بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نجم الثاقب, حاج میرزا حُسین طبرسى نورى (ره ) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     NAJM0001 -
     NAJM0002 -
     NAJM0003 -
     NAJM0004 -
     NAJM0005 -
     NAJM0006 -
     NAJM0007 -
     NAJM0008 -
     NAJM0009 -
     NAJM0010 -
     NAJM0011 -
     NAJM0012 -
     NAJM0013 -
     NAJM0014 -
     NAJM0015 -
     NAJM0016 -
     NAJM0017 -
     NAJM0018 -
     NAJM0019 -
     NAJM0020 -
     NAJM0021 -
     NAJM0022 -
     NAJM0023 -
     NAJM0024 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

حكايت هفتاد و هشتم : سيّد بحرالعلوم 
شيخ صالح صفى شيخ احمد صد تومانى نجفى كه در ورع و تقوى و ديانت يگانه بود،نقل كرد كه : به ما به استفاضه رسيده كه جدّ ما، مولى محمّد سعيد صدتومانى از تلامذهسيّد متقدم جناب بحرالعلوم بود.
روزى در مجلس سيّد، صحبت قضاياى كسانى كه مهدى عليه السلام را ديدند در ميان آمد.جناب سيّد هم در بين آن صحبت به سخن آمد. فرمود:(ميل كردم روزى كه نماز را در مسجد سهله بكنم در وقتى كه گمان داشتم كه از مردمخالى است . چون به آنجا رسيم . ديدم كه پر است از مردم و صداى ذكر و قرائت ايشانبلند است و معهود نبود كه در چنين وقتى احدى در آنجا باشد. پس ‍ ايشان را يافتمصفوفى صف كشيده از براى به جا آوردن نماز جماعت . ايستادم پهلوى ديوار در جايى كهدر آنجا رملى بود.
رفتم بالاى آنكه نظر كنم كه در صفوف ، شايد مكانى پيدا كنم كه در آنجا جاى گيرم .در يكى از آن صفوف موضع يك نفر پيدا كردم . به آنجا رفتم و ايستادم .
يكى از حاضرين مجلس گفت : (بگو مهدى صلوات اللّه عليه را ديدم .)
سيّد ساكت شد وگويا در خواب بود و بيدار شد. پس هرچه خواستند كه كلام را به آنجارساند، راضى نشد.
حكايت هفتاد و نهم : سيّد بحرالعلوم 
عالم صالح متدين متّقى ، جناب ميرزا حسين لاهيجى رشتى ، مجاور نجف اشرف كه از اعزّهصلحا و افاضل اتقياى معروف در نزد علما است ،نقل كرد از عالم ربّانى و مؤ يد آسمانى ، ملا زين العابدين سلماسى ، كه مذكور داشت كه: روزى جناب بحرالعلوم طاب ثراه وارد حرم اميرالمؤ منين عليه السلام شد و به اينبيت ترنّم مى كرد: (چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن )
پس ، از سيّد سؤ ال كردم از: سبب خواندن اين بيت !
فرمود: (چون وارد حرم اميرالمؤ منين عليه السلام شدم ، ديدم حجّت عليه السلام را كه دربالاى سر، قرآن تلاوت مى فرمود به آواز بلند؛ چون صداى آن بزرگوار را شنيدم ،آن بيت را خواندم ؛ چون وارد حرم شدم قرائت را ترك نمود و از حرم بيرون رفتند.)
حكايت هشتادم : ملا زين العابدين سلماسى 
ثقه عدل امين ، آقا محمّد كه زياده از چهل سال است متولى امر شموعات حرم عسكريين عليهماالسلام و سرداب شريف است و امين سيّد استاد دام علاه نقل كرد از والده خود كه از صالحات معروفات و تاكنون زنده است كه گفت :
(روزى در سرداب شريف بوديم با اهل بيت عالم ربانى و مؤ يد سبحانى ملا زينالعابدين سلماسى در آن ايّام كه مجاور سرّ من راءى بود، به جهت بناى قلعه آن بلد. و آنروز، روز جمعه بود و جناب آخوند مشغول شد به خواندن دعاى ندبه معروفه و چون زنِمصيبت زده و مُحبّ فراق زده ، مى گريست و ناله مى كرد و ما با او در گريه و ناله متابعتمى كرديم .
در بين اين حالت بوديم كه ناگاه بوى عطرى ، وزيدن گرفت و منتشر شد در فضاىسرداب . و پر شد هوا از بوى خوش به نحوى كه از جميع ماها حالت را برد. همه ساكتشديم و قدرت سخن گفتن از ما رفت و متحيّر مانديم تا اندك زمانى گذشت ؛ پس آن رايحهطيّبه مفقود شد و هوا به حالت اوّل برگشت و برگشتيم به آنچهمشغول بوديم از قرائت دعا.
چون به خانه مراجعت نموديم ، سؤ ال كردم از جناب آخوند ملازين العابدين ، از سرّ آنبوى خوش . فرمود: (تو را چه كار به اين سؤال ؟) و از جواب من اعراض نمود.
عالم عامل متّقى ، آقا عليرضا اصفهانى طاب ثراه كه نهايت اختصاص به مولاى مزبورداشت ، نقل كرد كه : روزى سؤ ال كردم از آن مرحوم از ملاقات كردن حجّت عليه السلام راو در او اين گمان داشتم ، مثل استاد او سيّد معظم بحرالعلوم رحمه الله پس همين واقعه رابراى من نقل كرد، بدون اختلاف .
حكايت هشتاد و يكم : سنّى اهل سامراء 
و نيز ثقه متقدّم ، آقا محمّد دام توفيقه نقل كرد كه مردى ازاهل سنّت سامره ، كه او را مصطفى الجمود مى گفتند، در قطار خدام بود كه شغلى جزآزردن زوّار و گرفتن مال آنها به هر حيله و مكر نداشت و غالب اوقات در سرداب مقدّسبود، در آن صفّه كوچك كه پشت شباك ناصر عبّاسى است و اغلب زيارات ماثوره را حفظداشت و هركس داخل مى شد در آن مكان شريف و شروع مى كرد در زيارت ، آن خبيث ، او را ازحالت زيارت و حضور قلب مى انداخت و پيوسته خواننده را ملتفت مى كرد به اغلاطى كهغالب عوام از آنها خالى نيستند.
پس شبى در خواب ، حضرت حجّت عليه السلام را ديد كه به او مى فرمايد: (تا كىزوّار مرا مى آزارى و نمى گذارى زيارت بخوانند؟ تو را چه مداخله در اين كار؟ بگذارايشان را و آنچه مى گويند.)
پس بيدار شد در حالتى كه هر دو گوشش را خداوند كر نمود. پس از آن ديگر چيزىنشنيد و زوّار از او آسوده شدند و چنين بود تا آنكه به اسلاف خويش پيوست .
حكايت هشتاد و دوم : تاجر شيرازى 
آقا محمّد مهدى تاجر شيرازى الاصل كه مولد و منشاء او در بندر ملومين از ممالك ماچين شده ،بعد از ابتلا به مرض شديدى در آن جا و عافيت از آن ، هم كر شد و هملال و قريب سه سال چنين بر او گذشت . پس به قصد استشفا، نيّت زيارت ائمه عراقعليهم السلام كرد. و در جمادى الاولى سنه 1299 وارد كاظمين شد، بر بعضى از تجّارمعروفين كه از اقارب او بود. بيست روز در آنجا ماند. پس موسم حركت مركب و خان شد بهسوى سرّ من راءى .
ارحامش او را آوردند در مركب و به اهالى مركب كه ازاهل بغداد و كربلا بودند او را سپردند به جهت گنگى و عجز از اظهار مقاصد و حوايجخويش و خطوطى در سفارش او به بعضى از مجاورين سرّ من راءى نوشتند.
بعد از رسيدن به آنجا در روز جمعه ، دهم جمادى الثّانيه سنه مذكوره ، رفت به سردابمقدّس در محضر از موثقين . خادمى براى او زيارت مى خواند تا آنكه رفت به صفّهسرداب و در بالاى چاه مدتى گريه و تضرّع مى كرد و با قلم در ديوار سرداب ازحاضرين طلب دعا و شفاى خود را مى نوشت .
پس از ابتهال و انابه ، قفل زبانش باز شد و بيرون آمد از ناحيه مقدّسه با زبانىفصيح و بيانى مليح . روز شنبه همراهانش او را حاضر كردند درمحفل تدريس جناب سيّد الفقهاء العظام الاستاد الاكرم ، حجة الاسلام ، ميرزا محمّد حسنشيرازى متّعنا اللّه تعالى ببقائه . پس از صحبت مناسب آن مقام ، تبرّكا سوره مباركهحمد را با قرائت بسيار خوب كه همه حضّار به صحبت و حُسن آن تصديق نمودند، خواند.
در شب يكشنبه و دو شنبه در صحن مطهّر چراغان كردند و شعراى عرب و عجم ، مضمون آنرا به نظم در آوردند. بعضى از آنها در رساله (جنّة الماءوى ) ثبت شد. والحمدللّه و صلّى اللّه على محمّد وآله الطاهرين .
حكايت هشتاد و سوم : سيّد نعمت اللّه جزايرى 
سيد محدث جليل ، سيّد نعمة اللّه جزايرى ، در كتاب (مقامات ) گفته كه : خبر داد مرا اوثقبرادران من در شوشتر در خانه ما كه قريب است به مسجد اعظم .
گفت : هنگامى كه در درياى هند بوديم ، گفتگو از عجايب دريا در ميان آمد. يكى از ثقاتنقل كرد كه روايت نمود براى من كسى كه من بر او اعتماد داشتم كهمنزل او در بلدى بود از سواحل دريا و جزيره اى در ميان دريا كه مياناهل آن ساحل و آن جزيره ، مسافت يك روز يا كمتر بود و آب و هيزم و ميوه ايشان از آنجزيره بود. اتفّاق افتاد كه ايشان حسب عادت خود بر كشتى سوار شدند به قصد رفتنبه آن جزيره و با خود به قدر قوت يك روزه برداشتند. چون به وسط دريا رسيدند،بادى وزيد و ايشان را از آن مقصدى كه داشتند برگرداند و به همينحال باقى ماندند تا سه روز و مشرف شدند بر هلاكت ، به جهت كمى آب و طعام .
آنگاه هوا ايشان را انداخت در آن روز به يكى از جزاير دريا. پس بيرون آمدند وداخل در آن جزيره شدند و در آن جزيره ، آبهاى گوارا و ميوه هاى شيرين و انواع درختانبود. پس روزى در آنجا ماندند. آنگاه آنچه احتياج داشتندحمل نمودند و بر كشتى سوار شدند و كشتى را به راه انداختند. چون قدرى ازساحل دور شدند، نظر كردند به مردى از ايشان كه در جزيره باقى مانده . پس او را آوازكردند و ميسر نشد ايشان را كه برگردند!
پس ديدند آن شخص را كه دسته اى از هيزم بسته و آن را در زير سينه خود گذاشته وبه آن سير مى كند در آب دريا كه خود را به كشتى برساند. شبحايل شد ميان او و آن جماعت و در دريا ماند. اما اهل كشتى نرسيدند به وطن مگر بعد از چندماه . چون به اهالى خود رسيدند، اهل آن مرد را خبر دادند. پس عزاى او را گرفتند.
يكسال يا بيشتر به همين حال بودند. آنگاه ديدند كه آن مرد برگشت به اهلش . بهيكديگر بشارت دادند و رفقاى كشتى او جمع شدند. پس قصّه خود را براى ايشاننقل كرد و گفت : (چون شب حايل شد ميان من و شما، باقى ماندم بهحال خود و موج دريا مرا از جايى به جايى مى برد و دو روز، من به روى آن دسته هيزمبودم تا آنكه موج مرا انداخت به كوهى كه درساحل بود. پس به سنگى چسبيدم و چون بلند بود، نتوانستم كه بالا روم بر آن . پس درآب ماندم . ناگاه افعى بسيار بزرگى را ديدم كه از منارى درازتر و كلفت تر بود.بر آن كوه بر آمد و سر خود را دراز كرد كه از دريا ماهى صيد كند از بالاى سر من . منيقين كردم به هلاكت و تضرّع نمودم به سوى خداوند تبارك و تعالى .
عقربى را ديدم كه از پشت افعى راه مى رود. چون بالاى دماغش رسيد، نيش خود را در اوفرو برد. پس گوشت او از هم ريخت و باقى ماند استخوان پشت و دنده هاى او، مانندنردبان بزرگى كه پلّه هاى بسيار داشت و آسان بود بالا رفتن بر آنها! از آن دنده هابالا رفتم تا آنكه داخل جزيره شدم و خداى تعالى را شكر كردم بر اين موهبت عظيمه . تانزديك عصر در آن جزيره راه رفتم . پس منازل نيكويى ديدم كه بنيانهاى مرتفعى داشتالاّ آنكه خالى بود و لكن آثار انسى در او بود. در موضعى از آن پنهان شدم .
چون عصر شد بندگان و خدمتكارانى را ديدم كه هر يك بر استرى سوار بودند. پسفرود آمدند و فرشهاى نيكو گسترانيدند و شروع كردند در تهيّه طعام و طبخ آن . چونفارغ شدند، ديدم سوارهايى را كه مى آيند و جامه هاى سفيد و سبز پوشيده اند و ازرخسارهاى ايشان نور مى درخشد. پس فرود آمدند و طعام را در نزد ايشان حاضر نمودند.
چون شروع نمودند در خوردن ، آنكه در هياءت از همه نيكوتر و نورش از همه بيشتر بود،فرمود: (حصّه اى از اين طعام برداريد براى مردى كه غايب است !)
چون فارغ شدند، مرا آواز داد كه : (اى فلان پسر فلان ! بيا !)
پس ، تعجّب كردم و رفتم نزد ايشان . پس به من مرحبا گفتند. از آن طعام خوردم و محقّقشد نزد من كه آن از طعام بهشت بود. پس ‍ چون روز شد، همه سوار شدند و به منفرمودند: (انتظار داشته باش !)
پس ، در عصر مراجعت كردند. چند روز با ايشان بودم . پس روزى آن شخص كه از همهنورانيتر بود به من فرمود: (اگر مى خواهى بمانى با ما در اين جزيره ، بمان در اينجاو اگر خواستى بروى نزد اهل خود، كسى را با تو مى فرستم كه تو را به بلدتبرساند.)
از شقاوتى كه داشتم ، اختيار نمودم بلد خود را. پس چون شب شد، امر فرمود براى منمركبى و فرستاد با من بنده اى از بندگان خود را. پس ساعتى از شب رفتيم و من مى دانمكه ميان ما و اهل من مسافت چند ماه و چند روز است .
اندكى از شب بيش نگذشت كه صداى سگان را شنيدم . آن غلام به من گفت كه : (اين آوازسگان شماست .) ملتفت نشدم مگر آنكه خود را در خانه خود ديدم . پس گفت : (اين خانهتو است . فرود آى !)
چون فرود آمدم ، گفت : (زيانكار شدى در دنيا و آخرت . آن مرد، صاحب الزمان صلواتاللّه عليه بود.)
پس ملتفت شدم به سوى غلام ، ديگر او را نديدم و منحال در ميان شما هستم ، پشيمان از تقصيرى كه كردم . اين است حكايت من .)
و گذشت در حكايت سى و هشتم قضيه اى قريب به اين مضمون و خداى دانا است به تعدّد واتحاد.
حكايت هشتاد و چهارم : حاجى عبداللّه واعظ  
خبر داد ما را عالم عامل و فاضل كامل ، قدوة الاتقياء و زين الصلحاء سيّد محمّد بن العالمسيّد هاشم بن مير شجاعت على موسوى رضوى نجفى ، معروف به سندى كه از اتقياى علماو ائمّه جماعت حرم اميرالمؤ منين عليه السلام است و او را خبرتى است در بسيارى از علوممتعارفه و غربيه ، نقل كرد كه :
مرد صالحى بود كه او را حاجى عبداللّه واعظ مى گفتند و او بسيار تردّد مى كرد بهمسجد سهله و مسجد كوفه و نقل كرد براى من عالم ثقه ، شيخ باقر بن شيخ هادى كاظمى، مجاور نجف اشرف و او عالم بود در مقدّمات و علم قرائت و بعضى از علم جفر و دارا بودملكه اجتهاد مطلق را ولكن به جهت تحصيل امر معاش ، زياده از مقدار حاجت ، اجتهاد نمى كرد وقارى تعزيه بود.
و امام جماعت نقل كرد از شيخ مهدى زريجا. وى گفت : (وقتى در مسجد كوفه بودم ، پسديدم آن عبد صالح ، حاجى عبداللّه را كه عازم نجف شده بعد از نصف شب ، كه دراوّل روز به آنجا برسد. پس من به همراه او رفتم . چون رسيديم به چاهى كه در وسطراه است ، شيرى را ديدم كه در وسط راه نشسته و صحرا خالى از متردّدين غير از من و او.پس من ايستادم .
گفت : (تو را چه شده ؟)
گفتم : (اين شير است !)
گفت : (بيا و باك مدار!)
گفتم : (چگونه مى شود اين ؟) پس اصرار كرد. امتناع نمودم .
گفت : (هرگاه ديدى مرا كه رسيدم به او و در مقابلش ايستادم و مرا اذيّت نكرد، خواهىرفت ؟)
گفتم : (آرى !)
پس ، پيش افتاد و نزديك شير رفت و دست خود را بر پيشانى او گذاشت . پس من چونچنين ديدم به سرعت شتافتم با ترس و بيم ، از او و شير گذشتم . پس او به من ملحقشد و شير در مكان خود باقى ماند.)
شيخ باقر گفت : (وقتى در ايّام جوانى با خال خودم ، شيخ محمّد قارى ، مصنّف سه كتابدر علم قرائت و مؤ لّف كتاب تعزيه ، رفتيم به مسجد سهله و در آن زمان موحش بود و اينعمارتهاى جديد را نداشت و راه ميان مسجد سهله و كوفه بسيار صعب بودقبل از آنكه آن را اصلاح كنند.
پس چون در مقام مهدى عليه السلام نماز تحيّت را به جاى آورديم ،خال من سبيل و كيسه توتون خود را فراموش كرد. چون بيرون رفتيم و به در مسجدرسيديم ، متذكّر شد. پس مرا به آنجا فرستاد. در وقت عشاء بود كهداخل مقام شدم و كيسه و سبيل برگرفتم . پس ‍ يك جمره آتش بزرگى ديدم كهمشتعل بود در وسط مقام . ترسيدم و هراسان بيرون رفتم . خالم چون مرا هراسان ديد،پرسيد: (تو را چه شده ؟)
پس خبر جمره آتش را به او دادم . به من گفت : (مى رسيم به مسجد كوفه و از عبدصالح ، حاجى عبداللّه مى پرسيم . زيرا كه او بسيار تردّد كرده به آن مقام و نبايدخالى باشد از علم به آن .)
چون خالم از او سؤ ال كرد، گفت : (بسيار اوقات شده كه آن جمره آتش را در خصوص مقاممهدى عليه السلام ديدم ، نه در ساير مقامات و زاويه ها.)
حكايت هشتاد و پنجم : مرحوم سيّد باقر قزوينى 
و نيز نقل كرد از جناب شيخ باقر مذكور از سيّد جعفر، پسر سيّدجليل نبيل ، سيّد باقر قزوينى صاحب كرامات ظاهره قدس اللّه روحه گفت : (با والدممى رفتيم به مسجد سهله . چون نزديك مسجد رسيديم ، گفتم به او، اين سخنان كه ازمردم مى شنوم كه : (هر كس چهل شب چهار شنبه بيايد به مسجد سهله ، لابد مى بيندحضرت مهدى صلوات اللّه عليه را، مى بينم كه اصلى ندارد.)
پس غضبناك ، ملتفت من شد و گفت : (چرا اصل ندارد؟ محض آنكه تو نديدى ؟ آيا هر چيزىكه تو نديدى ، اصل ندارد؟)
و بسيار مرا عتاب كرد به نحوى كه پشيمان شدم از گفته خود. پسداخل مسجد شديم و مسجد خالى بود از مردم .
پس چون در وسط مسجد ايستاد كه دو ركعت نماز بخواند براى استجاره ، شخصى متوجه اوشد از طرف مقام حجّت صلوات اللّه عليه و مرور نمود به سيّد. پس سلام كرد بر او ومصافحه نمود با او.
ملتفت شد به من ، سيّد والدم . پس گفت : (كيست اين ؟)
گفتم : (آيا او مهدى عليه السلام است ؟)
فرمود: (پس كيست ؟)
پس در طلب آن جناب دويدم ، احدى را در مسجد و خارج آن نديدم .)
حكايت هشتاد و ششم : نقل شيخ باقر قزوينى  
و ايضا نقل كرد از جناب شيخ باقر مزبور از شخص صادقى كه دلاك بود و او را پدرپيرى بود كه تقصير نمى كرد در خدمتگزارى او حتّى آنكه خود براى او آب ، در مستراححاضر مى كرد و مى ايستاد منتظر او كه بيرون آيد و به مكانش برساند و هميشه مواظبخدمت او بود، مگر در شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفت ، آنگاه ترك نمود رفتنبه مسجد را. پس پرسيدم از او از سبب ترك كردن او رفتن به مسجد را.
گفت : (چهل شب چهار شنبه به آنجا رفتم . چون شب چهارشنبه اخير شد، ميّسر نشد براىمن رفتن ، مگر نزديك مغرب ، پس تنها رفتم و شب شد و من مى رفتم تا آنكه ثلث راهباقى ماند و شب ماهتابى بود. شخص اعرابى را ديدم كه بر اسبى سوار است و رو بهمن مى آيد. پس در نفس خود گفتم : (زود است كه اين مرا برهنه كند.)
چون به من رسيد به زبان عرب بدوى با من سخن گفت و از مقصد من پرسيد. گفتم :(مسجد سهله .)
فرمود: (با تو چيزى هست از خوردنى ؟)
گفتم : (نه !)
فرمود: (دست خود را داخل در جيب خود كن .)
گفتم : (در آن چيزى نيست .)
باز آن سخن را مكرر فرمود به تندى . پس دست در جيب خودداخل كردم ، در آن مقدارى كشمش يافتم كه براىطفل خود خريده بودم و فراموش كردم كه بدهم . پس در جيبم ماند.
آنگاه به من فرمود: اوصيك بالعود! اوصيك بالعود! سه مرتبه .
و عود به لسان عرب بدوى (پدر پير) را مى گويند، يعنى : وصيت مىكنم تو را به پدر پير تو. آنگاه از نظرم غايب شد. پس دانستم كه او مهدى عليه السلاماست و اينكه آن جناب راضى نيست به مفارقت من از پدرم ، حتى در شب چهارشنبه ؛ پس ‍ديگر نرفتم به مسجد.)
و اين حكايت را يكى از علماى معروفين نجف اشرف نيز براى مننقل كرد.
حكايت هشتاد و هفتم : نقل شيخ باقر قزوينى  
و نيز اءيّدهُ اللّه نقل كرد كه : من ديدم در روايتى كه دلالت داشت بر اينكه : (اگرخواستى بشناسى شب قدر را، پس در هر شب ماه مبارك ، صد مرتبه سوره مباركه حمدخان را بخوان ، تا شب بيست و سوم .)
پس مشغول شدم به خواندن آن و در شب بيست و سوم ، از حفظ مى خواندم . پس بعد ازافطار رفتم به حرم اميرالمؤ منين عليه السلام مكانى نيافتم كه در آن مستقر شوم . چوندر جهت پيش رو، پشت به قبله ، در زير چهل چراغ به جهت كثرت ازدحام مردم در آن شبجايى نبود، مربّع نشستم و رو به قبر منوّر كردم ومشغول خواندن حم شدم .
پس در اين اثنا بودم كه مردى اعرابى را ديدم كه در پهلوى من ، مربّع نشسته با قامتمعتدل و رنگش گندم گون و چشمها و بينى و رخسار نكويى داشت و به غايت مهابت داشت .مانند شيوخ اعراب الاّ آنكه جوان بود و بخاطر ندارم كه محاسنى خفيفى داشت يانه وگمانم آنكه داشت !
پس در نفس خود مى گفتم : (چه شده كه اين بدوى به اينجا آمده و چنين نشسته ، چوننشستن عجمى !؟ و چه حاجت دارد در حرم ؟ و كجاستمنزل او در اين شب ؟ آيا او از شيوخ خزاعل است ؟ كه كليددار يا غير او، او را ضيافتكردند و من مطلع نشدم .)
آنگاه در نفسم گفتم : (شايد او مهدى عليه السلام باشد!)
و به صورتش نگاه مى كردم و او از طرف راست و چپ ملتفت زوّار بود، نه به سرعتى كهمنافى وقار باشد. پس در نفس خود گفتم كه از او سؤال مى كنم كه : (منزل او كجاست ؟ يا از خودش كه كيست ؟)
چون اين اراده را كردم ، قلبم منقبض شد بشدّتى كه مرا رنجانيد و گمان كردم كه رويماز آن درد، زرد شد و درد در دلم بود تا آنكه در نفسم گفتم : (خداوندا ! من از او سؤال نمى كنم ؛ دلم را به حال خود واگذار و از اين درد نجات ده كه من اعراض كردم ازمقصدى كه داشتم .)
پس قلبم ساكن شد، باز برگشتم و تفكّر مى كردم در امر او و عزم كردم دوباره كه از اوسؤ ال كنم و مستفسر شوم . گفتم : (چه ضررى دارد؟) چون اين قصد را كردم دوباره دلمبه درد آمد و به همان درد بودم تا از آن عزم منصرف شدم و عهد كردم چيزى از او نپرسم .
پس دلم ساكن شد و مشغولقرائت بودم به زبان و نظر كردن در رخسار وجمال و هيبت او و تفكّر در امر او تا آنكه شوق مرا واداشت كه عزم كردم مرتبه سوم كه ازحالش جويا شوم . پس دلم بشدّت درد گرفت و مرا آزار داد تا صادقانه عازم شدم برترك سؤ ال .
براى خود راهى براى شناختن او معيّن نمودم بدون آنكه بپرسم ، به اينكه از او مفارقتنكنم و به هر جا مى رود با او باشم ، تا منزلش ‍ معلوم شود، اگر از متعارف مردم است ويا از نظرم غايب شود اگر امام عليه السلام است . پس نشستن را به همان هياءتطول داد. ميان من و او فاصله اى نبود. بلكه گويا جامه من ملاصق جامه او بود. پس خواستموقتى را بدانم و صداى ساعات حرم را نمى شنيدم به جهت ازدحام خلق .
شخصى در پيش روى من بود كه ساعت داشت . پس گامى برداشتم كه از او بپرسم ، بهجهت كثرت مزاحمت خلق از من دور شد. به سرعت به جاى خود برگشتم و گويا يك پا رااز جاى خود برنداشته بودم كه آن شخص را نيافتم و از حركت خود پشيمان شدم و نفسخود را ملامت كردم .
حكايت هشتاد و هشتم : سيّد مرتضى نجفى 
صالح ثقه عدل مرضى ، سيّد مرتضى نجفى رحمه الله كه از صلحاى مجاورين بود وشيخ الفقهاء شيخ جعفر نجفى را درك كرده بود و به صلاح و سداد معروف بود، نزدعلماء گفت : در مسجد كوفه بوديم با جماعتى كه در ايشان بود يكى از علماى مبرّز ومشايخ معروف و مكرّر از اسم او سؤ ال مى كردم ، نگفت . چون محلّ كشف سريره بود كهمناسب او نبود.
گفت : پس چون وقت نماز مغرب شد، شيخ در محراب حاضر شد براى اداى نماز با جماعت وسايرين در فكر تهيّه نماز با او. در آن زمان در ميان موضع تنور در وسط مسجد كوفه ،اندك آبى بود از مجراى قناتى مخروبه و راه تنگى داشت كه گنجايش زياده از يك نفرنداشت .
پس رفتم به آنجا كه وضو بگيرم . چون خواستم پايين روم ، شخص جليلى را ديدم برهياءت اعراب كه در لب آب نشسته ، وضو مى سازد در نهايت طماءنينه و وقار.
من تعجيل داشتم به جهت رسيدن به نماز جماعت . پس اندكى توقف كردم . ديدم كه او بههمان سكون و وقار نشسته و نداى اقامه صلاة بلند شد. پس به جهتتعجيل به او گفتم : (گويا اراده ندارى با شيخ نماز كنى ؟)
فرمود: (نه ! زيرا كه او شيخ دخنى است .)
و مرادش را ندانستم و صبر كردم تا فارغ شد و بالا آمد و رفت . پس رفتم ، وضوساختم و با شيخ نماز گزاردم . پس از فراغ از نماز و متفرق شدن مردم ، براى شيخنقل كردم . پس ديدم حالش دگرگون و رنگش متغيّر شد و به فكر افتاد و به من گفت :(حجّت عليه السلام را درك كردى و نشناختى و خبر داد از امرى كه مطلع نبود بر آن جزخداى تعالى .
بدان كه من امسال ارزن زراعت كرده بودم در رحبه كه موضعى است در طرف غربى درياىنجف كه غالبا محل خوف است از جهت اعراب باديه و متردّدين ايشان . چون به نماز ايستادمو داخل شدم در آن ، در فكر آن زرع افتادم و هم او مرا از حالت نماز واداشت كه آن جناب ازاو خبرداد. چون زياده از بيست سال قبل از اين شنيدم ،احتمال زياده و نقصان مى دهم .) نساءل اللّه العفو والعصمة من الهفوات
حكايت هشتاد و نهم : سيّد محمّد قطيفى 
خبر داد ما را عالم جليل و فاضلنبيل ، صالح عدل رضى كه كمتر ديده شده بود براى او نظير وبديل ، حاجى ملا محسن اصفهانى رحمه الله مجاور مشهد ابى عبداللّه عليه السلام كه درامانت و ديانت و تثبّت و انسانيت معروف و از اوثق ائمّه جماعت آن بلد شريف بود.
گفت : خبر داد مرا سيّد سند عالم مؤ يد، سيّد محمّد بن سيّدمال اللّه بن سيّد معصوم قطيفى رحمهم اللّه كه : وقتى قصد مسجد كوفه كردم در شبىاز شبهاى جمعه در آن زمان كه راه به آنجا مخوف و تردّد به آنجا بسيار كم بود، مگر باجمعيّتى و تهيّه و استعدادى براى دزدان و قطّاع الطريق از اعراب . و با من يك نفر ازطلاّب بود.
چون داخل مسجد شديم ، كسى را در آنجا نيافتيم غير از يك نفر از طلبه مشتغلين . پسشروع كرديم در بجا آوردن آداب مسجد. تا آنكه نزديك شد آفتاب غروب كند. رفتيم و درمسجد را بستيم و در پشت آن ، آنقدر سنگ و كلوخ و آجر ريختيم كه مطمئن شديم كه نمىشود آن را باز كرد به حسب عادت از بيرون . آنگاهداخل مسجد شديم و مشغول شديم به نماز و دعا. چون فارغ شديم من و رفيقم ، نشستيم دردكة القضا، مقابل قبله و آن مرد صالح مشغول خواندن دعاىكميل بود در دهليز، نزديك باب الفيل ، به صوت حزين و شب صاف و نورانى بود ازماهتاب .
من متوجّه بودم به طرف آسمان كه ناگاه ديدم بوى خوشى در هوا پيچيد و پر نمود فضارا بهتر از بوى مشك و عبير و ديدم شعاع نورى را كه درخلال شعاع نور ماه ظاهر شده ، مانند شعله آتش و غالب شد بر نور ماه ! و در اينحال آواز آن مؤ من كه بلند بود به خواندن دعا، خاموش شد كه ناگاه ديدم شخص جليلىرا كه داخل مسجد شد از طرف آن در بسته در لباساهل حجاز، بر كتف شريفش سجّاده اى بود، چنانچه عادتاهل حرمين است تا حال . راه مى رفت در نهايت سكينه و وقار و هيبت وجلال و متوجّه در مسجد بود كه به سمت مقبره جناب مسلم عليه السلام باز مى شود و باقىنماند براى ما از حواس چيزى ، جز ديده كه خيره شده بود ودل كه از جا كنده . پس چون در سير خود رسيدمقابل ما، سلام كرد بر ما. امّا رفيق من ، كه بالمرّه از شعور عارى و توانايى ردّ سلامىدر او نمانده بود! و امّا من ، پس سعى كردم تابه زحمت جواب سلام دادم .
چون داخل شد در حياط مسلم ، حالت ما به جا آمد و به خود برگشتيم و گفتيم : (اين شخصكى بود؟ و از كجا داخل شد؟) پس رفتيم به جانب آن شخص . ديديم كه او جامه خود رادريده و مانند مصيبت زدگان گريه مى كند. از او سؤال كرديم از حقيقت حال . گفت : (مواظبت كرديم آمدن به اين مسجد را درچهل شب جمعه به جهت لقاى امام عصر صلوات اللّه عليه و امشب شب جمعه چهلم و نتيجهكارم به دست نيامد، جز آنكه در اينجا چنانچه ديديد،مشغول بودم به خواندن دعا. پس ناگاه ديدم كه آن جناب در بالاى سر من ايستاده . پسملتفت شدم به جانب او.)
فرمود به من كه : (چه مى كنى ؟ (يا چه مى خوانى ؟) و ترديد ازفاضل متقدّم است . و من متمكّن نشدم از جواب . پس ، از من گذشت چنانچه مشاهد كرديد.)
پس رفتيم به طرف در مسجد، ديدم به همان نحو كه بسته بوديم ، بسته است . پس باتحسّر و شكر مراجعت نموديم .
مؤ لف گويد كه : مكرّر از استاد استناد وحيد عصر، شيخ عبدالحسين تهرانى اعلى اللّهمقامه مى شنيدم كه از جناب سيّد محمّد مذكور مدح مى كرد و ثنا مى گفت و جزاى خير مى دادو مى گفت : (او عالم متّقى و شاعر ماهر و اديب بليغ بود. در محبّت خانواده عصمت عليهمالسلام چنان بود كه بيشتر ذكر و فكر او در ايشان و براى ايشان بود و مكرّر در صحنشريف ، او را ملاقات مى كرديم . پس ‍ سؤ ال مى كرديم از او، از مساءله در علوم ادبيّه و اوجواب مى داد و استشهاد مى كرد از براى مقصد خود به بيتى از اشعارى كه در مصيبت انشاءكرده بود از خود. يا از ديگران . پس حالش متغيّر مى شد و شروع مى كرد در ذكر مصيبتبه نحو اتم و اكمل و منقلب مى شد مجلس ادب به مجلس حزن و كرب و او صاحب قصايدرايقه بسيارى است در مصيبت كه داير است در السنه قرّاء رحمه الله .
حكايت نودم : شيخ حسين رحيم 
شيخ عالم فاضل ، شيخ باقر كاظمى ، نجل عالم عابد، شيخ هادى كاظمى كه معروف بهآل طالب است ، نقل كرد كه : مرد مؤ منى بود در نجف اشرف از خانواده معروف بهآل رحيم كه او را شيخ حسين رحيم مى گفتند.
نيز خبر داد ما را عالم فاضل و عابد كامل ، مصباح الاتقياء، شيخ طه ازآل جناب عالم جليل و زاهد عابد بى بديل ، شيخ حسين نجف كهحال ، امام جماعت است در مسجد هنديّه نجف اشرف . و در تقوى و صلاح وفضل مقبول خواص و عوام ، كه : شيخ حسين مزبور مردى بود پاك طينت و نيك فطرت و ازمقدّسين مشتغلين مبتلا به مرض سينه و سرفه كه با آن ، خون بيرون مى آمد از سينه اشبا اخلاط و با اين حال در نهايت فقر و پريشانى بود و مالك قوت روز نبود.
غالب اوقات مى رفت نزد اعراب باديه نشين كه در حوالى نجف اشرف ساكنند به جهتتحصيل قوت هر چند كه جو باشد و با اين مرض و فقر، دلشمايل شد به زنى از اهل نجف و هر چند او را خواستگارى مى كرد، به جهت فقرش ، كسان آنزن اجابت نمى كردند و از اين جهت نيز در هّم و غم شديدى بود و چون مرض و فقر وماءيوسى از تزويج آن زن ، كار را بر او سخت ساخت ، عزم كرد بر انجام آنچه معروفاست در ميان اهل نجف كه : هر كه را امر سختى روى دهد،چهل شب چهار شنبه مواظبت كند رفتن به مسجد كوفه را كه لامحاله حضرت حجّت عجّل اللّه فرجه را به نحوى كه نشناسد، ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهدرسيد.
مرحوم شيخ باقر نقل كرد كه شيخ حسين گفت : منچهل شب چهار شنبه بر اين عمل مواظبت كردم ؛ چون شب چهارشنبه آخر شد و آن شب تاريكىبود از شبهاى زمستان و باد تندى مى وزيد كه با او بود اندكى باران و من نشسته بودمدر دكّه اى كه داخل در مسجد است و آن دكّه شرقيّه ،مقابل در اوّل است كه واقع است در طرف چپ كسى كهداخل مسجد مى شود و متمكن از دخول در مسجد نبودم ، به جهت خونى كه از سينه ام مى آمد.چيزى نداشتم كه اخلاط سينه را در آن جمع كنم و انداختن آن در مسجد هم روا نبود و چيزى همنداشتم كه سرما را از من دفع كند. دلم تنگ و غم اندوهم زياد شد و دنيا در چشمم تاريكشد.
فكر مى كردم كه شبها تمام شد و اين شب آخر است . نه كسى را ديدم و نه چيزى برايمظاهر شد و اين همه مشقّت و رنج عظيم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش كشيدم درچهل شب كه از نجف مى آيم به مسجد كوفه و در اينحال جز ياءس برايم نتيجه ندهد. من در اين كار خود متفكّر بودم و در مسجد احدى نبود وآتش روشن كرده بودم به جهت گرم كردن قهوه كه با خود از نجف آورده بودم وبه خوردنآن عادت داشتم و بسيار كم بود.
ناگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجّه من شد. چون از دور او را ديدم ، مكدّر شدم و باخود گفتم كه : (اين اعرابى است از اهالى اطراف مسجد. آمده نزد من كه قهوه بخورد و منامشب بى قهوه مى مانم . در اين شب تاريك هم و غمّم زياد خواهد شد.)
در اين فكر بودم كه او به من رسيد و سلام كرد بر من و نام مرا برد و درمقابل من نشست . تعجّب كردم از دانستن او نام مرا و گمان كردم كه او از آنهاست كه دراطراف نجفند و من گاهى بر ايشان وارد مى شدم .
پس پرسيدم از او كه : از كدام طايفه عرب است ؟
گفت كه : (از بعضى ايشانم .)
پس اسم هر يك از طوايف عرب كه در اطراف نجفند، بردم . گفت : (نه ! از آنها نيستم .)
پس مرا به غضب آورد. از روى سخريّه و استهزا گفتم : (آرى ! تو از طريطره اى !) واين لفظى است بى معنى .
پس از سخن من تبسّم كرد و گفت : (بر تو حرجى نيست . من از هر كجا باشم ، تو را چهمحرّك شده كه به اينجا آمدى ؟)
گفتم : (به تو هم نفعى ندارد سؤ ال كردن از اين امور.)
گفت : (چه ضرر دارد به تو كه مرا خبر دهى ؟)
از حسن اخلاق و شيرينى سخن او متعجّب شدم و قلبم به اومايل شد و چنان شد كه هرچه سخن مى گفت ، محبّتم به او زياد مى شد.
پس براى او از توتون سبيل ساختم و به او دادم . گفت : (تو آن را بكش . من نمى كشم.)
پس براى او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم . گرفت و اندكى از آن خورد، آنگاه بهمن داد و گفت : (تو آن را بخور.)
پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم كه تمام آن را نخورده و آنا فآنا محبّتم به اوزياد مى شد.
پس گفتم : (اى برادر! امشب تو را خداوند براى من فرستاده كه مونس من باشى . آيانمى آيى با من كه برويم بنشينيم در مقبره جناب مسلم ؟)
گفت : (مى آيم با تو. حال خبر خود را نقل كن .)
گفتم : (اى برادر! واقع را براى تو نقل مى كنم . من به غايت ، فقير و محتاجم از آن روزكه خود را شناختم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مى آيد! علاجش را نمىدانم و عيال هم ندارم . دلم مايل شده به زنى ازاهل محلّه خودم در نجف اشرف و چون در دستم چيزى نبود، گرفتنش برايم ميسّر نيست و مرااين ملائيه ملاعين مغرور كردند و گفتند به جهت حوائج خود، متوجه شو به صاحب الزّمان وچهل شب چهارشنبه متوجّه شو در مسجد كوفه بيتوته كن كه آن جناب را خواهى ديد و حاجتترا خواهد برآورد و اين آخر شبهاى چهارشنبه است و چيزى نديدم و اين همه زحمت كشيدم دراين شبها. اين است سبب زحمت آمدن به اينجا و اين است حوايج من .)
پس در حالتى كه من غافل بودم و ملتفت نبودم گفت : (امّا سينه تو، پس عافيت يافت و اماآن زن ، پس به اين زودى خواهى گرفت و امّا فقرت ، پس بهحال خود باقى است تا بميرى .)
و من ملتفت نشدم به اين بيان و تفصيل . پس گفتم : (نمى رويم به سوى جناب مسلم ؟)
گفت : (برخيز!)
پس برخاستم و در پيش روى من افتاد. چون وارد زمين مسجد شديم ، گفت به من : (آيا دوركعت نماز تحيّت مسجد نكنيم ؟)
گفتم : (مى خوانيم .)
پس ايستاد نزديك شاخص سنگى كه در ميان مسجد است و من در پشت سرش ايستادم بهفاصله . پس تكبيرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم كه ناگاه شنيدم قرائتفاتحه او را كه هرگز نشنيدم از احدى چنين قرائتى . پس از حسن قرائتش ، در نفس ‍ خودگفتم : (شايد او صاحب الزّمان عليه السلام باشد.) و شنيدم پاره اى كلمات از او كهدلالت بر اين مى كرد. آنگاه نظر كردم به سوى او. پس از خطور ايناحتمال در دل در حالتى كه آن جناب در نماز بود، ديدم كه نور عظيمى احاطه نمود به آنحضرت به نحوى كه مانع شد مرا از تشخيص شخص شريفش و در اينحال مشغول نماز بود.
من مى شنيدم قرائت آن جناب را و بدنم مى لرزيد و از بيم حضرتش ، نتوانستم نماز راقطع كنم . به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مى رفت . پسمشغول شدم به گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با جنابش كردهبودم و گفتم : (اى آقاى من ! وعده جنابت راست است ، مرا وعده دادى كه با هم برويم بهقبر مسلم .)
در بين سخن گفتن بوديم كه نور متوجه جانب قبر مسلم شد. پس من نيز متابعت كردم و آننور داخل در قبّه مسلم شد و در فضاى قبّه قرار گرفت و پيوسته چنين بود و منمشغول گريه و ندبه بودم ؛ تا آنكه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.
چون صبح شد ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه : (امّا، سينه ات پس شفا يافته .) ديدمسينه ام صحيح و ابدا سرفه نمى كنم و هفته اى نكشيد كه اسباب تزويج آن دختر فراهمآمد، من حيث لا احتسب و فقر هم به حال خود باقى است ؛ چنانچه آن جناب فرمود.والحمد للّه
حكايت نود و يكم : ملا على تهرانى 
خبر داد مرا مشافهةً، عامل فخر الاواخر و ذخرالاوايل شمس فلك زهد و تقوى و حاوى درجاتسداد و هدى ، فقيه نبيل ، شيخنا الاجلّ حاجى ملاعلى تهرانى خلف مرحوم حاجى ميرزاخليل طبيب اعلى اللّه مقامه كه مجاور نجف بود حيّا و ميتا و آن مرحوم در اغلب سالها بهزيارت ائمه سامره عليهم السلام مشرف مى شد و انس غريبى به سرداب مطهّر داشت و ازآنجا استمداد فيوضات مى كرد و در آنجا، رجاء رسيدن به مقامات عاليه داشت و مىفرمود: (هيچ وقت نشد كه زيارتى بكنم و مكرمتى نبينم .)
و در ايّام مجاورت حقير در سامرّه ، ده مرتبه مشرف شدند و درمنزل حقير منزل كردند و آنچه مى ديدند پنهان مى كردند و اصرار داشتند در ستر بلكهدر ستر ساير عبادات .
وقتى التماس كردم كه از آن مكرمات چيزى بگويند، فرمود: (مكرّر شده كه در شبهاىتاريك كه مردم همه در خواب و صداى حس ‍ و حركتى از كسى نبود، مشرّف مى شدم بهسرداب . پس در نزد سرداب پيش از دخول و پايين رفتن از پله ها، مى ديدم نورى را كهاز سرداب غيبت مى تابد و بر ديوار و دهليز،اوّل حركت مى كند از محلى به محلى ؛ چنانچه گويى در دست كسى در آنجا شمعى است و ازمكانى به مكانى حركت مى كند و پرتو آن نور در اينجا متحرّك است . پس پايين مى روم وداخل در سرداب مطهر مى شوم ، نه كسى را در آنجا مى بينم و نه چراغى .)
وقتى مشرّف بودند و آثار استسقاء در ايشان پيدا شد و خيلى صدمه مى زد. پس مشرّفشدند به سرداب مطهّر و فرمودند: (امشب استشفاى عوامى كردم ! رفتم به سرداب مطهرو داخل شدم در آن صفّه كوچك و پاهاى خود را به قصد شفاداخل در آن چاه كه عوام آن را چاه غيبت مى گويند، كردم و خود را آويزان نمودم . اندكىنكشيد كه مرض ، بالمره زايل شد.)
و مرحوم ، عازم شد به مجاورت در آنجا ولكن پس از مراجعت به نجف اشرف مانع شدند.مرض عود كرد و در آخر صفر سنه 1290 مرحوم شدند حشره اللّه تعالى مع مواليه .
حكايت نود و دوم : سيّد محمّد باقر قزوينى 
خبر داد مرا مشافهةً و مكاتبةً، سيّد الفقهاء و سناد العلماء العالم الرّبانى المؤ يّدبالطاف الخفيّه ، جناب سيّد مهدى قزوين ساكن در حله سيفيّه صاحب مقامات عاليه و تصانيفشايعه اعلى اللّه مقامه گفت : خبر داد مرا والد روحانى و عمّ جسمانى من ، مرحوم مبرورعلاّمه فهامه صاحب كرامات و اخبار به بعضى از مغيبات سيّد محمّد باقرنجل مرحوم سيّد حمد حسينى قزوينى كه در ايّام طاعون شديدى كه عارض شد در ارضعراق از مشاهد مشرّفه و غير آن در سال 1186 و فرار كردند هر كس كه در مشهد غروىبود، از علماى معروفين و غير ايشان حتّى علاّمه طباطبايى و محقّق صاحب (كشف الغطاء) وغير ايشان بعد از آنكه جمع غفيرى از ايشان وفات كردند و باقى نماند الاّ معدودى ازاهل نجف كه يكى از ايشان بود مرحوم سيّد، مى فرمود كه : (من روز در صحن مى نشستم ونبود در صحن و نه در غير او، احدى از اهل علم مگر يك نفر معمّم از مجاورين عجم كه درمقابل من مى نشست در اين ايّام . ملاقات كردم شخص معظم مبجلى ، در بعضى از كوچه هاىنجف اشرف و او را پيش از آن نديده بودم و بعد از آن نيز نديده ام با آنكهاهل نجف در آن روزها محصور بودند و احدى از بيرونداخل بلد نمى شد. پس چون مرا ديد، ابتدا فرمود: (تو را روزى خواهد شد علم توحيد بعداز زمانى .)
سيّد معظّم رحمه الله نقل كرد براى من و به خط خود نيز نوشت كه عمّ اكرمش بعد از اينبشارت در شبى از شبها در خواب ديد دو ملك را كهنازل شدند بر او و در دست يكى از آن دو، چند لوح است كه در آن چيزى نوشته و در دستديگرى ميزان است . بلكه مشغول شدند به اينكه مى گذاشتند در هر كفّه ميزان لوحى و باهم موازنه مى كردند؛ آنگاه آن دو لوح متقابل را بر من عرض ‍ مى داشتند. پس من مى خواندمآنها را و هكذا تا آخر الواح . پس ديدم كه ايشان مقابله مى كنند عقيده هر يك از اصحابپيغمبر و اصحاب ائمه عليهم السلام را با عقيده يكى از علماى اماميّه از سلمان و ابوذر،تا آخر نوّاب اربعه و از كلينى و صدوقين و شيخ مفيد و سيّد مرتضى و شيخ طوسى تاخال علاّمه او، بحر العلوم رحمه الله جناب سيّد مهدى طباطبايى و بعد ايشان از علماء را.
سيّد فرمود: در اين خواب مطّلع شدم بر عقايد جميع اماميه از صحابه و اصحاب ائمهعليهم السلام و بقيّه علماى اماميّه و احاطه نمودم بر اسرار از علوم كه اگر عمر من ، عمرنوح عليه السلام بود و طلب مى كردم اين قسم معرفت را، احاطه نمى كردم به عشرى ازمعشار آن و اين علم و معرفت بعد از آن شد كه آن ملك كه در دستش ميزان بود، به آن ملككه در دستش الواح بود، گفت كه : (عرضه دار الواح را بر فلان ، زيرا كه ما ماءموريمبه عرضه داشتن الواح بر او.)
پس صبح كردم در حالتى كه علاّمه زمان خود بودم در معرفت ! چون از خواب برخاستم وفريضه را به جاى آوردم و فارغ شدم از تعقيب نماز صبح ، ناگاه صداى كوبيدن در راشنيدم . پس كنيزك بيرون رفت و كاغذى با خود آورد كه برادر دينى من ، شيخ عبدالحسينفرستاده بود و در آن ابياتى نوشته بود كه مرا به آن مدح كرده بود. پس ديدم كهجارى شد بر لسانش در شعر تفسير منام بر نحواجمال كه خدايش الهام كرده بود. يكى از ابيات مديحه اين است :

ترجو سعاة فالى الى سعادة فالك


بك اختتام معال قد افتتحن بخالك


و به تحقيق كه مرا خبر داد به عقيده جماعتى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله كهمتقابل بودند با بعضى از علماى اماميّه و از جمله آنها بود عقيدهخال من ، علاّمه بحرالعلوم رحمه الله در مقابل عقيده بعضى از اصحاب پيغمبر كه ازخواصّ آن جناب بودند و عقيده پاره اى از علماء كه مى افزودند بر سيّد يا از او ناقصبودند.
امّا اين امور از اسرارى است كه ممكن نيست اظهار آن براى هر كسى به جهت عدمتحمّل خلق ، آن را با آنكه آن مرحوم عهد گرفته از من كه اظهار نكنم آن را براى احدى . واين خواب ، نتيجه كلام آن قايل بود كه قرائن شهادت مى داد بر اينكه او منتظر مهدى عليهالسلام است .
مؤ لف گويد: اين سيّد عظيم الشاءن و جليل القدر، از اعيان علماى اماميّه و صاحب كراماتجليّه و قبّه عاليه ، مقابل قبّه شيخ الفقهاء صاحب (جواهر الكلام ) در نجف اشرف و جنابسيّد مهدى اعلى اللّه مقامه نقل كرد براى من كه دوسال قبل از آمدن طاعون عام در عراق و مشاهد مشرّفه در سنه 1246 خبر داد ما را به آمدنطاعون و براى هر يك از ما كه از نزديكان او بوديم ، دعا نوشت و مى فرمود: (آخر كسىكه خواهد مرد به طاعون ، من خواهم بود و بعد از من ، رفع مى شود.)
و نقل مى كرد ك :ه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در خواب به او خبر داده و اين كلام رافرمود كه : وبك يختم يا ولدى ! و در آن طاعون خدمتى كرد به اسلام واسلاميان كه عقول متحير مى ماند. متكفل بود تهجيز جميع اموات بلد و خارج آن را كه زيادهاز چهل هزار بودند و بر همه ، خود نماز مى كرد و براى سى و بيست و زياده و كمتر، يكنماز مى كرد و يك روز بر هزار نفر، يك نماز كرد.
ما شرح اين خدمت و جمله اى از كرامات و مقامات او را در جلداوّل كتاب (دارالسلام ) بيان كرده ايم و مقام اخلاصش چنان بود كه احتياط مى فرمود ازاينكه كسى دستش را ببوسد و مردم مترقّب بودند آمدن او را به حرم مطهّر كه در آنجا بهحالتى مى شد كه چون دستش را مى بوسيدند، ملتفت نمى شد: وذلكفضل اللّه يؤ تيه من يشاء.
حكايت نود و سوم : سيّد مهدى قزوينى 
خبر دادند جماعتى از علما و صلحا و فاضل قاطنين نجف اشرف و حلّه كه از جمله ايشان استسيّد سند و خبر معتمد، زبدة العلماء و قدوة الالباء، ميرزا صالح خلف ارشد سيّد المحقّقينو نور مصباح المجاهدين ، وحيد عصره ، سيّد مهدى قزوينى سابق الذكر طاب ثراه بهاين سه حكايت آينده متعلّق به مرحوم والد خود اعلى اللّه مقامه و بعضى از آن را خودبلاواسط شنيده بودم ولكن چون زمان شنيدن ، در صدد ضبط آن نبودم ، از جناب ميرزاصالح مستدعى شدم كه آنها را بنويسد به نحوى كه خود شنيدند از آن مرحوم .فانّ اهل البيت ادرى بما فيه . و به علاوه كه خود در اعلى درجه ايقان وفضل و تقوا و سدادند و در سفر مكّه معظّمه ذهابا و ايابا به ايشان مصاحب بودم . بهجامعيّت ايشان كمتر كسى را ديدم .
پس نوشتند مطابق آنچه از آن جماعت شنيده بودم و برادر ديگر ايشان ، عالم نحرير وصاحب فضل منير، سيّد امجد جناب سيّد محمد، در آخر مكتوب ايشان نوشته بود كه اين سهكرامت را خود از والد مرحوم مبرور عطّر اللّه مرقده شنيدم .
صورت مكتوب :
بسم اللّه الرحمن الرحيم
خبر داد مرا بعضى از صلحاى ابرار از اهل حلّه . گفت : صبحى از خانه خود بيرون آمدم بهقصد خانه شما براى زيارت سيّد اعلى اللّه مقامه .
پس در راه مرورم افتاد به مقام معروف به قبر سيّد محمّد ذى الدّمعه . پس ديدم در نزدشباك و از خارج ، شخصى را كه منظر نيكوى درخشانى داشت ومشغول است به قرائت فاتحة الكتاب . پس تاءمل كردم در او، ديدم درشمايل عربى است و از اهل حلّه نيست . پس در نفس خود گفتم : (اين مرد، غريب است و اعتناكرده به صاحب اين قبر و ايستاده ، فاتحه مى خواند و مااهل بلد از او مى گذريم و چنين نمى كنيم .)
پس ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم . چون فارغ شدم ، سلام كردم بر او. پس جوابسلام داد و فرمود: (اى على ! تو مى روى به زيارت سيّد مهدى ؟)
گفتم : (آرى !)
فرمود: (من نيز با تو هستم .)
چون قدرى راه رفتيم ، فرمود به من كه : (اى على ! غمگين مباش بر آنچه وارد شده برتو از خسران و رفتن مال در اين سال . زيرا كه تو مردى هستى كه خداى تعالى تو راامتحان نموده به مال . پس ديد تو را كه ادا مى كنى حق را و به تحقيق كه بجاى آوردىآنچه را كه خداى تعالى بر تو واجب كرده بود از حجّ. امّامال ، پس آن عرضى است ؛ زايل مى شود، مى آيد و مى رود.)
و مرا در اين سال خسرانى رسيده بود كه احدى بر آن مطّلع نشده بود از ترس شهرتشكست كار كه موجب تضييع تجّار است .
پس در نفس خود غمگين شدم و گفتم : (سبحان اللّه ! شكست من شايع شده تا آنجا كه بهاجانب رسيده .)
ولكن در جواب او گفتم : (الحمد للّه على كلحال .)
پس فرمود: (آنچه از مال تو رفته ، بزودى برخواهد گشت به سوى تو بعد از مدّتىو برمى گردى تو، به حال اوّل خود و ديون خود را ادا خواهى كرد.)
پس من ساكت شدم و تفكّر مى كردم در كلام او تا آنكه رسيديم به در خانه شما. پس منايستادم و او ايستاد. پس گفتم : (داخل شو اى مولاى من ! كه من ازاهل خانه ام .)
پس فرمود: (تو داخل شو. انا صاحب الدار.) كه منم صاحب خانه .
و صاحب الدار از القاب خاصّه امام عصر عليه السلام است . پس امتناع كردم ازداخل شدن . پس دست مرا گرفت و داخل خانه كرد در پيش روى خود.
چون داخل مجلس شديم ، ديديم جماعت طلبه را كه نشسته اند و منتظر بيرون آمدن سيّدهستند قدس اللّه روحه از داخل به جهت تدريس و جاى نشستن او خالى بود. كسى در آنجاننشسته بود به جهت احترام و در آن موضع كتابى گذاشته بود. پس آن شخص رفت و درآن محل كه محل نشستن سيّد رحمه الله بود، نشست ! آنگاه آن كتاب را برگرفت و باز كردو آن كتاب شرايع محقّق بود. آنگاه بيرون آورد از ميان اوراق كتاب ، چند جزو مسوّده كهبه خط سيّد بود و خط سيّد در نهايت ردايت بود كه هر كس ‍ نمى توانست بخواند! آن راگرفت و شروع نمود به خواندن آن و به طلبه مى فرمود: (آيا تعجّب نمى كنيد از اينفروع ؟)
و اين جزوه ها از اجزاى كتاب (مواهب الافهام ) سيّد بود كه در شرح (شرايع الاسلام )است و آن كتاب عجيبى است در فنّ خود؛ بيرون نيامد از آن مگر شش مجلد از آن ازاوّل طهارت تا احكام اموات .
والد اعلى اللّه درجته نقل كرد كه : چون بيرون آمدم از اندرون خانه ، ديدم آن مرد را كهدر جاى من نشسته . پس چون مرا ديد برخاست و كناره كرد از آن موضع . پس او را ملزمنمودم در نشستن در آن مكان و ديدم او را كه مردى است خوش منظر زيبا چهره در زىّ غريب .پس چون نشستم ، روى كردم به جانب او با طلاقت رو و بشاشت كه از حالش سؤال كنم و حيا كردم بپرسم كه او كيست و وطنش كجاست .
پس شروع نمودم در بحث ، پس او تكلّم مى كرد در مساءله اى كه ما در آن بحث مى كرديمبه كلامى كه مانند مرواريد غلطان بود. كلام او مرا مبهوت كرد. پس يكى از طلاّب گفت :(ساكت شو! تو را چه با اين سخنان ؟) تبسّم كرد و ساكت شد. چون بحث منقضى شد،گفتم به او: (از كجا آمده ايد به حلّه ؟)
فرمود: (از بلد سليمانيّه .)
پس گفتم : (كى بيرون آمديد؟)
فرمود: (روز گذشته بيرون آمدم . و بيرون نيامدم از آنجا مگر آنكهداخل شد در آنجا نجيب پاشا، فتح كرده و با شمشير و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشابانى را كه در آنجا سركشى مى كرد و گرفت و بجاى او عبداللّه پاشا، برادرش رانشاند.)
و احمد پاشاى مذكور از طاعت دولت عثمانيّه سرپيچيده بود و خود مدّعى سلطنت شده بود درسليمانيه .
والد مرحوم رحمه الله گفت : (من متفكر ماندم در خبر او اينكه اين فتح و خبر او به حكّام حلّهنرسيده و در خاطرم نگذشت كه از او بپرسم كه چگونه ؟)
گفت : (به حلّه رسيدم و ديروز از سليمانيّه بيرون آمدم .)
و ميان حلّه و سليمانيّه زياده از ده روز راه است براى سوار تندرو.
آنگاه آن شخص امر فرمود بعضى از خدام خانه را كه آب براى او بياورد. پس خادمظرفى را گرفت كه آب از جب بردارد؛ پس او را صدا كرد كه : (چنين مكن ! زيرا كه درظرف حيوان مرده اى است .)
پس نظر كرد در آن ديد، چلپاسه در آن مرده است .
پس ظرف ديگر گرفت و آب آورد نزد او. چون آب را آشاميد، برخاست براى رفتن . پس منبرخاستم به جهت برخاستن او. مرا وداع كرد و بيرون رفت . چون از خانه بيرون رفت ،من به آن جماعت گفتم : (چرا انكار نكرديد خبر او را در فتح سليمانيه ؟)
پس ايشان گفتند كه : (تو چرا انكار نكردى ؟)
پس حاجى على سابق الذكر خبر داد مرا به آنچه واقع شده بود در راه و جماعتاهل مجلس خبر دادند به آنچه واقع شده بود پيش از بيرون آمدن من از خواندنش در آن مسوّدهو تعجّب كردن از فروعى كه در آن بود.
والد فرمود: (پس من گفتم : جستجو كنيد او را و گمان ندارم كه او را بيابيد! او واللّه !صاحب الامر روحى فداه بود.)
پس آن جماعت در طلب آن جناب متفرّق شدند. پس نيافتند براى او عينى و نه اثرى . پسگويا كه به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو شد.
فرمود: (پس ضبط كرديم تاريخ آن روز را كه خبر داد از فتح سلمانيه در آن . پسرسيد خبر بشارت فتح به حلّه بعد از ده روز از آن روز و حكّام اعلان كردند و حكم كردندبه انداختن توپ . چنانچه رسم است كه در خبر فتوحات مى كنند.)
مؤ لف گويد: حسب موجود نزد حقير از كتب انساب آن است كه اسم ذى الدمعه حسين و نيزملقب بود به ذى العبره و او، پس زيد شهيد، پسر حضرت على بن الحسين عليهما السلاماست و كنيه او ابوعانفقه است . او را ذوالدّمعه براى او مى گفتند كه در نماز شب بسيار مىگريست و او را حضرت صادق عليه السلام تربيت فرمود و علم وافرى به او عنايت نمودواو زاهد و عابد بود و در سنه 125 وفات كرد و دختر او را، مهدى ، خليفه عباسى گرفتو او را اعقاب بسيارى است و جناب سيّد اعرفند به آنچه مرقوم داشتند.
حكايت نود و چهارم : سيّد مهدى قزوينى 
و به سند و شرح مذكور فرمود: خبر داد مرا والد، گفت : كه من ملازمت داشتم بيرون رفتنبه سوى جزيره را كه در جنوب حلّه است ، بين دجله و فرات ، به جهت ارشاد و هدايتعشيره هاى بنى زبيد به سوى مذهب حق . و همه ايشان در مذهباهل سنّت بودند و به بركت هدايت والد رحمه الله همه برگشتند به سوى مذهب اماميّه ايّدهم اللّه و به همان نحو باقى اند تاكنون و ايشان زياده از ده هزار نفسند.
فرمود: در جزيره ، مزارى است معروف به قبر حمزه پسر حضرت كاظم عليه السلام .مردم او را زيارت مى كنند و براى او كرامات بسيارنقل مى كنند و حول آن قريه اى است مشتمل بر صد خانوار تقريبا.
پس من مى رفتم به جزيره و از آنجا عبور مى كردم و او را زيارت نمى كردم ، چون درنزد من به صحّت رسيده كه حمزه پسر حضرت موسى ابن جعفر عليهما السلام در رىمدفون است با عبدالعظيم حسنى . پس دفعه اى حسب عادت بيرون رفتم و در نزداهل آن قريه مهمان بودم . پس اهل قريه مستدعى شدند از من كه زيارت كنم مرقد مذكور را.پس من امتناع كردم و گفتم به ايشان كه : (من مزارى را كه نمى شناسم ، زيارت نمى كنم.) و به جهت اعراض من از زيارت آن مزار، رغبت مردم به آنجا كم شد. آنگاه از نزد ايشانحركت كردم و شب را در مزيديّه ماندم در نزد بعضى از سادات آنجا.
پس چون وقت سحر شد، برخاستم براى نافله شب و مهيّا شدم براى نماز. پس چون نافلهشب را بجاى آوردم ، نشستم به انتظار طلوع فجر به هياءت تعقيب كه ناگاهداخل شد بر من سيّدى كه مى شناختم او را به صلاح و تقوا كه از سادات آن قريه بود.پس سلام كرد و نشست .
آنگاه گفت : (يا مولانا ! ديروز مهمان اهل قريه حمزه شدى و او را زيارت نكردى ؟)
گفتم : (آرى !)
گفت : (چرا؟)
گفتم : (زيرا كه من زيارت نمى كنم آن را كه نمى شناسم و حمزه پسر حضرت كاظمعليه السلام مدفون است در رى .)
پس گفت : (ربّ مشهور لااصل له . بسا چيزها كه شهرت كرده و اصلى ندارد و آن قبرحمزه ، پسر موسى كاظم عليه السلام نيست ، هر چند چنين مشهور شده . بلكه آن قبر ابىيعلى حمزة بن قاسم علوى عبّاسى است . يكى از علماى اجازه واهل حديث و او را اهل رجال ذكر كرده اند در كتب خود و او را ثنا كردند به علم و ورع .)
پس در نفس خود گفتم : (اين از عوام سادات است و ازاهل اطلاع بر علم رجال و حديث نيست . پس شايد اين كلام را اخذ نموده از بعضى از علماء.)
آنگاه برخاستم به جهت مراقبت طلوع فجر و آن سيّد برخاست و رفت و من غفلت كردم كهسؤ ال كنم از او كه : (اين كلام را از كى اخذ كرده ؟)
چون فجر طالع شده بود، من مشغول شدم به نماز، چون نماز خواندم ، نشستم براى تعقيبتا آنكه آفتاب طلوع كرد و با من جمله اى از كتبرجال بود؛ پس در آنها نظر كردم ، ديدم حال بدانمنوال است كه ذكر نمود. پس اهل قريه به ديدن من آمدند و در ايشان بود آن سيّد.
گفتم : (پيش از فجر نزد من آمدى و خبر دادى مرا از قبر حمزه كه او ابويعلى حمزة بنقاسم علوى است . آن را تو از كجا گفتى و از كى اخذ نمودى ؟)
پس گفت : (واللّه ! من نيامده بودم نزد تو پيش از فجر و نديدم تو را پيش از اين ساعتو من شب گذشته در بيرون قريه بيتوته كرده بودم در جايى كه نام آن را برد و قدومتو را شنيدم . پس در اين روز آمدم به جهت زيارت تو.)
پس به اهل آن قريه گفتم : (الان لازم شده مرا كه برگردم به جهت زيارت حمزه . منشكى ندارم در اينكه آن شخصى را كه ديدم ، او صاحب الامر عليه السلام بود.)
پس من و جميع اهل آن قريه سوار شديم به جهت زيارت او و از آن وقت اين مزار به اينمرتبه ظاهر و شايع شد كه براى او شد؛ رحال مى كنند از مكانهاى دور.
مؤ لف گويد: شيخ نجاشى در رجال فرموده : (حمزة بن قاسم بن على بن حمزة بن حسنبن عبداللّه بن عباس بن على بن ابيطالب عليه السلام ، ابويعلى ، ثقه اىجليل القدر است از اصحاب ما؛ حديث بسيار روايت مى كرد. او را كتابى است در ذكركسانى كه روايت كردند از جعفر بن محمد عليهما السلام از مردان و از كلمات علما و اساتيدمعلوم مى شود كه از علماى غيبت صغرى ، معاصر والد صدوق ، على بن بابويه است .)
حكايت نود و پنجم : سيّد مهدى قزوينى 
و به سند مذكور از سيّد مؤ يّد مزبور رحمه الله و نيز خود، مشافهةً از آن مرحوم رحمهالله شنيدم كه فرمود: بيرون آمدم روز چهاردهم ماه شعبان از حلّه ، به قصد زيارت ابىعبداللّه الحسين عليه السلام در شب نيمه آن . پس چون رسيديم به شطّ هنديّه و آن شعبهاى است از نهر فرات كه از زير مسيب جدا مى شود و به كوفه مى رود و قصبه معتبره اىكه بر كنار اين شط است ، طويرج مى گويند كه در راه حلّه واقع شده كه به كربلا مىرود.
عبور كرديم به جانب غربى آن و ديديم زوّارى كه از حلّه و اطراف آن رفته بودند وزوّارى كه از نجف اشرف و حوالى آن وارد شده بودند، جميعا محصورند در خانه هاى طايفهبنى طرف از عشاير هنديّه و راهى نيست براى ايشان به سوى كربلا! زيرا كه عشيرهعنيزه در راه فرود آمده بودند و راه متردّدين را از عبور و مرور قطع كردند و نمى گذارنداحدى از كربلا بيرون آيد و نه كسى به آنجاداخل شود مگر اينكه او را نهب و غارت مى كردند.
فرمود: من نزد عربى فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را بجاى آوردم و نشستم . منتظر بودمكه چه خواهد شد امر زوّار و آسمان ابر داشت و باران كم كم مى آمد.
پس در اين حال كه نشسته بوديم ، ديديم تمام زوّار از خانه ها بيرون آمدند و متوجّهشدند به سمت كربلا! پس به شخصى كه با من بود، گفتم : (برو و سؤال كن كه چه خبر است ؟)
پس بيرون رفت و برگشت و به من گفت كه : (عشيره بنى طرف بيرون آمدند با اسلحهناريه و متعهّد شدند كه زوّار را به كربلا برسانند هر چند كار بكشد به محاربه باعنيزه .)
پس چون شنيدم اين كلام را، گفتم به آنان كه با من بودند: (اين كلام اصلى ندارد، زيراكه بنى طرف را قابليّتى نيست كه مقابله كنند با عنيزه و گمان مى كنم كه اين كيدىاست از ايشان به جهت بيرون كردن زوّار از خانه هاى خود. زيرا كه برايشان سنگين شدهماندن زوّار در نزد ايشان ، چون بايد مهماندارى بكنند.)
پس در اين حال بوديم كه زوّار برگشتند به سوى خانه هاى آنها. پس معلوم شد كهحقيقت حال همان است كه من گفتم .
پس زوّار داخل شدند و در خانه ها و در سايه خانه ها نشستند و آسمان هم ابر گرفته .پس مرا به حالت ايشان رقّتى سخت گرفت و انكسار عظيمى برايمحاصل شد. پس متوجّه شدم به سوى خداوند تبارك و تعالى به دعاوتوسّل به پيغمبر و آل او صلوات اللّه عليهم و طلب كردم از او اغاثه زوّار را از آنبلا كه به آن مبتلا شدند.
پس در اين حال بوديم كه ديديم سوارى را كه مى آيد بر اسب نيكويى مانند آهو كهمثل آن نديده بودم و در دست او نيزه درازى است و او آستينها را بالا زده ، اسب را مى دوانيد.تا آنكه ايستاد در نزد خانه اى كه من در آنجا بودم و آن خانه اى بود از موى كه اطراف آنرا بالا زده بودند.
پس سلام كرد و ما جواب سلام او را داديم . آنگاه فرمود: (يا مولانا ! و اسم مرا بردفرستاد مرا كسى كه سلام مى فرستد بر تو و او كنج محمّد آقا و صفر آقا است و آن دواز صاحب منصبان عساكر عثمانيّه اند و مى گويند كه هر آينه زوّار بيايند كه ما طردكرديم عنيزه را از راه و ما منتظر زوّاريم با عساكر خود در پشته سليمانيّه بر سر جادّه .)
پس به او گفتم : (تو با ما هستى تا پشته سليمانيّه ؟)
گفت : (آرى !)
ساعت را از بغل بيرون آوردم ، ديدم دو ساعت و نيم تقريبا به روز مانده . پس گفتم اسبمرا حاضر كردند. آن عرب بَدوى كه ما در منزلش بوديم ، به من چسبيد و گفت : (اىمولاى من ! نفس خود و اين زوّار ار در خطر مينداز. امشب را نزد ما باشيد تا امر مبيّن شود.)
پس به او گفتم : (چاره نيست از سوار شدن به جهت ادراك زيارت مخصوصه .)
پس چون زوّار ديدند كه ما سوار شديم ، پياده و سوار در عقب ما حركت كردند.
پس به راه افتاديم وآن سوار مذكور در جلو ما بود. مانند شير بيشه و ما در پشت سر اومى رفتيم تا رسيديم به پشته سليمانيّه . پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نيز او رامتابعت كرديم . آنگاه پايين رفت و ما رفتيم تا بالاى پشته ؛ پس نظر كرديم از آنسوار، اثرى نديديم ! گويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت و نه رئيسعسكرى را ديديم و نه عسكرى ! پس گفتم به كسانى كه با من بودند: (آيا شك داريدكه او صاحب الامر عليه السلام بوده ؟)
گفتند: (نه واللّه !)
و من در آن وقتى كه آن جناب در پيش روى ما مى رفت ،تاءمل زيادى كردم در او كه گويا وقتى پيش از اين او را ديده ام . لكن به خاطرم نيامد كهكى او را ديده ام . پس چون از ما جدا شد، متذكر شدم همان شخصى كه در حلّه بهمنزل من آمده بود و مرا خبر داده بود به واقعه سليمانيّه .
امّا عشيره و عنيزه : پس اثرى نديدم از ايشان در منزلهايشان و نديديم احدى را كه ازحال ايشان سؤ ال كنيم جز آنكه كه غبار شديدى ديديم كه بلند شده بود در وسطبيايان . وارد كربلا شديم و به سرعت اسبان ما را مى بردند. پس رسيديم به دروازهشهر و عسكر را ديديم در بالاى قلعه ، ايستاده اند. به ما گفتند كه : (از كجا آمديد وچگونه رسيديد؟)
آنگاه نظر كردند به سواد زوّار. پس گفتند: (سبحان اللّه ! اين صحرا پر شده از زوّار!پس عنيزه به كجا رفتند؟)
گفتم به ايشان : (بنشينيد در بلد و معاش خود را بگيريد و لمكة ربّيرعاها. و از براى مكّه پروردگارى هست كه آن را حفظ و حراست كند.)
و اين مضمون كلام عبدالمطلب است كه چون به نزد ملك حبشه رفت براى پس گرفتنشتران خود كه عسكر او بردند. ملك گفت : (چرا خلاصى كعبه را از من نخواستى كه منبرگردم .)
فرمود: (من رب شتران خودم ولمكّة ... .) الخ .
آنگاه داخل بلد شديم . پس ديدم كنج آقا را كه بر تختى نشسته ، نزديك دروازه . سلامكردم . در مقابل من برخاست . پس گفتم به او كه : (تو را همين فخر بس كه مذكور شدىدر آن زمان .)
گفت : (قصّه چيست ؟)
براى او نقل كردم . گفت : (اى آقاى من ! من از كجا دانستم كه توبه زيارت آمدى تاقاصد نزد تو بفرستم و من و عسكرم پانزده روز است كه در اين بلد محصوريم از خوفعنيزه ! و قدرت نداريم بيرون بياييم .)
آنگاه پرسيد كه : (عنيزه به كجا رفتند؟)
گفتم : (نمى دانم ! جز آنكه غبار شديدى در وسط بيابان ديديم كه گويا غبار كوچككردن آنها باشد.)
آنگاه ساعت را بيرون آوردم ، ديدم يك ساعت و نيم به روز مانده و تمام زمان سير ما در يكساعت واقع شده و بين منزلهاى عشيره بنى طرف تا كربلا سه فرسخ است . پس شب رادر كربلا به سر برديم . چون صبح شد سؤال كرديم از خبر عنيزه .
پس خبر داد بعضى از فلاّحين كه در بساتين كربلا بود كه : عنيزه در حالتى كه درمنزلها و خيمه هاى خود بودند كه ناگاه سوارى ظاهر شد بر ايشان كه بر اسب نيكوىفربهى سوار بود و بر دستش نيزه درازى بود، پس به آواز بلند بر ايشان صيحه زدكه : (اى معاشر عنيزه ! به تحقيق كه مرگ حاضرى در رسيد! عساكر دولت عثمانيه ، روبه شما كرده اند با سوارها و پياده ها و اينك ايشان در عقب من آيند. پس كوچ كنيد و گمانندارم كه از ايشان نجات يابيد.)
پس ، خداوند، خوف و مذلّت بر ايشان مسلّط فرمود. حتى آنكه شخص ، بعضى از اسبابخود را مى گذاشت به جهت تعجيل در حركت . پس ساعتى نكشيد كه تمام ايشان كوچ كردندو رو به بيابان آوردند.
به او گفتم : (اوصاف آن سوار را براى من نقل كن !)
نقل كرد، ديدم كه او همان سوارى است كه با ما بود به عينه . والحمدللّه ربّالعالمين والصلوة على محمّد وآله الطاهرين .
بعضى از كرامات و مقامات سيّد مهدى قزوينى 
مؤ لّف گويد كه : اين كرامات و مقامات از سيّد مرحوم بعيد نبود. زيرا او علم وعمل را ميراث داشت و از عمّ اجلّ خود، جناب سيّد باقر سابق الذكر، صاحب اسرارخال خود، جناب بحر العلوم اعلى اللّه مقامهم و عمّ اكرمش او را تاءديب نمود و تربيتفرمود و بر خفايا و اسرار مطلّع ساخت . تا رسيد به آن مقام كه نرسد بهحول آن افكار و دارا شد از فضايل و مناقب مقدارى كه جمع نشد در غير او از علماى ابرار.
اول : آنكه آن مرحوم بعد از آنكه هجرت كردند از نجف اشرف به حلّه و مستقر شدند درآنجا، شروع نمودند در هدايت مردم و اظهار حق و ازهاقباطل و به بركت دعوت آن جناب ، از داخل حلّه و خارج آن ، زياده از صد هزار نفر از اعراب، شيعه مخلص اثنا عشرى شدند و شفاها به حقير فرمودند: (چون به حلّه رفتيم ، ديديمشيعيان آنجا از علائم اماميه و شعار شيعه ، جز بردن اموات خود به نجف اشرف چيزىندارند و از ساير احكام و آثار عارى و برى حتى از تبرّى از اعداء اللّه و به سبب هدايتاو، همه از صلحاء و ابرار شدند و اين فضيلت بزرگى است كه از خصايص اوست .)
دوم : كمالات نفسانيّه و صفات انسانيّه كه در آن جناب بود از صبر و تقوا و رضا وتحمّل مشقّت عبادت و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداى تعالى .
هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگزاران ، چيزى از حوايج نمى طلبيد، مانند غذا درناهار و شام و قهوه و چاى و قليان در وقت خود با عادت به آنها و تمكن و ثروت و سلطنتظاهره و عبيد و اماء. اگر آنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چيز را در محلّش ‍ نمىرساندند، بسا بود كه شب و روز بر او بگذرد بدون آنكه از آنها چيزىتناول نمايد و اجابت دعوت مى كرد و در وليمه ها و ميهمانيها حاضر مى شد. لكن بههمراه ، كتبى برمى داشتند و در گوشه مجلس ،مشغول تاءليف خود بودند و از صحبتهاى مجلس ، ايشان را خبرى نبود، مگر آنكه مساءلهپرسند و او جواب گويد.
و ديدن آن مرحوم در ماه رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعت در مسجد مى خواند،آنگاه نافله مقرّرى مغرب را كه در ماه رمضان كه از هزار ركعت در تمام ماه ، حسب قسمت بهاو مى رسد، مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى كرد و برمى گشت به مسجد به هماننحو نماز عشاء را مى خواند و به خانه مى آمد و مردم جمع مى شدند.
اوّل ، قارى حسن الصوتى با لحن قرآنى ، آياتى از قرآن كه تعلّق داشت به وعظ وزجر و تهديد و تخويف مى خواند به نحوى كه قلوب قاسيه را نرم و چشمهاى خشك شدهرا تر مى كرد. آنگاه ديگرى به همان نسق ، خطبه اى از نهج البلاغه مى خواند. آنگاهسومى قرائت مى كرد مصائب ابى عبداللّه عليه السلام را. آنگاه يكى از صلحاءمشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مى شد و ديگران متابعت مى كردند تا وقت خوردن سحر. پسهر يك به منزل خود مى رفت .
و بالجمله در مراقبت و مواظبت اوقات و تمام نوافل و سنن و قرائت با آنكه در سن به غايتپيرى رسيده بود، آيت و حجّتى بود در عصر خود و در سفر حجّ ذهابا و ايابا با آنمرحوم بودم و در مسجد غدير و جحفه با ايشان نماز خوانديم و در مراجعت دوازدهم ربيعالاول سنه 1300، پنج فرسخ مانده به سماوه ، تقريبا، داعى حق را لبيك گفت . (و درنجف اشرف در جنب مرقد عمّ اكرم خود مدفون شد و بر قبرش قبّه عاليه بنا كردند. منهرحمه الله )
و در حين وفاتش در حضور جمع كثيرى از مؤ الف و مخالف ظاهر شد از قوّت ايمان وطماءنينه و از اقبال و صدق يقين آن مرحوم مقامى كه همه متعجّب شدند و كرامت باهره اى كهبر همه معلوم شد.
سوم : تصانيف رايقه بسيارى در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام و غير اينها كه يكىاز آنها، كتبى است در اثباتِ بودن شيعه ، فرقه ناجيه كه از كتب نفيسه است .طوبى له وحسن مآب

next page

fehrest page

back page