بازيافت و جمعی از فلاسفه معتقد شدند كه حركت ركن اساسی طبيعت است وبه عبارت ديگر ، به اعتقاد اينان ، طبيعت مساوی است با " شدن " .اما نظر به اين كه اين انديشه بر پايه اصالت وجود و انقسام ذاتی وجود بهثابت و سيال نبود اين فلاسفه چنين تصور كردند كه " شدن " همان جمع مياننقيضين است كه قدما محال میدانستند و همچنين گمان كردند كه لازمه " شدن" بطلان اصل هوهويت است كه قدما آنرا مسلم میپنداشتند .اين فلاسفه گفتند كه اصل حاكم بر انديشه فلسفی قدما " اصل ثبات "بوده است و قدما چون موجودات را ثابت میانگاشتند چنين تصور میكردند كهامر اشياء دائر است ميان " بودن " و " نبودن " . عليهذا از اين دويكی بايد صحيح باشد و بس ( اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين ) ، يعنیهمواره يا بودن است و يا نبودن و شق سومی در كار نيست . همچنين چونقدما اشياء را ثابت میانگاشتند چنين تصور میكردند كه هر چيزی هموارهخودش خودش است ( اصل هو هويت ) ولی با كشف اصل حركت و تغيير درطبيعت و اين كه طبيعت دائما در حال " شدن " است اين دو اصل بیاعتباراست ، زيرا " شدن " جمع ميان بودن و نبودن است و آنجا كه شیء ، همبودن است و هم نبودن ، " شدن " تحقق يافته است . شیء در حال شدن ، همهست و هم نيست . شیء در حال شدن در هر لحظه خودش غير خودش است ،خودش در عين اين كه خودش است خودش نيست ، خودش از خودش سلب میشود. پس اگر اصل حاكم بر اشياء اصل بودن و نبودن بود ، هم اصل امتناعاجتماع نقيضين صحيح بود و هم اصل هوهويت ، ولی چون اصل |