بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نجم الثاقب, حاج میرزا حُسین طبرسى نورى (ره ) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     NAJM0001 -
     NAJM0002 -
     NAJM0003 -
     NAJM0004 -
     NAJM0005 -
     NAJM0006 -
     NAJM0007 -
     NAJM0008 -
     NAJM0009 -
     NAJM0010 -
     NAJM0011 -
     NAJM0012 -
     NAJM0013 -
     NAJM0014 -
     NAJM0015 -
     NAJM0016 -
     NAJM0017 -
     NAJM0018 -
     NAJM0019 -
     NAJM0020 -
     NAJM0021 -
     NAJM0022 -
     NAJM0023 -
     NAJM0024 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ابو الرّضا رتن بن ابى نصر معمّر هندى 
و در دوائر العلوم گفته : ابو الرّضا رتن بن ابى نصر معمّر هندى ، بعضى گفتند كهاز صحابه بود. براى او كتبى است . وفات كرد سوم جمادى الاولى سنه 642.
شيخ فاضل بن ابى جمهور احسائى در اول كتاب (غوالى اللئالى ) روايت كرده بهاسانيد خود از علامه جمال الدين حسن بن يوسف بن المطهر كه فرمود: روايت كرد از مولاىما شرف الدين اسحق بن محمود يمانى قاضى در قم ازخال خود، مولانا عماد الدين محمّد بن فتحان قمى از شيخ صدر الدين ساوه اى كه گفت :داخل شدم بر شيخ بابا رتن و ابروان او افتاده بود بر روى چشمانش از پيرى . پسآنها را از چشمهاى خود بالا برد. نظر نمود به من و گفت : (مى بينى اين دو چشم را؟ چهبسيار شده كه نظر كرده به روى مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و به تحقيقكه ديدم آن جناب را روز حفر خندق و بود كه برمى داشت خاك را به دوش خود با مردم وشنيدم كه مى فرمود در آن روز: اللهم انى اسئلك عيشة هنيئة و ميتة سوية و مردا غيرمخذولا.
فاضل و عالم ربانى ، مولانا محمّد صالح مازندرانى در شرحاصول كافى فرموده كه : (من ديدم به خطّ علامه حلى كه نوشته بود آن را به دستخود، در چهاردهم ماه رجب سنه 707 كه روايت كردم از مولانا شرف الملّة والدين ، تا آخرآنچه از غوالى نقل كرديم و ظاهر آن است كه مثل ايشان تا مطمئن نبودند چنين خبر عجيبى رابه حسب سند نقل نمى كردند. پس معلوم شد كه تضعيف شيخ بهايى و تكذيب او مستندىندارد، جز كلام ذهبى صاحب رساله ، كسر و شن بابا رتن و گويا مستندى غير از استبعادنداشته باشد . واللّه العالم
عبداللّه يمينى 
صالح بن عبداللّه گفت : كه او (يعنى : عبداللّه يمينى ) از معمّرين بود و من او را درسال 734 ديدم و او گفت كه : (من سلمان فارسى رضى اللّه عنه را ديدم .) و ازپيغمبر صلى الله عليه و آله روايت كرده كه آن جناب فرمود: (دوستى دنيا سرّ هرخطاست و سرّ عبادت ، حسن ظن به خداوند است .)
عبدالمسيح بن بقيله در مستطرف گفته كه : (او سيصد و بيستسال عمر كرد و اسلام را درك نمود.)
تعدادى ديگر از افرادى كه عمر طولانى داشته اند 
شق كاهن معروف : 300 سال عمر كرد.
اوس بن ربيعد بن كعب : 214 سال عمر كرد.
ثوب بن صداق عبدى ، 200 سال .
روائة بن كعب ، 300 سال .
عبيد بن الابرص ، 300 سال .
زهير بن هبل بن عبداللّه : 300 سال .
عمرو بن عامر ماء المسا، 800 سال .
ابن حبل بن عبداللّه بن كنانه ، 600 سال .
مستوعر بن ربيعه ، 330 سال .
دريد بن نهد، 450 سال .
تيم اللّه عكابه ، 200 سال .
معدى بن كرب ، 250 سال .
ث وبه بن عبدالّه جعفى ، 300 سال .
ذوالاصبع العدوانى ، 300 سال .
جعفر بن قبط، 300 سال .
محصن بن عنان ،250 سال .
صيفى بن رياح ابواكثم معروف بذى الحلم ، 270سال .
اكثم بن صيفى ، 300 سال .
عامر بن طرب العدوانى ، 300 سال .
مربع بن ضبع ، 240 سال .
عمرو بن حميمه دوسى ، 400 سال .
معمر مشرقى ساكن سهرورد كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را درك كرد و علامهكراچكى در (كنزالفوايد) از جماعتى از اهل علم سنّت واهل آن بلد نقل كرده كه در حدود 450 ديده بودند. و تصديق داشتندطول عمر و ملاقات او آن جناب را.
حارث بن مضاض ، 400 سال عمر كرد.
و اخبار و اشعار و انساب اين جماعت در (كمال الدين ) و (غرر) سيّد مرتضى و (كنز)كراچكى و (غيبت ) شيخ طوسى مشروحا مذكور است ، چندان فايده درنقل آنها نبود.
ابى بكر عثمان بن خطاب بن عبداللّه بن عوام شيخ طوسى در مجالس خود روايت كرده ازابراهيم بن حسن بن جمهور از ابوبكر مفيد جرجرانى ، ماه رمضان درسال 376 كه گفت : (مجتمع شدم با ابى بكر مذكور در مصر، در سنه 310 در حالتىكه مردم ازدحام كرده بودند بر او تا آنكه او را بردند در بام خانه بزرگى كه در آنبود و رفتم به مكّه و پيوسته متابعت مى كردم او را تا آنكه پانزده حديث از او نوشتم واو ذكر كرد براى من كه در خلافت ابى بكر متولد شد.
چون زمان اميرالمؤ منين عليه السلام شد، با پدرم سفر كرديم به قصد ملاقات آن جناب .چون قريب به كوفه رسيديم ، به غايت تشنه شديم در راه . و مشرف شديم به هلاكت .پدرم شيخ كبيرى بود. پس به او گفتم : (تو بنشين تا من در اين صحرا سيرى كنم ،شايد آبى به دست آورم يا كسى را كه مرا بر آب دلالت نمايد يا آب بارانى بيابم .)پس در مقام تفحّص بر آمدم .
چندان از او دور نشدم كه آبى نمايان شد. پس به نزديك آن رفتم . ديدم چاهى است شبيهحوضى بزرگ يا وادييى . پس جامه خود را كندم و در آنغسل كردم و آشاميدم تا سير شدم و گفتم : (مى روم و پدرم را مى آورم ، زيرا در نزديكىاست .) پس آمدم نزد او و گفتم : (برخيز كه خداى تعالى به ما فرج عنايت فرمود و اينآبى است نزديك به ما !)
پس برخاست . چيزى نديديم و آبى مشاهده نكرديم و او نشست و من با او نشستم و پيوستهمضطرب بود تا مرد. به زحمت او را دفن كردم و آمدم به نزد اميرالمؤ منين عليه السلام .
آن جناب را ملاقات كردم در حالى كه مشغول حركت بودند به طرف صفين و مركب آن جنابرا حاضر كرده بودند و ركاب آن حضرت را گرفته بودند. پس افتادم كه ركاب راببوسم . پس روى مرا خراشيد و زخم كرد. ابوبكر مفيد گفت : اثر آن زخم را در روى اوديدم كه واضح بود. از حالم سؤ ال نمود. پس قصّه خود و پدرم رانقل كردم و قصّه چشمه را.
فرمود: (و آن چشمه اى است كه نخورده احدى از آن مگر آنكه عمر طولانى كند. پس مژدهباد تو را كه عمرت دراز مى شود و بعد از آشاميدن از آن ديگر آن را نبودى كه بيابى.) و مرا عمره نام گذاشت .)
ابوبكر مفيد گفت : (پس حديث كرد مرا از مولاى ما اميرالمؤ منين عليه السلام به احاديثىكه جمع كردم آنها را و غير من كسى آنها را جمع نكرد از او و با او بودند جماعتى از مشايخبلد او كه طنجه است . سؤ ال كردم از حال او. پس ذكر نمودند كه او از بلد ايشان است ومى دانند طول عمر او را و پدران و اجداد ايشان نيز بهمثل اين خبر دادند و اجتماع او را با اميرالمؤ منين عليه السلام و او وفات كرد در سنه317.)
و محتمل است كه عبارت اخير جزو خبر نباشد. زيرا كه علاّمه كراچكى تلميذ شيخ مفيد در(كنز الفوايد) مى فرمايد: (و شايع است در ميان بسيارى از خصوم ، يعنىاهل سنّت ، آنچه روايت كرده شده و گفته مى شود ازحال معمر بن ابى الدنيا، معروف به اشجع كه باقى است از عهد اميرالمؤ منين على بنابيطالب عليه السلام تا حال و اينكه مقيم است در زمين مغرب در بلدى كه آن را طنجه مىگويند و مردم او را در اين ديار ديدند كه عبور كرده بود و متوجه حجّ و زيارت شده بودو روايت ايشان از او، قصّه حديث او را و احاديثى كه شنيدند از او از اميرالمؤ منين عليهالسلام و روايت شيعه اين است كه : او باقى مى ماند تا اينكه ظاهر شود صاحب الزمان صلوات اللّه عليه .)
و همچنين حال معمّر ديگر مشرقى و وجود او در شهرى در ارض مشرق كه او را سهرورد مىگويند تا حال و ديدم جماعتى را كه او را ديدند و حديث او را برايمنقل كردند و اينكه او نيز خادم اميرالمؤ منين عليه السلام بود و شيعه مى گويند كه هر دواينها مجتمع خواهند شد در وقت ظهور امام مهدى عليه و على آبائه السّلام و بنابراينذيل آن خبر كه او وفات كرد، بى اصل باشد و كراچكى كه ساكن مصر بود، اعرف استبه او از مفيد جرجرانى و امثال او.
حكايت على بن عثمان معمر مغربى ، معروف به ابى الدنيا  
على بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مزيد معمر مغربى ، معروف به ابى الدنيا يا ابنابى الدنيا: شيخ صدوق در (كمال الدين ) از ابو سعيد عبداللّه بن محمّد بن عبدالوهابشجرى از محمّد بن قاسم و على بن حسن روايت كرده ، كه گفتند: ملاقات كرديم در مكّهمردى از اهل مغرب را. پس داخل شديم بر او با جماعتى از اصحاب حديث كه در موسمحاضر شده بودند در آن سال كه سال 309 بود. پس ديديم او را كه مردى است سر وريش او سياه . گويا كه انبانى است كهنه شده و در اطراف او جماعتى بودند از اولادِ اولادِاولادِ او و مشايخ اهل بلد او و ذكر كردند كه ايشان از اقصاى بلاد مغربند نزديك باهرهعليا و شهادت آن مشايخ كه ايشان شنيدند از پدران خود كه ايشان حكايت كردند از پدرانخود و اجداد خود كه معهود بود، اين شيخ معروف به ابى الدنياى معمّر و اسم او على بنعثمان بن خطاب بن مرة بن مؤ يد و ذكر كردند كه او همدانى است واصل او از صعيد يمن است .
پس گفتيم به او: (تو ديدى على بن ابيطالب عليه السلام را؟)
پس به دست خود چشمهاى خود را باز كرد و ابروانش بر چشمش افتاده بود. پس باز كردآنها را كه گويا آن دو چراغ بود. پس گفت : (ديدم آن جناب را به اين دو چشم خود و منخادم او بودم و با آن جناب در جنگ صفين بودم و اين شكستگى سر من در اثر اسب آن جناباست .) و موضع آن را به ما نماياند كه بر ابروى راستش بود.
و شهادت دادند و آن مشايخى كه در اطراف او بودند از فرزند و فرزندزادگان او بهطول عمر و اينكه ايشان از آن زمان كه متولّد شدند، او را به آن حالت ديدند و گفتند چنينشنيديم از پدران و اجداد خود. آنگاه ما افتتاح سخن كرديم و سؤال نموديم او را از قصّه و حالت و طول عمر او.
پس يافتيم او را كه عقلش ثابت و مى فهمد كه به او چه مى گويند و جواب مى دهد از آنبالعقل و فهميده . پس ذكر كرد كه : او را پدرى بود كه نظر كرده بود در كتابهاىپيشينيان و آنها را خوانده بود و يافته بود ذكر نهر حيوان و اينكه جارى است در ظلمات واينكه هر كه آن را بياشامد، عمرش دراز شود. پس حرص او را واداشت برداخل شدن ظلمات . پس توشه برداشت به اندازه اى كه گمان مى كرد او را كافى است دراين سفرش و مرا با خود برد و شتران جوان چند با چند شتر شيردار با خود برداشت وراويها و توشه ها.
و من در آن وقت سيزده ساله بودم . تا به طرف ظلمات رسيديم وداخل شديم در آن . و شش شبانه روز سير كرديم و ميان شب و روز تميز مى داديم زيرا كهروز اندكى روشنتر و تاريكيش كمتر بود تا آنكه فرود آمديم ميان كوهها و واديها و تپّهها و پدرم يافته بود در آن كتبى كه خوانده بود كه مجراى آن نهر در آن موضع است .پس چند روز در آن بقعه مانديم تا آنكه آبى كه با ما بود، تمام شد وبه شتران خود مىداديم و اگر شتران ما شير نمى داشتند، هر آينه هلاك و از تشنگى تلف شده بوديم . وپدرم در آن بقعه سير مى كرد به جهت جستجوى نهر و ما را امر مى كرد كه آتشى روشنكنيم كه چون خواست مراجعت كند راه را بيابد.
در آن بقعه پنج روز مانديم و پدرم طلب آن نهر مى كرد و نيافت و پس از ياءس ، عزمكرد بر مراجعت ، از بيم تمام شدن توشه و خدمتكاران كه با ما بودند، ترسيدند. پسالحاح كردند كه از ظلمات بيرون روند.
پس يك روز به كوچ كردن مانده بود كه من به جهت قضاى حاجت ازمنزل خود دور شدم به قدر پرتاب تيرى . پس به نهرى برخوردم سفيد رنگ ، گوارا،لذيذ، نه صغير و نه كبير، جارى بود به آرامى . پس نزديك آن رفتم و آن دو غرفهبرداشت يا سه غرفه . پس ‍ آشاميدم آن را و آن را سرد و گواراى لذيذ يافتم .
پس به شتاب برگشتم به منزل خود و بشارت دادم خادمان را كه من ، آب را پيدا كردم .پس برداشتند آنچه با ايشان بود از راويه ها و مشكها و ظرفها كه آنها را آبگيرى كنيمو نمى دانستم كه پدرم در جستجوى نهر است و سرور من به وجود آب ، چون آب ما در آنوقت تمام شده بود. پدرم در آن وقت در منزل نبود و در طلب نهر ازرحل خود غائب بود.
پس كوشش كرديم و ساعتى در طلب آن نهر سير مى كرديم . آن را نيافتيم تا آنكه خدممرا تكذيب كردند و گفتند: (راست نمى گويى .) چون برگشتم بهرحل خود، والدم برگشته بود. پس قصه را به او خبر دادم . گفت : (اى پسر من ! آنچهمرا حركت داد و به اين مكان آورد و اين رنج رامتحمل شدم براى اين نهر بود كه به من روزى نشد و به تو روزى شد. يقين است كهعمرت دراز شود تا آنكه از زندگى ملالت پيدا كنى .)
از آنجا كوچ كرديم و به وطن خود مراجعت نموديم و پدرم چندسال بعد از آن زندگى كرد و مرد و چون سن من به سى رسيد، خبر وفات پيغمبر صلىالله عليه و آله به ما رسيد و خبر مردن دو خليفه بعد از او و من با حاج حركت كردم و آخرايام عثمان را درك كردم و قلبم در ميان اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله به على بنابيطالب عليه السلام مايل شد.
پس در نزد او ماندم و خدمتش مى كردم و در صفين حاضر بودم و اين شكستگى سر من از اسبآن جناب است . پيوسته با او بودم تا آنكه وفات كرد. پس فرزندان آن جناب مرا الحاحكردند كه در نزد ايشان بمانم . قبول نكردم و به وطن خود مراجعت كردم .
و در ايّام بنى مروان با حاج آمدم و با اهل بلد برگشتم و تا اين زمان به سفر نرفتممگر آنكه ملوك بلاد مغرب كه خبر من به ايشان مى رسيد، مرا به نزد خود مى طلبند كهمرا ببينند و از سبب طول عمر من سؤ ال كنند و از آنچه مشاهده نمودم و آرزو داشتم كه يكبار ديگر حجّ كنم . پس اين فرزند زادگان من كه در اطراف منند، مرا برداشتند و آوردند وذكر كرد كه دو مرتبه يا سه مرتبه دندانهاى او ريخت . پس سؤال كرديم از او كه خبر دهد ما را به آنچه شنيده از اميرالمؤ منين عليه السلام .
پس ذكر كرد كه در وقت مصاحبت با آن جناب ، او را حرص و همّتى نبود در طلب علم و ازكثرت ميل و محبتى كه با آن جناب داشتم ، مشغول نبودم به چيزى سواى خدمت و مصاحبتش وآنچه به ياد دارم كه از آن جناب شنيدم ، بسيارى از علماى بلاد مغرب و مصر و حجاز از منشنيدند و همه منقرض و فانى شد و اين اهل بلد و حفده من آن را مدوّن كرده اند.
پس نسخه اى بيرون آوردند و بر ما املا نمودند از خط او كه خبر داد ما را ابوالحسن علىبن عثمان بن خطاب بن مرة بن مؤ يد همدانى معروف به ابى الدنياى مغربى رضى اللّهعنه حيا و ميتا كه خبر داد ما را على بن ابيطالب عليه السلام كه گفت : فرمودرسول خدا صلى الله عليه و آله : (كسى كه دوست دارداهل يمن را، به تحقيق كه مرا دوست داشته و كسى كه دشمن دارداهل يمن را، به تحقيق كه مرا دشمن داشته .)
و چند حديث ديگر از او نقل كرد.
و نيز صدوق از آن دو نفر نقل كرده كه چون سلطان مكّه معظمه ، خبر ابى الدنيا شنيد،متعرض او شد و گفت : (ناچار بايد تو را بفرستم بغداد، نزد مقتدر. زيرا كه مى ترسماگر تو را نفرستم ، بر من عتاب كند.)
پس حاجيان از اهل مغرب و مصر و شام تقاضا كردند از او كه او را معاف بدارد و روانهنكند، زيرا كه او شيخ ضعيفى است و از حالش ايمن نيستيم كه بر او چه وارد مى آيد.
ابوسعيد عبداللّه بن محمّد بن عبدالوهاب گفت : (من اگر در اينسال در موسم حاضر بودم ، او را مشاهده مى كردم و خبر او مستفيض ‍ و شايع است درامصار.) و نوشتند از او، اين احاديث را مصريون و شاميون و بغداديون و از ساير امصاراز كسانى كه در موسم حاضر شدند و خبر اين شيخ را شنيدند.
قصّه شيخ مذكور به نحو ديگر كه اصح واتقن است از خبر سابق ؛ و شيخ صدوق بر آناعتماد نمود و روايت كرد از ابو محمّد، حسن بن محمّد بن يحيى بن حسن بن جعفر بن عبداللّهبن حسن بن على بن الحسين عليهما السلام و فرمود: (او مرا خبر داد به نحو اجازه در آنچهصحيح شد در نزد من از احاديث او و صحيح شد در نزد من ، اين حديث به روايت شريف ابىعبداللّه محمّد بن حسن بن اسحق بن حسن بن حسين بن اسحق بن موسى بن جعفر عليهماالسلام از ابو محمّد مذكور كه گفت : حجّ كردم سنه 313 و حجّ كرد در آن ، نصر قشورى ،حاجب متقدر و با او بود عبدالرحمن بن حمدان مكنى به ابى الهيجاء.
پس داخل شديم در مدينه رسول صلى الله عليه و آله در ذى القعده . پس يافتم در آنجاقافله مصريها را كه در ايشان بود ابوبكر محمّد بن على مادرانى و با او مردى بود ازاهل مغرب و ذكر مى كرد كه او ديده اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را. پس مردمبر او جمع شدند و ازدحام كردند بر او و براى تبرك ، دست به او مى ماليدند و نزديكبود كه او را هلاك كنند. پس امر كرد عمّ من ، ابوالقاسم ، طاهر بن يحيى رضى اللّه عنه.
(اين يحيى نسابه است ، صاحب كتاب نسب آل ابى طالب و از معروفين رُوات است . او جدّعالم جليل ، سيّد حسن بن شدقم مدنى است . اواوّل كسى است كه نسب آل ابى طالب را جمع كرد و او نيز جدّ سيّد عميدى خواهر زاده علاّمهاست ، شارح تهذيب . سيّد عبيد اللّه پسر طاهر مذكور، نقيب مدينه مشرفه بود. منه )
جوانان و غلامان خود را فرمود كه مردم را از او كنارى كنند. پس چنين كردند و او راگرفتند و داخل خانه ابن ابى سهل لطفى كردند. عمّ من در آنجا فرود آمده بود. پسداخل شد و مردم را رخصت داد كه داخل شوند وبا او پنج نفر بود كه ذكر كرد كه آنها اولاداويند. در آنها شيخى بود كه زياده از هشتاد سال داشت . پس سؤال كرديم از حال او. گفت : (پسر پسر من است .) ديگرى هفتادسال داشت و گفت : (اين ، پسر پسر من است .) دو نفر ديگر پنجاهسال و شصت يا قريب به آن . يكى هفده ساله بود، گفت : (اين ، پسر پسر من است .) واز او صغيرتر در ميان آنها نبود و اگر او را مى ديدى ، مى گفتى سى ياچهل ساله است . سر و ريش او سياه ، جسم ضعيف ، گندم گون ، قد ميانه ، با عراض خفيف، به كوتاهى نزديكتر بود.
ابومحمّد علوى فرمود: (اين مرد ما را خبر داد و اسم او على بن عثمان بن خطاب بن مرة بنمؤ يّد به تمام آنچه از او نوشته شد و شنيديم آن را از لفظ او و آنچه ديديم از سفيدشدن موى زير لبش بعد از سياهى و رجوع سياهى آن بعد از سفيدى چون از طعام سيرشد.)
و ابو محمّد علوى رضى اللّه عنه گفت : (اگر نه آن بود كه او حديث كرد جماعتى ازاهل مدينه را از اشراف و حاج اهل بغداد و غير ايشان را از جميع آفاق ، مننقل نمى كردم از او آنچه را كه شنيدم .
شنيدن من از او در مدينه و در مكّه در دار سهمين (معروف به مكتومه ) و آن خانه على بنعيسى جراح است و شنيدم از او در خيمه قشورى و خيمه مادرانى و خيمه ابى الهيجاد و شنيدماز او، در منى و بعد از مراجعت او از عمل حجّ در مكّه ، در خانه مادرانى نزد باب الصفا واراده نمود قشورى كه حمل كند او را و فرزندانش را به بغداد، نزد مقتدر.
پس فقهاى مكّه نزد او آمدند و گفتند: (ايّد اللّه الاستاد! ما روايت كرده ايم در اخبار ماءثورهاز سلف ، اينكه معمّر مغربى هرگاه داخل بغداد شد، شورش مى شود و خراب مى شود وملك زايل مى شود. پس او را حمل مكن و برگردان او را به مغرب .)
و ما سؤ ال كرديم از مشايخ مغرب و مصر. پس گفتند: (پيوسته مى شنويم از پدران ومشايخ خود كه ذكر مى كردند اسم اين مرد را و اسم بلدى كه او در آن مقيم است و آن طنجهاست .) و ذكر كردند كه او حديث كرده بود ايشان را به احاديثى كه ذكر نموديم بعضىاز آن را در اين كتاب خود.
ابو محمّد علوى رضى اللّه عنه گفت : (پس حديث كرد ما را اين شيخ يعنى على بنعثمان مغربى ابتداى خروج خود را از بلدش ، حضرَموت . ذكر كرد كه پدرش بيرون آمدبا عمّ او محمّد و او را با خود برداشتند به قصد حجّ و زيارت پيغمبر صلى الله عليه وآله .
پس بيرون آمدند از بلاد خود از حضرموت و چند روز سير كردند. آنگاه راه را گم كردندو سرگردان شدند و سه شبانه روز به همين نحو در بيراهه ، متحيّرانه مى رفتند كه دراين حال رسيدند به كوههاى ريگستان عالج كهمتّصل است به ريگستان ارم ذات العماد.)
گفت : (پس در آن حال بوديم كه نظر ما افتاد به جاى قدم طولانى ! پس بر اثر آنسير كرديم تا آنكه مشرف شديم بر درّه اى . در آنجا دو مرد را ديديم كه بر سر چاهىيا چشمه اى نشسته اند. چون نظر آنها بر ما افتاد، يكى از آنها برخاست و دلوى راگرفت و در آن چاه يا چشمه سرازير كرد و آب كشيد و ما رااستقبال كرد و به نزد پدرم آمد و آن دلو را به او داد.)
پس پدرم گفت : (ما شام رسيديم به اين آب و صبح هم خواهيم كرد و افطار خواهيم نمود،ان شاء اللّه .)
پس به نزد عمّم برد و گفت : (بنوش !) او نيز رد كرد، چنان كه پدرم رد كرد.
به من داد و گفت : (بنوش !) گرفتم و آشاميدم .
پس به من گفت : (هنيئا لك . بدرستى كه تو ملاقات خواهى كرد، على بن ابيطالب عليهالسلام را. خبر كن او را، اى پسر به خبر ما و به او بگو كه خضر و الياس به توسلام مى رساندند و تو عمر خواهى كرد تا اينكه ملاقات كنى مهدى و عيسى بن مريمعليهما السلام را. چون ايشان را ملاقات كردى ، سلام ما را به ايشان برسان .)
آنگاه گفتند: (اين دو چه نسبت دارند با تو؟)
گفتم : (پدر و عموى منند.)
گفتند: (امّا عم تو، پس به مكّه نمى رسد و اما تو و پدرت ، مى رسيد و پدرت مى ميرد وتو عمر خواهى كرد و به پيغمبر صلى الله عليه و آله نخواهيد رسيد. زيرا كهاجل آن جناب نزديك شده .)
آنگاه گذشتند. سوگند به خداوند كه ندانستيم به آسمان رفتند يا به زمين ! پس نظركرديم ، نه اثرى ديديم و نه چشمه و نه آبى . پس ‍ تعجب كرديم و به راه افتاديم تااينكه برگشتيم به نجران . پس عمّم مريض شد و مرد و من و پدرم حجّ كرديم و به مدينهرسيديم و پدرم در آنجا ناخوش شد و مرد و به على بن ابيطالب عليه السلام وصيّتكرد.
پس او مرا با خود گرفت و با آن جناب بودم در ايّام ابوبكر و عمر و عثمان و خلافت آنجناب تا آنكه ابن ملجم آن حضرت را شهيد كرد.
و ذكر كرد كه عثمان ، در ايّام محاصره ، او را به نزد حضرت فرستاد كه در ينبعتشريف داشت با مكتوبى و گفت : در جمل و صفين حاضر بودم ، و ميان دو صف ايستاده بودمدر طرف راست آن حضرت كه تازيانه از دستش افتاد، پس خود را به زمين انداختم كه آنرا بگيرم وبه او دهم و لجام اسب آن حضرت آهن تيزى يا پيچيده به همى داشت . پس اسبسر خود را بلند كرد و شكست سر مرا. اين شكستگى كه در صدغ من است .
پس حضرت مرا طلبيد و آب دهن در آن انداخت و مشتى از خاك برداشت و بر او گذاشت .سوگند به خداوند كه نيافتم از آن ، المى و وجعى . پس با او بودم تا آنكه شهيد شد وبا حسن بن على عليهما السلام مصاحبت كردم تا آنكه در ساباط مداين او را ضربت زدند ودر مدينه با آن حضرت بودم و خدمت آن جناب را مى كردم تا آنكه جعده ، دختر اشعث ، بهخواهش معاويه آن جناب را مسموم كرد. آنگاه با حسين عليه السلام به كربلا آمدم تا اينكهشهيد شد و من از بنى اميّه فرار كردم و در مغرب اقامت كردم و انتظار مى كشم خروج مهدى وعيسى بن مريم عليهما السلام را.)
ابو محمّد على رضى اللّه عنه گفت و از عجيب آنچه ديدم از اين شيخ على بن عثمان ، درآن وقت كه در خانه عمّم ، طاهر بن يحيى بود ونقل مى كرد اين اعاجيب و ابتداى خروج خود را كه نظر كردم به موى زير لب او كه قرمزشد، آنگاه سفيد شد. پس من پيوسته به او نظر مى كردم ، چون در سر و ريش و موى زيرلب او موى سفيد نبود. پس او نظر كرد به اين نظر كردن من به ريش و موى زير لب او.
پس گفت : (چه مى بينيد؟ اين مرا عارض مى شود، هر گاه گرسنه مى شوم . چون سيرمى شوم به سياهى خود برمى گردد.)
پس عم من طعام طلبيد و سه خوان بيرون آوردند. يكى از آنها را نزد شيخ گذاشتند و منيكى از آنها بودم كه بر آن خوان نشستم و با او خوردم و دو خوان ديگر را در وسط خانهگذاشتند و عمّم ، آن جماعت را به حق خود قسم داد كه از آن طعام بخورند. پس بعضىخوردند و بعضى امتناع نمودند. عمّم ، در طرف راست شيخ نشسته بود. مى خورد و نزدشيخ مى گذاشت و او را قسم مى داد و او مانند جوانان مى خورد و من نظر مى كردم به موىزير لب او كه سياه مى شود تا آنكه برگشت به سياهى خود، چون سير شد.
و خبر داد ما را على بن عثمان بن خطاب ، گفت : خبر داد مرا على بن ابيطالب عليه السلامو آن خبر مدح يمن را كه گذشت ، نقل كرد.
قصّه شيخ مذكور به نحو سوم كه علاّمه كراچكى در (كنز الفوايد) فرموده كه : خبرداد ما را شريف ابوالحسن طاهر بن موسى بن جعفر حسينى در مصر درشوّال سنه 407. گفت : خبر داد مرا شريف ابوالقاسم ، ميمون بن حمزه حسينى گفت : ديدممعمّر مغربى را كه آورده بودند او را نزد شريف ابى عبداللّه محمدبناسماعيل سنه 310 و داخل كردند او را در خانه شريف ، با كسانى كه با او بودند وايشان پنج نفر بودند. در خانه را بستند. مردم ازدحام كردند و حرص داشتند در رساندنخود را به او.
من به جهت كثرت ازدحام نتوانستم . ديدم بعضى از غلامان شريف ابى عبداللّه محمّد بناسماعيل را كه قنبر و فرج بودند. به ايشان فهماندم كه من مايلم او را مشاهده كنم . به منگفتند: (برگرد و برو به در حمّام ، به نحوى كه كسى تو را نبيند.) در را براى من ،سرّا باز كردند و من داخل شدم و در را بستند.داخل مسلخ حمام شدم . ديدم براى آن شيخ فرش كردند كهداخل حمام شود. اندكى نشستم . ديدم كه داخل شد و او مردى بود لاغر اندام ، ميانه قد، سبكموى ، گندم گون مايل به كوتاهى كه معلوم نبود به نظر در سنچهل ساله مى آمد و در صدغ او اثرى داشت كه گويا ضربتى است . چون در جاى خودمستقر شد با آن چند نفر كه با او بودند خواست جامه خود را بكند.
گفتم : (اين ضربت چيست ؟)
گفت : (خواستم كه بدهم به مولاى خود، اميرالمؤ منين عليه السلام تازيانه را در روزنهروان . اسب ، سر خود را حركت داد. پس لجام او به من خورد و آن آهن داشت و سر مرا شكست.)
گفتم : (داخل در اين بلد شده بودى در قديم ؟)
گفت : (آرى ! و موضع جامع سفلانى شما، جاى فروختن سبزى بود و در آن چاهى بود.)
گفتم : (اينها اصحاب تواند؟)
گفت : (فرزند و فرزندزادگان منند.)
آنگاه داخل حمام شد. نشستم تا بيرون آمد و جامه اش را پوشيد. ديدم موى زير لبش را كهسفيد شده . پس به او گفتم كه : (در آنجا رنگى بود؟)
گفت : (نه ! ولكن چون گرسنه شوم ، سفيد مى شود. چون سير مى شوم ، سياه مىشود.)
پس گفتم : (داخل خانه شو كه طعام بخورى .) از درداخل شد.
آنگاه از ابو محمّد علوى مذكور نقل كرده به نحو مذكور جز دراصل قصّه كه گفت : ابومحمّد گفت كه : از شيخ ، در خانه عمّم ، طاهر بن يحيى ، شنيدم كهبراى مردم حديث مى كرد و مى گفت كه : (بيرون آمدم از بلدم ، من و پدرم و عمويم مكرّربه قصد ورود به رسول خدا صلى الله عليه و آله . وما پياده بوديم در قافله . پسوامانديم و تشنگى بر ما سخت شد و آب نداشتيم . ضعف پدر و عمويم زياد شد. ايشان رادر جنب درختى نشاندم و رفتم كه براى ايشان آبى بيابم .
چشمه اى ديدم كه در آن آب صافى بود در غايت سردى و پاكيزگى . آشاميدم تا آنكهسير شدم . آنگاه برخاستم به نزد پدر و عمم آمدم كه ايشان را نزد آن چشمه برم . ديدميكى از آنها مرده ، او را به حال خود گذاشت . ديگرى را برداشتم و در طلب چشمه برآمدم. هرچه كوشش كردم كه آن را ببينم ، نديدم و موضعش را نشناختم . پس تشنگى او زيادشد و مرد. سعى كردم در امر او تا آنكه او را دفن كردم و به نزد ديگرى آمدم ، او را نيزدفن كردم و تنها آمدم تا به راه رسيدم و به مردم ملحق شدم .
داخل شدم در مدينه در روزى كه وفات كرده بودرسول خداى صلى الله عليه و آله و مردم از دفن آن حضرت مراجعت كرده بودند. آن عظيمترين حسرتى بود كه در دلم ماند و اميرالمؤ منين عليه السلام مرا ديد. خبر خود را براىآن جناب نقل كردم . مرا با خود گرفت ، تا آخر آنچه گذشت به روايت صدوق .
آنگاه كراچكى فرمود: خبر داد مرا قاضى ابوالحسن اسد بن ابراهيم سلمى حرانى و ابوعبداللّه حسين بن محمّد صيرفى بغدادى . هر دو گفتند: خبر داد ما را ابوبكر محمّد بن محمّدمعروف به مفيد جرجرانى به نحو قرائت بر او.
و صيرفى گفت كه شنيدم از او كه املا كرد در سنه 365. گفت : خبر داد مرا على بن عثمانبن خطاب بن عبداللّه بن عوام بلوى از اهل مدينه مغرب ، كه آن را مزيده مى گويند ومعروف است به ابن ابى الدنيا اشبح معمّر، كه گفت : شنيدم على بن ابيطالب عليهالسلام مى فرمود: شنيدم رسول خداى صلى الله عليه و آله مى فرمود كه : (كلمه حق ،گمشده مؤ من است هر كجا آن را يافت ، او احق است به آن .) و دوازده خبر ديگر به همين سندنقل كرد.
آنگاه فرمود كه : ابوبكر معروف به مفيد گفت : من اثر شكستگى را در صورت او ديدم واو گفت : خبر كردم اميرالمؤ منين عليه السلام را به قصه و حديث خود در سفرم و مردن پدرو عمم و چشمه اى كه از آن نوشيدم ، تنها. پس فرمود كه : (اين چشمه اى است كه نمىنوشد از آن احدى مگر آنكه عمر طولانى مى كند. بشارت باد تو را كه تو عمر مى كنى ونبودى كه بعد از آشاميدن ، آن را بيابى .)
كراچكى فرمود: احاديثى كه روايت كرده آنها را از اشبح ابو محمّد حسن بن محمّد حسينى كهروايت نكرد آنها را ابو بكر محمّد بن محمّد جرجانى .
پس اين است كه شريف ابو محمّد فرمود كه : خبر داد ما را على بن عماد معمر اشبح ، آنگاهخبر مدح يمن و يك خبر شريف ديگر نقل كرد.
مؤ لّف گويد: كه غرض از اين تطويل ، دفع توهّم تعدد اين مغربى است با آن مغربىكه از مجالس شيخ نقل كرديم ؛ اگرچه به حسب بادى نظر متعدّد مى نمايد و ما نيز دوعنوان كرديم . بلكه محدث جليل سيّد عبداللّه سبط محدث جزايرى در اجازه كبيره خود بعداز عبارتى كه در صدر اين حكايت از ايشان نقل كرديم ؛ فرموده : (و اما آنچهنقل كرده شيخ در مجالس خود از ابى بكر جرجرانى كه معمر مقيم در بلد طنجه وفات كرددر سنه 317، با چيزى منافات ندارد. زيرا ظاهر آن است كه يكى از آن دو غير از ديگرىاست به جهت مغايرت نامهاى ايشان و قصّه ايشان و احوالات منقوله از ايشان . انتهى .)
ولكن حق اتحاد اين دو نفر است ، اما تغاير اسم : دانستى كه كراچكى از همان مفيد جرجرانىاسم او را على بن عثمان بن خطاب نقل كرده . پس معلوم مى شود كه از مجالس شيخ ازاول نسب على افتاده و اختلاف در بعضى از اجداد در چنين حكايتها بسيار است و اختلاف قصّه، اگر سبب تعدّد شود بايد چهار نفر باشند. غرض با اتّحاد در اسم خود و پدر و بلدكه مغرب باشد و شايد مزيده از توابع طنجه باشد و خوردن آب حيات و شكستگى سراز اسب حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در جنگ صفين يا نهروان و قرب عصر ملاقات او ومردن پدر در راه و غير آن نتوان احتمال تعدد داد.
و از علاّمه كراچكى قطع بر اتحاد معلوم مى شود چنانچه از كلاممنقول ايشان ظاهر است و خبر وفات را نيز نقل نكرده از جرجرانى و معلوم مى شود آن هم ازاشتباه جرجرانى يا روات مجالس شيخ است و برمتامل آنچه گفتيم ، پوشيده نيست ، ان شاء اللّه تعالى و نيز جرجرانى در كلام سيّد،اشتباه شد و صواب ، جرجرانى است ، چنانچه درمحل خود ضبط شده .
توضيح : جواب اشكال و تلخيص مقال گذشته آنكه استبعادطول عمر حضرت مهدى صلوات اللّه عليه خالى از اين چند جهت نيست :
اوّل : استحاله عقليّه كه هرگز صاحب عقلى آن را دعوى نكرده و در امكان آن ، اصحابشرايع را سخن نيست و وقوع طول عمر در امم سالفه چنانچه در كتب يهود و نصارىموجود و در اين امّت به اتّفاق مسلمين كافى است در رفع آن اگر دعوى شود.
دوم : حديث معروف مروى از پيغمبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: (عمرهاى امّت من ميانشصت و هفتاد است .) و آن محمول بر اغلب است والاّ لازم آيد كذب آن جناب العياذ باللّه ومؤ يّد اين حمل ، آنكه در بعضى از نسخ اين حديث كه : اكثر عمرهاى امّت من و از اين جهتمعروف شده مابين شصت و هفتاد به عشره ميشومه و اينكه منتهاى عمر در اين ازمنه از صد وبيست نمى گذرد جز استقراء و مشاهده مستندى ندارد.
سوم : قاعده طبيعى به نحوى كه اطباء مى گويند كه سنكمال تا چهل سال است و سن نقصان ضعف اين است كه هشتادسال و مجموع صد و بيست سال مى شود و در توجيه آن دو وجه اعتبارى ذكر كرده اند:
يكى از جهت مادّه و ديگرى از جهت غايت .
اما از جهت مادّه : پس به جهت آنكه علاوه در سن شيخوخت يا بس است ، پس صورت را امساكمى نمايد و حفظ مى كند.
اما از جهت غايت : پس به جهت آنكه طبيعت مبادرت مى كند به سوىافضل كه آن بقاى عمر باشد و حفظ مى كند آن را و دور مى كند فساد را از انقص و آنرطوبت غريزيه باقى مانده در سن شيخوخت و از اين جهت سن نقصان مضاعف سنكمال شده و اين دو وجه وافى از براى اثبات مدعاى مذكور نيست . چنان كه از شرح قطبشيرازى بر كليات قانون ، تصريح به ضعف ايندليل نقل شده .
و اما آنچه ذكر كرده اند و براى آن حجّت اقامه كرده اند كه اين حيات را نهايتى است و ازنوشيدن شربت اجل چاره نيست . پس وافى نيست براى تحديد عمر، مقدارى معيّن و تعيينسن در اندازه معلوم حاصل آن برهان حتميّت مرگ است و كسى آن را منكر نيست و در كلامخداوند: كلّ نفس ذائقه الموت . بى نيازى است از آن برهان مرغوم .
قواعد اصحاب نجوم در رابطه با طولعمر
چهارم : قواعد اصحاب نجوم ، بنابر طريقه آنان كه جز نفوس فلكيّه اثرى در اين عالمندانند يا در تاءثير، آنها را مستقل شمارند و تمام كون و فساد و تغيير وتبديل اين عالم را به آنها نسبت دهند، گويندكه قوام اين عالم به آفتاب است و عطيّهكبراى او در سن صد و بيست سال است .
جواب آنكه : جايز است در نزد ارباب نجوم كه منظّم شود به عطيّه آفتاب اسبابى ديگركه آن عطيّه را اضعاف آن كند.
توضيح اين اجمال آنكه : ايشان را در اين مقام دو اصطلاح است : يكى هيلاج ، دوّم كدخداه واين دو در صورت زايجه طالع مولود دليل عمر باشد كه از روى آن حكم بر زيادى وكمى عمر كنند. يكى از آن دو، متعلّق به جسم است و ديگرى به جان و در تعيين آن خلافاست .
در بعضى از رسايل ايشان چنين است كه دليل عمر بر دو نوع است : يكىدليل جسم : كه آن را هيلاج خوانند و دوم دليل جان : كه آن را كدخداه نامند و اين دو، بهمنزله هيولى و صورتند اسباب عمر را. لكن معروف عكس اين است كه هيلاج در صورتطالع دلايلى است كه دلالت مى كند بر نفس مولود و كدخداه دلالت مى كند بر بدن مولودو كثرت هيلاج در نزد ايشان دلالت مى كند برطول عمر و كثرت كدخداه دلالت مى كند بر خوشى زندگانى .
و هيلاج در نزد ايشان پنج چيز است : آفتاب و ماه و سهم السعاده و جز و مقدم از اجتماع يااستقبال و درجه طالع و كدخداه كوكب با جب خطى است كه ناظر باشد به هيلاج . و شرطكردند بعضى از ايشان در كدخداهى امّت ، استيلا بر موضع هيلاج و بعضى از ايشانكافى دانسته اند در اين مقام نظر برجى را. و شايد نظر به درجه اقوى باشد و اگرآفتاب يا ماه در شرف خود باشند، پس ايشان سزاوارترند به كدخداهيّت .
قطب الدين اشكورى در (محبوب القلوب ) گفته كه : صلاحيت هيلاجى به كسوف و خسوفو محاق و تحت الشعاع باطل گردد و كدخداه ، صاحب خطى باشد در موضع هيلاج و ناظربدو و اگر به درجه نباشد، به برجيت جايز باشد به شرط آنكه در حدّاتصال باشد يا با او مساوى بود كه موضع تناظر است در درجات مطالع يا درطول نهار و چون بُعد كدخداه آفتاب ، كمتر از شش درجه باشد، كدخداهى را نشايد. كه درحد احتراق است و هر كدخداه را سه عطيّه باشد: يكى كبرى ، اگر كدخداه بر درجه وتدباشد. دوم وسطى ، اگر بر مركز مايل باشد. سوم صغرى ، اگر بر مركززايل باشد.
چون اين مقدمه معلوم شد، پس جايز است كه اتفاق بيفتد در طالع ، كثرت هيلاجات و كدخداهاكه همه آنها در اوتاد طالع باشند و ناظر باشند به آن بيوتات و به نظر تثليت وتسديس نظر سعادت داشته باشند و نحوسات از آنها ساقط شده باشد و در اينحال حكم نموده اند براى صاحب طالع به طول عمر و تاءخيراجل تا اينكه يكى از معمّرين سابقين شود.
فاضل مذكور نقل كرده از ابوريحان بيرونى كه گفته در كتاب خود، كه مسمّى است به(آثار الباقيه عن القرون الخالية ) كه انكار كرده اند بعضى از حشويّه آنچه ما وصفنموديم از طول اعمار و خاصّه آنچه ذكر شده پس از زمان ابراهيم عليه السلام .
جز اين نيست كه ايشان اعتماد نمودند در اين سخن آنچه را كه گرفتند از اصحاب احكام ازاكثر عطيّه هاى كواكب در مواليد، به اينكه بوده باشد آفتاب را در آن هيلاجى وكدخدائيتى . يعنى آنكه بوده باشد در بيت خود يا در شرف خود در وتد و ربع و مركزموافق ؛ پس عطا مى كند سنين كبراى خود را كه صد و بيستسال است و مى افزايد ماه بر آن بيست و پنجسال و عطارد بيست سال و زهره هشتاد سال و مشترى دوازدهسال و اين سالهاى صغراى هر يك از اينهاست . زيرا كه زيادى آن بيشتر از اين نيست وهرگاه كه نظر نمايند نظر موافقت و تحسين از او ساقط شود كه چيزى از آن كم نكنند وراءس در برج با او باشد و دور باشد از حدود كسوفيه كه هرگاه چنين شد بيفزايد برآن ربع ، عطيّه خود را كه سى سال است . پس مجتمع از اينها دويست و بيست و پنجسال شود.
گفته اند كه اين اقصاى عمر است كه انسان به آن مى رسد. آنگاه استاد ابوريحان ردكرده بر ايشان و حكايت كرده از ما شاء اللّه مصرى كه او دراول كتاب مواليد خود گفته : ممكن است كه انسان زندگانى كند بهسال قران اوسط اگر اتفاق بيفتد ولادت در وقتتحويل قران از مثلثه به سوى مثلثه و طالع يكى از دو خانهزحل يا مشترى باشد و هيلاج آفتاب در روز باشد و هيلاج ماه در شب در غايت قوّت و ممكناست اگر اتفاق بيفتد مثل اين در وقت تحويل قران به سوىحمل و مثلثات او و دلالات بر آن نحوى باشد كه ذكر نموديم اينكه مولود بماند سالهاىقران اعظم كه آن نهصد و شصت سال است به تقريب تا اينكه بر گردد قران به سوىموضع خود.
و نيز حكايت كرد از ابى سعيد بن شاذان كه ذكر كرده در كتاب مذاكرات خود با ابى معشردر اسرار كه فرستادند در نزد ابى معشر، مولد پس ملك سرانديب را و طالع او جوزا بودو زحل در سرطان و آفتاب در جدى . پس حكم كرد ابى معشر كه او زندگى مى كند دورزحل اوسط و گفت كه اهل آن اقليم در پيش حكم شده براى ايشان به طور اعمار و صاحبايشان زحل است .
آنگاه ابو معشر گفته كه : (به من رسيده كه انسانى از ايشان هرگاه بميرد، پيش ازآنكه برسد به دور اوسط زحل ، تعجب مى كنند از سرعت موت او.)
ابوريحان گفت : (پس ، دلالت كرده اين اقاويل بر اعتراف اين منجّمين به امكان وجود اينعمرها.)
و شيخ كراچكى در (كنز الفوايد) از ما شاء اللّه مصرى كه معلم مقدم و استادمفضل اين طايفه است قريب به آن عبارت سابقه رانقل كرده كه نظر به هيلاج مولود ممكن است عمر به نهصد و پنجاه برسد.
سيّد جليل ، على بن طاووس در كتاب (فرج المهموم ) فرموده كه : (بعضى از اصحابما ذكر كرده در كتاب اوصيا و آن كتاب معتمدى است كه روايت كرده آن را حسن بن جعفرصيمرى و مؤ لف آن على بن محمدبن زياد صيمرى است و براى او مكاتباتى است بهسوى حضرت هادى و عسكرى عليهما السلام كه جواب دادند آن دو بزرگوار، او را و اوثقه معتمد عليه است .)
پس گفت كه : خبر داد مرا ابو جعفر قمى ، برادر زاده احمد بن اسحق بن مصقله كه در قم ،منجمى بود يهودى ، موصوف به حذاقت در حساب . پس احمد بن اسحق او را حاضر نمود وگفت : (مولودى متولّد شد در فلان وقت ، پس طالع او را بگير وعمل آور ميلاد او را.)
پس طالع را گرفت و در آن نظر كرد و عمل خود را بجاى آورد و گفت به احمد بن اسحق :(نمى بينم ستاره ها را دلالت كنند بر آنچه حساب معلوم مى كند آن را كه اين مولود براىتو باشد و اين مولود نمى باشد مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر و بدرستى كه نظردلالت مى كند كه او مالك مى شود دنيا را از مشرق تا مغرب و برّ و بحر و كوه و صحراىآن را تا آنكه نمى ماند در روى زمين ، احدى ؛ مگر اينكه متدين شود به دين او وقايل شود به ولايت او.)
شيخ جليل ، زين الدين على بن يونس عاملى در صراط المستقيم ، از علماى منجميننقل فرموده كه : (دور آفتاب ، 1451 سال است و آن عمر عوج بن عنق است كه زندگانىكرد از عهد نوح تا جناب موسى عليهما السلام .
و دور اعظم ماه ، 652 سال است و آن عمر شعيب بود كه مبعوث شد به سوى پنج امّت .
و دور اعظم زحل ، 255 سال است و گفته اند كه آن عمر سامرى است از بنىاسرائيل .
و دور اعظم مشترى ، 424 سال است و گفته اند كه آن عمر سلمان فارسى است .
دور اعظم زهره ، 1151 سال است و گفته اند كه آن عمر جناب نوح عليه السلام است .
دور اعظم عطارد، 480 سال است و گفته اند كه آن عمر فرعون بود.
و در يونان ، مثل بطلميوس و در فرس ، مثل ضحاك هزارسال و چيزى كمتر يا بيشتر عمر كرد.
حكايت كردند از سام كه او گفت : (هرگاه بگذرد از هزار سمكه ، هفتصدسال ، عدل ظاهر مى شود در بابل .)
و از سابور بابلى نيز مثل اين را نقل كردند و خواجه ملانصر اللّه كابلى ، متعصّب عنيددر مطلب چهاردهم از مقصد چهارم از كتاب صواعق كه ردّ بر اماميّه و مملوّ است از اكاذيب ومزخرفات گفته كه : اختلاف كردند در ميلاد آن حضرت . جمعى گفتند كه متولد شد صبحشب برائه يعنى نيمه شعبان ، سنه 255 بعد از گذشتن چند ماه از قران اصغر چهارم ازقران اكبر واقع در قوس . و طالع درجه بيست و پنجم از سرطان بود وزحل راجع بود در دقيقه دوم از سرطان . ونيز مشترى در آنجا راجع و مرّيخ در دقيقه سى وچهارم از درجه بيستم جوزا بود. و آفتاب در دقيقه بيست و هشتم از درجه چهارم اسد بود.زهره در دقيقه بيست و نهم از جوزا بود. عطارد در دقيقه سى و هشتم از درجه چهارم از اسدبود. و ماه در دقيقه سيزدهم از درجه بيست و نهم از دلو. و راءس در دقيقه سيزدهم از درجهبيست و هشتم از حمل . و ذنب در دقيقه پنجاه و نهم از درجه بيست و هشتم از ميزان بود.
جمعى گفتند: متولّد شد صبح بيست و سوم از شعبان از سنه مذكوره و طالع سى و هفتم ازدرجه بيست و پنجم از سرطان . و آفتاب در دقيقه بيست و هشتم از درجه دهم از اسد. وعطارد در دقيقه سى و هشتم از درجه بيست و يكم از اسد. وزحل در دقيقه هيجدهم از درجه هشتم از عقرب . و همچنين مشترى و ماه در دقيقه سيزدهم از درجهسى ام از دلو. و مرّيخ در دقيقه سى و چهارم از درجه بيستم ازحمل . و زهره در دقيقه هفدهم از درجه بيست و پنجم از جوزا.
و اين اختلافات نص است بر اينكه آنچه گمان كردند، يعنى اماميّه ، افتراست بدون ريبه! انتهى .)
و قبل از نقل اين كلمات گفته : و اما آنچه ذكر كرده آن رااهل نجوم مثل ابومعشر بلخى و ابوريحان بيرونى و ما شاء اللّه مصرى و ابن شاذانمسيحى و غير ايشان از منجمين كه اگر اتفاق بيفتد ميلادى از مواليد در نزدنحل قران اكبر و طالع يكى از آن دو خانه زحل يا خانه مشترى باشد، و هيلاج آفتاب درروز و ماه در شب و خمسه متحيّره قوى الحال و در اوتاد باشند و ناظر به هيلاج يا كدخدابه نظر مودّت ، ممكن است كه تعيّش كند مولود مدّتسال قران اكبر و آن 980 سال شمسى است تقريبا.
و اگر اسباب فلكيّه دلالت كند بر غير اين ، جايز است كه تعيّش كند كمتر از اين يابيشتر از اين . اگر صحيح باشد اين سخنان ، پس ‍ نفعى ندارد، زيرا كه ولادت م ح م دبن الحسن عليهما السلام نبود در يكى از قرانات چهارگانه اعظم و اكبر و اوسط واصغر، چنانچه مذكور است در كتب مواليد ائمه عليهم السلاممثل كتاب (اعلام الورى ) و غيره . و اختلاف كردند تا آخر آنچه گذشت و تاكنون در كتبمواليد ائمه عليهم السلام خصوص اعلام الورى ، بلكه در كتب غيبت ، صورت طالع ولادتآن حضرت ديده نشده .
نمى دانم اين كابلى از كجا برداشته و علاوه آن را نسبت به جمعى داده و جمعى ديگر بهنحو ديگر به نحوى كه ناظر گمان مى كند كه اين مرد، متتبع خبير است . و ظاهر آن استكه از مجعولات خود او باشد كه مبناى آن كتاب بر آن است و بر فرض صحّت ، ضررىبه جايى ندارد. زيرا كه مقصود از نقل كلمات اين طايفه ، وجود اسباب سماويّه و اوضاعنجوميّه است براى طول عمر به زعم ايشان حسب آنچه مطلع شدند بر آنها ومحتمل است وجود بسيارى از آنها كه مطلع نشدند بر آن و هرگز نتوانند دعواى انحصاركنند در آنچه دانستند.
مخفى و مستور نماند كه در نقل حكايات اقتصار كرديم بر آنچه در كتب معتبره ديديم يا ازثقات و علما شنيديم و ترك كرديم نقل بسيارى از وقايع را كه به سند معتبره به مانرسيد. يا در كتب جماعتى بود كه در نقل اين گونه قصص ، مسامحه كردند و هرچه از هركس در هر جا ديدند يا شنيدند، جمع كردند و به جهت ذكر پاره اى علايم كذب در آن لايحبود، باقى را از درجه اعتبار ساقط نمودند.
مناسب است ختم اين باب به ذكر كلام فاضل متتبع ، ميرزا محمّد نيشابورى در كتاب (ذخيرةالالباب ) معروف به دوائرالعلوم كه در فايده يازدهم از باب چهاردهم آن ذكر كرده و آنفايده در ذكر اسامى كسانى است كه حضرت قائم عليه السلام را ديدند در حيات پدربزرگوارش و در غيبت صغرى و كبرى و آنها را ما، در اين باب ذكر نموديم با زيادتىبسيار جز آنكه در آخر آن فايده چند نفر را نام برده كه بر حكايات ايشان واقف نشديم .
اسامى تعدادى ديگر كه به خدمت حضرت مشرف شدند 
اوّل : حاجى عبدالهادى طبيب همدانى .
دوم : شيخنا موسى بن على المعجرانى .
سوم : السيّد الكريم العين ، كه او را نهى فرمودند از كشيدن قليان .
چهارم : عالمى كه رفيق او بود.
پنجم : شيخ حسن بن محمّد حلى .
ششم : سعيد بن عبدالغنى احسائى .
هفتم : ملا عبداللّه شيرازى .
هشتم : استادنا المولى محمّد باقر بن محمّد اكمل اصفهانى .
و او نقل كرد قصه اى را براى من و قصه همه اينها مذكور است در مظان خود. انتهى .
و نيز در فايده دوازده ، از فصل پنجم ، از باب هيجدهم ، بعد از ذكر شطرى ازاحوال آن حضرت عليه السلام گفته : معاصراوّل امامت آن جناب ، معتمد است . متولّد شد در سامراء شب جمعه از شعبان و گفته اند و ازوياكح از شهر رمضان در رنه يار نو و با والد خود بود دياء و غيبت صغرى بعد ازپدرش عليه السلام و مبداء از سال رس تا شل و آن مبداء غيبت كبرى است و تا اينسال ما كه غريو است ، منفر است و خروج آن جناب در روز جمعه محرم طاق ازسال .
و به تحقيق كه وارد شده و روايايت از پدرانش عليه السلام در مدّت غيبت آن جناب وسال ظهورش به طيق رمز و ايهام كه نمى فهمد آن را مگر اوحدى از مردم و معتمد چيزى استكه به صحّت رسيده از ايشان ، از معيّن نبودن وقت براى آن . چنانچه تفسير شده به اينقول خداى تعالى : و عنده علم الساعة .
و در خبرى است كه : (دروغ گفتند وقت قرار دهندگان .) و نسبت داده شده به بعضى ازمشايخ شهود:

اذا دار الزمان على حروف

ببسم اللّه فالمهدى قاما

فادوار الحروف عقيب صوم

فاقر الفاطمى منا السلاما

و مؤ يد اوست چيزى كه جارى شده بر زباندعبل خزاعى در آنجا كه انشاد نمود قصيده تاءئيّه خود را بر حضرت رضا عليه السلام .
خروج امام لامحالة خارج

يقوم على اسم اللّه والبركات

پس حضرت به او فرمود كه : (سخن گفته به اين كلام روح القدس از زبان تو.) ومنسوب است به سوى حكيم محقق طوسى رحمه الله .
در دور زحل ، خروج مهدى است

جرم دجل و دجاليان است

در آخر واو و اول زا

چون نيك نظر كنى همان است

استخراج مدّت دولت آن حضرت از قولخداى تعالى
و در مدّت دولت آن جناب ، اختلاف عظيم است ، معتمد زاست به حساب سالهاى ايشان و بهحساب ما و استخراج كرده اند عارفون زمان ، دولت آن جناب را ازقول خداى تعالى : وَلَقَدْ كَتَبْنا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ اَنَّ الاَْرْضَ يَرِثُهاعِبادِىَ الصّالِحُونَ.(93) و مؤ يد است آنچه را كه فهميدند رواياتى معصوميهايضا كه مناسب كتاب نيست .
اسامى بعضى از اولاد آن حضرت عليه السلام  
و از براى آن جناب اولاد بسيار است و از جمله آنهاست : طاهر، قاسم ، هاشم ، ابراهيم وعبدالرحمن عليهم السلام .
مسكن آن حضرت عليه السلام  
مسكن آن جناب در جزيره خضراء است ، در بحر ابيض از جزاير خالدات مغربيه ، معروفهبه خرابات بر كوهى كه در دو فرسخى اين بلده مباركه است و ساير جزايرمثل علقميه و ناعمه مباركه و صالحيّه و خضريه و بيضاويه ونوريّه كه حاكمند در آنهاامراى آن جناب كه از فرزندان اويند: وَ اِذا رَاَيْتَ ثَمَّ رَاَيْتَ نَعيما وَمُلْكاكَبيرا.(94)
باب هشتم : تكذيب مدّعى رؤ يت 
در جمع بين حكايات و قصص گذشته و بين آنچه رسيده در تكذيب آنكه مدّعى مشاهده آنجناب عليه السلام ، شود در غيبت كبرى .
توقيع حضرت به على بن محمد سمرى  
چنانچه شيخ صدوق رحمه الله در كمال الدين و شيخ طوسى رحمه الله در احتجاج روايتكرده اند كه : بيرون آمد توقيع به سوى ابى الحسن سمرى كه :
(اى على بن محمد سمرى ! بشنو! خداوند، بزرگ گرداند اجر برادران تو را در تو،پس بدرستى كه تو فوت خواهى شد، از حال تا شش روز، پس جمع كن امر خود را ووصيت مكن به احدى كه قائم مقام تو باشد بعد از وفات تو.
پس به تحقيق كه واقع شد غيبت تامّه ؛ پس ظهورى نيست مگر بعد از اذن خداى تعالىذكره و اين بعد از طول زمان و قساوت قلوب و پر شدن زمين است از جور! و زود است كهمى آيد از شيعه من كسى كه مدّعى مشاهده است ؛ آگاه باشيد كه هركس مدّعى شود مشاهده راپيش از خروج سفيانى و صيحه ، پس او كذّاب و مفترى است .ولاحول و لاقوة الاّ باللّه العلى العظيم .)
و نيز در چند خبر ديگر اشاره به اين مطلب فرموده اند و جواب از اين خبر به چند وجهاست :
جواب اوّل آنكه : اين خبر ضعيف و غير آن خبر واحدند كه جز ظنى از آنحاصل نشود و مورث جزم و يقين نباشد؛ پس قابليّت ندارد كه معارضه كند با وجدانقطعى كه از مجموع آن قصص و حكايات پيدا مى شود، هرچند از هريك آنها پيدا نشودبلكه جمله از آنها دارا بود كرامات و خارق عاداتى را كه ممكن نباشد صدور آنها از غير آنجناب عليه السلام .
پس چگونه رواست اعراض از آنها به جهت وجود خبر ضعيفى كهناقل آن كه شيخ طوسى است عمل نكرده به آن در همان كتاب . چنانكه بيايد كلام او در اينمقام ، پس چه رسد به غير او و علماى اعلام از قديم تاحال ، امثال اين وقايع را قبول دارند و در كتب ضبط فرموده اند و به آناستدلال كرده اند و اغنا نموده اند و از يكديگر گرفته اند و از هر ثقه ماءمونى كهاطمينان به صدق كلام او داشته اند نقل امثال آنها را از او تصديق كرده اند. چنانكه در غيراين مقام با او مى كردند.
جواب دوم آنكه : شايد مراد از اين خبر، تكذيب كسانى باشد كه مدّعى مشاهده اند با ادّعاىنيابت و رساندن اخبار از جانب آن جناب عليه السلام به سوى شيعه ، چنان كه سفراىخاص آن حضرت در غيبت صغرى داشتند و اين جواب از علاّمه مجلسى است در كتاب بحار.
جواب سوم : آن چيزى است كه در قصّه جزيره خضرا معلوم مى شود و گذشت كه زين الدينعلى بن فاضل به سيد شمس الدين عرض كرد كه : (اى سيّد من ! ما روايت كرديم احاديثىاز مشايخ خود از صاحب الامر عليه السلام كه آن حضرت فرمود: هركه در غيبت كبراىگويد كه مرا ديده ، به تحقيق كه دروغ گفته . پس با اين ، چگونه در ميان شما كسىاست كه مى گويد من آن حضرت را ديده ام ؟)
گفت : (راست مى گويى ، آن حضرت اين سخن را فرمود در آن زمان به سبب بسيارىدشمنان از اهل بيت خود و غير ايشان از فراعنه زمان از خلفاى بنى عباس ؛ حتى آنكهشيعيان در آن زمان يكديگر را منع مى كردند از ذكر كردناحوال آن جناب و اكنون زمان طول كشيده و دشمنان از او ماءيوس گرديدند و بلاد ما از آنظالمان و ظلم ايشان دور است و به بركت آن جناب ، دشمنان نمى توانند كه به ما برسند...الخ .)
و اين وجه كه سيّد فرموده ، جارى است در اكثر بلاد و اولياى آن حضرت عليه السلام .
گفتارى از علامه بحرالعلوم درباره رؤ يت حضرت عليه السلام  
جواب چهارم : آن چيزى است كه علاّمه طباطبائى بحرالعلوم رحمه الله فرموده دررجال خود در ترجمه شيخ مفيد بعد از توقيعات مشهوره كه سابقا ذكر شد به اين عبارتكه : (اشكال مى رود در امر آنها به سبب وقوع آنها در غيبت كبرى و جهالت آن شخص كهاين توقيعات را رسانده و دعوى كردن او، مشاهده را كه منافى است بعد از غيبت صغرى وممكن است دفع اين اشكال به احتمال حصول علم به سبب دلالت قراين ومشتمل بودن توقيع بر اخبار از فتنه و شورشها و جنگهاى بزرگ و اخبار از غيبى كهمطلع نمى شود بر آن ، جز خداوند و اولياى او به اين كه ظاهر نمايد آن را براى ايشانو اينكه مشاهده كه ممنوع شده اين است كه مشاهده كند امام عليه السلام را و بداند كه اوستحجّت عليه السلام در آن حالى كه مشاهده مى كند آن جناب را و معلوم نشد كه آورندهتوقيع ، دعوى كرد اين مطلب را. انتهى .)
گذشت ذكر اسباب اعتبار آن توقيعات به نحوى كه محتاج نباشد به ظاهر نمودن ايناحتمالات و نيز علاّمه مذكور در فوايد خود در مساءله اجماع فرموده : (و بسا مى شود كهحاصل شود براى بعضى ، از حفظ اسرار از علماى ابرار، علم بهقول امام عليه السلام به عينه بر وجهى كه منافى نباشد امتناع رؤ يت را در مدّت غيبت .پس متمكن نمى شود از تصريح نسبت آن قول به امام عليه السلام پس ابراز مى كند آنقول را در صورت اجماع تا جمع كرده باشد ميان اظهار حق و نهى از افشاىمثل اين سرّ در هرحال و شايد مراد ايشان از اين كلام ، وجه آينده باشد.)
جواب پنجم : چيزى است كه باز علامه مذكور دررجال بعد از كلام سابق فرموده كه : (وگاهى هست كه منع شود امتناع مشاهده در شاءنخواص ، هرچند دلالت دارد بر آن ظاهر اخبار به سبب دلالتعقل و دلالت بعضى از آثار. انتهى .)
شايد مراد از آثار، همان وقايع سابقه است كه از جمله آنها بود وقايع خود ايشان ياخبرى است كه حضينى نقل كرده در كتاب خود از اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرمود:(صاحب الامر ظاهر مى شود و نيست در گردن او از براى احدى بيعتى و نه عهدى و نهعقدى و نه ذمّه اى ؛ پنهان مى شود از خلق تا وقت ظهورش .)
راوى عرض كرد: (يا اميرالمؤ منين ! ديده نمى شود پيش از ظهورش ؟)
فرمود: (بلكه ديده مى شود وقت مولدش و ظاهر مى شود براهين ودلايل و مى بيند او را چشمهاى عارفين به فضل او كه شاكرين كاملين هستند، بشارت مىدهند به او كسانى را كه شك دارند در او.)
يا مراد مثل خبرى است كه روايت كرده شيخ كلينى و نعمانى و شيخ طوسى به اسانيدمعتبره از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: (لابد است از براى صاحب اين امر ازغيبت و لابد است از براى او در غيبتش از عزلت و نيست باءسى و وحشتى .) يعنى بااستيناس ‍ آن حضرت در غيبتش با سى نفر از اولياء و شيعيان خود در عزلت از خلقوحشتى ندارد. چنانچه شارحين احاديث فهميدند از اين عبارت .
بعضى گويند كه : آن جناب عليه السلام پيوسته در سن سى سالگى است و صاحب اينسن ، هرگز وحشت نكند و اين معنى به غايت بعيد است و ظاهر است كه اين سى نفر كه امامعليه السلام در ايّام غيبت به ايشان انس مى گيرد، بايدمتبادل شوند در قرون و اعصار، زيرا كه مقرر نشده براى ايشان از عمر، آنچه مقرّر شدهبراى سيّد ايشان . پس در هر عصر بايد يافت شود سى نفر از خواصّى كه به فيضحضور فايز شوند.
نيز شيخ طوسى و شيخ صدوق و ابى جعفر، محمد بن جرير طبرى به سندهاى معتبرهروايت كرده اند قصّه على بن ابراهيم بن مهزيار را و كيفيت رفتن او را از اهواز به كوفه واز آنجا به مدينه و از آنجا به مكّه و تفحص كردن او، ازحال امام عصر عليه السلام و رسيدن او را در حال طواف خدمت جوانى كه او را برد بههمراه خود.
و در نزديك طايف در مرغزارى كه رشك بهشت برين بود، به خدمت امام عليه السلام رسيدو به روايت طبرى چون به خدمت آن جوانى كه يكى از خواص بلكه از اقارب خاص بودرسيد، آن جوان به اوگفت : (چه مى خواهى اى ابوالحسن ؟)
گفت : (امام محجوب از عالم را.)
گفت : (آن جناب محجوب نيست از شماها ولكن محجوب كرده آن جناب را از شما بدىِكردارهاى شما.) الخ .
علت محجوب بودن حضرت از مردم 
در اين كلام ، اشاره اى است به اين كه اگر كسى راعمل بدى نباشد و كردار و گفتار خود را پاك و پاكيزه كرده باشد از قذارات معاصى وآنچه منافى سيره اصحاب آن جناب است ، براى او حجابى نيست از رسيدن خدمت آن جناب وعلماى اعلام و مَهره فن اخبار و كلام تصريح فرموده اند بر امكان رؤ يت در غيبت كبرى وسيّد مرتضى در (تنزيه الانبياء) در جواب آن كسى كه گفته : (هرگاه امام غايب باشدبه نحوى كه نرسد به خدمت او، احدى از خلق و منتفع نشود به او، پس چه فرق است ميانوجود او و عدم او؟)
فرموده : (اول چيزى كه در جواب او مى گوييم اين كه : ما قطع نداريم كه نمى رسدخدمت او احدى و ملاقات نمى كند او را بشرى و اين امرى است كه معلوم نشده و راهى نيستبه سوى قطع كردن به آن . الخ .)
نيز در جواب آن كه گفته : (هرگاه علت در پنهان شدن امام ، خوف اوست از ظالمين و تقيّهاو از معاندين . پس اين علت زايل است در حق مواليان و شيعيان او؛ پس واجب است كه ظاهرشود براى ايشان .) فرموده بعد از جمله از كلماتى كه ما نيز گفتيم كه : (ممتنع نيستاين كه امام ظاهر شود از براى بعضى از اولياى خود از كسانى كه خوف ندارد از طرفايشان ، بودن چيزى از اسباب خوف را و اين امرى است كه نمى شود قطع كرد به نبودنآن و امتناع آن جز اين نيست كه خبر دارد هركسى ازحال خود. راهى نيست براى او به سوى فهميدنحال غير خود.)
در كتاب (مقنع ) كه مختصرى است در غيبت ، قريب به اين مضمون را فرموده اند: شيخطوسى در كتاب غيبت در مقام جواب از سؤ ال مذكور بعد از كلماتى چند فرمود: (و آنچهسزاوار است كه جواب داده شود از اين سؤ الى كهنقل كرديم آن را از مخالف اينكه مى گوييم ما كه قطع نداريم بر پنهان بودن آن جناباز جميع اولياى خود، بلكه جايز است ظاهر شود از براى اكثر ايشان .
و نمى داند هيچ انسانى مگر حال نفس خويش را، پس اگر ظاهر شد براى او، پس شبهات اورفع شده و اگر ظاهر نشد براى او، پس ‍ مى داند كه آن جناب ظاهر نشده براى او بهجهت امرى است كه راجع است به او يعنى براى مانعى است كه در اوست ، هرچند نمى داند آنرا مفصلا به جهت تقصيرى كه از طرف اوست ... الخ .)
گذشت كلام شيخ منتجب الدين در حكايت سى و چهارم و پنجم و پنجاه و چهارم و شمردن اوسه نفر از علما را از جمله مشاهدين و سفراى آن جناب .
گفتارى از سيّد بن طاووس  
نيز گذشت از علاّمه در حكايت پنجاه و هفتم مثل آن و سيّد رضى الدين على بن طاووس در چندجا از كتاب (كشف المحجه ) به كنايه وتصريح ، دعواى اين مقام را كرده در جايى از آنفرموده : (بدان اى فرزند من محمّد! الهام نمايد خداى تعالى آنچه را كه خواسته آن را ازتو و خشنود مى شود به آن از تو كه غيبت مولاى ما مهدى عليه السلام كه متحير نمودهمخالف و بعضى مؤ الف را از جمله ادلّه است بر ثبوت امامت آن جناب و امامت آباء طاهرين او صلوات اللّه على جدّه محمّد وعليهم اجمعين .
زيرا كه تو هرگاه واقف شوى بر كتب شيعه و غير شيعه ،مثل كتاب غيبت ابن بابويه و كتاب غيبت نعمانى ومثل كتاب شفا و جلا و مثل كتاب ابى نعيم حافظ در اخبار مهدى و صفات او و حقيقت بيرونآمدن او و ثبوت او و كتابهايى كه اشاره كردم به آنها در طرايف ، مى يابى آنها يابيشتر آنها را كه متضمن است پيش از ولادت آن جناب كه او غايب خواهد شد غيبت طولانى تااين كه برمى گردد از امامت او بعضى از كسانى كهقايل بودند به آن . پس اگر غيبت نكند اين غيبت را، طعنى خواهد بود در امامت پدران آنجناب و خودش .
پس غيبت ، حجّت شد براى ايشان و براى آن حضرت بر مخالفين او در اثبات امامتش وصحّت غيبتش ، با آنكه آن جناب عليه السلام حاضر است با خداى تعالى بر نحو يقين وجز اين نيست كه غايب شده آنكه ملاقات نكرده او را از خلق به جهت غيبت ايشان از متابعتحضرت او و متابعت پروردگار عالميان .)
و در جايى فرموده است كه : (اگر ادراك كردم موافقت توفيق تو را از براى كشف نمودناسرار براى تو، مى شناسانم تو را از خبر مهدى صلوات اللّه عليه چيزى را كه مشتبهنشود و مستغنى شوى به اين از دليلهاى عقليّه و از روايات .
بدرستى كه آن جناب صلوات اللّه عليه زنده و موجود است بر نحو تحقيق معذور استاز كشف امر خود تا آنكه اذن دهد او را تدبير خداوند رحيم شفيق ، چنان كه جارى شده بودبر اين عادت بسيارى از انبياء و اوصياء. پس بدان اين را به نحو يقين و بگردان اين راعقيده و دين خود. بدرستى كه پدر تو، شناخته آن جناب را واضح و روشنتر از شناختنضياء خورشيد آسمان .)
و در جايى فرموده بعد از تعليم فرزندش كيفيّت عرض حاجات خود را به آن جناب كه :(ذكر كن براى او كه پدر تو ذكر كرده براى تو كه وصيّت تو را كرده به آن جناب وگردانده تو را به اذن خداوند جلّ جلاله بنده او و اينكه من تو را معلّق نمودم به آن جناب.
بدرستى كه خواهد آمد تو را جواب آن جناب صلوات اللّه عليه و از چيزهايى كه مىگويم به تو اى فرزند من ، محمّد! پُر نمايد خداوندجل جلاله ، عقل و قلب تو را از تصديق نمودن از براىاهل صدق و توفيق در معرفت حق اينكه طريق شناساندن خداوند جلّ جلاله از براى توجواب مولاى ما مهدى صلوات اللّه عليه را بر حسب قدرت و رحمت اوست .)
پس ، از آن جمله است آن كه روايت نموده آن را محمّد بن يعقوب كلينى در كتابرسايل ، از شخصى كه گفت : نوشتم به سوى ابى الحسن عليه السلام اين كه :(شخصى دوست دارد كه راز گويد با امام خود آنچه را كه دوست دارد كه راز گويد آن رابا پروردگار خود.)
گفت : (پس نوشت : اگر باشد براى تو حاجتى ، پس حركت دِه لبهاى خود را. بدرستىكه مى رسد به تو جواب آن .)
و از آن جمله است آنچه را كه روايت كرده سعيد بن هبة الله راوندى در كتاب (خرايج ) كهگفت : (گفت به من على بن محمد عليهما السلام هرگاه اراده كردى كه سؤال كنى از مساءله اى ، پس بنويس آن را و بگذار نوشته را در زير مصلاّى خود و ساعتىآن را مهلت ده ، آنگاه بيرون بياور آن را و نظر نما در آن .
گفت : پس كردم و يافتم جواب آنچه را كه سؤال كرده بودم از آن كه توقيع شده بود در آن و بتحقيق كه اقتصار كردم براى تو براين تنبيه و راه باز است به سوى امام تو براى كسى كه اراده نموده خداوندجل جلاله عنايت خود را به او و تمام احسانش را به او.)

next page

fehrest page

back page