حضرت عبّاس عليه السّلام كه اكبر اولاد اُمُّالبَنين وپسر چهارم اميرالمؤ منين عليه السّلامبود و كُنْيَتش ابوالفضل و مُلَقّب به (سقّا)(261) و صاحب لواى امام حسين عليهالسّلام بود، چنان جمال دل آرا و طلعتى زيبا داشت كه او راماه بنى هاشم مى گفتند و چندانجسيم و بلند بالا بود كه بر پشت اسب قوى و فربه بر نشستى پاى مباركش بر زمينمى كشيدى . او را از مادر و پدر سه برادر بود كه هيچ كدام را فرزندنبود.ابوالفضل عليه السّلام ، اوّل ايشان را به جنگ فرستاد تا كشته ايشان را ببيند و ادراكاجر مصائب ايشان فرمايد.
پس از شهادت ايشان به نحوى كه ذكر شد بعضى از اربابمقاتل گفته اند كه چون آن جناب تنهائى برادر خود را ديد به خدمت برادر آمده عرض كرد: اى برادر! آيا رخصت مى فرمائى كه جان خود را فداى تو گردانم ؟ حضرت ازاستماع سخن جانسوز او به گريه آمد و گريه سختى نمود، پس فرمود: اى برادر! توصاحب لواى منى چون تو نمانى كس با من نماند.ابوالفضل عليه السّلام عرض كرد: سينه ام تنگ شده و از زندگانى دنيا سير گشته امو اراده كرده ام كه از اين جماعت منافقين خونخواهى خود كنم . حضرت فرمود: پسالحال كه عازم سفر آخرت گرديده اى ، پس طلب كن از براى اين كودكان كمى از آب ،پس حضرت عبّاس عليه السّلام حركت فرمود و در برابر صفوف لشكر ايستاد و لواىنصيحت و موعظت افراشت و هر چه توانست پند و نصيحت كرد و كلمات آن بزرگوار اصلاًدر قلب آن سنگدلان اثر نكرد.
لاجرم حضرت عبّاس عليه السّلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشكر ديد به عرضبرادر رسانيد. كودكان اين بدانستند بناليدند و نداى العَطَش العَطَش در آوردند، جنابعبّاس عليه السّلام بى تابانه سوار بر اسب شده و نيزه بر دست گرفت ومَشْگىبرداشت و آهنگ فرات نمود شايد كه آبى به دست آورد. پس چهار هزار تن كهموكّل بر شريعه فرات بودند دور آن جناب را احاطه كردند و تيرها به چلّه كمان نهادهو به جانب او انداختند، جناب عبّاس عليه السّلام كه از پستان شجاعت شير مكيده چون شيرشميده بر ايشان حمله كرد و رجز خواند:
شعر :لا اَرْهَبُ الْمَوْتَ اِذِالْمَوْتُ زَقَا(262)
|
حَتّى اُوارى فى الْمصاليتِ(263)لِقا
|
نَفْسى لِنَفْس الْمُصْطَفَى الطُّهْروَقا
|
انّى اَنَا الْعبّاس اَغْدُوا بِالسَّقا
|
ولا اَخافُ الشَّرَ يوْمَ الْمُلْتقى (264)
و از هر طرف كه حمله مى كرد لشكر را متفرّق مى ساخت تا آنكه به روايتى هشتاد تن رابه خاك هلاك افكند، پس وارد شريعه شد و خود را به آب فرات رسانيد چون از زحمتگير و دار و شدّت عطش جگرش تفته بود خواست آبى به لب خشك تشنه خود رسانددست فرا برد و كفى از آب برداشت تشنگى سيّدالشهداء عليه السّلام و اهلبيت او را يادآورد آب را از كف بريخت :
شعر :پركرد مَشْك و پس كفى از آب برگرفت
|
مى خواست تا كه نوشد از آن آب خوشگوار
|
آمد به يادش از جگر تشنه حُسين
|
چون اشك خويش ريخت زكف آب و شد سوار
|
شد با روان تشنه زآب روان روان
|
دل پرزجوش و مشك به دوش آن بزرگوار
|
كردند حمله جمله بر آن شبل مرتضى
|
يك شير در ميانه گرگان بى شمار
|
يك تن كسى نديده و چندين هزار تير
|
يك گل كسى نديده و چندين هزار خار
|
مشك را پر آب نمود و بر كتف راست افكند و از شريعه بيرون شتافت تا مگر خويش رابه لشكرگاه برادر برساند و كودكان را از زحمت تشنگى برهاند. لشكر كه چنينديدند راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه كردند، و آن حضرت مانند شير غضبانبر آن منافقان حمله مى كرد و راه مى پيمود. ناگاهنوفل الا زرق و به روايتى زيدبن ورقاء كمين كرده از پشت نخلى بيرون آمد و حكيم بنطفيل او را معين گشت و تشجيع نمود پس تيغى حواله آن جناب نمود آن شمشير بر دستراست آن حضرت رسيد و از تن جدا گرديد، حضرتابوالفضل عليه السّلام جلدى كرد و مشك را به دوش چپ افكند و تيغ را به دست چپ داد وبر دشمنان حمله كرد و اين رجز خواند:
شعر :واللّهِ اِنْ قَطَعْتُمُ يَمينى
|
اِنّى اُحامى اَبَداً عَنْ دينى
|
وعَنْ اِمامٍ صادِقِ اليَقين
|
نَجْلِ النَّبِىّ الطّاهِرِ الاَمينِ
|
پس مقاتله كرد تا ضعف عارض آن جناب شد، ديگر بارهنوفل و به روايتى حكيم بن طفيل لعين از كمين نخله بيرون تاخت و دست چپش را از بندبينداخت ، جناب عبّاس عليه السّلام اين رجز خواند:
شعر :يانَفْسُ لا تَخْشَي منَ الْكُفّارِ
|
واَبْشِرى بِرَحْمَةِ الْجَبّارِ
|
مع النَّبِىّ السَّيّدِ الْمخْتارِ
|
قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيهِمْ يَسارى
|
فَاَصْلِهِمْ يا رَبِّ حَرَّ النّارِ(265)
و مشك را به دندان گرفت و همّت گماشت تا شايد آب را به آن لب تشنگان برساند كهناگاه تيرى بر مشك آب آمد و آب آن بريخت و تير ديگر بر سينه اش رسيد و از اسب درافتاد.
شعر :عمُّوهُ بِالنَّبْلَ وَالسُّمْرِ الْعَواسِل والْ
|
بَيْض الْفَواصِلِ مِنْ فَرْقٍ اِلى قَدَمٍ
|
فَخَرَّ لِلاَرْضِ مَقْطُوعَ الْيَدَيْنِ لَهُ
|
مِنْ كُلِّ مَجْدٍ يَمينٌ غَيْرَ مُنْجَذِمٍ شعر :
|
پس فرياد برداشت كه اى برادر، مرا درياب به روايت (مناقب )(266) ملعونىعمودى از آهن بر فرق مباركش زد كه به بال سعادت به رياض جنّت پرواز كرد.
چون جناب امام حسين عليه السّلام صداى برادر شنيد، خود را به او رسانيد ديد برادر خودرا كنار فرات با تن پاره پاره و مجروح با دستهاى مقطوع بگريست و فرمود: اَلا نَاِنْكَسَرَ ظَهْرى وقَلَّتْ حيلَتى .
اكنون پشت من شكست و تدبير و چاره من گسسته گشت و به روايتى اين اشعار انشاءفرمود:
شعر :تَعَدَّيْتُمُ يا شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْيِكُمْ
|
وَخالَفْتُمُوا دينَ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ
|
اَماكانَ خَيْرُ الرُّسُلِ وَصّاكُمُ بنا
|
اَمانَحْنُ مِنْ نَسْلِ النَّبِىّ الْمُسَدَّدِ
|
اَماكانَتِ الزَّهراءُ اُمِّىَ دُونَكُمْ
|
اَماكانَ مِنْ خَيْرِ الْبَريَّةِ اَحْمَدُ
|
لُعِنْتُم وَ اُخْزيتُمْ بِماقَدْ جَنَيْتُمُ
|
فَسَوْفَ تُلاقُوا حرَّنارٍ تُوَقَّدُ(267)
|
در حديثى از حضرت سيّد سجاد عليه السّلام مروى است كه فرمودند: خدا رحمت كند عمويمعبّاس را كه برادر را بر خود ايثار كرد و جان شريفش را فداى او نمود تا آنكه در يارىاو دو دستش را قطع كردند و حقّ تعالى در عوض دو دست او دوبال به او عنايت فرمود كه با آن دو بال با فرشتگان در بهشت پرواز مى كند و ازبراى عبّاس عليه السّلام در نزد خداى منزلتى است در روز قيامت كه مغبوط جميع شهداءاست و جميع شهداء را آرزوى مقام اوست .(268)
نقل شده كه حضرت عبّاس عليه السّلام در وقت شهادت سى و چهار ساله بود و آنكه اُمُّالْبنَين مادر جناب عبّاس عليه السّلام در ماتم او و برادران اعيانى او بيرون مدينه دربقيع مى شد و در ماتم ايشان چنان ندبه و گريه مى كرد كه هر كه از آنجا مى گذشتگريان مى گشت . گريستن دوستان عجبى نيست ، مروان بن الحكم كه بزرگتر دشمنىبود خاندان نبوّت را چون بر امّ البنين عبور مى كرد از اثر گريه او گريه مىكرد!(269)
اين اشعار از امّ البنين در مرثيه حضرت ابوالفضل عليه السّلام و ديگر پسرانشنقل شده :
شعر :يامَنْ رَاَى العبّاس كَرَّعَلى جَماهيرِالنَّقَدِ
|
وَ وَراهُ مِنْ ابْناءِ حيْدرَكُلُّ ليْثٍ ذى لَبَدٍ
|
اُنْبِئْتُ اَنَّ ابْنى اُصيبَ بِرَاْسِهِ مَقْطُوعَ يَدٍ
|
وَ يْلى عَلى شِبْلى اَمالَ بِراْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ
|
لَوْكانَ سَيْفُكَ فى يَدَيْكَ لَمادَنى مِنْهُ اَحَدٌ
وَلها اَيْضاً.
شعر :لا تَدْ عُونّى وَيْكِ اُمّ اَلْبنينَ
|
تُذَكّرينى بِلُيُوثِ العَرينِ
|
كانَتْ بَنُونَ لى اُدْعى بِهِمْ
|
وَاْلَيوْمَ اَصْبَحْتُ وَلا مِنْ بَنينِ
|
اَرْبعَةٌ مِثْلُ نُسُورِ الرُّبى
|
قَدْ وَاصَلوُا الْمَوتَ بِقَطْعِ الْوَتينِ
|
تَنازَعَ الخِرْصانُ اَشْلابَهُمْ
|
فَكُلُّهُمْ اَمْسى صريعاً طَعين
|
يا لَيْتَ شِعْرى اَكما اَخْبرَوُا
|
بِاَنَّ عبّاساً قَطيعُ الَيمينِ
|
بدان كه در (فصل مراثى ) بيايد ان شاء اللّه اشعارى در مرثيه حضرتابوالفضل عليه السّلام ، و شايسته است در اينجا اين چند ذكر شود:
شعر :وَمازالَ فى حَرْبِ الطُّغاةِ مُجاهِداً
|
اِلى اَن هَوى فَوْقَ الصَّعيد مُجدَّلاً
|
وَقدْ رَشَقوُهُ بِالِنّبالِوخَرَّقوُا
|
لَهُ قِرْبَةَ اْلماءِ الذَى كانَ قَدْمَلاً
|
فَنادى حُسَيْناً والدّموُعُ هَوامِلُ
|
اَيَابن اَخى قَدْخابَ ما كنْتُ آملاً
|
عَلَيْكَ سَلامُ اللّهِ يَابْنَ مُحَمَّد
|
عَلَى الرَّغْمِ مِنّى يا اَخى نَزَلَ اْلبَلا
|
فَلمّارَاهُ السِّبْطُ مُلْقىً عَلَى الثَّرى
|
يُعالِجُ كَرْبَ المْوتِ وَ الدَّمْعُ اُهْمِلا
|
فَجاء اِلَيْهِ واْلفُوادُ مُقَرَّحٌ
|
وَنادى بِقَلْبٍ باْلهُمُوم قَدِامْتَلا
|
اَخى كُنْتَ عَوْنى فى اْلاُمُورِ جَميعِها
|
اَبَا الفَضْل يا مَنْ كانَ لِلنَّفْس باذِلاً
|
يَعِزُّ عَلَيْنا اَنْ نَراكَ عَلَى الثَّرى
|
طَريحاً وَ مِنْكَ الْوَجْهُ اَضْحى مُرَمَّلاً
|