بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب قطام و نقش او در شهادت امام علی (ع), جرجى زیدان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALI00001 -
     ALI00002 -
     ALI00003 -
     ALI00004 -
     ALI00005 -
     ALI00006 -
     ALI00007 -
     ALI00008 -
     ALI00009 -
     ALI00010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

سحرگاه شب شهادت
اما بلال به همراه شتران در ميدان كوفه منتظر سعيد بود. وقتى ديد سعيد تاءخير كردهاست ، نگران شد، اما چون از صحّت نيّت سعيد اطلاع داشت نگرانى خود را بى جا دانست .در حال فكر كردن بود كه صداى اذان صبح بلند شد، او مى دانست كه على عليه السّلامهميشه در اين ساعت براى اقامه نماز به مسجد مى آيد لذا فورا به طرف مسجد رفت ،وقتى داخل شد چادرى را مشاهده كرد، با خود گفت : اين چادرى است كه زنان براى اقامهنماز برپا كرده اند. سپس به اين طرف و آن طرف مسجد نگاهى نمود تا شايد سعيد راببيند. در اين هنگام چند مرد وارد مسجد شدند، در ميان آنها مردى راديد كه صورت خود راپوشانده و شمشيرى در زير عباى خود مخفى كرده بود، با دقت به او نگاه كرد و درپيشانى او اثر سجده هاى طولانى و نماز زياد را مشاهده نمود، فهميد كه او كسى جز ابنملجم مرادى نيست . با خودگفت : خوب است كه فرياد زده و نقشه او را فاش سازم تا او رادستگير كنند، ولى از جان خود ترسيد كه نكند به او آسيبى برسانند. او شكى نداشتكه على عليه السّلام ز توطئه قتل آگاه شده است و چيزى نخواهد گذشت كهداخل مسجد شده و دستور مى دهند تا او را دستگير كنند. سپس مشاهده كرد كه ابن ملجم بههمراه شخصى كه نامش ((شبيب )) بود بطرف چادر زنان رفتند، در آن چادر قطام دخترشحنه حضور داشت ، چند كلمه اى با هم صحبت كردند و آنگاه ابن ملجم به طرف بابالسدّه رفت . بلال كاملا او را زير نظر داشت و منتظر بود كه حضرت وارد مسجد شده تادستور دستگيرى او را بدهند. چيزى نگذشت كه باب السده (درِ مسجد) گشوده شد و امامعليه السّلام از آن وارد مسجد شدند.
على عليه السّلام باوقار و آرامى حركت مى كرد عمامه اى بر سر مباركش ‍ بود كه تاپيشانيش را پوشانده بود. او چهره اى نورانى ، محاسنى انبوه و بازوانى محكم و قوىداشت ، در دست مباركش شلاقى بود كه مردم را براى نماز صبح تشويق مى كرد و درحالى كه ابن نباح (مؤ ذن ) درجلو او و امام حسن عليه السّلام پشت سر آن حضرت بودندبه آرامى حركت مى كرد، وقتى داخل شد، سكوت همه جا را فرا گرفت ،بلال به آن حضرت نگاه مى كرد و منتظر بود بزودى دستور دستگيرى ابن ملجم را صادركنند. اما برخلاف انتظارش مشاهده نمود كه حضرت ندا داد: ((الصلاة الصلاة مردمبشتابيد براى نماز)).
بلال كاملا حركات ابن ملجم را زير نظر داشت . و مى ديد كه او همچنان ايستاده است ، امارفيقش شبيب ناگهان و به سرعت جلو آمد و ضربتى با شمشير خود فرود آورد، و اماشمشيرش به در مسجد اصابت كرد و از دستش ‍ به زمين افتاد. در اين موقعبلال ، بلافاصله به طرف حضرت پريد تا ايشان را از حيله ابن ملجم آگاه سازد كه دريك لحظه ابن ملجم با شمشير زهرآلود خود كه چون برق مى درخشيد ضربتى شديد برفرق آن حضرت زد و گفت : ((حكم از آن خداونداست نه از براى تو و اصحابتو)).(31)
آنگاه فرياد حضرت بلند شد:
((فُزْتُ وَ رَبِّ الكعبة ))
سوگندبه خداى كعبه كه رستگار شدم .
سپس فرمود: نگذاريد اين مرد فرار كند(32). مردم بر سر ابن ملجم ريخته و دور تادور او را گرفتند اما او با شمشير خود آنها را دور مى كرد، آنگاه مغيرة بن شعبة باپارچه اى كه در دست داشت بر روى ابن ملجم انداخت و او را بر زمين زده و بر سينه اشنشست و شمشير را از دستش گرفت (33). اما شبيب رفيق ابن ملجم از تاريكى استفادهكرده و باسرعت از مسجد فرار كرد.
مردم به جنب و جوش درآمده و پراكنده شدند وبلال نگاهى به چادر زنان نمود و ديد زنى درحال خارج شدن از آن است ، او قطام بود كه از همهمه مردم استفاده كرده و به سرعت فراركرد. بلال از آنچه ديده بود متحير بود و به خود گفت : اين ضربت نمى تواند كشندهباشد، اما وقتى بيادش افتاد كه شمشير ابن ملجم زهرآلود است ديگر اميدى به زنده ماندنحضرت نداشت . باز هم به فكر سعيد افتاد و هر چه در بين جمعيت جستجو نمود تا شايدسعيد را پيدا كند اما اثرى از او نبود. پس خود را به جائى كه على عليه السّلام افتادهبود رساند كه مى فرمود: ((اين شخص را نزد من بياوريد)). فورا او را كنار حضرتآوردند. حضرت به او فرمود: اى دشمن خدا، آيا من به تو نيكى و احسان نكرده بودم ؟ ابنملجم گفت : بله ، نمودى .
على عليه السّلام فرمود: پس چه چيزى تو را وادار به اين كار نمود؟
ابن ملجم گفت : من اين شمشير را چهل روز تيز كردم و از خدا خواستم تا بوسيله آنبدترين مخلوقش را به قتل برسانم . على عليه السّلام رمود: مى بينم كه بزودى باهمين شمشير كشته خواهى شد و نمى بينم تو را مگر پست ترين مخلوق خدا.
سپس رو به اطرافيان خود نمود و فرمود: ((نَفْسى را به نَفْسى قصاص كنيد، اگركشته شدم او را بكشيد همانطور كه او مراكشت و اگر زنده ماندم خودم درباره او تصميمخواهم گرفت . اى فرزندان عبدالمطلب خون مسلمين را به بهانه كشتن من نريزيد، آگاهباشيد كه جز قاتل من كشته نشود. بدان اى حسن ! اگر من با اين ضربت كشته شدم قاتلمرا نيز فقط با يك ضربه قصاص كن . مبادا او را مُثله (34) كنيد، زيرا من ازرسول خداصلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود:
((اِيّاكُم وَالْمُثْلَه وَلَوْ بِالْكَلب الْعَقُور))
((از مثله كردن بپرهيزيد اگر چه درباره سگ هارى باشد.))(35)
ام كلثوم دختر على عليه السّلام كه در كنار آن حضرت ايستاده بود رو به ابن ملجم كرد وگفت : اى دشمن خدا پدرم نجات مى يابد اما خدا تو را رسوا خواهد كرد. ابن ملجم رو به امكلثوم كرد و گفت : براى چه گريه مى كنيد؟ من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام وسپس به هزار درهم زهرآگينش ‍ نموده ام و اگر اين ضربت را بر تمامى مردم مصر مى زدمحتى يك نفر را زنده نمى گذاشت .))
سپس جندب بن عبدالله به نزديك حضرت آمد و گفت : مولاى من ! اگر خداى ناخواسته شمارا از دست داديم با فرزندت امام حسن عليه السّلام يعت مى كنيم .
على فرمود: درباره بيعت با حسن ، من نه شما را به بيعت با او امر مى كنم و نه نهى ،اختيار با خودتان است .
وقتى مردم فهميدند كه شمشير ابن ملجم مسموم بوده است يقينحاصل كردند كه آن حضرت جان سالم بدر نخواهد برد لذا از فتنه اى كه پس از ايشاندرباره خلافت بوجود خواهد آمد ترسيدند. وقتى جُندب در اين باره از حضرتسئوال كرد و ايشان تعيين جانشين را به خودشان واگذار كرد، چاره اى جزموكول كردن اين مسئله به آينده نداشتند. سپس على عليه السّلام را پياده به خانه اوحركت دادند حسن و حسين عليهم السّلام دو طرف حضرت را گرفته بودند و به خانه مىبردند. خون ، صورت ايشان را پوشانده بود اما زهر هنوز اثرى نبخشيده بود.
وقتى دستمال را از روى صورت ابن ملجم باز كردند صورتش آشكار شد، رنگ صورتشتيره بود و اثر سجده بر پيشانيش معلوم بود، او را به زندان انداختند. اگر سفارش امامنبود كه فرموده بود: ((تا من زنده ام او را نكشيد))، يقينا دوستداران آن حضرت او را تكهتكه مى كردند. اما آنها امتثال امر امام را بر خود لازم مى دانستند تا ببينند نتيجه معالجهسر امام چه خواهد شد.(36)
اوضاع خانه امام عليه السّلام پس از ضربت خوردن
پس از آن بلال همراه جمعيت به خانه امام رفت ، و از واقعه اى كه ديده بود سخت متاءسف ونگران بود. اما مسئله اى كه تاءسف و اندوهش را دوچندان مى كرد، ناكام ماندن تلاش آنان وقولى بود كه به سرور خود خوله داده بود، چرا كه او از طرف خوله ماءمور بود تابراى نجات جان امام هر طور شده حضرت را از توطئه ترور آگاه گرداند، خصوصا پساز آشناى با سعيد و سخنانى كه از جدش ابورحاب درفضايل و كرامات حضرت براى او نقل كرده بود. با وجود همه اينها هنوزبلال در جمعيت دنبال سعيد مى گشت تا شايد او را ببيند اما اثرى از او نبود. امام عليهالسّلام را به اطاق خود بردند و مردم در صحن خانه امام جمع شدند و گروه گروه دور همجمع شده و درباره آن حادثه هولناك صحبت مى كردند. واينكه پس از ايشان چه بر سراسلام خواهد آمد. همه فرياد مى زدند: اى كاش مى توانستيم ضربتى بر آنقاتل بزنيم تا دلهايمان آرام گيرد.
هنگاميكه بلال به چهره مردم نگاه مى كرد تا سعيد را ببيند ناگهان ديد قنبر غلام امام ازاطاق بيرون آمد و در حاليكه اشك از چشمانش سرازير بود گفت : مرا بكشيد اى مسلمانان ،مرا بكشيد زيرا مسبّب قتل مولايم على عليه السّلام من هستم . مردم دور او را گرفتند امامعنى سخنان او را نمى فهميدند. قنبر جمعيت را شكافته و از ميان جمعيت به اطاقى كهسعيد را در آن حبس كرده بود رفت و لحظه اى بعد سعيد را دست بسته بيرون آورد. سعيداز اتفاقى كه براى امام افتاده بود اطلاعى نداشت ، وقتى قنبر او را به آن حالت بيرونآورد و اجتماع مردم را مشاهده كرد و با اين فكر كه مى خواهند او را مجازات كنند فرياد زد:اى مردم ! امام را به من نشان دهيد، به من سؤ ظن پيدا نكنيد، زيرا من مى خواهم امام را ازتوطئه قتل آگاه سازم .
قنبر گريه كنان و با صداى بلند گفت : اى سعيد! زهر شمشير اصابت كرد، آن حضرترا كشتند. سعيد فرياد زد: چه كسى اين كار را كرد؟ قنبر گفت : ابن ملجم ، كه خدا او رالعنت كند ضربه كشنده اى بر اميرالمؤ منين وارد كرد. گريه سعيد بلند شد و با حسرتگفت : واويلاه ! واحسرتا (آه وافسوس ) چگونه او را كشتند در حاليكه من صحراها وبيابانها را پيمودم تا از اين حادثه جلوگيرى كنم ؟ قنبر! مگر من اين قضايا را بهاطلاع تو نرسانده بودم ؟ قنبر گفت : تو قضيه را خوب توضيح ندادى و شمشيرزهرآلود كار خويش را كرد و آن جراحت بر امام وارد شد و گمان نمى كنم حضرت از اينحادثه نجات پيدا كنند، اما اگر من به حرفهاى تو خوب گوش مى دادم ديگر چنين حادثهاى رُخ نمى داد. بهرحال قضاى الهى چنين بود و كارى هم نمى توان كرد.
آنگاه سعيد و ديگر مردمى كه در آنجا اجتماع كرده بودند شروع به گريستن نمودند و درحالى كه با صداى بلند گريه مى كردند از قنبر توقع داشتند كه اين قضيه را بيشترتوضيح دهد. قنبر در حاليكه دستهاى سعيد را باز مى كرد مى گفت : خدا بكشد آن پيرزنحيله گر را، زيرا او مرا نسبت به تو بدبين نمود، طورى كه من اصلا به حرفهايتگوش ندادم .
سعيد كه علاقه مردم را به شنيدن اين حكايت ديد تصميم گرفت آن را براى مردم بازگوكند اما ناگهان شخصى فرياد زد: حال امام عليه السّلام هتر شده است و ايشان درحال صحبت كردن با فرزندانش حسن و حسين عليهم السّلام است .
جمعيت با شنيدن اين حرف به طرف اتاق امام هجوم بردند.بلال نير خود را به سعيد رسانيد، آنها نيز به همراه مردم به سوى اطاق امام حركتكردند، اما بعلت ازدحام جمعيت نتوانستند داخل شوند. آنان ازداخل پنجره به اطاق نگاه كردند و حضرت را كه در رختخواب بود مشاهده نمودند. سرمطهر امام را با دستمالى بسته و خون محاسنش را پاك كرده بودند اما هنوز آثارى از آنبر محاسن شريفش وجود داشت .
سعيد با مشاهده چهره مبارك على عليه السّلام بياد جد خود ابورحاب و وصاياى او افتاد وشروع به گريه كردن نمود. اما لحظه اى نگذشته بود كه صداى امام بگوشش رسيد،با كمى دقت به حرفهاى امام متوجه شد كه مخاطب او حسن و حسين هستند. آن دو كه در بالاىسر حضرت بودند بسيار محزون و غمناك بودند و به سرو صورت زخمى پدرشان مىنگريستند، با شنيدن كلماتى از امام عليه السّلام همه مردم ساكت شدند و منتظر شنيدنآيات قرآن و نصايح از دهان مبارك حضرت شدند.
وصاياى امام عليه السّلام به فرزندانش
سپس حضرت خطاب به فرزندانش فرمود:
((شما را به پرهيزكارى و تقوى الهى سفارش مى كنم ،
چشم طمع به دنيا نداشته باشيد اگر چه دنيا شما را بطلبد.
بر چيزى كه از دست داده ايد افسوس نخوريد،
هميشه سخن حق بگوييد،
بر يتيمان رحم و مروّت داشته باشيد،
راهنما و هدايتگر گمراهان باشيد،
با ستمگران دشمن و براى ستمديدگان ياور باشيد،
به آنچه در كتاب خدا آمده است عمل نماييد،
براى كار در راه خدا از سرزنش ملامت كنندگان ماءيوس نشويد)).
سپس رو به محمد بن حنفيه نمود و فرمود:
((آيا آنچه به برادرانت وصيت كردم فرا گرفتى ؟))
محمد حنفيه گفت : آرى ، پدر بزرگوارم . حضرت فرمود:
((به تو نيز آنچه به آنها وصيت نمودم سفارش مى كنم ،
به تو سفارش مى كنم كه احترام آنها را نگه دارى زيرا آنها حق بزرگى به گردنتو دارند
و هيچگاه خلاف دستورات آنها عمل نكن )).

سپس رو به امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نمود و گفت : ((شما را نيز دربارهبرادرتان سفارش مى كنم ، زيرا او برادر شما و پسر پدر شماست و شما خوب مى دانيدكه من او را دوست مى دارم )).
آنگاه به امام حسن عليه السّلام فرمود: ((فرزندم تو را به تقوى الهى ، و دراول وقت نماز خواندن سفارش مى كنم ، تو را به پرداخت ذكات در جاى خود و نيكو وضوساختن ، كه نماز بدون پاكيزگى مقبول نيست سفارش مى كنم ، تو را به عفو و بخششخطاهاى مردم و فرونشاندن خشم و ارتباط با نزديكان و حلم و بردبارى نسبت به جاهلانو اجتهاد و تفقّه در دين ، پايبندى به قرآن ، پايدارى در كارها، نيكى با همسايگان ، امربه معروف و نهى از منكر و دورى از پليديها سفارش مى كنم )).
هنوز وصايا و سفارشات امام به اتمام نرسيده بود كه خستگى بر ايشان غلبه كرد، درحاليكه تا آن ساعت كسى نديده بود كه آن حضرت با وجود ساعتها سخنرانى خستهشوند. سپس امر فرمود كه آن وصايا را نوشته و به امام حسن بدهند.
پس از آن ديگر سخنى بر زبان جارى نكردند مگر جمله ((لا اِلهَ اِلا اللّه ))، كه دار فانىرا وداع كردند(37). آنگاه صداى ناله و گريه مردم بلند شد پس از شهادت آن حضرت، فرزندانش حسن و حسين و عبدالله بن جعفر بدن مباركش راغسل داده و با پارچه كفن نموده و جسد شريفش را به خاك سپردند(38).
هنگاميكه سعيد چنين مصيبت و غم و اندوهى را مشاهده نمود بياد قطام و شرارتهاى او افتاد وبه خود گفت : ((به خدا قسم قاتل واقعى اوست ، اگر اين زن بدجنس نبود امام اكنون شهيدنمى شدند.))
در حاليكه سعيد در غم و اندوه امام ، اشك از چشمانش سرازير بود، قنبر به نزديك او آمدو دست او را گرفت و از اطاق خارج كرد. سعيد نمى دانست قنبر با او چه ميكند، همراه اورفت تا به زندان ابن ملجم رسيدند. سعيد و قنبرداخل زندان شدند و ابن ملجم را در حاليكه باغل و زنجير بسته بودند مشاهده نمود. همينكه سعيد او را ديد خواست حرفى به او بزندكه قنبر گفت : آرام باش و صبر كن تا ببينم اين ملعون چه مى گويد. وقتى ابن ملجم آنهارا ديد با بى اعتنايى رو به قنبر كرد و گفت : گمان مى كنم به اينجا آمده اى تا مرابراى مجازات ببرى ، چون آقايت را كشته ام . قنبر گفت : بله ، براى همين منظور به اينجاآمده ام ، اما قبل از آن بگو آيا اين مرد (اشاره به سعيد) را ميشناسى ؟ ابن ملجم گفت : خيرهرگز او را نديده ام .
قنبر با اين سئوالات مى خواست به بيگناهى سعيد يقين پيدا كند زيرا هنوز دردل خود شك داشت كه شايد او با ابن ملجم همكارى داشته است . پس باز هم از ابن ملجمپرسيد: آيا اين مرد اموى در كشتن على عليه السّلام با تو همدست نبوده است ؟ ابن ملجمتبسمى كرد و گفت : او ضعيف تر از آن است كه دست به چنين كارى بزند، نه ، من اصلا اورا نمى شناسم .
سعيد گفت : آيا قطام دختر شحنه را ميشناسى ؟ ابن ملجم گفت : بله او را ميشناسم ، او نامزدمن است ، خون على بن ابى طالب نيز مهريه او است . قنبر فرياد زد و گفت :لال شو اى پست فطرت ، برخيز كه بزودى تو را با طعم مرگ آشنا خواهم كرد. اما سعيداز شنيدن نامزدى قطام با ابن ملجم بسيار خشمگين و ناراحت شد و به خود گفت : به خداقسم با همين دستان خود از اين زن خيانتكار انتقام خواهم گرفت .
مجازات ابن ملجم
پس از شهات على عليه السّلام امام حسن عليه السّلام تقاضاى احضار ابن ملجم را نمود تابه وصيت پدر بزرگوارش عمل نمايد. وقتى كه ابن ملجم را نزد حضرت آوردند نگاهىبه اطراف خود كرد و ديد همه مردم با چشمانى پر از خشم و كينه به او نگاه مى كنند كهگويا همه دوست دارند با دست خود او را بكشند، اما ابن ملجم با بى اعتنايى به ايننگاهها رو به امام حسن عليه السّلام كرد و گفت :قبل از مجازات من پيشنهادى دارم و آن اين است كه ، من با خداى خود پيمان بسته ام كه بههر عهدى عمل نمايم ، چنانكه عهد كرده ام كه على و معاويه را بكشم و يا در راه كشته شدنآنها كشته شوم ، پس اگر به من مهلت دهى به طرف شام رفته تا معاويه را نيز بكشم ،پس از آن قول ميدهم كه فورا خودم را در اختيار شما قرار دهم .
امام حسن عليه السّلام فرمود: ((اينكار ممكن نيست اكنون تو را رهسپار آتش جهنم خواهيمنمود)). مردم نفت و هيزم آماده كردند و گفتند: بايد او را آتش بزنيم . عبدالله بن جعفر وحسين بن على و محمد بن حنفيه گفتند: بايد انتقام خود را از او بگيريم . سپس عبدالله بنجعفر دستها و پاهاى او را بريد، اما ابن ملجم هيچ ناله و فريادى نزد، آنگاه آهن داغ را درچشمانش فرو بردند. ابن ملجم گفت : ميخواهيد چشمان مرا سرمه بماليد؟ و مى خواند:اِقراء بِسْم رَبِّك اَلّذى خَلَق ... و تا آخر سوره را خواند. سپس او راداخل زنبيلى نمود. و به روغن آغشته كرده و به آتش كشيدند.(39)
سعيد پس از ديدن مجازات ابن ملجم به ياد حرفهاى اوافتاد كه گفته بود: قطام نامزد مناست و كشتن على نيز مهريه اوست . او از مكر و حيله هاى قطام در تعجب و حيرت بود كهچگونه اين زن براى گرفتن انتقام پدر و برادرش دست به اين همه جنايت مى زند، و بهياد پسر عمويش عبدالله افتاد كه او نيز از جمله قربانيهاى اوست . او چنان به فكر فرورفته بود كه حتى فرياد ارادت مردم و بيعت آنها با امام حسن را نمى شنيد، در اين هنگامهصداى آشناى را شنيد، او بلال بود كه به او مى گفت : سرور من بيا از اينجا بيرونبرويم تا حرفهاى كه دارم به تو بزنم .
سعيد از شنيدن تقاضاى بلال به خود آمد و بدون آنكه كسى متوجه شود بهمراهبلال از بين جمعيت خارج شدند. آن دو به ميدان كوفه كه شتران را در آنجا بسته بودندرفتند و پس از باز كردن شتران بسوى خانه حركت كردند. در بين راه مردم را مشاهده مىكردند كه دسته دسته براى عزادارى به خانه على عليه السّلام ميرفتند.
وقتى به خانه رسيدند هيچكس در آنجا نبود، زيرا همگى به خانه اميرالمؤ منين رفتهبودند. خستگى و بيخوابى و از همه مهمتر ديدن وقايع و اتفاقات ناگوار كوفه سعيدرا از پاى درآورده بود، لذا بلال را ترك كرده و وارد اطاق مخصوصى شد، لباسهايش رادرآورد و بر بالشى تكيه داد تا كمى استراحت كند، اما از شدت خستگى خوابش برد.بلال نيز از كثرت خستگى به خواب رفت . آن دو تا غروب خوابيدند. در اين هنگام سعيدبر اثر صداى خدمتكاران كه از منزل على عليه السّلام برگشته بودند بيدار شد، سعيداز آنها خواست او را با بلال تنها بگذارند و از يكى از خادمين خواست كه چراغى را در ايناتاق روشن كند.
پس از اينكه بلال و سعيد تنها ماندند سعيد گفت :بلال ! آنچه مى خواهى بگو كه من آماده شنيدن آنها هستم .بلال گفت : سرور من آيا اجازه ميدهيد از شما تقاضا كنم كه بمن بگوييد به چه علتنتوانستيد كارتان را درست انجام دهيد و خبررا به على عليه السّلام برسانيد؟ سعيد آهىكشيد و گفت : مسبب همه اين گرفتاريها زنى است كه امروز اسم او را از زبان ابن ملجمشنيده اى . بلال گفت : بله فكر مى كنم آن زن قطام دختر شحنه است . سعيد گفت : بله ،خداوند روى او را سياه كند، آن زن حيله گر باعث كشته شدن على عليه السّلام و پسرعمويم عبدالله است و او بود كه ابن ملجم معلون را به مجازاتقتل كشانيد. بايد به تو بگويم كه اين زن فتنه هاى ديگرى را نيز در سر مى پروراندزيرا شنيده ام او درصدد كشتن من نيز هست . آنگاه ماجراى آشنائى خود با قطام را مفصلابراى بلال بيان كرد.
بلال از شنيدن سخنان سعيد، انگشت به دندان كرد و آهى كشيد. سعيد گفت :بلال چه شده است كه اينطور آه مى كشى ؟ بلال گفت : علت آه كشيدن من اين است كه منامروز صبح قبل از وقوع حادثه در مسجد بودم و اين زن را كه در چادر خود بود ديدم و ابنملجم را ديدم كه به همراه رفيق خود به ديدن قطام رفت ، اى كاش همانجا آنها را مىگرفتم ، اما من فكر مى كردم على عليه السّلام از جريان توطئه آگاه شده است . ولىاكنون اگر خدا بمن عمرى دهد انتقام خون على عليه السّلام و انتقام خيانتهاى قطام را خواهمگرفت . جالبتر آنكه ، همين ابن ملجم از سرورم خوله نيز خواستگارى كرده بود اماخوشبختانه خوله به او علاقه نداشت و حاضر نشد همسر او شود.
بلال نمى دانست كه سعيد نيز اين ماجرا را از خوله شنيده است . و سعيد هم از اين اطلاعچيزى به بلال نگفت تا صحبتهاى او تمام شود.بلال ادامه داد: مى دانم وقتى خوله خبر كشته شدن اين جنايتكار را بشنودخوشحال خواهد شد. سعيد گفت : اگر خوله او را دوست نداشت ، پس چه كسى او را مجبوربه ازدواج با ابن ملجم مى كرد؟ بلال گفت : پدر خوله او را تحت فشار شديد قرار دادهبود كه بايد همسر او شود اما خوله هيچگاه راضى به اين كار نشد.
سعيد با شنيدن سخنان بلال به ياد صورت و سيرت زيباى خوله كه چون فرشتگانبود افتاد، اينكه او چه زن دلير، با غيرت و فداكارى است . او به يادميل و احساس محبتى كه در فسطاط به خوله پيدا كرده بود افتاد. اما بخاطر وعده هاى قطامو قضيه على عليه السّلام نمى توانست احساسات خود را اظهار كند. پس از آن نيز هيچگاهمحبت او از دلش خارج نشد، اما هنگاميكه بلال ياد او را بميان آورد عشق و علاقه به خولهبراى او تازه شد، لذا دوست داشت بيشتر درباره او صحبت كند. پس گفت : آيا تو يقيندارى كه خوله در مسئله ازدواج ابن ملجم ، با پدرش مخالفت كرد؟
بلال گفت : بله من به آنچه گفته ام يقين دارم . و در حاليكه لبخند مى زند گفت : علاوهبر اين ، چيز ديگرى هم از او مشاهده كرده ام . سعيد با شنيدن اين حرف گفت : آن قضيهچيست ؟
بلال گفت : آيا شما متوجه آن شديد؟ سعيد گفت : نه من چيزى نمى دانم .بلال گفت : من احساس كردم شما در نظر او با اهميت و دوست داشتنى هستيد، البته شما هممتوجه آن شده ايد. سعيد گفت : از كجا فهميدى كه من چنين هستم ؟بلال گفت : از آنجاييكه اين دختر در يك شب چند مرتبه براى نجات تو از خانه بيرونآمده بود. خوله خيال مى كرد كسى متوجه كارهايش ‍ نيست در حاليكه من كاملا او را زير نظرداشتم ، مهمتر از آن اينكه وقتى او به من دستور داد تا با تو به كوفه بيايم به منسفارش كرد، هرگاه توطئه ابن ملجم را خنثى كرديد و حضرت را ازقتل نجات داديد فورا بهمراه سعيد به فسطاط بگردد، زيرا با بدام افتادن ابن ملجمخوله نيز از ازدواج با او نجات مى يابد.
سعيد كه به حقيقت مسئله پى برده بود با تاءسف گفت : اما تو مى دانى كه من از فسطاطفرار كرده ام و برگشتن من به آنجا به قيمت جانم تمام خواهد شد و اگر عمروعاص ازحضور من مطلع گردد به كمتر از كشتن من راضى نخواهد شد، علاوه بر اين من از شهرىكه پسر عموى خود را درآنجا از دست داده ام بيزارم .
سعيد پس از بيان اين جملات لحظه اى ساكت شد و سپس آهى كشيد و گفت : آيا تو يقيندارى كه خوله به من ميل و علاقه دارد؟ اگر چه من غيرت ، بزرگوارى و فداكارى او را درماجراى يارى امام عليه السّلام يده ام ، او نزد من احترام و ارزش خاصى دارد، عشق و علاقهبه او از همان موقع در دلم نشسته است ، اما در آن موقع هنوز قلب من به عشق قطاممشغول بود، خداوند او را لعنت كند كه مرا به مكر و حيله خود فريب داد.
بلال گفت : سرور من ! اسم اين زن خيانتكار را نيز بميان نياور، زيرا به خدا قسم ازشنيدن نام او هم متنفرم و چون من فكر مى كنم سُستى من باعث نجات او شده است . اين زنمعلون و پليد بخاطر انتقام پدر و برادرش بزرگترين خيانتها را در اسلام مرتكب شدهاست و من تا عمر دارم از ريختن خون او صرف نظر نخواهم كرد. سعيد گفت : تو فكر مىكنى او هنوز هم در كوفه است ؟ بلال گفت : او با جنايتى كه مرتكب شده ، بعيد است هنوزهم در كوفه مانده باشد زيرا اكنون مردم كوفه مى دانند او شريكقتل على عليه السّلام است . سعيد گفت : فكر مى كنى به كجا برود؟بلال گفت : نمى دانم ، ولى فردا صبح در اين باره تحقيق خواهيم كرد، اما اگر شما الانبا من به فسطاط نيايى ، خوله از من دلگير و ناراحت مى شود.
سرور من ! خوله دختر زيبا و عاقلى است و اگر پدرش كه از طرفداران معاويه است نبوداو كارهاى ميكرد كه مردان بزرگ هم نمى توانستند اما متاءسفانه پدر او از طرفدارانمعاويه است و هميشه با دخترش كه طرفدار على عليه السّلام است در عقيده اختلاف و نزاعدارد.
سعيد احساس مى كرد كه علاقه و كشش خاصّى نسبت به خوله پيدا كرده است ، دوست داشتهر چه زودتر او را ببيند تا سخنان شيرين او را بشنود، ولى ترس از عمروعاص براىمجازاتش او را از رفتن به فسطاط باز مى داشت . آنگاه بيادش آمد، در همين شبى كه ابنملجم على عليه السّلام را به شهادت رسانيد دو نفر ديگر تصميم داشتند، يكى معاويه رادر شام به قتل برساند و ديگرى عمروعاص را در مصر بهقتل برساند. پس به بلال گفت : آيا يادت هست كه به تو گفته بودم دو نفر ديگر نيزتوطئه قتل معاويه و عمروعاص را كشيده اند؟ بلال گفت : بله يادم هست اما من گمان نمىكنم كه پسر عاص با آن مكر و حيله اى كه دارد به همين راحتى كشته شود. سعيد گفت : چهچيزى موجب نجات او مى شود؟ او هيچ اطلاعى از اين دسيسه ندارد، لذا اگر آن شخص موفقبه كشتن عمروعاص شده باشد رفتن من فسطاط آسان خواهد بود.بلال گفت : تحقيق در اين مسئله احتياج به دقت زيادى دارد و چاره اى نيست جز اينكه يا صبركنيم و اخبار را بشنويم و يا خودمان به فسطاط برويم تا از اين قضيه آگاه شويم .سعيد گفت : من تاب و تحمل انتظار كشيدن را ندارم ، بهتر آن است كه تو فورا تنها بهفسطاط رفته تا خبر صحيح را برايم بياورى و اگر از مسير شام بروى بهتر استچون موقع برگشت هر دو خبر را باهم خواهى آورد.بلال گفت : مولاى من ! امر، امر شماست اما شما چه مى كنيد؟ سعيد گفت : من در كوفه مىمانم تا اطلاعى از مكانِ قطام خيانتكار بدست آورم و اگر موفق به پيدا كردن او شدمشديدا از او انتقام خواهم گرفت ، زيرا اگر نتوانم از او انتقام بگيرم هميشه بايد متاءسفباشم ، اگر اين زن ملعون زنده باشد علاوه بر كشتن على عليه السّلام و پسر عمويم ازمن نيز نخواهد گذشت .
بلال گفت : تو را به خدا قسم اجازه بده من از او انتقام بگيرم ، زيرا دوست دارم علاوه برقطام خائن از آن پيرزن مكار نيز انتقام بگيرم . سعيد گفت : اىبلال وقت را از دست نده ، همانطور كه گفتم به شام و مصر برو و خبرهايش را در اينجابرايم بياور.
بلال گفت : به خوله چه بگويم ؟ آيا پيغامى براى او ندارى ؟ سعيد گفت : ازقول من به او بگو بسيار شوق ديدار او را دارم ، ولى اكنون به علت مشكلات فراواننمى توانم نزد او بيايم ، به او بگو با خدا عهد بسته ام كه هيچگاهدل به غير او نبندم . بلال گفت : اما راضى كردن خوله به عهده من است و من او را راضىبه اين كار مى كنم .
او (بلال ) مقدارى سكوت كرد و از اينكه اين حرف را از سعيد شنيده بود خيلىخوشحال بود سپس رويش را برگرداند و گفت : اما عمروعاص هنوز زنده است و پدر خولههم نسبت به ياران على دشمنى خاصى دارد من فكر نمى كنم كه او به اين ازدواج راضىباشد، حالا بگو ببينم چاره چيست ؟ سعيد گفت : اين ديگر مربوط به خودت است هر موقعىبرايم خبر آوردى قضيه را پى گيرى مى كنيم ، سپس گفت : اين حرفها بس است ، اكنونخود را براى سفر آماده كرده و به خدا توكل كن .
بلال پس از خداحافظى از سعيد به سوى فسطاط حركت كرد. اما سعيد در اين فكر بودكه چگونه اين زن خائن را پيدا كند و چگونه رضايت پدر خوله را كه از هواداران سرسخت معاويه بود جلب كند ولى آتش انتقام از قطام بخاطر آنچه به امام عليه السّلامرسيده بود در او شعله ور شده بود، سپس ‍ تصميم كرد او را يا با دست خودش بهقتل برساند يا با همكارى امام حسن عليه السّلام بعد از اينكه به خلافت رسيد.
عبدالله زندانى عمروعاص
اينك به فسطاط مى رويم تا ببينيم در آنجا چه گذشت گفتيم كه خوله درحال بازگشت از عين الشمس بود كه پدرش او را در محلى محبوس كرد، سعيد او را نجاتداد و با هم به سوى دير رفتند. پس از آن خوله تنها به خانه برگشت .
پدر خوله نيز پس از خارج شدن از خانه عمروعاص به باغى كه خوله را زندانى كردهبود رفت تا او را بيرون آورد، وقتى به آنجا رسيد، مشاهده كرد كهقفل در شكسته شده و دخترش نيز درآنجا نيست ، لذا با حالتى ناراحت و خشمگين به خانهبرگشت . خوله براى اينكه خود را تبرئه كند، وقتى كه ديد پدرش به خانه مى آيدتظاهر به گريه و زارى نمود. وقتى پدر خوله به درون خانه رسيد فورا به اطاقخوله رفت ، خوله را ديد كه در حال گريه كردن است لذا خود را به نادانى زد و گفت ،چرا گريه مى كنى ؟
خوله با حالتى ناراحت و گريان گفت : پدر! چرا مرا در آن خانه تنها گذاشتى ، آيافكر نكردى كه شايد در آنجا بلائى بسرم بياورند؟ پدر گفت : مگر نديدى كه من در رابرويت قفل كردم ، تا كسى به تو تعرضى نكند؟ خوله گفت : چرا با من اينگونه رفتارمى كنى ؟ مگر از دستورات تو سرپيچى كرده ام كه با من چنين مى كنى ؟ آنگاه شروع بهگريه و زارى كرد.
با گريه هاى خوله مهر و عاطفه پدرى در دل پدرش تحريك شد، و در حاليكه فكر مىكرد دخترش از روى سادگى اين حرفها را مى زند گفت : حالا بگو چگونه از آنجا خارجشدى ؟ خوله گفت : وقتى مرا تنها گذاشتى ترسيدم كه نكند راهزنى به آنجا بيايد ومرا اذيت كند. لذا فرياد زده و از شما كمك خواستم ، در اين هنگام سرو صداى افرادى راكه بر اسب سوار بودند شنيدم ، ترسم بيشتر شد و فرياد زدم و كمك خواستم كهخداوند به من لطف كرد و مردى را براى نجات من فرستاد، آن مرد در را باز كرد و منبيرون آمدم . وقتى در باز شد با شدّت ترس و اضطراب يكسره به طرف خانه دويدم .خوله با حرفهايش پدر خود را آرام كرد و از اين رو پدرش او را دلدارى داده و قضيه راحل شده تلقى كرد و با رضايت و خوشحالى ، خوله را به جهت استراحت تنها گذاشت .
لحظه اى بعد سرو صداى بلندى از شهر به گوشش رسيد، فهميد كه ماءمورين بهخانه غفارى رفته اند. پس به فكر سعيد افتاد كه نكند ماءمورين او را دستگير كنند. وهمانطور كه قبلا گفته شد او تصميم گرفت براى نجات جان سعيد از خانه خارج شود.خوله هنگام خارج شدن از منزل به غلام خود سفارش كرد درِ اتاق را بسته و هر گاه پدرماحوالم را پرسيد به او بگو بعلت خستگى زياد خوابيده است و در را نيز بر روى خودبسته است .
خوله پس از نجات دادن سعيد به خانه برگشت و به آرامى به اتاق خود رفت تا پدرشاز خارج شدن او چيزى نفهمد. وقتى وارد اتاق شد از شدت نگرانى نتوانست استراحت كند وهميشه دراين فكر بود كه چگونه عبدالله را نيز نجات دهد.
چيزى نگذشته بود كه سروصداى ماءمورين عمروعاص را در خانه پدرش ‍ شنيد، ازصحبتهاى آنها فهميد كه عمروعاص به آنها دستور داده تا طرفداران على عليه السّلام راكه دستگير كرده بودند در رود نيل غرق كنند. او صداى پدرش را در حاليكه ازخوشحالى مى خنديد ميشنيد و از اينكه چنين پدرى دارد بيزار بود. آنگاه به فكر عبداللهافتاد كه چگونه او را نجات دهد، لذا وقتى يقينحاصل كرد كه پدرش براى خوابيدن به اتاق خود رفته ، آهسته ازمنزل خارج شده و به طرف رود نيل حركت كرد، در كنار رودنيل با سعيد ملاقات كرد و پس از صحبتها و گفتگوهاى كه با هم داشتند قرار شد كهخوله غلام خود را به همراهى سعيد به كوفه بفرستد، فورا به خانه برگشت ،بلال خوابيده بود، با سرعت بلال را بيدار كرد و او را به اتاق خود برد.
خوله از بلال اطمينان داشت و مى دانست كه در راه رضايت او هر كارى را انجام مى دهد. سپسگفت : مى دانى چرا تو را بيدار كرده ام ؟ بلال گفت : خير نمى دانم ، اما هر چه بگوئىاطاعت مى كنم . خوله گفت : اگر كارى را به تو واگذار كنم حاضرى انجام بدهى ؟بلال گفت : چطور انجام ندهم ، من غلام و فرمانبردار شما را هستم . خوله گفت : مى خواهمماءموريت بسيار مهمى را به عهده ات بگذارم ، شايد به قيمت جانت تمام شود، آياحاضرى آن را انجام دهى ؟ بلال گفت : مرگ در برابر رضايت شما ارزشى ندارد، منمطيع دستورات و اوامر شما هستم هر دستورى باشد اطاعت مى كنم . خوله گفت : آياقضاياى امروز عين الشمس را شنيده اى ، آيا مى دانى كه عمروعاص با دستگير شدگان وهواداران على عليه السّلام چه كرد؟ بلال گفت : بله مى دانم ، عمروعاص دستور داد كههمه آنها را به قتل برسانند. خوله گفت : آيا از آنچه عمروعاص با هواداران على عليهالسّلام نمود خوشحال شده اى ؟ بلال گفت : اگر سرورمخوشحال شده باشند منهم خوشحالم . خوله گفت : نظرت راجع به من چيست ؟بلال گفت : فكر نمى كنم شما از اين كار خوشحال باشيد، زيرا با وجود اينكه پدرت ازهواداران بنى اميّه است اما شما از دوستداران على عليه السّلام هستيد. خوله گفت : تو اينقضيه را از كجا فهميدى ؟ بلال گفت : هر چند من يك غلام ساده هستم ، اما سالهاست كه درخدمت شما هستم ، من از آنچه در دلتان مى گذرد آگاهم . اماحال كه مرا مجبور ساختى هر چه مى دانم برايتان مى گويم . من مى دانم شما در دفاع ازامام على عليه السّلام از هيچ تلاشى دريغ نكرى ، خصوصا در شب گذشته ، كه من تماماعمال شما زير نظر داشتم و ديدم كه در راه نجات آن جوان چگونه از خانه بيرون رفتيد.
خوله از اينكه بلال متوجه قضايا شده است تعجب كرد، اما بخاطر اينكه او نيز از هوادارانعلى عليه السّلام است خوشحال شد و گفت : شما از قضاياى ديشب چه اطلاعاتى دارى ؟بلال گفت : تو فكر مى كنى من واقعا از مسائل بى خبر بودم ؟ من از كوششى كه شما درراه نجات آن جوان در ساحل نيل كرديد مطلع هستم ، و ميدانم كه او نيز از جمله محكومينعمروعاص بود. خوله گفت : حال كه از تمام مسائل باخبرى ، بايد به تو بگويم الاناين جوان عازم كوفه است و از تو ميخواهم تا شتران را برداشته و به كوه مُقَطَّم ، كه اودر آنجاست رفته و همراه او به كوفه بروى . و وقتى به نزد او ميروى مواظب باش ‍كسى تو را نبيند و براى هيچ كس نيز حرفى نزن .
بلال پس از شنيدن حرفهاى خوله ، فورا به سوى شتران رفت تا آنها را باز كرده وحركت كند، اما خوله او را صدا زد و گفت : آفرين به تو اىبلال ! لحظه اى صبر كن تا مسئله ديگرى را به تو بگويم .بلال ! تو هم اكنون با اين جوان براى نجات جان على عليه السّلام به كوفه مى روى وبزودى شرح تمام كارها را از زبان او خواهى شنيد، اما سفارشى به تو مى كنم و آناينكه مواظب اين جوان باش ، او از دوستداران على عليه السّلام ست و هرگاه ماءموريت شمابه اتمام رسيد فورا او را همراه خود به فسطاط بياور، من از ابن ملجم كه پدرم به زورمى خواهد او را به عقد من درآورد متنفّرم ، آيا فهميدى چه گفتم ؟
بلال با شنيدن حرفهاى خوله تبسمى كرد و سر خود را به نشانه فهميدن حرفهاى اوتكان داد و به زير انداخت . خوله گفت : برو در پناه خدا، اگر چه مى خواستم بيشتر باتو در اين باره صحبت كنم ، لكن وقت تنگ است ، انشاءالله صحيح و سالم برگردى .باز به تو مى گويم ، مواظب باش كه مبادا كسى تو را ببيند يا به كسى چيزىبگويى .
بلال در حاليكه خارج مى شد نگاهى به خوله كرد و با خود گفت : گويا هنوز با اينهمهخدمتى كه به او كرده ام به من شك دارد؟ آنگاه شتران را ازمنزل خارج كرده و همانطور كه قبلا گفته شد او به سعيد ملحق شده وبه سوى كوفهحركت كردند.
پس از رفتن بلال ، خوله به اتاق خود برگشت و براى اينكه بتواند به راحتى ، چندلحظه اى استراحت كند، با بستن درِاتاق به رختخواب خود رفت ، اما افكار و مسائلى كهبا آن مواجه بود به او اجازه استراحت نمى داد. او در خود احساس وميل شديدى به سعيد داشت . و از اين رو مى ترسيد كه نكند سعيد در كارش موفق نشود ونتواند حضرت را نجات دهد. دلهره عدم موفّقيّتبلال و سعيد و ايجاد مشكل در سر راه ماءموريّت آنها در راه نجات على عليه السّلام شديدااو را آزار مى داد. همچنين او در اين انديشه بود كه اگر پدرش از نبودنبلال در منزل سؤ ال كند چه جوابى بدهد، پس از مدّتى فكر به اين نتيجه رسيد كه بهپدرش بگويد، بلال از منزل فرار كرده و نمى داند به كجا رفته است .
پدر خوله كه در آن شب فكر مى كرد دخترش در خانه است و در را بر روى خودقفل كرده تا استراحت كند، نتوانست او را ببيند، لذا دراول صبح به طرف اتاق خوله آمد و ديد باز هم در اتاققفل شده است و بلال نيز در آنجا نيست ، آن گاه در را كوبيد، خوله با شنيدن صداى دربلند شد و در را براى پدرش باز كرد، خوله با ديدن پدر براى گمراه كردن او خميازهاى كشيد و پدرش نيز دست را بر روى شانه دخترش گذاشت و گفت : دخترم ! گويا هنوزترس ديروز (زندانى كردن خوله در دير) از دلت بيرون نرفته است ؟
خوله گفت : نه پدرجان ، با داشتن پدرى چون شما خيالم راحت و آسوده است . پدر گفت :آفرين دخترم ، حالا بيا برويم با هم صبحانه بخوريم . آنگاهبلال را صدا زد تا صبحانه را حاضر كند اما جوابى نشنيد، پس رو به خوله نمود وگفت : پس بلال كجاست ؟ خوله گفت : درست نمى دانم ، ولى شايد به بازار رفتهباشد؟
پدر مدتى منتظر بلال ماند اما خبرى از او نشد، لذا شخصى را بهدنبال بلال فرستاد تا او را پيدا كند. ولىبلال را نيافتند. پس از چند ساعت مشاهده كرد كه شترانش نيز نيستند. هنگام ظهر بود بانيامدن بلال و شتران ناراحتى او زيادتر گرديد و براى آنها نگران شد. خوله كهنگرانى پدرش را ديد گفت : گويا او شترها را دزديده و فرار كرده است . بعدازظهر نيزپدرش عده اى را به اطراف شهر فرستاد تابلال را پيدا كنند اما اثرى از او پيدا نكردند، پس يقين پيدا كرد كه فرار كرده است .
وقتى خوله اطمينان پيدا كرد كه پدرش حرفهايش را باور كرده استخوشحال شد. اما باز هم به فكر سعيد افتاد، او در اين فكر بود كه نكند سعيد وبلال دير به كوفه برسند و نتوانند توطئهقتل على عليه السّلام را خنثى كنند و اينهمه تلاش بيهوده باشد. اما او يقين داشت كه ،اگر چه ابن ملجم موفق به كشتن على عليه السّلام نيز بشود اما جان سالم بدر نمى بردو ياران آن حضرت او را مجازات خواهند كرد. در هر صورت او صبر كرد ومسائل را به قضا و قدر الهى سپرد.
مدتى پس از آن ، در يكى از شبهاكه پدر خوله به خانه آمده بود بسيارخوشحال به نظر مى رسيد، گويا خبرى را شنيده است كه اينقدرخوشحال است . خوله كنجكاو شد و خواست از قضيه سردرآورد. وقتى بر سر سفره شامنشستند مى خواست موقع خوردن غذا او را به حرف بكشاند، لذا قضيه دستگيرى هوادارانعلى عليه السّلام را به ميان آورد، اما پدرش كه درحال غذا خوردن بود حرفى نزد و فقط تبسمى به خوله نمود. خوله نيز ديگر چيزى نگفتو منتظر شد تا غذاى پدرش تمام شود.
با تمام شدن غذا، پدر تبسمى به خوله كرد و گفت : تو مرا وادار كردى تا هيچگاهحرفى را كه از فاش شدنش مى ترسم برايت نگويم . خوله با تعجب گفت : پدرجان !من از سوءظن شما به خودم تعجب مى كنم ، من دختر جوان محجبه اى هستم كه هميشه در خانههستم و جز شما كسى را نمى شناسم كه با او درددل كنم ، پس چگونه به من تهمت مى زنى كه من اسرارت را فاش ‍ مى كنم ؟ من تا بهحال چه چيزى از حرفهايتان را افشا نموده ام ؟ آنگاه گريه كنان خود را به كنار كشيد.
پدر باز هم تبسمى كرد و گفت : من نگفتم شما راز مرا فاش كرده اى ، اما... و ساكت شد.خوله گفت : پس قضيه چيست پدر جان ! تو به من سوء ظن دارى و با اين كارت به منتهمت مى زنى و اين بسيار برايم ناخوشايند است كه پدرم به من اطمينان نداشته باشد.پدر گفت : تو خود بهتر ميدانى كه من هنوز معتقدم تو به دشمنان ما علاقه دارى و ...خوله با ناراحتى گفت : منظور شما از دشمن كيست ؟ پناه مى برم به خدا از اين تهمت ،شما چطور چنين تهمتى را به من مى زنى ؟ آنگاه دست از غذا كشيده و از روى سفره برخاست.
پدرش گفت : من مى دانم كه تو علاقه و محبت خاصى نسبت به دوستداران على دارى ، درحاليكه خود مى دانى على عليه السّلام با ما جنگ نمود و عده زيادى از ما را در جنگ نهروانبه قتل رسانيد. من تو را به خاطر علاقه به على سرزنش نمى كنم چون من نيز در يكزمانى مثل تو از ياران او بودم ، اما بعد از جنگ صفين و ماجراى حكميت كه خلافت را از دستداد و در نتيجه معاويه جاى او را گرفت ، از او دور شدم ، و هميشه با او در ستيز هستم .
خوله با شنيدن حرفهاى پدرش كه فهميده بود او از دوستداران على عليه السّلام است ،احساس كرد اگر حقيقت را اظهار كند خود را به هلاكت خواهد انداخت ، لذا بناى انكار را درپيش گرفت و گفت : شما از كجا مى دانيد كه من به عقيده سابق خود پايبندم ؟ از وقتى كهعقيده شما نسبت به على عليه السّلام عوض شده ، عقيده من نيز نسبت به او تغيير كرده است، تازه مگر من كى هستم كه در اين باره با شما مخالفت كنم .
پدرش گفت : اگر آنچه مى گويى درست باشد پس چرا حاضر نشدى با ابن ملجم ازدواجكنى ؟ در حاليكه ميدانستى اين مرد اقدام به كار بزرگى كرده است كه هيچيك از مسلمينحاضر به انجام آن نيست و آن قتل على است .
خوله با شنيدن حرفهاى پدرش سعى كرد به او بفهماند هيچگاه او را رد نكرده و هنوز همبه او ميل دارد لذا گفت : پدرجان ، شما اشتباه مى كنيد و در اين باره به من تهمت مى زنيد،من هيچگاه ابن ملجم را رد نكردم و او هنوز خواستگار من است و هرگاه از سفر برگشت مىتواند با من ازدواج كند، پس ‍ چطور مى گوئيد من او راقبول ندارم در حاليكه تا حال يك كلمه در رد او نگفته ام .
پدرش در حاليكه مشغول جدا كردن ران مرغ بود، خنديد و گفت : بله ، مى دانم تو چيزىنگفتى ، اما از برخوردهايت فهميدم چندان علاقه اى به او ندارى .
پدر پس از جدا كردن ران ، قطعه اى از آن را جدا كرد و به خوله تعارف كرد اما او ازپذيرفتن آن امتناع ورزيد، پس به خوله گفت : از حرفهايم ناراحت نشو، اين را از دستمبگير و بخور. خوله گفت : تو با تهمت هاى كه به من مى زنى به من ظلم مى كنى ، منفكر مى كنم تو با من مثل دشمن معامله مى كنى ، حتى با اين سوء ظنى كه به من داشتى ،مرا در آن خانه تاريك حبس كردى . پدر گفت : دخترم تو مرا به ياد آن شب ناراحت كنندهانداختى ، من خبرى در اين باره براى تو دارم ، اما حرفى به تو نمى زنم مگر اينكه بهاين سئوال من پاسخ دهى . ((آيا تو در اطاعت پدرت هستى يا نه و آيا آنچه امر كند انجاممى دهى ؟)) خوله گفت : پدرجان شما به من سوء ظن دارى و مرا مخالف عقيده ات دانستى ،اما من در زندگى خود چيزى جز رضايت و خوشحالى شما را نمى خواهم . آنگاه پدرش تكهاى گوشت برداشت و به خوله گفت : حالا اين يك لقمه را بگير و بخور بعد گوش كنچه چيزى مى گويم . خوله نيز آن را گرفت و خورد.
پس از آن پدرش گفت : دخترم ! بايد مسئله اى را به تو بگويم و آن اين است كهعمروعاص متوجه آمدن دو مرد ناشناس از كوفه به اينجا شده است و آنها به فسطاط آمدهاند تا با بزرگان و رؤ ساى هواداران على كه در عين الشمس جمع شده بودند ملاقاتكنند، امير نيز دستور داد تا فورا همه آنهاى كه در آنجا جمع شده اند را دستگير كنند. آياتو چيزى شنيده اى ؟ خوله گفت : يك چيزهاى شنيده ام اما كاملا نمى دانم چه شده است . پدرگفت : در بين دستگير شدگانى كه در آن شب در عين الشمس بودند، يكى از آن دو نفر راكه به نام عبدالله است دستگير كرده اند، اما ديگرى را نشناختم و او فرار كرده است ونمى دانيم الان كجاست . عبدالله را هم همراه بقيه به دارالاماره جهت بازجويى بردند. پساز آن عمروعاص تصميم گرفت كه همه را بهقتل برساند، اما من گفتم شايد با اين كار فتنه اى ايجاد شود لذا تصميم گرفت آنها رابه نيل برده و به آب بياندازد، روز بعد فهميديم كه آنها را غرق كرده اند.
اين خبرها چيزى نبود كه خوله از آن اطلاعى نداشته باشد اما طورى وانمود كرد كه اصلاچيزى نمى داند. پدر خوله ادامه داد: من تا امروز چنين فكر مى كردم كه همه را غرق كردهاند. اما امروز كه در خانه امير بودم مشاهده كردم درِ يكى از اتاقها راقفل كرده اند. عصر امروز باز هم به خانه عمروعاص ‍ رفتم . ما درباره ابن ملجم و كارىكه در پيش گرفته صحبت مى كرديم وقتى به اينجا رسيديم ، امير تبسمى به من كردكه گويا خبر جديدى دارد. با ديدن چنين حالتى كنجكاو شدم ، لذا از امير خواستمدليل اين امر را برايم بيان كند، اما عمروعاصميل گفتن آن را نداشت تا بالاخره با اصرار زياد، رو به من كرد و گفت : آيا مى دانى دراين اتاقى كه قفل شده است كيست ؟ من گفتم : نه مولاى من ، نمى دانم و در شاءن من نيستكه از امير بپرسم چه كسانى در خانه او هستند. عمروعاص باخنده اى بلند گفت : در آناتاق شخصى را حبس كرده ام كه جان مرا از قتل نجات خواهد داد.
با شنيدن حرفهاى عمرو تعجب كردم و منتظر شدم تا توضيح بيشترى را بشنوم ، او گفت: دوست من ! در اين اتاق عبدالله اموى است كه آمدن او به فسطاط باعث شد تا هوادارانعلى را دستگير كرده و به قتل برسانم .
خوله با شنيدن نام عبدالله فهميد كه همان دوست سعيد است و قلبش از خوشحالى بهتپش افتاد اما دوست داشت كه بفهمد كه چه چيزى موجب نجات او شده است ؟ پدر خوله ادامهداد: من از سخنان عمرو تعجب كردم پس پرسيدم كه چگونه او تو را از مرگ نجات خواهدداد؟ امير گفت : عبدالله به من خبر داد كه دوستت ابن ملجم بهمراه دوستانش توطئهقتل على و تو را در يك روز كشيده اند. وقتى اين سخنان را از عبدالله شنيدم فكر كردمشايد او براى نجات خود چنين دروغى را ساخته است ، زيرا مى دانم ابن ملجم از هوادارانماست . لذا تصميم گرفتم تا روز 17 رمضان يعنى روز اجراى توطئهقتل او را در اتاق زندانى كنم ، پس از آن اگر خبرهايش صحيح بود او را آزاد مى كنم ،والا گردنش را خواهم زد.
با شنيدن حرفهاى عمروعاص بدنم به لرزه افتاد كه نكند به من سوءظن پيدا كردهباشد، پس فورا برايش قسم خوردم كه من غير از تصميم ابن ملجم درقتل على ، چيزى نمى دانستم . بعد از او پرسيدم آيا عبدالله نام توطئه گر را به شماگفت ؟ امير گفت : عبدالله اموى نام او را نمى داند. خوله گفت : پدر! پس از آن شما چهكرديد؟ پدرش گفت : دخترم ! حقيقت اين است كه نمى دانستم چطور صداقت و اخلاصم رانسبت به امير ثابت كنم ، زيرا مى ترسيدم بيشتر به من سوءظن پيدا كند. از اينروتصميم گرفتم نسبت به ابن ملجم بدگوئى كنم و خود را نسبت به او خشمگين جلوه دهم وبه او گفتم : اگر من اين مرد خائن را مى شناختم هيچگاه راضى به نامزدى او با دخترمنمى شدم ، اما از همين حالا دست او را از خوله قطع مى كنم . وقتى اين حرفها را بهعمروعاص گفتم ، او رو به من كرد و گفت : اينقول و وعده براى من كافى نيست ، من دخترت خوله را خوب مى شناسم و مى دانم او چهدختر محترمى است لذا هميشه مايل بودم او را به عقد يكى از فرزندانم درآورم . اما اكنونتصميم دارم چنانچه حرفهاى اين جوان اموى درست باشد دخترت را براى او خواستگارىكنم ، زيرا اين جوان اموى قبل از آنكه فريب دوستداران على عليه السّلام را بخورد ازهواداران ما بود.
خوله با شنيدن خبر زنده ماندن عبدالله بسيارخوشحال شد و به ذهنش ‍ رسيد كه علت نگفتن نامقاتل معاويه از طرف عبدالله به عمروعاص ، يقينا براى اين بوده است كه او نمى خواستعمروعاص اين خبر را به معاويه بدهد تا او نجات پيدا كند. اما با شنيدن مسئلهخواستگارى و به جهت شرم و حيائى كه داشت ساكت شد و چيزى نگفت . او از اينكه از دستابن ملجم رهائى مى يافت خيلى خوشحال بود.
پس از آن بياد سعيد و بلال افتاد كه كار آنها به كجا خواهد كشيد. خوله همچنان خود رابه بى اطلاعى مى زد و لذا با تعجب پرسيد: آيا فكر مى كنى قضيهقتل عمروعاص صحت داشته باشد؟ پدرش گفت : بله ، فكر مى كنم چنين باشد، اما نظرتو درباره پيشنهاد خواستگارى عمروعاص چيست ؟ خوله ساكت شد و جوابى نداد. پدرگفت : نمى دانم معنى سكوت تو چيست ، اما تو مى دانى كه ما قادر به رد پيشنهاد اميرنيستم .
خوله گفت : فعلا اين مسئله را به بعد موكول مى كنيم ، زيرا خوله چيزى جز كنيز وفرمانبردار شمانيست ، صبر مى كنيم تا وقتى كه امير آنرا تعيين كرده است و آن وقتتصميم مى گيريم . پدر گفت : البته ما صبر مى كنيم ، ولى اميدوارم خواستگار جديدلياقت تو را داشته باشد و مثل ابن ملجم خيانت كار نباشد. من از ميان سخنان امير فهميدمكه عبدالله مرد محترمى است ، او يك اموى است كه درمنزل عثمان تربيت يافته است وليكن او را فريب داده و هوادار على نموده بودند اماحال به عقيده سابق خود برگشته است . او جوان رشيد و زيباى به نظر مى رسد زيرا مندر شبى كه آنها را دستگير كرده بودند او را ديده ام .
خوله همچنان سكوت مى كرد و چيزى نمى گفت ، اما پدرش سكوت او رادليل بر رضايت او مى دانست ، پس از صرف غذا هر دوى آنها بلند شدند، خوله دست خودرا داشته و به اتاق خود رفت . او در اين فكر بود كه با پيشنهاد پدر چه كند؟ اما خود راقانع نمود كه كارى جز صبر نمى توان كرد.
خوله هرگاه تنها مى شد به فكر سعيد و عشق و علاقه اى كه به او پيدا كرده بود مىافتاد، او مى ترسيد كه نكند عمروعاص او را به ازدواج عبدالله درآورد در حاليكه هنوزنمى دانست كار سعيد در كوفه به كجا خواهد انجاميد. او از زيركى و شجاعت عبدالله درشگفت بود زيرا عبداللّه توطئه قتل عمروعاص ‍ را به او گفته بود اما ماجراى كشتنمعاويه را مخفى نگه داشته بود. خوله از اين مى ترسيد كه نكند خبر عبدالله به واقعيتتبديل نشود و در نهايت موجب كشتن عبدالله گردد. ساعتها را با نگرانى و اضطرابسپرى مى كرد و چاره اى جز صبر و دل سپردن به قضا و قدر الهى نداشت . عبدالله نيزكه در خانه عمرو زندانى بود بسيار مضطرب و نگران بود كه اگر توطئه در موقعخود انجام نشود و قاتل منصرف شود چه پيش خواهد آمد.

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation