بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

پيشگفتار 

معجزه ، مطمئن ترين ، استوارترين و روشن تريندليل صدق گفتار پيامبران و ائمه اطهار در ادعاى ارتباط آن ها با جهان ماوراء الطبيعهاست .
معجزه ، عمل خارق العاده اى است كه تحقق آن وابسته به قدرت خداوند است و به صورتعادى وقوع آن غير ممكن است .
معجزه ، عمل خارق العاده اى است كه انسان با اتكاء به قدرت هاى بشرى قادر به انجامآن نمى باشد.
معجزه ، يعنى انجام كارى كه ديگران از انجام آن عاجز باشند.
معجزه اهداف تربيتى ، اخلاقى و اعتقادى دارد.
معجزه شكست ناپذير است ، چون به قدرت بى كران پروردگار متكى است .
معجزه سبب مى شود كه حجاب از جلو چشم انسان كنار رود.
مردم تقاضاى معجزات جسمانى مى كنند، در حالى كه قرآن برترين معجزه معنوى است .
عنايات و معجزاتى كه در حرم مطهر ائمه اطهار - عليه السلام به وقوع مى پيوندد،كرامات ناميده مى شود.
تفاوت ميان معجزه و كرامت اين است كه در معجزه تحدى يعنى دعوت به مبارزه و معارضه وهدايت خلق مطرح است ، ولى در دعاهاى اولياى الهى و كرامت هاى صادره از آن ها صحبتتحدى در كار نيست .
كرامات ، برگهاى افتخار براى انسان هاست .
كرامات سبب مى شود كه علاقه مردم به اهل بيت بيشتر شود.
كرامات ، رابطه بين عاشق و معشوق است .
كرامات ، با خواسته خداوند تحقق مى يابد.
كرامات از چشمه الهى منشاء مى گيرد و تمام شدنى نيست .
كرامات اهل بيت با توسل و دعا و مناجات و اشك چشم ودل سوخته به دست مى آيد.
كرامات ، هديه از خداوند به انسان ها است .
كرامات سبب مى شود انسان به عظمت ، قداست و حقانيتاهل بيت پى ببرد.
كرامات امرى است خارق العاده كه به وسيله تقرب به پيشگاه خداوند و لطافت روح وصفاى باطن از انسان صادر مى شود.
اعتقاد به معجزات انبياء و ائمه اطهار - عليهم السلام - لازم و ضرورى و انكار آن گناهاست .
امام كاظم (ع ) مى فرمايد: (گناهكارترين مردم كسى است كه برآل محمد(ص ) طعنه بزند و سخن آنها را تكذيب و معجزاتشان را انكار كند).
هر كسى كه معجزه را انكار كند جاهل است ، چون اولا صاحب اعجاز داراى عصمت مى باشد،ثانيا اعجاز براى تقويت ايمان صورت مى گيرد، ثالثا به اذن خداوند تحقق پيدا مىكند.
اگر مى خواهيم معجزات و كرامات ائمه را بپذيريم ، بايد پرده حجاب و غفلت كنار رود.
كرامات امام على (ع ) بسيار است ، اما جاى تعجب است كه مردم با وجود ديدن اين همهكرامات ، باز هم به عنادورزى خويش با آن حضرت ادامه دادند.
اگر مى خواهيم كرامات و عنايات امام على (ع ) نصيب ما بشود، بايد قلب آماده ودل سوخته داشته باشيم ، از امام على (ع ) خواسته هاى كوچك طلب نكنيم و چيزى بخواهيمكه تا ابد بماند، شفاى جسم و رفع فقر خواسته هاى اندكى است . از امام على (ع )بخواهيم كه هنگام مرگ و موقع جان دادن و در تاريكى و تنهايى عالم برزخ و درپل صراط و ميزان و حساب او را ببينيم و به فرياد ما برسد.
از امام على (ع ) با تمام وجود مى خواهم كه بهترين كرامات را كه شفاى قلب و زيارتقبرش و شفاعت در روز قيامت مى باشد، نصيب همه شيعيان كه با نام و ياد او زنده هستندبگرداند، به خصوص براى برادران و خواهران ، از جمله كادر ويراستارى ، حروفچينى، طراحى و مديريت انتشارات سلسله كه در تدوين و چاپ و نشر اين نسخه و داروخانهمعنوى نقش به سزايى داشتند.
عباس عزيزى - قم
رمضان 1420/ آذر ماه 1378.


معجزات امام على عليه السّلام 

اعجاز امام على عليه السّلام 

1 - دعاى باران  

مردم از كمى باران به حضرت على (ع ) شكايت كردند، و حضرت (از خدا) طلب باران كردو فورا باران نازل شد، به طورى كه از زيادى آن به او شكايت كردند، و باز دعا كردتا از ميزان باران كم شد.(1)


2 - نشان دادن بهشت و دوزخ  

اصحاب على (ع ) گفتند: يا اءميرالمؤ منين ! اى كاش از آنچه كه از پيغمبر به شما رسيده، براى اطمينان خاطر به ما چيزى نشان مى دادى ؟
فرمود: اگر يكى از عجايب مرا ببينيد كافر مى شويد، و مى گوييد ساحر و دروغگو وكاهن است ، و تازه اين بهترين سخن شما درباره من است .
گفتند: همه ما مى دانيم كه تو وارث پيغمبرى ، و علم او به تو رسيده .
فرمود: علم عالم سخت و محكم است ، و جز مؤ منى كه خدا قلبش را براى ايمان آزمودهباشد، و به روحى از خود تاءييدش كرده باشد، تابتحمل آن را ندارد.
سپس فرمود: شما تا بعضى از عجايب مرا و آنچه از علمى كه خدا به من داده ، نشان ندهمراضى نمى شويد، وقتى نماز عشا را خواندم همراه من بياييد.
وقتى نماز عشا را خواند، راه پشت كوفه را در پيش گرفت ، و هفتاد نفر كه در نظرخودشان بهترين شيعيان بودند دنبال ايشان رفتند، فرمود: من چيزى به شما نشان نمىدهم تا عهد و پيمان خدا را از شما بگيرم كه به من كافر نشويد، و امر سنگين و نادرستىبه من نسبت ندهيد، چون كه به خدا قسم به شما چيزى نشان نمى دهم جز آنچه پيغمبر(ص) به من ياد داده و عهد و پيمانى محكم تر از آنچه خدا از پيغمبرانش گرفته ، از آنهاگرفت ، و فرمود: رو از من بگردانيد، تا دعايى كه مى خواهم ، بخوانم ، و شنيدنددعاهايى كه مانندش را نشنيده بودند خواند و فرمود: رو بگردانيد، و چون روگرداندند،ديدند از يك طرف باغ ها و نهرهايى است و از طرفى آتش فروزانى زبانه مى كشد، بهطورى كه در معاينه بهشت و دوزخ هيچ شك نكردند، و آن كه از همه خوش گفتارتر بودگفت : اين سحر بزرگى است ، و به جز دو نفر همه كافر برگشتند، و چون با آن دونفر برگشت فرمود: گفتار اينها را شنيدند؟
تا آن جا كه فرمود: و چون به مسجد كوفه رسيدند دعاهايى خواند كه سنگريزه هاىمسجد در و ياقوت شد، و به آن دو نفر فرمود: چه مى بينيد؟
گفتند: در و ياقوت است ، فرمود: اگر درباره امرى بزرگتر از اين هم خدا را قسم بدهم، خواسته ام را انجام مى دهد، و يكى از آن دو هم كافر شد، ولى ديگرى ثابت ماند، وحضرت به او فرمود: اگر از اين در و ياقوت ها بردارى پشيمان شوى و اگر همبرندارى پشيمان مى شوى ، و حرص او را رها نكرد تا درى برداشت و در آستين گذاشت ،و چون صبح شد ديد در سفيدى است كه كسى مثلش را نديده ، گفت : يا اميرالمؤ منين من يكىاز آن درها را برداشتم .
فرمود: براى چه ؟
گفت : مى خواستم بدانم حق است يا باطل ؟
فرمود: اگر آن را به جاى خود برگردانى خدا عوض آن بهشت را به تو مى دهد، اگربرنگردانى خدا جهنم را در عوض به تو مى دهد، و آن مرد برخاست و دُر را به جايى كهبرداشته بود برگرداند، و حضرت آن را به سنگريزهمبدل كرد، مانند سابق ، و بعضى گفتند: آن مرد ميثم تمار بود، و بعضى گفتند: عمرو بنحمق خزاعى .(2)


3 - مسخ شدن به دست على (ع ) 

از عمار ياسر نقل است كه گفت ، در مقابل على (ع ) بودم ناگاه بر آن حضرت مردى واردشد و گفت : يا اءميرالمؤ منين من پناهنده هستم به شما و شكايت دارم از مصيبتى كه بر منوارد شده و مرا مريض كرده است . آن حضرت فرمود: قصه تو چيست ؟
عرض كرد: فلان شخص زن مرا گرفته و تفرقه انداخته است ، بين من و زوجه من جدايىانداخته است حال آنكه من شيعه شما هستم .
آن حضرت فرمان داد كه آن فاسق فاجر را نزد من بياور.
آن مرد شاكى به طلب آن مرد فاسق روانه شد او را در بازار بنى الحاضر ملاقات كردو به او گفت : اميرالمؤ منين تو را مى خواهد و او را به حضور آن حضرت آورد. عمار ياسرمى گويد: ديدم به دست على (ع ) چوب دستى ، وقتى مرد خيانتكارمقابل على (ع ) قرار گرفت ، آن حضرت فرمود: يا لعين بن العين الزنيم آيا ندانسته اىكه من آگاه هستم به چشم خيانتكار و چيزهائى كه در سينه پنهان است و نمى دانى كه منحجت خدا در زمين هستم . به حرم مؤ منين تجاوز مى كنى ؟ آيا از عقوبت من و از عقوبت خداوندايمن شده اى ؟
سپس فرمود: اى عمار لباسهايش را بيرون آور عمار مى گويد: لباسهايش را بيرونآرودم .
بعد فرمود: قسم به آن كسى كه حبه را مى شكافد و خلقت نموده خلق را، قصاص مؤ من راغير از من نمى گيرد.
پس با چوب دستى كه در دست آن جناب بود به پهلوى آن مرد زد و فرمود: بنشين خداىتو را لعنت كند، عمار ياسر گفت : به ذات حضرت حق قسم است كه ديدم آن لعين را كهخداوند به صورت لاك پشت او را مسخ كرده بود.
سپس آن حضرت فرمود: خداوند روزى كرد تو را در هرچهل روز يك آب آشاميدن و مسكن تو صحراى خشك و بى آب و علف است .
پس آن حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: (و لقد علمتم الذين اعتدوا فى السبت و قلنا لهمكونوا قردة خاسئين ) اين آيه راجع به مسخ شدن يهود به صورت ميمون است .(3)


4 - حفظ مال و عيال  

از على (ع ) روايت شده است كه : مردى از شام براى او نوشت كه : من بارعيال به دوش دارم ، و اگر از وطنم دور شوم بر آنها مى ترسم (كه معاويه آزارشان كند)و به اموالم هم علاقه مندم و دوست دارم كه خدمت شما برسم ، حضرت پيغام داد:اهل و عيالت را جمع كن ، و مالت را نزد آنها بگذار، و صلوات بر پيغمبر و آلش بفرست وبگو: خدايا همه اينها به امر بنده ات على بن ابى طالب امانت من اند نزد تو، پس برخيزبه سوى من بيا. آن مرد چنين كرد، و خبر به معاويه رسيد كه او به سوى على (ع ) فراركرده ، معاويه دستور داد عيالش را اسير كرده به غلامى و كنيزى برگيرند و اموالش ‍ راغارت كنند، پس خداوند عيال او را شبيه عيال معاويه قرار داد و آن شر را از آنها دور كرد،و ترسيدند كه دزدان اموالشان را ببرند، خدا آنمال را به صورت مار و عقرب قرار داد، و هر وقت دزدانخيال بردنش را مى كردند آنها را مى گزيدند، تا آن جا كه على (ع ) به آن مرد فرمود:مى خواهى مال و عيالت نزد تو بيايد؟
گفت : آرى .
حضرت گفت : خدايا آنها را بياور، ناگاه همه ، نزد آن مرد حاضر شدند! و چيزى ازمال و عيالش مفقود نبود.(4)


5 - در آوردن دينار از زمين  

از حسن بن ابى الحسن بصرى از اميرالمؤ منين (ع ) در حديثى روايت كرده كه : آن جناب باتازيانه اش خطى بر زمين كشيد و يك دينار بيرون آورد و سپس خط ديگرى كشيد و دينارديگرى درآورد تا سه دينار، و آنها را در دستش زير و رو كرد تا مردم ديدند، آن گاه آنهارا برگرداند و با شستش دفن كرد، و فرمود: بعد از من مرد نيكوكار يابد عملى صاحباختيار تو شود، و رفت ، و ما آن جا نشانه را گرفتيم ، و زمين را حفر كرديم تا به نمرسيديم و چيزى نيافتيم .(5)


