بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب قطام و نقش او در شهادت امام علی (ع), جرجى زیدان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALI00001 -
     ALI00002 -
     ALI00003 -
     ALI00004 -
     ALI00005 -
     ALI00006 -
     ALI00007 -
     ALI00008 -
     ALI00009 -
     ALI00010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

fehrest page

back page

قطام با پاى خود به زندان رفت
عمروعاص پس از بيان اين سخنان گمان كرد كه ديگر تمام درهاى دفاع را برروى خولهبسته است . عبداللّه نيز، ترس تمام وجودش را فراگرفته بود چرا كه فكر مى كردپس از حرفهاى قطام ديگرى قادر نخواهد بود از خود دفاع كند. اما همين كه خوله خواستحرفى بزند قطام پيش دستى نمود و گفت : من از اين همه صبر و بردبارى امير درشگفتم ، امير!! ديگر منتظر چه هستيد؟ او كه به تمام گناهان و خطاهايش اقرار كرده است !!اما خوله بدون توجه به حرفهاى قطام رو به عمروعاص كرد و گفت : من منكر آن نيستمكه از نظر شما گناهكار هستم چرا كه من مخالف عقيده پدرم ، دشمن خوارج و دوستدار اماممعلى عليه السّلام هستم . گناه من از اين قبيل است . اما گناه من خيلى كوچكتر از گناه اين زنحيله گر است ، او خود را دوستدار امير و مرا متهم به خيانت به شما مى داند، اما چه خوبستاز او بپرسيد، آن وقتى كه غلامت ريحان را براى جاسوسى به عين الشمس فرستادى وپرده از راز آنها و سعيد و عبداللّه برداشتى ، چرا به اطلاع امير نرساندى كه چنين حيلهاى (كشتن عمروعاص ) در كار است ؟ استدعا دارم از او بپرسيد و ببينيد چه جوابى دارد،اگر او راستگو باشد اقرار خواهد كرد، زيرا اطلاعات او از من بيشتر بوده است .
عمروعاص مثل شخصى كه تازه به هوش آمده باشد فكرى كرد و ديد خوله راست مىگويد لذا رو به قطام كرد و گفت : چه جوابى دارى اى قطام !؟ چرا مرا از اين دسيسهآگاه نساختى ؟
قطام با دلهره و صدائى لرزان گفت : چون من در آن روز از توطئهقتل شما اطلاع نداشتم .
عمروعاص كه تفاوت حرفهاى گذشته و حال قطام را ديد گفت : اما تو الان گفتى كه مناين خبرها را از سعيد و عبداللّه شنيده ام ، آيا اين خبر را پيش ‍ از فرستادن ريحان به نزدما شنيده اى يا بعد از آن ؟
قطام كه فريب خورده بود فورا گفت : من اين قضيه را بعد از فرستادن غلامم فهميده ام ،اما به علت كارهاى زياد نتوانستم شخص ديگرى را براىارسال پيامم به محضر شما بفرستم .
عبداللّه كه از اين اتفاق بسيار خوشحال و مسرور شده بود جلو آمد و گفت : اى زن عشوهگر و مكّار! غلام تو بعد از حركت ما از كوفه به طرف فسطاط حركت كرد تا خبر حركتما را به امير برساند.
عمروعاص با اشاره اى از عبداللّه خواست كه ساكت باشد، لذا به قطام گفت : اما اينپيرزن (لبابه ) گفت كه شما خبر توطئه قتل راقبل از حركت سعيد و عبداللّه در همان شب شنيده ايد، در اين باره چه مى گوييد؟
در حالى كه بغض گلوى قطام را گرفته بود با ناراحتى گفت : اين پيرزن (لبابه )به خاطر كهولت سن خرفت شده است و نمى توان به حرفهاى او اعتناء كرد.
لبابه كه از اهانتهاى قطام خشمگين شده بود گفت : خاك بر سر تو اى زن خائن و حقناشناس ، چگونه مرا خرفت مى دانى در حالى كه نفاق ، دوروئى و بدجنسى سراسروجودت را فراگرفته است ؟
قطام كه شكست خورده و شرمنده و رسوا شده بود با شدت عصبانيّت گفت : دور شو اىپيرزن ديوانه ، در مقابل من اين طور حرف نزن .
لبابه گفت : ديوانه و خائن تو هستى و اگر احترام خودت را نگه ندارى و پا را فراتراز گليم خود بگذارى همه اسرارت را براى امير آشكار ساخته و تو را رسوا خواهم كرد.
قطام گفت : تو فقط يك خدمتكار هستى و كسى ارزش و اعتنائى به حرفهاى تو نخواهدگذاشت .
لبابه كه قطام را بواسطه اعمالش در حال سقوط ديد، چاره اى نمى ديد جز اين كه بهتنهائى خود را از مهلكه نجات دهد از اينرو بهترين راه نجات را در رسوا كردن قطام ووفاش كردن جنايتهاى او ديد. پس گفت : اى قطام ، تمام اسرار تو در دست من است چنانچهامير اجازه دهند همه آنرا فاش خواهم ساخت .
خوله و عبداللّه از بجان هم افتادن ايندو زن خيانتكارخوشحال و مسرور بودند، اما عمروعاص به خاطر همان زيركى و سياست خويش فهميد كهنبايد خوله را از دست بدهد، چرا كه او مى دانست اگر نظر خوله را به خود جلب كند هيچوقت تغيير عقيده نمى دهد، اما قطام از زنهايى بود كه اگر امروز اظهار خلوص و ارادت مىكند، فردا از خيانتش در امان نخواهد بود.
پس به پيرزن گفت : هراسى نداشته باش ، هر چه مى دانى بگو.
جمعيت حاضر در مجلسِ عمروعاص همگى ساكت بودند و خوب به حرفهاى پيرزن گوشمى دادند، پيرزن نيز تمام آنچه اتفاق بود بيان كرد، و به تمام خيانتهاى قطام اعترافنمود.
عمروعاص نيز دريافت كه فرستادن غلام از طرف قطام به فسطاط براى يارى و اظهارمحبت به او نبوده است بلكه هدف او گرفتن انتقام از سعيد و عبداللّه بوده است .
او دريافت كه سعيد و عبداللّه به خاطر وصيّت ابورحاب در حمايت از على به كوفه وفسطاط سفر كرده اند. چهره تزوير و خيانت انگيز قطام نيز بر او ثابت گرديد كه هيچگاه نمى توان به او اعتماد و اطمينان كرد، لذا زنده ماندنش را چيزى جز شر و فسادنديد. نظر عمروعاص درباره لبابه نيز بهتر از اين نبود، پس تصميم گرفت شر هردو را از سر خود كوتاه كند.
قطام نيز از ترس جانش ، چون چوب خشك ، بى روح و بى حركت ايستاده خود، در اين هنگامعمروعاص غلام خويش را صدا زد وقتى غلام به حضور رسيد دستور داد اين زنها را بهزندان برده و منتظر دستور باشد.
بيان حقايق پنهان شده
پس از خارج كردن قطام و لبابه ، سكوت براى چند لحظه بر اطاق حكمفرما گرديد،عمروعاص درباره خوله و شهامت ، صدق و ارادت او فكر مى كرد، او به خود گفت : اگرچنين زنى از هواداران من باشد در بسيارى از جاها مى تواند به من كمك كند، پسحال كه على كشته شده است ديگر مانعى وجود ندارد كه او چنين نكند، خصوصا اين كه اگرخوله و شوهرش عبداللّه را ببخشم و از گناهانشان در گذرم فورا به اهدافم خواهمرسيد. لذا به خوله گفت : حال بگو كه با توجه چه رفتارى داشته باشم ؟
خوله گفت : پس از آن كه حقايق را بيان داشتم از چيزى هراسى ندارم ، اگر دستور مرگمرا نيز صادر كنى نه بر تعداد مردگان اضافه مى شود و نه از تعداد زندگان كم مىگردد، نه فائده اى در زنده ماندن من است و نه ضررى بر مردنم . دراول سخنان به شما گفتم ، كسى به شمشير ستم كشته شد كه من هيچ گاه به خاك پاىاو نمى رسم آيا خون من بالاتر از خون پسر عموىرسول خداصلّى اللّه عليه و آله است ؟ پس اگر صلاح مى دانى مرا بكش ، تا از دنياىكه نه عدالت در آنست و نه حقى در آن رعايت مى شود آزاد گردم . اماقبل از مرگ تقاضاى از تو دارم و آن اينست كه ، پس از آنكه مرا كشتى ، اين زن خيانتكار وسنگ دل را مورد عفو خود قرار مده . پس از بيان اين كلمات اشك از چشمان اين زن فداكارجارى شد و بر زمين ريخت .
عمروعاص كه از صداقت ، صراحت لهجه و وفادارى اين دختر متاءثر شده بود گفت : اينكتو را مى بخشم . خوله در جواب بخشش او گفت : حالا كه مرا مورد عفو و بخشش خود قراردادى من نيز هرگز اين لطف تو را فراموش ‍ نخواهم كرد.
پس از آن عبداللّه در مقابل عمروعاص زانو زد و گفت : از سرورم انتظار دارم همان طور كهمرا بخشيده است اين دختر پاك را نيز ببخشد تا لطفش ‍ مضاعف گردد.
پدر خوله كه اين همه شجاعت و غيرت دختر خود و عبداللّه را ديد از گذشته هاى خودخجالت كشيد و در مقابل امير با تضرّع گفت : آقاى من ! من نيز كينه زيادى به خوله پيداكرده بودم اما الان فهميدم كه او خيلى بهتر از من است و من خود را نسبت به او كوچك مىبينم ، پس منهم از شما تقاضاى عفو و بخشش او را مى نمايم . پدر خوله اين را گفت ودست دختر خود را گرفت و گفت : دخترم اكنون برو دست امير را ببوس و از او طلب بخششكن . خوله نيز دستور پدرش را اطاعت كرد. پس از آن پدر خوله و عبداللّه با هم بهمصافحه و به معذرت خواهى پرداخته و سپس در جاى خود نشستند.
در اين هنگام عبداللّه به ياد سعيد و علاقه او به خوله افتاد و به خود گفت : اينفرصتى است كه نبايد از دست بدهم .
پس روبه امير نمود و گفت : حالا كه جان ما را به خاطر صداقت ما بخشيدى ، سزاوار نيستكه در چنين موقعيتى رازى را كه تا حال پنهان نگه داشته بودم بيان نكنم .
وقتى خوله اين كلمات را شنيد فهميد كه عبداللّه چه مى خواهد بگويد، آنگاه تپيدن قلبشسرعت گرفت و شرم و حيا بر او غلبه كرد و سر به زير افكند.
عمروعاص گفت : هر چه مى خواهى بگو. عبداللّه گفت : شما الان مرا شوهر خوله مى دانيد،در حالى كه اين طور نيست و به خدا قسم من جز برادر او نمى باشم .
عمروعاص و پدر خوله از شنيدن اين حرف مبهوت شده بودند، از اين رو عمروعاص گفت :چگونه ممكن است چنين باشد در حالى كه من خود عقد شما را بسته ام ؟
عبداللّه گفت : بله ظاهرا او همسر من است و لكن او هنوز باكره است و من با خدا عهد كرده امكه او را خواهر خود بدانم و مرد نيز هيچگاه با خواهر خود ازدواج نمى كند.
عمروعاص كه تعجب كرده بود گفت : چگونه اين طور شد؟ لطفا واضح تر بيان كن .
عبداللّه براى توضيح بيشتر گفت : خوله قبل از اين كه به عقد من درآيد، به پسرعمويم سعيد علاقه داشت اما من اطلاعى از اين امر نداشتم و در شب عروسى فهميدم كه چنيناست ، پس از آن كه اين مسئله را فهميدم و با توجه به علاقه شديدى كه به پسر عموىخود داشتم ، و مهمتر اين كه ابورحاب سعيد را به من سپرده بود، تصميم گرفتم از خولهچشم پوشى كرده و او را به منزله خواهر خويش بدانم ، و در حضور مولايم اقرار مى كنمكه ما تصميم داشتيم به اتفاق هم با يك حيله اى از فسطاط خارج شده و به كوفهبرويم ، زيرا سعيد در آنجا در انتظار ماست ، تا در كوفه من عقد خوله را فسخ كرده و اورا به ازدواج سعيد درآورم .
عمروعاص پس از شنيدن سخنان عبداللّه از صدق و شهامت و مردانگى عبداللّه متعجب شد. واين در حالى بود كه از چهره پدر خوله نيز چنين تعجبى مشاهده مى شد، و در حالى كهنظر محبت آميزى به عبداللّه مى كرد او را در بغل گرفت و سرش را بوسيد و گفت :آفرين به اين دوستى صادقانه ! اما حالا كه خوله را خواهر خود مى دانى هر چه ارادهتوست درباره او انجام ده .
عبداللّه رو به عمروعاص كرد و گفت : اگر امير اجازه فرمايند شخصى را بهدنبال سعيد به كوفه رهسپار كنيم تا سعيد وبلال را به اينجا بياورد.
عمروعاص گفت : بسيار خوب هرچه تو بخواهى ، آنگاه به غلامش ‍ دستور داد كه مقدماتكار را آماده كرده تا سعيد و بلال را فسطاط بياورند.
عبداللّه نيز نامه اى به سعيد نوشته و تمام قضايا را براى او تعريف كرد، و آن نامه رابه دست قاصد داد و به او سفارش نمود تا از راه دمشق به كوفه برود زيرا ممكن بودسعيد دمشق را ترك نكرده باشد.
پدر خوله نيز دست دخترش را گرفته و با كسب اجازه از امير به خانه خود رفت خوله درخانه پدرش بيشتر در فكر قطام بود، با آن كه تا چند ساعتقبل ، تشنه انتقام از او بود احساس رحمى در دل خود مشاهده كرد و به خود گفت : آنگاه كهسعيد به فسطاط آمد از او مى خواهم تا به شكستى كه نصيب قطام شده است اكتفا كرده واو را ببخشد.
عبداللّه با تقاضاى عمروعاص آن شب را در منزل او سپرى كرد. او در آن شب به قطامفكر مى كرد و اينكه چطور اين زن با آن همه زيركى ، با ذلت و خوارى به زندان افتادهاست ، اما او هم مثل خوله احساس ترحمى نسبت به قطام پيدا كرد و منتظر بود ببيند كارشبه كجا خواهد كشيد.
صبح روز بعد عمروعاص به دنبال عبداللّه فرستاد تا صبحانه را با هم صرف كنند.در اثناء صرف غذا صحبت از قطام و پيرزن به ميان آمد و عبداللّه با رحم و مروت ودلسوزى از او ياد كرد.
عمروعاص گفت : به خدا قسم هيچ كس مثل تو صبر و گذشت ندارد، آيا خولهمثل تو فكر مى كند؟
عبداللّه گفت : من از نظر و فكر او اطلاعى ندارم اما او را دختر با گذشت و رئوفى مىبينم .
خبر كشته شدن لبابه و ناپديدن شدن قطام
عمروعاص دوست داشت تا نظر خوله را نيز درباره قطام جويا شود، از اين رو وقتى خولهرا ديد از او سئوال كرد كه نظرش درباره اين زن چيست ؟ خوله نيز حرفهاى عبداللّه راتاءييد كرد.
عمروعاص به آندو گفت : بدرستى كه من از يكرنگى عقيده شما درتعجب هستم ، و ايندليلى است بر روح و فطرت پاك شما. من تصميم داشتم او را بهقتل برسانم و اگر شما راضى مى شديد اين كار را مى كردم اماحال كه چنين مى خواهيد او را در سياه چالى زندانى كرده تا به سزاى اعمالش ‍ برسد. آنگاه به غلامش دستور داد الساعة قطام را به زندان سياهى برده و آن پيرزن را به نزداو بياورد.
غلام رفت اما چيزى نگذشت كه سراسيمه و با اضطراب برگشت . عمروعاص گفت : چهشده است كه اين قدر حيرت زده و مضطربى ؟ آيا دستورات مرا اجرا كردى ؟ غلام گفت :خير مولاى من ! عمروعاص گفت : براى چه ؟
غلام گفت : درِ اتاقى كه قطام در آن بود باز بود و درداخل آن به جز جنازه آن پيرزن (لبابه ) چيزى نبود. عمروعاص پرسيد: پس قطامكجاست ؟ غلام گفت : اثرى از او نيافتم . عمروعاص فرياد زد: نفرين بر اين شيطان خائن!! بيا برويم تا شخصا قضيه را پى گيرى كنم .
عمروعاص خود بلند شد و حركت كرد، عبداللّه و خوله نيز بهدنبال او رفتند تا به درِ اتاقى كه قطام در آن حبس شده بود رسيدند، جنازه پيرزن راديدند كه بى جان و بى حركت بر زمين افتاده بود. عمروعاص بهدنبال طبيب فرستاد تا از علت مرگ لبابه آگاه گردد. طبيب پس از معاينه گفت : او راپس از زدو خورد و كشمكش زياد خفه كرده اند و پس از آن سنگى را در دستمالى پيچيده وداخل دهن او فروبرده اند تا كسى فريادش را نشنود. عمروعاص ‍ پرسيد: اينكار در چهساعتى اتفاق افتاده است ؟ طبيب گفت : فكر مى كنم ، نصفه شب اتفاق افتاده باشد.
سپس عمروعاص تفحصى بر در زندان كرد و مشاهده نمود كه از بيرون بازشده است ،زيرا آثار و علائم ابزار كار بر روى در مشخص بود. لذا گفت : معلوم مى شود كه قطامتنها نبوده بلكه شخصى به او كمك كرده و در را باز كرده است ،حال بايد بفهميم اين شخص كيست ؟ عبداللّه كه در تحقيق حضور داشت فكرى كرد و گفت :من مشكل را حل كردم و قاتل را شناختم ، او كسى جز ريحان غلام قطام نيست ، زيرا من ديروزدر جريان محاكمه قطام او را در منزل امير ديدم ، احتمالاً او در را شكسته و ضمن آزادى قطامبه همراه او و به جهت انتقام پيرزن را كشته و فرار كرده اند.
عمروعاص گفت : راست مى گويى ، يقينا اين كار همان غلام است . سپس ‍ دستور داد جسدپيرزن را به خاك بسپارند. و در حالى كه همه آنها از فرار قطام خائن متاءسف بودندعمروعاص دستور داد هر چه سريعتر به دنبال او رفته و او را دستگير كنند.
در غوط دمشق چه گذشت ؟
بلال كه قبلاً از طرف عبداللّه ماءمور شده بود تا سعيد را پيدا كرده و در كوفه منتظر اوو خوله باشند. به دمشق رسيد و به دنبال سعيد رفت و او را پيداكرده و پيامهاى عبداللّهرا به او داد و به او گفت بايد هر چه زودتر در كوفه باشيد، سعيد دو روز مهلت خواستتا به كارهايش رسيدگى كند. بعد از ظهر روز دوم سوار شتر شده و به سوى غوطه(42) حركت كردند تا شب را در آن جا بگذرانند و صبح زود به طرف كوفه حركت كنند.
هنوز از شهر دور نشده بودند كه قاصد عبداللّه با آنها برخورد كرد، قاصد پس ازديدن آنها بلال را شناخت و نامه عبداللّه را به سعيد داد، سعيد نيز نامه را باز كرده ومحتويات نامه را قرائت كرد وقتى از جريان دستگيرى قطام و رضايت عمروعاص و اشتياقخوله براى ديدار او مطلع شد بسيار خوشحال شد زيرا او باور نمى كرد كه اين قضايادرست باشد. اما بلال از شنيدن دستگيرى قطام تاءسف خورد كه چرا در نبودن او قطامبدام افتاده است ، چون او دوست داشت با دست خود قطام را بهقتل برساند و هم چنين گمان مى كرد كه نكند او را ببخشند.
به هر حال سعيد به قاصد گفت : ما تصميم داشتيم به طرف غوطه رفته تا شب را درآنجا بمانيم و صبح زود به طرف كوفه حركت كنيم ، اما حالا كه خود را براى اين كارآماده كرده ايم باز هم به غوطه رفته و شب را در آنجا مى مانيم اما صبح زود به سوىفسطاط حركت مى كنيم . آنگاه همگى حركت كردند.
پيش از غروب آفتاب به كنار بركه آبى رسيدند كه اطراف آن را درختان ميوهفراگرفته بود، باد ملايمى به همراه عطر گلهاى معطر تواءم با آواز پرندگان بهگوش مى رسيد. آنان تصميم گرفتند در آن مكان توقف نمايند. و بارهاى خود را پائينآوردند. بلال و قاصد نيز مشغول تهيه شام شدند.
بلال صاحب اين باغ را مى شناخت ، زيرا آن شبى كه از فسطاط آمده بود در نزد او ماندهبود. براى لحظه اى از سعيد و قاصد جدا شد تا به ديدار باغبان برود، مقدارى راهرفت ولى به علت تاريكى و انبوه درختان راه را گم كرد هر چه به اين طرف و آن طرفرفت نتوانست منزل صاحب باغ را پيداكند. بدون اين كه متوجه باشد تقريبا دوميل از دوستانش فاصله گرفت . در اين وقت در جاى خود ايستاد تا شايد روشنائى را ببيندو به طرف آن برود، اما هر چه نگاه كرد جز تاريكى و انبوه درختان چيزى نيافت ، لذاتصميم گرفت به طرف دوستانش برگردد، درحال فكر كردن بود كه از كدام طرف برگردد ناگاه صداى شترى به گوشش رسيد،هواسش را جمع كرد تا ببيند از كدام طرف است كه صداى نعره شترى ديگر به گوششرسيد، با خود فكر كرد حتما مسافرينى هستند كه در شب حركت مى كنند تا به شهربرسند. پس بهتر منتظر بماند تا آنها را ديده و از آنها مسير درست را بپرسد پس خودشرا به درختى تكيه داد تا كاروان شتران برسند، چند لحظه بعد صداى گفتگويى راشنيد كه با صداى زنانه مى گفت : ريحان بهتر است همين جا توقف كنيم و شب را در اين جابمانيم و صبح وارد شهر شويم . زيرا اگر شب وارد شهر شويم به ما شك خواهند كرد،نظر تو چيست ؟
آنگاه صداى ريحان را شنيد كه گفت : بله ، صلاح در اينست كه اينجا بمانيم اى خانم .
بلال از شنيدن سخنان آندو لرزه بر اندامش افتاد زيرا صداى قطام را در حالى كه باترس صحبت مى كرد شناخته بود، به ذهنش رسيد كه بايد از زندان فسطاط فرار كردهباشند كه چنين هراسان سفر مى كنند.
ماجراى قتل لبابه و فرار قطام
همان طور كه گذشت قطام ، لبابه را عامل گرفتارى خود مى دانست از اين رو سخت از اوخشمگين بود و با آن فطرت و قساوت قلبى كه داشت كشتن او برايش آسان جلوه مى نمود.از يك سو ريحان در هنگام حبس نمودن قطام در دارالاماره شاهد بزندان افتادن قطام ولبابه بود. بناچار در فكر نقشه اى براى نجات آنها افتاد. او شترهاى را در خارج ازشهر در جاى مشخصى قرار داد و نيمه شب در حالى كه همه در خواب بودند به طرفزندان قطام حركت كرد.
نگاهى به قفل در نمود، در اين اثنا صداى را از پشت در شنيد، وقتى دقت نمود فهميد كهقطام و لبابه در حال منازعه و دشنام دادن به همديگر هستند. ريحان كه مجادله ايندو راديد فورا در زندان را باز كرده و داخل شد، وقتى قطام او را ديد از او خواست كه او را دركشتن لبابه يارى كند. آنگاه فرياد زد: مرگ بر تو اى زن بدجنس و پليد!! من ازكارهاى كه به خاطر تو كرده به درگاه خداوند توبه مى كنم ، اما از خدا مى خواهم كهتو را به كيفر گناهانت برساند.
اما ريحان به او مهلت نداد و دهانش را گرفت و قطعه سنگى را در دستمالى پيچيد و دردهانش فرو برد. بلافاصله دست قطام را گرفته و از درى كه قبلاً در نظر گرفتهبود فرار كردند. فورا خودشان را به محلى كه شتران را در آنجا بسته بودندرسانيدند و سوار بر شتر گشته و سريع از فسطاط خارج شدند.
قطام از شجاعت و شهامت ريحان نسبت به خود تشكر نمود و به او گفت : بهتر است بهطرف دمشق برويم ، زيرا عده اى از اقوام و اطرافيانش پس از واقعه نهروان و شكستخوارج از كوفه به دمشق هجرت كرده و در آنجا زندگى مى كردند.
آنها حركت كردند تا اين كه در آن شب به غوط رسيدند، جائى كه عبداللّه و دوستانش نيزدر آنجا حضور داشتند. وقتى بلال مطمئن شد كه آندو؛ قطام و ريحان هستند از شدتخوشحالى نمى دانست چه بكند. پيش خود گفت : خدا را شكر كه آرزويم را برآورده ساخت ،و به خدا سوگند كه با همين دستانم طعم مرگ را به او مى چشانم . آن گاه نگاهى بهخنجر خود كرد و ديد در جايش قرار داد. پس در زير درختى ايستاد تا ببيند آنها چه مىكنند. قطام و ريحان به طرف چشمه كه در كنار آن درخت تنومندى قرار داشت و مسافريندر زير آن استراحت مى كردند رفته و از شترهايشان پياده شدند. ريحان چادرىبرافراشت و آتشى روشن نمود سپس رو به قطام نمود و گفت : سرور من شما اينجااستراحت كنيد تا من صاحب باغ را ببينم مقدارى غذا و ميوه تهيه كنم ، اينجا كاملاً امن و بىخطر است .
قطام كه ترس و وحشت در دلش باقى بود گفت : برو، اما خيلى زود برگردد.
بلال صبر كرد تا اين كه ريحان دور شد، آن گاه كه از نظر ناپديد گشت در روشنائىآتش نگاهى به قطام نمود و ديد كه نشسته است ، چهره زيباى او، آويخته شدن گيسوانشبر دو طرف صورتش كاملا مشخص بود. در حال نگاه به قطام بود كه ديد او از جابرخاست و به سوى چشمه رفت . بلال ترسيد كه اگر سستى كند فرصت را از دستخواهد داد، لذا با سرعت از جاى خود پريد و در حالى كه او بر لب چشمه بود با يكحركت سريع او را به پشت انداخت و روى سينه اش نشت . قطام فريادش بلند شد،بلال خنجر خود را دركشيد و به دهانش فرو برد. و به او گفت : بيش از چند دقيقه بهزندگى تو در دنيا باقى نمانده است ، پس لازم استقبل از اين كه بميرى مرا بشناسى . من بلال خادم خوله و سعيد هستم و مى خواهم انتقام خونعلى عليه السّلام را از تو بگيرم . قطام اشاره اى كرد كه مى خواهد حرف بزند،بلال خنجر را از روى دهانش برداشت و بر روى گلويش گذاشت ، و گفت : آهسته حرفبزن ، اگر بخواهى صدايت را بلند كنى خنجر را در گلويت غلاف خواهم كرد.
قطام گفت : اى بلال به من رحم كن ، من جوانم مى خواهم زنده بمانم .
بلال گفت : خدا به من رحم نمى كند اگر من بخواهم به تو رحم كنم ، مگر تو نبودى كهابن ملجم مرادى را به قتل بهترين انسانها يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام تشويقكردى ؟ تازه به اين هم اكتفاء نكردى و به فسطاط رفتى تا دو جوان ديگر را به كينهحسادت خود به كشتن دهى ، اى زن بدجنس و خيانتكار چگونه مى توانم به تو رحم كنم ؟
قطام گفت : اى بلالگذشته ها گذشته است و حالا من در نزد تو توبه مى كنم پس مرا ببخش و اگر از منبگذرى هرچه دارم به تو مى دهم .
بلال گفت : توبه گرگ مرگ است ، به خدا سوگند اگر مجازاتى بالاتر ازقتل مى دانستم همان را برايت انتخاب مى كردم ، زيرا كشته شدن ، كوچكترين مجازات براىزن فاسقى چون تو مى باشد.
باز هم قطام خواست چيزى بگويد اما بلال احساس كرد او تصميم دارد وقت را تلف كردهتا ريحان برسد. پس بلال گفت : اى قطام ! بدان كه من با كشتن تو انتقام خون علىعليه السّلام را خواهم گرفت . پس از بيان اين كلمات فورا خنجر را در گلويش فرو بُردو با سرعت سرش را از بدنش جدا ساخت و جسدش را به طرفى انداخت .بلال در حالى كه سر خون آلود قطام را در دست داشت جهت حركت چشم را گرفته و باسرعت به طرف سعيد حركت كرد.
سعيد و قاصد كه از تاءخير بلال نگران شده بودند، با شنيدن صداى پاىبلال ، سعيد فرياد زد: پس اين ميوه و غذاى ما كجا رفت ؟ چرا دير كردى ، ما از گرسنگىهلاك شديم .
بلال پاسخى نداد، پيش رفت تا در جلويش قرار گرفت ، آن گاه سر بريده قطام را درجلوى پايش انداخت و گفت : اين هم ميوه شما.
سعيد با ديدن سر قطام تعجب كرد و پرسيد: برايم توضيح بده اين سر اين جا چه مىكند؟
بلال گفت : اكنون وقت سؤ ال نيست ، همين الان از اين جا حركت مى كنيم و همين كه بهمحل امنى رسيديم تمام قضايا را برايتان تعريف خواهم كرد.
همگى از جاى برخاستند و بدون آن كه چيزى بخورند سوار بر شتران شده و با سرعتحركت كردند. گاهى از تپه اى بالا مى رفتند و گاهى به دره اى سرازير مى شدند وگاهى نيز در آب فرو مى رفتند، و آن گاه كه نيمى از شب گذشت به زمين هموار و كمدرختى رسيدند، از دمشق فاصله زيادى گرفته بودند و امنيت بيشترى احساس مى نمودند.سپيده دم ، نزديك طلوع آفتاب كنار چشمه آبى ، از شترهاى خود پياده شدند. سعيدتمايل زيادى داشت كه ماجراى كشته شدن قطام را از زبانبلال بشنود. بلال در حالى كه از خوشحالى پر مى كشيد شروع به بيان واقعهقتل قطام نمود. براى ابراز بيشتر احساسات خود، سر قطام را از خورجين بيرون آورد ودر جلوى سعيد گذاشت ، سعيد در حالى كه موهاى به خون آغشته ، چشمان بسته ودندانهاى سفيد و چهره زرد رنگ او كه هنوز آثار زيبايى بر آن نمايان بود نگاه مى كرددستى بر پيشانى سرد او كشيد و گفت : ايمان آوردم به خداى تعالى ، گويا خداىسبحان چنين مقدر فرموده است كه پيشانى قطام را پس از مرگ او لمس كنم ، در حالى كهسالهاى زيادى اين آرزو را داشتم . آن گاه خطاب به سر بريده گفت : آيا تو همان قطامدختر شحنه هستى كه با مكر و حيله دهها مرد را فريفتى ؟ آيا با همين چشمانت ابن ملجم رافريفتى ؟ همان طور كه مرا فريفتى ؟ آيا با همين لبانت او را بهقتل على عليه السّلام و شيفته خود نمودى همان طور كه با من كردى ؟ بزودى در مكانى كهچيزى در آن جا پنهان نخواهد ماند به ابن ملجم ملعون ملحق خواهى شد. سپس رو بهبلال نمود و گفت : با اين سر بريده چه مى كنى ؟
بلال گفت : آن را به فسطاط مى برم تا درمقابل خوله ، آن دختر فرشته قرار دهم .
سعيد گفت : گمان نمى كنم او از مشاهده اين سرخوشحال گردد، همان گونه كه من چنين بودم . از اينها گذشته تا رسيدن ما به فسطاطاين سر متعفن و موجب نفرت مردم خواهد شد. بلال با تاءسف از اين كه نمى تواند آن سررا خوله ببرد گفت : پس اجازه بده گوشهايش را با گوشوارهايش بريده به همراهگيسوان او بيادگار ببرم . سعيد هم اجازه داد. پس از آن تصميم گرفتند ساعاتى را درآن جا به صرف غذا و استراحت پرداخته سپس به سوى فسطاط حركت نمايند.
از طرفى ريحان نيز در حالى كه در دستانش مقدارى ميوه و غذا بود برگشت . در هنگامبرگشتن به صاحب باغ سفارش پخت چند بلدرچين را داد كه برايشان بياورد. وقتىنزديك خيمه قطام رسيد صداى خُرخرى را شنيد، با شناختى كه از خوابيدن قطام داشت باخود گفت ، گويا از خستگى زياد خوابيده است . وقتى نزديك رفت او را در كنار چشمه ديدولى بعلت خاموش ‍ شدن آتش متوجه وضع قطام نگرديد. با خود گفت : آتشى روشنكرده و سفره را پهن مى كنم بعد او را از خواب بيدار مى كنم . وقتى آتش را روشن نمودمتوجه شد كه قطام دست و پا مى زند با دقت به قيافه او نگاه كرد، وقتى تن بى سراو را ديد وحشت سراسر وجودش را فراگرفت مات و مبهوت شده بود چند قدم به عقب رفت. لحظه اى به فكر فرو رفت كه چه كسى ممكن است اين كار را كرده باشد، پس به ذهنشرسيد كه يقينا اين كار به دستور عمروعاص صورت گرفته است وقاتل هم فرار كرده است . پس اگر من فرياد بزنم و مردم را در اين جا جمع كنم خود را درموضع اتهام قرار داده ام . بناچار فكر كرد اگر او را به همين وضع گذاشته وفرار كندبهتر است زيرا قطام را به واسطه خيانت و جنايتهايى كه كرده بود مستحق مجازات بيش ازاين مى دانست . از طرفى به ذهنش رسيد كه هنگام فرار تمام زيورآلات و مالهايى كه ازقطام باقى مانده بود را برداشته و بعد فرار كند. بنابراين از فرصت استفاده كرد والنگوها، گردنبد و انگشترهاى او را درآورد. و اشياء قيمتى و پولهايى كه در صندوق وخورجين بود برداشته و در حالى كه مى گفت : ((اين است سزاى ستمكاران )) به طرفدمشق حركت كرد. صبح روز بعد وارد دمشق گرديد و براى آن كه شناخته نشود لباسهاىجديدى خريد و به سوى كوفه حركت كرد. وقتى به كوفه رسيد اموالى را كه از قطامپنهان نموده بود و او از آنها اطلاع داشت را برداشته و با آنها ملاكى براى خود خريد ودر آن اقامت نمود.))
اما باغبان به همراه بلدرچين هاى كباب كرده و مقدارى پنير، ميوه و نان به طرف خيمهقطام حركت كرد. او خوشحال بود كه مهمان مهمّى دارد تا شايد بخششى به او كند با اينفكرها به نزديك خيمه رسيد نعش بى سرى را در جلو خود ديد، ترس و وحشت او را درجاى خود نگه داشت ونتوانست جلوتر برود. با خود گفت : يقينا عدّه اى قدرتمند و آدمكش اينكار را كرده و اجناس او را سرقت نموده و فرار كرده اند. و اگر من اين جسد را به مردمنشان دهم خود را گرفتار خواهم كرد، پس بهتر است گودالى كنده و او را دفن نمايم .باغبان با احتياط تا مبادا كسى او را ببيند گودالى كنده و جسد قطام را در آن انداخت و آثارخون را كاملا از ميان برد و وسايل و لباسهاىقابل استفاده قطام را به خانه خود حمل كرد و اين قضيه را با هيچ كس بيان نكرد.
ورود سعيد به فسطاط و ازدواج با خوله
وقتى سعيد و بلال و قاصد به كوه مقطم كه بر شهر فسطاط اشراف داشت رسيدندمسجد جامع شهر را كه درخشش خاصى داشت مشاهده نمودند. سعيد قاصد را به سوىعبداللّه فرستاد تا خبر رسيدن آنها را به شهر فسطاط اعلام كند. و به او سفارشكردند از جريان قتل صحبتى به ميان نياورد. عبداللّه توانسته بوددل امير را به خود جلب كند، از جانب سعيد نگران بود چرا كه هر وقت موضوع فرار قطامبه ذهنش مى رسيد ناراحت مى شد. و هرگاه با خوله تنها مى شد به ياد سعيد مى افتادندكه چطور موضوع عقد و ازدواج خودشان را به سعيد بگويند.
عبداللّه در اتاق خود در خانه عمروعاص نشتسه بود كه قاصد از راه رسيد وقتى او راديد با خوشحالى بلند شد و گفت : بگو ببينم چه خبرى آورده اى ؟ قاصد گفت : سيعد وبلال به شهر نزديك شده اند.
عبداللّه گفت : الان كجا هستند؟
قاصد گفت : در داخل مقطم از آنها جدا شدم تا خبر رسيدن آنها را به شما ابلاغ كنم .
عبداللّه فورا از جا بلند شد و سوار اسب شده به همراه قاصد بهاستقبال سعيد رفتند، هنوز از شهر فاصله اى نگرفته بودند كه سعيد وبلال را كه سوار بر شتر بودند ديد. پس از سلام و احوالپرسى از همديگر و اظهارخوشحالى عبداللّه از ديدن سعيد، عبداللّه گفت : حالا همگى به سوى دارالا مارة خواهيمرفت . سعيد با شنيدن اين حرف خنده اى بر لبانش نقش بست . عبداللّه گفت ؟ براى چهمى خندى ؟ سعيد گفت : خنده ام به خاطر رفتن ما به دارالا ماره عمروعاص است ، زيرا ما تاديروز از خانه او فرار مى كرديم اما امروز بهميل خود به سوى آن مى رويم .
عبداللّه گفت : تقدير اين است ، همه در دست خداست ، و در حالى كه آه سردى مى كشيد گفت: اگر نبود حادث غمناك شهادت على عليه السّلام مروز كارمان به اينجا نمى كشيد.
سعيد گفت : آن حادثه تاءسف بار را، به يادم نياور كه خود، با چشمان خويش ديدم كهچطور ابن ملجم ملعون با شمشير زهرآلود خود فرق مولا على عليه السّلام را شكافت .
حرفهاى اين دو تا نزديك خانه عمروعاص ادامه داشت عبداللّه گفت : با اين همه صحبت چرايادى از خوله نمى كنى ، مگر او را فراموش ‍ كردى ؟
سعيد تبسّمى نمود و گفت : چطور ممكن است او را فراموش كرده باشم ، در حالى كه بهخاطر او به اين جا آمده ام . عبداللّه گفت : براى چه او را دوست دارى ؟
سعيد گفت : خودم هم نمى دانم .
عبداللّه گفت : گمان مى كنم خوب مى دانى . اما گوش كن تا موضوعى را برايت بيان كنم. بايد بگويم الان مدتى است كه عمروعاص خوله را به عقد من در آورده است ، و او همسرمن است . سعيد خنده اى نمود، چرا كه فكر مى كرد عبداللّه با او شوخى مى كند.
عبداللّه با لحنى جدى گفت : فكر مى كنى شوخى مى كنم ، به خداقسم و به خاكابورحاب سوگند مى خورم كه امير، خوله رابه عقد من در آورده است ، اگر باور نمى كنىاز افراد كه در اين خانه هستند بپرس .
در اين جا شهامت و مردانگى سعيد غلبه كرد و گفت : چه اشكالى دارد كه او همسر توباشد مگر تو برادر و رفيق و پسر عمويم نسيتى ؟ خداوند برايتان مبارك گرداند.
بالاخره آندو وارد خانه عمروعاص شد؛ و به اتاق عبداللّه رفتند. خبر رسيدن سعيد بهگوش عمروعاص رسيد و دستور داد در اتاق خاصى همگى از اواستقبال كنند. پس از اين كه همه جمع شدند عمروعاص وارد اتاق شد به محض ورود اوسعيد جلو رفت و ضمن سلام و درود، دست امير را بوسيد. عمروعاص با خوشرويى از اودعوت كرد كه بنشيند. سعيد در حالى كه از پشت نقاب به خوله نظر مى كرد به آنچهعبداللّه گفته بود فكر كرد و نمى دانست راست گفته يا با او شوخى كرده است .
عمروعاص رو به سعيد كرد وگفت : فكر مى كنم الان انتظار داريد كه قطام در زندانباشد سعيد گفت : بله مولى من .
عمروعاص گفت : اما متاءسفانه او ضمن كشتن لبابه از زندان فرار كرده است . من مىخواهم مدتى او را در زندان نگه دارم اما اينك اگر به او دست يافتم تنها مجازات او كشتناوست . سعيد تبسّمى كرده و پشيمان شد كه چرا ازاول جلسه قتل قطام را به اطلاع امير نرسانده است . و به محض اين كه سعيد مى خواستقضيه را براى امير تعريف كند با اشاره بلال ساكت شد.بلال در حالى كه خورجين اجزاء سر قطام را در دست داشت درمقابل عمروعاص زانو زد و گفت : آيا سرور من اجاز مى دهند چند كلمه صحبت كنم ؟عمروعاص گفت : بگو. بلال گفت : چطور مى خواهيد قطام را دستگير كنيد در حالى كهنمى دانيد او كجاست ؟ عمروعاص گفت : وعده دادم اگر كسى او را پيدا كند جايزه بزرگىبه او بدهم .
بلال گفت : اگر كسى او را پيدا كند چه مقدار جايزه به او خواهى داد؟
عمروعاص گفت : صد دينار طلا به او خواهم داد.
بلال گفت : اگر كسى خبر كشته شدن او را بياورد چطور؟
عمرو گفت : اگر دليل قاطعى بر ثبوت قتل او داشته باشد جايزه به قوت باقى است .
بلال در حالى كه مشغول باز كردن خورجين بود گفت : پس سرور من دستور دهيد صددينار را به من بدهند. هنوز حرفهاى بلال به پايان نرسيده بود كه آنچه در خورجينبود در مقابل امير سرازير شد و بوى نامطبوعى به مشام حاضران در مجلس رسيد.
عمروعاص در حالى كه گيسوان خونين و گوشهاى بريده را ديده بود با تعجب گفت :اينها چيست كه به اينجا آورده اى ؟ بلال گفت : اين گيسوان خون آلود و گوشهاى قطاماست . و اگر باور نمى كنيد بروم و سرش را برايتان بياورم ، و اگر سعيد اجازه مى داداين كار را مى كردم .
سعيد براى تاءييد سخنان بلال گفت : بله سرور من !! من خود شهادت مى دهم كهبلال به تنهايى قطام را كشته ، و سرش را جدا كرده است و از من خواست كه آن را به اينجا بياورم اما من به جهت گنديده شدن آن به او گفتم فقط به همين آثار اكتفا كند.
حاضران در مجلس در حالى كه به گوش و به موههاى سر قطام نگاه مى كردند مبهوتمانده بودند. عمروعاص اشاره كرد كه زودتر آنرا جمع كنند. و گفت : حرفت را پذيرفتمو صد دينار به تو خواهم داد. بلال ضمن تشكر از عمروعاص گفت : من اين خائن را براىدريافت جايزه نكشته ام بلكه براى انتقام از خون على عليه السّلام او را كشته ام (43).بلال مى خواست بيشتر در اين باره صحبت كند كه به او گفتند بيش از اين نبايد ياد علىعليه السّلام را به ميان بياورد. در اين هنگام به ذهن خوله رسيد كه پدرش از دستبلال ناراحت است و از اين رو موقعيت را غنيمت شمرد و بهبلال گفت : بلال نزديك بيا و دست آقايت را ببوس .بلال نيز بلند شد و دست پدر خوله را بوسيده و سرجايش نشست .
آن گاه عبداللّه رو به عمروعاص نمود و گفت : يا امير من در اين مجلس ، شما را شاهد مىگيرم كه هم اكنون من زن خود را سه طلاقه نموده ام .
سعيد كه تازه فهميده بود حرفهاى عبداللّه در مورد ازدواج با خوله درست است لذا باناراحتى سر را به زير انداخت . عمروعاص كه ناراحتى را در چهره سعيد ديد گفت : اىسعيد خيالت راحت باشد ازدواج خوله و عبداللّه ظاهرى بود، و او اكنون باكره باقى ماندهاست . سپس رو به پدر خوله كرد و گفت : اكنون من دخترت خوله را براى سعيدخواستگارى مى كنم . پدر خوله گفت : مولاى من ! خوله كنيز شماست هر طور صلاح مىدانيد درباره او عمل كنيد.
خوله از روى خجالت و شرم سربزير انداخته و چيزى نگفت . عمروعاص نيز در همان مكانعقد ازدواج خوله و سعيد را جارى كرد و به آنها تبريك گفت .
عبداللّه پس از مدتى زندگى در فسطاط از سعيد تقاضا نمود كه تا به مكه رفته ونزد فاملين خود اقامت كند. عبداللّه پس از كسب اجازه از دوستان خود و سعيد و خولهخداحافظى كرده و به مكه رفت و در آنجا با دختر عموى خود ازدواج نمود، و همگىزندگى شيرين و خوشى را آغاز كردند اما تنها چيزى كه هميشه آنها را آزار مى دادخاطرات شهادت امام على عليه السّلام بود و هر وقت بياد آن مى افتادند اشك از چشمهايشانجارى مى شد. پس از مدتى شنيدند كه امام حسن عليه السّلام ا وادار به كناره گيرى بهنفع معاويه نموده اند و در نتيجه پس از شش ماه خلافت امام حسن عليه السّلام خلافت ازخاندان اهل بيت خارج شده و به دست بنى اميه افتاد. اما امام حسين عليه السّلام اين كار رابراى جلوگيرى از به هدر رفتن خون مسلمين انجام داد(44). مركز خلافت نيز از كوفهبه دمشق انتقال يافت و تا انقضاى حكومت بنى اميه دمشق پايتخت خلافت بود.
والسّلام

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation