بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نجم الثاقب, حاج میرزا حُسین طبرسى نورى (ره ) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     NAJM0001 -
     NAJM0002 -
     NAJM0003 -
     NAJM0004 -
     NAJM0005 -
     NAJM0006 -
     NAJM0007 -
     NAJM0008 -
     NAJM0009 -
     NAJM0010 -
     NAJM0011 -
     NAJM0012 -
     NAJM0013 -
     NAJM0014 -
     NAJM0015 -
     NAJM0016 -
     NAJM0017 -
     NAJM0018 -
     NAJM0019 -
     NAJM0020 -
     NAJM0021 -
     NAJM0022 -
     NAJM0023 -
     NAJM0024 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

مقدمه ناشر 
بسمه تعالى 
يا صاحب الزمان ادركنا
واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران افتخار دارد كه تصحيح وويرايش و حروفچينى جديد اينكتاب گرانقدر را، در عيد سعيد غدير سال 1316 هجرى قمرى به پايان رسانيده و آمادهبهره گيرى هر چه بهتر شيفتگان ساحت مقدس بقية اللّه الاعظم حضرت حجة بن الحسنالعسكرى ارواحنا فداه نموده است .
واحد تحقيقات مسجد مقدّس جمكران قم  
مقدمه و پيشگفتار 
سپاس بيرون از اندازه و قياس ، سزاوار قائمى است بالذّات ، غايب از عالم انديشه وحواس و ستايش بى حدّ و احصا، لايق صاحبى استماءمول و مرتجى ، در زمان شدّت و رخاء.
هادى است هر آنچه را كه پديدار نمود و دليل است مر آن را كه به فرمانشعمل نمود و درود بى نهايت به روان پاك نخستين پاسخ دهنده به بلى وبرگزيده ايزد بيچون ، پيش از پوشيدن بر آدم ، خلعت اصطفا را، فاتح ابواب خير ورشاد، خاتم رسولانِ پاك نهاد، منصور مؤ يّد، محمود احمد، ابى القاسم محمّد صلى اللهعليه و آله و بر پاكان و پاكيزگان از فرزندانِ آن سرور پيمبران ، خصوصا بر خلفسلف و صاحب غاليه عزّت و شرف ، قطب زمين و غوث زمان ، كنز رجاء و كهف امان و گوهرتابان در بحر امكان ، حجابِ ازلىِ ايزد سبحان و اسم اعظمِ الهى پوشيده و پنهان وعنقاى قافِ، محيط به جهان ، دادرس درماندگان و دادخواه خون برگزيدگان و پاك كنندهدامن خاك از لوث ملحدان و فرمانفرماى ممالك زمين و آسمان و حجت بالغه خداوندى بر جهانو جهانيان بقيّة اللّه ، الحجّة بن الحسن العسكرى ، صاحب العصر والزمان عليه وعلى آبائه صلوات اللّه الملك المنّان .
و بعد چنين گويد: بنده مذنب مُسى ء، حسين بن العالم المؤ يّد، محمّد تقى النورىالطبرسى اَحْسَنَ اللّهُ تَعالى عاقبته وَجَعَل مِنْ اَشْرَف الْخواتيم خ اتمتهكه عاليجاه ، رفيع جايگاه ، كمالات اكتناه ، مقرب الخاقان ، حاجى ميرزا حسينعلى خلفِغفران پناه ، حاجى على اصغر نورى وفّقه اللّه تعالى لمراضيه حسبسلامتى فطرت و پاكى طينت ، در فكر تحصيل زادى براى معاد و وسيله فوزى ، در مقاممرصاد برآمد، چنان ديد كه وسيله اى بهتر از چنگ زدن به دامان خليفة الرحمن وامامالانس والجان عليه السلام و خدمتى به آن ولىّ على القدر عظيم الشاءن نيست .
لهذا در چند ماه قبل ، از جناب مستطاب فخر الشّيعه و تاج الشريعه و رئيس المسلمين وسيد الفقهاء الكاملين و افضل العُلماء الراشدين ، المنتهى اِليه رياسة الامامية فى عصره، حجّة الاسلام حاج ميرزا محمّد حسن شيرازى ، مجاور بلدة طيّبة سُرَّ مَن رَاءى متَّع اللّهتعالى اهل الايمان بطول بقائة ، مستدعى شد كه مقرر فرمايند تا كتاب شريف(كمال الدين )، شيخ اقدم ، (ابوجعفر محمد بن على بن بابويه ) ملقب به (صدوق ) رضوان اللّه عليه را به زبان فارسى ترجمه كرده تا آن را به حليه طبع درآورد و درميان اهل ايمان منتشر سازد. جناب ايشان دام ظلّه العالى از اين احقر، در اجابت آنمسئول ، مشورت فرمودند.
معروض داشتم كه : عالم فاضل ، (سيّد على بن سيّد محمّد اصفهانى ) معروف به (امامى)، تلميذ (علاّمه مجلسى ) آن كتاب را ترجمه نموده و از اجزاى كتاب هشت بهشت اوست كهترجمه هشت كتاب است ، چون : عيون و امالى وخصال .
و نيز بعضى از فضلاى معاصرين از سادات شمس آباد اصفهان ، كتاب شريف مذكور راترجمه نموده و ترجمه دوباره آن رنجى است بى فايده ، بهتر آنكه همان را منتشرنمايند.
پس ، از آن خيال منصرف شدند و از كتاب ديگر صحبت داشتند. سخن به جايى منتهى نشد ومدتى بر اين گذشت تا در ماه شعبان گذشته ، از سنه 1303 شبى در محضر ايشانحاضر بودم كه سخن آن مطلب در ميان آمد و باز جوياى موردى شدند و بالا خره فرمودند:(بهتر آنكه مستقلاًّ در اين باب ، كتابى نوشته شود و شخص تو از براى اين خدمتنمايان ، شايسته هستى .) اما حقير به علّت قلّت بضاعت علمى و كثرت اسباب پريشانىو حاضر نبودن بيشتر كتابهايم كه اسباب انجام اينشغل عظيم بود، عرض كردم : (مقدمات اقدام در اين امر خطير فراهم نيست و لكنسال گذشته رساله اى مسمّى به (جنّة الماءوى ) نوشتم و در آنجا، جمع كردم كسانى راكه در غيبت كبرى به خدمت امام عصر عليه السلام رسيدند، غير از آنچه در سيزدهم بحارمذكور است ؛ چنانچه صلاح باشد همان را به فارسى ترجمه كرده ، موجودِ در بحار رابر آن بيفزايم ؛ كتابى شود لطيف و برآمدن از عهده آن آسان .)
اين راءى را پسنديدند و لكن فرمودند: (اقتصار بر آن نشود. شمه اى از حالات آن جنابنيز به آن منضّم شود، هرچند به ايجاز و اختصار باشد.)
حسب الامر المُطاع العالى ، در انجام اين خدمت اقدام نموده با نهايت ياءس ازحال خويش ، جز آنكه حق مجاورت قباب عاليه حضرتين عسكريّين عليهما السلام را وسيلهكنم و از آن باب عالى استمداد نمايم .
بحمداللّه ، از بركت آن محل ، بركات الهيّه ، در اندك زمانى ، اين خدمت مرجوعه به انجامرسيد. شكر حضرت يزدان ، جَلَّ ثناؤ ه را بجاى آوردم . و نام اين نامه گرامى رانجم الثاقب در احوال امام زمان عليه السلام گذاشتم و مطالب آن را درضمن دوازده باب بيان نمودم .
معرفى كتب غيبت و نويسندگان آنها 
قبل از شروع در فهرست اجمالى ابواب و دخول در مطالب كتاب ، بايست تنبيه نمود برمقدمه . و آن ، آن است كه كتبِ متعلّق به احوال آن حضرت صلوات اللّه عليه كه معروفندبه (كتب غيبت )، بسيار است و آنچه حاضر الوقت از اسامى آنها به نظر رسيده :
كتاب شفا و جلا در غيبت از ابوالعباس يا ابوعلى ، احمد بن على رازى خصيبآبادى .
كتاب مختصر ما نزل من القرآن فى صاحب الامر عليه السلام از ابوعبداللّه، احمد بن محمد بن عياش .
كتاب ترتيب الادلة فيما يلزم خصوص الامامية دفعه عن الغيبة والغايب ازاحمد بن حسين بن عبداللّه مهرانى آبى ابوالعباس عروضى .
كتاب فى ذكر القائم من آل محمّد عليهم السلام از احمد بن رميح المروزى .
كتاب المهدى از ابى موسى ، عيسى بن مهران .
كتاب غيبة از حسن بن حمزة العلوى الطبرى المرعشى .
كتاب اثبات الرجعة معروف به (غيبت ) از ابى محمّد،فضل بن شاذان نيشابورى .
كتاب الحجّة فى ابطاء القائم عليه السلام از آن جناب .
كتاب ازالة الرّان عن قلوب الاخوان در غيبت ، از ابوعلى ، احمد بن محمّد بنجنيد معروف به ابن جنيد.
كتاب كمال الدين از شيخ صدوق .
رساله غيبت براى اهل رى از آن جناب .
كتاب غيبت از شيخ جليل ، محمد بن مسعود عياشى ، صاحب تفسير.
كتاب رجعت نيز از او.
كتاب غيبت از ابى عبداللّه ، محمد بن ابراهيم نعمانى و تمليذ ثقة الاسلامكلينى و اين كتاب ، از نفايس كتب مدوّنه در اين باب است .
شيخ مفيد در (ارشاد) از آن مدح كرده و چنان ظاهر مى شود كهقبل از آن ، بهتر از آن ، تصنيفى در اين باب نشده .
رساله غيبت از شيخ مفيد.
كتاب مقنع در غيبت از سيّد مرتضى كه براى وزير مغربى نوشته .
كتاب غيبت از شيخ الطايفه ، ابى جعفر طوسى .
كتاب برهان در طول عمر صاحب الزمان عليه السلام از ابوافتح ، محمّد بنعلى بن عثمان و علامه چكى آن را جزو كتاب كنزالفوائد خود كرده .
كتاب صاحب الزمان عليه السلام از محمّد بن جمهور عمى ، صاحب كتابواحده .
كتاب وقت خروج قائم عليه السلام نيز از او.
كتاب فرج كبير در غيبت از ابوعبداللّه ، محمد بن هبة بن جعفر وراقطرابلسى .
كتاب غيبت از ابوالمظفّر، على بن حسين حمْدانى كه از سفراء امام عليهالسلام است ، چنانچه شيخ منتجب الدين در رجال خود فرموده .
كتاب توقيعات غيبت از عبداللّه بن جعفر حميرى .
كتاب جنا الجنتين ، فى ذكر ولد العسكريّين عليهما السلام از قطب راوندى .
كتاب سلطان الفرج عن اهلالايمان ، كتاب سرور اهل الايمان فى علائم ظهور صاحب الزمان عليهالسلام و كتاب غيبت هر سه از نباءالدّين ، على بن عبدالكريم بنعبدالحميد حسينى نبلى جعفى ، صاحب مقامات و كرامات و استاد ابن فهمد.
بعضى احتمال داده اند كه دو كتاب اخير، يكى باشد اما اين كه شيخ حرّ عاملى در(امل الامل ) در احوال سيّد مذكور، فرموده كه از تصانيف او انوار المضيئةاست در احوال مهدى عليه السلام ، اشتباه است . چه انوار المضيئة فى الحكمةالشرعية از كتبى است كه نظير ندارند؛مشتمل است بر جميع مسايل اصول دين و مذهب و ابواب فقه و اخلاق و ادعيه و غيرها. اگر چهاحوال آن جناب را در مجلّد اوّل ، در ضمن حالات ساير ائمّه عليهم السلام بسطى داده ، لكنكتاب ، اختصاصى ندارد به آن حضرت .
كتاب بحار الانوار مجلّد سيزدهم كه اجمع كتبى است كه در غيبت نوشته شده .رساله رجعت نيز از آن مرحوم .
كتاب كفاية المهتدى ، فى احوال المهدى از سيّد محمّد بن محمّد لوحى حسينىموسوى سبزوارى ، ملقّب به مطهّر و متخلّص به نقيبى ، تمليذ محقق داماد و بيشتر آنچهدر آن كتاب نقل كرده ، از كتاب فضل بن شاذان است كه اوّلاً خبر را با سند و متننقل كرده ، آنگاه ترجمه نموده و نيز غيبت شيخ طرابلسى و غيبت حسن بن حمزه مرعشى در نزد او بوده و ما آنچه از اين سه كتابنقل كنيم به توسط اين كتاب است . رساله شرعة التسمية از محقق دامادرحمه الله .
رساله كشف التعمية فى حكم التسمية از شيخ محدّث حرّ عاملى .
كتاب ايقاظ الهجعة فى اثبات الرجعة نيز از آن مرحوم .
رساله رجعت از امير محمّد مؤ من استرآبادى از مشايخ اجازه علاّمه مجلسى .
رساله در تحريم نام بردن اسم امام زمان عليه السلام از عالم محققنحرير، شيخ سليمان ماحوزى بحرانى .
رساله فلك المشحون از جناب سيد باقر قزوينى .
كتاب مولد قائم عليه السلام ، كتاب محجّة فيمانزل فى الحجّة عليه السلام و كتاب تبصرة الولى فيمن راءى القائمالمهدى عليه السلام هر سه از محدث خبير، سيّد هاشم توبلى بحرانى .
كتاب عوالم مجلد از آن كتاب غيبت ،فاضل آقا آخوند ملاّ كاظم هزار جريبى ، و آن مختصرى است از ترجمه بحار يا ترجمه اىاست از مختصر بحار.
رساله جنة الماءوى فيمن فاز بلقاء الحجة عليه السلام فى الغيبة الكبرىاز حقير و آن به منزله مستدركى است از باب بيست و سوم جلد غيبت بحار، ترجمه سيزدهمبحار و ترجمه كمال الدين .
رساله غيبت از سيّد جليل ، سيّد دلدار على نقوى هندى نصيرآبادى كه ازفحول علماى آن بلاد بود و صاحب تصانيف رائقه بسيار و از جناب بحرالعلوم رحمه اللهاجازه دارد و اين رساله ، ردّ است بر اقوال عبدالعزيز دهلوى در غيبت آن جناب صلوات اللّهعليه و غير آنها از مؤ لّفات كه بعضى ، داراى تمام حالات آن جناب است به قدر استعدادمؤ لف و بعضى در تنقيح بعض از امور متعلّقه به آن حضرت صلوات اللّه عليه .
با اين همه تصانيف ، باز جمله اى از مطالب مربوط به آن جناب ، در زواياى كتب اصحابمانده كه تاكنون در كتب غيبت ، جمع نشده و چون اين حقير بى بضاعت ، بناى استقصاىمطالب موجوده در آن كتب را ندارم ، لهذا به بعضى از مستطرفات حالات و نوادر امورمنسوبه به آن جناب و تنظيم بعضى از مطالب موجوده در آن كتب پرداخته ، اميد كه براهل فضل و دانش ، محاسن و منافع و لطايف و بدايع آن ، مخفى و مستور نماند. وباللّهالتوفيق وعليه التكلان .
فهرست اجمالى 
مطالب ابواب كتاب به نحو اجمال به جهت سهولت پيدا كردن هر مطلبى در بابش .
باب اول : در ذكر شمه اى از حالات ولادت با سعادت آن جناب صلواتاللّه عليهبه نظم و ترتيب بديعى كه متضمن باشد مضامين غالب اخبار آنباب را با ذكر ماءخذ وحذف مكررات و اجمالى ازحال حكيمه خاتون سلام اللّه عليها .
باب دوم : در ذكر اسامى و القاب و كنيه هاى آن حضرت عليهالسلام كه ازصريح و فحواى كتاب و سنّت و تصريح روات ومحدثين و علماىرجال و غيرهم به دست آمده و آن يكصد و هشتاد و دو اسماست و اسم بر هر سه اطلاق مىشود، چنانچه بيايد در باب چهارم .
باب سوم : مشتمل بر دو فصل :  
فصل اول در شمايل آن جناب

با استقصاى نام و ايجاز در كلام .
فصل دوم در خصايص آن جناب و الطافات خاصّه اِلهيّه كه به آنحضرت عليهالسلام شده يا خواهد شد بالنسبه به جميع انبياء واوصياء گذشته عليهم السلام يابالنسبه به اكثر ايشان كه معدودى دربعضى از آنها با آن جناب شركت دارند و آنچهمذكور مى شود از آنها دراينجا چهل و شش است .
باب چهارم : در ذكر اختلاف مسلمين در آن جناب ، بعد از اتفاق ايشان درصحت صدوراخبار نبويّه بر تحتم آمدن شخصى در آخرالزمان ، همنام آنحضرت و ملقب به مهدى عليهالسلام كه پر كند دنيا را ازعدل و داد و ذكر كتب مؤ لّفه ازاهل سنت دراحوال آن جناب و محل اختلاف در چند جاست :
اختلاف اول در نسب كه آن جناب از فرزندان كيست ؟ و در آنچهارقول است :
اول آنكه : از اولاد عباس است . 
دوم : علوى غير فاطمى است . 
سوم : آنكه حسنى است . 
چهارم : آنكه حسينى است و بيان صحبتاينقول و ابطال آن سه ، به نحو اوفى .
اختلاف دوم در اسم پدر آن جناب و در آندوقول است :
اول : قول اماميّه كه نام پدر آن جناب حسن عليه السلام است . 
دوم : قول بعضى از عامه كه نام او عبداللّه استوابطال اين قول .
اختلاف سوم در تشخيص و تعيين آن جناب و در آندهقول است :
اول : قول كسانى كه محمّد بن حنفيه است يا پسر او. 
دوم : قول مغيريه كه محمد بن عبداللّه بن حسن بن حسن عليه السلام است.
سوم : اسماعيليه خالصه كه اسماعيلپسر حضرت صادق عليه السلام است .
چهارم : نادوسيه كه حضرت صادق عليه السلام است . 
پنجم : مباركيه كه محمد بن اسماعيلبن امام جعفر صادق عليه السلام است .
ششم : واقفيه كه حضرت كاظم عليه السلام است . 
هفتم : عسكريه كه حضرت عسكرى عليه السلام است . 
هشتم : محمديّه كه ابوجعفر محمّد بن على الهادى عليه السلام است . 
نهم : اماميه كه خلف صالح ، حجة بن الحسن العسكرى عليه السلام است.
دهم : جمهور اهل سنّت كه مهدى را در كسى تعيين نكنند و در آنجا ذكرنموديم اسامىبيست نفر از علماى ايشان را از فقها و محدثين و عرفا كهبا اماميه در اين مطلب موافقندبا ذكر كلمات آنها و مدح و توثيقايشان از علماىرجال ايشان و حديثمسلسل شيخ بلادرىِ معروف كه از خود آن حضرت روايت كرده و ذكركردهشبهه اى از شبهات اهل سنت را بر اماميه در اين مقام و جواب آنها به نحوى كهدركمتر كتابى جمع شده و نيز در آنجاابطال نموديمقول شاذى را كه فرزند امام حسن عليه السلام وفاتكرده .
باب پنجم : در اثبات نمودن مهدى موعود همان حجة بن الحسن العسكرى عليهالسلام ازروى نصوص اهل سنّت
و از آنها سى حديث ذكر شده و نصوص اماميه ، زياده بر آنچه علامه مجلسى در جلد نهم وسيزدهم بحار نقل فرموده و آنها چهل حديث با سندنقل شده و بيشر آنها از كتب (غيبت ) فضل بن شاذان است .
باب ششم : در اثبات دعواى مذكوره از روى معجزات صادره از آن جناب
زياده از آنچه در ابواب ديگر متفرقا ذكر مى شود و از غير كتبى كه علاّمه مجلسى ره ازآنها نقل فرموده و از آنها چهل معجزه نقل نموديم .
باب هفتم : در ذكر آنان كه در غيب كبرى خدمت آن جناب رسيدند يا برمعجزه آنبزرگوار واقف شدند
يا بر اثرى از آثارِ دالّه بر وجود آن جناب كه عمده غرض از تاءليف اين كتاب بود، درآنجا صد حكايت ذكر شده است . و قبل از شروع در آنها، ذكر شده نام آنان كه در غيبتصغرى خدمت آن جناب مشرّف شدند يا واقف شدند بر معجزه اى و درذيل بعضى از آنها مطالب نفيسه مناسبه درج شده است .
چنانچه در ذيلاول ، كيفيّت نماز منسوب به امام عصر عليه السلام از براى شدايد و حاجات وحال مسجد جمكران در قم كه به امر آن حضرت بنا شده ، ذكر شده .
و در دوم كه قصه شهرهاى فرزندان آن حضرت است ، اثبات شده بودنعيال و اولاد براى آن جناب و امكان وجود چنين بلاد در همين ارض در برّ يا بحر و مستوربودن آن ازانظار، حتى ازعبوركنندگان به آنجا و وقوع نظاير آن ، به نحو اختصار و درذيل سى و هفتم كه قصه جزيره خضراست اين مطلب ، مشروحا بيان شده .
و در پنجم ، اجمالاحوال شيخ محمّد، پسر اسماعيل هرقلى كه زخم رانش را در سامره ، حضرت شفا داد.
و در ششم ، ذكر يكى از رقاع استغاثه به آن حضرت كهقليل الوجود است .
و در هفتم ، تحقيق حال نرمىِ كفِ مبارك آن حضرت و حضرترسول اللّه صلى الله عليه و آله 2يا درشتى و غلظت آن و اختلاف شراح احاديث در قرائت(شتن الكفين ) كه در خبر شمايل است كه با تاى قرشت است يا تاء ثخذ.
در دهم ، توضيح آنكه شارع تردّدات كتاب شرايع ، محقق زهدرى است .
و در يازدهم ، بيانى از الطاف خفيّه و هدايات خاصّه الهيّه شده و ذكر اسامى معروفين ازبنى طاووس كه ارباب تصانيف اند.
و در ذيل نوزدهم ، اشكال در خبر معروف اللّهم شيعتنا منّا اَلخ و كلام شيخرجب برسى .
در بيستم ، شرح نسبت هر روز از ايّام هفته به امامى و كيفيّت نماز هديه كه بايد براىرسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام كرد و ترتيب آن در ايّام هفته و ذكرتسبيح امام عصر عليه السلام كه بايد از روز هجدهم هر ماه خواند تا آخر ماه .
و در بيست و دوم ، ذكر تسبيح امام عصر عليه السلام به سيّد رضى الدين آوى داد.
و در بيست و هفتم ، اشاره به اين كه وجود اماكن شريفه مانند مشاهد و مساجد و مقابر امامزادگان و صلحا و مواضعى كه يكى از حجج طاهره در آنجا قدم گذاشتند در بلاد، از نعمسنيّه الهى است .
و در بيست و هشتم ، ذكر دعاى معروف كه بايد در ماه رجب و مسجد صعصعه خواند.
و در سى ام ، ذكر چند دعا كه معروفند به دعاى فرج .
در سى و يكم ، ذكر خبر ثواب زيارت ابى عبداللّه عليه السلام در شب جمعه كه امامعصر عليه السلام حكم به صحّت آن فرمودند.
و در سى و هفتم كه قصه جزيره خضراست ، بيان اعتبار سند آن وحال فضل بن يحيى ، راوى آن و ذكر پاره اى نظاير آن و كلمات اشعريه در اماكن وجوداغرب از آن و اجمالى از حال جابلسا و جابلقا و حكم سهم امام عصر عليه السلام از خمس ،در ايّام غيبت و تكليف آنكه به دستش مى افتد و سيره و سلوك امام زمان عليه السلام در غذاو لباس .
در سى و هشتم ، اجمالى از حال جناب ميرزا محمّد تقى الماسى .
و در پنجاه و يكم ، ذكر بعضى از احجار كه اسم امامى در آن منقوش شده بود.
و در پنجاه و دوم و سوم ترجمه توقيعات كه براى شيخ مفيد رحمه الله رسيد و بيان عددو اعتبار آنها و عذر عدم تعرض ذكر علامات و آيات ظهور در اين كتاب .
در شصت و چهارم ، بيان اختلاف نسخ صحيفه كامله .
و در شصت و پنجم ، ذكر بعضى از روات صحيفه كامله .
و در شصت و ششم ، ذكر كرامتى از شيخ محمّد پسر صاحب معالم .
و در هفتادم ، اختلاف نسخ زيارت جامعه و فضيلت عجيبه از زيارت عاشورا.
و در نود و دوم ، اشاره به بعضى از مقامات عاليه صاحب كرامات ، جناب سيّد باقرقزوينى اعلى اللّه مقامه .
و در نود و ششم ، اجمالى از احوال سيّد الفقها، جناب سيّد مهدى قزوينى حلى ، برادر زادهآن مرحوم .
در ذيل حكايت و در ذيل حكايت صدم ، ذكر شبهه و استبعاد مخالفين درطول عمر امام زمان عليه السلام و ذكر بعضى از كلمات آنها و جواب از آنها مشروحا و ذكرعبود كه صاحب قاموس گفته كه او هفت سال در صحرا خوابيد و ذكر كلمات و شمه اى ازتكاليف جماعتى از اهل سنّت كه دعواى رؤ يت آن جناب را كردند در ايّام غيبت و ذكر جمله اىاز معمرين و حديث غريبى در حال دجّال كه از اخبار صحيحه ايشان است و حكايت عجيبى ازالياس نبى عليه السلام و شرح حال معمّر مغربى و سببطول عمر او و بيان رفع توهّم تعدّد در او و بيان جوازطول عمر به قواعد نجوميه و بعضى فوايد طريفه و مراد از خرابات در حكايت شصت وششم .
باب هشتم : در جمع بين حكايات و قصص مذكوره و آنچه رسيده در اخبار كهبايد مدّعىرؤ يت را در غيبت كبرى تكذيب نمود و بيان وجوب صرفآن اخبار از ظاهر خود و ذكرپنج وجه براى آنها از كلمات علما و مطاوىاخبار ظاهر مى شود و ذكر تصريح جمعى ازاعلام به امكان رؤ يت در ايّامغيبت و بعضى از كلمات سيّدجليل على بن طاووس كه ظاهر است دردعواى در اين مقام براى نفس خود.
باب نهم : در عذر داخل نمودن چند حكايت از درماندگان در بيابان و غير آنها در ضمنحكايات سابقه با نبودن شاهدى در آنها بر اينكه آن نجاتدهنده و فريادرس ، امام عصرعليه السلام بوده ؛ چنانچه ساير علما ذكركردند و بيان آنكه به هر امامى براى كدامحاجت بايدمتوسل شد و اثبات آنكه اغاثه ملهوفين ، از مناصب خاصّه امام زمان عليهالسلاماست و ذكر لقب غوث و قطب و كنيه ابوصالح براى آن جناب وكلام شيخ كفعمى در ذكرقطب و اوتاد وابدال و نجبا و صلحا و توضيح آنكه آن فريادرس و نجات دهنده بهنحوخارق عادت يا خود آن جناب است يا از خواصّ محضر شريف و برتقدير نبودن آن شخصيكى از اين دو واحتمال بودن او يكى از اوليا، باز دلالت كندبراصل مقصود كه وجود آن جناب است .
باب دهم : در ذكر شمه اى از تكاليف عباد، بالنسبه به آن جناب وآداب و رسمبندگى و عبوديّت خلق بالنسبه ، به ايّام غيبت و از آنها هشتچيز ذكر شده :
اوّل : مهموم بودن براى آن جناب و براى آن سه سبب ذكر شده . 
دوم : انتظار فرج و ثواب فضل آن .  
سوم : دعا كردن از براى حفظ آن وجود مبارك و از دعاهاى ماثوره مطلقه وموقته ، هفتدعا براى اين حاجت ذكر شده .
چهارم :
صدقه دادن براى سلامتى وجود آن شخص معظّم .
پنجم : حج كردن يا حجه دادن براى آن ولى النعم . 
ششم : برخاستن از براى تعظيم شنيدن اسم مبارك آن حضرت . 
هفتم : دعا كردن از براى حفظ دين و ايمان خود، از شرّ شبهات شياطين جن واِنس داخلىو خارجى در ظلمات ايام غيبت و از ادعيه ماثوره هفت دعا براى اينمطلب ذكر شده .
هشتم : استمداد و استعانت و استكفا و استغاثت به آن جناب در هنگامشدايد واحوال و كيفيت توسل و يكى از رقاع استغاثه و اشاره به بعضىاز مقامات آن جناب در علمو قدرت الهيه و احاطه به رعايا و جهات تشبيه آنجناب در غيبت ، به آفتاب زير سحابو ذكر يكى از توسلات معروفه ومجربه به آن حضرت .
باب يازدهم : در ذكر پاره اى از ازمنه و اوقات كه اختصاص دارد به امامعصر
عليه السلام و تكليف رعايا در آن اوقات بالنسبه به آن جناب و از آنها هشت وقت ذكر شده:
اول : شب قدر، بلكه بر دو شب معهود. 
دوم : روز جمعه . 
سوم : روز عاشورا. 
چهارم : از وقت زرد شدن آفتاب تا غروب آن در هر روز. 
پنجم : عصر دوشنبه . 
ششم : عصر پنجشنبه . 
هفتم : شب و روز نيمه شعبان . 
هشتم : روز نوروز و در ذكر هر يك اعمال و آداب و ادعيه متعلقه به آن و سببنسبت آنوقت را به آن جناب بيان نموديم .
و در آخر باب ، اشاره شد به اختصاص بعضى از امكنه منسوبه به آن جناب و نيزحضور آن حضرت در تشييع جنازه هر مؤ منى .
باب دوازدهم : در ذكر اعمالو آدابى كه شايد بتوان به بركت آنها، به سعادتملاقات و شرفحضور باهرالنّور امام عصر صلوات اللّه عليه رسيد، چه بشناسديانشناسد،در خواب يا بيدارى و اثبات آنكه مواظبت عملى ، از كردنيها وگفتنيها، خوب يابد، در چهل روز، سبب تاءثير و افاضه صورتىوانتقال از حالتى است به حالتى . واللّه العالم .
باب اول : در مجملى از تاريخ ولادت و شمه اى از حالات آن جناب در حياتپدربزرگوارش صلوات اللّه عليهما
تاريخ ولادت با سعادت امام زمان عليه السلام  
در ارشاد شيخ مفيد مذكور است كه ولادت آن حضرت ، در شب نيمه شعبان سنه 255 بود.شيخ كلينى در (كافى ) و كراچكى در (كنز الفوايد) و شهيداول در (دروس ) و شيخ ابراهيم كفعمى در (جنة ) و جماعتى موافقت كردند ولكن شيخ مفيددر (مسارالشيعه ) سنه 54 گفته و در (تاريخ قم ) تاءليف حسن بن محمد بن حسن قمىمذكور است كه ولادت ، روز آدينه ، هشت روز از ماه شعبان گذشته ، بوده است .
به روايتى شب آدينه ، يك نيمه از ماه شعبان بر آمده ، سنه 255 از مادر در وجود آمده است.
به روايتى سنه 57 و در شجره 58.
حسين بن حمدان خصينى روايت كرده در هدايه خود، از عيسى بن مهدى جوهرى كه گفت :
(بيرون رفتيم من و حسين بن غياث و حسين بن مسعود و حسن بن ابراهيم و احمد بن حنان وطالب بن ابراهيم بن حاتم و حسن بن محمد بن سعيد ومحجل بن محمد بن احمد بن الخصيب ، از حلا به سوى سر من راءى ، در سنه 257 . پس ازمداين رفتيم به كربلا، پس زيارت كرديم ابى عبداللّه عليه السلام را در شب نيمهشعبان ، پس ملاقات نموديم برادران خود را كه مجاور بودند مَر سيّد ما، ابى الحسن وابى محمّد عليهما السلام را در سر من راءى و ما بيرون رفته بوديم به جهت تهنيت مولدمهدى عليه السلام ، پس بشارت دادند برادران ما، ما را كه مولد، پيش از طلوع فجر روزجمعه بود، هشت روز از ماه شعبان گذشته ، تا آخر حديث كه طولانى است .)
در آخر آن گفته كه : (من ملاقات كردم اين هفتاد و چند نفر را و سؤال كردم از ايشان ، از آنچه خبر داد به من عيسى بن مهدى جوهرى ، پس خبر دادند مرا بهتمام آنچه او خبر داد.
ملاقات كردم در عسكر، يكى از مواليان حضرت جواد عليه السلام را، ملاقات كردم ريّان ،غلام حضرت رضا عليه السلام را، همه خبر دادند مرا به آنچه آنها خبر دادند.)
لكن جمعى دعواى شهرت كردند بر نيمه و شيخ طوسى و ابن طاووس ، دعايىنقل كردند در آن كه خواهد آمد در باب يازدهم .
اختلاف اقوال در سال ولادت و ترجيح آن  
در روز كه جمعه بود، اختلافى نيست و در سال ، اختلاف شديدى است . على بن حسينمسعودى در (اثبات الوصية )، پنجاه و شش ‍ گفته ، لكن روايت پنجاه و پنج را ذكر كرده، چنانچه بيايد.
احمد بن محمد فريابى (فاريابى )، راوى تاريخ مواليد ائمه عليهم السلام و نصر بنعلى جهضمى كه در عصر ولادت بوده ، پنجاه و هشت ضبط كرده ولكن اقوىقول اوّلى است ، به جهت روايت صحيحه كه شيخ ثقهجليل ، ابومحمّد فضل بن شاذان كه بعد از ولادت حضرت حجّت عليه السلام و پيش ازوفات حضرت عسكرى عليه السلام وفات كرده ، در كتاب غيبت خود ذكر كرده و گفته :(حديث كرد مرا محمد بن على بن حمزة بن الحسين بن عبيداللّه بن عباس بن على بن ابىطالب عليه السلام گفت : شنيدم از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه مى گفت :
(متولد شد ولىّ خدا و حجّت خدا بر بندگان خدا و خليفه من بعد از من ، ختنه كرده ، در شبنيمه ماه شعبان سال دويست و پنجاه و پنج ، نزد طلوع فجر.اول كسى كه او را شُست ، رضوان ، خازن بهشت بود با جمعى از ملائكه مقرّبين كه او رابه آب كوثر و سلسبيل شستند؛ بعد از آن ، شست او را عمّه من ، حكيمه خاتون ، دختر اماممحمّدبن على رضا عليهما السلام .)
پس ، از محمد بن على كه راوى اين حديث است ، پرسيدند از مادر صاحب الامر عليه السلامگفت : (مادرش مليكه بود كه او را در بعضى از روزها سوسن و در بعضى از ايّام ،ريحانه مى گفتند و صيقل و نرجس نيز از نامهاى او بود.)
و از اين خبر وجه اختلاف در اسم آن معظمّه معلوم مى شود و اينكه به هر پنج اسم ناميده مىشد.
شيخ صدوق و شيخ طوسى به چند سند صحيح ، روايت كرده اند از حكيمه خاتون كه گفت: (فرستاد نزد من ابومحمّد عليه السلام سال 255 در نصف از شعبان ... .) تا آخر آنچهبيايد.
شيخ عظيم الشاءن ، فضل بن شاذان در كتاب (غيبت ) خود گفت : و خبر داد ما را محمّد بنعبدالجبار كه گفت : گفتم به مولاى خود، حسن بن على عليهما السلام كه :
(اى فرزند رسول خدا ! فداى تو گرداند مرا خداوند، دوست مى دارم كه بدانم امام و حجتخداوند بر بندگانش بعد از تو كيست ؟)
فرمود: (امام و حجّت بعد از من ، پسر من است كه همنام و هم كنيهرسول خدا صلى الله عليه و آله آنكه او خاتم حجّتهاى خداست و آخرين خليفه هاى اوست.)
گفتم : (از كيست او؟)
فرمود: (از دختر پسر قيصر پادشاه روم .) الخ و شرح رسيدن آن معظمه ، خدمت آن جناب.
شيخ مذكور در كتاب (غيبت ) و صدوق در (كمال الدين ) و شيخ طبرسى در(دلائل ) و شيخ محمّد بن هبة اللّه طرابلسى در (غيبت ) خود و شيخ طوسى و غير ايشان ،روايت كرده اند به عبارات مختلفه و معانى متقاربه . و ما آن را به عبارت شيخ طوسى در(غيبت ) نقل مى كنيم .
چگونگى شرفيابى حضرت نرجس خاتون خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام
روايت كرده از بشر بن سليمان نخاس يعنى (برده فروش ) كه ازنسل ابى ايوب انصارى و از مواليان حضرت امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام و همسايه ايشان در سر من راءى بود، گفت : كافور خادم آمد به نزد من و گفت :(مُولاى ما حضرت ابى الحسن على بن محمّد عليهما السلام تو را به نزد خود مى خواند.)
پس رفتم به نزد آن حضرت ، چون نشستم ، آن حضرت فرمود كه : (اى بشر! تو ازاولاد انصارى و اين موالات و دوستى ما، مدام در ميان شما بوده و به ميراث مى بريد خلفشما از سلف شما اين دوستى و محبّت را، شما ثقات و معتمدان مااهل بيتيد و من پسندكننده و بزرگوار كننده ام تو را به فضيلتى كه به آن پيشىگيرى بر شيعه در پيروى كردن آن فضيلت ، به سرّى و رازى مطلع مى كنم تو را ومى فرستم تو را به خريدن كنيزى .)
پس نوشت آن حضرت نامه لطيفى به خط رومى و زبان رومى و مُهر بر آن زد به انگشترخود و دستارچه زردى بيرون آورد كه آن 220 اشرفى بود؛ فرمود: (بگير اين 220اشرفى را و توجّه نما با اين زر به بغداد و در معبر فرات ، حاضر شو كه در چاشتگاه، زورقى چند، خواهد رسيد كه اسيران در آن باشند و خواهى ديد در آنها كنيزان را و خواهىيافت طوايف خريداران از وكلاى قايد بر آن ، بنى عباس و اندكى از جوانان عرب را.
چون اين را ببينى از دور نظر انداز آن شخصى كه او را عمرو بن يزيد نخاس مى نامند درتمام روز، تا آنكه ظاهر سازد براى مشتريان كنيزكى كه صفتش چنين و چنين باشد و دوجامه حرير محكم بافته ، دربر او باشد و آن كنيز ابا كند از آنكه او را بر خريدارانعرض ‍ كنند كه او را نظر كنند و ابا كند از دست گذاردن خواهنده بر او و منقاد نشود آن راكه اراده لمس او كرده و بشنوى آواز او را به زبان رومى در پس پرده رقيقى كه چيزى مىگويد؛ پس بدان كه مى گويد: واى كه پرده عفتم دريده شد!
پس يكى از خريداران گويد كه : (اين كنيز، بر من باشد به سيصد اشرفى كه عفت اوبر رغبت من افزوده .)
پس به او به زبان عربى بگويد كه : (اگر درآيى به زىّ سليمان بن داوود و بهحشمت ملك او، مرا در تو رغبتى پيدا نشود پس برمآل خود بترس .)
پس آن برده فروش مى گويد: (چاره چيست و از فروختن تو چاره نيست .)
آن كنيز مى گويد كه : (چه تعجيل مى كنى و البتّه بايد مشترى به هم رسد كهدل من به او ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم .)
پس در اين وقت تو برخيز و برو نزد عمرو بن يزيد برده فروش و به او بگو كه بامن مكتوبى است كه يكى از اشراف از روى ملاطفت نوشته به زبان رومى و به خطّ رومىو وصف كرده در آن نامه ، كرم و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را، پس اين نامه را بهآن كنيز ده كه در اخلاق و اوصاف نامه ، تاءمّل نمايد. اگرميل نمود به او، و راضى شد به او، پس من وكيل اويم در خريدن آن كنيز از تو.)
بشر بن سليمان گفت : پس امتثال نمودم تمام آنچه را كه معيّن كرده بود براى من ، مولايمابوالحسن عليه السلام در امر آن كنيز.
پس چون آن كنيز نظر كرد در آن نامه ، سخت بگريست و گفت به عمرو بن يزيد كه :(مرا به صاحب اين نامه بفروش !) و قسم هاى مغلظه كه به اضطرار آورنده بود، خوردكه اگر اِبا كند از فروختن او به صاحب مكتوب ، خود را بكشم .
پس پيوسته سختگيرى مى كردم با او در بها، تا آنكه به همان قيمت راضى شد كهمولايم با من روانه كرده بود از اشرفيها، پس آن زرها را دادم و كنيز را تسليم گرفتم وآن كنيز خندان و شكفته بود و با من آمد به حجره اى كه در بغداد گرفته بودم و تا بهحجره رسيد، نامه امام را بيرون آورده ، مى بوسيد و بر ديده ها مى ماليد.
من از روى تعجّب گفتم كه : (مى بوسى نامه اى را كه صاحبش را نمى شناسى ؟)
كنيز گفت : (اى عاجز كم معرفت به بزرگى فرزندان و اوصياى پيغمبران ! گوش خودرا به من سپار و دل براى شنيدن سخن من فارغ بدار تااحوال خود را براى تو شرح كنم .
من ، ملكه ، دختر يشوعاى ، فرزند قيصر، پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بنالصفا، وصىّ حضرت عيسى عليه السلام است ، تو را خبر دهم به امرى عجيب .
بدانكه ، جدّم ، قيصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد، در هنگامى كه منسيزده ساله بودم ؛ پس جمع كرد در قصر خود، ازنسل حواريان عيسى عليه السلام ، از علماى نصارا و عباد ايشان سيصد نفر، از صاحبانقدر و منزلت هفتصد كس ، از امراى لشكر و سرداران عسكر و بزرگان و سركرده هاىقبايل چهار هزار نفر.
تختى فرمود كه حاضر ساختند كه در ايّام پادشاهى خود به انواع جواهر، مرصعگردانيده بود و آن تخت را بر روى چهل پايه تعبيه كردند، بتها و چليپاهاى خود را بربلنديهايى قرار دادند و پسر برادر خود را بر بالاى تخت فرستاد.
چون كشيشان ، انجيلها بر دست گرفتند كه بخوانند، چليپايى سرنگون شد و بيفتاد وپايه تخت بشكست و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملك ، از تخت درافتاد و بيهوششد.
در آن حال رنگهاى كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد؛ بزرگ ايشان به جدّم گفت كه: (اى پادشاه ! ما را مُعاف دار از چنين امرى كه به سبب آن امر، نحوستهايى روى داد كهدلالت مى كند بر اينكه دين مسيح به زودى زايل شود.)
جدّم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه : (اين تخت را بار ديگربرپا كنيد و چليپاها را به جاى خود بگذاريد و حاضر گردانيد برادرِ اين برگشتهروزگار بدبخت را، كه اين دختر را به او تزويج نمايم تا سعادت آن برادر، دفعنحوست اين برادر كند.)
چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالاى تخت بردند، همين كه شروع به خواندنانجيل كردند، همان حالت اوّلى روى داد و نحوست اين برادر،مثل نحوست آن برادر بود و سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سرورى است نه ازنحوست دو برادر.
پس مردم متفرق شدند و جدّم به حرمسرا بازگشت و پرده هاى خجالت در آويخت . چون شبشد و به خواب رفتم ، در خواب ديدم كه حضرت مسيح با حواريّين ، جمع شدند و منبرىاز نور نصب كردند كه از رفعت ، بر آسمان بلندى مى نمود و در همان موضع تعبيهكردند كه جدّم ، تخت را گذاشته بود.
حضرت رسالت پناه محمّدى صلى الله عليه و آله ، با وصى و دامادش على بن ابيطالبعليه السلام ، با جمعى از امامان و فرزندان بزرگوار ايشان ، قصر را به نور قدومخويش ، منوّر ساختند.
حضرت مسيح به قدم ادب ، از روى تعظيم و اجلال ، بهاستقبال خاتم انبيا، محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله ، دست در گردن آن حضرت درآورد.پس ، حضرت رسالت فرمودند: (يا روح اللّه ! آمده ام كه ملكه فرزند وصى تو،شمعون الصفا را براى اين فرزند سعادتمند خود، خواستگارى نمايم .) و اشاره كردندبه ماه برج امامت ، امام حسن عسكرى عليه السلام ، فرزند آن كسى كه تو نامه اش ‍ رابه من دادى .
حضرت عيسى عليه السلام نظر افكند به سوى حضرت شمعون و گفت : (شرف دوجهانى به تو رو آورد؛ پيوند كن رحم خود را به رحمآل محمّد صلى الله عليه و آله .)
شمعون گفت كه : (كردم .)
پس همگى بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله خطبه اى انشاءفرمود و با حضرت مسيح ، مرا با حضرت امام حسن عسكرى ، عقد بستند و فرزندان حضرترسالت با حواريان گواه شدند.
چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم ، از بيم كشتن ، آن خواب را براى پدر و جدّ خودنقل نكردم و اين گنج يگانه را در سينه ، پنهان داشتم و آتش محبّت آن خورشيد فلك امامت ،روز به روز در كانون سينه ام ، مشتعل مى شد و سرمايه صبر و قرار مرا، به باد فنامى داد تا به حدّى كه خوردن و آشاميدن ، بر من حرام شد و هر روز چهره ام كاهى مى شد وبدن مى كاهيد و آثار عشق پنهان ، در بيرون ، ظاهر مى گرديد.
در شهرهاى روم ، طبيبى نماند كه جدّم ، براى معالجه حاضر نكرده باشد و از دواى درد من، از او سؤ ال ننموده باشد؛ چون از علاج درد من ماءيوس گرديد، روزى به من گفت كه :(اى نور چشم من ! آيا در خاطرت ، در دنيا هيچ آرزويى نيست تا بهعمل آورم ؟)
گفتم : (اى جدّ من ! درهاى فرح را بر روى خود، بسته مى بينم ؛ اگر شكنجه و آزاراسيران مسلمانان را از زندان ، توانى دفع نمايى و زنجيرها را از ايشان بردارى و آزادنمايى ، اميدوارم كه حضرت تعالى ، حضرت مسيح و مادرش ، عافيتى به من بخشد.)
چون چنين كردند، اندك صحّتى از خود ظاهر ساختم و اندك طعامىتناول كردم ؛ پس خوشحال و شاد شد و ديگر، اسيران مسلمانان را عزيز داشت .
بعد از چهار شب ، در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان ، فاطمه زهرا عليها السلام بهديدن من آمد و حضرت مريم را با هزار كنيز از حوران بهشت كه در خدمت آن حضرت اند، پسمريم گفت : (اين خاتون و بهترين زنان ، مادر شوهر تو است ، امام حسن عسكرى عليهالسلام .)
پس به دامنش درآويختم و گريستم و شكايت كردم كه حضرت امام حسن عليه السلام به منجفا مى كند و از ديدن من ابا مى كند.
آن حضرت فرمود: (فرزند من ! چگونه به ديدن تو آيد وحال آنكه به خدا شرك مى آورى و بر مذهب ترسايانى و اينك خواهرم دختر عمران مريم ،بيزارى مى جويد به سوى خدا از تو، اگر ميل دارى كه حق تعالى و حضرت مسيح و مريمعليهما السلام از تو خشنود گردند و حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام به ديدن توبيايد، پس بگو: اشهد ان لااله الاّ اللّه واشهد انّ محمّدرسول اللّه .
چون اين دو كلمه طيبه را تلفّظ نمودم ، حضرت سيدة النساء، مرا به سينه خود چسبانيد ودلدارى داد و فرمود: (اكنون ، منتظر آمدن فرزندم باش كه من ، او را به سوى تو مىفرستم .)
چون بيدار شدم ، آن دو كلمه طيبه را بر زبان مى راندم و انتظار ملاقات آن حضرت مىبردم .
چون آن شب آينده درآمد و به خواب رفتم ، آفتابجمال آن حضرت طالع گرديد، گفتم : (اى دوست من ! بعد از آنكه دلم را اسير محبّت خودگردانيدى ، چرا از مفارقت جمال خود، مرا چنين جفا دادى ؟)
فرمود: (دير آمدن من به نزد تو، نبود مگر براى آن كه تو مشرك بودى ، اكنون كهمسلمان شدى ، هر شب نزد تو خواهم آمد تا آن زمان كه خداى تعالى ما و تو را به ظاهر،به يكديگر برساند و اين هجران را به وصال ،مبدّل گرداند.)
از آن شب تا حال ، يك شب نگذشت كه درد هجران مرا، به شربتوصال ، دوا فرمايد.
بشر بن سليمان گفت : (چگونه در ميان اسيران افتادى ؟)
گفت : (مرا خبر داد امام حسن عسكرى عليه السلام ، در شبى از شبها، كه در فلان روز جدّت، لشكرى بر سر مسلمانان خواهد فرستاد و خود، از عقب خواهد رفت ؛ تو، خود را در ميانكنيزان او و خدمتكاران ، بينداز به هيئتى كه تو را نشناسند و از پى جدّ خود روانه شو،از فلان راه برو.)
چنان كردم . طليعه لشكر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من ، اينبود كه ديدى و تا حال ، كسى به غير تو ندانسته كه من دختر پادشاه رومم و مرد پيرىكه در غنيمت ، من به حصّه او افتادم ، نام مرا پرسيد. گفتم : (نرجس نام دارم .) گفت :(اين نام كنيزان است .)
بشر گفت كه : (اين عجيب است كه تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نيك مى دانى .)
گفت : (بلى ! از بسيارى محبّت كه جدّم به من داشت و مى خواست كه مرا بر ياد گرفتنآداب حسنه بدارد، زن مترجمى را كه زبان فرنگى و عربى ، هر دو را مى دانست ، مقرركرده بود كه هر صبح و شام مى آمد و لغت عربى را به من مى آموخت تا آنكه زبانم ، بهاين لغت جارى شد.)
بشر گويد كه : چون او را به سر من راءى به خدمت حضرت امام على النّقى عليهالسلام رسانيدم ، حضرت به كنيزك خطاب كرد كه : (چگونه حق سبحانه و تعالى ، بهتو نمود عزت دين اسلام و مذلت دين نصارى را و شرف و بزرگوارى محمّد صلى اللهعليه و آله و اهل بيت او عليهم السلام را؟)
گفت : (چگونه وصف كنم براى تو اى فرزندرسول خدا چيزى را كه تو بهتر مى دانى از من .)
حضرت فرمود: (مى خواهم تو را گرامى دارم . كدام يك بهتر است نزد تو، اين كه دههزار اشرفى به تو بدهم يا تو را بشارتى بدهم به شرف ابدى ؟)
گفت : (بلكه بشارت شرف مى خواهم و مال نمى خواهم .)
حضرت امام على النّقى عليه السلام فرمود: (بشارت باد تو را به فرزندى كهپادشاه مشرق و مغرب عالم گردد و زمين را پر ازعدل و داد كند، بعد از آن كه پر از ظلم و جور شده باشد.)
گفت : (اين فرزند از چه كسى به عمل خواهد آمد؟)
فرمود: (كسى كه حضرت رسالت پناه ، تو را براى او خواستگارى كرد.)
از او پرسيد: (حضرت مسيح و وصىّ او، تو را به عقد چه كسى درآوردند؟)
گفت : (به عقد فرزند تو، امام حسن عسكرى عليه السلام .)
فرمود: (او را مى شناسى ؟)
گفت : (از شبى كه به دست بهترين زنان ، مسلمان شدم ، شبى نگذشته است كه او بهديدن من نيامده باشد.)
پس كافور خادم را طلبيد و فرمود: (برو، حكيمه ، خواهرم را بگو كه بيايد.)
چون حكيمه داخل شد، حضرت فرمود: (اين ، آن كنيز است كه مى گفتم .)
حكيمه خاتون ، او را در بر گرفته ، نوازش بسيار كرد. پس آن حضرت فرمود كه :(اى دختر رسول خدا ! ببر او را به خانه خود و واجبات و سنتها را به او بياموز. زيرا اوزن حضرت امام حسن عسكرى و مادر صاحب الزمان صلوات اللّه عليهما است .)
كيفيت ولادت با سعادت امام زمان عليه السلام  
جماعتى از قدماء اصحاب ، مثل ابى جعفر طبرى وفضل بن شاذان و حسين بن حمدان خصينى و على بن حسين مسعودى و شيخ صدوق و شيخطوسى و شيخ مفيد و غير ايشان ، كيفيت ولادت را به چند سند صحيح و غير آن ، از حكيمهروايت نمودند و صدوق آن را به دو سند عالى روايت كرده ، يكى از موسى بن محمد بنقاسم بن حمزة بن موسى بن جعفر عليهما السلام ، از حكيمه دختر حضرت جواد عليهالسلام ، ديگرى از محمّد بن عبداللّه از حكيمه خاتون .اصل مضمون ، يكى است ، لكن چون ثانى ، ابسط بود خبر را به لفظ او ذكر مى كنيمبا اشاره اى به فارق با بعضى ديگر در محل خود.
محمّد بن عبداللّه گفت : (رفتم خدمت حكيمه خاتون ، دختر حضرت جواد عليه السلام بعد ازوفات حضرت عسكرى عليه السلام كه سؤ ال كنم از او، ازحال حجّت عليه السلام و آنچه اختلاف كردند مردم در آن از تحيّرى كه در آن بودند. پسبه من گفت : (بنشين !)
آنگاه گفت : (اى محمّد! به درستى كه خداى تعالى نمى گذارد زمين را از حجّت ناطقه ياساكت ، و قرار نداده آن را در دو برابر بعد از حسن و حسين عليهما السلام به جهتفضيلت دادن حسن و حسين عليهما السلام و تنزيه آن دو بزرگوار از اينكه بوده باشد درزمين عديلى براى ايشان .
بدرستى كه خداى تعالى مخصوص فرمود فرزندان حسين عليه السلام را بر فرزندانحسن عليه السلام چنانچه اختصاص داد فرزندان هارون را بر فرزندان موسى عليهالسلام هر چند موسى عليه السلام حجّت بود بر هارون . پسفضل ، براى فرزندان حسين عليه السلام است تا روز قيامت و چاره اى نيست اُمّت را ازحيرتى كه به شك بيفتند در آن اهل باطل و نجات يابند در آناهل باطل (حق ظ) تا اينكه نبوده باشد براى خلق بر خداوند حجّتى ، بدرستى كه حيرت، الا ن آن چيزى است كه واقع شده بعد از حسن عليه السلام .)
گفتم : (اى خاتون من ! آيا براى حسن عليه السلام فرزندى بود؟)
تبسم نمود و فرمود: (اگر براى حسن عليه السلام فرزند نباشد، پس حجّت كيست بعداز او؟ من تو را خبر دادم كه امامت براى دو برادر نمى شود بعد از حسن و حسين عليهماالسلام .)
گفتم : (اى سيّده من ! خبر ده مرا به ولادت مولاى من و غيبت او.)
فرمود: (آرى ! مرا جاريه اى بود كه او را نرجس مى گفتند؛ پس به زيارت من آمدبرادرزاده من ، پس به او نظر تندى كرد.
گفتم : (اى سيّد من ! شايد مايل شدى به او، پس او را بفرستم نزد تو؟)
فرمود: (نه اى عمه ! و لكن تعجب كردم از او.)
گفتم : (تو را چه به شگفت آورد از او؟)
فرمود: (زود است كه بيرون آورد خداوند از او فرزندى كه ارجمند است نزد خداوند عزّوجلّو كسى است كه خداوند به او، زمين را از عدل و داد پر نمايد، چنانچه پر شده باشد ازجور و ظلم .)
گفتم : (بفرستم او را به سوى تو؟)
فرمود: (رخصت گير در اين امر از پدرم .)
جامه خود را پوشيدم و رفتم به منزل ابى الحسن عليه السلام ، سلام كردم و نشستم .ابتدا فرمود: (اى حكيمه ! بفرست نرجس را براى پسرم ابى محمّد عليه السلام .)
گفتم : (اى سيّد من ! براى همين به نزد تو آمدم .)
فرمود: (اى مباركه ! به درستى كه خداى تعالى خواسته كه تو را شريك گرداند دراجر و قرار دهد براى تو سهمى از خير.)
حكيمه گفت : (درنگى نكردم ؛ برگشتم به منزل خود و او را آرايش نمودم براى ابى محمّدعليه السلام و جمع كردم ميان ايشان در منزل خود. پس چند روز درمنزل من اقامت فرمود. آنگاه تشريف برد به منزل والد خود و او را با آن جناب فرستاد.)
حكيمه خاتون گفت : حضرت ابى الحسن عليه السلام وفات كرد و نشست ابومحمّد عليهالسلام در جاى پدر بزرگوار خود؛ پس به زيارت او مى رفتم ، چنانچه به زيارتوالدش مى رفتم .
روزى به نزد آن جناب رفتم . پس نرجس خاتون به نزد من آمد كه موزه ام را از پايمدرآورد.
گفتم : (اى خاتون من ! تو موزه خود را به من ده !)
گفت : (بلكه تو سيّده و خاتون منى ، تو موزه خود را به من ده !)
گفتم : (بلكه تو سيّده و خاتون منى ! واللّه موزه خود را به تو وانمى گذارم كهدرآرى ، بلكه من تو را خدمت مى كنم بر ديدگان خود!)
شنيد اين كلام را ابومحمّد عليه السلام پس فرمود: (خداوند تو را جزاى خير دهد اى عمه!)
نشستم در نزد آن جناب تا غروب آفتاب . پس آواز كردم كنيزك را و گفتم : (جامه مرابياور كه مراجعت كنم .)
پس فرمود: (ابتداى روايت موسى و نيز اول خبر محمّد مذكور در غيبت شيخ طوسى ازاينجاست ) در اول چنين است كه حكيمه گفت : كس فرستاد به نزد من امام حسن عسكرى عليهالسلام كه : (اى عمه ! روزه ات نزد ما بگشا! امشب ، شب نيمه شعبان است .)
در دوم ، حكيمه گفت : كس فرستاد نزد من ابومحمّد عليه السلامسال 255 در نيمه شعبان و فرمود: (اى عمّه ! و (به روايتاول ) اى عمّه ! امشب را نزد ما بيتوته كن ! زيرا اين شب ، شب نيمه شعبان است و بدرستىكه زود است متولّد شود در امشب مولودى كه كريم است بر خداوند عزّوجلّ و حجّت اوست برخلق او، كسى است كه زنده مى كند به او زمين را بعد از مردنش .)
پس گفتم : (از كى اى آقاى من ؟)
فرمود: (از نرجس .)
و (به روايت شيخ :) (اى عمه ! افطارت را امشب ، نزد ما قرار ده . پس بدرستى كهخداوند عزّوجلّ زود است كه تو را مسرور نمايد به ولىّ خود و حجّت خود بر خلق كهجانشين من است بعد از من .)
حكيمه گفت : پس داخل شد بر من به جهت اين بشارت ، سرور شديدى و جامه خود را برتن كردم و همان ساعت بيرون رفتم تا آنكه رسيدم خدمت ابى محمّد عليه السلام و آن جنابنشسته بود در صحن خانه خود و كنيزانش در دور او بودند؛ پس گفتم : (اى سيّد من !خَلف ، از كدام يك است ؟)
فرمود: (از سوسن .)
پس چشم خود را در ميان كنيزان سير دادم ؛ پس نديدم كنيز را كه در او اثرى باشد غيرسوسن و (به روايت اول ) پس گفتم : (اى سيّد من ! نمى بينم در نرجس چيزى از اثرحمل .)
پس فرمود: (از نرجس است نه از غير او.)
گفت : (برخواستم و به نزد او رفتم ؛ در پشت و شكم او تفحّص كردم ، نديدم در او اثرحمل . برگشتم به نزد آن جناب و خبر دادم او را به آنچه كردم .
پس ، تبسم فرمود. آنگاه فرمود به من : (چون وقت فجر شود، ظاهر مى شود براى توحمل . زيرا مثل او مثل مادر موسى است كه حمل در او ظاهر نشد و كسى آن را ندانست تا زمانولادتش ! چون كه فرعون مى شكافت شكمهاى زنهاى آبستن را به جهت جستجوى موسى واو نظير موسى است .)
حكيمه گفت : دوباره برگشتم به نزد نرجس و او را خبر كردم به آنچه فرمود و ازحالش پرسيدم ؛ پس گفت : (اى خاتون من ! چيزى از اين ، در خود نمى بينم !)
و به روايت حسين بن حَمدان حضينى در هدايه ، از غيلان كلابى و موسى بن محمّد رازى واحمد بن جعفر طوسى و غير آنها، از حكيمه و روايت على بن حسين مسعودى در اثبات الوصيه، از جماعتى از شيوخ علما، كه از جمله آنهاست : علان كلينى و موسى بن محمّد غازى و احمدبن جعفر بن محمّد به اساتيد خود از حكيمه ، كه اوداخل مى شد بر ابى محمّد عليه السلام ، پس دعا مى كرد براى آن جناب كه خداوند روزىفرمايد او را فرزندى .
و او گفت : روزى داخل شدم بر آن جناب ، پس دعا كردم براى او، چنانچه مى كردم . پسبه من فرمود: (اى عمّه ! آگاه باش ! آن را كه دعا مى كردى كه خداوند به من روزى كند،متولّد مى شود در امشب .)
و آن شب ، نيمه شعبان بود سنه 255. (اين تاريخ ، مطابق كتاب اخير است و دراول به نحوى است كه سابقا ذكر شد. منه )
(متولّد مى شود در امشب ، مولودى كه ما منتظر او بوديم ؛ پس قرار ده افطار خود را درنزد ما.) و آن شب جمعه بود.
پس گفتم به آن جناب : (از چه كسى خواهد شد اين مولود عظيم ؟ اى سيّد من !)
فرمود: (از نرجس ! اى عمّه !)
گفت : پس گفتم : (اى سيّد من ! نيست در كنيزان تو، محبوبتر از او نزد من و نه خفيف تر ازاو بر قلب من و من هر وقت داخل خانه مى شدم ، مرااستقبال مى كرد و دست مرا مى بوسيد و موزه را از پاى من بيرون مى آورد و چونداخل شدم بر او، كرد با من آنچه مى كرد. افتادم بر دستهاى او، آن را بوسيدم و مانع شدماو را از اينكه بكند آنچه مى كرد. پس مرا به سيادت و خاتونى خطاب كرد، من نيز او رامثل آن ، خطاب كردم . به من گفت : فداى تو شوم ! به او گفتم : من فداى تو شوم و همهعالميان ، اين را از من مستنكر شمرد؛ به او گفتم : استنكار مكن ، زيرا خداوند عطا مى كند درامشب به تو پسرى كه سيّد است در دنيا و آخرت و او فرَج مؤ منين است .
پس شرمنده شد و در او تاءمل كردم ، اثر حملى نيافتم ؛ تعجّب كردم و گفتم : به سيدخود ابى محمّد عليه السلام سوگند، كه در او اثر حملى نمى بينم .)
تبسم كرد و فرمود به من : (ما معاشر اوصياء، برداشته نمى شويم در شكمها و جز ايننيست كه ما را حمل مى كنند در پهلوها و بيرون نمى آييم از ارحام و جز اين نيست كه بيروننمى آييم از ران راست مادران خود. زيرا ماييم نورهاى خداوند كه نمى رسد به او قذارت.)
پس گفتم به او كه : (اى سيّد من ! مرا خبر دادى كه او متولّد مى شود امشب ، پس در چه وقتاز اوست ؟)
فرمود: (در وقت طلوع فجر متولّد مى شود مولود ارجمند در نزد خداوند (ان شاء اللّهتعالى ).)
و به روايت اول : (چون از نماز عشاء فارغ شدم ، افطار كردم و به خوابگاه جاى خودرفتم و پيوسته مراقب او بودم .)
و به روايت شيخ طوسى : (چون نماز مغرب و عشاء را خواندم ، مائده را حاضر كردند،پس من و سوسن افطار كرديم در يك اطاق .)
و به روايت اول : (چون نيم شب رسيد، برخاستم به نماز و چون از نماز فارغ شدم ،نرجس خاتون خوابيده بود و از پهلو به پهلو حركت نمى كرد.)
و به روايت موسى : (چون از نماز فارغ شدم ، نرجس خاتون خوابيده بود و او را حادثهاى نبود! نشستم زمانى به تعقيب نماز، آنگاه به پهلو خوابيدم ؛ بعد از آن بيدار شدمترسان ، و نرجس خاتون همچنان خوابيده بود؛ بعد از آن برخاست و نماز خواند وخوابيد.)
حكيمه خاتون گفت : (بيرون رفتم ، جستجوى فجر كنم ، ديدم كه فجراول ، طالع شده و حال آنكه نرجس خاتون در خواب بود، پس ‍ گمانها در خاطرم راه يافت .
حضرت ابومحمّد عليه السلام از آن جايى كه نشسته بود، مرا آواز داد و فرمود كه : (اىعمّه ! تعجيل منما كه اينك امر ولادت نزديك شد.)
پس نشستم و الم سجده و يس خواندم و در خواندن بودم كهنرجس خاتون ، بيدار شد ترسان ، از جاى جَستم و خود را به او رسانيدم و او را بهسينه خود چسبانيدم و گفتم : (نام خداى بر تو باد! احساس چيزى مى نمايى ؟)
گفت : (بلى ! اى عمّه !)
گفتم : (دل و جان خود را جمع دار! اين است آنچه گفتم به تو.)
پس سستى فرو گرفت مرا و نرجس خاتون را؛ يعنى خواب سبكى دست داد ما را؛ پسبيدار شدم به دريافتن سيّد خودم ، جامه از او برداشتم ، آن حضرت را ديدم كه در سجودبود. او را برداشته ، دربرگرفتم ؛ ديدم پاك و پاكيزه و بى آلايش بوجود آمده .
و به روايت اول : (در اين حال ، در نرجس اِضطراب مشاهده نمودم ؛ پس او را دربرگرفتم و نام الهى بر او خواندم ؛ حضرت آواز داد كه : (سوره انّا اءنْزَلْناهُ فىلَيْلَةِالْقَدْرِ بر او بخوان .)
از او پرسيدم كه : (چه حال دارى ؟)
گفت : (ظاهر شد اثر آنچه مولايم فرمود.) پس شروع كرد به خواندن سوره انّااءنْزَلْناهُ فى لَيْلةِ الْقَدْرِ بر او، چنانچه به من امر فرمود. پس آنطفل در شكم نرجس خاتون با من همراهى مى كرد، مى خواند آنچه من مى خواندم و بر منسلام كرد، من ترسيدم .
حضرت صدا زد كه : (تعجّب مكن اى عمّه از قدرت الهى ! كه حق تعالى خُردان ما را بهحكمت ، گويا مى گرداند و ما را در بزرگى ، حجّت خود مى گرداند در زمين خود.)
سخن حضرت تمام نشده بود كه نرجس ، از نظرم غايب شد. او را نديدم ، گويا پرده اىميان من و او زده شد. پس به سوى حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام دويدم فرياد كنان. حضرت فرمود: (برگرد اى عمّه ! كه او را در جاى خود خواهى يافت .) پس ‍ مراجعتنمودم و درنگى نكردم كه پرده برداشته شد و نرجس خاتون را ديدم و بر او بود ازلمعان نور آنقدر كه چشمم را خيره كرد و ديدم صاحب الامر عليه السلام را كه به سجدهافتاده به روى خود و به زانو درافتاده و انگشتان سبّابه خود را به آسمان بلند كرده ومى گويد:
اشهد ان لا اله الاّ اللّه وانّ جدّى محمّد رسولُ اللّه وانّ ابى اميرالمؤ منين .
آنگاه يك يك امامان را شمرد تا به خود برسيد، پس بفرمود:
اللّهم انجزلى ما وعدتنى واتمم لى امْرى وثبّت وطاتى واملاء بى الارض ‍ قسطاوعدلا.
و به روايتى ، نورى از آن حضرت ساطع گرديد و به آفاق آسمان پهن شد و مرغانسفيد را ديدم كه از آسمان به زير آمدند و بالهاى خود را بر سر و رو و بدن آن حضرتمى ماليدند و پرواز مى كردند.
حكيمه خاتون گفت : (پس حضرت ابى محمّد يعنى امام حسن عليه السلام مرا آواز داد كهفرزند مرا به نزد من بياور!)
و به روايت مسعودى و خصينى ، بعد از ذكر خواب اضطرارى هر دو، حكيمه خاتون گفت :(پس بيدار نشد مگر به حسّ مولا و سيّد من در زير او و به آواز حضرت كه مى فرمايد:اى عمّه ! فرزند مرا بياور، پس جامه را از روى سيّد خود برداشتم ، ديدم كه به سجدهافتاده بر زمين ، به پيشانى و كفها و زانوها و انگشتان پا و بر ذراع او نوشته :جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهوقا.(1)
پس او را در برگرفتم ، او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم . پس اورا در جامه پيچيدم . و به روايت موسى ، او را برداشتم و به نزد حضرت بردم ، چونبه حضور آن جناب رسيد، به همان نحو كه در دست من بود، بر پدر بزرگوارش سلامكرد. پس حضرت او را بر روى دو دست خود گرفت ، به روشى كه پاى مبارك حضرتصاحب الامر عليه السلام بر روى سينه شريفِ پدر بزرگوار بود.
حضرت امام حسن عليه السلام زبان در دهان آن جناب گذاشت و دست ماليد بر چشم وگوش و مفاصل او و فرمود: (به سخن درآى و تكلّم كن اى پسر من !)
و به روايت مسعودى ، آن جناب را بر كف دست چپ خود نشانيد و دست راست را بر پشت اوگذاشت و فرمود: (سخن گو!)
پس حضرت حجّت عليه السلام فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه وحده لاشريك له وانمحمّدا رسُول اللّه صلى الله عليه و آله .
آنگاه صلوات فرستاد بر اميرالمؤ منين عليه السلام و بر ائمه عليهم السلام تا آنكهرساند به پدر بزرگوار خود. آنگاه باز ايستاد، يعنى خاموش شد. و به روايت مسعودىو خصينى : بعد رسول اللّه وانّ عليا اميرالمؤ منين . آنگاه پيوسته شمرداوصيا را تا به خود رسيد صلوات اللّه عليهم . و دعا كرد فرج را براى شيعيان خود بردست خود.
و به روايت شيخ طوسى : (چون حضرت ، فرزند مكرّم خود را گرفت ، زبان مبارك رابر ديدگان او ماليد. پس چشمهاى مبارك را باز كرد، آنگاه زبان را در دهان آن جناب كردو كام او را ماليد و چنگ او را گرفت ، آنگاه زبان را در گوش آن جنابداخل كرد و بر كف دست چپ خود نشانيد، پس ولىّ خدا، راست نشست ؛ حضرت دست بر سر اوماليد و فرمود به او: (اى فرزند من ! سخن بگو به قدرت الهى !)
و به روايت حافظ برسى در مشارق الانوار از حسين بن محمّد، از حكيمه گفت : (چون آنجناب را برآوردم به نزد پسر برادرم ، حسن بن على عليهما السلام پس دست شريف خودرا ماليد بر روى انور او كه نور انوار بود و فرمود: (سخن بگو اى حجّة اللّه و بقيهانبياء و نور اصفياء و غوث فقرا و خاتم اوصياء و نور اتقيا و صاحب كره بيضاء!)
پس فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه وحده لاشريك له وان محمّدا عبده ورسوله واشهد انّعليّا ولى اللّه .
آنگاه شمرد اوصياء را تا آن جناب . پس امام حسن عليه السلام فرمود: (بخوان !)
پس قرائت كرد آنچه نازل شده بود بر پيغمبران و ابتدا نمود به صُحف ابراهيم ؛ پس آنرا به زبان سِريانى خواند. آنگاه خواند كتاب ادريس و نوح و كتاب صالح و توراتموسى و انجيل عيسى و فرقان محمّد صلى الله عليه و آله و عليهم اجمعين . آنگاهنقل فرمود قصَص انبياء را.
و به روايت شيخ طوسى ، پس ولى خدا عليه السلام استعاذه نمود از شيطان رجيم وافتتاح نمود و فرمود:
بسْمِ اللّه الرحمن الرحيم وَنُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِوَنَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ # وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَنُرِىَ فِرعَوْنَ وَهامانَ وَجُنُودَهُمامِنْهُمْ ماكانُوا يَحْذَروْنَ.(2)
پس صلوات فرستاد بر رسول خدا و بر اميرالمؤ منين و بر هر يك از ائمه صلوات اللّهعليهم تا رساند به پدر بزرگوار خود.
حكيمه خاتون گفت : (آنگاه حضرت ، آن جناب را به من داد و فرمود: (اى عمه ! برگرداناو را به سوى مادرش ، تا چشمش روشن شود و اندوهگين نشود و بداند كه وعده خداوند جلّجلاله حق است ولكن بيشتر مردم نمى دانند.)
پس برگرداندم آن جناب را به سوى مادرش ، در وقتى كه فجر دوم روشن شده بود. پسفريضه را بجاى آوردم و تعقيب خواندم تا آنكه آفتاب ، طالع شد. آنگاه ابى محمّد عليهالسلام را وداع كردم و به منزل خود مراجعت نمودم .)
به روايت موسى : فرمود كه : (اى عمه ! ببر او را به نزد مادرش ، تا بر او سلام كندو باز او را به نزد من بياور.)
حكيمه خاتون گفت : (آن حضرت را بردم تا بر مادر سلام كرد و باز آوردم و گذاشتم درآن مجلس ؛ بعد از آن ، حضرت امام حسن عليه السلام فرمود كه : (روز هفتم باز بيا !)
حكيمه خاتون گفت : (روز ديگر صباح رفتم كه بر امام حسن عليه السلام سلام كنم ،پرده را برداشتم كه جستجوى سيّد خود كنم ، يعنى حضرت صاحب الامر عليه السلام راببينم ، آن حضرت را نديدم . گفتم : فداى تو شوم ! سيّد من چه شد؟)
امام عليه السلام فرمود كه : (اى عمه ! سپردم او را به آن كس كه سپرد به او، مادرموسى عليه السلام .)
و به روايت اول : چون حضرت آواز كرد كه : (فرزند مرا به نزد من بيار!)
حكيمه خاتون گفت : (پس آن جناب را برداشتم و آوردم نزد آن حضرت ، چون در پيش روىپدر بزرگوارش نگاه داشتم ، در دست من بود كه بر پدر بزرگوارش سلام كرد.
پس حضرت ، آن جناب را از دست من گرفت و در آنحال ، مرغانى ، بال خود را بر سر آن جناب گسترانيدند. پس حضرت ، يكى از آن مرغانرا آواز داد و فرمود: (او را بردار و محافظت كن و برگردان به سوى ما، در هرچهل روز!)
پس آن مرغ ، آن جناب را برداشت و به سوى آسمان پرواز كرد و مرغان ديگر، در عقب اوپرواز كردند. پس شنيدم كه امام حسن عليه السلام مى فرمايد: (سپردم تو را به آنكسى كه سپرد به او مادر موسى عليه السلام .)
پس نرجس خاتون بگريست . حضرت فرمود: (ساكت باش ! كه شير خوردن براى اونباشد، مگر از پستان تو و زود است كه برگردد به سوى تو، چنانچه برگشت موسىعليه السلام به سوى مادر خود. و اين است قول خداوند كه فرموده : (پس برگردانيديمموسى را نزد مادرش تا ديده مادرش به او روشن شود و اندوهگين نشود.)(3)
حكيمه خاتون گفت : گفتم : (اين مرغ چه بود؟)
فرمود: (روح القُدس است كه موكل است بر ائمه عليهم السلام كه ايشان را موفق مىگرداند و تسديد مى كند و نگاه مى دارد ايشان را از خطا و لغزش و ايشان را علم مىآموزد.)
و به روايت مناقب قديمه : آنگاه حضرت طلبيدند بعضى از كنيزان خود را كه مى دانستندايشان پنهان مى كنند خبر آن مولود را؛ پس ‍ نظر كردند به آن مولود كريم . حضرتفرمود: (بر او سلام كنيد.)
پس آن جناب را بوسيدند و گفتند: (سپرديم تو را به خداوند.) و برگشتند.
آنگاه فرمود: (اى عمّه ! نرجس را طلب نما !)
پس او را طلبيدم . فرمود: (تو را نطلبيدم مگر آنكه او را وداع كنى .)
پس او را وداع كرد و برگشت و آن جناب را با پدرش گذاشتيم و مراجعت نموديم .
چون روز ديگر شد، به نزد او رفتم ، سلام كردم و نزد او احدى را نديدم . مبهوت ماندم .فرمود: (اى عمّّه ! او در ودايع خداوندى است تا آن زمان كه اذن دهد او را خداوند، در خروج.)
به روايت شيخ طوسى : حكيمه خاتون گفت : (چون روز سوم شد، شوقم به ديدن ولىاللّه شديد شد، پس رفتم به نزد ايشان به رسم عيادت واول رفتم به حجره اى كه نرجس خاتون در آن بود. ديدم او را كه نشسته ، نشستن زنزاييده و برابر او جامه زرد بود و سر خود را بادستمال بسته بود؛ سلام كردم بر او و ملتفت شدم به سوى جانبى از آن حجره ، ديدمگهواره اى است كه بر آن جامه سبز بود، پسميل نمودم به سوى آن گهواره ، جامه ها را از آن برداشتم . ديدم ولى اللّه را كه بر پشتخوابيده ، نه كمرش بسته و نه دستهاى مباركش .
پس چشمهاى خود را باز كرد و خنديد و با من با انگشتان خود راز گفت . پس آن جناب رابرداشتم و به نزديك دهن خود آوردم كه او را ببوسم ، بوى خوشى از آن جناب به مشاممرسيد كه خوشبوتر از آن ، هرگز استشمام نكرده بودم .
در اين حال ، حضرت امام حسن عليه السلام آواز داد كه : (اى عمّه ! جوان مرا بياور!) بردم، از من گرفت و فرمود: (اى پسر! سخن گو!) به همان نسق كه سابقا مذكور شد تكلّمفرمود.
حكيمه خاتون گفت : از آن حضرت گرفتم و او مى فرمود: (اى پسر من ! سپردم تو رابه آن كسى كه مادر موسى عليه السلام به او سپرده ؛ بوده باش در حفظ خداوند، سرّاو، رعايت او و پناه او.)
فرمود: (برگردان او را به مادرش ، اى عمّه ! و كتمان كن خبر اين مولود را و خبرنده بهاو احدى را، تا تقدير خداوند به غايت خود رسد.)
پس آن جناب را به مادرش دادم و ايشان را وداع كردم .
به روايت موسى : حضرت فرمود: (اى عمّه ! چون روز هفتم شود، بيا نزد ما !) حكيمهخاتون گفت : روز هفتم آمدم ، سلام كردم و نشستم . امام عليه السلام فرمود كه : (بياورفرزندم را نزد من !) پس آن جناب را آوردم و او در جامه اى بود.
و به روايت شيخ طوسى و حضينى و مسعودى : در جامه هاى زرد بود. باز آن حضرت كردبا آن جناب ، مانند آنچه كرده بود در مرتبه اول ؛ يعنى او را بر روى دو دست خود گرفت. بعد از آن ، زبان را در دهان مباركش گذاشت كه او را شير ياعسل مى خورانيد. آنگاه فرمود: (به سخن درآى و تكلّم نما اى فرزند من !)
پس حضرت صاحب الامر عليه السلام فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه ... . تاآخر آنچه به اين روايت گذشت . بعد از آن ، تلاوت فرمود اين آيه را:
بسْمِ اللّه الرحمن الرحيم وَنُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ.... تا قول خداوند: ... ماكانُوا يَحْذَروْنَ.
به روايت حضينى : بعد از تلاوت اين آيه ، حضرت فرمود به آن جناب كه : (بخوان اىفرزند من ، آنچه را كه خداوند، نازل فرمود بر پيغمبران خود و رسولان خود!)
پس ابتدا فرمود به صحيفه هاى آدم عليه السلام آن را به زبان سِريانى خواند و كتابهود و كتاب صالح و صحيفه هاى ابراهيم عليه السلام و تورات موسى و زبور داوود وانجيل عيسى و فرقان جدّم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله . آنگاه ، قصه پيغمبران ومرسلين را نقل فرمود تا عهد خود.
به روايت اول : حكيمه خاتون گفت : چون بعد ازچهل روز شد، حضرت حجّت عليه السلام را برگرداندند. پس حضرت امام حسن عليهالسلام مرا طلبيد، چون به خدمتش رسيدم ، ناگاه آن كودك را ديدم كه در پيش روى او راهمى رفت .
پس گفتم : (اى سيّد من ! اين پسر، دو ساله است .)
حضرت تبسّم كرد، آنگاه فرمود: (بدرستى كه فرزندان انبياء و اوصياء عليهم السلامهرگاه ائمه باشند، نشو و نما مى كنند به خلاف آنچه نشو و نما مى كند غير ايشان وبدرستى كه كودكِ از ما، هرگاه يك ماه بر او گذشت ، مانند كسى است كه يكسال بر او گذشته باشد و بدرستى كه كودكِ ما، در شكم مادرش سخن مى گويد وقرآن مى خواند و پروردگار خود را در زمان شيرخوارگى عبادت مى كند و ملائكه ، او رااطاعت مى كنند و در بامداد و پسين بر او نازل مى شوند.)
حكيمه خاتون گفت : (پس پيوسته در هر چهل روز، آن كودك را برمى گرداندند تا آنكه، آن جناب را مردى ديدم ، پيش از وفات امام حسن عليه السلام به چند روز كمى . پس ، اورا نشناختم . به برادرزاده ام گفتم : اين كيست كه مرا امر مى فرمايى كه روبروى اوبنشينم ؟)
فرمود: (اين پسر نرجس است ! اين ، خليفه من است بعد از من و به زودى از ميان شما مىروم ، سخن او را بشنو و امر او را اطاعت كن !)
حكيمه خاتون گفت : (بعد از چند روز، امام حسن عليه السلام وفات كرد و اكنون من ،حضرت صاحب الامر عليه السلام را در صبح و شام مى بينم و از هر چه كه از من مىپرسند، آن جناب ، مرا خبر مى دهد و من نيز ايشان را خبر مى دهم .
و قسم به خداوند كه گاه من اراده مى كنم كه چيزى از او بپرسم ، ابتدا سؤال نكرده ، جواب مرا مى گويد و مى شود كه بر من ، امرى روى مى دهد، پس در همان ساعتجواب مى رسد، بدون آنكه سؤ ال كنم . و شب گذشته ، مرا خبر داد به آمدن تو نزد من وامر فرمود مرا كه تو را خبر دهم به حقّ محمّد بن عبداللّه .)
راوى خبر گفت : (قسم به خداوند كه حكيمه خاتون مرا خبر داد به چيزهايى كه مطلعنبود بر او احدى جز خداوند عزّ وجلّ پس ‍ دانستم كه اين راست وعدل است از جانب خداوند؛ زيرا كه خداى عزّ وجلّ مطلع كرده ايشان را بر چيزى كه مطلعنكرده بر آن ، احدى از خلق خود را.)
به روايت مسعودى و حضينى : حكيمه خاتون گفت : چون بعد ازچهل روز شد، داخل شدم در خانه امام حسن عليه السلام ، پس ‍ ديدم مولاى خود را كه راه مىرود در خانه ؛ نديدم رخسارى نيكوتر از رخسار آن جناب و نه لغتى فصيح تر از لغت او!پس حضرت امام حسن عليه السلام فرمود به من : ا(ين مولود، ارجمند بر خداوند است .)
گفتم : (اى سيّد من ! از عمر او چهل روز گذشته و من مى بينم در امر او، آنچه مى بينم .)
فرمود: (اى عمه ! آيا نمى دانى كه ما معاشر اوصيا، نشو مى كنيم در روز، مقدارى كهنشو مى كند غير ما در يك هفته و نشو مى كنيم ما، در هفته ، آنقدر كه نشو مى كند غير ما دريك سال .)
پس برخاستم و سر آن جناب را بوسيدم و مراجعت كردم . آنگاه برگشتم و جستجو كردم ،او را نديدم . گفتم به سيّد خود، ابى محمّد عليه السلام كه : (مولاى من ، چه كرد؟)
فرمود: (اى عمه ! سپردم او را به آن كسى كه سپرد او را مادر موسى عليه السلام .)
به روايت حضينى : آنگاه فرمود: (چون عطا فرمود به من ، پروردگار من ، مهدى اين امّترا، دو مَلك فرستاد كه او را برداشتند و او را به سراپرده عرش بردند تا آنكه ايستاددر حضور قرب الهى ؛ پس فرمود به او:
(مرحبا به تو اى بنده من ! براى نصرت دين من ، در اظهار امر من و مهدى بندگان من !سوگند خوردم كه به تو بگيرم و به تو عطا كنم و به تو بيامرزم و به تو عذابكنم . برگردانيد او را اى دو ملك ! به سوى پدرش ، به مدارا و ملاطفت و به او بگوييدكه او در پناه و حفظ و حمايت و نظر عنايت من است تا آن زمان كه برپا و ظاهر نمايم حق رابه او و نيست و نابود كنم باطل را به او و بوده باشد دين خالص ‍ براى من .)
آنگاه امام حسن عليه السلام فرمود كه : (چون مهدى عليه السلام ، از شكم مادر خودبيرون آمد، يافته شد كه به زانو درآمده و دو سبابه خود را بلند نمود. آنگاه عطسهكرد، پس فرمود: الحمدللّه رب العالمين وصلّى اللّه على محمّد وآله عبدا ذكراللّه غيرمستنكف ولامستكبر.
آنگاه فرمود: (ظلمه ، گمان كردند كه حجّت خداوندباطل خواهد شد، اگر اذن مى دادند مرا در سخن گفتن ، هرآينه شكزايل مى شد.)
از سياق روايت حضينى ، چنان مستفاد مى شود كه اينذيل ، مشتمل بر بردن آن حضرت به آسمان ، از تتمه خبر حكيمه خاتون باشد. ولكنظاهر كلام مسعودى ، در اثبات الوصيه ، چنان است كه تا آنجا كه فرمود: (سپردم او را،الخ .) خبر حكيمه تمام شد؛ زيرا كه او، بعد ازنقل ، تا آنجا كه گفته : (خبر داد مرا موسى بن محمّد كه او قرائت كرد مولد را.) يعنىحديث ولادت را با كتابى كه در اين باب نوشته شده بود بيشتر آن را بر حضرت امامحسن عسكرى عليه السلام . پس تصحيح فرمود آن را و در او زياد كرد و كم نمود وتقرير نمود روايات را به نحوى كه ما ذكر نموديم .
روايت شده از حضرت امام حسن عليه السلام كه او فرمود: (چون صاحب ، متولّد شد،خداوند عزّوجلّ، دو ملك فرستاد، او را برداشتند و بردند تا سرادق عرش ؛ پس ايستاد درمحضر قرب الهى ، خداوند به او فرمود: مرحبا، به تو عطا مى كنم و به تو مى آمرزميا عفو مى كنم و به تو عذاب مى كنم .)
علاّمه مجلسى ، در بحار، كيفيّت بردن آن جناب را به آسمان ، به نحوى كه حضينىروايت كرده ، نقل نموده از بعضى مؤ لّفات قدماء اصحاب ما رضوان اللّه عليهم .
نيز به سند خود، روايت كرده از نسيم و ماريه كه هر دو گفتند: (چون صاحب الزمان ، ازشكم مادر بيرون آمد، به زانو درافتاد و انگشتان سبّابه را ... .) تا آخر آنچه گذشت .ولكن از تاريخ جَهضمى و غيره ، معلوم مى شود كه فقره اخيره ، كلام حضرت عسكرىعليه السلام است كه در وقت ولادت مهدى صلوات اللّه عليه فرمود: (گمان كردند ظلمه، كه ايشان مرا خواهند كشت تا قطع كنند اين نسل را! چگونه ديدند قدرت قادر را و اگراذن مى داد مرا خداوند در كلام ، هرآينه برطرف مى شد شكوك و خداوند مى كند آنچه را كهمى خواهد.)
مؤ لف گويد كه : روايات از حكيمه خاتون ، اگر چه مختلف است ولكن مضامين آنها متحديا متقارب است .
در بعضى از آنها، نقل شده چيزى كه نقل نشده در ديگرى ، به جهت اختصار يا نسيان ياتمام آن را به همه نفرمود به جهت بعضى مصالح .
امر فرمودن حضرت عسكرى عليه السلام به روح القدس ، در روايت محمّد كه : (مهدى صلوات اللّه عليه را در هر چهل روز بياورد.) منافات ندارد كه گاهى آن جناب را پيشاز آن وقت بياورد.
چنانچه در خبر موسى و غيره بود، زيرا كه حسب وعده حضرت ، آن جناب را نزد نرجسخاتون مى آورد به جهت خوردن شير، در هر وقت كه محتاج بود به آن ، زيرا كه نبايد ازغير پستان او بخورد و شايد ديدن در روز هفتم ولادت و سوّم به جهت همين باشد، بلكه درشب دوم ولادت نيز، چنانچه مسعودى از علان روايت كرده كه گفت : خبر داد مرا نسيم خادم ،كه خادم حضرت امام حسن عليه السلام بود؛ او گفت : فرمود به من صاحب الزمان عليهالسلام و من به خدمتش رسيده بودم بعد از ولادتش به يك شب ، پس عطسه كردم در نزد او،به من فرمود: يرحمك اللّه .
نسيم گفت : پس مسرور شدم ، به من فرمود: (آيا تو را بشارت ندهم در عطسه ؟)
گفتم : (بلى !)
فرمود كه : (او امان است از مردن تا سه روز.)
و به روايت حضينى اين نيز در روز سوم بود.

next page

fehrest page