6 - استوار نگاه داشتن ديوار 

جمعى توطئه كردند كه ديوار باغى را بر سر او و يارانش خراب كنند ديوار را كجكردند، حضرت با دست چپش آن را نگه داشت و با دست راست با اصحاب غذا مى خورد وچون فارغ شدند، با دست چپ ديوار را راست و مستوى كرد.(6)


7 - حجت خدا بر زمين و آسمان  

مقداد بن اسود كندى روايت كرده ، است كه : مولايم اميرالمؤ منين (ع ) روزى به من فرمود:شمشير مرا بياور، آوردم روى زانويش گذاشت و به جانب آسمان بالا رفت ، و من به اونگاه مى كردم تا از چشمم پنهان شد، و فرمود: جمعى از آسمانيان باهم نزاع و خصومتداشتند، و من بالا رفتم و آنها را تطهير كردم يعنى مفسدين را كشتم . گفتم : اى مولاى منمگر كار آسمانى ها هم به دست شما است ؟ فرمود: اى پسر اسود من حجت خدا بر خلقش ‍هستم ، چه از اهل آسمانهاى او و چه از اهل زمينش .(7)


8 - نيروى بدنى على (ع ) 

خالد بن وليد، على (ع ) را در زمين هاى خود ديد، جسارتى به حضرت نمود، على (ع ) ازاسب پياده شد و خالد را به سمت آسياى حارث بن كلده برد، سپس ميله آهنى سنگ آسيا را درآورد و آن را مانند حلقه اى بر گردن خالد انداخت ، در اينحال ياران و اطرافيان خالد ترسيدند و خالد نيز شروع به قسم دادن على نمود كه مرارها كن .
على (ع ) او را رها كرد و خالد در حاليكه ميله آهنين مانند حلقه اى اطراف گردنش بود، نزدابوبكر رفت .
ابوبكر به آهنگران دستور داد كه حلقه آهنين را از اطراف گردن او باز كنند، آنها گفتند:ميله آهنين فقط توسط آتش بريده مى شود و خالد طاقت و توان آتش گداخته را ندارد و مىميرد. ميله آهنين در گردن خالد بود و مردم با ديدن آن مى خنديدند تا اين كه حضرت ازسفر بازگشتند، مردم شفاعت خالد را نمودند، آن حضرتقبول كرده و حلقه آهنين را مثل خمير قطعه قطعه كرد و بر زمين ريخت .(8)


9 - تبديل سنگ به طلا 

شخص منافقى از مؤ منى مالى طلب داشت . اميرالمؤ منين (ع ) براى او دعايى كرد تا اوبتواند قرض خود را ادا كند، سپس به او امر كرد سنگ يا كلوخى را از روى زمين بردارد،آن شخص سنگ را برداشت و ديد سنگ در دست حضرتتبديل به طلا شده است ، على (ع ) طلا را به آن مرد داد آن مرد دين خويش را ادا كرد و صدهزار درهم نيز برايش باقى ماند.(9)


10 - پنجاه درهم سود در برابر پنج درهم  

روزى مقداد حضرت على (ع ) را ديد و گفت : سه روز است كه چيزى نخورده ام .
حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) رفت و زره اش را به پانصد درهم فروخت و مقدارى از آنپول را به مقداد داد و برگشت ، در راه شخصى را ديد كه شترى به دستش گرفته و ازحضرت خواست تا آن را به صد درهم از او بخرد. على (ع ) شتر را خريد و در بين راهشخصى آمد و از حضرت خواست تا آن شتر را به صد و پنجاه درهم به او بفروشد.
على (ع ) شتر را فروخت و در آن حال ، حسن و حسين را صدا زد تا بهدنبال آن شخص بروند.
رسول خدا(ص ) صحنه را ديد و فرمود:
(اى على ! كسى كه شتر را به تو فروخت ،جبرئيل و شخصى كه شتر را از تو خريد ميكاييل بود. پنجاه درهمى كه از خريد و فروششتر سود كردى ، در مقابل پنج درهمى بود كه به مقداد دادى . (من يتق اللهيجعل له من امره يسرا.).(10)(11)


11 - يا على ، جبرئيل كجاست ؟ 

روايت شده كه حضرت على (ع ) روزى بر منبر كوفه خطبه مى خواند و در ضمن خطبهفرمود: اى مردم از من بپرسيد، قبل از اينكه مرا از دست بدهيد. از راه هاى آسمان ها بپرسيدكه من به آنها داناتر از راه هاى زمين هستم . پس مردى از بين آن جماعت برخاست و گفت : يااميرالمؤ منين ، جبرئيل الآن كجاست ؟
فرمود: مرا بگذار تا بنگرم . سپس نگاهى به بالا و بر زمين و به راست و چپ نموده ،فرمود: تو جبرئيل هستى . پس جبرئيل از بين آن قوم پرواز كرد و با بالش سقف مسجد راشكافت و مردم تكبير گفتند و عرضه داشتند: يا اميرالمؤ منين ، از كجا دانستى اوجبرئيل است ؟
فرمود: من به آسمان نظر انداختم و نظرم به آن چه بر بالاى عرش و حجب بود رسيد.وقتى به زمين نگاه كردم ، بينايى من در تمام طبقات زمين تا ثرى (قعر آن ) نفوذ كرد وهنگامى كه به راست و چپ نگاه كردم ، آنچه را خداوند آفريده ديدم ، ولىجبرئيل را در بين مخلوقات نديدم ، به همين علت ، دانستم كه اين (سؤال كننده ) همان جبرئيل است .(12)


12 - على (ع ) و رد امانات  

امام حسين (ع ) فرمود: روزى على (ع ) ندا كرد: (هر كس ازرسول خدا (ص ) طلبكار است يا عطايى را مى طلبد، بيايد و آن را بگيرد).
هر روز عده اى مى آمدند و چيزى را مى خواستند و على (ع ) جا نماز پيامبر را بلند مى كردو همان مقدار در آن جا مى يافت و به شخص طلبكار مى داد.
خليفه اول به خليفه دوم گفت : على با اين كار آبروى ما را برد! چاره چيست ؟
عمر گفت : تو نيز مثل او ندا كن ، شايد مانند او بتوانى بدهى هاىرسول خدا (ص ) را ادا كنى .
ابوبكر ندا كرد: هر كس از رسول خدا (ص ) طلبى دارد بيايد. اين قضيه به گوش على(ع ) رسيد، فرمود: (او به زودى پشيمان مى شود).
فرداى آن روز، ابوبكر در جمع مهاجر و انصار نشسته بود، عربى بيابانى آمد وپرسيد:
كدام يك از شما جانشين رسول خدا است . به ابوبكر اشاره كردند.
گفت : تو وصى و جانشين پيامبر هستى ؟
ابوبكر گفت : بلى ؟ چه مى خواهى ؟
گفت : پيامبر اكرم (ص ) قول داده بود كه هشتاد شتر به من بدهد، اكنون كه او نيست ، پسآنها را تو بايد بدهى .
ابوبكر گفت : شترها بايد چگونه باشند؟
عرب گفت : هشتاد شتر سرخ موى و سيه چشم .
ابوبكر به عمر گفت : چه كار كنيم ؟
عمر گفت : عرب ها چيزى نمى دانند، از او بپرس آيا شاهدى بر گفته خود دارد؟ ابوبكراز او شاهد خواست .
عرب گفت : مگر بر چنين چيزى شاهد مى خواهند؟ به خدا سوگند تو جانشين پيامبر نيستى.
سلمان برخاست و گفت : اى عرب ! دنبال من بيا تا جانشين پيامبر را به تو نشان دهم .
عرب به دنبال او به راه افتاد تا اين كه به على (ع ) رسيدند.
عرب گفت : تو وصى پيامبر (ص ) هستى ؟
حضرت فرمود: بلى ، چه مى خواهى ؟
عرب گفت : رسول خدا (ص ) هشتاد شتر سرخ موى و سيه چشم براى من تعهد كرده بود،اكنون از تو مى خواهم .
حضرت فرمود: آيا تو و خانواده ات مسلمان شده ايد؟
در اين هنگام عرب دست على (ع ) را بوسيد و گفت : تو وصى به حق پيغمبر خدا (ص )هستى . چون بين من و پيامبر شرط همين بود، ما همه مسلمان شده ايم .
على (ع ) فرمود: (اى حسن ، تو و سلمان ، با اين عرب به فلان صحرا برويد وبگوييد:
(يا صالح ، يا صالح !) وقتى كه جوابتان را داد، بگو: اميرالمؤ منين به تو سلاممى رساند و مى گويد: هشتاد شترى كه رسول خدا (ص ) براى اين عرب تعهد كرده بودبياور)
سلمان مى گويد: به جايى كه على (ع ) فرموده بود، رفتيم ، اما حسن (ع ) همان گونهكه على (ع ) فرموده بود، ندا سر داد. پس جواب دادند: لبيك يابنرسول الله .
امام حسن (ع ) پيام اميرالمؤ منين على (ع ) را رساند، گفت : روى چشم اطاعت مى كنم .
چيزى نگذشت كه افسار شترها از زمين خارج شد و امام حسن (ع ) آن را گرفت و به عربداد و فرمود: بگير. شترها پيوسته خارج مى شدند تا اين كه هشتاد شتر با همان اوصافتكميل شد.(13)


13 - دعاى على (ع ) در حق زاذان  

سعد خفاف مى گويد: به زاذان گفتم : تو قرآن را خوب تلاوت مى كنى ، چگونه يادگرفتى ؟
تبسمى كرد و گفت : روزى اميرالمؤ منين از كنار من مى گذشت و من شعر مى خواندم و اخلاقخوبى داشتم . از صدايم خوشش آمد. فرمود: اى زاذان ! چرا قرآن حفظ نكرده اى ؟
گفتم بيش از دو سوره كه در نماز مى خوانم ، از قرآن چيزى نمى دانم .
فرمود: نزديك بيا. پس نزديك او رفتم . در گوشم چيزهائى گفت كه نفهميدم چيست . سپسفرمود: ( دهانت را باز كن ، از آب دهان مبارك خود در دهان من انداخت ) به خدا سوگندوقتى كه از كنار او برخاستم تمام قرآن را با اعرابش حفظ بودم ، بعد از آن هيچ مشكلىنداشتم كه از آن بپرسم .
سعد مى گويد: داستان زاذان را براى امام باقر (ع )نقل كردم فرمود: زاذان راست مى گويد، على (ع ) با اسم اعظمى كه هيچ وقت رد نمىشود، براى زاذان دعا نمود.(14)


14 - تعليم قرآن  

رميله مى گويد: على (ع ) شخصى را در حال خياطى و آواز خوانى ديد و فرمود: (اى جوان! اگر قرآن بخوانى براى تو بهتر است ).
گفت : خوب نمى توانم بخوانم ، دوست داشتم خوب قرآن مى خواندم .
حضرت فرمود: (نزديك بيا).
جوان نزديك على (ع ) آمد و على (ع ) آهسته چيزى در گوش او گفت كه تمام قرآن در قلباو نقش بست و حافظ كل قرآن شد.(15)


15 - على (ع ) در ميان قوم عطرفه  

از جمله نشانه هاى (معجزات ) اميرالمؤ منين (ع ) روايتى است كه زاذان از سلماننقل نموده كه : روزى رسول خدا (ص ) در بطحاء نشسته و جماعتى از اصحاب نزد ايشانبودند. آن حضرت در حالى كه روى به ما داشت و حديث مى فرمود؛ ناگاه به گردبادىنظر افكند كه گرد و غبار به پا مى كرد و همين طور كه نزديك مى شد، گرد و غباربالاتر مى رفت تا اين كه در مقابل رسول خدا (ص ) ايستاد. در ميان آن شخصى بود كهگفت : اى رسول خدا، سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد. بدان من فرستاده قوم خودهستم كه به تو پناه آورده ام . ما را پناه ده و كسى را همراه من از جانب خودت بفرست كهبر قوم ما تسلط داشته باشد؛ زيرا جمعى از آنان بر جمع ديگر ستم كرده اند. تا اوبين ما و آن ها مطابق حكم خداوند و كتابش قضاوت كند و من از عهد و پيمان هاى مؤ كد بگيركه فردا صبح او را صحيح و سالم به سوى تو برگردانم ؛ مگر اين كه براى منحادثه اى از جانب خداوند پيش آيد.
پيامبر (ص ) فرمود: تو كيستى و قوم تو چه كسانى هستند؟
گفت : من عطرفة بن شمراخ يكى از بنى كاخ هستم . من و جماعتى از خانواده ام استراقسمع مى كرديم ؛ ولى هنگامى كه ما را از آن منع كردند، مؤ من شديم و زمانى كه خداوندتو را به پيامبرى مبعوث كرد، به تو ايمان آورديم و تو را تصديق نموديم . اماگروهى از اين قوم با ما مخالفت كردند و براعمال گذشته خويش پايدار ماندند و بين ما و آنها اختلاف افتاد. آنها از نظر تعداد از مابيشتر و از نظر قدرت از ما نيرومندترند و بر آب و چراگاه دست يافته اند و به ما وحيوانات مان ضرر وارد مى كنند؛ پس كسى را با من به سوى آنها بفرست كه بين ما بهحق حكم كند.
پيامبر فرمود: پوشش صورتت را بردار و خودت را به ما نشان بده تا تو را با آنصورت حقيقى ات كه هستى ببينيم .
آن شخص صورتش را براى ما گشود. ديديم پيرمردى است كه بر او موى فراوان بود وسرى دراز داشت و چشم هايش نيز دراز و در طول سر او قرار داشت . حدقه چشمش كوچك بودو در دهانش دندان هايى مانند دندان هاى درندگان بود. سپس پيامبر از او پيمان گرفتكسى را كه همراهش ‍ مى فرستد، فردا صبح برگرداند.
چون كلامش پايان يافت ، پيامبر به ابى بكر (و عمر و عثمان ) رو كرد و فرمود: كدام يكاز شما با برادر ما عطرفه مى رود تا ببيند آنها در چه حالند و بين آنان به حق حكمكند؟
گفت : آنها كجا هستند؟
حضرت فرمود: آنها زير زمين هستند.
ابوبكر گفت : چگونه ما طاقت داخل شدن در زير زمين را خواهيم داشت و چگونه بين قضاوتكنيم ، در حالى كه زبان آنها را نمى دانيم ؟ پيامبر جواب او را نداد.
سپس رو به عمر بن خطاب كرد و همان سخنانى را كه ابوبكر فرموده بود، به عمرگفت و عمر نيز جوابى مثل جواب ابوبكر داد. سپسرسول خدا (ص ) روبه عثمان كرد و همان حرف ها را كه به آن دو؟(ابوبكر و عمر)فرموده بود، به عثمان گفت و عثمان نيز همانند ابوبكر و عمر پاسخ داد.
سپس رسول خدا(ص ) على (ع ) را خواست و به او فرمود: يا على ، با برادرما عطرفهبرو و بر قومش اشراف پيدا كن و ببين آنها در چه حالند و در بين آنها به حق حكم كن .
اميرالمؤ منين برخاست و عرضه داشت : گوش مى سپارم و اطاعت مى كنم ، آنگاه شمشيرش راحمايل نمود. سلمان گفت : من به دنبال على (ع ) حركت كردم تا اين كه به وادى معهودرسيدند. وقتى اميرالمؤ منين (ع ) وسط آن قرار گرفت ، و به من نگاه كرد و فرمود: اىاباعبدالله ، خداوند جزاى كوشش تو را عطا فرمايد؛ برگرد. من برگشتم (ولى در عينحال ) ايستادم و به آن حضرت نگاه مى كردم كه چه كارى انجام مى دهد. ديدم زمين شكافتهشد و حضرت در آن فرو رفت و زمين به حال اول برگشت .
اندوه و حسرت فراوانى به من دست داد كه خدا به آن داناتر است و همه آن به خاطر شفقتنسبت به اميرالمؤ منين (ع ) بود.
به هر حال ، پيامبر (ص ) صبح كرد و نماز صبح را با مردم خواند سپس بر كوه صفانشست در حالى كه اصحابش دور آن جناب را گرفته بودند. اميرالمؤ منين از مؤ عد مقررديرتر كرده بود. تا اين كه خورشيد كاملا بالا آمد و مردم در مورد (تاءخير) آن حضرتزياد حرف مى زدند تا اين كه ظهر شد. از جمله مى گفتند: جن ها، پيامبر (ص ) را فريبدادند و خداوند ما را از دست ابوتراب راحت كرد و افتخار كردن او به پسر عمويش تمامشد.
سرزنش دشمنان و منافقين آشكار گرديد و حرفهاى بسيار زدند تا اين كه پيامبر (ص )نماز ظهر و عصر را نيز خواند و به جاى خود بازگشت و مردم آشكارا سخن مى گفتند و ازاميرالمؤ منين (ع ) ماءيوس گشتند. نزديك بود كه خورشيد غروب كند و مردم مطمئن شدندكه على (ع ) هلاك شده است ، و نفاقشان هويدا گشت .
ناگهان كوه صفا شكافته شد و اميرالمؤ منين (ع ) در حالى كه از شمشيرش ‍ خون مى چكيدو عطرفه همراه او بود، هويدا گشت . پيامبر (ص ) برخاست و ميان دو چشم و پيشانى على(ع ) را بوسيد و به او فرمود: چه چيز تو را تابحال از من دور داشت ؟
على (ع ) فرمود: به جانب خلق كثيرى كه به عطرفه و قومش ظلم كرده بودند رفتم وآنها را به سه چيز دعوت كردم ، ولى نپذيرفتند. آنها را به توحيد و نبوت شما فراخواندم ؛ از من نپذييرفتند. از آنها خواستم كه جزيه بپردازند؛قبول نكردند. (در مرتبه سوم ) از آنها خواستم كه با عطرفه و قومش صلح كنند؛ بهطورى كه جوى هاى آب و چراگاه ها، يك روز از آن عطرفه و يك روز از آن آنها باشد اماسرباز زدند و قبول نكردند. پس شمشير كشيدم و از آنان بيش از هشتاد هزار جنگجو راكشتم و چون آن چه را كه برسرشان آمد مشاهده كردند، فرياد زدند: الامان ، الامان .
گفتم : امانى براى شما نيست ، مگر به وسيله ايمان به خدا. پس ايمان به خدا و به شماآوردند. سپس ميانه آنان و عطرفه و قومشان صلح برقرار نمودم و برادر شدند و اختلافاز ميان آنها برداشته شد و تاكنون با آنها بودم . پس ‍ عطرفه گفت : اىرسول خدا، خداوند از جانب اسلام به شما جزاى خير دهد و به پسر عموى شما، على (ع )از جانب ما پاداش خير دهد. و عطرفه به سوى آن جا كه مى خواست بازگشت .(16)


16 - بازگو كردن كرامات و معجزات به امام حسن (ع ) 

سلمان گفت : هنگامى كه مردم با عمر بيعت كردند، ما با اميرالمؤ منين على بن ابى طالب(ع ) در منزل آن حضرت بوديم . من ، امام حسن ، امام حسين (ع )، محمد بن حنيفه ، محمد بنابى بكر، عمار بن ياسر و مقداد بن اسود كندى - رضى الله عنهم - امام حسن (ع ) عرضكرد: يا اميرالمؤ منين ، سليمان بن داوود از پروردگارش ملكى درخواست كرد كه براىاحدى بعد از خودش شايسته نباشد و خداوند شايسته نباشد و خداوند خواسته اش را بهاو عطا فرمود. آيا شما قدرت و سيطره داريد بر آن چه سليمان بر آن حكومت داشت ؟
فرمود: به خدايى كه دانه را شكافت و مخلوقات را آفريد، گرچه سليمان بن داوود ازپروردگارش ملك و پادشاهى را مساءلت كرد و خداوند به او مرحمت فرمود، ولى پدرتو تملك يافت بر ملكى كه بعد از جدت رسول خدا(ص ) احدى نهقبل از ايشان و نه بعد از آن جناب بر آن تملك نيافت و نمى يابد.
امام حسن (ع ) عرض كرد: ما مى خواهيم بعضى از كراماتى را كه خداوند به شماتفضل كرده ، به ما نشان دهيد.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: ان شاء الله چنين خواهم كرد. سپس برخاست و وضو گرفت و دوركعت نماز خواند و مقدارى دعا كرد كه احدى آن را نفهميد. بعد با دست به سمت مغرباشاره كرد و فورا تكه ابرى آمد و بر بالاى خانه ايستاد، در حالى كه قطعه ابرديگرى در كنار آن بود. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى ابر، به اذن خداى تعالى پايينبيا. ابر پايين آمد در حالى كه مى گفت : شهادت مى دهم خدايى جز الله نيست و محمدرسول اوست و تو خليفه و وصى رسول خدا هستى . هر كس در تو شك كند، حتما هلاك مىشود و هر كس به تو تمسك جويد، راه نجات و رستگارىداخل مى گردد. سپس قطعه ابر بر زمين گسترده شد؛ به طورى كه گويى فرشىمبسوط در آن جا بود. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: بر روى ابر بنشينيد. همگى نشستيم و جاگرفتيم . بعد به تكه ابر اشاره كرد و او نيز همانند اولى سخن گفت و اميرالمؤ منين (ع) تنهايى بر آن نشست . سپس به كلامى تكلم فرمود و به ابر اشاره كرد كه به طرفمغرب حركت كند. ناگاه بادى به زير دو ابر در آمد و آنها را به آرامى از زمين بلند كرد.من به طرف اميرالمؤ منين (ع ) متمايل شدم . على (ع ) بر مسندى قرار داشت و نور از چهرهمباركش مى درخشيد؛ به طورى كه چشم ها تاب ديدن آن را نداشت .
امام حسن (ع ) عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، سليمان بن داوود به واسطه انگشتريش اطاعتمى شد، اميرالمؤ منين به چه وسيله اى فرمانبردارى مى شود؟ فرمود: من چشم خدا در زمين وزبان گوياى او در ميان خلقش ‍ هستم . من آن نور خدايى هستم كه هرگز خاموش نمى شود.من آن در (رحمتى ) هستم . كه خداوند از طريق آن ، به ساير مخلوقات نعمت مى دهد و من حجتخدا در ميان بندگانش هستم . سپس فرمود: آيا دوست داريد انگشترى سليمان بن داوود رابه شما نشان دهم ؟ عرضه داشتيم : آرى . دست در گريبان نمود و انگشترى از طلابيرون آورد كه نگين آن از ياقوت سرخ بود و بر آن نوشته شده بود: محمد و على .سلمان گفت : ما تعجب كرديم . فرمود: از چه چيزى تعجب مى كنبد؟ (چنين كارى ) ازمثل من عجيب نيست . من امروز به شما چيزى نشان خواهم داد كه هرگز نديده ايد.
امام حسن (ع ) عرض كرد: ميل دارم ياءجوج و ماءجوج و سدى كه بين ما و آن هاست ، را به مننشان دهى . بادى از پايين ، تكه ابر را به حركت درآورد و در هوا بالا برد. ما صداى آنباد را كه همانند رعد بود مى شنيديم . اميرالمؤ منين (ع ) در جلوى ما حركت مى كردتا اينكه به كوه بلندى رسيديم كه در آن درختى بود كه برگ هايش ريخته و شاخه هايشخشك شده بود.
امام حسن (ع ) عرض كرد: چرا اين درخت خشك شده ؟
فرمود: از آن بپرس ؛ به تو پاسخ خواهد داد.
امام حسن (ع ) فرمود: اى درخت ، چرا آثار خشكى بر تو مى بينم ؟ درخت پاسخ نداد.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: به حقى كه من بر تو دارم ، او را پاسخ بده .
سلمان مى گويد: سوگند به خدا شنيدم درخت مى گفت : لبيك ، لبيك اى وصى و جانشينرسول خدا(ص )، سپس عرض كرد: اى ابا محمد، همانا اميرالمؤ منين (ع ) در هر شب ، وقتسحر نزد من مى آيد و دو ركعت نماز در كنار من مى خواند و بسيار تسبيح مى گويد. وقتىاز دعا فراغت مى يابد، تكه ابرى سفيد كه از آن بوى مشك به مشام مى رسد مى آيد؛ درحالى كه بر روى آن ، تختى و حضرت بر آن مى نشيند و حركت مى نمايد و به سبباقامتى كه نزد من مى فرمايد و به بركت آن جناب ، من زندگى مى كنم .چهل روز نزد من نيامده و اين ، سبب خشكى من است . سپس اميرالمؤ منين برخاست و دو ركعتنماز خواند و دست مباركش را بر آن درخت كشيد، درخت سبز شد و بهحال اولش بازگشت و سپس اميرالمؤ منين (ع ) به باد دستور داد تا ما را به حركت در آورد.ناگهان ملكى را ديديم كه يك دستش در مغرب و دست ديگرش در مشرق بود. وقتى اميرالمؤمنين (ع ) را ديد، گفت : شهادت مى دهم جز (الله ) خدايى نيست ، شريك و همتايى نداردو گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خداست كه او را با هدايت و دين حقارسال فرمود تا آن دين را بر ساير اديان برترى دهد؛ اگر چه مشركان را خوش نيايدو شهادت مى دهم كه تو به حقيقت و به راستى وصى و جانشينرسول خدايى .
سلمان گفت : عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ، اين كيست كه يك دستش در مغرب و دست ديگرشدر مشرق است ؟
حضرت فرمود: اين ملكى است كه خداوند او را ماءمور ظلمت شب و روشنايى روز ساخته و ازاين ماءموريت تا روز قيامت ، كنار مى رود. به درستى كه خداوند، امر دنيا را به منواگذارده و اعمال بندگان در هر روز، به من عرضه مى شود و بعد به جانب حق تعالىبالا مى رود. سپس به سير خودمان ادامه داديم تا اين كه به سد ياءجوج و ماءجوجرسيديم ، اميرالمؤ منين (ع ) به باد فرمود: ما را در دامنه اين كوه پايين آورد و با دست بهكوه بلندى اشاره كرد كه كوه خضر بود. ما به سد نگاه كرديم . ارتفاعش به اندازه اىكه چشم كار مى كرد بود. رنگش سياه بود كه گويى پاره اى از شب ظلمانى است . ازاطرافش دود بيرون مى آمد. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى ابا محمد، من صاحب اختيار بر اينبندگان هستم .
سلمان گفت : من سه دسته را ديدم كه طول يك دسته از آن ها به اندازه صد و بيست ذراعبود و بلندى دسته دوم به اندازه شصت ذراع و دسته سوم ؛ يكى از گوش هايش رازيرش پهن مى كرد و با گوش ديگر، خودش را مى پوشاند.
سپس اميرالمؤ منين (ع ) به باد فرمان حركت داد و او ما را به طرف كوه قاف برد. به آنكه رسيديم ، ديديم از زمرد سبز است و ملكى به صورت شاهين بر فراز آن بود. وقتىبا اميرالمؤ منين (ع ) را ديد، عرضه داشت : سلام بر تو اى وصى و جانشينرسول خدا، آيا به من اجازه سخن گفتن مى دهيد؟
امام پاسخ سلام او را داد و به او فرمود: اگر مى خواهى صحبت كن و اگر بخواهى ، بهآن چه از من بپرسى تو را خبر مى دهم .
ملك گفت : يا اميرالمؤ منين ، شما بفرماييد.
حضرت فرمود: به تو اجازه دهم تا به زيارت خضر بروى .
گفت : آرى .
حضرت فرمود: به تو اجازه مى دهم ، ملك بعد از آن گفت : به نام خداوند بخشنده مهربان، به سرعت حركت كرد.
سلمان گفت : مدت كم بر فراز كوه راه رفتيم . ناگهان همان ملك را ديديم كه به مكانخودش بعد از زيارت خضر بازگشت . به اميرالمؤ منين (ع ) عرض ‍ كردم : آن ملك راديديم به زيارت خضر نرفت ، مگر وقتى كه از شما اجازه گرفت .
حضرت فرمود: اى سلمان ، به آن كسى كه آسمان را بدون ستون برافراشت ، اگر هركدام از (ملايكه ) اراده كند به اندازه يك نفس از مكانى كه در آن هست جا به جا شود، چنيننخواهد كرد، مگر اينكه من به او اجازه دهم و حال و وضع پسرم حسن نيز اين گونه مىشود، و بعد از او حسين و نه نفر از فرزندان حسين كه نهمين آن ها حضرت قائم است .
گفتيم : اسم ملك موكل به كوه قاف چيست ؟
فرمود: ترحابيل .
گفتيم : اميرالمؤ منين ، چگونه هر روز به اين مكان مى آييد و باز مى گرديد؟
فرمود: همان گونه كه شما را آوردم . سوگند به آن كسى كه دانه را شكافت و مخلوقاترا آفريد، به درستى كه من بر ملكوت آسمان و زمين ، تملكى دارم كه اگر بعضى از آنرا بدانيد قلوب شما تاب تحمل آن را ندارد. همانا اسم اعظم (كه نزد ما سوى الله است )هفتاد و دو حرف است كه يك حرف آن نزد آصف بن برخيا بود كه بدان تكلم نمود وخداوند، زمين بين او و بين تخت بلقيس را فرو برد؛ به طورى كه دست او به تخت رسيد.
سپس زمين در كمتر از يك چشم به هم زدن به حالت اوليه اش بازگشت . و نزد ما(اهل بيت )، هفتاد و دو حرف اسم اعظم است و يك حرف از آن نزد خداوند است كه در علم غيبش ،آن را به خودش اختصاص داده است . هيچ توانايى و نيرويى نيست ، مگر به سبب خداىبلند مرتبه عظيم الشاءن . شناخت ما را هر آن كس كه شناخت و انكار كرد هر آن كس كهانكار كرد.
سپس حضرت برخاست و ما نيز برخاستيم . ناگاه با جوانى در كوه مواجه شديم كه بيندو قبر نماز مى خواند. عرضه داشتيم يا اميرالمؤ منين ، اين جوان كيست ؟
فرمود: صالح پيغمبر خداست و اين دو قبر، قبر پدر و مادر است كه ما بين آنها خداوند راعبادت مى كند. وقتى كه جوان به اميرالمؤ منين (ع ) نگاه كرد نتوانست خودش را نگه دارد وبه گريه افتاد و با دست به اميرالمؤ منين (ع ) اشاره كرد و دستش را به طرف سينه اشبازگرداند و گريه مى كرد. اميرالمؤ منين (ع ) نزد او ايستاد تا اين كه از نماز فراغتيافت . به او گفتيم : گريه تو براى چيست ؟
صالح (ع ) گفت : اميرالمؤ منين (ع ) در هر صبح كه از كنار من عبور مى كند، نزد من مىنشيند و وقتى كه به او مى نگرم قوتم افزونى مى يابد و اكنون ده روز است كه ازديدار او محروم هستم و اين امر مرا مضطرب و بى تاب ساخته .
سلمان گفت : ما از اين موضوع تعجب كرديم . آرى ، حضرت برخاست و ما نيز همراه آنجناب برخاستيم . سپس ما را وارد بستانى كرد كه زيباتر از آن را نديده بوديم . در ميانآن ، انواع ميوه ها و انگورها بود. نهرهاى آب جارى و پرندگان بر فراز درختان نغمهسرايى مى كردند. هنگامى كه پرندگان آن حضرت را ديدند، آمدند و بر دور سر آنجناب شروع به چرخيدن كردند تا اين كه به وسط بستان رسيديم ، تختى را مشاهدهكرديم كه بر آن جوانى دراز كشيده بود و دستش را بر سينه اش گذاشته بود. اميرالمؤمنين (ع ) انگشترش ‍ را بيرون آورد و آن را در انگشت سليمان (ع ) كرد. سليمان برخاست وگفت : سلام بر تو اى اميرالمؤ منين (ع ) و اى وصىرسول خدا. به خدا سوگند تو صديق اكبر و فاروق اعظم هستى . به راستى هر كس بهتو متمسك شد رستگار گرديد، و نااميد و زيانكار شد هر كس از تو تخلف نمود، و من بهحرمت شما از خداوند مساءلت كردم و خداى تعالى ، اين ملك را به من عطا فرمود. سلمانگفت : وقتى كه سخن سليمان بن داود را شنيدم ، بى اختيار شدم و بر پاهاى اميرالمؤ منين(ع ) افتادم و آنها را بوسيدم و حمد خدا را به خاطر نعمت بزرگش كه همان هدايت وراهنمايى به ولايت اهل بيت است ، به جا آوردم .(اهل بيت ) كسانى هستند كه خداوند آنها را از هر گونه پليدى پاك و منزه فرموده است .همراهان من نيز همانند من بر قدم مولا افتادند.
پس از اميرالمؤ منين (ع ) پرسيدم : پشت كوه قاف چيست ؟
فرمود: وراى آن چيزى است كه علم شما به آن نمى رسد.
عرضه داشتيم : آيا شما آن را مى دانيد؟
فرمود: علم من به وراى كوه قاف مثل علم و آگاهى من است بهاحوال اين دنيا و هر آن چه در آن است . همانا من بعد ازرسول خدا(ص ) محافظ و گواه بر آنم ، اوصياى بعد از منرسول خدا(ص ) محافظ و گواه بر آنم ، اوصياى بعد از من نيز همين طور هستند. بعدفرمود: به راستى ، من به راه هاى آسمان داناتر از زمينم . ما آن اسم مخزون و پوشيدهايم . ما اسماء حسنايى هستيم كه هرگاه خدا را به حرمت آن (اسماء) بخوانند، اجابت مىفرمايد. ما نام هاى نوشته شده بر عرشيم و به سبب ما، خداوند آسمان و زمين و عرش ‍ وكرسى و بهشت و جهنم را آفريد و ملايكه ، از ما تسبيح و تقديس و توحيد وتهليل و تكبير را آموختند. و ما كلماتى هستيم كه حضرت آدم آن را از پروردگارش فراگرفت و خداوند توبه او را (به بركت آن كلمات ) پذيرفت .
سپس حضرت فرمود: آيا مى خواهيد، چيز عجيبى به شما نشان دهم ؟
عرض كردم : آرى .
فرمود: چشم هايتان را ببنديد. چنين كرديم . بعد فرمود: چشم هايتان را باز كنيد، وقتىچشم گشوديم ، شهرى را ديديم كه بزرگتر از آن را نديده بوديم . بازارهايشبرقرار و در ميان آن ها، مردمانى بودند به بلندى درخت خرما كه به بزرگى آنهانديده بوديم ، عرضه داشتيم : اى اميرالمؤ منين (ع )، اين ها چه كسانى هستند؟
فرمود: باقيمانده هاى قوم عاد. كافرانى كه ايمان به خداوند نمى آورند. دوست داشتم آنها را به شما نشان دهم . مى خواهم اين شهر واهل آن را هلاك نمايم ، در حالى كه آن ها نمى فهمند (و بى خبرند).
عرض كرديم : يا اميرالمؤ منين (ع )، آيا آنها را بدوندليل هلاك مى نمايد؟
فرمود: نه ، بلكه با دليل و برهانى كه به ضرر آن هاست . سپس حضرت به آن هانزديك شد و براى آن ها نمايان شد. آن ها قصد كشتن آن جناب را كردند و اين در حالىبود كه ما آنها را مى ديديم ، ولى آن ها ما را نمى ديدند. حضرت از آن ها دور و به مانزديك شد و دست بر سينه ها و بدنهاى ما كشيد و كلماتى را بيان فرمود كه آن رانفهميديم و براى بار دوم به سوى آن ها بازگشت تا اين كه برابر آن ها رفت وفريادى در ميان آن ها كشيد. سلمان گفت : گمان كرديم كه زمين زير و رو شد و آسمانفرو ريخت و صاعقه ها از دهان حضرت بيرون مى آمد و احدى از آنها باقى نماند. عرض ‍كرديم : يا امير المؤ منين ، خداوند با آنها چه كار كرد؟
فرمود: هلاك شدند و همگى به طرف آتش جهنم رفتند.
گفتيم : اين معجزه اى است كه ما نه مثل آن را ديده ايم و نه شنيده ايم .
حضرت فرمود: مى خواهيد چيز عجيب ترى از اين (قضيه ) را به شما نشان دهم ؟ گفتيم :تحمل چيز ديگرى را نداريم . پس بر هر كس كه تو را دوست نمى دارد و ايمان بهفضل و بزرگى قدر و منزلت تو نمى آورد، لعنت لعنت كنندگان و لعنت مردم همه ملايكهتا روز قيامت بر او باد. پس از آن حضرت خواهش كرديم ما را به سرزمين خودمانبازگرداند.
فرمود: اگر خدا بخواهد، چنين خواهم كرد و به دو ابر اشاره فرمود و هر دو به ما نزديكشدند. حضرت فرمود: بر سر جاى خودتان بنشينيد و ما بر روى ابر نشستيم و خود آنجناب بر ابر ديگرى سوار شد و به باد فرمان داد تا اين كه به آسمان پرواز كرديمو زمين را همانند درهمى مشاهده مى كرديم . سپس در كمتر از يك چشم به هم زدن ، ما را درخانه اميرالمؤ منين (ع ) پياده كرد.
زمان رسيدن ما به مدينه ظهر بود و مؤ ذن اذان مى گفت و اين در حالى بود كه وقتى ازمدينه بيرون رفتيم ، هنگام بالا آمدن خورشيد بود. گفتيم عجبا! ما در كوه قاف بوديم كهدر فاصله 5 سال راه بود و در طى پنج ساعت از روز، به مدينه بازگشتيم . اميرالمؤ منين(ع ) فرمود: به راستى ، اگر من اراده نمايم كه تمام دنيا و آسمان هاى هفت گانه را دركمتر از يك چشم به هم زدن زير پا بگذارم به سبب آنچه كه از اسم اعظم نزد من است ،چنين خواهيم كرد. عرضه داشتيم : به خدا قسم ، شما آيه بزرگ خدا و معجزه روشن او بعداز برادر و پسر عمويت هستى .(17)


next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation