بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب قطام و نقش او در شهادت امام علی (ع), جرجى زیدان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALI00001 -
     ALI00002 -
     ALI00003 -
     ALI00004 -
     ALI00005 -
     ALI00006 -
     ALI00007 -
     ALI00008 -
     ALI00009 -
     ALI00010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

ماجراى ترور عمروعاص
عمروعاص پس از شنيدن توطئه قتل و ترس از كشته شدن ، چند روز به اقامه نماز جماعتنرفت . صبح روز 17 رمضان فرا رسيد، عمروعاص ‍ وانمود كرد كه بعلتدل درد نمى تواند به نماز برود، از اين رو شخصى به نام ((خارجة بن ابى حبيبة))(40) را كه رئيس ماءمورين شهر بود و هيچ اطلاعى از دسيسهقتل نداشت ، به جاى خود به مسجد فرستاد.
خارجة بن ابى حبيبه در محل اقامه نماز ايستاد،قاتل كه از قبل در جاى خود قرار گرفته بود و بهخيال اينكه عمروعاص به نماز ايستاده است بدون تاءخير شمشير را كشيده و با يكضربت او را از پاى درآورد. ماءمورين عمروعاص فورا بر سر او ريخته ، و دست بسته اورا پيش امير بردند. عمروعاص با ديدن او فريادى كشيد و گفت : واى بر تو، چرافرمانده نيروهايم را كشتى ؟ تو ((خارجة بن ابى حبيبة )) را كشتى ؟ اما آن مرد بدونترس ‍ و وحشت و با خونسردى گفت : بخدا قسم من فكر مى كردم تو را كشته ام ؟عمروعاص فرياد زد و گفت : تو مى خواستى مرا بكشى اما خدا نخواست و ((خارجة بن ابىحبيبة )) كشته شد. اما بگو ببينم تو كيستى ؟ آن مرد گفت : من عمر بن بكر هستم .عمروعاص گفت : از كدام قبيله هستى ؟ گفت : از بنى تميم . آنگاه عمروعاص دستور دادفورا او را به قتل برسانند.
اما خوله در آن شب خواب و قرار نداشت ، او منتظر خبر تازه اى بود كه بايد فردا آن رامى شنيد. صبح روز بعد داد و فريادهاى در شهر شنيده شد، پدرش به خانه آمد وسراسيمه به سوى خوله رفت و گفت : دخترم ! حرفهاى عبدالله درست بود و پس از بيانماجراى قتل گفت : حالا تو بايد خود را براى ازدواج با عبدالله آماده كنى .
خوله با شنيدن اين خبر، خود را در بن بست عجيبى ديد، او خيلى ناراحت بود و نمى دانستچه كند، از اين رو خود را سرزنش مى كرد كه چرا زودتر از خانه پدرش فرار نكرده است، اما به علاقه سعيد به خودش يقين نداشت زيرا وقتيكه سعيد او را در فسطاط ملاقاتكرده بود، هيچ ابراز علاقه و محبتى به خوله نكرده بود. از طرفى هم نگران كوفهبود كه بر سر على عليه السّلام چه آمده است ، آيا ابن ملجم موفق به اين كار شده استيا نه ؟ آيا اميرالمؤ منين عليه السّلام نيز مثل عمروعاص نجات پيدا كرده و يا اينكه شهيدشده است ؟ تنها كسى كه او را از اين بن بست خارج مى كرد غلامش بود، كه منتظر بود هرچه زودتر بياد و اخبار صحيح را براى او نقل كند.
سعيد بدنبال قطام و انتقام از او
سعيد و بلال را در كوفه ترك كرديم حال مى رويم به كوفه تا ببينيم آنها چه مىكنند. گفتيم بلال آماده سفر به فسطاط بود زيرا سعيد به او گفته بود كه هر چهزودتر به آنجا رفته و خبر صحيح را بياورد، اما خودش در اين فكر بود كه پس ازرفتن بلال چه كند؟
پس از آن به فكرش رسيد كه شايد آمدن بلالطول كشيده و طاقتش بسر آيد، لذا رو به بلال كرد و گفت : من به تو گفته بودم كهبه فسطاط بروى و اخبار را برايم بياورى ، اما چون مى ترسم آمدنت خيلىطول بكشد، من نيز به دمشق مى روم و در آنجا منتظر تو مى مانم . من بيست روز ديگر درمسجد دمشق منتظر تو هستم ، چه انتقام خون على عليه السّلام را از قطام بگيرم يا نه ؟ وهمچنين آنجا بهتر مى توانم بفهمم بر سر معاويه چه آمده است ؟
بلال به سوى فسطاط حركت كرد و سعيد تا صبح فردا در آنجا صبر كرد. صبح زود ازخانه خارج شد و مستقيم به سوى خانه قطام رفت ، وقتى به آنجا رسيد ديد در خانه اوقفل شده است . پس نزديك در ايستاد و نگاهى به باغ و درختان آن كرد و به فكر فرورفت . او بياد خاطرات گذشته و حيله و نيرنگ هاى كه اين زن بدجنس كرده بود افتاد. اوبياد عبدالله افتاد كه با هم به اين منزل آمده بودند. او در اين فكر شد كه اين زن ، كجاممكن است رفته باشد؟ از اين رو به خود گفت : شايد نزد اقوام خود در اطراف كوفهرفته باشد.
به دنبال اين فكر، هر جا كه احتمال مى داد رفت اما اثرى از او نيافت . پس ‍ از آن به خودگفت : اگر بيشتر از اين وقت را از دست دهم ممكن استبلال زودتر از من به دمشق بياد و نتوانم او را ببينم و همچنين به فكرش رسيد كه شايدقطام براى فرار از دست ياران على عليه السّلام به معاويه در دمشق پناه برده باشد؟زيرا او كمك زيادى به كشتن دشمن معاويه كرده بود و حتما مى توانستدل او را به دست آورد. پس از آن وقت را از دست نداد و سوار شتر تندروى شده و با سرعتبه طرف دمشق حركت كرد.
در شب واقعه قطام از ريحان شنيد كه سعيد به كوفه آمده است و وقتى ريحان نزد قطامآمد ماجراى برخورد خود با غلام خوله را براى او تعريف كرد و به او گفت : اين غلام ، اورا در نزد سعيد رسوا كرده و ديگر سعيد سخنان مرا باور نكرد و حاضر نشد با من بهخانه شما بيايد.
قطام از شنيدن سخنان ريحان احساس دشمنى و كينه بيشترى نسبت بهبلال و خوله نمود، او با وجود اينكه از سعيد خوشش نمى آمد اما بخاطر حسادت به خولهكه رقيب او در عشق و علاقه به سعيد شده بود بناى دشمنى با او را در پيش گرفت ،خصوصا از كمكهاى كه خوله براى نجات جان على عليه السّلام به سعيد مى كرد ناراحتبود. لذا تصميم گرفت هر طور شده ضربه اى به خوله بزند. اما چون در آن شب همهافكارش متوجه كشتن على عليه السّلام بود و همچنين ابن ملجم نيز در نزد او حضور داشتنمى توانست به چيز ديگرى فكر كند. از اين روقبل از طلوع فجر همراه آن پيرزن (لبابه ) و غلامش به مسجد كوفه رفته و با نشستندر چادر مخصوص ‍ زنان منتظر وقوع حادثه شد. مسئلهقابل توجه اين است كه او جراءت زيادى در راه تصميم خود داشت ، او حتى از فاش شدننقشه خائنانه اش نمى ترسيد، او يقين داشت كه حيله آن پيرزن (سپردن تعهدنامه سعيدبه قنبر) در خانه على عليه السّلام كار سعيد را خواهد ساخت .
تصميم قطام براى سفر به فسطاط
پس از شهادت على عليه السّلام و دستگيرى ابن ملجم قطام در حاليكه عقده دلش را بازكرده بود بهمراه آن پيرزن (لبابه ) و غلام خود از كوفه فرار كرد، اما هنوز كينه سعيدو خوله را در دل داشت . او تصميم گرفت به فسطاط رفته ، تا در نزد عمروعاصدرباره خوله بدگوئى كند، زيرا فكر مى كرد عمروعاص جواب خوش خدمتيهاى او را درلو دادن محل اجتماع هوداران على عليه السّلام را خواهد داد و شكى نداشت كه با سخن چينىدرباره خوله و بيان طرفداراى او از هواداران على عليه السّلام يزى جز دستور كشتن او ازطرف عمروعاص نخواهد بود. و اين در صورتى بود كه خود عمروعاص بهقتل نرسيده باشد والا بايد نقشه ديگرى درباره خوله مى كشيد. لذا تصميم گرفتموافقت ريحان را به خود جلب كند.
ريحان نيز كه هميشه در خدمت او بود، آمادگىكامل خود را به قطام اعلام كرد. پس از جلب نظر ريحان تصميم گرفت هر چه زودتر خودرا به فسطاط برساند، اما به خود گفت : بهتر است در مسير حركت توقفى در دمشق داشتهباشد تا از سرنوشت معاويه اطلاع پيدا كند، كه اگر او كشته شده باشد، عمروعاص راتشويق كند تا خود مقام خلافت و جانشينى او را تصاحب كند.
ماجراى ترور معاويه
وقتى كه قطام وارد دمشق شد، در آنجا شنيد كه مردى به نام برك بن عبدالله تميمى درصبح 17 رمضان در مسجد دمشق قصد كشتن معاويه را داشت ، اما با ديدن معاويه و از شدتعجله و ترس شمشير را بر ران او وارد كرده و معاويه ازمرگ نجات پيدا كرد. و وقتى اورا گرفتند و نزد معاويه بردند گفت : من خبرخوشحال كننده اى برايت دارم آيا اگر اين خبر را بگويم از مجازات من مى گذرى ؟ معاويهگفت : بله . آن مرد گفت : يكى از رفيقان من سحرگاه امروز على را بهقتل رسانيد. معاويه گفت : شايد او نيز مثل تو نتوانسته است على را بهقتل برساند. برك بن عبدالله گفت : يقينا على كشته شده است ، زيرا او هيچگاه با خودنگهبان ندارد.
پس از آن معاويه دستور داد كه او را به قتل برسانند، و خود نيز بهدنبال مداواى زخمش رفت .(41) اما وقتى قطام سلامت معاويه را شنيد تصميم گرفت هرچه زودتر به فسطاط رفته تا خوله را گرفتار خيانت خود سازد.
آزادى عبدالله از زندان عمروعاص
اما عبدالله در زندان مصر به اميد حادثه ترور بسيار نگران و مضطرب است . او در اينفكر بود كه اگر اين حادثه رخ ندهد چه پيش مى آيد؟ وقتى عبدالله ماجراى اين دسيسهرا به عمروعاص گفت از او تعهد گرفت كه هيچكس را از اين قضيه مطلع نسازد، زيرااحتمال مى داد فاش شدن اين خبر موجب منصرف شدنقاتل عمروعاص گردد. عمروعاص نيز به تعهد خودعمل نمود. او حتى اين راز را از فرمانده نيروهايش پنهان كرد. غير از عبدالله و عمرعاص ،تنها كسى كه از مسئله با خبر شد پدر خوله بود و اين هم براى آن بود كه پدر خولهجزء نزديكترين و معتبرترين افراد در نزد عمروعاص بود. خصوصا از وقتى كه نامزددخترش يعنى ابن ملجم قصد كشتن على عليه السّلام را گرفته بود نزد عمروعاصمحبوبيت خاصّى پيدا كرده بود.
وقتى شب 17 رمضان فرا رسيد، آرامش و قرار از عبدالله گرفته شد. قلب او نيزتندتند مى زد، زيرا او خود را بين مرگ و زندگى مى ديد. وقتى صبح فرا رسيد سر وصدا و همهمه مردم به گوشش رسيد و چون زندان روزنه اى به بيرون نداشت نتوانستچيزى ببيند تا بفهمد چه شده است . پس منتظر نگهبان زندان كه هر روز صبح برايش غذامى آورد شد. با آمدن زندانبان اتفاقات مسجد فسطاط به گوشش رسيد. با فهميدن مسئلهاطمينان زيادى به او دست داد، اما همينطور تا غروب آفتاب در زندان بود.
پس از غروب ، يكى از ماءموران عمروعاص به زندان آمد و ضمن باز كردن دستهايش ، اورا به نزد امير برد. آن مرد عبدالله را به مجلسى كه عمروعاص ‍ در آن بود هدايت كرد،عمروعاص در حاليكه شلاقى در دست داشت و با آن درحال بازى كردن بود، در جايگاه خود نشسته بود و غير از او نيز كسى در آن مجلس نبود.عبدالله به محض قرار گرفتن در مقابل امير زانوهايش را بر زمين زد تا دست عمروعاص راببوسد، اما عمرو عاص دست او را گرفته و در كنار خود نشاند و با صداى آرام و نرمگفت : تو ما را از مرگ نجات دادى و حق زيادى برگردن ما دارى ، اما فرمانده نيروهايم دراين ماجرا كشته شد و اگر چنانچه دقيقا ساعت وقوع حادثه را مى دانستيم اجازه نمى دادمچنين واقعه اى اتفاق بيفتد. عبدالله گفت : زندگى من در گرو اين حادثه بود و اگراتفاق نمى افتاد با سوءظنى كه شما به من داشتيد الان من بجاى ((خارجة )) كشته شدهبودم .
هنوز حرفهاى عبدالله به اتمام نرسيده بود كه خادم عمروعاصداخل شد و گفت : يا امير پدر خوله پشت در است آيا اجازه دارندداخل شوند؟ با اجازه عمروعاص پدرخوله وارد مجلس شد. او با اينكه جزء بزرگان وفرماندهان دربار عمروعاص نبود اما بخاطر خوش خدمتيهاى خود، خصوصا قضيه ابن ملجمدر نزد عمروعاص موقعيّت خاصى پيدا كرده بود، به طورى كه به راحتى واردمنزل عمروعاص مى شد و گاهى عمروعاص او را از اصحاب و ياران خود مى شمرد.
با داخل شدن او عمروعاص به او گفت : قبل از نشستن در را از پشت بسته و به خادم بگوهيچكس را به داخل راه ندهد. عمروعاص ضمن معرفى عبدالله او را در كنار خود نشانيد. پدرخوله از ديدن عبدالله تعجب كرد زيرا او را جوان رشيد و زيبا و باهوشى ديده بود و ازاينكه عمروعاص او را براى دخترش خواستگارى كرده بودخوشحال شد اما عبدالله هيچ اطلاعى از اين مسائل نداشت .
آنگاه عمروعاص رو به عبدالله كرد و گفت : من قبلا تو را به پدر خوله معرفى كرده ام ،بايد به تو بگويم او يكى از بهترين دوستانم مى باشد به طورى كه من خبر توطئهقتل را از همه كس جزء او پنهان كرده بودم ، اما من شرطى با او بسته بودم كه فكر مىكنم به نفع تو باشد و من اين شرط را بخاطر جبران خدمت تو كرده ام .
عبدالله لحظه اى ايستاد و مؤ دبانه گفت : آيا مولايم اجازه ميدهند حرفى بزنم ؟عمروعاص گفت : هر چه مى خواهى بگو. عبدالله گفت : اى امير شما فكر نكنيد كه من بااين كار خود موقعيتى در نزد شما پيدا كرده ام زيرا من هر چه كردم براى نجات جان خودمبود.
عمروعاص از صراحت لهجه عبدالله تعجب كرد و گفت : تو با اين حرفهايت مرا بيشتر بهپاداش دادن تشويق كردى ، پسر عاص هيچگاه زحمات افراد را بى پاسخ نمى گذارد وآن طور هم كه تو فكر مى كنى من ساده نيستم و ميدانم تو براى نجات جان خودت اين خبررا به ما داده اى ، اما با همه اينها من بايد جبران خدمت تو را بنمايم ، من با صدق وصراحت لهجه اى كه در تو ديدم يقين كردم اگر تو از ياران ما باشى مى توانى كمكزيادى به ما بكنى ، زيرا تو يك اموى هستى و شايسته نيست كه از هواداران على باشى .
عمروعاص اين سخنان را با لحن پرسشى گفت تا شايد بفهمد كه علت هوادارى او از علىچه بوده است ، اما عبدالله ساكت ماند و چيزى نگفت . عمروعاص گفت : اما چرا نمى پرسىما چه پاداشى برايت درنظر گرفته ايم ؟ عبدالله گفت : من كه عرض كردم شايسته هيچپاداشى نيستم . عمرو گفت : آيا ازدواج كرده اى ؟ عبدالله گفت : هيچگاه ، مولاى من !عمروعاص گفت : پس ‍ بدان كه در فسطاط دخترى است كه همهاهل شهر از جمال ، عقل و دانائى او صحبت مى كنند، او دختر همين دوست من مى باشد (اشارهبه پدر خوله ). بر تو چه پنهان كه عبدالرحمن بن ملجم نيز از او خواستگارى كرده است، او كسى است كه تصميم دارد على را به قتل برساند و نمى دانم آيا موفق به اين كارشده است يا نه ؟
عبدالله با شنيدن اين حرفها نفسش بند آمد، از اين رو به سعيد و كار بسيار مهم او در راهنجات على عليه السّلام فكر مى كرد اما هر طور بود صبر كرد و به دنباله حرفهاىعمروعاص گوش داد. عمروعاص ادامه داد: اين دختر الان نامزد ابن ملجم است و تصميم داشتپس از مراجعت از كوفه با او عروسى كند. اما مخفى نماند كه اين خائن با اينكه از ماجراىترور من بوسيله عمروبن بكر اطلاع داشت آن را از ما مخفى نگه داشت ، لذا من او را شريككشتن خود مى دانم و پس از آن او را از ازدواج با خوله محروم ساختم . من خوله را به منزلهدختر خود مى دانم ، لذا او را براى تو خواستگارى كردم و مى دانم هرگاه تو او را ببينىمى فهمى كه ما بهترين دختر فسطاط را برايت انتخاب كرده ايم .
آنگاه رو به پدر خوله كرد و گفت : گمان نكن كه ما درباره خوله كوتاهى كرده ايم ، اينجوان از خانواده بزرگان است ، بايد بدانى او يك اموى است و بين او و معاويه نسبتنزديكى وجود دارد. اما اگر ابن ملجم خائن به اينجا بيايد، به خدا قسم او را زنده نخواهمگذاشت ، من فكر نمى كنم او زنده از خانه پسر ابى طالب خارج شود،حال چه در كارش موفق شود و چه نشود.
عبدالله از اينكه تا اين حد در نزد عمروعاص قُرب و منزلت پيدا كرده بودخوشحال بود، اما براى پسر عموى خود سعيد نگران بود كه پس از جدا شدن از او چهبه سرش آمده است ؟ به فكرش رسيد كه از عمروعاص بپرسد سعيد چه شده است ؟ اما ازاين مى ترسيد كه نكند او به دست ماءموران عمروعاص ‍ دستگير شده باشد، لذا بازساكت ماند و چيزى نگفت . اما عمروعاص از سكوت عبدالله چنين فهميد كه شايد او راضىبه اين وصلت نباشد لذا گفت : چرا جواب مرا ندادى ؟ حتما از خوله خوشت نمى آيد، ولىبخدا سوگند كه من حاضر بودم او را براى بهترين پسرانم انتخاب كنم .
عبدالله خود را جمع كرد و گفت : مولاى من ! چگونه ممكن است به آنچه شما راضى هستيدراضى نباشم ؟ سكوت من براى آن است كه خود را درمقابل راءى و نظر امير بى اختيار مى بينم ، علاوه بر اين رضايت دختر نيز شرط است ،آيا او مايل است با جوان غريبى چون من ازدواج كند؟ پدر خوله در جواب او گفت : خوله كنيزِمولايم امير است و آنچه ايشان براى او بپسندد او فرمانبردار است ، زيرا من و دخترم مطيعدستورات امير هستيم .
لحظه اى سكوت بر مجلس حكمفرما گرديد و سپس عمروعاص رو به عبدالله كرد و گفت :من فكر مى كردم ، شما دو نفر بوديد كه به فسطاط آمديد، اما من غير از شما كسى رانديدم ؟ عبدالله با شنيدن سئوال عمرو مضطرب شد و فورا در جواب او گفت : بله مولاىمن ، همين مسئله است كه از شروع سخنان شما مرا به خودمشغول كرده است ، او پسر عموى من است كه با من به اين شهر آمده بود، من او را در مسجدگذاشته و خود به عين الشمس رفتم ولى در آنجا دستگير شدم و تا كنون هيچ خبرى از اوندارم ، نمى دانم ماءموران او را گرفته و كشته اند يانه ؟ عمروعاص گفت : من درباره اوچيزى نشنيده ام و فكر مى كنم وقتى خبر دستگيرى شما را در آنجا شنيد فرار كرده باشد.
مقدارى از نگرانى عبدالله با شنيدن اين حرفها كم شد اما او دوست داشت بيشتر ازحال سعيد مطلع گردد، او دوست داشت به كوفه رفته تا از وقايع آنجا با خبر شود وبفهمد چه بر سر امام آمده است ، لذا به تظاهر گفت : من براى پسر عمويم نگران هستم ،آيا مولاى من اجازه مى دهند به دنبال او به كوفه بروم تا جوياىحال او شوم و سپس برگشته و تا آخر عمر در خدمت شما باشم ؟ زيرا من هرگز محبتهاىشما را فراموش نخواهم كرد.
عمروعاص گفت : اما اول بايد خوله را به عقد تو درآورم تا داماد ما شوى و پس از آن بههر كجا كه مى خواهى سفر كن .
عمروعاص بخاطر زيركى و سياستى كه داشت احساس كرده بود كه چنين شخص آزاده ودرستكارى را نبايد از دست داد، زيرا اگر در خدمت او باشد مى تواند خدمات زيادى به اوبنمايد پس بهتر آن ديد كه او را به قيد ازدواج مقيّد كند خوله را به همسرى او انتخابكرد چون فكر مى كرد خوله از طرفداران او است و مى تواند مجددا عبدالله را به حزبامويان برگرداند.
عمروعاص تا آن هنگام نمى دانست آيا ابن ملجم موفق شده است يا نه ؟ عبدالله نيز پيشنهادعمروعاص را پذيرفت كه پس از ازدواج با خوله مسافرت كند. پس از آن عمروعاص زمانازدواج آن دو را اعلام كرد و به عبدالله گفت : تو تا روز ازدواج درمنزل ما مهمان خواهى بود و پس از عقد مى توانىدنبال پسر عموى خود بروى . عبدالله در مقابل امير زانو زد و دست او را بوسيد و گفت :شما آن قدر به من محبت كردى كه من قادر به جبران آن نيستم . پس از آن از عمروعاصاجازه خروج گرفت و به بيرون رفت .
پدر خوله نيز كه فكر مى كرد شوهر خوبى براى دخترش پيدا كرده و در حالى كه ازخوشحالى پر مى كشيد از مجلس بيرون رفت ، او با سرعت به سوىمنزل حركت كرد. اما خوله ناراحت و خشمگين در اطاقش نشسته بود. خوله از اينكه عمروعاصمى خواست او را به ازدواج عبدالله درآورد، ناراحت و عصبانى بود و اگر چه دردل نفرتى از عبدالله نداشت اما از اول به سعيد علاقه داشت .
پدر خوله تا غروب به خانه باز نگشت . خوله مى دانست كه پدرش به نزد عمروعاصرفته است و با او درباره ازدواج با عبدالله صحبت مى كند، با بى قرارى منتظر آمدنپدر بود، او از اين نگران بود كه نكند پدرش او را به ازدواج اجبارى با عبدالله واداركند. دو ساعت از شب گذشته بود كه صداى در خانه به گوش خوله رسيد، قلب او بهتپش افتاد و رنگ صورتش زرد شد و همچنان بىحال بر بالش تكيه داد. چيزى نگذشت كه در خانه باز شد، پدرش ‍ بهداخل آمد، او فورا و يكسره به طرف اتاق خوله آمد و در را زد، خوله در حاليكه زانوهايشاز شدت اضطراب به لرزش افتاده بود بلند شد و در را براى پدرش باز كرد. پدرشداخل شد و در حاليكه خوشحالى و سرور از چهره اش مى باريد در كنار دخترش نشست ، اوفكر مى كرد الان دخترش ‍ بسيار خوشحال و خندان است اما با ديدن چهره مضطرب و نگراندخترش ‍ گفت : دخترم چه شده ؟ چه چيزى تو را ناراحت مى كند؟ خوله گفت : چيزى مراناراحت نمى كند، كسالت من بخاطر ديرآمدن شما و تنهايى خودم در اين خانه است . پدرشتبسمى نمود و گفت : وقت آن رسيده است كه ديگر تنها نمانى .
خوله منظور پدرش را نديده گرفت و گفت : گويا تازه فهميده ايد كه من در اين خانهتنها هستم لذا تصميم گرفته ايد كه هيچ وقت مرا تنها نگذارى . پدرش از سادگى اوخنديد و گفت : دخترم ، منظورم اين نبود، بلكه مى خواهم پيشنهادى را كه چند روز پيشعمروعاص به تو كرده بود به يادت بياندازم . اكنون وقت آن فرا رسيده است ، زيراحرف عبدالله اموى درست درآمده است ، از اين رو عمروعاص امشب من و عبدالله را در منزلشجمع كرد و با هم در اينباره صحبت كرديم . عبدالله جوان رشيد و زيبايى است كه آثاربزرگى و شجاعت از چهره اش هويدا بود، همين اندازه كافى است كه بدانى امير آنقدر ازاو تعريف كرد كه تا حال از كسى چنين نگفته بود، او شوهر خوبى براى تو خواهد بودو وقتى عقدتان خوانده شد ديگر تنها نخواهى بود.
هنوز حرفهاى پدرش به اتمام نرسيده بود كه صورت خوله سرخ شد و آثار خجالت وشرمندگى بر او غالب شد. و دانه هاى عرق مثل مرواريد بر پيشانيش نشسته شد، خولهسر به زير انداخته بود و چيزى نمى گفت . اما تنها خجالت ، كه پدرش چنين فكر مىكرد سبب اضطراب و نگرانى او نبود، اضطراب او براى اين بود كه او نمى دانست آيابه احساس قلبى و عواطف خود گوش كند يا به دستور پدرخود و عمروعاص ؟ اگر چه اونمى دانست كه الان در كوفه بر سر سعيد چه آمده است اما از درون قلب به او علاقه داشت. او مى دانست رد كردن عبدالله خشم و غضب پدر و امير را بهدنبال خواهد داشت .
اما پدرش اين اضطراب و نگرانى را عادى مى دانست زيرا هر دخترىقبل از خواستگارى و ازدواج با آن روبرو مى شود. پس دستى بر موهاى بلند خوله كشيدو گفت : خجالت نكش دخترم ، من پدرت هستم و درباره ازدواج با تو صحبت مى كنم ، اينافتخار بزرگى است كه اين كار بدست امير انجام مى شود.
خوله ميل داشت تا آمدن خبرى از سعيد عقد را به تاءخير اندازد. و در حاليكه سر به زيرافكنده بود گفت : آيا وقتى براى اينكار تعيين شده است ؟ پدر گفت : بله ، يك هفته مهلتداده شده است . خوله گفت : بهتر است سه هفته مهلت بگيرى . پدر گفت : چه علتى داردكه آن را اينقدر به تاءخير بياندازيم ؟ من مى ترسم اگر چنين تقاضاى از امير كنيم اوخشمگين شود، عبدالله جوان بى نظيرى است من به داشتن چنين دامادى افتخار مى كنم ، پسجاى اعتراضى باقى نمى ماند.
طبق عادت هميشگى پدر خوله ، حرفهايش تواءم با خشونت و اكراه بود. خوله نيز كهپدرش را مى شناخت و عاقبت گفتگوى با او را مى دانست ، سكوت كرده و بظاهر خوشحالىخود را نشان داد. و وقتى پدرش او را چنين ديد گفت : آفرين به تو دخترم ! تا يك هفتهديگر مقدمات ازدواج فراهم مى شود. اگر چه خوله ساكت شده بود اما بهدنبال راهى مى گشت تا هر طور شده ازدواج را به تاءخير اندازد.
ازدواج دروغين عبداللّه و دختر جوان
اما عبداللّه در جستجوى پيداكردن خانه اى بود تا در آن اقامت كند ودر حالى كهدنبال كارش بود فرستادگان عمروعاص نزد او آمده و به او گفتند: امير دستور داده كهبراى شما خانه اى فراهم كنيم تا مهمان ايشان باشى . عبداللّه از شنيدن اين حرفخوشحال شد زيرا پيدا كردن خانه براى مرد غريبى چون او كار مشكلى بود. سپسفرستادگان عمروعاص او را به خانه اى بردند كه در آن فرش ووسايل استراحت و .... گسترده شده بود. آن گاه يكى از آنها پرسيد: اگر غذائى احتياجداريد بگوئيد تا براى تو فراهم كنيم عبداللّه گفت : نه چيزى نمى خواهم فقط بايدبروم و استراحت كنم . آن گاه به اتاق خود رفت . وقتى تنها شد به ياد اتّفاقاتگذشته و پسر عموى خود سعيد و مسئله على عليه السّلام افتاد. اوميل داشت خوله را ببيند و با او صحبت كند. بالاخره هر طور بود آن شب را به صبحرسانيد.
در اوّل صبح از خواب بيدار شد و براى نمار به مسجد رفت . او اميدوار بود پدر خوله رادر مسجد ديدار كرده تا شايد او را به منزل خود دعوت كند و براى لحظه اى هر چندكوتاه خوله را ببيند. از قضا پدر خوله نيز آن روز عمدا به مسجد آمده بود تا شايدعبداللّه را ببيند. او پس از ديدن عبداللّه و سلام و احوالپرسى از او خواست تا شام بهمنزل او برود. امّا عبداللّه گفت : من مهمان امير هستم و درست نيستقبل از اين كه از او اجازه بگيرم دعوت شما راقبول كنم . پدر خوله گفت : من خودم از امير اجازه خواهم گرفت .
عبداللّه پس از تشكّر از او جدا شده و در كوچه و بازارهاى فسطاط قدم مى زد و بدون آنكه اطّلاعى از منزل خوله داشته باشد از كنار خانه آن عبور كرد. خوله آن روز را در حالىصبح كرده بود كه مضطرب و نگران به نظر مى رسيد لذا براى رفع نگرانى بهحياط رفته و در حال قدم زدن شد، امّا يك مرتبه چشمش به عبداللّه افتاد كه درحال عبور از كوچه بود او تا حال عبداللّه را نديده بود، اما از طرز لباس پوشيدن وشباهت او به سعيد فهميد كه او همان خواستگارش عبداللّه است . از ديدن عبداللّه قلبش بهتپش افتاد و در لحظه اوّل از او متنفّر گرديد، اما براى اين كه او را درست بشناسد، خوببه قيافه او نگاه كرد و ديد او جوانى خوش اندام و رشيد است ، با ديدن او و شباهتش بهسعيد خوشحال شد، اما پس از لحظه اى به فكرش رسيد كه عبداللّه مى خواهد محبوبشسعيد را از او جدا كند، لذا باز هم از او متنفّر شد. او همچنان عبداللّه را نگاه مى كرد تا ازنظرش دور شد، اما عبداللّه نمى دانست كه چشم دخترى او را زير نظر داشته است .
خوله با قلبى گرفته به اتاق خود بازگشت و آن روز تا غروب نتوانست چيزىبخورد. وقتى كه زمان آمدن پدرش فرا رسيد خدمتگزاران براى او و مهمانش عبداللّه غذادرست كرده بودند و اين در حالى بود كه خوله از مهمانى عبداللّه خبرى نداشت . چيزى ازغروب نگذاشته بود كه پدرش وارد خانه شد و خوله با ديدن پدرش خود را بهمريضى زد، اما با ديدن جوانى كه همراه پدرش آمده بود تعجب كرد، با ديدن عبداللّهمضطرب شده و قلبش شروع به تپيدن كرد و فورا به اطاق خود رفته و در را بست .
پدرش مهمان را به اطاق پذيرايى برده و در آن جا نشاند و سپس به اتاق خوله رفته وديد دخترش در حالى كه رنگش پريده ، در بستر خود دراز كشيده است . خوله با ديدن پدردر حالى كه خود را به ضعف و مريضى زده بود خواست از جايش بلند شود امّا وانمود كردكه نمى تواند. پدرش با ديدن حال او گفت : چه شده دخترم ؟ خوله گفت : چيزى نيست ،فقط مقدارى كسالت و ضعف دارم كه علّتش را هم نمى دانم . پدرش نزديك او آمد و آهسته درگوشش گفت : خودت را آماده كن كه مهمان عزيزى داريم . خوله خود را به بى ميلى زد وگفت : به من چه ربطى دارد كه مهمان آمده است ، من الان آماده پذيرايى از مهمان نيستم .پدر گفت : اما اين مهمان از خويشاوندان ما است و به خاطر امير، عمروعاص نيز شدهضررى ندارد او را ببينى . خوله گفت : من حالم خوش نيست ، بگذار براى وقت ديگرى كهانشاءاللّه حالم بهتر شود. پدر گفت : من فكر مى كردم وقتى به تو بگويم اين جوانهمان خواستگار توست ، بيشتر از من ميل ديدار او را داشته باشى ، اما شايسته نيست كهاكنون به او بى احترامى كنيم .
خوله متحيّر و ساكت شد و نمى دانست چه جوابى به پدرش بدهد زيرا او مى دانست كهپدرش بد اخلاق و خشن است ، لذا ساكت شد و چيزى نگفت . پدرش دست او را گرفت وازجايش بلند كرد، خوله با بى ميلى به دنبال پدرش ‍ حركت كرد و وقتى نزديك در اتاقمهمان رسيدند، پدرش لحظه اى او را نگه داشت و گفت : چهره ات را با نقاب بپوشان وافسردگى و ناراحتى را از خود دور كن و آن طور كه شايسته است از مهمان پذيرايى كن ،كه مبادا امير از ما ناراحت گردد.
خوله با آگاهى از اخلاق پدرش چاره اى جز اطاعت از او نديد و ضمن پوشاندن صورت ومرتب كردن لباسهايش به دنبال پدر حركت كرد. اما عبداللّه دير آمدن خوله رادليل بر حياء و شرم او مى دانست ، عبداللّه دوست داشت زودتر او را ببيند. وقتى خولهداخل شد نگاهى به قامت زيبا و دلبرباى او انداخت و با خوشحالى خدا را سپاس گفت كهپس از نجات از مرگ چنين توفيقى را نصيب او كرده است . پس از سلام و احوالپرسى ازهمديگر، خوله در كنار پدرش روى تشكى نشست . عبداللّه هم زير چشمى به او نگاه مىكرد تا شايد چهره او را ببيند.
در آن شب عبداللّه با شنيدن حرفهاى خوله بيشتر مجذوب هوش ، ذكاوت و زيبايى او شدهبود كه گويا تا حال چنين دخترى نديده بود. بالاخره پس از پايان مهمانى از آنهاخداحافظى كرد و رفت .
عبداللّه بقيّه روزهاى هفته را نيز با چنين حالى سپرى كرد و هرچه بيشتر خوله را مى ديدبيشتر به او علاقه پيدا مى كرد. وقتى روز عروسى فرا رسيد عمروعاص عبداللّه راخواسته و گفت : مى خواهم عقد شما را در خانه خودم منعقد سازم و مدتى نيز همين جا اقامتكنيد تا هر وقت مايل باشيد به خانه خودتان برويد. عمروعاص اين كارها را براىبدست آوردن دل عبداللّه مى كرد تا او را از هواداران خود سازد.
مراسم عقد و ازدواج به طور معمول برگزار گرديد و عبداللّه خيلىخوشحال بود كه چنين همسرى نصيب او شده است و اگر خاطره پسر عمويش سعيد ونگرانى از على عليه السّلام نبود او خود را خوشبخترين مردم مى دانست ، زيرا همسر خود رابهترين ، زيباترين و باهوشترين زنان مى دانست . پس از پايان مراسم عقد و ازدواج وآماده كردن حجله عروس ، داماد و عروس داخل اطاق خود رفتند.
پس از آن كه تنها شدند عبداللّه به طرف خوله رفت و خواست كه نقاب از چهره خولهبردارد، اما او اجازه نداد و با دستان خود نقابش را گرفت . عبداللّهخيال كرد كه خوله با او ناز و شوخى مى كند، از اين رو گفت : گويا تو عبداللّه را دوستندارى ؟ خوله سر به زير افكند و گفت : خدامى داند كه از او بيزار و متنفّر نيستم .
عبداللّه باز هم دست خود را به طرف خوله برد تا نقاب چهره اش را بردارد، اما براىبار دوم خوله امتناع كرد. عبداللّه از كار خوله متحيّرمانده بود، دست او را گرفت و با لحنجدى و عاشقانه ، اما ملامت گرانه گفت : چه شده است خوله ؟! چرا از چيزى كه خدابرايمان حلال كرده امتناع مى كنى ؟
خوله خود را از كنار تختخواب به ديوار اطاق چسباند و در حالى كه سر به زير انداختهبود با دستانش محكم نقابش را گرفت و چيزى نگفت .
عبداللّه از كارهاى خوله شگفت زده شد و خيال كرد شايد نيرنگى در اين كار باشد، لذا درحالى كه هم چنان دست خوله را در دست خود داشت با لحنى تند گفت : نمى دانم اين كار توچه معناى دارد؟ اگر اين كارى كه مى كنى به خاطر ناز و يا شرم و حيا باشد اكنون وقتآن گذشته است ، زيرا عقدمان در نزد امير و بزرگان فسطاط جارى شده است ، و اگر بهخاطر اين است كه از روى اجبار به ازدواج با من تن دادى بگو تا خيالم راحت شود.
وقتى حرفهاى عبداللّه تمام شد خوله سر خود را بلند و به آرامى دستان خود را از دستعبداللّه بيرون آورد و گفت : آرى ، من به شخص ديگرى علاقمندم ، اما از تو متنفّر و بيزارنيستم و چون برادر، تو را دوست دارم نه مثل شوهر.
عبداللّه كه مبهوت و شگفت زده شده بود و در حالى كه خشمگين و عصبانى به خوله نگاهمى كرد گفت : از كار تو در شگفتم ، اگر تو راضى نبودى ، چراقبل از ازدواج چيزى نگفتى ؟ امّا اكنون مى خواهم بدانم علّت چيست ؟
خوله در حالى كه نقاب از صورتش كنار مى زد گفت : اجازه بده با چهره باز و گشاده باتو صحبت كنم ، و ترسى نداريم كه تو از آنچه دردل من است با خبر شوى ، اما اوّل سؤ الى از تو مى كنم و اگر پاسخ آن را دادى ، آن گاهاسرارم را به تو خواهم گفت . عبداللّه گفت : هر چه مى خواهى بگو تا جوابت را بدهم .
خوله گفت : چطور راضى شدى ازدواج كنى ، در حالى كه خبرى از پسر عمويت ندارى ؟عبداللّه گفت : كدام پسرعمو، بيشتر توضيح بده ؟ خوله گفت : منظورم پسر عمويت سعيداست كه با هم به فسطاط آمديد، آيا برايت اهميّت ندارد كه بفهمى چه بر سر او آمده است؟
حرفهاى خوله عبداللّه را متعجّب و حيران ساخت ، امّا نمى دانست كه خوله پسر عمويش راكجا مى شناسد، لذا گفت ؟ تو از كجا پسرعمويم را شناختى و چگونه فهميدى ما با همبه فسطاط آمده ايم ؟ خوله گفت : تقدير خدا اين بود كه او را بشناسم ، اما من در تعجّبمكه چگونه به اين زودى كار مهمّى را كه براى آن به فسطاط آمده ايد فراموش كرده ايد؟آيا فكر مى كنى على عليه السّلام از مرگ نجات يافته است ؟
هر چه بر سخنان خوله اضافه مى شد، تعجب عبداللّه نيز زيادتر مى شد، او به يادوقايع گذشته و پسر عموى خود سعيد افتاد و رو به خوله كرد و گفت : اى خوله باحرفهايى كه زدى مرا دگرگون كردى ، زودتر بگو كه چه خبرهايى دارى ؟ پسرعمويم را چگونه شناختى و چه ارتباطى بين او و امتناع تو در اين شب وجود دارد؟ خولهگفت : آيا قول مى دهى هر چه به تو مى گويم دردل خود نگه دارى و به كسى نگوئى ؟ عبداللّه گفت : آرى ،قول مى دهم ، قسم مى خورم كه به كسى چيزى نمى گويم ، پس زودتر بگو كه حوصلهام از اين پنهان گوئيها بسر آمده است .
خوله آهى كشيد و در حالى كه صورتش سرخ شده بود تصميم گرفت حرفهايش را بيانكند اما نتوانست . عبداللّه كه تعلّل او را در سخن گفتن ديد حوصله اش سرآمد و بلند گفت: تو را به خدا حرف بزن ، كه صبر و طاقتم به پايان رسيده است . خوله گفت : آنچهدر دل دارم مى گويم و از سرزنش هم با كى ندارم . منقبل از اين كه تو را ببينم با سعيد آشنا شدم و به او علاقه مند گشته ام و فكر مى كنماو نيز مرا دوست داشته باشد، و اين دوستى ما به خاطر همكارى در راه نجات على عليهالسّلام اصل شده است . سعيد صبح آن شبى كه عمر و عاص دستگير شدگان عين الشّمس رادر نيل غرق كرد به سوى كوفه حركت كرد و اين در حالى است كه او فكر مى كند تو ازجمله غرق شدگان هستى و فكر مى كنم اگر او بفهمد تو زنده هستى از شدّت خوشحالىمثل پرنده اى به سوى تو خواهد آمد. و آن گاه خوله تمام ماجراى آشنايى خود با سعيد رابراى عبداللّه نقل كرد.
عبداللّه با شنيدن حرفهاى خوله احساس كرد كه در خواب است ، اما وقتى مطمئن شد كهخوله سعيد را دوست دارد و بر آن ثابت قدم است به خود گفت : پس ديگر من حقّى بر اوندارم .
عبداللّه در حالى كه احساس مى كرد خوله در نگاهش قدر و منزلت ويژه اى پيدا كرده استگفت : اى خوله من از اين ساعت تو را مثل خواهر خود مى دانم و تمام سعى و تلاش خود راخواهم كرد تا تو را به سعيد برسانم ، زيرا سعيد به منزله برادر من است ، و بنابروصيّت جدش سرپرستى او به عهده من گذاشته شده است ، آفرين بر تو كه حقيقت ماجرارا با من در ميان گذاشتى ، بنابر اين من فردا براى پيدا كردن سعيد به كوفه خواهمرفت تا از سرنوشت حضرت على عليه السّلام نيز اطلاع پيدا كنم .
خوله گفت : اى عبداللّه ! فعلا براى رفتن به كوفه عجله نكن ، زيرا قرار است بزودىغلامم بلال كه به همراه سعيد به كوفه رفته است به فسطاط باز گردد تا اخبارصحيح را از كوفه برايم بياورد؛ اما اكنون از تو مى خواهم كه آن چه بين من و تو واقعشده است را پنهان نگه دارى و طورى رفتار كنى كه گويا شوهر واقعى من هستى تاببينيم چه پيش خواهد آمد.
عبداللّه كه از هوش ، غيرت و پايدارى خوله متعجّب شده بود گفت : من از هم اكنون بهبرادرم سعيد از داشتن چنين همسرى تبريك مى گويم و اميدوارم كه از حيله و نيرنگخيانتكاران در امان باشد. مقصود عبداللّه از خدعه و نيرنگ خيانتكاران همان زن خائن يعنىقطام بود زيرا فكر مى كرد شايد او به فسطاط آمده و در نزد عمروعاص درباره او وسعيد سخن چينى كند. سپس ‍ خوله گفت : اكنون من منتظربلال هستم كه چه خبرى از كوفه و دمشق برايم خواهد آورد تا بدانم كه كدام يك (علىعليه السّلام و معاويه ) از مرگ نجات يافته اند و امّا نجات يافتن عمروعاص به كمكتو صورت گرفته است . عبداللّه گفت : امّا من اين كار را براى نجات جان خود كرده ام وحتّى ماجراى توطئه قتل معاويه را به او نگفته ام زيرا مى دانستم او كسى را در نزدمعاويه خواهد فرستاد و در نتيجه معاويه نجات پيدا مى كرد. خوله گفت : من هرگز نااميدنيستم ، بايد صبر كرد و ديد خدا چه مى خواهد. امّا الان توبه رختخواب خودت برو و مننيز براى خود رختخوابى پهن كرده و در آنجا مى خوابم . عبداللّه گفت : نه ، به خداقسم ، اجازه نخواهم داد كه تو روى قاليچه بخوابى ، اين من هستم كه روى قاليچه مىخوابم .
به اين ترتيب خوله و عبداللّه آن شب را جدا از همديگر خوابيدند، خولهخوشحال بود زيرا از چيزى كه از آن مى ترسيد نجات يافته بود. اما عبداللّه اگر چهبه خاطر از دست دادن زنى چون خوله متاءسف شده بود ولى از اين كه او نصيب سعيد مىشد خوشحال بود.
صبح فردا همه فكر مى كردند آن دو زن و شوهر واقعى هستند. آنها چند روز در خانه عمروعاص زندگى كردند، تا روزى كه خوله احساس كرد وقت آن شده كهبلال برگردد، لذا تصميم گرفت از امير اجازه گرفته و به خانه خود برود زيرا مىترسيد در غياب او بلال به خانه آمده و با خشم و غضب پدرش ‍ مواجه گردد و او از خانهفرار كند. عبداللّه نيز با نظر او موافقت كرد، آنگاه هر دو از امير اجازه گرفتند تا بهخانه پدر خوله بروند و عمروعاص هم به آنها اجازه رفتن داد. پدر خوله نيز از آمدن آنهابه خانه خود بسيار خوشحال شد. و به گرمى آنها را پذيرفت .
هنوز دو روز از اقامت آنها در منزل پدر خوله نگذشته بود كهبلال آمد. بلال در اوائل روز به فسطاط آمد و در آن هنگام پدر خوله در دكان خود بود، ووقتى بلال او را ديد كه در مغازه است فورا خود را بهمنزل خوله رساند. او بدون اجازه وارد خانه شد، وقتى وارد خانه شد جوان ناآشنايى رادر آنجا مشاهده كرد، آن جوان طورى در كنار خوله نشسته بود كه گويا برادر و يا شوهراوست . بلال با ديدن عبداللّه بسيار تعجّب كرد ولى چيزى نگفت . امّا همين كه خوله او راديد گفت : داخل شو و در را ببند. بلال در را بست و در حالى كه زير چشمى به آنها نگاهمى كرد به طرف آن دو نزديك شد. خوله كه متوجه سؤ ظنبلال شده بود گفت : خيال بد نكن ، اين شخصمثل برادر من است حالا هر چه زودتر خبرهايى كه دارى برايم تعريف كن ، و بگو از امامعليه السّلام چه خبر دارى ؟
اما بلال ساكت شد و چيزى نگفت ، خوله از سكوت او نگران شد و فورا از او خواست هر چهمى داند بگويد. بلال با صداى گرفته و لرزان گفت : ((حضرت على عليه السّلامشهيد راه اسلام شد)) خوله با شنيدن اين حرف بى اختيار دستان خودر را به هم زد وفرياد برآورد: قربانت شوم اى اءبالحسن. عبداللّه نيز با تاءثرى شديد چنينكلماتى گفت . سپس خوله گفت : با ابن ملجم چه كردند؟بلال گفت : اين مرد پليد را كشتند و جسدش را به آتش كشيدند، خدا او را لعنت كند.عبداللّه گفت : حال سعيد چطور است ؟ بلال گفت : وقتى مى آمدم او صحيح و سالم بود ومى رفت تا آن زن خائن را پيدا كند. عبداللّه گفت : آيا منظورت قطام است ؟بلال گفت : بله ، اما تو او را از كجا مى شناسى ؟
خوله گفت : آيا مى دانى اين مرد كيست ؟ بلال گفت : نه ، نمى دانم . خوله گفت : آيا سعيدبه تو نگفت كه پسرعموى خويش را در فسطاط از دست داده است ؟بلال گفت : بله ، خوله گفت : اين آقا، همان عبداللّه ، پسر عموى سعيد است .
بلال از شنيدن اين سخنان مبهوت شد و از خوشحالى اشك چشمانش ‍ سرازير شد و گفت :آقاى من ! تو زنده هستى ؟ آه كيست كه اين خبرخوشحال كننده را به پسر عمويت برساند. به خدا قسم همين الا ن اين خبر را براى اوخواهم برد، امّا قبل از آن بايد اسرارى را به سرور خود بگويم . خوله رو بهبلال كرد و گفت : همان طور كه قبلا گفتم او برادر من است و من چيزى را از او پنهان نمىكنم ، پس زودتر بگو حال سعيد چطور است و چرا به فسطاط نيامد؟بلال گفت : در حالى از او جدا شدم كه بسيار مشتاق ديدار تو بود، او با من به فسطاطانيامد زيرا مى ترسيد عمروعاص از قتل نجات يافته باشد و در اينجا تاءمين جانىنداشته باشد. وقتى به شهر رسيدم شنيدم كه شخص ديگرى به جاى عمروعاص بهقتل رسيده است . اما نمى دانم رفتار پدرت با تو چگونه است ؟ من از رفتار او با تونگران هستم . خوله گفت : بلال ! اكنون عمروعاص ‍ از ابن ملجم بسيار خشمگين و عصبانىاست ولى از من راضى است و مرا مثل فرزند خود دوست دارد. اما راجع به سعيد، بدان كهنه عمروعاص سعيد را مى شناسد و نه پدرم ، لذا آمدن او به فسطاطمثل حضور يك مرد غريب است در شهر، كه هيچ خطرى او را تهديد نمى كند.
پس از آن از بلال خواست تا در كنارش نشسته و همه ماجرا را برايش ‍ تعريف كند. خولهبا شنيدن شرح وقايع كوفه ، وقتى اسم قطام را شنيد، فهميد كه او مى خواست سعيد رانيز به قتل برساند، رنگ صورتش تغيير كرد و با خشم و عصبانيّت فرياد زد: خداصورت آن زن حيله گر را سياه گرداند، من او را مى شناسم و شنيده ام كه چقدر زن مكار وحيله گرى است . عبداللّه شروع به سخن كرد و گفت : خدا مى داند از روزى كه من با اوآشنا شدم چيزى جز شرّ از او نديده ام . سپس عبداللّه آنچه ميان او و قطام گذشته بود رابراى خوله نقل كرد.
اگر چه خوله از خبر شهادت امام عليه السّلام بسيار ناراحت شده بود اما از نجات سعيدخوشحال بود. آن گاه از بلال پرسيد: حال بگو آيا درباره سوء قصد معاويه چيزىشنيده اى ؟ بلال گفت : در مسير حركتم به سوى فسطاط از دمشق عبور كردم و در آنجاشنيده ام او نيز چون عمروعاص نجات پيدا كرده است .
خوله از قضا و قدر الهى شگفت زده شد كه چگونه آن دو جان سالم بدر بردند امّا امامعلى عليه السّلام به شهادت رسيد؟ سپس عبداللّه گفت : الا ن سعيد كجاست ؟بلال گفت : او اكنون در دمشق منتظر من است . و اگر سرورم اجازه دهند فورا به دمشق رفتهو او را به اين جا مى آورم و اميدوارم سعيد تاكنون توانسته باشد آن زن خائن را يافته وانتقام خون على عليه السّلام را از او بگيرد. اما اگر سعيد نتوانسته باشد، من از او دستبردار نخواهم بود و تا انتقام جنايتهاى او را نگيرم از پاى نمى نشينم . خوله گفت :آفرين به تو اى بلال ، پس برو و هر چه زودتر سعيد را به اينجا بياور.بلال گفت : آيا وقتى به فسطام آمديم در همين خانه شما را ببينيم ؟
خوله با شنيدن سؤ البلال فكرى كرد و احساس كرد كه اگر او به خانه پدرش بيايدمشكل پيچيده تر خواهد شد، لذا رو به عبداللّه كرد تا نظر او را در اين باره جويا شود،اما عبداللّه ضمن اشاره به خوله ، به او فهماند كه مى خواهد تنها با او صحبت كند، ازاين رو خوله رو به بلال كرد و گفت : بهترين است تو اكنونقبل از اين كه پدرم تو را ببيند از اين جا خارج شوى زيرا او فكر مى كند تو شترها رادزديده و از اينجا فرار كرده اى . و امشب در مسجد منتظر عبداللّه باش و او به تو خواهدگفت چه بايد بكنى .

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation