بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب قطام و نقش او در شهادت امام علی (ع), جرجى زیدان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALI00001 -
     ALI00002 -
     ALI00003 -
     ALI00004 -
     ALI00005 -
     ALI00006 -
     ALI00007 -
     ALI00008 -
     ALI00009 -
     ALI00010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

خيانت قطام به سعيد
وقتى سعيد و عبدالله رفتند لبابه به قطام گفت : ما تماموسايل را فراهم كرديم و روز گرفتن انتقام ما بدست غير از اين جوان ترسو فرا رسيدهاست همانا على حتما كشته خواهد شد.
قطام گفت : ولى اين تنها ضامن پيروزى ما نخواهد بود و من از آنها خواستم كه اينموضوع را پوشيده داشته باشند فقط براى اين منظور نبود، بلكه قصدم براى كتمانآن خبر از همه مردم ، چيز ديگرى بود لبابه گفت : منظورت را نمى فهمم ، قطام گفت :آيا تو آن لبابه ، پيرزن مكار نيستى ؟ چگونه از سخنم متوجه نشدى ؟ چه فايده اىدارد كه از محل اجتماع ياران على جستجو كنيم ؟ لبابه گفت : همانا من نسبت به چيزى كهگفتى چيزى نمى دانم و مقصودت را نمى فهمم . قطام گفت : منظورم اين است كه بهعمروعاص ‍ اطلاع دهم كه هواخواهان على روزهاى جمعه جمعيت سرّى دارند و هر چه زودترآنها را دستگير كند و عبدالله و سعيد هم بين آنان خواهند بود، حالا عمر و عاص يا آنها رادستگير خواهد كرد يا آنها را خواهد كشت ، اگر آنها را بكشد قضيه توطئه براى هميشه وبراى همه كس مخفى خواهد ماند و اگر هم آنها را زندانى كردلااقل تا بعد از 17 رمضان در آنجا خواهند بود و تير ما كارساز و به هدف خود كه انتقاماز پدر و برادرم باشد مى رسيم ، بعد از آن هر اتفاقى بيفتد براى ما مهم نخواهد بود.
وقتى لبابه حرفهاى قطام را شنيد، به طرفش رفت او را به آغوش كشيد و باخوشحالى گفت : آفرين بر تو اى دخترجان ! مكر و حيله تو از من زيادتر است و اگرخداوند ترا به اندازه من زنده نگه دارد خود شيطان خواهى شد. و كسى ياراى پاسخگويى به حيله هايت را نخواهد داشت ، اين را گفت و قهقه اى سر داد. اما قطام همچنان عبوسو خشمگين بود و به خنده لبابه توجهى نكرد، خادمش ريحان را صدا زد، او حاضر شد وجايى نشست كه همه چيز را مى ديد و مى شنيد ولى كسى او را نمى ديد، وقتى پيش قطامرسيد، قطام به او گفت : آيا اربابان تو (پدر و برادرم ) مظلوم كشته نشدند؟ ريحانگفت : بله همينطور است . و من هم مطالبه خون آنها را دارم ، قطام گفت : آيا مى دانى براىچه كارى تو را خواسته ام ؟ ريحان گفت : فكر مى كنم بخاطر اين بدنبالم فرستادى كهمرا به فسطاط بفرستى تا عمروعاص را از اجتماع طرفداران على باخبر كنم . قطام گفت: بله ترا براى همين كار به فسطاط مى فرستم ، آفرين برتو، الان وقت نياز بهتوست ، وقتى پيش عمرو عاص ‍ رفتى اسمم را فاش نكن ، من به زيركى تو اطمينان دارم، مرا در آرزويم ناكام مكن . بطرف مصر برو، پيام مرا برسان ، اگر خبر كشته شدن آندو يا زندانى شدن آنها را براى من بياورى ، تو در راه خدا آزاد خواهى شد. ريحانابروهايش را درهم كشيد و با حالت ملامت آميزى گفت :خيال مى كنى من آزادى را بر بندگى تو ترجيح مى دهم . من مى روم و وظيفه اى كه بهعهده من گذاشته اى انجام مى دهم اما من هم حرفى دارم اجازه بده تا آن را بيان كنم و آن اينكه هيچ وقت از آزادى و حريت من حرفى نزنى .
قطام خنده اى سر داد و از شهامت ريحان تعجب كرد و گفت : اى غلام سياه برو، بخدا قسمتو از هزار غلام سفيد بهترى .
شهر فسطاط(23)
شهر فسطاط را عمربن عاص در سال 20 هجرى قمرى ، در مصر بعد از فتح اسكندريهبنا نمود. علت اينكه اين شهر را فسطاط ناميدند اين بود كه وقتى عمروعاص دژ و قلعهبابِل (دير مار جرجيس يا دير نصارى كنونى ) كه نزديك مصر قديم بود فتح كرد وصلح بين او و قوم مقوقس برقرار شد عمرو عاص خودش را آماده فتح اسكندريه كرد اوچادرهاى در بيرون دير بين رودخانه نيل و كوه مقطم براى سربازان خود برافراشتهبود، دستور داد كه چادرها را براى حركت جمع آورى كنند، در اين زمان يكى از سربازان اوخبر آورد كه در چادرش كبوترى لانه كرده و در آن بچه كبوترهاى هستند كه قدرتپرواز ندارند. عمروعاص گفت : اين كبوتران به ما پناه آورده اند بگذاريد چادرهابرقرار باشد تا جوجه هاى آن كبوتر بتوانند پرواز كنند.
آن چادرها را بحال خود بصورت برافراشته ، گذاشتند و پس از فتح اسكندريه دراطراف آن خانه هاى بنا كردند، وقتى ساخت و ساز شهر به پايان رسيد نام شهر رافسطاط گذاشتند و اين اولين شهرى بودكه مسلمانان در مصر ساخته و آن را پايتختحكومتشان قرار دادند، تا اينكه در قرن چهارم هجرى شهر قاهره بنا شد و پايتخت حكومتمسلمانان گرديد. در سال چهلم هجرى بود كه عبدالله و رفيقش سعيد وارد شهر فسطاطشدند. در اين زمان شهر آباد و سرسبز بود و گروهها وقبابل متفاوتى در آن زندگى مى كردند. فسطاط بهشكل مستطيل و در ساحل شرقى رودخانه نيل قرار داشت (كه با مصر قديم دوميل (24) فاصل داشت اما الان جايگاه مصر قديم بستر رودخانهنيل است كه كشتى هاى بزرگى در آنجا در رفت و آمد هستند).
مابين دير نصارى و رودخانه نيل ، اعم از خشكى هاو ساختمانهاى كه در آنجا بنا شده بودبعد از عمروعاص ساخته شد.
مسجد جامع عمروعاص (كه آثارش تا الان هم مقدارى باقى مانده ) در مركز شهر قرارگرفته و ساختمانهاى ديگرى هم در اطراف مسجد ساخته شده بود، نزديكترين خانه بهمسجد خانه عمر و عاص بود و آن هم داراى دو اطاق بود يكى بزرگ و ديگرى كوچك .
مسلمانان در ابتداء در چادرها زندگى مى كردند ولى وقتى عمروعاص ‍ خانه اى براىخودش بنا كرد، مردم هم كم كم به خانه سازى روى آوردند و پيش از آنكه شهر فسطاطساخته شود قبطيها منازلى بين رودخانه نيل و كوه مقطم براى خود ساخته بودند، كوچه هاو خيابانها شهر را با نام قبايلى كه با عمروعاص در حمله بر مصر شركت كرده بودندنامگذارى كردند. (اما ادامه ماجراى عبداللّه و سعيد بعد از ملاقات با قطام و لبابه )
سعيد در جستجوى توطئه گران
ماجراى عبدالله و سعيد را تا آنجا رسانديم كه آنها خودشان را آماده حركت به طرففسطاط كرده بودند. طلوع صبح از كوفه به طرف فسطاط در حركت شدند و نمىدانستند كه قطام چه حيله و نيرنگى براى آنها كشيده است ، آنها شب و روز حركت مى كردندتا اينكه صبح روز جمعه به نزديكى شهر فسطاط رسيدند آنها شهر را از بالاى كوهمقطم ديدند كه در كنار رودخانه نيل به مساحت زيادى امتداد داشت و كشتى ها بر روىرودخانه آن در رفت و آمد بودند. در وسط شهر، مسجد جامع عمروعاص قرار داشت ، دور واطراف آن هم بناها و ساختمانهاى زيادى ساخته شده بود، مقدارى آنجا ايستادند تا راه وچاره اى براى خود فراهم كنند كه چگونه بتوانند بهتر به هدف برسند.
عبدالله گفت : بنابر اطلاعاتى كه ما داريم در طلوع فجر جمعه طرفداران على عليهالسّلام در عين الشمس جمع خواهند شد، آيا بهتر نيست كمى اينجا بمانيم بعد به عينالشمس برويم ؟ سعيد گفت : هيچ دليلى ندارد كه ما اينجا بمانيم ، علاوه بر آن ممكن استماندن ما در اينجا ايجاد سوءالظن كند، از طرفى ما نمى دانيم اين جلسه چه وقت برقرارمى شود، آيا در صبح است يا در شب يا در وسط روز؟ عبدالله گفت : درست است كه ما يقيننداريم چه ساعت آنها دور هم جمع مى شوند، ولى به گمان قوى بعد از نماز عصر تاشب اين جلسه برقرار مى شود، با همه اين اوضاع اشكالى ندارد كه وارد شهر فسطاطشويم ، نماز صبح را بخوانيم و مكانى را براى حيوانات و جايى را براى خودمان فراهمكنيم تا استراحتى كرده باشيم ، سپس با هم بيرون مى رويم تا زمان و مكان اجتماع آنهارا پيدا كرده و به سمت آنها برويم . سعيد گفت : اين فكر خوبى است .
آن دو از بالانى كوه سرازير شدند تا اين كه بهداخل شهر فسطاط رسيدند و اين وقتى بود كه مؤ ذنمشغول اذان گفتن بود و مردم را براى اقامه نماز صبح دعوت مى كرد، آن دو به سوىمسجد رفتند جلوى مسجد ميدان وسيعى بود كه چهارپايان در آنجا به چوبهائيكه دراطراف آن كار گذاشته بودند يا درخت خرماى كه آنجا بود مى بستند، آن دو شترهايشانرا بستند و براى نماز داخل مسجد شدند، سپيده صبح دميده بود و مسلمانان دسته دستهبراى نماز داخل مسجد مى شدند. هنوز چيزى از ماندن آنها در مسجد نگذشته بود كه جنب وجوشى در ميان جماعت برپاشد، در اين لحظه درهاى كه در قسمتهاى مختلف مسجد وجود داشتباز شد، مردانى كه در دستهايشان شلاقى بود وارد مسجد شدند و مردم را به اطرافپراكنده مى كردند، سعيد گفت : آنها چه كسانى هستند؟ عبدالله گفت : آنان پاسبانانىهستند كه راه را براى امير باز مى كنند. هنوز كلام عبدالله تمام نشده بود كه مردى كوتاهقد، بدقيافه ، لباس ‍ زربافت به تن كرده ، كه عمامه اى هم بر سر داشت وارد مسجدشد، او را شناختند كه عمروعاص است ، او به منبر رفت و همه مردم نگاهش مى كردند.عمروعاص ستايش خدا و صلوات بر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله را بجا آورد و بهموعظه مردم پرداخت ، امرونهى هاى فراوانى كرد بر زكات و صله رحم تشويق كرد و ازثروت اندوزى و فزونى طلبى ، زياد بچه داشتن ، آنها را برحذر داشت و كلامش رااينگونه ادامه داد ((اى مردم ! از چهار چيز بپرهيزيد كه آنها موجب خستگى پس از راحتى وتنگى بعد از وسعت و ذلت از پى عزت خواهد بود. از داشتن زن و فرزندان زياد خوددارىكنيد، چون چيزى جز ناخوشى احوال و از بين رفتناموال و سر و صداى زياد، ثمره اى ندارد، ولى با وجود اين انسان احتياج به فراغتىدارد كه استراحت كند. درباره كارهاى خود فكر و انديشه نمايد، به حس شهوت و هواهاىنفسانى خود پاسخ مثبت دهد، پس هر كس چنين فرصتى پيدا كرد نبايد زياده روى كند وبه اندك آن قانع باشد، در ايام فراغت نبايد از فراگيرى و مطالعه علمى خود را بىبهره كند و نبايد نسبت به امور خير بى توجهى از خود نشان دهد و ازحلال و حرام خدا غافل باشد. اى مردم !! خوشه جوزا آويخته گرديد و شعرى طلوع نمود،آسمان از بارندگى دست كشيد، خداوند بيمارى وبا را از ميان شما برداشت ، و رطوبتزمين را كم كرد، دشت و صحرا سرسبز شدندو گوسفندان بچه آوردند، نوزادان براهافتادند بر همه چوپانان واجب است كه مراقبتكامل از آنها نمايند، پس با بركت الهى به صحرا بشتابيد و خير خود را از شير و برّهباز يابيد، چارپايان خود را در آنجا براى چرا رها كنيد تا پروار شوند و از آنها مواظبتكنيد و دوستشان بداريد كه اسب خدمتگذار و وفادار شما در هنگام جنگ است . قبطيانى كه درهمسايگى شما هستند نيازاريد.
اى مردم ! از زنان عشوه گر و هرزه بپرهيزيد، چون آنها دينتان را فاسد و همّت و غيرت ومردانگى شما را از بين خواهند برد، از عمر اميرالمؤ منين روايتى شنيدم كه او ازرسول خداصلّى اللّه عليه و آله شنيده بود كه مى فرمود: بعد از من مصر را فتح خواهيدكرد سپس با قبطيان آنجا خوشرفتارى كنيد كه ايشان را در حق شما، حق دامادى وپناهندگى باشد. هان دستهاى خود را باز داريد، با عفّت باشيد و چشمانتان را از نامحرمبپوشانيد. بخاطر دارم چندى پيش مردى آمد كه تن و جسم او فربه ولى اسبش از لاغرى وضعيفى نمى توانست راه برود، از اين پس بدانيد كه من از اسبان شما همانند سپاهيان سانمى بينم ، چنانكه اگر اسب مردان جنگجو يا اسبان ديگر، بدون جهت لاغر شده باشدمجازاتى كه شايسته اش باشد اجرا خواهم كرد، بدانيد و آگاه باشيد كه شما تا روزقيامت به اين مملكت پيوسته هستيد، مردم حق بسيارى به آب و خاك و خانه و زندگى و معدنو زراعت شما دارند.
امير المؤ منين عمر حديثى برايم خواند كه او ازرسول خداصلّى اللّه عليه و آله نيده بود كه حضرت فرمود: اگر خداوند شما را يارىكرد كه مصر را فتح كنيد، سربازان زيادى از مردم آن فراهم كنيد، زيرا آنان بهترينسربازان زمين خواهند بود. ابوبكر از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله رسيد: براى چهيا رسول الله صلّى اللّه عليه و آله پيامبرصلّى اللّه عليه و آله رمود: براى اينكه آنانو همسرانشان تاروپود قلبشان تا روز قيامت محكم به هم بسته شده است پس حمد وستايش خدا را بخاطر اين همه نعمتهاى كه به شما داد. پس ‍ از آنكه درختان خشك ، و آبهاگرم و مگس بسيار، و شيرترش گردد و گُل از درخت بريزيد از آنها استفاده كنيدبجانبشهر خويش (فسطاط) با بركت خداى بازآييد، هر كس از شما كهعيال و فرزند داشته باشد هنگام بازآمدن باندازه وضع خود تحفه اى براىعيال خود بياورد. اين سخنان را براى شما مى گويم و از خداوند مى خواهم شما را حفظكند)).
عمروعاص همچنان خطابه مى خواند و مردم با خضوع و خشوع تمام اوامر و نواهى وتوصيه هاى او را گوش مى دادند. سعيد به عبدالله آهسته و زيرلبى گفت : بخدا قسمعمروعاص امير خوبى است ، شكسته باد دستى كه بخواهد او را بكشد. بخدا قسم كه بهاو خواهم گفت كه قصد دارند او را بكشند. سعيد از ترس اينكه مبادا كسى متوجه آنها باشدپاسخ نگفت .
بعد از نماز، مردم از مسجد خارج شدند و سعيد و عبدالله هم از مسجد بيرون رفتند، همگىدر ميدانى كه جلوى مسجد بود تجمع كردند. در آنجا عبدالله يكى از دوستان قديمى خودرا كه از اهالى غفار بود شناخت ، او عبدالله و سعيد را به خانه اش دعوت كرد تا در آنجااقامت داشته باشند، عبدالله و سعيد عذر آوردند. ولى مرد غفارى اصرار كرد آنها همبخاطر اينكه ايجاد شبهه نكند و مردم را نسبت به آنها به شك و دودلى وادار نكند با اوبه خانه اش رفتند. مرد غفارى آن دو را به خانه اش كه در محله خارجة بن حذفه بودراهنمايى كرد، او به غلامش دستور داد تا شتران اين دو مهمان را به طويله ببرد و خودشسعيد و عبدالله را به بالاخانه كه هيچ پنجره و منفذى (بجز سوراخ كوچكى در بالاى آن) نداشت هدايت كرد. آنها از وضع خانه تعجب كردند و همينكه خواستند سبب آن را بپرسند،مرد غفارى متوجه تعجب آنها شد از اين رو گفت : از وضع اين اطاق تعجب نكنيد! زيرا تماماطاقهاى اين شهر همينطور است ، عبدالله گفت : بخدا قسم همانا من اى برادر غفارى متعجبمكه اين اطاقها را چرا اينگونه ساخته اند، مرد غفارى گفت : بدانيد كه خارجة بن حذافهرئيس پاسبانان عمروبن عاص در اين شهر بود و اولين شخصى بود كه اطاقى در شهرفسطاط بنا كرده و آن را به اين صورتى كه مى بينيد ساخت ، وقتى اميرالمؤ منين عمر ازاين موضوع باخبر شد به عمروعاص نوشت كهداخل خانه خارجة بن حذافه شده تختى در آنجا نصب كن و به مردى كه نه بلند و نهكوتاه باشد بگو بر روى تخت برود، اگر سرش به روزنه اى كه در نزديكى سقفاتاق ساخته شده است رسيد فورى آن اطاق را خراب كن . عمروعاص هم اينكار را كرد و ديدسر مرد به آن روزنه نمى رسد از اين رو اتاق رابحال خود گذاشت . پس از آن هيچكس جرائت نكرد اتاقى جز به اينشكل بسازد و اينگونه خانه ها براى اينكه مردم آن از ديد و انظار ديگران پنهان باشندبهترين خانه مى باشد. سپس مرد غفارى براى آنها غذايى آورد و آنها هم خوردند و بعد ازمقدارى استراحت ، به بهانه انجام كارهاى شخصى به بيرون رفتند. ضمن حركت در شهرطورى وانمود مى كردند كه گويا براى گشت واگذار و مشاهده آثار ديدنى آمده اند. سعيدگفت : الان ظهر است چه بايد بكنيم ؟ عبدالله گفت : بگذار من تنها به عين الشمس كهفاصله زيادى از اينجا ندارد به دنبال محل اجتماع آنها بروم ، اگر آنها را پيدا كردمفورا به طرف تو خواهم آمد امّا كجا تو را ببينم ؟ سعيد گفت : در مسجد مى مانم تا توبرگردى ، مبادا دير كنى . عبدالله سكوت كرده و مقدارى فكر كرد و گفت : اگر من ديركردم به عين الشمس بيا و نزديك مناره و در كنار آن سنگچين هاى كه از اينجا پيداستمنتظرم باش كه من يا خودم به نزد تو مى آيم يا اينكه كسى را بهدنبال تو مى فرستم . آنها از همديگر جدا شدند و عبدالله به طرف عين الشمس حركتكرد، نگاهش را به طرف آن سنگچين ها كه از دور نمايان بود دوخته بود. سعيد هم بهطرف مسجد برگشت . عبدالله به عين الشمس نزديك شد و ديد كه آنجا خرابه اى بيشنيست و جز ديوارى ويران و ستونهاى خالى چيزى در آن يافت نمى شد، گشت و گذارى درخرابه ها زد، نه كسى را پيدا كرد ونه صدايى را شنيد. مدت دو ساعت در خرابه ها گشت. سپس به جايگاه اوليه اش برگشت ، ولى باز اثرى از كسى نديد. گمان شايد اشتباهكرده و محل اجتماع را بد شنيده باشد، نزديك بود كه ماءيوس شود و برگردد و چنينبنظرش رسيد كه شايد هواخواهان على جاى ديگر را براى اجتماع خود انتخاب كرده اند،از اينرو به ديوارى تكيه داد و فكرى كرد كه چه بكند؟ خورشيد كم كم درحال غروب كردن بود، در اين زمان مردى را ديد كه از فسطاط مى آيد، عبدالله خود راسرگرم تماشاى آثار و بقاياى خرابه و مطالعه خطوط (هيروگليف ) نشان داد تا آن مرداز آن محل بگذرد، ولى زيرچشمى مواظب آن مرد بود، يكباره ديد كه آن مرد در ميان خرابه هااز نظر پنهان شد.
اجتماع سرّى
عبدالله از ناپديد شدن آن مرد تعجب كرد و با خود گفت به يقين اين شخص يكى ازاعضاى انجمن سرّى مى باشد كه اكنون به سوراخى يا زيرزمينىداخل شده ، عبدالله به قسمتى كه آن مرد مخفى شده بود رفت ، ناگهان چشمش به سوراخسراشيبى افتاد كه هر بيننده اى در نظر اول ، انتهاى آن را مسدود مى پنداشت . عبداللهتصميم گرفت كه داخل گودال شود. چون مقدارى پيش رفت مشاهده كرد كه راه مسدود نيست ،آهسته آهسته مى رفت تا به تاريكى شديدى رسيد، آنجا ايستاد و گوش فرا داد ناگاهصداى سخنگويى را شنيد، خوشحال شد كه به آنچه مى خواسته رسيده است ، ولى هرچه سعى كرد مدخل و ورودى آن را پيدا كند نتوانست ، از طرفى هم ترسيد مبادا به اوبدگمان شوند و او را بكشند، بناچار مدتى در آنجا سرگردان و متحير ماند و به خودشگفت كه آيا بايد به جستجوى مدخل غار بپردازد يا اينكه به شهر برگردد و با سعيدبيايد؟ لحظه اى بعد با خود گفت اول از وجود اين انجمن يقينحاصل مى كنم بعد به دنبال سعيد مى روم . با اين فكر چند قدمى پيش رفت كه ناگاهسرش به جسم سختى خورد، پشت خود را خم كرد و از هواى آلوده آنجا عطسه اش گرفت ،هر چه خواست خوددارى كند نتوانست در اين وقت عطسه صدادارى زد كه صداى آن در آن غارپيچيد با اين صداى عطسه روشنايى ضعيفى از دور نمايان شد و چند نفر كه صورتشانرا بسته و سراپا سياه پوشيده بودند جلو آمدند، عبدالله را در ميان گرفتند و او هماعتراض نكرد. آنها او را با خود به اطاق بزرگى كه در انتهاى سرداب بود بردند كهتمام ديوارها و سقف آن با پارچه سياه پوشيده شده بود و منظره آنجا را هولناك نشان مىداد و اگر چند شمعى كه در آنجا بود وجود نداشت از شدت تاريكى چشم چشم را نمى ديد.وقتى عبدالله به وسط اطاق نگاهى كرد سكوئى را مشاهده كرد كه روى آن نيز پارچهسياه گسترده بودند و ده نفر مرد سياه پوش و نقاب بسته گرداگرد آن ساكت ايستاده ومعلوم بود كه زير عباى خود شمشيرى به كمر بسته اند، يكى از آنها گفت : بگو ببينمكيستى و اينجا براى چه كارى آمده اى و چه مى خواهى ؟ عبدالله گفت : اينجا آمده ام تا باشما در كار و عقيده اى كه داريد شريك شوم آن شخص گفت : تو از كار ما چه اطلاعى دارى؟ عبدالله گفت : مى دانم كه شما مردم را به يارى اميرالمؤ منين على عليه السّلام دعوت مىكنيد آيا اينطور نيست ؟ آن مرد گفت : اين كارها به تو چه ربطى دارد!! عبدالله گفت : منهم عقيده شما را دارم ، به من گمان بد نبريد، من از كوفه براى همين كار به اينجا آمده ام. يكى ديگر از آنها پرسيد: چگونه ممكن است تو اموى باشى و ادعاى يارى على عليهالسّلام راداشته باشى . عبدالله از صداى آن شخص كه با او هم صحبت بود به شكافتاد، زيرا شبيه صداى ميزبانش يعنى همان مرد غفارى بود، عبدالله به آن مرد گفت : آياتو دوست غفارى ما نيستى ؟ به من راست بگو و نترس ، بخدا قسم منحامل خبر مهمى هستم ، اگر مرا مَحرم اسرار خود بدانيد به شما بازگو خواهم كرد تا بهراستى گفتارم يقين كنيد. مرد غفارى گفت اگر راست مى گويى با من بيا، او به جلو وعبدالله پشت سرش حركت كرد تا نزديك سكوى سياه پوش ايستادند، روپوش سياه راكنار زدند، عبدالله قرآن بزرگى همراه با شمشيرى برهنه را روى آن مشاهده كرد. آن مردگفت : دستت را بر روى اين شمشير بگذار و به اين قرآن و خداى بزرگ قسم ياد كن كهياور ياران على و دشمن دشمنان على باشى . عبدالله هم دستش را بر روى قرآن و شمشيرگذاشت و قسم جلاله ياد كرد، بعد از آن مرد عبدالله را به سكوى ديگرى برد و از زيرروپوش آن شيشه اى بيرون آورد كه گرد سياهى مانند سرمه در درون شيشه بود،عبدالله پرسيد درون اين شيشه چيست ؟ آن مرد غفارى گفت : در اين شيشه باقى ماندهخاكستر محمدبن ابى بكر است كه او را ناجوانمردانه به شهادت رساندند، پس اگر توخواهان هدايت و يارى حق مى باشى بر تو واجب است كه سرمه اى از اين سرمه دانبرداشته و به چشم بمالى و بر آن كشته مظلوم بگريى و براى خونخواهى از آن ، باما پيمان همكارى ببندى ، آيا اين كار را قبول مى كنى و بر قسم خود پايبند هستى ؟عبدالله گفت : هر چه شما بگويى من با شما هستم ، من با قصد و نيت خودم دشمنت خواهم بود و خونت را با اين شمشير خواهم ريختحال هر چه مى خواهى بگو.
وقتى عبدالله در رسيدن به هدفش مطمئن شد به ياد برادرش سعيد افتاد و گفت : مندوستى دارم كه دوست دارد با ما در اينجا باشد. و در جنگ و مبارزه با دشمنان على عليهالسّلام با ما شريك باشد مرد غفارى گفت : نمى توانى از اينجا خارج شوى مگر اينكههمه با هم بيرون برويم ، باز هر چه مى دانى بگو، عبدالله هم اطاعت كرد و گفت : ازاينكه من اموى هستم تعجب نكنيد همانگونه كه برادر غفارى ما گفت ، چونكه من قبلا از يارانمعاويه و خونخواهان عثمان بودم لكن حادثه اى برايم پيش آمد كه از عقيده اولم برگشتمو در جاى خودش براى شما تعريف خواهم كرد. اما آنچه كه الان بايد بگويم اين است كهمن از كوفه رهسپار اينجا شده ام و مى دانم كه على بن ابى طالب اميرالمؤ منين عليهالسّلام چهل هزار از مردان جنگى خود را آماده و مهيا براى رزم و جهاد كرده و همگى آماده نثارجان و مال در راه آن حضرت مى باشند. آن مرد غفارى گفت : جنگجويان ما كه هزاران نفرهستند همه آنها و هر چه كه دارند در راه يارى على عليه السّلام پسر عموىرسول الله صلّى اللّه عليه و آله گذاشته اند، عبدالله خواست كه حرفهايش را تمام كندولى يكى از آنها حرفش را قطع كرد و گفت ما مى دانيم كه تو اُموى هستى و آنها از دشمنترين دشمنان امام على عليه السّلام مى باشند چه باعث شد كه تو از ياوران آن حضرتقرار گرفتى و زندگيت را بخطر افكندى ؟ در اينجا عبدالله شروع بهنقل قصه ابورحاب كرد، هنوز چند كلامى از دهانش بيرون نيامده بود كه صداى سم اسبانرا در بالاى سرش احساس كرد و تالار درونى به لرزه افتاد، همه ساكت شدند و ترس ووحشت سراسر وجودشان را دربرگرفت ، آنها فكر كردند اين حيله و تزويرى است كهعبدالله فراهم كرده ، خواستند او را بجرم خيانت بهقتل برسانند ولى بلافاصله مشعلهاى غار روشن شد و پاسبانان هجوم آوردند، همينكهاينها خواستند دست به شمشير ببرند و از خودشان دفاع كنند آنها چون تعدادشان زيادبود فورا طرفداران امام عليه السّلام را دستگير و در تاريكى شب به فسطاط بردند.
آشنايى با دختر فداكار
اما ادامه ماجراى سعيد، آنجاى كه عبدالله با او قرار بسته بود تا در مسجد جامع فسطاطبا او ملاقات كند. سعيد در مسجد جامع ماند تا غروب فرار رسيد و ازاينكه عبداللهبرنگشته بود متحير و سرگردان بود كه چه كار كند؟ آيا به عين الشمس(محل اجتماع ياران على عليه السّلام برود؟ يا منتظر برگشت عبدالله باشد؟
وقتى آفتاب كاملا غروب كرد چاره اى نديد مگر اينكه به طرف عين الشمس ، همانجاى كهعبدالله رفته بود برود. از فسطاط به طرف عين الشمس حركت كرد، شدت تاريكى هوامشكلاتى براى او ايجاد كرده بود، مقدارى راه رفت و از دير كردن عبدالله نگران بود،تاريكى همه جا را فرا گرفته بود و تپه هاى سنگچين از نظرش ناپديد شد، در اينوقت صداى سمِ اسبها و حركت لجام و ركاب آنها به گوشش رسيد، بناچار خود را بهكنارى كشيد و در پشت سنگى خودش را پنهان كرد، ناگاه عده اى سواره را ديد كه ازفسطاط بطرف عين الشمس در حركت هستند، خيلى نگران شد و به خودش ‍ گفت : نكند كسىحاكم شهر (عمروعاص ) را از نقشه آنها باخبر كرده باشد؟ به اطرافش نگاهى كرد،باغى را كه در وسطش ساختمان كوچكى بود مشاهده كرد، به خودش گفت : بهتر است بهآنجا بروم و از ساكنان آنجا راه را بپرسم .
وقتى داخل باغ شد صداى گريه از درون خانه اى كه در باغ قرار داشت به گوششرسيد مقدارى ايستاد و گوش كرد ديد صداى زنى است كه با گريه و زارى مى گويد:اى ظالم ! از خدا نمى ترسى ؟ از توطئه اى كه براى كشتن بيگناهى نمودى شرم نكردىكه اكنون هزاران نفر را به چنگال مرگ انداختى ؟ سعيد وقتى اين كلمات را شنيد بدنشبلرزه افتاد ديگر صبر نكرد پيش رفت تا از علت گريه اطلاعى كسب كند آهسته در راكوبيد بلافاصله آن صدا قطع شد، مقدارى صبر كرد ولى كسى در را براى او بازنكرد، دوباره با دستى لرزان در را كوبيد، باز جوابى نشنيد، علاقه زيادى در او پيداشد كه از اين قضيه اطلاعى پيدا كند. ترسيد مبادا در آن ديار غريب بدامى گرفتار شود،اندكى ايستاد و از هر طرف فكر و خيال به ذهنش مى رسيد، در نتيجه به اين فكر افتادكه بايد ارتباطى بين اين صدا و آنچه كه بدنبالش است وجود داشته باشد.
ديگر از سواران اثرى نبود و معلوم شد كه بطرف عين الشمس رفته اند، بناچار اين باردر را محكمتر زد تا شايد كسى براى گشودن آن بيايد ولى باز هم خبرى نشد، وقتىخوب دقت كرد ديد در از بيرون قفل شده ، پس دهانش ‍ را به طرف در برد و گفت آيا درخانه كسى است كه در را باز كند؟ من شخص ‍ غريبى هستم كه راه را گم كرده ام . شخصىاز داخل خانه جواب داد كه به غير از من كسى در خانه نيست و در هم بسته وقفل شده و راهى براى باز كردن آن وجود ندارد. تعجب و ترس سعيد زيادتر شدبنابراين پرسيد: تو كيستى ؟ و علت زندانى بودن تو در اين اطاق چيست ؟ آيا راهنجاتى است كه تو را نجات دهم ؟ زندانى داخل اطاق جواب داد: اى كاش مى توانستى ازاين زندان نجاتم دهى !! اما بگو ببينم تو كيستى ؟ سعيد گفت : برايت مى گويم ، منشخصى غريب هستم كه راهم را گم كرده ام ، هر طورى است خودت را به من نشان ده و مراراهنمايى كن تا تو را از اين زندان نجات دهم . صاحب صدا گفت : قفلى را كه به در زدهاند محكم بكش شايد باز شود تا بتوانى مرا نجات دهى ، چونكه اگر من از اينجا نجاتپيدا كنم باعث نجات جان هزاران نفر خواهم شد. سعيد شمشير را از كمر كشيد وداخل قفل كرده و پيچاند و صاحب صدا هم از داخل خانه به او كمك مى كرد كه ناگاهقفل باز شدو بر زمين افتاد، با بازشدن در، چشم سعيد به دخترى افتاد كه باگيسوانى پريشان كرده و لباسى كه اهالى فسطاط بر تن مى كردند از اطاق بيرونآمد، وقتى او سعيد را ديد پرسيد: تو كيستى ؟ راستش را به من بگو. سعيد رو به دختركرد و گفت : تو هم نترس ‍ راستش را به من بگو، از تو شنيدم كه درباره جان هزاران نفرصحبت مى كردى ؟ بگو ببينم آنها چه كسانى هستند؟ سعيد و دختر يكديگر را نگاه مىكردند اما همديگر را نمى شناختند، سپس دختر گفت : چه كسى براى تو گفت كه براىهزاران نفر گريه و زارى مى كنم ؟ سعيد گفت : من با گوشهايم شنيدم ، چيزى را از منپنهان نكن راحت باش و از من نترس . آن دختر گفت : كار آنها چه ارتباطى با تو دارد؟سعيد گفت : مى ترسم يكى از آنها باشم . دختر گفت : پس چرا اينجا آمدى ؟ سعيد گفت :من بطرف عين الشمس مى رفتم راه را گم كردم و اينجا آمدم تا از صاحب خانه راه رابپرسم وقتى كه به اينجا رسيدم صداى گريه و زارى ترا شنيدم حالا بگو ببينم باكه حرف مى زدى و طرف صحبت تو با چه كسانى بود؟ حرف بزن كه طاقتم تمام شدهاست . دختر گفت : من از نيروهاى اطلاعاتى مى ترسم و به كسى اطمينان ندارم ، وقتىپدرم به من حيله و نيرنگ بزند از بيگانگان چه انتظارى است ؟
سعيد گفت : چه بسا بيگانگان و غريبانى كه از نزديكترين نزديكان به آدم نزديكترند،حرفت را بزن و از من ترس و واهمه اى هم نداشته باش . در همين حالى كهمشغول صحبت كردن بودند باز صداى سم اسبان و هياهوى سواران كه از عين الشمسبرمى گشتند شنيده شد. دختر فورا داخل اطاق گرديد و دامن سعيد را كشيده وارد اطاق كردو هر دو سكوت كردند. صداها كم كم نزديكتر مى شد. ناگهان شنيدند كه يكى از آنها مىگويد: اى خيانتكاران ! خوب به چنگ ما افتاديد، ما حيله و نيرنگ شما را شناختيم . وحرفهاى ديگرى كه كاملا قابل تشخيص نبود، تا اينكه از اطراف باغ گذشتند واسيرانى را هم دست بسته به دنبال خود مى كشيدند. دوباره سكوت بر همه جا حكمفرماشد، وقتى مطمئن شدند كه در آن اطراف كسى نيست ، دختر سيلى اى به صورتش زد وگفت : خدا لعنتتان كند به آرزوى شوم خود رسيديد و اين مردم بيگناه را اسير كرديد؟!سعيد گفت : اين گروه بودند؟ آيا كسانى را كه در عين الشمس بودند دستگير كردند؟دختر گفت : متاءسفانه بلى آنها را از عين الشمس گرفته اند. سعيد با ناراحتى واضطراب دست بر دست زد و بيرون رفت ، چشم به سواران دوخت گويا اينكه مى خواستبداند آنها كجا مى روند، دختر گفت : مثل اينكه تو همخيال داشتى نزد آنها بروى ؟ سعيد گفت : بلى ، دختر گفت : خدا تو را از دست آنها نجاتداد و گويا خدا اراده كرده بود كه تو با گم كردن راهت از دست آنها نجات يابى .
سعيد با حالتى نگران و پريشان گفت : ترا بخدا قسم اى خواهر حالا كه از هدف و نيتمباخبر شدى هر چه مى دانى بگو ديگر طاقتم بسرآمده . دختر گفت : ما نمى توانيم اينجابمانيم چون مى ترسم ناگهان كسى بيايد و كار براى ما دشوار شود. سعيد گفت : آياميل دارى از اينجا دور شويم ؟ دختر گفت : بلى ، زودتر برويم وقتى به جاى خلوتىرسيديم قضايا را براى تو بيان خواهم كرد شايد بتوانيم از اتفاق شومى كه درحال وقوع است جلوگيرى كنيم . اين را گفت و از خانه خارج شدند. آن دختر همچنان مى رفتو سعيد هم پشت سرش در حركت بود، از باغ هم گذشتند و به كشتزارى رسيدند و از آنهم گذشتند. سعيد همچنان پشت سر آن دختر ميرفت و نمى دانست كجا مى رود، هر دوى آنهاتمام اين راه را ساكت بودند تا اينكه به ساختمانى رسيدند كه داراى ديوارهاى بلندىبود و دروازه اى هم نداشت . دختر به سعيد گفت : اين دير تعلق به قبطيان دارد، بيا بهبهانه زيارت وارد آن شويم ، تا در جاى امنى قرار گيريم . دختر به پيش رفت تا بهدر كوچك آهنى رسيد، در را كوبيد، از سوراخ بالاى در، راهبى چراغ به دست سر بيرونآورد و پرسيد: كيست كه در مى زند؟ چيزى نگذشت تا اينكه در باز شد آن دوداخل شدند و به علت كوتاهى در، سرشان را خم كردند و وارد شدند. راهب چراغ بدست درپيش حركت مى كرد و آنها پشت سرش مى رفتند تا اينكه بهداخل كليسا رسيدند، راهب در نور چراغ نگاهى به آنها انداخت و شناخت كه آن دختر ازاهل فسطاط و از بزرگان آنجا مى باشد، از ديدن آنهاخوشحال شد و به آنها خوشآمد گفت و آنها را به اطاقى كه در قسمت ديگر كليسا وجودداشت راهنمايى كرد. در آنجا چراغى روشن كرده و در مقابلشان گذاشت و از آنها پرسيد:آيا چيزى احتياج نداريد؟ آن دو گفتند: نه ، راهب آنها را تنها گذاشت و رفت .
سعيد در روشنايى چراغ يك توجهى به دختر كرد و او را دخترى جوان باچهره اى زيبا ودرخشان ، اما با چشمانى خمارآلود از گريه زياد كه مژگانش ‍ از اشك و گريه و زارىشكسته شده بود، مشاهده كرد. ولى با تمام اين اوصاف چيزى از زيبائى او كاسته نشدهبود. سعيد روى قاليچه اى كه در كنار اطاق پهن شده بودمقابل دختر نشست به سخنان او گوش فرا داد، از اضطراب ، قلبش بسرعت مى زد، از دخترپرسيد: حالا كه تنها هستيم حقيقت امر را به من بگو. دختر نگاهى به سعيد انداخت و گفت :شايد تو يكى از دو غريبى هستى كه امروز صبح به شهر فسطاط رسيدى ؟ سعيد گفت :بله ، ولى بگو ببينم تو از كجا اطّلاع پيدا كردى ؟ دختر گفت : من شما را با همسايهغفارى خودمان ديدم ، حالا مى خواهم خبر مهمى را به تو بگويم و از تو تقاضا مى كنم ،از خطر بزرگى كه براى مسلمانان اتفاق خواهد افتاد جلوگيرى كنى . سعيد با عجلهپرسيد: زودتر بگو، من براى همين امر به فسطاط آمده ام . تا شايد گمشده ام را پيداكنم . دختر گفت : سرّى را مى خواهم براى تو بيان كنم و فكر مى كنم هيچكسقبل از من از آن اطلاع پيدا نكرده باشد. آيا تو از طرفداران على عليه السّلام هستى ؟سعيد گفت : بله من از طرفداران ايشان هستم و براى كمك آن حضرت به اينجا آمده ام . دخترخواست چيزى بگويد ولى ايستاد و سرش را بزير افكند.
سعيد از شك و ترديد آن دختر احساس كرد كه او هنوز به سعيد اطمينان ندارد، از اينروبه آن دختر گفت : فكر نكن آن سرّى كه مى خواهى به من بگويى من نمى دانم ، اگرميل دارى آن را برايت بگويم تا اينكه مطمئن شوى آن قضيه درباره امام على عليه السّلامو خطرى كه براى او فراهم شده است مى باشد.
دختر وقتى حرفهاى سعيد را شنيد مطمئن شد و آهى كشيد و گفت : اى سرورم بدان كه پدرمدر شهر فسطاط سلاح جنگى مى سازد و مى فروشد. از كوچكى در دامنش تربيت شدم و مىشنيدم كه او از شيعيان على عليه السّلام مى باشد و به همين جهت دوستى آن حضرت دردلم كاشته شد، آن حضرت هيچ نيازى به مدح و ستايش ما ندارد، چه اينكه او پسرعموىرسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و داماد او ميباشد.
اما قصّه عجيبى را مى خواهم برايت نقل كنم و آن اينكه ما هميشه از ياران و دوستداران علىعليه السّلام به حساب مى آمديم تا اينكه بعد از جنگ صفيّن سستى و بى رغبتى در پدرمنسبت به على عليه السّلام احساس كردم ولى علتش را نفهميدم ، اغلب اوقات او را با يكىاز همسايگانم كه از قبيله مراد بود و به مردم قرآن ياد مى داد مى ديدم ، من فكر مى كردمكه او اهل تقوى و از پرهيزكاران است ولى متاسفانه او از دشمنان دين و امام عليه السّلامبه شمار مى آمد او بظاهر خود را از طرفداران امام على عليه السّلام نشان مى داد. البتهاين در حالى بود كه مصر در دست على عليه السّلام و نماينده او (محمدبن ابى بكر) كهدر اينجا حكمرانى مى كرد بود. اما وقتى كه عمروعاص ‍ با لشكر سواره و پياده خودشبراى فتح مصر آمد و با نماينده على عليه السّلام وارد جنگ شدو اورا به شهادت رساند،(شهادتى كه مثل و مانند او در اسلام سابقه نداشته است )، وقتى حكومت امويان مستقر شدپدرم دشمنى خودش را نسبت به على عليه السّلام آشكار كرد و همسايه ما، يعنى آن مردمرادى هم بر دشمنى پدرم نسبت به امام عليه السّلام مى افزود. اينجا بود كه فهميدمآنها از پيروان خوارج نهروان هستند، با وجود همه اينها بر خشم خود غلبه كردم و صبر راپيشه خود ساختم ، همانگونه كه مى بينى من دختر جوان و ضعيفى هستم و پدرم وقتىسكوت مرا در اين باره مى ديد فكر مى كرد كه با آنها هم عقيده هستم تا اينكه روزى آنمرد مرادى پيش پدرم آمد و از من خواستگارى نمود و پدرم هم با اين تقاضا موافقت كرد، منهم چيزى نگفتم از ترس اينكه مبادا بزور مرا به ازدواج او درآورد بنابراين تصميمگرفتم اگر پدرم مرا به زور به ازدواج با آن مرد درآورد، فرار كنم و از آن روز تاالان اين ازدواج رسما انجام نگرفته است .

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation