|
|
|
|
|
|
فصل پنجم : در بيان طغيان معاويه در قتل و نهب شيعيان على عليه السّلام مخفى نماند كه حضرت امام حسن عليه السّلام چندى كه در اين جهان زندگانى داشت معاويهرا آن نيرو به دست نمى شد كه شيعيان على عليه السّلام را بر حسب آرزو عرضه دمار وهلاك دارد؛ چه قلوب دوست و دشمن از حشمت و هيبت امام حسن عليه السّلام آكنده بود و مسلمانانرا به حضرت او شعف و شفقّتى بود و از آن مصالحه كه با معاويه فرموده بود پيوستهجنابش را هدف سهام ملامت مى نمودند و در طلب حق خويش و مقاتله به معاويه انگيزش مىدادند. معاويه هراسناك بود و با شيعيان اميرالمؤ منين عليه السّلام كار به رفق و مدارا مىكرد چندانكه شيعيان و خواصّ آن حضرت سفر شام مى كردند و معاويه را شتم و شناعت مىنمودند و با اين همه عطاياى خود را از بيت المال مى گرفتند و به سلامت مى رفتند ومعاويه را اين تحمّل و عطا به حكم حلم و سخا نبود بلكه به حكم نَكْرى و شيطنت بود وبه موجبات مصلحت و تدبير مملكت كار مى كرد و اين بود تاسال پنجاهم هجرى كه امام حسن عليه السّلام به درجه رفيع شهادت رسيد. پس معاويهبا پسرش يزيد به سفر حج از شام بيرون شد و چون روزى كه خواست وارد مدينه شودمردم به استقبال او رفتند معاويه نگران شد ديد كه مردم كم بهاستقبال او شتافته اند و از طايفه انصار كمتر كس پديدار است ، گفت : چه افتاد انصار راكه به استقبال ما نيامدند؟ گفتند: ايشان درويشان و مسكينانند چندان كه مركوبى ندارندكه سوار شوند و به استقبال بيرون آيند؛ معاويه گفت : نواضح ايشان را چه رسيد؟ واز اين سخن تشنيع و تحقير انصار را اراده كرد؛ چه (نواضح ) شتران آبكش را گويندكنايه از آنكه انصار در شمار مزدورانند نه در حساب اكابر و اعيان . اين سخن بر قيسبن عباده كه سيّد و بزرگ زاده انصار بود گران آمد و گفت : انصار شتران خود را فانىكردند در غزوه بدر و احد و ديگر غزوات رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم هنگامىكه شمشير مى زدند برتو و بر پدر تو و پيوسته با شماها جنگ مى كردند تا آنكهاسلام به شمشير ايشان ظاهر و غالب شد و شما نمى خواستيد و از آن كراهت داشتيد!معاويه ساكت شد؛ ديگر باره قيس گفت كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ما راخبر داده است كه بعد از او ستمكاران بر ما غالب خواهند شد؛ معاويه گفت : از پس اين خبرشما را چه امر كرد؟ قيس گفت : ما را امر فرمود كه صبر كنيم تا گاهى كه او را ملاقاتكنيم ، گفت : پس صبر كنيد تا او را ديدار كنيد. و در اين سخن به كنايه عقيدت ايشان راقرين شناعت ساخت يعنى چه ساده مردمى بوده ايد كه گمان داريد در سراى ديگر پيغمبررا ملاقات خواهيد كرد و ديگر باره قيس به سخن آمد و گفت : اى معاويه ما را به شترانآبكش سرزنش مى كنى ؟ به خدا سوگند كه شما را در روز بدر به شتران آبكش ديدمكه جنگ مى كرديد و مى خواستيد نور خدا را خاموش كنيد و سيرت شيطان را استوار كنيد وتو و پدرت ابوسفيان از بيم شمشير ما با كراهت تمامقبول اسلام كرديد. پس ازآن قيس زبان به فضائل و مناقب اميرالمؤ منين عليه السّلام گشود و فراوان ازفضائل آن جناب به شمار آورد تا آنكه گفت : هنگامى كه انصار جمع شدند و خواستند كهبا پدر من بيعت كنند قريش با ما خصومت كردند و با قرابترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم احتجاج كردند و از پس آن با انصار وآل محمّد عليهماالسّلام ستم نمودند، قسم به جان خودم كه نه از انصار و نه از قريش ونه يك تن از عرب و عجم جز على مرتضى و اولاد او هيچ كس را در خلافت حقّى نيست .معاويه از اين كلمات خشمناك گشت و گفت : اى پسر سعد از كدام كس اين كلمات را آموختى ،پدرت ترا به آنها خبر داد و از وى فرا گرفتى ؟ قيس گفت : از كسى شنيدم كه بهتر ازمن و پدر من است و حق او بزرگتر از حق پدرم بر من ، گفت : آن كس كيست ؟ گفت : على بنابى طالب عليه السّلام عالم اين امّت و صديق اين امّت و آن كسى كه خداوندمتعال در حق او اين آيه مباركه را فرستاد: (قُل كَفى باِللّه شَهيدا بَيْنى وَبَيْنَكُمْ وَمَنْعِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ).(52) و بسيار از آيات قرآن كه در شاءن اميرالمؤ منين عليه السّلامنازل شده بود قرائت كرد، معاويه گفت : صديق امّت ، ابوبكر است و فاروق امّت ، عمراست و آن كس كه در نزد اوست علم كتاب ، عبداللّه بن سلام است ، قيس گفت : نه چنين استبلكه اَحَقّ و اَوْلى به اين اسماء،آن كس است كه حق تعالى اين آيه در شاءن او فرستاد: (اَفَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلوُهُ شاهِدٌ مِنْهُ).(53) و آن كس اَحَقّ و اولى است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را در غدير خمنصب كرد و فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ وَاَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ فَعَلِىُّ اَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ. و در غزوه تبوك به او فرمود: اَنْتَ مِنّى بِمَنْرِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّه لا نَبِىَّ بَعْدى . چون قيس سخن بدينجا آورد، معاويه فرمان داد تا منادى مردم را خبر دهد كه درفضايل على عليه السّلام سخن نگويد و هر كس كه زبان به مدح على عليه السّلامگشايد و از او فضيلتى ذكر كند و از آن جناب برائت نجويد مالش هَباء و خونش هدر است.(54) بالجمله ؛ معاويه در مدينه بر جماعتى از قريش عبور كرد آن جماعت از حشمت او بهپاخاستند جز ابن عبّاس كه از جاى خود برنخاست ، اين معنى بر معاويه گران آمد گفت :يابن عبّاس ! چه باز داشت تو را كه تكريم من نكردى چنانكه اصحاب تو به تكريم منبرخاستند، همانا آن خشم و كين در نهاد دارى كه در صفّين با شماقتال دادم خشمگين و آزرده مباش يابن عبّاس كه ما طلب خون عثمان كرديم و او به ستمكشته شد، ابن عبّاس گفت : پس عمر نيز مظلوممقتول گشت ؛ چرا طلب خون او نكردى ، گفت : او را كافرى كشت . ابن عبّاس گفت : عثمان راكى كشت ؟ گفت : مسلمانان او را كشتند. ابن عبّاس گفت : اين سخن حجّت تراباطل كرد اگر عثمان را مسلمانان به اتّفاق كشتند چه سخن دارى ؟ اين وقت معاويه گفت :من به بلاد و اَمْصار نوشته ام كه مردم زبان از مناقب على عليه السّلام ببندند تو نيززبان خود را نگه دار؛ گفت : اى معاويه آيا ما را از قرائت قرآن نهى مى كنى ؟ گفت : نهىنمى كنم ، گفت از تاءويل قرآن ما را نهى مى كنى ؟ گفت : بلى ، قرائت كن قرآن را لكنمعنى مكن آنرا!؟ ابن عبّاس گفت : كدام يك واجبتراست ، خواندن ياعمل كردن به احكام آن ؟ گفت : عمل واجبتر است ، ابن عبّاس گفت : اگر كس نداند كه خداى ازكلمات قرآن چه خواسته است چگونه عمل مى كند؟ معاويه گفت : سؤال كن معنى قرآن را از كسى كه تاءويل مى كند آن را به غير آنچه تو واهل بيت تو به آن تاءويل مى كنيد؛ ابن عبّاس گفت : اى معاويه ! قرآن براهل بيت من نازل شده تو مى گوئى سؤ ال كنم معنى آن را ازآل ابوسفيان و آل ابى معيط و از يهود و نصارى و مجوس ؟! معاويه گفت : مرا با اينطوايف قرين مى كنى ؟ گفت : بلى ، به سبب آنكه نهى مى كنى مردم را ازعمل كردن به قرآن آيا نهى مى كنى ما را كه اطاعت كنيم خداى را به حكم قرآن و باز مىدارى ما را از عمل كردن به حلال و حرام قرآن وحال آنكه اگر امّت سؤ ال نكنند از معنى قرآن و ندانند مُراد آن را هلاك مى شوند در دين ؛معاويه گفت : قرآن را تلاوت كنيد و تاءويل كنيد لكن آنچه خدا در حق شمانازل فرموده به مردم مگوئيد!؟ ابن عبّاس گفت : خداوند در قرآن فرموده كه مى خواهندفرو نشانند نور خدا را به دهانهاى خود و نتوانند؛ چه خداوند اِبا دارد مگر آنكه نور خودرا به كمال و تمام افروخته سازد هر چند بر كافران مكروه آيد.(55) معاويه گفت : يابن عبّاس ! به حال خود باش و زبان از گفتن اين گونه كلمات كوتاه كنو اگر ناچار خواهى گفت چنان بگوى كه آشكار نباشد و مردم نشنوند. اين بگفت و بهسراى خويش رفت و صد هزار درهم و به روايتى پنجاه هزار درهم براى ابن عبّاسفرستاد.(56) و فرمان كرد تا منادى در كوچه و بازار مدينه ندا در داد كه از عهدمعاويه و امان او بيرون است كسى كه در مناقب على عليه السّلام واهل بيت او حديثى روايت كند و منشور كرد تا هر مكانى كه خطيبى بر منبر بالا رود علىعليه السّلام را لعن فرستد و از او برائت جويد واهل بيت آن حضرت را نيز به لعن ياد كند.(57) بالجمله ، معاويه از مدينه به جانب مكّه كوچ داد و بعد از فراغ از حج به شام برگشت وبه تشييد قواعد پادشاهى خويش و تمهيد تباهى شيعه اميرالمؤ منين عليه السّلام پرداختو در نسخه واحده در تمام بُلْدان و اَمْصار به جانب حُكّام وعُمال بدين گونه منشور كرد كه نيك نگران باشيد در حقّ هر كس كه استوار افتاد كه ازدوستان على عليه السّلام و محبّان اهل بيت اوست نام او را از ديوان عطايا كه از بيتالمال مقرر است محو كنيد و بدين قدر رضا نداد تا آنكه ثانيا خطى ديگر نوشت كه هركس را به دوستى على عليه السّلام و اهل بيت او متهم سازند اگر چند استوار نباشد به همانتهمت او را بكشيد و سر از تنش برداريد(58) چون اين حكم از معاويه پراكنده شدعمّال و حكّام او به قتل و غارت شيعيان على عليه السّلام پرداختند و بسيار كس را بهتهمت و گمان به قتل رسانيدند و خانه هاى ايشان را خراب و ويران نمودند و چنان كاربر شيعيان على عليه السّلام تنگ شد كه اگر شيعه خواست با رفيقى موافق سخنىگويد او را به سراى خويش مى برد و از پس حجابها مى نشست و بر روى خادم و مملوكنيز در مى بست آنگاه او را به قسمهاى مغلّظه سوگند مى داد كه از مكنون ضمير، سرّىبيرون نيفكند پس با تمام وحشت و خشيت حديثى روايت مى كرد. و از آن سوى احاديث كاذبه و اكاذيب كثيره وضع كردند و اميرالمؤ منين واهل بيت او عليهماالسّلام را هدف بهتان و تهمت ساختند و مردمان به تعليم و تعلّم آنمجعولات پرداختند و كار بدينگونه همى رفت تا قُرّاء رياكار و فقهاء و قضات دنياپرست اين قانون به دست كردند و به جعل احاديث پرداختند و آن را وسيله قربت وُلات وحكّام دانستند و بدين سبب از اموال و عطاياى ايشان خود را بهره مند ساختند و در پايان كارچنان شد كه اين احاديث مجعوله را مردم حقّ مى دانستند حتى دينداران كه هرگز ساحت ايشانبه كذب آلوده نگشتى اين روايات را باور مى داشتند و روايت مى كردند تا آنكه يكبارهحقّ جلباب باطل پوشيده و باطل به لباس حقّ برآمد وبعد از وفات امام حسن عليه السّلامفروغ اين فتنه به زيادت گشت و شيعيان على عليه السّلام را در هيچ موضعى از زمينايمنى نبود بر جان و مال ترسنده و در پست و بلند زمين پراكنده بودند و اگر كسى رايهود و نصارى گفتى بهتر از آن بود كه او را شيعه على گويند! و روايت شده كه در خلافت عبدالملك بن مروان مردى كهنقل شده جدّ اصمعى بوده (اصمعى نام و نسب او عبدالملك بن قريب بن عبدالملك بن على بناصمع است و اين شخص على بن اصمع بود چنانچه ابن خَلَّكان ذكر كرده ) در پيش روىحجّاج حاضر شد و فرياد برداشت كه اى امير! پدر و مادر مرا عاق كردند و مرا علىّناميدند و من مردى فقير و مسكينم و به عطاى امير حاجتمندم . حجّاج بخنديد و او را خشنودساخت . خلاصه از تدبير شوم معاويه كار به جائى رسيد كه درهر بقعه و بلده كه خطيبى برمنبر عروج كردى نخستين زبان به لَعْن و شَتْم على واهل بيت او عليهماالسّلام گشودى و برائت از حضرت او جستى ، و بليّهاهل كوفه از ساير بُلْدان شديدتر بود به سبب آنكه شيعيان در آنجا از جاهاى ديگربيشتر بودند. و زيادبن ابيه كه در آن وقت حكومت كوفه و بصره داشت شيعيان على عليهالسّلام را چه مرد و چه زن از كوچك و بزرگ نيكو مى شناخت چه سالهاى فراوان در شمارعمّال حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و شيعيان آن حضرت را نيكو مى شناخت ومنزل و ماءواى ايشان را هر چند در زاويه ها و بيغوله ها بود نيك مى دانست ؛ پس آن منافقظالم عَلَم ظلم و ستم را برافراشت و همگان را دستگير ساخت و با تيغ در گذرانيد وجماعت را (ميل ) در چشم كشيد و نابينا ساخت و گروهى را دست و پا ببريد و از شاخهاىنخل در آويخت و پيوسته تفحّص شيعيان مى كرد و ايشان را اگر چه در زير سنگ و كلوخبودند پيدا مى كرد و به قتل مى رسانيد تا آنكه يك تن از شناختگان شيعيان على عليهالسّلام در عراق به جا نماند مگر كشته شده يا به دار كشيده شده يا محبوس يا پراكنده وآواره شده بود و همچنان معاويه نوشت به عمّال و امراى خود در جميع شهرها كه (شهادت ) هيچ يك ازشيعيان على و اهل بيت او را قبول نكنيد و نظر كنيد هر كه از شيعيان عثمان و محبّان او ومحبّان خاندان او باشند و همچنين كسانى كه روايت مى كنند مناقب وفضايل عثمان را پس ايشان را مقرّب خود گردانيد و نزديك خود بنشانيد و ايشان راگرامى داريد و هركه در مناقب او حديث وضع كند يا روايت كند نام او و نام پدر و قبيله اورا به من بنويسيد تا من ايشان را خلعت دهم و نوازش كنم . پس منافقان و مردمان دنيا پرستاحاديث بسيار وضع كردند در فضيلت عثمان و خلعتها و جايزه ها و بخشش هاى عظيم ،معاويه براى ايشان مى فرستاد؛ پس بسيار شد از اين احاديث در هر شهرى و رغبت مىكردند مردم در اموال و اعتبار دنيا و اَحاديث وضع مى كردند و هر كه مى آمد از شهرى ازشهرها و در حق عثمان منقبتى و فضيلتى روايت مى كرد نامش را مى نوشتند و او را مقرّب مىكردند و جايزه ها به او مى بخشيدند و قطايع و املاك او را عطا مى كردند. و مدتى كاربدين منوال مى گذشت تا آنكه معاويه نوشت بهعمّال خود كه حديث درباب عثمان بسيار شد و در همه بلاد منتشر گرديد،الحال مردم را ترغيب كنيد به جعل احاديث در فضيلت معاويه كه اين اَحَبّ است به سوى ماو ما را شادتر مى گرداند و بر اهل بيت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم دشوارتر مىآيد و حجّت ايشان را بيشتر مى شكند؛ پس امراء وعمّال معاويه كه در شهرها بودند نامه هاى او را بر مردم خواندند و مردم شروع كردند دروضع احاديث در فضايل معاويه و در هر دهى و شهرى مى نوشتند اين احاديث مجعوله را وبه مكتب داران مى دادند كه ايشان تعليم اطفال كنند چنانچه قرآن را تعليم ايشان مى كنندو زنان و دختران خود را نيز بياموزند تا آنكه محبّت معاويه و خاندان او دردل همه جا كند(59) بالجمله ؛ پيوسته كار بدين گونه مى رفت تاسال پنجاه و هفتم هجرى يا يك سال به وفات معاويه مانده ، حضرت امام حسين عليهالسّلام اراده حج كرد و به مكّه شتافت و عبداللّه بن جعفر و عبداللّه بن عبّاس و از بنىهاشم زنان و مردان و جماعتى از مواليان و شيعيان ملازمت ركاب آن حضرت را داشتند تاآنكه يك روز در مِنى گروهى را كه افزون از هزار بودند از بنى هاشم و ديگر مردمانجمن ساخت و قبّه برافروخت ، پس از مردم و صحابه و تابعين و انصار از معروفين بهصلاح و سداد و از فرزندان ايشان هر چند كه دسترس بود طلب نمود آنگاه كه جمعگشتند آن حضرت به پاى خاست و خطبه آغاز نمود و بعد از حمد و ثناى الهى و درود برحضرت رسالت پناهى صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: معاويه از در طغيان و عصيانكرد با ما شيعيان ما آنچه دانستيد و حاضر بوديد و ديديد و خبر به شما رسيد وشنيديد، اكنون مى خواهم از شما چيزى چند سؤال كنم اگر راست گويم مرا تصديق كنيد و اگر نه تكذيب نمائيد، بشنويد تا چهگويم و كلمات مرا محفوظ داريد و هنگامى كه به شهرها و اقوام خود بازگشت نموديدجماعتى را كه به ايشان وثوق و اعتماد داريد بخوانيد و بدانچه از من شنيديد براى آنهانقل كنيد؛ چه من بيم دارم كه دين خدا مُنْدَرس گردد و كلمه حقّمجهول ماند و حال آنكه خداوند شعشعه نور خود را تابش دهد و جگربند كافران را برآتش نهد. چون اين وصيّت را به پايان برد آغاز سخن كرد وفضايل اميرالمؤ منين عليه السّلام را يكان يكان تذكره فرمود وبه هر يك اشارتىفرمود و آيتى از قرآن كريم كه در فضيلت اميرالمؤ منين واهل بيت او عليهماالسّلام نازل شده بود به جاى نگذاشت مگر آنكه قرائت كرد و همگانتصديق كردند آنگاه فرمود: همانا شنيده باشيد كهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كس گمان كند دوستدار من است و علىعليه السّلام را دشمن دارد دروغ گفته باشد، دشمن على عليه السّلام دوست من نتواندبود، مردى گفت : يا رسول اللّه ! چگونه باشد؟ چه زيان دارد كه مردى محبّت تو داشتهباشد و على عليه السّلام را دشمن باشد؟ فرمود: اين به آن جهت است كه من و على يكتنيم ، على من است و من على ام ، چگونه مى شود كه يك تن را كس هم دوست باشد و همدشمن ؟ لاجرم آن كس كه على عليه السّلام را دوست دارد مرا دوست داشته وآن كس كه علىعليه السّلام را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و آن كس كه مرا دشمن دارد خدا را دشمنبوده است . پس حاضران همه تصديق آن حضرت كردند در آنچه فرمود. صحابه گفتندكه چنين است كه فرموديد ما شنيديم و حاضر بوديم و تابعان گفتند: بلى ما شنيديم ازآنها كه به ما روايت كرده اند و اعتماد بر قول ايشان داشتيم . پس حضرت در آخر فرمودكه شما را به خدا سوگند مى دهم كه چون مراجعت كرديد به شهرهاى خود آنچه گفتمنقل كنيد براى هر كه اعتماد بر او داشته باشيد، پس حضرت از خطبه ساكت شد و مردممتفرّق شدند.(60) فصل ششم : در ذكر اولاد امام حسن عليه السّلام وشرححال جمله اى از آنها بدان كه علماء فن خبر و ارباب تاريخ و سِيَر در شمار فرزندان امام حسن عليه السّلامسبط اكبر حضرت سيدُالبَشر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فراوان سخن گفته اند واختلاف بى حدّ نموده اند: واقدى و كَلبى پانزده پسر و هشت دختر شمار كرده اند، و ابن جوزى شانزده پسر وچهار دختر ذكر نموده ، و ابن شهر آشوب پانزده پسر و شش دختر گفته ،(61) و شيخمفيد رحمه اللّه هشت پسر و هفت دختر رقم كرده ، و ما مختار او را مقدّم داشته و بقيه را ازديگر كتب مى شماريم . شيخ اجلّ در (ارشاد) فرموده : اولاد حسن بن على عليهماالسّلام از ذُكور و اِناث پانزدهتن به شمار مى رود: 1 و 2 و 3 - زيد بن الحسن و دوخواهر او امّ الحسن و امّ الحسين و مادر اين سه تن امّ بشيردختر ابى مسعود عُقْبه خَزرجى است . 4 - حسن بن حسن كه او را حسن مثنّى گويند مادر اوخَوْله دختر منظور فزاريّه است . 5 و 6 و 7 - عمر بن الحسن و دو برادر اعيانى او قاسم و عبداللّه و مادر ايشان امّ وَلَد است .8 - عبدالرحمن مادر او نيز امّ ولد است . 9 و 10 و 11 - حسين اَثرم و طلحه و فاطمه و مادر اين هر سه امّ اسحاق دختر طلحة بنعبيداللّه تميمى است . و بقيه چهار دختر ديگرند كه نام ايشان امّ عبداللّه 12 و فاطمه 13و امّ سلمه 14 و رقيّه 15 است . و هر يك را مادرى است .(62) امّا آنچه از كتب ديگر جمع شده پسران امام حسن عليه السّلام به بيست تن و دختران بهيازده تن به شمار آمده به زيادتى على اكبر و على اصغر و جعفر و عبداللّه اكبر و احمدو اسماعيل و يعقوب و عقيل و محمّد اكبر و محمّد اصغر و حمزه و ابوبكر و سكينه و امّ الخيرو امّ عبدالرحمن و رمله . بالجمله ؛ شرح حال بيشتر اين جماعت مجهول مانده و كس در قلم نياورده و امّا از آنانكهخبرى به جاى مانده اين احقَر به طور مختصر به سيرت ايشان اشاره مى نمايم : شرح زيد بن حسن عليه السّلام از جمله ابوالحسن زيد بن الحسن عليه السّلام است كهاوّل فرزند امام حسن عليه السّلام است ، شيخ مفيد فرموده كه او متولّى صَدَقاترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود و اَسَنّ بنى الحسن بود وجليل القدر و كريم الطبع و طيّب النفس و كثير الا حسان بود و شعراء او را مدح نموده ودر فضايل او بسيار سخن گفته اند و مردم به جهت طلب احسان او از آفاق قصد خدمتش مىنمودند. و صاحبان سِيَر ذكر نموده اند كه چون سليمان بن عبدالملك بر مسند خلافتنشست به حاكم مدينه نوشت : (اَمّا بعدُ فَاِذا جاءَكَ كِتابى هذا فَاَعْزِلْ زَيْداً عَنْ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَادْفَعْها اِلى فُلانِابْنِ فلانٍ رَجُلٍ مِنْ قومِهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا اسْتَعانَكَ عَلَيهِ، وَالسَلامُ). حاكم مدينه حسب الامر سليمان زيد رااز توليت صدقاتعزل كرد و ديگرى را متولّى ساخت آنگاه كه خلافت به عمر بن عبدالعزيز رسيد به حاكممدينه رقم كرد: (اَمّا بعد فَاِنَّ زَيدَ بنَ الحسنِ شَريفُ بَنى هاشِمٍ وَذوُسِنِّهِمِ فَاِذا جاَّءَكَ كِتابى هذا فَارْدُدْعَلَيْهِ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا استَعانَكَ عَلَيْهِ، وَالسّلامُ).(63) پس ديگر بار توليت صدقات با زيد تفويض يافت و زيد بن الحسن نودسال عمر كرد و چون از دنيا رفت جماعتى از شعراء، او را مرثيه گفتند و ماَّثر او را درمراثى خود ذكر نمودند وقُدامة بن موسى قصيده اى در رثاء او گفته كه صدر آن اينشعر است : شعر :فَاِنْ يَكُ زَيْدٌ غابَتِ الاَْرضُ شَخْصَهُ
|
فَقَدْ بانَ مَعْروفُ هُناكَ وَجُودٌ(64)
| مكشوف باد كه زيد بن حسن هرگز دعوى دار امامت نگشت و از شيعه و جز شيعه كس اين نسبتبدو نبست ؛ چه آن كه مردم شيعه دو گروهند: يكى امامى و آن ديگرى زيدى ؛ امّا امامى جزبه احاديث منصوصه امامت كس را استوار نداند و به اتّفاق عُلما، در اولاد امام حسن عليهالسّلام نصّى نرسيده و هيچ كدام از ايشان دعوى دار اين سخن نشده اند؛ و امّا زيدى بعد ازعلى عليه السّلام و حسن و حسين عليهماالسّلام امام آن كس را داند كه در امر خلافت و امامتجهاد كند. و زيد بن حسن با بنى اُميّه هرگز جانب تقيّه را فرو نگذاشت و با بنى اميّه كاربه رفق و مدارا مى داشت و متقلّد اعمال ايشان مى گشت و اين كار با امامت نزد زيدى منافاتو ضديّت دارد و ديگر جماعت (حَشْويّه ) جز بنى اميّه را امام نخوانند و ابداً در اولادرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كس را امام ندانند و معتزله امامت را به اختيار جماعتو حكم شورى استوار نمايند و خوارج آن كس را كه امير المؤ منين عليه السّلام را موالى ودوست باشد و او را امام داند امام نخوانند و بى خلاف زيد بن حسن پدر و جدّ را مُوالىبود. لاجرم زيد به اتّفاق اين طوائف كه نام بردار شدند منصب امامت نتواند داشت ؛ وبدان كه مشهور آن است كه زيد در سفر عراق ملازمت ركاب عمّ خويش نداشت و پس ازشهادت امام حسين عليه السّلام هنگامى كه عبداللّه بن زبير بن العوام دعوى دار خلافتگشت با او بيعت كرد و به نزد او شتافت از بهر آن كه خواهرش امّ الحسن به عبداللّهزبير شوهرى كرد و چون عبداللّه را بكشتند خواهر خود را برداشته از مكّه به مدينه آورد. ابوالفرج اصبهانى گفته كه زيد در كربلا ملازمت عمّ خود داشت و او را با سايراهل بيت اسير كرده به نزد يزيد فرستادند و از پس آن بااهل بيت به مدينه رفتند انتهى .(65) شرح حال اولاد زيد بعد از اين ذكر خواهد شد، و صاحب (عمدة الطالب ) گفته كه زيدصد سال و به قولى نود و پنج سال و به قولى نودسال زندگى كرد و در بين مكّه و مدينه در موضعى كه (حاجر) نام دارد وفاتكرد.(66) شرح حال حسن مثنّى امّا حسن بن الحسن عليه السّلام كه او را (حسن مثنّى ) گويند؛ پس او مردىجليل و رئيس و صاحب فضل و ورع بوده و در زمان خود متولّى صدقات جدّ خويش اميرالمؤمنين عليه السّلام بود و حجّاج هنگامى كه از جانب عبدالملك مروان امير مدينه بود خواست تاعمر بن على عليه السّلام را در صدقات پدر با حسن شريك سازد حسنقبول نفرمود و گفت : اين خلاف شرط وقف است ؛ حجّاج گفت : خواهقبول كنى يا نكنى من او را در توليت صدقات با تو شريك مى كنم . حسن ناچار ساكتشد و در وقتى كه حجّاج از او غفلت داشت بى آگهى او از مدينه به جانب شام كوچ كرد وبر عبدالملك وارد شد، عبدالملك مقدم او را مبارك شمرد و او را ترحيب كرد و بعد از سؤالات مجلسى سبب قدوم او را پرسيد، حسن حكايت حجّاج را به شرح باز گفت ، عبد الملكگفت : اين حكومت از براى حجّاج نيست و او را تصرّف در اين كار نرسيده و من كاغذى براىاو مى نويسم كه از شرط وقف تجاوز نكند. پس كاغذى در اين باب براى حجّاج نوشت وحسن را صله نيكو داد و رخصت مراجعت داد و حسن با عطاى فراوان مُكرّماً از نزد او بيرونشد.(67) بدان كه حسن مثنّى در كربلا در ملازمت ركاب عمّ خود حضرت امام حسين عليه السّلام حاضربود و چون آن حضرت شهيد شد و اهل بيت آن حضرت را اسير كردند، حسن نيز دستگير شد.اسماء بن خارجه فزارى كه خويش مادرى حسن بود او از ميان اسيراناهل بيت بيرون آورد و گفت : به خدا قسم ! نمى گذارم كه به فرزند خَوْله بدى و سختىبرسد، عمر سعد نيز امر كرد كه حسن فرزند خواهر ابى حسّان را با او گذاريد و اينسخن از بهر آن گفت كه مادر حسن مثنّى خَوْله از قبيله فزاره بود چنانچه ابوحسّان كهاسماء بن خارجه است نيز فزارى است و از قبيله خوله بود.(68) موافق بعضى اقوال ، حسن جراحت بسيار نيز در بدن داشت اسماء او را در كوفه با خودداشت و زخمهاى او را مداوا كرد تا صحّت يافت و از آن جا روانه مدينه شد. و حسن دامادحضرت سيّد الشهداء عليه السّلام بود و فاطمه دختر عمّ خود را داشت . روايت شده كه چون حسن خواست يكى از دو دختران امام حسين عليه السّلام را تزويج كند،حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام او را فرمود اينك فاطمه و سكينه دختران من اند هريك راكه خواهى اختيار كن اى فرزند من . حسن را شرم مانع آمد و جواب نگفت ، امام حسين عليهالسّلام فرمود كه من اختيار كردم براى تو فاطمه را كه بامادرم فاطمه دختر پيغمبرصلوات اللّه عليها شباهتش بيشتر است . پس حسن ، فاطمه را كابين بست و از وى چندفرزند آورد و كه بعد از اين به شرح خواهد رفت . و حسن فاطمه را بسيار دوست مى داشتو فاطمه نيز بسى با او مهربان بود و حسن سى و پنجسال داشت كه در مدينه وفات كرد و برادر مادرى خود ابراهيم بن محمّد بن طلحه را وصىخويش نمود و او را در بقيع به خاك سپردند و فاطمه بر قبر او خيمه افراخت و يكسال به سوگوارى نشست و روزها روزه و شبها به عبادت قيام نمود و چون مدّت يكسال منقضى شد موالى خود را فرمان كرد كه چون شب تاريك شود خيمه را از قبر حسنباز گيرند و چون شب تاريك شد گوينده اى را شنيدند كه مى گفت : هَلْ وَجَدوُا ما فَقَدوا!و ديگرى در پاسخ او گفت : بَلْ يَئِسُوا فَانْقَلِبُوا و بعضى گفته اند كه بدين شعرلَبيد تمثّل جست : شعر :اِلَى الْخَولِ ثُمّ اسْمُ السّلامِ عَلَيْكُما
|
وَمَنْ يَبْكِ حَوْلاً كامِلاً فَقَدِ اعْتَذَرَ(69)
| شرح حال فاطمه در احوالات اولاد امام حسين عليه السّلام ذكر خواهد شد ان شاء اللّه . بالجمله ؛ حسن مثنّى در حيات خود هيچ گاهى دعوى دار امامت نگشت و كسى نيز اين نسبت بدونبست بدان جهت كه در حال برادرش زيد به شرح رفت . امّا عمر و قاسم و عبداللّه ، اين هر سه تن در كربلاء ملازم ركاب عمّ خود امام حسين عليهالسّلام بودند. شيخ مفيد فرموده كه ايشان در خدمت عموى خود شهيد گشتند.(70) و لكنآنچه از كتب مقاتل و تواريخ ظاهر شده همان شهادت قاسم و عبداللّه است ، و عمر بن الحسنكشته نگشت بلكه او را با اهل بيت اسير كردند و از براى او قصّه اى است در مجلس يزيدكه ان شاء اللّه در جاى خود به شرح خواهد رفت . بدان كه غير از اين سه تن و حسن مثنّى از فرزندان امام حسن عليه السّلام كه در كربلاءحاضر بودند و شهيد شدند سه تن ديگر به شمار رفته : يكى ابوبكر بن الحسن كهشهادت او را ذكر خواهيم نمود، و ديگر عبداللّه اصغر كه شهادت او نيز ذكر خواهد شد،سّوم احمد بن الحسن چنانچه در بعضى مقاتل شهادت او در روز عاشوراء به بسط تمامذكر شده و در احوال زيد بن الحسن مذكور شد كه ابوالفرج گفته كه او نيز در كربلاءحاضر بود؛(71) پس مجموع آنانكه از فرزندان امام حسن عليه السّلام در سفر كربلاملازمت ركاب امام حسين عليه السّلام داشتند هشت تن به شمار رفته . و امّا عبدالرحمن بن حسن عليه السّلام ، او در ركاب عموى خود امام حسين عليه السّلام بهسفر حجّ كوچ كرد و در منزل (اَبْوا) جهان را بدرود كرد در حالى كه مُحرِم بود. و امّا حسين بن الحسن ؛ اگر چه او را فضلى وشرفى مى باشد لكن از وى ذكرى و حديثىنشده و اين حسين ملقّب به (اَثْرَم ) است و (اثرم ) آن كس را گويند كه دندانثناياى او ساقط شده باشد يا آنكه يكى از چهار دندان پيش او شكسته باشد.(72) و امّا طلحة بن حسن عليه السّلام ؛ پس او بزرگ مردى بوده و به جود وبخشش معروف ومشهور گشته بود و او را (طلحة الجواد) مى گفتند واو يك تن از آن شش نفر طلحه استكه به جود و بخشش معروف بودند و هر يك را لقبى بوده .(73) و امّا از دختران امام حسن عليه السّلام چند تن كه شوهر كردند نام بردار مى شود: نخستين : امّ الحسن كه با زيد از يك مادر بود و به حباله نكاح عبداللّه بن زبير بن العوامدرآمد و بعد از قتل عبداللّه ، زيد او را برداشته و به مدينه آورد؛ دوّم : امّ عبداللّه است كه در ميان دختران امام حسن عليه السّلام به جلالت و عظمت شاءن وبزگوارى ممتاز بود و او زوجه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام بود و از آنحضرت چهار پسر آورد: امّام محمّد باقر عليه السّلام ، و حسن و حسين و عبداللّه الباهر. وما در باب احوال حضرت باقر عليه السّلام به جلالت مرتبه امّ عبداللّه عليهاالسّلاماشارتى خواهيم نمود؛ دختر سوّم : امّ سلمه است كه به قول بعضى از علماى نسّابه به نكاح عمر بن زينالعابدين عليه السّلام درآمد؛ دختر چهارم : رقيّه است و او به عمرو بن منذر بين زبير العوام شوهر كرد. و از دختران امامحسن عليه السّلام جز اين چهار تن كه مرقوم افتاد هيچ يك را شوى نبوده و اگر بوده ازايشان خبرى نرسيده (74) واللّه العالم . در ذكر فرزندزادگان حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام مخفى نماند كه از پسران امام حسن عليه السّلام به غير از حسين اثرم و عمر و زيد و حسنمثنى هيچ يك را اولادى نبوده ؛ امّا از حسين و عمر فرزند ذكور نماند ونسل ايشان منقطع شد و فرزندزادگان امام حسن عليه السّلام از زيد و حسن مثنّى به جاىماند لاجرم سادات حسنى به جمله به توسط زيد و حسن به امام حسن عليه السّلامپيوسته مى شوند و اكنون من اشاره مى كنم به ذكر فرزندان زيد بن الحسن و برخى ازسيرت ايشان و چون از اولاد زيد فراغت جستم اولاد حسن مثنّى را رقم مى كنم ان شاء اللّهتعالى .
|
|
|
|
|
|
|
|