بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب قطام و نقش او در شهادت امام علی (ع), جرجى زیدان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALI00001 -
     ALI00002 -
     ALI00003 -
     ALI00004 -
     ALI00005 -
     ALI00006 -
     ALI00007 -
     ALI00008 -
     ALI00009 -
     ALI00010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

فهرست مطالب
مقدمه
سخن اوّل
اصولى از برنامه هاى حكومتى امام على عليه السّلام
فصل اوّل: وقايع قبل از شهادت امام على عليه السّلام
تاريخچه و جغرافياى شهر كوفه
جغرافياى محل زندگى قطام
قطام كه بود
عشق دروغين قطام به جوان اموى
سعيد اموى كه بود
ملاقات سعيد با قطام
تعهد نامه كتبى براى قتل على عليه السّلام
مهريه سنگين قطام
ديدار سعيد با قاصدان پدربزرگ
حركت به طرف مكه براى ديدار با پدربزرگ
ابورحاب كه بود
سعيد در شهر مكه
نقش ابورحاب در تغيير افكار سعيد
دو تعهد نامه متضاد
توطئه شوم
مرگ ابورحاب
سعيد و عبدالله بعد از مرگ ابورحاب
حركت به سوى كوفه
ملاقات پنهانى با لبابه
ملاقات سعيد و عبدالله با قطام
خيانت قطام به سعيد
شهر فسطاط
سعيد در جستجوى توطئه گران
اجتماع سرّى
آشنايى با دختر فداكار
شناسائى قاتل امام على عليه السّلام
سعيد بعد از دستگيرى عبدالله
ديدار ابن ملجم با لبابه
ملاقات ابن ملجم با قطام
خواستگارى ابن ملجم از قطام
شرايط قطام براى ازدواج با ابن ملجم
تعقيب سعيد و انتقام از او
افشاى نقشه شوم قطام
فصل دوّم: شهادت امام على عليه السّلام و وقايع پس از آن
كوفه و منزل على عليه السّلام در ماه شهادت
وقايع شب شهادت على عليه السّلام
بازداشت سعيد در خانه على عليه السّلام
سحرگاه شب شهادت
اوضاع خانه امام عليه السّلام پس از ضربت خوردن
وصاياى امام عليه السّلام به فرزندانش
مجازات ابن ملجم
عبدالله زندانى عمروعاص
ماجراى ترور عمروعاص
سعيد بدنبال قطام و انتقام از او
تصميم قطام براى سفر به فسطاط
ماجراى ترور معاويه
آزادى عبدالله از زندان عمروعاص
ازدواج دروغين عبداللّه و دختر جوان
تصميم عبداللّه براى حركت به سوى كوفه
بازخواست و بازجويى از عبداللّه
محاكمه خوله در منزل عمروعاص
مشاجره قطام و خوله
قطام با پاى خود به زندان رفت
بيان حقايق پنهان شده
خبر كشته شدن لبابه و ناپديدن شدن قطام
در غوط دمشق چه گذشت ؟
ماجراى قتل لبابه و فرار قطام
ورود سعيد به فسطاط و ازدواج با خوله
مقدمه
در باره شخصيت و تاريخ زندگانى امام على عليه السّلام كتابهاى زيادى از طرفشخصيتها و تاريخ نگاران به نگارش در آمده است . يكى از نويسندگان معروف دنيا((جرجى زيدان مسيحى )) است . او كتابهاى زيادى نگاشته است . يكى از كتابهاى كهدرباره وقايع شهادت امام على نوشته است ، كتاب 17 رمضان است . او در اين كتاب ماجراىتوطئه قتل امام على عليه السّلام را در غالب داستان به خواننده القا مى كند. و نقشاصلى آن را به دخترى بنام ((قطام )) كه در تاريخ به زن جنايتكار و حيله گر معروفمى باشد داده است . در برگرداندن اين كتاب از عربى به فارسى سعى شده است بهزبان روز و در عين حال با حفظ امانت متن صورت بگيرد و علاوه بر ترجمه ، تحقيققابل توجهى نيز در آن صورت گرفته است .
و انتظار داريم خوانندگان محترم كاستى ها و نواقص را با ناشر اين كتاب مطرح نمايند.در آخر از كليّه كسانى كه ما را در اين امر يارى كرده اند، خصوصا برادر عزيز آقاىاحمد قلى زاده تقدير و تشكر به عمل مى آوريم .
ايرج متّقى زاده
ابراهيم خانه زرّين
سخن اوّل
بِسم اللّه الرّحمن الرّحيم
زندگانى امام على عليه السّلام پس از رحلت پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آلهبه دو دوره كلى خلاصه مى شود:
دوره اول :
اين دوره كه پس از فراموش شدن وصاياى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله و پشت كردن بهحديث منزلت ، ثقلين و غدير و از طرف گروهى از صحابه آغاز گرديد و نيرنگ ، فريب، كتمان حقايق ، تحريف و زور در آن چهرگشائى كرد، پيشگامان نهضت بزرگ اسلامى وآل رسول صلّى اللّه عليه و آله از همه مهمتر على عليه السّلام مجبور به سكوت و كنارهگيرى شدند. از جمله دلايل اساسى سكوت و كناره گيرى آن حضرت عبارتند از:
ضرورت حفظ اسلام و عزّت مسلمين
جلوگيرى از ايجاد انحراف فكرى و ارتداد بين مسلمين
حاكميّت جوّ تحريف ، زور، اغتشاش و فشار
و ...
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه (1) اساسى تريندليل سكوت امام على عليه السّلام را چنين بيان مى كند:
((روزى كه فاطمه عليهاالسّلام ، على عليه السّلام را به قيام دعوت كرد، فرياد مؤ ذّنبلند شد كه : ((اَشهدُ اَنَّ مُحَمّدارسول اللّه )) على عليه السّلام به زهراعليهاالسّلامفرمود: آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟ گفت . نه حضرت فرمود: سخن من جز ايننيست ))
دور بودن از مقام جانشينى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله هيچ گاه آن حضرت را از سايرشئون اجتماعى بازنداشت . امام عليه السّلام در اين دوره 25 ساله ، خدمات بسيارارزشمندى انجام داد كه مهمترين آنها عبارتند از:
جمع آورى و تفسير قرآن ، تربيت شاگردان ، پاسخ به پرسش هاى دانشمندان سايراديان چون يهود و مسيحيّت ، رسيدگى و تاءمين زندگى نيازمندان ، پرداختن به توليد وكشاورزى در سطحى گسترده و وقف آنها براى بيچارگان و بى نوايان ، بيان و تفسيربسيارى از احكام و مسائل جديد، خصوصا در هنگام درماندگى خلفاء. و اين جمله معروف((لَولا عَلِىُّ لَهَلَك الْعُمَر)) ((اگر على نبود همانا عمر به هلاكت مى رسيد)) كه دهها بار اززبان خليفه دوم نقل شده است گوياى اين واقعيّت است .
