاحول و لا قوه الا بالله . (555)
روز هفتم محرم : بستن آب به روى شهيد كربلا و يارانش  
روز سه شنبه هفتم محرم از طرف ابن زياد به عمر بن سعد ماموريت داده شد كه بايستىحسين از من اطاعت كند و الا ميان او و آب مانع شو. من آب را بر يهود و نصاراحلال كردم و بر حسين و اهل او حرام نمودم . عمر سعد طبق دستور ابن زياد، عمرو بن حجاجبا پانصد نفر را بر آب مامور كرد كه نگذارند امام حسين و كسانش از آب استفاده نمايند.(556)
در اين روز عبيدالله بن زياد نامه اى به نزد عمر بن سعد فرتاد و به او دستور داد تابا سپاهيانش خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازهنوشيدن حتى قطره اى آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان عمر بنسعد نيز فورا عمرو بن حجاج را با پانصد سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد ومانع دسترسى امام حسين و يارانش ‍ به آب شدند، و اين رفتار غير انسانى سه روزقبل از شهادت امام حسين عليه السلام صورت گرفت . در اين هنگام مردى به نام عبداللهبن حصين ازدى كه از قبيله بجيله بود فرياد برداشت كه : اى حسين ! اين آب را ديگربسان رنگ آسمانى نخواهى ديد. به خدا سوگند كه قطره اى از آن را نخواهى آشاميد تااز عطش جان دهى .
امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا! او را از تشنگى بكش و هرگز او رامشمول رحمت خود قرار مده .
حميد بن مسلم مى گويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفت و گو به ديدار او رفتم درحالى كه بيمار بود، قسم به آن خدايى كه جز او پروردگارى نيست ، ديدم كه عبداللهبن حصين آن قدر آب مى آشاميد تا شكمش بالا مى آمد، و آن را بالا مى آورد و باز فريادمى زد: العطش باز آب مى خورد تا شكمش ‍ آماس مى كرد ولى سيراب نمى شد. و جنين بودتا جان داد. (557)
روز هشتم محرم (558) 
چون تشنگى ، امام حسين و اصحابش را سخت آزرده بود، آن حضرت كلنگى برداشت و درپشت خيمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله ، زمين را كند، آبى بس گوارا بيرونآمد، همه نوشيدند و مشكها را پر كردند، سپس ‍ آن آب ناپديد گرديد و ديگر نشانى از آنديده نشد.
خبر اين ماجراى شگفت انگيز و اعجازآميز توسط جاسوسان به عبيدالله رسيد و پيكى نزدعمر بن سعد فرستاد كه : به من خبر رسيده است كه حسين چاه مى كند و آب به دست مىآورد، و خود و يارانش مى نوشند. به محض اينكه نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبتكن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين و اصحابش بيشتر سخت بگير و با آنانچنان رفتار كن كه با عثمان كردند.
عمر بن سعد طبق فرمان عبيدالله بيش از پيش بر امام عليه السلام و يارانش ‍ سختگرفت تا به آب دست نيابند. (559)
ملاقات يزيد بن حصين همدانى و عمر بن سعد  
چون تحمل عطش خصوصا براى كودكان ديگر امكان پذير نبود، مردى از ياران امام حسينعليه السلام به نام يزيد بن حصين همدانى كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت :به من اجازه ده تا نزد عمر بن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم ، شايد از اينتصميم برگردد
امام عليه السلام فرمود: اختيار با تو است .
او به خيمه عمر بن سعد وارد شد بدون آن كه سلام كند، عمر بن سعد گفت : اى مردهمدانى . چه عاملى تو را از سلام كردن به من بازداشت ؟ مگر من مسلمان نيستم و خدا ورسول او را نمى شناسم ؟ آن مرد همدانى گفت : اگر تو خود را مسلمان مى پندارى ، پسچرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به كشتن آنها گرفته اى و آب فرات را كه حتىحيوانات اين وادى از آن مى نوشند، از آنان مصايقه مى كنى و اجازه نمى دهى تا آنان نيزاز اين آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مى كنى كه خدا و رسلواو را مى شناسى ؟
عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت : اى همدانى من مى دانم كه آزار اين خاندان حراماست . امام عبيدالله مرا به اين كار واداشته است . و من در لحظات حساسى قرار گرفته امو نمى دانم بايد چه كنم ؟ آيا حكومت رى را رها كنم ، حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم ؟و يا اين كه دستانم به خون حسين آلوده شود در حالى كه مى دانم كيفر اين كار، آتش است؟ ولى حكومت رى به منزله نور چشم من است . اى مرد همدانى در خودم اين گذشت و فداكارىرا كه بتوانم از حكومت رى چشم بپوشم نمى بينم .
يزيد بن حصين همدانى بازگشت و ماجرا را به عرض امام رسانيد و گفت : عمر بن سعدحاضر شده است كه شما را براى رسيدن به حكومت رى بهقتل برساند. (560)
آوردن آب از فرات  
به هر حال هر لحظه تب عطش در خيمه ها افزون مى شد. امام عليه السلام برادر خودعباس بن على بن الى طالب را فراخواند و به او ماموريت داد تا همراه سى نفر سواره وبيست نفر پياده جهت تدارك آب براى خيمه ها حركت كند در حالى كه بيست مشك با خودداشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزديكى شط فرات رسيدند در حالى كه نافعبن هلال پيشاپيش ‍ ايشان با پرچم مخصوص حركت مى كرد.
عمرو بن حجاج پرسيد: كيستى ؟
نافع بن هلال خود را معرفى كرد.
ابن حجاج گفت : اى برادر خوش آمدى ، علت آمدنت به اين جا چيست ؟ نافع گفت : آمده ام تااز اين آب كه ما را از آن محروم كرده اند، بنوشم عمر بن حجاج گفت : بنوش تو را گواراباد.
نافع گفت : به خدا سوگند در حالى كه حسين و يارانش تشنه كامند هرگز به تنهايىآب ننوشم .
سپاهيان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بنهلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت : آنها نبايد از اين آب بنوشند، ما را براى همين جهت دراين مكان گمارده اند. در حالى كه سپاهيان عمرو بن حجاج نزديك تر مى شدند، عباس بنعلى به پيادگان دستور داد تا مشكها را پر كنند، و پيادگان نيز طبق دستورعمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهيانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بنعلى و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پيكارمشغول كردند و سواران ، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پيادگان توانستندمشكهاى آب را از آن منطقه دور كرده و به خيمه ها برسانند. (561)
سپاهيان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندگى آنها را به عقب راندند تا آن كهمردى از سپاهيان عمرو بن حجاج با نيزه نافع بنهلال ، زخمى عميق برداشت و به علت خونريزى شديد، جان داد، و اصحاب به نزد امامبازگشتند. (562)
ملاقات امام عليه السلام و عمر بن سعد  
امام حسين عليه السلام مردى از ياران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمربنسعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشتهباشند، و عمر بن سعد پذيرفت . شب هنگام ، امام حسين عليه السلام با بيست نفر ازيارانش و عمر بن سعد با بيست نفر از سپاهيانش ‍ درمحل موعود حضور يافتند.
امام حسين عليه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباسبن (ع ) لى و فرزندش على اكبر را در نزد خود نگاه داشت ، و همينطور عمر بن سعد نيزبه جز فرزندش حفص و غلامش ، به بقيه همراهان دستور بازگشت داد.
ابتدا امام حسين عليه السلام آغاز سخن كرد و فرمود: اى پسر سعد! آيا با من مقاتله مىكنى و از خداييكه بازگشت تو به سوى اوست ، هراسى ندارى ؟ من فرزند كسى هستم كهتو بهتر مى دانى آيا تو اين گروه را رها نمى كنى تا با ما باشى ؟ اين موجب نزديكىتو به خداست .
ابن سعد گفت : اگر از اين گروه جدا شوم مى ترسم كه خانه ام را خراب كنند.
امام حسين عليه السلام فرمود: من براى تو خانه ات را مى سازم . عمر بن سعد گفت : ممنبيمناكم كه املاكم را از من بگيرند.
امام فرمود: من بهتر از آن به تو خواهم داد، از اموالى كه در حجاز دارم ، و بهنقل ديگرى امام فرمود: من بغيبغه را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسياربزرگى بود كه نخل هاى زياد و زراعت كثيرى داشت و معاويه حاضر شد آن را به يكميليون دينار خريدارى كند ولى امام آن را به او نفروخت .
عمر بن سعد من در كوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زياد بيمناكم و مى ترسمكه آنها را ا ز دم شمشير بگذراند.
امام حسين عليه السلام هنگامى كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نمى گردد،از جاى برخاست درحالى كه مى فرمود: تو را چه مى شود؟ خداوند جان تو را از بهزودى در بسترت بگيرد و تو را در روز قيامت نيامرزد، به خدا سوگند من مى دانم ازگندم عراق جز به مقدارى اندك نخورى .
عمر بن سعد با تمسخر گفت : جو، ما را بس است . (563)
و برخى نوشته اند كه : امام حسين عليه السلام به او فرمود: مرا مى كشى و گمان مىكنى كه عبيدالله ولايت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟ به خدا سوگند كه گوارىتو نخواهد بود، و اين عهدى است كه با من بسته شده است ، و تو هرگز به اين آرزوىديرينه خود نخواهى رسيد. پس هر كارى كه مى توانى انجام ده كه بعد از من روى شادىرا در دنيا و آخرت نخواهى ديد، و مى بينم كه سر تو را در كوفه بر سر نى مىگردانند و كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مى كنند.(564)
نامه عمر بن سعد به عبيدالله  
بعد از اين ملاقات ، عمر بن سعد به لشكرگاه خود بازگشت و به عبيدالله بن زياد طىنامه اى نوشت : خدا آتش فتنه را بنشاند و مردم را بر يك سخن و راى متحد كرد. اين حسيناست كه مى گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده ، بازگردد، يا به يكى از مرزهاىكشور اسلامى برود و همانند يكى از مسلمانان زندگى كند، و يا اين كه به شام رفته تاهر چه يزيد خواهد درباره او انجام دهد. و خشنودى و صلاح امت در همين است . (565)
افترا و بهتان  
عقبه بن سمعان (566) مى گويد: من با امام حسين از مدينه تا مكه و از مكه تا عراقهمراه بودم و تا لحظه اى كه آن حضرت شهيد شد، از او جدا نشدم . آن بزرگوار نه درمدينه و نه در كوفه و نه در ميان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهيان دشمن ، تالحظه شهادت سخنى نگفت مگر اين كه من آن را شنيدم ، به خدا سوگند آنچه را كه مردممى گويند و گمان دارند كه او گفته است كه : بگذاريد من دستم را در دست يزيد بگذارم، يا مرا به سر حدى از سرحدات اسلامى بفرستيد، چنين سخنى نفرمود، فقط مى گفت :بگذاريد من در اين زمين پهناور بروم تا ببينم امر مردم به كجا پايان مى پذيرد.(567) (568)
برخى نوشته اند كه : عمر بن سعد، كسى را نزد عبيدالله فرستاد و اين پيام را بدورسانيد كه : اگر يكى از مردم ديلم (كنايه از مردم بيگانه ) اين مطالب را از تو خواهدتو آنها را نپذيرى ، درباره او ستم روا داشته اى . (569)
پاسخ عبيدالله  
چون عبيدالله نامه عمر بن سعد را در نزد ياران خود قرائت كرد گفت : ابن سعد در صددچاره جويى و لسوزى براى خويشان خود است .
در اين هنگام ، شمر بن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت : آيا اين رفتار را از عمر بنسعد مى پذيرى ؟ حسين به سرزمين تو و در كنار تو آمده است ، به خدا سوگند كه اگراو از اين منطقه كوچ كند و با تو بيعت نكند، روز به روز نيرومندتر گشته و تو ازدستگيرى او عاجز خواهى شد، اين را از او نپذير كه شكست تو در آن است ، اگر او ويارانش بر فرمان تو گردن نهند آنگاه تو در عقوبت و يا عفو آنان مختار خواهى بود.
ابن زياد گفت : نيكو رايى است و راى من نيز بر همين است . اى شمر نامه مرا نزد عمر بنسعد ببر تا بر حسين و يارانش عرضه كند، اگر ازقبول حكم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمر بن سعد حاضر به جنگ با آنهانشد تو امير لشكر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و نزد من بفرست و در خبر ديگرىآمده است : عبيدالله بن زياد مردى به نام حويره بن يزيد تميمى را خواند و به او گفت :نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر، پس اگر او همان ساعت اقدام به جنگ نمود پس همان مطلوبماست ، و اگر اقدام نكرد او را گرفته و در بند كن و شهر بن حوشب را بخوان و او راامير بر لشكر و سپاه گردان . (570)
تهديد به عزل  
سپس نامه اى به عمر بن سعد نوشت كه : من تو را به سوى حسين نفرستادم كه از اودفع شر كنى و كار را به درازا كشانى و به او اميد سلامت و رهايى و زندگى دهى و عذراو را متوجه قلمداد كرده و شفيع او گردى اگر حسين و اصحابش بر حكم من سر فرودآورده و تسليم مى شوند آنان را نزد من بفست ، و اگر ازقبول حكم من خوددارى كردند با پاهيان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشير بگذرانو بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند. و چون حسين را كشتى ، پيگر او را در زير سماسبان لگد كوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است . و نمى پندارم كه پس از مرگ او اينعمل (لگد كوب كردن ) به او زيانى برساند ولى سخنى است كه گفته ام و بايد انجامشود. پس ‍ اگر فرمان ما را اطاعت كردى تو را پاداش دهم ، و اگر از فرمان من سرباززدى از لشكر ما كناره گير و مسووليت آنها را به شمر بن ذى الجوشن واگذار كه مافرمان خويش را به او داده ايم ، والسلام . (571)
روز نهم محرم (تاسوعا)  
شمر نامه را از عبيدالله بن زياد گرفته و از نخيله كه لشكرگاه و پادگان كوفه بودبه شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد(572) و نامه عبيدالله را براى عمر بن سعد قرائت كرد.
ابن سعد به شمر گفت : واى بر تو خدا خانه ات را خراب كند، چه پيام زشت و ننگينىبراى من آورده اى به خدا سوگند كه تو عبيدالله را ازقبول آنچه كه من براى او نوشته بودم بازداشتى و كار را خراب كردى ، من اميدوار بودمكه اين كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسين تسليم نخواهد شد زيرا روحپدرش در كالبد اوست . شمر به او گفت : بگو بدانم چه خواهى كرد؟ آيا فرمان امير رااطاعت كرده و با دشمنش خواهى جنگيد و يا كناره خواهى گرفت و من مسئوليت لشكر را بهعهده خواهم داشت ؟
عمر بن سعد گفت : اميرى لشكر را به تو واگذار نمى كنم و در اين شايستگى را نمىبينم ، و من خود اين كار را به پايان مى رسانم ، تو امير پياده نظام باش ‍
و سرانجام عمر بن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براى جنگ آماده كرد.(573)
امام صادق عليه السلام فرمود: تاسوعا روزى است كه در آن روز امام حسين و اصحابش رامحاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمر بن سعدبه جهت كثرت لشكر و سپاه اظهار شادمانى و مسرت مى كردند، و در اين روز حسين را تنهاو غريب يافتند و دانستند كه ديگر ياورى به سراغ او نخواهد آمد واهل عراق او را مدد نخواهند كرد. سپس امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم فداى آن كسىاست كه او را غريب و تنها گذاشته و در تضيعيف او كوشيدند. (574)
امان نامه  
چون شمر، نامه را از عبيدالله گرفت تا در كربلا به ابن سعد ابلاغ كند، او و عبداللهبن ابى المحل (كه ام البنين عمه او بود) به عبيدالله گفتند: اى امير خواهر زادگان ماهمراه با حسين اند، اگر صلاح مى بينى نامه امانى براى آنها بنويس ، عبيدالله پيشنهادآنها را پذيرفت و به كاتب خود فرمان داد تا امان نامه اى براى آنها بنويسد.
رد امان نامه  
عبدالله بن ابى المحل امان نامه را به وسيله غلام خود - كزمان (575) به كربلافرستاد، و او پس از ورود به كربلا متن امان نامه را براى فرزندان ام البنين قرائت كردو گفت : اين امان نامه اى كه عبدالله بن ابىالمحل كه از بستگان شماست فرستاده است ، آنها در پاسخ كزمان گفتند: سلام ما را به اوبرسان و بگو: ما را حاجتى به امان نامه تو نيست ، امان خدا بهتر از امان عبيدالله پسرسميه است . (576) همچنين شمر به نزديكى خيام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر وعثمان عليهم السلام فرزندان على بن ابى طالب عليه السلام (كه مادرشان ام البنيناست ) را صدا زد، آنها بيرون آمدند، شمر به آنها گفت : براى شما از عبيدالله امانگرفته ام ، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشيم وپسر دختر پيامبر امان نداشته (577)
باشد؟
اعلان جنگ  
پس از رد امان نامه ، عمر بن سعد فرياد زد كه : اى لشكر خدا سوار شويد و شاد باشيدكه به بهشت مى رويد و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.
در اين هنگام امام حسين عليه السلام در جلوى خيمه خويش نشسته و به شمشير خود تكيه دادهو سر بر زانو نهاده بود، زينب كبرى شيون كنان به نزد برادر آمد و گفت : اى برادر!اين فرياد و هياهو را نمى شنوى كه هر لحظه به ما نزديكتر مى شود.
امام حسين عليه السلام سر برداشت و فرمود: خواهرم !رسول خدا را همين حال در خواب ديدم ، به من فرمود: تو به نزد ما مى آيى .
زينب از شنيدن اين سخنان چنان بى تاب شد كه بى اختيار محكم به صورت خود زد وبناى بى قرارى نهاد.
امام گفت : اى خواهر! جان شيون نيست ، خاموش باش ، خدا تو رامشمول رحمت خود گرداند.
در اين اثنا حضرت عباس بن على آمد و به امام عرض كرد، اى برادر! اين سپاه دشمن استكه تا نزديكى خيمه ها آمده است .
امام در حالى كه برخاست فرمود: اى عباس . جانم فداى تو باد! بر اسب خود سوار شو(578) و از آنها بپرس : مگر چه روى داده ؟ و براى چه به اين جا آمده اند؟
حضرت عباس عليه السلام با بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر از جمله آنانبودند، نزد سپاه دشمن آمد و پرسيد: چه رخ داده و چه رخ داده و چه مى خواهيد؟ گفتند:فرمان امير است كه به شما بگوييم يا حكم او را بپذيريد و يا آماده كارزار شويد!
عباس عليه السلام گفت : از جاى خود حركت نكنيد و شتاب به خرج ندهيد تا نزد ابىعبدالله رفته و پيام شما را به او عرض كنم . آنها پذيرفتند و عباس ‍ بن على عليهالسلام به تنهايى نزد امام حسين عليه السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانيد، واين در حالى بود كه بيست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصيحت مى كردند و آنان رااز جنگ با حسين بر حذر مى داشتند و در ضمن از پيشروى آنها به طرف خيمه ها جلوگيرىمى كردند. (579)
سخنان حبيب بن مظاهر و زهير  
حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت : با اين گروه سخن بايد گفت خواهى تو و اگرخواهى من .
زهير گفت : تو به نصيحت اين قوم آغاز سخن كن .
حبيب رو به سپاه دشمن كرده گفت : بدانيد كه شما بد جماعتى هستيد، همان گروهى كه نزدخدا در قيامت حاضر شوند در حالى كه فرزندانرسول خدا و عترت و اهل بيت او را كشته باشند.
عزره بن قيس گفت : اى حبيب ! تو هر چه خواهى و هرچه مى توانى خود ستايى كن !
زهير گفت : اى عزره ! خداى عزوجلاهل بيت را از هر پليدى دور نموده و آنها را پاك و منزهداشته است ، از خدا بترس كه من خيرخواه توام ، تو را به خدا از آن گروه مباش كه يارى گمراهان كنند و به خاطر خشنودىآنان ، نفوسى را كه طيب و طاهرند، بكشند. (580)
عزره گفت : اى زهير! تو از شيعيان اين خاندان نبوده بلكه عثمانى هستى . زهير گفت : آيادر اينجا بودنم به تو نمى گويد كه من پيرو اين خاندانم ؟ به خدا سوگند كه نامهاى براى او ننوشتم و قاصدى را نزد او نفرستادم و وعده يارى هم به او ندادم ، بلكه اورا در بين راه ديدار نمودم و هنگامى كه او را ديدم ،رسول خدا و منزلت امام حسين عليه السلام نزد او را به ياد آوردم ، و چون دانستم كهدشمن بر او رحم نخواهد كرد، تصميم به يارى او گرفتم تا جان خود را فداى او كنم ،باشد كه حقوق خدا و پيامبر او را كه شما ناديده گرفته ايد، حفظ كرده باشم .(581)
امام عليه السلام به حضرت عباس بن على فرمود: اگر مى توانى آنها را متقاعد كن كهجنگ را تا فردا به تاخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نياز كنيمو به درگاهش نماز بگزاريم ، (582) خداىمتعال مى داند كه من به خاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن ) را دوست دارم . (583)
يك شب مهلت براى راز و نياز  
پس عباس عليه السلام نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنها شب عاشوار براى نماز وعبادت - مهلت خواست . عمر بن سعد در موافقت با اين در خواست ، مردد بود، و سرانجام ازلشكريان خود پرسيد كه : چه بايد كرد؟
عمر و بن حجاج گفت : سبحان الله ! اگر اهل ديلم (كنايه از مردم بيگانه ) و كفار از توچنين تقاضايى مى كردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كنى !
قيس بن اشعث گفت : درخواست آنها را اجابت كن ، به جان خودم سوگند كه آنها صبح فردابا تو خواهند جنگيد.
ابن سعد گفت : به خدا سوگند كه اگر بدانم چنين كنند، هرگز با در خواست آنها موافقتنكنم . (584)
عاقبت ، فرستاده ابن سعد به نزد عباس بن على عليه السلام آمد و گفت : ما به شما تافردا مهلت مى دهيم ، اگر تسليم شديد شما را به نزد عبيدالله بن زياد خواهيم فرستاد!و اگر سرباز زديد، دست از شما بر نخواهيم داشت . (585)
عصر تاسوعا  
عمر سعد لشكر خود را بخواند، و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين عليه السلام حملهور شد.
حسين عليه السلام در جلو خيمه اش نشسته بود و دو زانو را در بند شمشير قرار داده بودو در اثر خستگى خوابش برده بود ولى خواهرش زينب عليه السلام بيدار بود و در كناربرادر ايستاده از وى پرستارى مى كرد. زينب غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد، باملايمت به برادر نزديك شده گفت : برادر، بانگ و فرياد نزديك مى شود، آيا نمىشنوى ؟ امام حسين عليه السلام سر برداشت و فرمود: جدمرسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم ، به من فرمود: تو نزد ما مى آيى .خواهرش سيلى به صورت خود نواخت و گفت : اى واى ... حسين عليه السلام فرمود: خواهرعزيز من ، واى بر تو نباشد، آرام باش خداى تو را رحمت كند. آنگاه امام حسين عليهالسلام برادرش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را فراخواند و از او خواست كهبرود از مهاجمان خبرى بياورد. وقتى كه حسين دانست كه كوفيان آهنگ جنگ دارند دوبارهبرادر را فرستاد كه از آنها خواهش كند كه يك امشب را دست از جنگ بدارند، زيرا ما مىخواهيم در اين شب براى خدا نماز بخوانيم و دعا كنيم و استعفار نماييم و هنگامى كه صبحشد و اگر خدا خواست و رو به رو شديم ، جنگ خواهيم كرد.
عمر سعد با يارانش مشورت كرد كه اين مهلت را بدهد يا نه ؟ يكى گفت : سبحان الله ،به خدا ا گر اينان از ديلميان بودند واين تقاضا را از تو مى كردند شايسته بود كهبا آن موافقت كنى . سپس تا فردا مهلت دادند. (586)
امام حسين عليه السلام بيعت نمى كند  
الا و ان الدعى بن الدعى قد ركزنى بين اثنتين ، بين السله و اذلعه و هيهات مناالذله . يابى الله ذلك لنا و رسوله و المومنون و حج .ر طابت و طهرت و انوف حميه ونفوس ابيه من ان توثر طاعه اللئام على مصارع الكرام . الا و انى زاحف بهذه الا سره معقله العدد و خخذله الناصر (587)
بدانيد ابن زياد بى پدر فرزند زياد زنا زاده مرا در ميان دو راه قرار داده است ؛ يا آن كهشمشيرها از نيام كشيده مى شود و يا آن كه تن به خوارى و پستى داده تسليم او و يزيدگردم و خوارى از ما بسى به دور است . خدا خوارى ما را نخواهد و پيغمبر و مردمان باايمان به آن تن ندهند و دامن هاى پاك مادران و جوانان با غيرت و راد مردان با حميت كههرگز تا راه مرگ و شهادت به روى آنها باز است از راه پستى و مذلت و اطاعت از فرومايگان نخواهند رفت از خوارى و ذلت ما امتناع دارند اكنون با كمى ياران و پراكنده شدندوستان براى جنگ آماده ام . (588)
شب عاشورا  
امام زين العابدين عليه السلام مى فرمايد: من آن شب نشسته بودم و عمه ام زينب عليهاالسلام نزد من بود. پدرم حسين عليه السلام عليه السلام اين ابيات را انشاد فرمود و منآن را حفظ كردم و گريه در گلوگاه من گره گشت و بر آن صبر نمودم و اظهار جزعنكردم ، اما عمه ام زينب كه اين كلمات را بشنيد نتوانست خود راكنترل كند و اشك از ديدگانش مى ريخت . (589)
يا دهر اف لك من خليل
كم لك بالا شراق و الا صيل
من صاحب او طالب قتيل
و الدهر لا يقنع بالبديل
و انا الامر الى الجليل
و كل حى سالك السبيل (590)
اى روزگار، تف بر تو از اين دوستى تو. چقدر تو را صبح هاى روشن و شام هاى تيرهاست كه بر كشته هاى ياران من يا دوستان من مى گذرد، آرى روزگار بهدل نمى پذيرد. كارها بر دست خداى بزرگ است و بس و هر زنده اى بايد اين راه رابپيمايد.
پدرم دو يا سه بار اين شعر را بخواند تا من مقصودش را فهميدم (591)
هنگامى كه عمه ام زينب اين اشعار را شنيد، خوددارى نتوانست كرد از جاى پريد و دامن كشانو سر برهنه به سوى پدرم دويد وقتى به او رسيد شيون آغاز كرد و گفت : اى واى ازداغديدگان ، اى كاش مرگ زندگى مرا نابود مى كرد.
حسين عليه السلام نظر عميقى به زينب انداخت و به او گفت : خواهر عزيزم ، حلم وبردبارى تو را شيطان نبرد. زينب گفت : يا ابا عبدالله ، پدر و مادرم به فداى تو،جانم به قربان تو حسين اندوه خود را فرو برد ولى اشك در چشمانش مى درخشيد و درزير زبان چنين گفت :
و لو لا المزعجات من الليالى
لما ترك القطا طيب المنام (592)
اگر قطا را در شب وامى گذاشتند مى خوابيد.
قطا مرغى كوچك و سياه رنگ و كاكل دار است به اندازه كبوتر كه سنگ ريزه مى خورد و درفارسى آن را سنگ خوار گويند. در عرب معروف بوده كه اين مرغ در شب خواب خوشىدارد و تا خطرى او را تهديد نكند دست از خواب شيرين بر نمى دارد و از جاى خويش نمىجنبد.
زينب گفت : واى بر من ! آيا مى خواهد تو را از من بگيرند، اين كهدل را بيشتر مى سوزاند. آن گاه سيلى به صورت خود نواخت و گريبانش را دريد و بىهوش افتاد. امام حسين عليه السلام كنار خواهر آمد، آب به صورت وى پاشيد و گفت :خواهر عزيزم ، از خداى بپرهيز و صبر كن ، صبرى كه براى خدا باشد. هنگامى كه زينببه هوش آمد امام حسين عليه السلام به او گفت : خواهر عزيزم ، تو را سوگند مى دهم كهوقتى من كشته شدم بهر من گريبان چاك مكن ، صورتت را مخراش ، ناله مكن ، شيون مزن .على بن الحسين مى گويد: آنگاه پدرم عمه ام را نزد من آورد و بنشانيد و خود نزد يارانشرفت .
امام حسين عليه السلام و شب عاشورا  
در شب عاشورا همين كه اوضاع به آن حالت درآمد حسين عليه السلام اصحاب (593) راجمع كرد. امام سجاد عليه السلام فرمود: من نزديك رفتم ببينم پدرم چه مى گويد و آنهاچه مى گويند. گوش كردم ، ديدم پدرم آغاز كرد:
اثنى على الله احسن الثناء و احمده على السراء و الضراء اللهم انى احمدك علىان كرمننا بالنبوه و علمتنا القرآن و فقهتنا فى الدين فاجعلنا لك من الشاكرين ، اما بعدفانى لا اعلم اصحابا اوفى و لا خيرا من اصحابى و لااهل بيت ابر ولا اوصل م ن اهل بيتى فجزاكم الله جميعا عنى خيرا. الا و انى لا ظن يومنا منهولا الاعداء غدا و انى قد اذنت لكم جميعا فانطلقوا فىحل ليس عليكم منى ذمام . هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا و لياخذكل رجل منك بيد رجل من اهل بيتى فجزاكم الله جميعا ثم تفرقوا فى البلاد فى سوادكم ومدائنكم حتى يفرج الله فان القوم يطلبوننى و لو اصابونى لهوا عن طلب غيرى
خدا را ثنا مى گويم به بهترين ثناها، و در همهحال ، چه در سختى و چه در درستى ، چه در راحتى و چه در بلا او را سپاس مى گويم وشكر مى كنم خدايا، تو را حمد مى كنم بر اين نعمت عظما كه ما را به نبوت گرامىداشتى و خاندان ما را خاندان نبوت قرار دادى ، علم قرآن را به ما تعليم دادى كه حقيقت وروح تعليم را مى دانم .
بعد فرمود: يارانى نيك تر و با وفاتر از ياران خودم واهل بيتى فاضل تر و با مراعات تر از اهل بيت خودم سراغ ندارم . سپس رو كرد بهاصحاب و برادران و عموزادگان و همه مردان مجاهدى كه آن جا بودند و فرمود: اين گروهمتعرض كسى ديگر غير از من نخواهند شد. همه شما از طرف من آزاديد، از تاريكى شباستفاده كنيد و به هر جا كه مى خواهيد برويد. فقط هر كدام از شما دست يكى از خاندان(594) مرا كه به تنهايى نمى توانند بروند بگيرد و با خود ببرد.
استغنا و بلند نظرى را ببينيد، هيچ اضهار وحشت و ترسى نمى كند، از احدى استمداد نمىكند، خود را به غير از خدا به احدى محتاج نمى بيند.
امام حسين عليه السلام اهل تعارف نبود، واقعا همه آنها را از طرف شخص ‍ خودش مرخصكرد و آزاد گذاشت . مى خواست هيچ گونه خجالت و رو در بايستى در كار نباشد، همانطور كه مواقع ديگر نيز همين اظهارات را به بعضى از اصحاب يا نزديكان خود فرمود.از آن طرف يارانش هم نشان دادند كه واقعا و حقيقتا فداكار و از خود گذشته اند.
گاهى ممكن است يك فداكاريهاى بزرگ بشود، اما بهدنبال يك ضرورت و اجبارى ، نشير داستان معروف طارق بن زياد. همين كه افراد خود را ازدريا عبور داد و وارد اسپانيا شد كشتى ها را آتش زد و از آذوقه جز مختصرى باقى نگذاشت. آنگاه خطاب به جميعت كرد و گفت : دشمن در جلو شما و دريا در پشت سر شماست ازخواركى و مايه معيشت هم جز مقدار كمى در دست نداريد، روزى شما در دست دشمن است كهبا شجاعت و دلاورى و جوانمردى مى توانيد از چنگ آنها بيرون بياوريد.
اگر برگرديد دريا كام خود را براى بلعيدن شما باز كرده است و اگر جلو برويددشمن در برابر شماست و اگر به همين حال باقى بمانيد گرسنگى شما را از پا در مىآورد. مردم را به جهاد و مبارزه تحريض كرد، آنها هم مردانه جنگيدند و پيش بردند. ولىبراى اصحاب سيدالشهدا چنين اجبارى به وجود نيامد، مى توانستند از آن مهلكه جان بهسلامت ببرند. حتى امام حسين عليه السلام سر مبارك خود را پايين انداخت كه آنها خجالتنكشند و ماخوذ به حيا نشوند. ثابت و پابرجا ماندند، همه هم صدا و هم آواز شدند وگفتند: آيا ما چنين كارى كنيم و تو را تنها بگذاريم ؟ تو را درچنگال دشمن بگذاريم و خودمان براى زندگى برويم . به خدا كه چنين چيزى امكان ندارد.اول كسى كه اين سخنان را جواب ابا عبدالله گفت ، برادر رشيدشابوالفضل العباس بود و بعد از او ديگران هر كدام جمله اى نظير همين گفتند. (595)
گفتگوى امام حسين عليه السلام با اهلبيت و اصحاب خود
امام زين العابدين عليه السلام مى فرمايد: شب عاشورا پدرم خطبه خواند و خطاب بهاصحاب خود فرمود: اين مردم فقط مرا مى خواهند، اكنون كه سياهى شب همه جا را فراگرفته است برويد. هر يك از شما دست يكى ازاهل بيت مرا بگيرد و با خود ببرد.
پاسخ اهل بيت امام حسين عليه السلام  
چون امام عليه السلام سخن به اين جا رسانيد، فرزندان و برادران و برادر زادگان وپسران عبدالله آغاز سخن كردند و گفتند: لا و الله ما بدين كار گردن ننهيم وبعد از تو زندگى نخواهيم .
لا ارنا الله ذلك ابدا
خداوند هرگز ما را به دين ناستوده كردار ديدار نكند.
نخست عباس بن على ابيطالب عليه السلام آغاز سخن كرد.
امام حسين عليه السلام فرمود: اى فرزندان عقيل ،قتل مسلم توانايى صبر و شكيبايى را از شما برتافت ، بر اين مصيبت فزونى نجوييد،من شما را رخصت دادم كه از اين بلاى ناگوار كناره گيرى كنيد. عرض كردند: سبحانالله ، مردم با ما چه گويند و ما چه پاسخ دهيم كه گوييم سيد خود را و مولاى خود را وپسر عم خود را در ميان دشمن گذاشتيم . لا والله ، ما بيزار از چنين كردارى هستيم ، جان ومال و اهل و عيال را در راه تو فدا مى كنيم و در ركاب تو با دشمنان تو مى جنگيم خدانياورد آن زندگانى را كه بعد از تو خواهيم كرد. (596)
پاسخ اصحاب به امام حسين عليه السلام  
در اين هنگام مسلم به عوسجه برخاست و عرض كرد: يابنرسول الله ، آيا ما آن كس باشيم كه دست از تو برداريم ؟ پس به كدام حجت در نزد حقتعالى اداى حق تو را عذر بخواهيم . لا والله ، من از خدمت شما جدا نشوم تا نيزه خود را درسينه دشمنان فرو ببريم و تا دسته شمشير در دست من باشد اندام دشمنان را مضروبسازم و اگر مرا سلاح جنگ نباشد به سنگ با ايشان محاربه كنم
به خدا سوگند، كه ما دست از يارى تو بر نمى داريم ، تا خداوند بداند كه تا حرمتپيغمبر صلى الله عليه و آله را در حق تو رعايت كرديم به خدا سوگند كه من در مقاميارى تو در مرتبه اى هستم كه اگر بدانم كشته مى شوم آنگاه مرا زنده كنند و بكشند وبسوزانند و خاكسرت مرا بر باد دهند و اين كردار را هفتاد بار با من به جاى آوردندهرگز از تو جدا نخواهم شد كه گاهى مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم . چگونه اين خدمترا به انجام نرسانم و حال آن كه يك شهادت بيش نيست و پس از آن كرامت جاودانه وسعادت ابدى است .
پس زهير بن قين برخاست و عرضه داشت : به خدا سوگند، من دوست دارم كه كشته شومآنگاه زنده گردم ، پس كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم و در ازاى آنخداى بزرگ دور گرداند شهادت را از جان تو و جوانان تو. هر يك از اصحاب آن جناببدين منوال شبيه به يكديگر با آن حضرت سخن مى گفتند و زبانحال هر يك از ايشان اين بود:
شاها من ار به عرش رسانم سرير فصل
مملوك اين جنابم و محتاج اين درم
گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مهر بر كه افكنم آن دل كجا برم (597)
از شوق رخت هر كه پرش سوختنى نيست
پروانه صفت محفلش افروختنى نيست
گرد آمده از نيستى اين مزرعه را برگ
اى برق مزن خرمن ما سوختنى نيست
در طوف حريمش زفنا جامه احرام
كرديم كه اين جامه بن تن دوختنى نيست
در مدرسه آموخته اى گرچه بسى علم
در ميكده علمى است كه آموختنى نيست
خود را چه فروشى به دگر كس به خود اىدل
بفروش اگر چند كه بفروختنى نيست
گويند كه در خانه دل هست چراغى
افروخته كاندر حرم افروختنى نيست (598)
شب عاشورا  
امشب شب وصال است روز فراق فرداست
در پرده حجازى شور عراق فرداست
امشب قرآن سعد است در اختران خرگاه
يا آنكه ليله البدر روز محاق فرداست
امشب ز لاله رويان فرخنده لاله زاى است
رخساره اى چون شمع در احتراق فرداست
امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است
فرياد واحسينا تا نه رواق فرداست
امشب به نور توحيد خرگاه شاه روشن
در خيمه آتش كفر دود نفاق فرداست
امشب ز روى اكبر قرص قمر هويداست
آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست
امشب شكفته اصغر چون گل به روى مادر
پيكان و آن گلو را بوس و عناق فرداست
امشب خوش است و خرم شمشاد قد قاسم
رفتن به حجله گور با طمطراق فرداست
امشب نهاده بيمار سر روى بالش ناز
گردن به حلقه غل پا در وثاق فرداست
امشب به روى ساقى آزادگان گشاده
بند گران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
پيمودن ره عشق روى براق فرداست
امشب شب عروج است تا بزم قاب و قوسين
هنگام رزم و پيكار يوم السباق فرداست
امشب شه شهيدان آماده رحيل است
ديدار روى جانان يوم التلاق فرداست
امشب بگو به بانو يك ساعتى بيارام
هنگامه بلا خيز مالايطاق فرداست
امشب قرين يارى از چيست بى قرارى
دل گر شود ز طاقت يكباره طاق فرداست .
ديوان كمپانى
آخر روز نهم ماه محرم آخرين تكليف (يا بيعت يا جنگ ) از سوى دشمن به امام رسيد و آنحضرت شب را براى عبادت مهلت گرفت و مصمم براى جنگ فردا شد.
روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى ، امام با جماعت اندك خود روى هم رفته كمتر از نودنفر كه چهل نفر از ايشان از همراهان سابق امام و سى و چند نفر در شب و روز جنگ از لشكردشمن به امام پيوسته بودند و ما بقى خويشاوندان هاشمى امام ، از فرزندان و برادرزادگان و خواهر زادگان و عموزادگان بودند، در برابر لشكر بيكران دشمن صف آرايىنمودند و جنگ درگرفت .
آن روز از بامداد تا واپسين جنگيدند و امام حسين عليه السلام و جوانان هاشمى و ياران وىتا آخرين نفر شهيد شدند. در ميان كشته شدگان دو فرزندخردسال امام حسن و يك كودك خردسال و يك فرزند شير خوار امام حسين را نيز بايد شمرد.
لشكر دشمن پس از خاتمه جنگ حرمسراى امام را غارت كردند و خيمه و خرگاه را آتش زدندو سرهاى شهيدان را بريده بدن هاى ايشان را لخت كرده ببى آن كه به خاك بسپارند بهزمين انداختند. سپس اهل حرم را همه زن و دختر بى پناه بودند با سرهاى شيهدان به سوىكوفه حركت دادند. در ميان اسيران از جنس ذكور تنى چند بيش نبود كه از جمله آنانفرزند بيست و دوساله امام حسين عليه السلام كه سخت بيمار بود يعنى امام چهارم و ديگرفرزند چهار ساله وى محمد بن على كه امام پنجم باشد و ديگر حسن مثنى فرزند امام دومكه داماد امام حسين عليه السلام بود در جنگ زخم كارى خورده و در ميان كشته گان افتادهبود، او را نيز در آخرين رمق يافتند و به شفاعت يكى از سرداران سر نبريدند و بااسيران به كوفه بردندو از كوفه نيز به سوى دمشق نزد يزيد بردند.
واقعه كربلا و اسيرى زنان و دختران اهل بيت و شهر به شهر گردانيدن ايشان وسخنرانى هاى كه دختر امير المومنين عليه السلام و امام چهارم كه جز اسيرانبودند در كوفه و شام بنى اميه را رسوا كرد و تبليغات چندين ساله معاويه را ازكار انداخت و كار به جايى كشيد كه يزيد ازعمل ماموران خود در ملا عام بيزارى جست و واقعه كربلاعامل موثرى بود كه با تاخير موجل خود حكومت بنى اميه را برانداخت و ريشه شيعه رااستوارتر ساخت ، و از آثار معجل آن انقلاب ها و نهضت هايى بود كه به همراه جنگ هاىخونين تا دوازده سال ادامه داشت و از كسانى كه درقتل امام شركت جسته بودند حتى يك نفر از دست انتقام نرهيد. (599)
امام حسين عليه السلام در روز عاشورا  
حضرت امام عليه السلام در روز عاشورا تمام برادران و اصحاب خود را از دست داد و درراه خدا قربانى نمود.
مى گويند: ابى عبدالله عليه السلام يكه تاز ميدان بود. عمر سعد (عليه اللعنه والعذاب ) به لشكريانش گفت : واى بر شما، با حسين سخن مى گوييد، او فرزند علىاست . دامنه سخن او را تا فردا هم بكشيد خسته نخواهد شد و از سخن گفتن باز نخواهدماند، و همچنين به گفتار خويش ادامه خواهد داد.
پس شمر جلو آمد و گفت : اى حسين ، چه مى گويى ؟ واضح تر بگو تا بفهمم . حضرتفرمود: من مى گويم كه پرهيزكار باشيد و از خدا بترسيد و خون مرا مريزيد، زيراخداوند خون مرا بر شما حلال نكرده است . من پسر دختر پيغمبر شما هستم و جده من خديجههمسر پيغمبر شما بود، شايد شما شنيده باشيد كه پيغمبر شما فرمود: حسن و حسين عليهالسلام دو آقاى جوانان بهشتند. (600)

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation