بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بـالجـمـله ؛ چـون صـيـّت جلالت هاشم به آفاق رسيد سلاطين و بزرگان براى او هدايافرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمّدى صلى اللّه عليه وآله و سـلّم كـه در جـبـيـن داشـت بـه ايـشـان مـنـتـقـل گـردد و هـاشـمقـبـول نـكـرد و از نـُجـبـاى قـوم خود دختر خواست و فرزندان ذكور و اناث آورد كه از جمله(اَسـَد) است كه پدر فاطمه والده حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ولكن نورى كهدر جبين داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه كعبه طواف كرد و به تضرّع وابـتـهـال از حـق تـعـالى سـؤ ال كـرد كـه او را فـرزنـدى روزى فـرمـايـد كـهحامل آن نور پاك شود. پس در خواب او را امر كردند به (سَلْمى ) دختر عمروبن زيد بنلبـيـد از بـنى النّجار كه در مدينه بود پس هاشم به عزم شام حركت فرموده و در مدينهبه خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نكاح درآورد و عمرو با هاشم پيمانبست كه دختر خود را به تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد همچناندر مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد. هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شامسلمى را به مكّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى كه شده بوداو را بـرداشـتـه ديـگـر بـاره بـه مـديـنـه آورد تـا در آنـجـا وضـعحمل كند و خود عزيمت شام نمود و در غَزَه (28) ـ كه مدينه اى است در اَقْصى شامو مابَيْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است ـ وفات فرمود:
امـّا از آن سـوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام كرد و چون بر سر موى سپيدداشـت او را (شـَيـْبـَه ) گـفـتـنـد و سـَلْمـى هـمـى تـربـيـت او فـرمـود تـا يـمـيـن ازشمال بدانست و چندان نيكو خِصال و ستوده فِعال برآمد كه (شَيْبَةُ الْحَمْد) لقب يافت ودر ايـن وقـت عـمّ او مـطـّلب در مـكـّه سـيـّد قـوم بـود و كـليـد خـانـه كـعـبـه و كـمـاناسماعيل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقايت و رفادت او را داشت . پس مطلب به مدينه آمدو برادرزاده خود را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد. قريش چون او را ديدند چناندانـسـتـند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده لاجرم شَيْبَه را عبدالمطّلبخواندند و به اين نام شهرت يافت .
از آن پـس كـه مـطـّلب بـه خـانه خويش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و درميان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملكات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و ناماو بـلنـد گـشت و چنين بزيست تا مطّلب وفات كرد و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزهابـدو مـنـتـقـل گـشت و سخت بزرگ شد چنانكه از بِلاد و اَمصار بعيده به نزديك او تُحَف وهدايا مى فرستادند و هر كه را او زينهار مى داد در امان مى زيست و چون عرب را داهيه پيشآمـدى او را بـرداشـتـه بـه كـوه ثَبير بردى و قربانى كردندى و اسعاف حاجات را بهبـزرگـوارى او شـنـاختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهره اَصْنام ماليدندى ؛ امّاعبدالمطّلب جز خداى يگانه را ستايش ‍ نمى فرمود.
بـالجـمـله ؛ نـخـسـتين ولدى كه عبدالمطّلب را پديد آمد حارث بود از اين روى عبدالمطّلبمُكَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسيد عبدالمطّلب در خوابماءمور شد به حَفْر چاه زمزم .
هـمـانـا مـعـلوم بـاشد كه عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى ـ كه رئيس جُرْهُميان بود ـ در مكّه در عهدقـُصىّ، حُلَيْل بن حَبْسيّه از قبيله خُزاعه با ايشان جنگ كرد و بر ايشان غلبه جست و امركـرد كـه از مـكّه كوچ كنند. لاجرم عمرو تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روزكه مهلت داشت كار سفر راست مى كرد از غايت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُكْن انتزاع نمود و دوآهو برّه از طلا كه اسفنديار بن گشتاسب به رسم هديه به مكّه فرستاده بود با چند زرهو چـند تيغ كه از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زمزم افكنده آن چاه را با خاك انباشتهكرد، پس مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت .
ايـن بـود تـا زمـان عـبـدالمـطّلب كه آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر كرد واشياء مذكوره را از چاه درآورد و قريش از او خواستار شدند كه يك نيمه اين اشياء را به مابـده ؛ زيـرا كه آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهيد اين كاربـه حـكـم قرعه فيصل دهم . ايشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشياء را دو نيمه كرد وامـر فـرمـود (صاحب قِداح ) را ـ كه قرعه زدن با او بود ـ قرعه زند به نام كعبه و نامعـبـدالمـطـّلب و نـام قـريـش ، چـون قـرعـه بـزد، آهو برهّهاى زرّين به نام كعبه برآمد وشـمـشـير و زره به نام عبدالمطّلب و قريش بى نصيب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشير رافـروخـت و از بـهـاى آن درى از بـهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت وبه (غزالى الكعبه ) مشهور گشت .
نقل است كه ابولهب آن را دزديد و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد.
ابـن ابـى الحـديـد و ديـگـران نـقل كرده اند كه چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارىساخت آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبدالمطّلب ! اين چاه از جدّما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان . عبدالمطّلب گفت : اينكـرامـتـى اسـت كـه حـق تـعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اىنيست و بعد از مخاصمه بسيار راضى شدند به محاكمه زن كاهنه كه در قبيله بنى سعد ودر اطـراف شام بود. پس ‍ عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و ازهـر قـبيله از قبائل قريش ‍ چند نفر با ايشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راهدر يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و سايرقـريـش آبـى كـه داشـتـنـد از ايـشـان مـضـايقه كردند و چون تشنگى بر ايشان غالب شدعـبـدالمـطـّلب گـفـت : بـيـائيـد هر يك از براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويمديـگـران او را دفـن كـنـند كه اگر يكى از ما دفن نشده در اين بيابان بماند بهتر است ازآنـكـه هـمه چنين بمانيم و چون قبرها را كندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنيننشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است ، برخيزيدكـه طـلب كـنـيـم شـايد خدا آبى كرامت فرمايد. پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيزبـار كـردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زير پاى ناقه اش چشمه اى ازآب صـاف و شـيـريـن جـارى شـد پـس عـبدالمطّلب گفت : اللّه اكبر! و اصحابش هم تكبيرگـفـتـنـد و آب خـوردنـد و مـَشـكـهـاى خـود را پـر آب كـردنـد وقـبـايـل قـريـش را طـلبـيدند كه بيائيد و مشاهده نمائيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيدبخوريد و برداريد، چون قريش آن كرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده كردند گفتند: خدامـيـان مـا و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست ديگر در باب زمزم با تومـعـارضـه نـمـى كـنـيـم ، آن خـداوندى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به توبخشيده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(29)
بـالجـمـله ؛ عـبـدالمـطـّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظيم شد و (سيّد البطحاء) و(سـاقـى الحـجـيج ) و (حافر الزّمزم ) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصيبت وبـليـّه بـه او پـنـاه مـى بـردنـد و در هـر قـحـط و شـدّت و داهـيـه بـه نـورجمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ايشان مى نمود. و آن بزرگوار را دهپـسـر و شـش ‍ دخـتـر بـود كـه بـيـايـد ذكـر ايـشـان در ذكـر خـويـشـان حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم وعـبـدالله بـرگـزيـده فـرزنـدان او بـود و او وابـوطـالب و زبـيـر، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عايذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. وچـون جـنـابـش از مـادر مـتولّد شد بيشتر از اَحْبار يهود و قسّيسين نصارى و كَهَنَه و سَحَرَهدانـسـتـنـد كه پدر پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زيرا كهگـروهـى از پـيـغـمـبـران بـنـى اسـرائيـل مـژده بـعـثـترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رسانيده بودند و طايفه اى از يهود كه در اراضىشـام مـسـكـن داشـتـنـد جـامـه خون آلودى از يحيى پيغمبر عليه السّلام در نزد ايشان بود وبـزرگـان ديـن علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود همانا پدر پيغمبر آخرالزّمـان مـتـولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه كه صوف سفيد بود خون تازهبجوشيد.
بـالجـمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از ديدار هريـك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبيين او ساطع گشت و روز تا روز همى باليد تا رفتن وسـخن گفتن توانست آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده مى فرمود؛ چنانكه روزى بهخـدمـت پـدر عـرض كـرد كـه هرگاه من به جانب بطحاء و كوه ثَبير سير مى كنم نورى ازپـشـت مـن سـاطـع شـده دو نـيـمه مى شود، يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغربكـشـيـده مـى شـود آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى برسـر مـن سـايـه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود وبـاز شـده در پـشـت مـن جـاى كند و وقتگاه باشد كه چون در سايه درخت خشكى جاى كنم آندرخـت سـبـز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشك شود و بسا باشد كه چون بر زمين نشينمبـانـگـى بـه گـوش مـن رسـد كه اى حامل نور محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر توسـلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا اميد آن است كه پيغمبرآخـر الزمـان از صـُلْب تـو پديدار شود و در اين وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را اداكند؛ چه آن زمان كه حفر زمزم مى فرمود و قريش با او بر طريق منازعت مى رفتند باخداىخـود عـهد كرد چون او را ده پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حققربانى كند؛ در اين وقت كه او را ده پسر بود تصميم عزم داد تا وفا به عهد كند.
پـس فـرزنـدان را جـمـع آورد و ايشان را از عزيمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پسبـر آن شـد كـه قـرعـه زنـند به نام هركه برآيد قربانى كند. پس قرعه زدند به نامعـبـداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد ميان (اساف ) و (نائلة ) كهجاى نَحْر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند، برادران عبداللّه و جماعت قريش ومـغـيـرة بـن عـبـداللّه بـن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان كه جاى عذر باقى استنـخـواهيم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند كه در مدينه زنىاست كاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در اين كار حكومت كند و چاره انديشد. چون به نزدآن زن شـدنـد گـفـت : در مـيـان شـما ديت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت : هماكـنـون بـه مكّه برگرديد و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنيد اگر به نام شتران برآمدفداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدينگونههـمـى بـر عـدد شـتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبداللّه به سلامت بماند وخداى نيز راضى باشد.
پـس عـبـداللّه بـا قـريـش بـه جـانـب مكّه مراجعت كردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدندقـرعـه بـه نـام عبداللّه برآمد. پس ده شتر ديگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّهبـرآمـد بـدينگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسيد، دراين هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قريش آغاز شادمانى كردند و گفتند خداى راضى شد.عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَيْتِ، بدين قدر نتوان از پاى نشست .
بـالجـمـله ؛ دو نـوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوارافـتـاد و آن صـد شتر را به فديه عبداللّه قربانى كرد و اين بود كه در اسلام ديت مردبـر صـد شتر مقرّر گشت و از اينجا بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:(اَنـَا ابـنُ الذَّبـيـحـَيـْن )(30) و از دو ذبـيـح ، جـدّ خـود حـضـرتاسماعيل ذبيح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه چون عبداللّه به سنّ شَباب رسيد نور نبوّت از جبيناو سـاطـع بـود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر دهند ونـور او را بـربـايـنـد؛ زيـرا كـه يـگـانـه زمـان بـود در حـُسـن وجـمـال . و در روز بـر هر كه مى گذشت بوى مُشك و عَنْبَر از وى استشمام مى كرد و اگردر شـب مـى گـذشـت جـهـان از نـور رويـش روشـن مـى گـرديـد واهـل مـكـّه او را (مـِصـْبـاح حـَرَم ) مـى گـفتند تا اينكه به تقدير الهى عبداللّه با صدفگـوهـر رسالت پناه يعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْرة بن كِلاب بن مُرّة ) جفتگـرديـد. پس سبب مزاوجت را نقل كرده به كلامى طولانى كه مقام را گنجايش ذكر نيست . وروايت كرده كه چون تزويج آمنه به حضرت عبداللّه شد دويست زن از حسرت عبداللّه هلاكشدند!
بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمين گشت جمله كَهَنَه عرب آن بدانستند و يكديگررا خـبـر دادنـد و چـنـد سـال بـود كـه عـرب بـه بـلاى قـحـط گـرفـتـار بـودند و بعد ازانتقال آن نور به آمنه باران باريد و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائىكه آن سال را (سَنَةُ الْفَتْح ) نام نهادند.
در هـمـان سـال عـبـدالمـطـّلب عـبـداللّه را بـه رسـم بازرگانان به جانب شام فرستاد وعبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت و همراهان اورا بـگـذاشـتـنـد و بـه مـكّه شدند و از پس ايشان عبداللّه در آن بيمارى وفات يافت ، جسدمباركش را در (دارالنّابغه ) به خاك سپردند.
امـّا از آن سوى ، چون خبر بيمارى فرزند به عبدالمطّلب رسيد حارث را كه بزرگترينبـرادران او بـود بـه مـديـنـه فـرسـتـاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد وقتى رسيد كه آنحـضـرت وداع جـهـان گـفـتـه بـود و مـدّت زنـدگـانـى آن جـنـاب بـيـسـت و پـنـجسـال بـود و هـنـگـام وفـات او هـنـوز آمـنـه عـليـهـاالسـّلامحـمل خويش نگذاشته بود و به روايتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شريف آن حضرتگذشته بود.(31)
در روايـات وارد شـده اسـت كـه شبى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به نزدقـبـر عـبـداللّه پـدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد ناگاه قبر شكافته شد وعـبـداللّه در قـبـر نـشـسـتـه بـود و مـى گـفـت : (اَشـْهـَدُ اَنُ لااِل هَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّكَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ)
آن حضرت پرسيد كه ولىّ تو كيست اى پدر؟ پرسيد كه ولىّ تو كيست اى فرزند؟ گفت: ايـنـك عـلىّ ولىّ تـوسـت . گـفـت : شـهـادت مـى دهم كه علىّ ولىّ من است ، پس ‍ فرمود كهبرگرد به سوى باغستان خود كه در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحوكه با قبر پدر فرمود در آنجا نيز به عمل آورد.
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه از اين روايت ظاهر مى شود كه ايشان ايمان بهشـهـادَتـَيـْن داشـتند و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمانشان كاملتر گردد بهاقرار به امامت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام .(32)
فصل دوم : در ولادت با سعادت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم
بـدان كه مشهور بين علماى اماميّه آن است كه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربيعالا وّل بـوده و عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه نـقل اجماع بر آن فرموده و اكثر علماء سنّت دردوازدهـم مـاه مـذكـور ذكـر نموده اند.(33) و شيخ كلينى (34) و بعضافـاضـل عـلمـاى شيعه نيز اختيار اين قول فرموده اند. و شيخ ما علامه نورى ـ طابَ ثراه ـرسـاله اى در ايـن بـاب نوشته موسوم به (ميزان السّماء در تعيين مولد خاتم الانبياء)،طالبين به آنجا رجوع نمايند.
و نـيـز مـشهور آن است كه ولادت آن حضرت نزديك طلوع صبح جمعه آن روزبوده در سالىكـه اصـحـاب فـيـل ، فـيـل آوردنـد بـراى خـراب كـردن كـعـبـه مـعـظـّمـه و بـه حـجـارهسِجّيل مُعَذّب شدند و ولادت شريف به مكّه شد در خانه خود آن حضرت . پس آن حضرت آنخـانـه را بـه عـقـيـل بـن ابـى طـالب بـخـشـيـد و اولادعـقـيـل آن را فـروخـتـنـد بـه مـحـمـّد بـن يـوسـف ـ بـرادر حـَجـّاج ـ و او آن راداخل خانه خود كرد و چون زمان هارون شد (خَيْزُران ) ـ مادر او ـ آن خانه را بيرون كرد ازخـانـه محمّد بن يوسف و مسجد كرد كه مردم در آن نماز كنند و در سَنَه ششصد و پنجاه و نُهمـَلِك مـُظـَفَّر والى يـمـن در عـمـارت آن مـسـجـد سـعـىجـمـيـل فـرمود والحال در همان حالت باقى است و مردم به زيارت آنجا مى روند. و در وقتولادت آن حضرت غرائب بسيار به ظهور رسيده .
از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت شـده است كه ابليس به هفت آسمان بالا مى رفتوگوش مى داد و اخبار سماويه را مى شنيد پس چون حضرت عيسى ـ على نبينا وآله و عليهالسـلام ـ مـتـولد شـد او را از سـه آسـمـان مـنع كردند وتا چهارآسمان بالا مى رفت و چونحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتولد شد او را از همه آسمانهامنع كردندوشياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس ‍ قريش گفتند: مى بايد وقتگـذشـتـن دنـيـا و آمـدن قـيـامـت بـاشـد كـه مـا مـى شـنـيـديـم كـهاهـل كـتـاب ذكـر مـى كـردنـد، پـس عـَمـْروبـن اُمـيـّه كـه دانـاتـريـناهل جاهليّت بود گفت : نظر كنيد اگر ستاره هاى معروف كه به آنها هدايت مى يابند مردم وبه آنها مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را، اگر يكى از آنها بيفتد، بدانيد وقت آناسـت كـه جـمـيـع خـلايـق هـلاك شـونـد و اگـر آنـهـا بـهحـال خـودند و ستاره هاى ديگر ظاهر مى شود، پس ‍ امر غريب مى بايد حادث شود. و صبحآن روز كـه آن حـضـرت مـتـولّد شـد هـر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بود وايـوان كـسـرى يـعـنـى پـادشـاه عجم بلرزيد و چهارده كنگره آن افتاد و درياچه ساوه ـ كهسالها آن را مى پرستيدند ـ فرو رفت و خشك شد و وادى سماوه ـ كه سالها بود كسى آبدر آن نـديـده بـود ـ آب در آن جـارى شـد و آتـشـكـده فـارس ـ كـه هـزارسال خاموش نشده بود ـ در آن شب خاموش ‍ شد و داناترين علماى مجوس در آن شب در خوابديـد كـه شـتـر صـعـبـى چـنـد اسـبـان عـربـى را مـى كـشـنـد و از دجـله گـذشـتـنـد وداخل بلاد ايشان شدند و طاق كسرى از ميانش شكست و دو حصّه شد و آب دجله شكافته شد ودر قـصـر او جـارى گـرديـد و نـورى در آن شـب از طـرف حـجـاز ظـاهر شد و در عالم منتشرگـرديـد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد و تخت هر پادشاهى در آن صبح سرنگون شدهبـود و جـمـيـع پـادشـاهـان در آن روز لال بـودنـد و سـخن نمى توانستند گفت و علم كاهنانبـرطرف شد و سِحْر ساحران باطل شد و هر كاهنى كه بود ميان او و همزادى كه داشت كهخـبـرهـا بـه او مـى گـفـت جـدائى افـتـاد و قـريـش در مـيـان عـرب بزرگ شدند و ايشان را(آل اللّه ) گفتند؛ زيرا كه ايشان در خانه خدا بودند و آمنه عليهاالسّلام مادر آن حضرتگـفـت : واللّه كـه چـون پـسـرم بـر زمـين رسيد دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوىآسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد پس ، از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشنكـرد و بـه سـبـب آن نـور، قـصـرهـاى شام را ديدم و در ميان آن روشنى صدائى شنيدم كهقـائلى مى گفت كه زائيدى بهترين مردم را، پس او را (محمّد) نام كن و چون آن حضرت رابه نزد عبدالمطّلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت :
شعر :
اَلْحَمْدُ للّهِ الَّذى اَعْطاني

هذَا الْغُلامَ الطَّيِّب اَلاَْرْدانِ
قَدْ سادَ فِى الْمَهْدِ عَلَى الْغِلْمانِ
؛حـمـد مـى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من اين پسر خوشبو را كه درگـهـواره بـر هـمه اطفال سيادت و بزرگى دارد. پس او را تعويذ نمود به اركان كعبه وشعرى چند در فضايل آن حضرت فرمود.
در آن وقـت شيطان در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چيزتـرا از جـا بـرآورده اسـت اى سـيـّد مـا؟ گـفـت : واى بـر شـمـا! ازاوّل شب تا حال احوال آسمان و زمين را متغيّر مى يابم و مى بايد كه حادثه عظيمى در زمينواقـع شـده بـاشـد كـه تـا عـيـسـى بـه آسـمـان رفـتـه اسـتمـثـل آن واقـع نشده است ، پس برويد و بگرديد و تفحّص كنيد كه چه امر غريب حادث شدهاسـت ؛ پـس مـتـفرّق شدند و گرديدند و برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم . آن ملعون گفتكـه اِسْتعلام اين امر كار من است . پس فرو رفت در دنيا و جولان كرد در تمام دنيا تا بهحـرم رسـيـد، ديـد كـه مـلائكـه اطـراف حـرم را فـرو گـرفـتـه انـد، چـون خـواسـت كـهداخـل شـود مـلائكـه بانگ بر او زدند برگشت پس كوچك شد مانند گنجشكى و از جانب كوهحـِرى داخـل شـد، جـبـرئيـل گـفـت : بـرگـرد اى مـلعـون ! گـفـت : اىجـبـرئيـل ، يـك حـرف از تـو سـؤ ال مـى كـنـم ، بـگـو امـشـب چـه واقـع شـده اسـت در زمين ؟جبرئيل گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه بهترين پيغمبران است امشب متولّد شدهاسـت ، پـرسيد كه آيا مرا در او بهره اى هست ؟ گفت : نه ، پرسيد كه آيا در امّت او بهرهدارم ؟ گفت : بلى ، ابليس ‍ گفت : راضى شدم .(35)
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام روايت شده است كه چون آن حضرت متولّد شد بتها كهبـر كـعـبـه گذاشته بودند همه بر رو در افتادند و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيدكه (جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا)(36)(37)
و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آنچه در آسمانها وزمينها بود تسبيح خدا گفتند و شيطان گريخت و مى گفت : بهترين امّتها و بهترين خلائقو گرامى ترين بندگان و بزرگترين عالميان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم است .
و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى در كتاب (احتجاج ) روايت كرده است از امام موسى بنجـعـفـر عليه السّلام كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از شكم مادر برزمـيـن آمـد دسـت چـپ را بر زمين گذاشت و دست راست را به سوى آسمان بلند كرد و لبهاىخـود را بـه تـوحـيـد بـه حـركـت آورد واز دهـان مـبـاركـش نـورى سـاطـع شـد كـهاهـل مـكـه قـصـرهـاى بـُصْرى و اطراف آن را كه از شام است ديدند و قصرهاى سرخ يمن ونـواحـى آن را و قـصـرهـاى سـفـيـد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند و در شب ولادت آنحـضـرت دنـيا روشن شد تا آنكه جنّ و انس و شياطين ترسيدند و گفتند در زمين امر غريبىحادث شده است و ملائكه را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبيحو تـقـديـس خـدا مـى كـردنـد و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اينها همهعـلامـات ولادت آن حـضـرت بود و ابليس لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائبكـه مشاهده كرد؛ زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوّم كه او و ساير شياطين گوش مىدادند به سخن ملائكه ، چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند، ايشان را به تير شهابراندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرت صلى اللّه عليه و آله و سلّم .(38)
فصل سوّم : در شرح احوال آن حضرت در ايّام رضاع و طفوليّت
در حـديـث مـعـتـبـر از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه چـون حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتـولّد شد چند روز گذشت كه از براى آن حضرتشـيـرى بـه هـم نـرسيد كه تناول نمايد، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مىانـداخـت و حـق تـعـالى در آن شـيـرى فـرسـتـاد و چـنـد روز از آن شـيـرتـنـاول نـمـود تا آنكه ابوطالب (حليمه سعديّه ) را به هم رسانيد و حضرت را به اوتسليم كرد.
در حديث ديگر فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام دختر حمزه را عرضه كرد برحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه آن حـضـرت او را بـه عقد خود درآوردحـضـرت فـرمـود: مـگـر نـمـى دانـى كه او دختر برادر رضاعى من است ؟ زيرا كه حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و عـمّ او حـمـزه از يـك زن شـيـر خـوردهبودند.(39)
و ابـن شـهـر آشـوب روايت كرده است كه اوّل مرتبه (ثُوَيْبَه )(40) آزاد كردهابـولهب آن حضرت را شير داد و بعد از او (حليمه سعديّه ) آن حضرت را شير داد و پنجسال نزد حليمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شامرفـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه در آن وقـت دوازدهسـال از عـمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامىكه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.(41)
در نـهـج البـلاغـه از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلاممـنـقـول اسـت كـه حـق تـعـالى مـقـرون گـردانـيـد بـا حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بزرگتر ملكى از ملائكه خود را كه در شب و روز آنحضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق وامى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانندطـفـلى كـه از پـى مادر خود برود، و هر روز براى من عَلَمى بلند مى كرد از اخلاق خود، وامـر مـى كرد مرا كه پيروى او نمايم و هر سال مدّتى در كوه حِراء مجاورت مى نمود كه مناو را مـى ديـدم و ديگرى او را نمى ديد و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداىحـال كـسـى بـه او ايـمـان نـيـاورد و مـى ديديم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميمنبوّت را.(42)

next page

fehrest page

back page