دوره دوم :
پس از كشته شدن عثمان ، مدينه به شدّت متشنّج شد، مردم و بزرگان شهرها از هر طرفبه خانه اميرالمؤ منين عليه السّلام ريخته و فرياد ((البيعه ، البيعه )) سر دادند. اما آنحضرت به دلايل مختلفى چون : عدم آمادگى مردم به پذيرش آرمانهاىاصيل اسلامى ، خوگرفتن با عقايد انحرافى ، جوّ نامناسب عمومى پس ازقتل عثمان ، وجود مديرانى چون معاويه در مراكز اسلامى و...، از پذيرفتن مقام خلافتخوددارى مى كردند. سرانجام پافشارى مردم ، آن حضرت را به پذيرش خواسته آنانواداشت تا حكومت را (آن طور كه خود صلاح مى دانند) بپذيرد.(2)
اصولى از برنامه هاى حكومتى امام على عليه السّلام
تبعيّت از احكام الهى و پافشارى در اجراى آن
- انتخاب كارگزاران لايق براى اداره امور اجرائى حكومت
- حفظ ارزشها و اصرار بر اجراى قوانين از سوى مسئولان اجرايى
- تاءمين آزاديهاو احقاق حقوق مردم
- دور نمودن امتيازات طبقاتى و قومى
- برخورد شديد با قانون شكنان
و ...(3)
مبناى سياست امام عليه السّلام بر اصل عدالت همه جانبه استوار بود و همين مسئله موجبظهور مشكلات فراوانى براى آن حضرت گرديد. با به اجر در آمدن مبانى و احكام صحيحاسلامى ، مخالفت ، كينه ورزى و شرارتها، از هر طرف آغاز شد، به طورى كه فشارهاىزيادى به آن حضرت وارد مى شد تا دست از ايناصول بر دارد، نتيجه اين مخالفت ، حسدورزى و جهالتها، جنگهاى بود كه بر پيكرهحكومت آن حضرت وارد گرديد.
امام على عليه السّلام در دوران حكومت خويش با سه نبرد سخت و سهمگين روبرو شدند كهدر تاريخ اسلام از جهاتى بى نظير است :
در نبرد نخست طرف مقابل ، پيمان شكنانى مانند طلحه و زبير بودند كه حيثيّت ام المؤ منينرا، كه حيثيّت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ود، به بازى گرفتند، و عَلَم خونخواهى عثمان را برافراشته و ارتشى را سامان دادند، از مكه به سمت بصره حركت كردندو نبرد خونين جمل را به راه انداختند و سركوب شدند.(4)
در نبرد دوم ، طرف مخالف ، فرزند ابوسفيان و گروه مستكبرى بودند كه پس از فتحمكه به ظاهراسلام آورده بودند. فرزند ابوسفيان نيز، بهانه انتقام و خونخواهى عثمانرا دستاويز خويش قرار داد و با ياغيگرى به مخالفت با حكومت مركزى و امام برگزيدهمهاجر و انصار برخاست . او سپاهى بزرگ براى جنگ با اميرالمؤ منين عليه السّلام فراهمكرد و جنگ صفين را به وجود آورد.(5)
نبرد سوّم :
در بحبوحه جنگ صفين كه چيزى نمانده بود لشگر اسلام به پيروزى نهاى برسد،معاويه بامشورت عمروعاص به نيرنگى ماهرانه دست زد و دستور داد سپاهيانش قرآنها رابر سرنيزه كنند، تا مسئله حكميت قرآن را مطرح كنند. بدينوسيله ، عده اى از سپاهيان سادهانديش امام على عليه السّلام فريب خورده و از ادامه جنگ در كنار آن حضرت دست كشيدند واعلام نمودند كه با قرآن جنگ نخواهند كرد.
اين عده جاهل و ساده انديش از ادامه جنگ با معاويه خوددارى كرده و امام عليه السّلام را بهقتل تهديد كردند و معاويه نيز بااين سياست شوم به آرزوى ديرينه خود رسيد.
پس از تحميل ابوموسى اشعرى به عنوان حَكَم به امام عليه السّلام مخالفتهاى گروهخوارج شدت گرفت به طورى كه بارها در مقابل امام عليه السّلام ايستادند و گفتند:توبه كن ! و الاّ تو را به قتل مى رسانيم . در جريان داورى حكميت ، مذاكره تندى بين امامعليه السّلام و حرقوص كه يكى از سران خوارج بود صورت گرفت ، حرقوص رو بهامام كرد و گفت : از خطايى كه مرتكب شده اى توبه كن و از پذيرش حكمَين باز گرد وما را به نبرد با دشمن اعزام كن تا با آنها بجنگيم . امام عليه السّلام فرمود: به هنگامطرح مسئله حكميّت ، من اين مطلب را گوشزد كردم ولى شما با من مخالفت كرديد، اكنونكه تعهد داده ايم و ميثاق بسته ايم ، از ما درخواست بازگشت مى كنيد؟ كه خدا فرمود:((آنگاه كه پيمان بستيد، وفادار باشيد.))(6) حرقوص ‍ گفت : اين گناهى است كه بايداز آن توبه كنى . امام عليه السّلام فرمود: گناهى در كار نبود، بلكه يك نوع سستى درفكر و عمل بود كه از ناحيه شما بر من تحميل شد و من همان موقع شما را متوجه آن كردم واز آن بازداشتم .(7)
برجسته ترين چهره هاى خوارج عبارتند از: 1 - حرقوص بن زهير تميمى 2 - شريح بناوفى العبسى 3 - فروة بن نوفل اشجعى 4 - عبداللّه بن شجرة سُلمى 5 - حمزة بنسنان اسدى 6 - عبداللّه وهب راسبى .
هيچكدام از اينها از سران و مشاهير عراق نبودند و بيشتر خوارج از بدويانى بودند كهاصولاً برداشت آنها از امامت و سياست به عنوان امرى فرا قبيله اى بود، كه اين گرايش رادر قالب برداشتى منحرفانه از شعار ((لا حُكمَ اِلاّ للّه )) نشان دادند.(8)
در نقلى آمده است كه اعتراضات خوارج تا شش ماه پس از بازگشت از صفين ادامه داشت و دراين مدت اين گروه به جنايتها و شرارتهاى زيادى دست زدند.
از جمله كارهاى كه خوارج مرتكب شده بودند عبارتست از:
- سرپيچى از حضور در نماز جماعت .
آنان با حضور در مسجد و عدم شركت در نماز جماعت مخالف خود را اظهار مى داشتند.
- سردادن شعارهاى تند و زننده در مسجد بر ضدّ على عليه السّلام -
نسبت كفر به على عليه السّلام و كليه كسانى كه پيمان صفين را محترم مىشمردند.
- قيام مسلحانه با حكومت امام عليه السّلام - ترور شخصيتها و ايجاد ناامنى در عراق.(9)
آنان به صورت علنى شمشير كشيده و كسانى را كه با عقايدشان مخالف بودند مىكشتند و از كشتن زنان و فرزندانى كه در رحم داشتند ابا نداشتند.
با همه اينها امام عليه السّلام چاره اى جز صبر و بردبارى و ارشاد و هدايت فريبخوردگان نداشت .
از اين رو نخست به تلاش هدايتگرانه مبادرت ورزيد و در پى آن افرادى چون ((ابن عباس، صعصعة بن صوحان عبدى ، زياد بن نصر و... ))را به ميان خوارج فرستاد و مذاكراتمفصلى بين آنها صورت گرفت . امام عليه السّلام پس از اعزام آنها و ماءيوس شدن ازارشاد آنها تصميم گرفت ، شخصا با آنها روبرو شود. از اين رو مذاكرات مفصلى باآنها نمودند، تا بتواند گروهى را از شورش باز دارد، اما متاءسفانه نصيحت ها وصحبتهاى مكرر امام عليه السّلام و اصحاب آن حضرت نتوانست عده اى از خوارج را ازمسيرى كه برگزيده بودند بازگرداند.
بالاخره گروهى از خوارج در سال 37 در محلى اجتماع كرده و با انتخاب عبداللّه بن وهبراسبى به رهبرى خود آتش فتنه و جنگ را شعله ور ساختند.(10) ولى امام على عليهالسّلام پس از اعلام نتيجه حكميت ، يعنى عزل امام عليه السّلام و نصب معاويه به خلافت ،مخالفت خود را با آن اعلام نمود و از مردم خواست تا همراه او با قاسطين بجنگند.(11)
اما در اين زمان با رسيدن اخبار و فجايع خوارج ،مثل ماجراى سربريدن عبداللّه بن خبّاب و همسرش (12)، چاره اى جز سركوب كردن اينفتنه نبود، زيرا امام عليه السّلام نمى توانست كوفه را در حالى كه تنهازنان و كودكاندر آن هستند با چنين افرادى تنها بگذارد، از اينرو سپاه امام عليه السّلام به طرفنهروان حركت كرد. در آنجا نيز امام عليه السّلام ى نامه اى از آنها(خوارج ) دعوت بهبازگشت و همكارى براى جنگ با معاويه نمودند، اما آنها نپذيرفتند، امام عليه السّلام طىسخنانى فرمودند: پس بدانيد، از ما بيش از ده نفر كشته نخواهند شد و از آنها نيز بيشتراز ده نفر زنده نخواهند ماند.(13)
پس از شروع جنگ ، با سرعت زياد سپاه خوارجمضمحل شد و رهبرانشان كشته شدند و فقط نه نفر توانستند فرار كنند كه از جمله كشتهشدگان پدر و برادر قطام بود.
اكنون ماجراى بزرگترين و دردناكترين جنايت بازماندگان اين گروه فتنه گر رامطالعه خواهيم كرد.
فصلاوّل: وقايع قبل از شهادت امام على عليه السّلام
تاريخچه و جغرافياى شهر كوفه
كوفه شهرى است كه بدست سعدبن وقاص (14) درسال 17 هجرى در عهد خلافت خليفه دوم عمربن خطاب و به دستور وى در قسمت غربىرود فرات ساخته شد و فاصله زيادى با فرات نداشت ، اين شهر را ابتدا با ((نى وشاخ و برگ درخت خرما)) ساخته بودند، ولى بعد از آتش سوزى كه در كوفه رخ داد وهمه شهر را در كام خود فرو برد، به فكر چاره افتادند، بناچار سعدبن وقاص از عمراجازه گرفت كه خانه هاى شهر را با گِل بنا سازد، عمر هم موافقت كرد ولى شرائطىبراى ساخت آن تعيين كرد و آن اينكه اولا: كسى خانه اى بيش از سه اطاق نسازد، ثانياساختمانها را زياد بلند بنا نكنند و از شيوه و سنترسول خداصلّى اللّه عليه و آله پيروى كنند. اين شهر بگونه اى ساخته شد كهخيابانهايش به عرض بيست و كوچه هاى آن به عرض هفت قدم بود.
اولين ساختمانى كه در شهر كوفه بنا شد مسجد شهر بود و طريقه ساختن آنبدينگونه بود كه مردان جنگى در وسط شهر قرار گرفتند و تيرهاى به هر سو رهاكردند به طورى كه تا محل فرود تيرها حريم مسجد قرار گيرد و ساختمانهاى ديگر بعداز آن قرار گيرد. براى مسجد صحنى قرار دادند و براى آن سايبانى درست كردند كه ازسنگهاى مرمر خرابه ((حيره )) بود، علاوه بر آن در اطراف مسجد خندقى حفر كردند تامسجد از تجاوز بيگانگان در امان باشد، در كنار مسجد قصر زيبائى براى سعدبنوقاص بنا كردند كه به كاخ سعد نامگذارى شد.
شهر كوفه را حضرت على عليه السّلام بعد از جنگجمل كه در سال 36 هجرى اتفاق افتاد مركز حكومت خود قرار داد، در اين زمان اين شهر دراوج ترقى و رونق قرار داشت چون از هر طرف به كوفه مى آمدند و بناها و ساختمانها وباغهاى زيبائى ساخته مى شد، خيابانها و كوچه هايش وسيع و باغات زيادى در اطرافشهر بوجود آمد.
جغرافياى محل زندگى قطام
در بيرون شهر كوفه و در نزديكى رود فرات باغ زيبائى كه اطرافش را درخت خرمااحاطه كرده بود و در وسط آن ساختمان مجلّل و زيبايى قرار داشت كه حكايت از بزرگى وتوانگرى صاحب آن بود.
در شب چهاردهم يكى از ماههاى فصل پائيز بود، خرماها رسيده بود و ماه از لابلاى درختانخودنمايى مى كرد، صداى قورباغه ها و جيرجير سوسكها سكوت آنجا را بهم مى زد،نسيم خوشى هر از چندگاهى زلف درختان را شانه مى كرد، وجود ساختمانى در اين مكانبا آن سكوت آزار دهنده ، مبهوت كننده بود، آن خانه كه از سه اطاق تو درتوتشكيل شده و با قالى ها و پشتى هاى گرانبها مفروش شده بود، چراغ كم نورى چهرهدختر جوانى را روشن مى كرد كه گيسوانش را پريشان كرده و اشكهايش از چشمانش جارىمى شد و از لباس سياهش فهميده مى شد كه عزادار عزيزى است . او تاريكى و تنهائىرا فرصتى مغتنم شمرده تا بار سنگين فقدان دو عزيزى كه در يك روز كشته شده بودنداز دل بيرون كند(15) .
قطام كه بود
قطام (16) دختر ((شحنة بن عدى (عيسى ) )) از قبيله ((رباب )) بود صورت زيبايش وجمال دلربايش او را شهره شهر كرده بود به طورى كه او را ((ماهروى كوفه )) لقب دادهبودند، او از كسانى بود كه بعد از واقعه نهروان و كشته شدن برادر و پدرش در زمرهمخالفان حضرت على عليه السّلام رار گرفت ، قطام دخترى حيله گر، مكار و پيوسته درصدد انتقام جويى از قاتلان پدر و برادرش بود ولى جرئت اظهار آن را در شهر كوفهبه علت وجود پيروان و شيعيان على عليه السّلام نداشت بناچار در آن خانه خلوت بهنوحه گرى و زارى مى پرداخت ، در آنجا به غير از غلامى كه كارهاى خانه و امورزندگى او را انجام مى داد كسى نبود. بعد از آن مصيبتى كه بر قطام رسيد همه خدمتكارانجز همين غلام سالخورده او را ترك كرده بودند، قطام ايام تنهائى خود را با آن غلام بسرمى برد و با او درد دل مى كرد.
عشق دروغين قطام به جوان اموى
قطام بعد از ظهر يكى از روزها غلام را در پى پيرزنى به شهر فرستاد، با فرارسيدن شب هنوز غلام برنگشته بود، قطام از تاءخير غلام خيلى ناراحت شد و دوباره بهسوگوارى بر مصيبت عزيزان از دست رفته خود نشست ، ناگهان صداى پاى را شنيد،هراسان و وحشت زده از جا برخاست و گوش فرا داد ولى بعد از اندكى صداى پاى غلامشريحان را شناخت ، آرام گرفت و به استقبال وى شتافت ، تا ريحان چشمش به قطام افتادسلام كرد، قطام علت تاءخيرش را جويا شد ريحان گفت : تاءخير من به خاطر لبابهبود كه با جوانى مشاجره مى كرد. قطام گفت : جوان كى بود؟ ريحان گفت : نمى دانم هروقت لبابه آمد از او سؤ ال كن .
پس از آن كه لبابه وارد اتاق شد رو به قطام كرد و گفت : دختر عزيرم ! از اينكهتاءخير كردم مرا ببخش . قطام گفت : تو تسكين دهنده قلب منى چرا زود بزود پيشم نمىآيى ؟ پيرزن گفت : قطام غصه نخور، اين نگرانى ها روزى پايان خواهد پذيرفت . قطامگفت : چگونه غم و اندوه ، از دلم بيرون مى شود، تو خود مى دانى كه عقده دلم جز باانتقام وا نمى شود.
پيررن با تبسمى بر لب به قطام نگريست ، قطام گفت : خاله جان آيا مرا مسخره مىكنى ، تا انتقام نگيرم آرام نخواهم بود پيرزن دست قطام را گرفت و نگاهى به غلامكرد، غلام هم آن دو را به حال خودشان گذاشت . پيرزن گفت : به من چه پاداشى مى دهىاگر شخصى را پيدا كنم تا انتقام عزيزانت را بگيرد.
قطام با عجله گفت : خاله جان بگو ببينم آن شخص كيست ؟
پيرزن گفت : قطام عجله مكن آن شخص سعيد اموى است . قطام گفت : سعيد كيست ؟ پيرزنگفت : همان جوان زيبائى كه عاشق بيقرار توست .
قطام گفت : خاله جان او را مى شناسم ولى شناسائى او چه سودى دارد. پيرزن گفت :قطام ! آيا در دل به او احساس محبتى دارى ؟
قطام با عجله گفت : نه ... نه ! من به هيچكس احساس محبت در دلم ندارم ، وجودم را سراسرآتش كينه و نفرت فرا گرفته .
پيرزن تبسم تمسخرآميزى كرد و گفت : عجبا! چه دختر لجوج و يك دنده اى هستى . تو كهسعيد اموى را مى شناسى پس چرا نبايد او را دوست داشته باشى ؟ قطام فورا گفت : نهنه ، او را دوست ندارم ، نه او بلكه هيچ كس را دوست ندارم قلبممالامال از بغض و كينه است و نسبت به هيچ كس علاقه و محبتى ندارم .
پيرزن گفت : حالا كه ناچار به انتقام گرفتن هستى پس بايد سعيد را دوست داشتهباشى هر چند براى مدتى كوتاه باشد، سعيد انتقام تو را خواهد گرفت .
قطام با حالتى تعجب به پيرزن نگاه كرد تا ببيند آيا واقعا پيرزن راست مى گويد يابا او به شوخى صحبت مى كند؟ و همينكه جدى بودن صحبتهاى پيرزن را فهميد گفت :راست مى گويى ! براى انتقام گرفتن به ناچار بايد او را دوست داشته باشم ، حالا آيااو راضى است كه انتقام مرا بگيرد؟
لبابه گفت : آرى ، اگر هم او را ضى به اينكار نباشد او را راضى خواهم كرد، پيرزنلحظه اى سكوت كرد و سپس ادامه داد: دخترم ! او را ولو براى مدت كمى هم شده دوستبدار.
قطام گفت : دوستش مى دارم ولى من او را شايسته انجام اين كار نمى بينم ، سپس رو بهپيرزن كرد و گفت : بگو ببينم اين حرفها را تو از پيش خودت مى زنى يا با سعيدصحبت كرده اى و او در اين باره با تو صحبتى كرده است ؟
پيرزن قدى راست كرد و به قطام نظر انداخت و گفت : دخترم ! بدان و آگاه باش كه چندسالى است كه سعيد در دام عشق تو گرفتار است و در زمان حيات پدرت جراءت بيانكردن اين مطلب را نداشت چونكه پدرت از هواخواهان و طرفداران على بود و سعيدهمانگونه كه مى دانى از امويان است و از كسانى است كه با على دشمنى ديرينه دارد ومى خواهد مطالبه خون عثمان كند. او يقين داشت اگر تو را از پدرت خواستگارى كندبطور يقين جواب رد خواهد شنيد اما بعد از اينكه پدرت بعد از (جنگ صفين و قصه حكميت )از هواخواهى على دست كشيد و در زمره دشمنان او قرار گرفت سعيد تصميم گرفت كه ازتو خواستگارى كند و چندين بار در اين مورد با من گفتگو كرد ولى چون پدرت در ميدانجنگ بود نتوانستم او را ملاقات كنم ، وقتى سعيد خبر كشته شدن پدرت را در (جنگ نهروان) شنيد بنزد من آمد و با اظهار تاءسف از اين واقعه خواسته خود را دوباره تكرار كرد منبه او گفتم الان او عزادار است و زمان بيان اينگونه حرفها نيست ولى او اصرار مى كردكه اگر مرا به اين وصال نرسانى و نتوانم از عشق او بهره اى بگيرم ، خودكشى خواهمكرد. او امروز دوباره به خانه ام آمد و خواسته خودش را تكرار كرد من به او گفتم درصورتى مى توانى رضايت او را جلب كنى كه انتقام پدر و برادرش را از على بگيرى ،او هم موافقت خود را اعلام كرد و سبب دير آمدن امروز من هم همين بود چونمشغول گفتگو با سعيد بودم ، حالا نظرت چيست ؟
وقتى كه قطام حرفهاى لبابه را شنيد گفت : خاله عزيزم ، آيا او بهقول خود وفا خواهد كرد؟ آيا او على را خواهد كشت ؟ من مهريه اى كمتر از كشتن على را از اوقبول نخواهم كرد.
لبابه گفت : من فكر مى كنم كه او قبول خواهد كرد و توانائى كشتن على را داشته باشدولى بهتر است كه او را به نزد تو بياورم تا خودت اينقول را از او بگيرى بخصوص اگر به او اظهارتمايل و محبتى كنى و طورى وانمود كنى كه او را دوست دارى و به او عشق مى ورزى مطمئنادر اين كار موفق خواهى شد. اگر هم او اين كار را نكرد و يا كشته شد خونبهايش به عهدهخودش ‍ است ، حالا نظرت چيست آيا موافقى يا نه ؟
قطام از اين حرف خيلى خوشحال شد و گفت : اين فكر خوبيست ، او را پيش من بياور ولىفراموش نكن كه به او بگوئى من پيشنهاد او را نپذيرفته ام و در اين كار تا مى توانىزيادروى كن تا من حيله و مكر خود را عملى كنم .
لبابه خنده بلندى سر داد و گفت : خدا عمرت را زياد كند اى قطام ، تو هنوز مرا سادهلوح و نادان مى دانى ، من مويم را در اينگونه كارها سفيد كرده ام ، مردان زيادى را زن دادهام و زنان زيادى كه حاضر به ازداواج نبودند به نكاح مردان در آوردم ، به من اطمينانداشته باش همچنانكه من به تو اطمينان دارم و آسوده خاطرم . سپس لبابه ريحان (خادمقطام ) را صدا زد، ريحان داخل شد، لبابه رو به او كرده و گفت : آيا جوانى كه امشببه خانه ام آمده بود را مى شناسى و مى دانى كجا زندگى مى كند؟ ريحان گفت : بلى مىشناسم . لبابه گفت : فورا برو به او بگو كه خاله اش لبابه او را مى خواند.ريحان اجابت امر لبابه نمود و حركت كرد.
سعيد اموى كه بود
سعيد اموى جوانى بود كه حدود سى سال سن داشت وقتى كه او بچه بود پدرش از دنيارفت و تحت تكفل پدربزرگش قرار گرفت ، او جوانى خود را همراه با پدربزرگش درخانه عثمان گذراند، آنها از طرفداران جدى عثمان بودند وقتى كه عثمان كشته شد آنهاازكسانى بودند كه طالب خون عثمان شدند. در جنگجمل سعيد از مردان جنگى در آن جنگ به شمار مى رفت ولى پدربزرگش به علت پيرىدر مكه ماند. با شكست جنگ جمل به مكه برگشت و با پدربزرگش زندگى مى كرد تااينكه در جنگ صفين شركت نمود اما هر از چندگاهى به كوفه مى آمد، سعيد نام قطام وزيبائى و حسن جمالش را شنيده بود. و چندين دفعه او را با نقاب ديده و متوجه زيبائى اوشده و عاشق او گرديده بود اما جراءت خواستگارى از وى را نداشت چونقبل از حكميت (در جنگ صفين ) پدر او از طرفداران على عليه السّلام به شمار مى آمد و بههيچ وجه حاضر نمى شد دخترش را به جوان اموى كه خواستار مطالبه خون عثمان از علىاست بدهد ولى بعد از حكميت اين اميدوارى در سعيد بيشتر شد و منتظر فرصت بود كه بهمقصودش برسد، او پس از اين كه پدر قطام و برادرش در جنگ نهروان كشته شدند بهنزد لبابه آمد و از وى خواست كه واسطه خير شود و او را به قطام برساند، لبابههم او را با حيله هاى خودش ‍ وادار به قتل على عليه السّلام رد و او را در اين كار تشويق وترغيب كرد و بقيه مكر و حيله را به عهده قطام گذاشت .
سعيد جوانى خوش سيما و بى تجربه بود ولى عشق و علاقه اى كه به قطام داشت او راطورى شيفته اش كرده بود كه هيچ زنى را در دنيا زيباتر از قطام نمى دانست . وقتىلبابه درباره قطام با او صحبت كرد و طورى وانمود كرد كه آن دختر هرگز به نكاح اودرنخواهد آمد، سعيد به لبابه وعده پول و جواهرات زياد را داد به شرطى كه قطام راحاضر به اين كار بكند، سعيد رفت تا منتظر اقدامات لبابه باشد.
ملاقات سعيد با قطام
وقتى غلام خبر ديدار قطام را به سعيد داد، با خوشحالى زياد و با شتاب لباس پوشيدو ديوانه وار در كوچه ها مى دويد تا پس از مدتها انتظار بهوصال معشوقش برسد. او از اينكه رضايت خاطر قطام را بدست آورده بود خيلىخوشحال به نظر مى رسيد ولى وقتى كه به عاقبت كار نسبت به على مى انديشيد نگرانو مضطرب مى شد، افسوس كه عشق هم كارگشا است و هم عاشق را به هر جنايتى وادار مىسازد.
سعيد در بين راه به خودش اين اميد را مى داد كه وقتى قطام ، زيبائى و دلربائى او راببيند آتش انتقام نسبت به على در او فروكش مى كند، او با اين فكربدنبال غلام (ريحان ) مى رفت . آن دو از شهر خارج شدند و هيچ صدائى شنيده نمى شد،رفتند و رفتند تا به نزديكى باغى رسيدند،داخل باغ شدند، قبل از ورود به خانه غلام از سعيد اجازه خواست تا كمى صبر كند واوداخل خانه شود. سعيد در ميان باغ در لابه لاى درختان قدم مى زد و به صداى قورباغه هاگوش فرا مى داد و خود را آماده ملاقات با قطام مى كرد و به وضع ظاهرى خودش توجهخاصى داشت ، گاهى عمامه اش را درست مى كرد گاهى شانه اى به ريش و صورتش مىزد. وقتى بازگشت غلام طول كشيد سعيد تحمل خودش را از دست داد و با اجازه خواستن واردايوان خانه شد روشنائى نمايان شد و ريحان او را صدا زد تا وارد خانه شود، از شدت، و اشتياق و خوشحالى سر از پا نمى شناخت ، غلام و پيرزن (لبابه - ريحان ) درخانه منتظر ورود او بودند. لبابه او را به گرمىاستقبال كرد و دستش را گرفت و براه افتاد، ريحان هم چراغ به دست در جلو آنها حركتمى كرد لبابه سعيد را وارد اطاق قطام كرد و او را بر تشكى نشاند و خودش هم بر روىتشكى ديگر نشست ، غلام چراغ را در اطاق گذاشت و رفت .
سعيد گفت : خاله جان چرا حرف نمى زنى ، مگر بهدنبال من نفرستاده بودى ؟ لبابه گفت : بلى . سعيد گفت : قطام كجاست ؟ لبابه گفت :صبر كن ، چند لحظه اى ديگر به نزد او خواهيم رفت . سعيد گفت : خاله جان چرا تو رانگران مى بينم ؟
چيزى نمى گفت و طورى وانمود مى كرد كه خبرى را كتمان مى كند سعيد گفت : خاله جانبگو ببينم چه خبر شده ، صبر و انتظار من به پايان رسيد. لبابه گفت : نگران نباشچيزى نيست ، فقط اين را بگويم كه دخترك بجز گريه و زارى چيزى نمى گويد ونتوانستم مهر و محبتش را بسوى تو جلب كنم او فقط مى گويد: انتقام ! انتقام ! و غير ازاين حرف پاسخى نمى شنوى . سعيد گفت : آيا درباره من چيزى به او نگفتى . لبابهگفت : چگونه چيزى نگفته باشم ؟ در غير اينصورت پاسخى به من نمى داد چون مندرباره انتقام تو از على با او صحبت كردم .
آنگاه لبابه خودش را به سعيد نزديك كرد و به او گفت : اگر چه او هيچ حرفى رادرباره عشق و محبت نمى پذيرد ولى همينكه اسم تو را نزد او آوردم آثار خوشحالى در اوظاهر شد و به نظر مى رسد كه نسبت به تو علاقه اى داشته باشد ولى باز به فكرانتقام افتاد و وقتى به او گفتم توانتقامش را خواهى گرفت باور نكرد و حرفم را شوخىپنداشت و اين شايد به اين دليل باشد كه تو را قادر به انجام اينعمل نمى داند يا فكر مى كند كه تو مى ترسى چون او از شجاعت و جوانمردى تو اطلاعىندارد.
لبابه اين حرفها را طورى بيان مى كرد كه بهقول و عمل و جوانمردى سعيد ايمان كامل دارد. او اشكهاى چشمش را كه بر اثر پيرى جارىشده بود پاك مى كرد، حرفهاى لبابه در سعيد تاءثير زيادى گذاشت . سعيد گفت : منقطام را ملامت و سرزنش نمى كنم و به او حق مى دهم كه نسبت به من سوءظن داشته باشدچون كاملا مرا نمى شناسد حالا بگو ببينم او كجاست تا وفادارىكامل خود را نسبت به او بيان كنم . لبابه وقتى اينحال را از سعيد ديد به او گفت دنبالم بيا تا تو را به نزد او ببرم .
لبابه چراغ به دست در پيشاپيش سعيد حركت مى كرد و او را به اطاقى كه قطام در آنبود برد. قطام در حالى كه با گيسوان پريشان بر روى بالش قرار گرفته بود باصدايى بلند گريه مى كرد، اما وقتى كه او ديد نورى از دور به او نزديك مى شودفورا گيسوان خود را بست و نقابى بر چهره خود زد. لبابهداخل شد و گفت : قطام ! بر جوانى و زيبائى خود ترحم كن و اين قدر گريه و زارى مكن ،برخيز از دلبند خود سعيد پذيرائى كن .
قطام صحبتهاى پيرزن را قطع كرد و گفت : مگر به تو نگفتم كه از عشق و محبت حرفىنزنى و هميشه از انتقام بگويى و هر كسى بتواند انتقام مرا بگيرد لياقت دوستدارى مرادارد.
همينكه سعيد قطام را با آن حالت ديد پيش رفت و به او فرصت ادامه صحبت نداد و گفت :اى قطام ! من انتقام تو را خواهم گرفت ، آيا تو راضى نيستى كه من انتقام تو را بگيرم ؟قطام گفت : نه ! من راضى نيستم كه تو خود را به خاطر من به خطر بيندازى من خود اينكار را انجام مى دهم ، سپس با انگشت به سينه اش اشاره كرد و با حالتى بغض آلودگفت : من با دست خودم قاتلان پدر وبرادرم را خواهم كشت ، من على را خواهم كشت ، انتقام وعشق به آن مرا شجاع خواهد ساخت و حاضر نيستم كسى كه هيچ دشمنى با على ندارد او رابه قتل برساند.
سعيد گول حرفهاى او را خورد و فكر كرد قطام از روى بزرگوارى اين چنين حرف مىزند، از اين رو در خودش احساس شديدى كرد كه اين كار را انجام دهد و به قطام گفت : اىدلربا! چگونه راضى باشم كه تو اين كار را انجام دهى در حالى كه من در جان نثارىآماده ام . شايد تو مرا قابل و شايسته اين كار نمى دانى و از اينكه گفتى من هيچ دشمنىبا على ندارم سخت در اشتباه هستى چون من از امويان مى باشم و همه آنها طالب خون عثماناز على هستند، اگر من على را به قتل برسانم هم اقوام خود راخوشحال كرده ام و هم قطام را راضى كرده ام ، اگر اجازه دهى كه تو دلبر و ماهروى منباشى همه چيز حتى نثار جان در راه تو بر من آسان خواهد بود.
وقتى كه قطام مطمئن شد كه سعيد كاملا در دام عشقش افتاده تصميم گرفت از او تعهد نامهكتبى بگيرد تا على را به قتل برساند.
تعهد نامه كتبى براى قتل على عليه السّلام
وقتى سعيد خبر عهدنامه كتبى درباره قتل على را شنيد، متوحش شد و به عظمت موضوع پىبرد ولى عشق به قطام انجام هر كارى را در نزدش آسان جلوه مى نمود. قطام حركاتسعيد را زير نظر داشت و پشيمانى را در وجودش احساس مى كرد. بنابراين تصميمگرفت كه او را وادار به نوشتن تعهدنامه كند. در اينجا قطام رو به لبابه كرد و گفت: چرا تو از طرف سعيد صحبت مى كنى ؟ سكوت او نشان دهنده اين است كه او رضايت بهنوشتن تعهد نامه ندارد، پس خوب است كه در اين باره حرفى نزنيم ، با اينكه سعيد راخيلى كم ديده ام ولى قلبا به او عشق مى ورزم سزاوار نيست كه جانش را به خطربياندازيم .
با اين سخن قطام ، سعيد از جا برخاست و گفت : آيا سكوت مرا نشانه ترس و وحشت من مىدانى ؟ به عشق تو سوگند مى خورم كه در راه تو از گذشتن جان هيچ دريغ و واهمه اىندارم ، شك و دو دلى من بخاطر اين بود كه نكند تو نسبت به من علاقه اى نداشته باشى، الان با اين گفتار تو و علاقه اى كه نسبت به من روا داشتى حاضرم كه تعهد نامه كتبىبر قتل على بنويسم ، دستور بده تا قلم و كاغذى بياورند.
لبابه فورى از جا برخاست تا قلم و كاغذى بياورد. سعيد از فرصت استفاده كرده و خودرا روبروى قطام قرار داد، قطام هم با لبانى تبسم آميز و با لحن عشوه گرانه اى بهسعيد گفت : محبوبم ! چرا جانت را به خطر مى اندازى ، تعهدنامه كتبى احتياجى نيست ، منبه گفتار تو ايمان دارم .
وقتى سعيد آن لحن محبت آميز را از او شنيد، واز اينكه او را محبوبم خطاب كرده بود، عشقشبرانگيخته شده و به او گفت كه تا آخرين نفس در راه او جانفشانى خواهد كرد، قطام هم ازفرصت استفاده كرد و مهر و محبت بيشترى به سعيد كرد طورى كه سعيد خودش راخوشبخترين مردان جهان احساس مى كرد، ولىغافل از اينكه اين همه مهر و محبتها به جهت تشويق و ترغيب بهقتل على است و در اين كار حتى به گفتار او اكتفا نكرد و تصميم دارد تا از او تعهدنامهكتبى بگيرد تا نتواند از قتل على منصرف شود. لبابه به خواست خودش در مراجعت بهاطاق تاءخير كرد تا قطام به طور كامل با حيله و عشوه گرى و ناز و كرشمه خود سعيدرا در دام عشق خود گرفتار كند. لبابه برگشت در حالى كه در دستش كاغذى از پوست وقلمى از شاخ و دواتى پر از مركب داشت . وقتى سعيد آن زن را به اينحال ديد ترس و وحشت سراسر وجودش را در برگرفت و همينكه خواست از نوشتنتعهدنامه صرفنظر كند عشق و حياء نسبت به قطام مانع اين كار شد. در اين لحظه قطاممتوجه شك و ترديد سعيد شد و با نگاه پرناز و عشوه و تبسّم شيرينى ، شك او رابرطرف كرد. سعيد با اين حركات قطام ديگر نتوانست خوددارى كند و به خودش ‍ چنينگفت : چه خوش است اين ديدار و چه زيبا است اين محبت و دلنوازى اگر اين شروط نمىبود.
قطام هيچ فرصتى را براى رفع شك و دوددلى سعيد از دست نمى داد بنابراين بهلبابه نگاهى كرد و گفت : آيا با آوردن اينوسايل باز هم اصرار دارى كه سعيد تعهد نامه كتبى بنويسيد؟ نه نه ! من فكر نمى كنمكه سعيد چنين نامه اى بنويسد. آنگاه تبسمى كرد و به لبابه نگاهى كرد و گفت :گمان مى كنم او پشيمان شده باشد ولى نه از روى ترس و وحشت بلكه پيش خود مىگويد: آيا اين همه جانفشانى براى زنى شايسته است ؟ قطام اين جملات را با نگاهى ازناز و كرشمه و باحالتى ترحم آميز به سعيد بر زبان جارى مى ساخت . وقتى سعيدحرفهاى قطام را شنيد همه خطرها را به فراموشى سپرد و چاره اى نديد بجز اينكه قلمو دوات را از او گرفت و با دستى لرزان همراه با ترس و وحشت اينگونه نوشت :
مهريه سنگين قطام
((من سعيد اموى در نزد قطام دختر شحنة بن عدى تعهد مى كنم كه على بن ابى طالب رابقبل برسانم و اين مهريه او در برابر ازدواج با من است اگر از عهده اينعمل برنيايم خود را لايق به همسرى او ندانم و خداوند را بر اين عهد و ميثاقم گواه مىگيرم )). ((سعيد اموى ))
وقتى سعيد از نوشتن تعهد نامه فراغت پيدا كرد بر اين كارش خيلى افتخار مى كرد تابه قطام بفهماند كه او شخص ترسويى نيست اما بعد به دشوارىعمل كه در دلش پيدا شده پى برد. قطام تعهد نامه را از سعيد گرفت و بدقت خواندسپس رو به سعيد كرد و گفت : معلوم مى شود كه براستى تعهد نامه نوشته اى آيا ننگ وعار بر قطام نيست كه از تو تعهد نامه كتبى بگيرد كه تو در اينجا به آن عهد پايبندباشى ؟ مثل اينكه تو حرفهاى مرا جدى تلقى كردى در حالى كه من الان به تو گفتمبراى من فرقى نمى كند كه چه كسى على را بكشد، اگر هم كسى نتوانست او را بكشد منبا دستهاى خودم او را به قتل خواهم رساند اما آن چيزى كه تو نوشتى من بعنوانيادگارى از اين شب كه جزو بهترين شبهاى عمر من است نگه مى دارم تااينكه به لقاء همبرسيم . (او اين كلمات را با ناز و عشوه گرى بيان مى كرد).
سعيد حرفهاى قطام را باور كرد و آرامش قلبى پيدا كرد ولى يقين داشت كه تا على رانكشته به وصال قطام نخواهد رسيد. باز سنگينى كار در دلش ‍ ترس و وحشت بوجودآورد و خواست تنهايى در اين باره فكرى بكند از اين رو از قطام اجازه خروج خواست ،قطام به او گفت : پيش ما بمان ، اگر هم مى خواهى برو تا زودتر على را بكشى و مابه وصال همديگر برسيم . قطام اين كلمات را با تبسمى كه بر لب داشت و همراه باناز و عشوه بيان مى كرد. سعيد آهى كشيد و خداحافظى كرد و از اطاق خارج شد. لبابههم او را بدرقه كرد. در باغ خانه ريحان را ديدند كه كاملا مراقب اطراف بود و از رقيبانو جاسوسان وحشت داشت . وقتى كه لبابه با سعيد از خانه خارج شد رو به سعيد كرد وگفت : از اينكه توانستى رضايت قطام را جلب كنى به تو تبريك مى گويم چونكه تمامجوانان كوفه ، بلكه ساير شهرهاى عراق آرزو داشتند كه جاى تو باشند و جاى بسىتعجب است در حالى كه قطام در اوج حزن و اندوه بود وقتى به تو نگاه مى كرد تبسمىبر لب داشت و چه خوش و زيباست كه محبّت از دو طرف باشد، اما تعهدى كه دادى اهميتچندانى ندارد چون كه اگر خطرى متوجه تو شد قطام كسى نيست كه از آن سوء استفادهكند. سعيد با لبابه خداحافظى كرد در حاليكه قلبش را پيش قطام جاگذاشته بود.
ديدار سعيد با قاصدان پدربزرگ
وقتى سعيد تنها شد از دشوارى كارى كه مى خواست انجام دهد و از اين كه خودش نمىتوانست كارى را كه به عهده گرفته برگردد به خودش دلدارى مى داد تا عظمت كار كماهميت جلوه كند و زشتى كار در نظرش خوب جلوه كند. اينگونهخيال مى كرد كه اگر بتواند على را بكشد هم توانسته انتقام بنى اميه را از او بگيرد وافتخار كند كه كسى جز او نتوانسته اين امرمهم را انجام دهد و قرب و منزلتى در پيشمعاويه پيدا مى كند و هم به وصال قطام خواهد رسيد.
با اين خيال به طرف كوفه حركت كرد تا اينكه به كوفه رسيد از كنار مسجد بزرگىگذشت ،آسمان صاف و ماه در آن خودنمايى مى كرد، نگاهى به خانه ها و چادرهاى كهپيرامون منزل على بود انداخت ، خانه ها و چادرهاى كه هواداران على در آن سكونت داشتند ومى دانست كه هواداران او مردمى مقاوم هستند و از مرگ ترس و واهمه اى ندارند، پايشلرزيد و از عظمت كارى كه مى خواست انجام دهد ترس و وحشت سراسر وجود او را فراگرفت . به طرف منزلش حركت كرد و در اين فكر بود كه چگونه به مقصودش ‍ برسد.
منزل سعيد در بازارى از بازارهاى كوفه بودقبل از اينكه وارد خانه شود شترى را ديد كهمقابل خانه او زانو زده ، وقتى داخل خانه شد، چندين شتر ديگر وعده اى را ديد كه معلوممى شد مهمانانى هستند كه بر او وارد شده اند. يكى از آنها به سعيد نزديك شد، تااينكه خواست سلام كند سعيد او را شناخت كه از افراد جدش ابورحاب است ، از ديدن اومتعجب شد و سبب آمدن او را سئوال كرد، بدون آنكه جواب سلام او را داده باشد گفت :عبدالله چه شده است كه به كوفه آمدى ! آن مرد گفت : ما از جانب آقا و مولاى من و جدبزرگوارت ابورحاب آمده ايم . سعيد گفت : براى چه آمده ايد؟ آن شخص ‍ گفت : ماءموريتمهمى داريم . سعيد گفت : آن چيست ؟ آن شخص گفت : پدر بزرگت پير و فرسوده شده و مارا فرستاد تا تو را نزد او ببريم . سعيد آه و فريادى كشيد و بى اختيار گفت : چه برسر او آمده ؟ آيا او بيمار است ؟ آن شخص گفت : ناخوشى او فقط بخاطر پيرى است ولىآزرو دارد كه تو را ببيند و ما را ماءمور كرده كه تو را به سرعت پيش او ببريم . سعيدگفت : پدربزرگم الان كجاست ؟ آن شخص گفت : در مكه . سعيد گفت : آيا من هم بايد بهمكه بيايم ؟ آن شخص گفت : اينگونه به ما امر كرده ، حالا هر چه خود مى دانيد.
سعيد مدتى به فكر فرو رفت و به قدم زدن پرداخت ، او كلمه((لاحول و لاقوة الا بالله العلى العظيم )) را زمزمه مى كرد، عبدالله به دنبالش رفت تاوارد خانه شد، سعيد را ديد كه عبايش را از تنش بيرون مى آورد و مى گويد: ((حتماپدربزرگم براى امر مهمى مرا خواسته كه بدنبالم فرستاده )) عبداللّه گفت : او فقطمى خواهد قبل از فرا رسيدن مرگش تو را ببيند چون خيلى پيرو شكسته شده و كسى جزتو را ندارد. سعيد گفت : پس چاره اى نيست تا اينكه امشب را اينجا بمانيم و فردا حركتكنيم . سعيد آن شب را با فكر كردن درباره قطام و سفرش به پايان رساند.
حركت به طرف مكه براى ديدار با پدربزرگ
وقتى صبح فرا رسيد سعيد و عبدالله با همراهانشان سوار شترها شدند و براه افتادند،سعيد بهتر ديد كه قبل از سفر ديدارى با قطام داشته باشد. از اين رو مدت كوتاهى رااز همسفران خود اجازه گرفت و با لباس سفر به سوى خانه قطام شتافت .
زمانى كه نزديك خانه قطام رسيد ماجراى شب گذشته يادش آمد و ملاقات با پدربزرگ، او را دچار اضطراب نكرد ولى ترس و وحشت او از اين بود كهقبل از مرگش نتواند به نزد او برسد. داخلمنزل قطام شد، ريحان را ديد و از او درباره قطامسئوال كرد. ريحان گفت : او براى انجام كارى به بيرون رفته و زود برمى گردد.سعيد گفت : قطام كجا رفته ؟ ريحان گفت : نمى دانم . سعيد از اينكه قطام صبح زودبيرون رفته بود نگران شد و او دوست نداشت دخترىمثل او به اين زودى از خانه خارج شود از اين رو غيرتش به جوش ‍ آمد و گفت : آيا او تنهابيرون رفته ؟ ريحان گفت : با لبابه رفت . سعيد گفت : آيا فكر مى كنيد زودبرگردد؟ ريحان گفت : نمى دانم شايد تا شب و شايد هم تا فردا برنگردد چون ممكناست پيش بعضى از خويشان خود كه در خارج كوفه هستند رفته باشد.
سعيد مردد بود كه منتظر قطام بماند يا اينكه حركت كند ولى آرزو داشت بداند كه قطامكجا رفته تا به سوى او برود و از او خداحافظى كند. چون اگر برگشت او مدتكوتاهى طول مى كشيد مانعى نداشت ولى ترس اين را داشت كه غيبتش چند روزطول بكشد از اين رو تصميم گرفت به حركتش ‍ ادامه دهد و به ريحان گفت : وقتى قطامبرگشت سلام مرا به او برسان و بگو كه براى كارى ضرورى به مكه مى روم و آمدمبا شما خداحافظى كنم ولى تو نبودى انشاالله زود برمى گردم .
سعيد با همراهانش به قصد مكه حركت كردند در حالى كه قلبش در كوفه براى قطام مىتپيد. هنوز از كوفه بيرون نرفته بود كه از خروج و نديدن قطام پشيمان شد ولىخودش را به خاطر ملاقات با پدربزرگش تسلى مى داد.

next page

fehrest page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation