|
|
|
|
|
|
فصل پنجم : بر بالين رسول خدا(ص ) نفرين ابدى اصبع بن نباته در شمار ياوران وفادار و پيروان راستين اميرمؤ منان (ع ) است اودر لحظه اى كه مولايش در بستر شهادت آرميده بود و لحظات پايانى عمر خود را سپرىمى كرد، بر بالين وى حاضر شد و با اصرار از آن حضرت تقاضاى حديث كرد. بااينكه حال حضرت مساعد نبود اما در عين حال ، خواهش ابن نباته را پذيرفت وواقعه زير را براى او چنين نقل كرد: اصبغ ! همان طور كه تو به عيادتم آمدى ، يك روز هم من به عيادترسول خدا(ص ) رفته بودم . رسول خدا(ص ) از من خواست تا به ميان مردم روم و آنان رابراى شنيدن پيامى از جانب او به مسجد فرا خوانم . حضرت فرمودند: به مسجد برو وبر فراز منبر، يك پله پايينتر از جايى كه من مى نشينم بايست و با مردم چنين بگو: ... نفرين بر كسى كه مورد خشم و عاق والدين خود قرار گيرد؛ نفرين بر آنكه از مولاى خويش بگريزد؛ نفرين بر كسى كه در مزد اجير خيانت ورزد و او را از حقّش محروم سازد. اينها جملاتى بود كه به امر آن حضرت گفتم و از منبر به زير آمدم . در اين بين مردى ازانتهاى مسجد در حالى كه جمعيت را مى شكافت و سعى داشت خود را به من برساند، پيش آمدو گفت : اى اباالحسن ! سه جمله به اختصار (و گوشه و كنايه ) گفتى ، آنها را براى ماتشريح كن . من در پاسخ او چيزى نگفتم ، و نزد پيامبر خدا بازگشتم و سخن آن مرد رانقل كردم . (اصبغ مى گويد: در اين هنگام حضرت يكى از انگشتان مرا در ميان دست خود گرفت وفرمود:) اصبغ ! رسول خدا، نيز انگشتان مرا چنين در دست گرفته بود و با همينحال در شرح آن كلمات فرمود: على ! من و تو پدران اين امت هستيم ، هر كس ما را به خشم آورد لعنت خدا بر او باد. من وتو مولاى اين مردم هستيم ، هر كه از ما بگريزد به نفرين ابدى مبتلا گردد. من و تو اجيراين امت هستيم ، هر كس در اجرت ما (كه دوستى اهل بيت و عترترسول خدا است ) خيانت ورزد به لعنت خدا و دورى از لطف او گرفتار گردد. پسحضرت آمين گفت و من نيز آمين گفتم .... قال على (ع ): ... يا اصبغ ! انى اتيت رسول الله عائدا كما جئت الساعه .فقال يا ابا الحسن ! اخرج فناد فى الناس الصلاه جامعه و اصعد المنبر و قمدون مقامى بمرقاه و قل للناس : لا من عق والديه فلعنه الله عليه ، الا من ابق من مواليهفلعنه الله عليه ، الا من ظلم اجيرا اجرته فلعنه الله عليه . ... يا اصبغ ! ففعلت ما امرنى به حبيبى رسول الله فقام من اقصى المسجدرجل ، فقال : يا ابا الحسن ! تكلمت بثالث كلمات و اوجزتهن فاشرحهن انا، فلم ارد جواباحتى اتيت رسول الله فقلت ما كان من الرجل ، قال الاصبغ ثم اخذ بيدى قال : ... يا اصبغ ! كذا تناول رسول الله اصبعا من اصابع يدى كما تناولت اصبعا مناصابع يدك ، ثم قال : يا اباالحسن ! الا و انى و انت ابوا هذه الامه فمن عقنا فلعنه اللهعليه الا و انى و انت موليا هذه الانه فعلى من ابق عنا لعنه الله الا و انى انت اجيرا هذه الامهفمن ظلمنا اجرتنا فلعنه الله عليه ثم قال آمين فقلت : آمين ....(206) وصيت 1 در بيماريى كه منجر به وفات رسول خدا شد، بر بالين او حاضر بودم . سر (نازنين ) آن حضرت در دامن من بود و عباس (عموى او) مردم را از برابر او دور مىكرد. حالت اغما و بيهوشى بر حضرتش مستولى گشته بود. چيزى نگذشت كه به هوش آمد وچشم گشود. در اين بين متوجه عباس شد و گفت : اى عباس ، اى عموى پيامبر! (آياحاضرى ) وصيت مرا بپذيرى و ديونم را بپردازى و به وعده هايى كه به مردم داده امجامه عمل پوشى ؟ عباس پاسخ داد: اى فرستاده خدا! شم ابا سخاوت تر از تندباد هستيد (به همه وعده خيرداده ايد) كجا در ميان اموال من ، مالى كه بتواند از عهده قرضهاى شما و انجام تعهداتتانبرآيد، پيدا مى شود؟ من چنين مالى ندارم . رسول خدا(ص ) دوباره خواسته خود را تا سه نوبت تكرار فرمود. اما عباس در پاسخاو همان مى گفت كه اول بار گفته بود. پيامبر خدا(ص ) چون از وى ماءيوس شد فرمود: هم اينك به كسى وصيت خواهم كرد كهاو مى پذيرد و چون تو سخن نخواهد گفت . سپس (آنچه از عباس خواسته بود به من پيشنهاد داد و) فرمود: على ! وصايت مرا بپذير و قرضهايم را بر عهده گير، و وعده هايم را به انجام رسان. از شنيدن اين كلمات گريه راه گلويم را گرفت و سرشك اشك در چشمانم دويد و پيكرمبه لرزه افتاد. در اين حال ديدم سر مبارك پيامبر در دامن من به اين سوى و آن سوى مىغلتد (و گويا حالت تعادل از كف داده بود). ريزش اشك از ديدگانم چهره منور او را ترمى ساخت ، زبانم بسته شده بود و من از پاسخ درخواست وى عاجز مانده بودم . همين دنگسبب گشت تا دوباره بگويد: على ! به وصيتمعمل كن و .... گفتم : پدر و مادرم فداى شما، چنين خواهم كرد. سپس امر فرمود كه او را بنشانم پشت او در آغوش من بود و همين طور كه او را دربغل داشتم فرمود: على ! تو در دنيا و آخرت برادر من و وصى و جانشين من هستى . 2 سپس بلال را صدا زد و از او خواست تا شمشير و زره و استر و زين و لجام و كمربندىكه روى زره اش مى بسته است را نيز به همراه خود بياورد. بلال آنچه را كه فرموده بود، آورد(207) و كنار بستر، برابررسول خدا(ص ) ايستاد. پيامبر خدا(ص ) از من خواست تا به پا خيزم و آن اشياء رابرگيرم و به خانه خود برم . من نيز چنان كردم و بازگشته و درمقابل پيغمبر(ص ) ايستادم . حضرت نگاهى به من انداخت و سپس انگشتر خود را از دست در آورد و به من داد و فرمود:اين انگشتر، مخصوص تو است ، بگير، كه در دنيا و آخرت از آن تو خواهد بود. (اين توجه و ارادت از آن حضرت در شرايطى ابراز مى شد كهمنزل مملو از جمعيت ، بنى هاشم و ديگران بود و همگان رفتار و حركات او را زير نظرداشتند و گفتار او را مى شنيدند). سپس متوجه مردم شد و به آنها فرمود: هرگز با على مخالفت نكنيد كه گمراه خواهيد شد. مبادا با او رشك و حسد بريد كه در شمار كفار محسوب خواهيد شد. در فاصله كوتاهى كه به امر آن حضرت اشياء اهدايى او را به خانه خود بردم وبازگشتم ، عباس از اين فرصت استفاده كرد و در جاى من نشست . (با آمدن من او حركتىنكرد و همچنان نشسته بود) رسول خدا از او خواست كه برخيزد و من بر جاى خود بنشينم .اين سخن بر عباس گران آمد و گفت : آيا پيرمرد را بر پا مى دارى و جوان را مى نشانى ؟! و اعتنايى نكرد. رسول خدا(ص ) مجبور شد تا سه نوبت حرف خود را تكرار كند. عباس (برنجيد و) با خشم و غضب برخاست و جا خالى كرد و من نشستم آنگاه پيامبر خدافرمود: عباس ! اى عمو! مبادا من از دنيا بروم و بر تو خشمگين باشم كه خشم من تو را بهدوزخ بكشاند. عباس بازگشت و نشست . 3 سپس رسول خدا(ص ) به بلال فرمود: فرزندانم حسن و حسين را حاضر كن . بلال در پى بچه ها روان شد و بزودى بازگشت . تا چشمرسول خدا(ص ) بر عزيزانش افتاد، دست گشود و آنان را در آغوش گرفت و به بوييدنو نوازش آن دو پرداخت . من پنداشتم كه سنگينى بچه ها بر سنه پيامبر ممكن است سبب رنج و زحمت او گردد، از اينرو جلو رفتم تا شايد بچه ها را از سينه جدّشان دور كنم ، اما حضرت اجازه نداد وفرمود: آزادشان بگذار، مهلت ده تا مرا سير ببينند و ببويند و من نيز آنان را نيكببويم . بگذار در اين فرصت باقى مانده ، از من بهره گيرند و من نيز از آنان بهره مندگردم ، بزودى پس از من با روزهاى سخت و دشوارى مواجه گردند. نفرين بر كسانى كهآنان را به ترس و وحشت اندازند. بار خدايا! من اين دو كودك و پدرشان را به تو مى سپارم . 1 عن على بن ابى طالب قال : كنت عند رسول الله فى مرضه الذى قبض فيه فكانراسه فى حجرى و العباس يذبت عن وجه رسول الله (ص ) فاغمى عليه اغماء ثم فتحعينيه فقال : يا عباس ! يا عم رسول الله ! اقبل وصيتى و اضمن دينى و عداتى ،فقال العباس : يا رسول الله ! انت اجود من الريح المرسله و ليس فى مالى وفا لدينك وعدالتك . فقال النبى ذلك ثلاثا يهيده عليه و العباس فىكل ذلك يجيبه بما قال اول مره فقال النبى : لاقولنها لمن يقبلها ولايقول يا عباس مثل مقالتك فقال : يا على اقبل وصيتى و اضمن دينى و عداتى . فخنقتنى العبره وارتج جسدى و نظرت الى راسرسول الله (ص ) يذهب و يجى فى حجرى فقطرت دموعى على وجهه و لم اقدر ان اجيبه .ثم ثنى فقال يا على ! اقبل وصيتى و اضمن دينى و عداتى قلت نعم بابى و امىقال اجلسنى فاجلسته فكان ظهره فى صدرىفقال يا على انت اخى فى الدنيا و الاخره و وصيى و خليفتى فى اهلى .(208) 2 قال على (ع ): ... ثم قال : يا بلال ! هلم سيفى و درعى و بغلتى و سرجها و لجامها ومنطقتى التى اشدها على درعى . فجا بلال بهذه الاشياء فوقف بالبغله بين يدىرسول الله فقال : يا على ! قم فاقبض . فقمت و قام العباس فجلس مكانى ، فقمت فقبضتذلك فقال انطلق به الى منزلك . فانطلقت ثم جئت فقمت بين يدىرسول الله قائما فنظر الى ثم عمد الى خاتمه فنزعه ثم دفعه الىفقال : هاك يا على هذا لك فى الدنيا و الاخره و البيت غاص من بنى هاشم و المسلمين فقال يا بنى هاشم يا معشر المسلمين ! لاتخالفوا عليا فتضلوا و لاتحسدوه تكفروا ياعباس ! قم من مكان على . فقال : تقيم الشيخ و تجلس الغلام ؟ فاعادها عليه ثلاث مراتفقام العباس فنهض مغضبا و جلست مكانى فقالرسول الله (ص ): يا عباس ! يا عم رسول الله لا اخرج من الدنيا و انا ساخط عليكفيدخلك سخطى عليك النار. فرجع فجلس . 3 فقال : يا بلال ايتنى بولدى الحسن و الحسين . فانطلق فجا بهما فاسندهما الىصدره فجعل يشمهما .... فظننت انهما قد غماه اى اكرباه فذهبت لاوخرهما عنهفقال : دعهما يشمانى و اشمهما و يتزودا منى و اتزود منهما فسيلقيان من بعدى زلزالا و امراعضالا، فلعن الله من يحيفهما، اللهم انى استودعكهما و صالح المؤ منين .(209) رفتار دوگانه (شمارى از زنان كه بى صبرانه به انتظار ديدنرسول خدا(ص ) لحظه شمارى مى كردند) با اجازه آن حضرت وارد شدند.رسول گرامى از آن ميان دخترش فاطمه را صدا زد و او را نزد خويش فرا خواند. فاطمهبا چشمانى اشكبار، خود را بر پيكر پدر انداخت . پيامبر خدا(ص ) لحظاتى را با دخترش به آهستگى سخن گفت . لختى بعد فاطمه درحالى كه اشك از چشمانش مى باريد از سينه پدر سر بر گرفت و دوباره با اشاره پدردر آغوش وى افتاد و پيامبر(ص ) اين بار هم كلماتى در گوش او زمزمه كرد. از شنيدناين سخنان (چهره فاطمه شكفته گشت و) تبسم بر لبهاى او نقش بست . رفتار دوگانه ، آن هم مقارن هم ، حاضران را شگفت زده گرد. از سبب آن پرسيدند. (باتوضيحى كه از او شنيدند معلوم شد كه ) پيامبر خدا(ص ) در نجواى نخستين از مرگحتمى خود، خبر داده و فاطمه از شنيدن آن بى تاب و گريان گشته است . و در گفتگوىبعدى ، پس از آنكه وى را به بردبارى سفارش كرده است فرموده : فاطمه جان ! بىتابى نكن . من از پروردگار خود مسئلت كرده ام كه تو نخستين فرد از خانواده ام باشىكه به من مى پيوندى . فطمه از شنيدن مژده ديدار پدر و پيوستن بزودى خود،شادمان گشته است . قال على (ع ): ... ثم اذن للنسا فدخلن عليهفقال لابنته : ادنى منى يا فاطمه ! فاكبت عليه فناجاها فرفعت راسها و عيناها تهملاندموعا فقال لها: ادنى منى فدنت منه فاكبت عليه فناجاها فرفعت راسها و هى نضحكفتعجبنا لما راينا فسالناها فاخبرتنا انه نعى اليها نفسه فبكت ،فقال : يا بنيه لاتجزعى فانى سالت ربى ان يجعلكاول اهل بيتى لحاقا بى ، فاخبرنى انه قد استجاب لى . فضحكت ....(210) در واپسين لحظات ... آنگاه به من فرمود: على ! به دخترم فاطمه ، امورى را توصيه كرده ام و از اوخواسته ام تا آنها را به تو گوشزد كند.(از او بپذير و) به آنچه مى گويدعمل كن ، كه وى بسيار راستگو و پايدار است . سپس دخترش را در آغوش گرفت و او را به سينه چسبانيد و در حالى كه او را مى بوسيدفرمود: پدرت به قربانت اى فاطمه !. از شنيدن اين سخن صداى گريه و شيون فاطمه بلند شد. باز پيامبز وى را در آغوشگرفت و افزود: آرى به خدا سوگند كه انتقامت گرفته خواهد شد. بى شك خدا ازخشم تو خشمگين خواهد شد سپس سه مرتبه فرمود: واى بر ستمكاران ...آنگاه خود بشدت گريست . به خدا قسم هنگامى كه رسول خدا به گريه افتاد، خود را در حالى يافتم كه گوياپاره اى از گوشت تنم جدا شده باشد! قطرات اشك از چشمان پيامبر چونان باران برچهره و محاسنش جارى بود. و اين در حالى بود كه از فاطمه جدا نمى شد و پيوسته او رادر آغوش خود مى فشرد. (لحظات بسيار تلخ و سختى بود) پيامبر در دامن من و سر برسينه ام نهاده بود و حسن و حسين پاهاى جدشان را به بوسه گرفته بودند و با اشكچشم و سوز درون ، صدا به گريه و شيون بلند كرده بودند و با صداى بلند مىگريستند. فاطمه نيز چنان مى گريست كه من گمان كردم گويا آسمانها و زمين به گريه نشستهاند. (ساكت كردن او كار آسانى نبود) عاقبت پدر به تسليت وى پرداخت و گفت : دخترم خداجانشين من بر شما است . اگر من از ميان شما مى روم خدا باقى است و او بهترين جانشيناست . قسم به آنكه مرا به نبوت برانگيخت ، اشك تو، عرش الهى و فرشتگان آن را بهگريه انداخت و آسمانها و زمين ها و آنچه را كه درون آنهاست به ماتم نشاند .... ... من اگر بگويم جبرئيل هم در آن ساعت حساس حضور داشت ، گزاف نگفته ام ؛ چه اينكهمن صداى ناله و گريه اى مى شنيدم اما بدرستى صاحب آن را نمى شناختم . ولى در اينترديد ندارم كه آن صداها و همهمه ها از فرشتگان بوده است . و با توجه به دوستى وصداقت ديرينه اى كه بين او و جبرئيل بود، گمان ندارم كهمثل چنين شبى پيامبر را تنها گذاشته باشد. قال على (ع ): ... قال رسول الله (ص ): ... يا على انى قد اوصيت فاطمه ابنتىباشيا و امرتها ان تلقيها اليك فانفدها فهى الصادقه الصدوقه . ثم ضمها اليه قبل راسها و قال : فداك ابوك يا فاطمه ، فعلا صوتها بالبكا ثمضمها اليه و قال : اما و الله لينتقمن الله ربى و ليغضبن لغضبك .فالويل ثم الويل ثم الويل للظالمين ، ثم بكىرسول الله (ص ). قال على (ع ): فو الله لقد حسبت بضعه منى قد ذهبت لبكائه حتى هملت عيناهمثل المطر حتى بلت دموعه لحيته و ملاءه كانت عليه و هو يلتزم فاطمه لايفارقها و راسهعلى صدرى و انا مسنده و الحسن و الحسين يقبلان قدميه و يبكيان باعلى اصواتهما .... و لقد رايت بكا منها احسب ان السماوات و الارضين قد بكت لها. ثمقال لها يا بنيه ! الله خليفتى عليكم و هو خير خلقه و الذى بعثنى بالحق لقد بكىلبكائك عرش الله و ما حوله من الملائكه و السماوات و الارضون و ما فيهما .... و لو قلت ان جبرئيل فى البيت لصرقت لانى كنت اسمع بكا و نغمه لا اعرفها و كنت اعلماَنها اصوات الملائكه لا اشك فيها لان جبرئيل لم يكن فىمثل تلك لاليله يفارق النبى (ص ). جبرئيل در عيادت پيامبر(ص ) جبرئيل ، فرشته وحى ، در اوقات معينى بررسول خدا(ص ) فرود مى آمد و از وى ديدار مى نمود ... در روزهاى بيمارى ، اين ديدار تادو نوبت در شبانه روز هم مى رسيد. در يكى از اين ديدارها بو كه من ، حضور جبرئيل را در محضر شريفرسول خدا(ص ) احساس نمودم . پيامبر خدا(ص ) به جز من از همه كسانى كه آنجا بودند، خواست كهمنزل را ترك گويند. و چون منزل از جمعيت خالى شد، گفتگوى او وجبرئيل به شرح زير آغاز شد: جبرئيل : اى محمد! خدايت سلام رسانده و از تو احوالپرسى و دلجويى كرده است - هر چنداو خود بر احوال بندگان آگاهتر است ! پيغمبر(ص ): نشانه هاى مرگ را در خود مى بينم . جبرئيل : مژده باد بر تو! (زود است كه ) اراده خداوندى در حق تو به منتهاى كرامت وبزرگوارى رسد و زمان وصل و لقاى او فراهم آيد. پيغمبر(ص ): (لحظاتى پيش ) فرشته مرگ آمده بود و اجازه ورود خواست ، به او خوشآمد گفتم و داخل شد. از او مهلتى خواستم تا آمدن تو كارش را به تاءخير اندازد. جبرئيل : اى محمد! پروردگارت به ديدار تو بسى مشتاق است تاكنون سابقه نداشتهاست كه فرشته مرگ از كسى رخصت گرفته باشد و پس از تو نيز از احدى اجازهنخواهد گرفت . پيغمبر(ص ): جبرئيل ! تو نزد من بمان ، و تا آمدن او (فرشته مرگ ) مرا تنها مگذار. قال على (ع ): ... فان جبرئيلنيزل على النبى فى مرضه الذى قبض فيه فىكل يوم و فى كل ليله .... ... انه نزل عليه فى الوقت الذى كان ينزل فيه فعرفنا حسهفقال على فيخرج من كان فى البيت غيرى . فقال لهجبرئيل : يا محمد! ان ربك يقرئك السلام و يسالك و هو اعلم بك كيف تجدك ؟فقال له انبى اجدنى ميتا، قال له جبرئيل : يا محمد! ابشر فان الله انما اراد ان يبلغك بماتجد ما اعدلك من الكرامه . قال له النبى : ان ملك الموت استاذن على فاذنت لهفدخل و اسبيظرته مجيئك . فقال له يا محمد! ان ربك اليك مشتاق . فما استاذن ملك الموت على احد قبلك و لايستاذنعلى احد بعدك . فقال النبى : لاتبرح يا جبرئيل حتى يعود ....(211) سنت ديرينه هنگامى كه وصيتنامه رسول خدا(ص ) را مطالعه كردم ديدم در بخشى از آن چنين نوشتهشده است : اى على ! جز تو كسى در كار غسل و كفن و دفن من شركت نجويد. به آن حضرت گفتم : پدر و مادرم به فدايت ، آيا انجام دادن آن به تنهايى برايم ممكناست ؟! فرمود: دستور جبرئيل است كه از جانب پروردگار آورده است . پرسيدم : در صورت عجز آيا از كسى كمك بخواهم ؟ فرمود: جبرئيل گفته است كه : سنت ديرينه الهى چنان بوده است كه پيامبران را جز جانشينان آنان ،غسل نمى داده اند. اكنون نيز بايد تداوم اين سنت به دست على انجام يابد .... براى انجام دادن غسل من ، محتاج به يارى كسى نخواهى شد؛ چه اينكه تو را نيكو ياورانو نيكو برادرانى است ! پرسيدم : پدر و مادرم به فدايت آنها چه كسانى هستند؟ فرمود: جبرئيل ، ميكائيل ، اسرافيل ، ملك الموت واسماعيل فرشته اى كه امور آسمان دنيا به او واگذار شده است . در اين هنگام به سجده افتادم و خدا را سپاس گفتم كه ياورانى كه امين پروردگارند به كمك خواهد فرستاد. قال على (ع ): لما قرات صحيفه وصيه رسول الله (ص ) فاذا يا على ! غسلنى ولايغسلنى غيرك ... فقلت لرسول الله (ص ) بابى انت و امى انا اقوى على غسلك وحدى ؟ قال : بذا امرنى جبرئيل و بذلك امره الله تبارك و تعالى .... فقلت له : فان ام اقو على غسلك وحدى فاستعين بغيرى يكون معى ؟ فقالجبرئيل : يا محمد! قل لعلى لن ربك يامرك انتغسل ابن عمك فان هذا السنه ، لايغسل الانبيا غير الاوصيا و انمايغسل كل نبى وصيه من بعده ... و اعلم يا على ! ان لك على غسلى اعوانا نعم الاعوان والاخوان .... فقلت : يا رسول الله (ص )! من هم بابى انت و امى ؟ فقال : جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و ملك الموت واسماعيل صاحب السما الدنيا، اعوان لك .... فخررت لله ساجدا و قلت : الحمدلله الذى جعل اى اخوانا و اعوانا هم امنا الله.(212) شاهدان وصيت شبى از شبهاى بيمارى آن حضرت كه من تكيه گاه او بودم (به طورى كه پشت او درآغوش من قرار داشت ) و خانه هم به دستور پيامبر از همسرانش خالى شده بود و فقط من وفاطمه حضور داشتيم ؛ رسول خدا(ص ) به وصيت پرداخت و مواردى را يك به يكبرشمرد و بر انجام دادن آن تاءكيد و سفارش فرمود. رسول گرامى (ص ) پس از اينكه وصاياى خود را به پايان برد، فرمود: على ! ازجاى خو برخيز و برابر من بيشين . من برخاسته در مقابل او نشستم . در اين حال جبرئيل حضرتش را در آغوش گرفت و تكيهگاه آن جناب شد و ميكائيل هم در سمت راست آن حضرت نشست . پيامبر به من فرمود: اى على ! دستهايت را روى هم بگذار. من نيز چنين كردم . آنگاه فرمود:من پيشتر از تو پيمان گرفته بودم اما اكنون مى خواهم همان پيمان را درحضور دو شاهد كه امين پروردگارند (جبرئيل وميكائيل ) تجديد كنم . اى على ! تو را به حقى كه اين دو فرشته بر تو دارند، سوگندمى دهم به وصاياى من عمل كنى و در انجام دادن آن با شكيبايى و پروا پيشگى و هماهنگبا طريقت و برنامه من نه راه و روش ديگران كوشش نمايى . و آنچه خداوند بهره توساخته است با قوت و قدرت در حفظ و حراست آن بكوشى . سپس دست خود را روى دست من كه همچنان بسته بود گذاشت كه احساس كردم گوياچيزى درون مشت بسته ام فرو برد و آنگاه فرمود: على ! حكمت و دانش را در ميان دستان تو گذاشتن و تو را از آنچه كه در پيش دارى و ازآنچه كه بزودى با آن دست به گريبان خواهى شد آگاه كردم . تو نيز هنگام وفات ،وقتى خواستى بر وصىّ پس از خود وصيت كنى ، چنانكه من كردم بى هيچ نامه و نوشتهاى با همين شيوه رفتار كن . قال على (ع ): كنت مسند النبى الى صدرى ليله من الليالى فى مرضه و قد فرغ منوصيته و عنده فاطمه ابنته و قد امر ازواجه و النسا ان يخرجن من عنده ففعلن . فقال : يا ابا الحسن : تحول من موضعك و كن امام .... ففعلت و اسنده جبرئيل الى صدره و جلس ميكائيل على يمينهفقال : يا على ! ضم كفيك بعضها الى بعض ، ففعلت .فقال لى : قد عهدت اليك احدث العهد اك بمحضر امينى رب العالمينجبرئيل و ميكائيل ، يا على ! بحقهما عليك الا انفذت وصيتى على ما فيها و على قبولك اياهابالصبر و الورع على منها جى و طريقى لاطريق فلان و فلان و خذ ما اتاك الله بقوه . و ادخل يده فيما بين كفى ، و كفاى مضمومتان فكانه افرغ بينهما شيئافقال : يا على ! قد افرغت بين يديك لاحكمه و قضا ما يرد عليك و ما هو وارد لايعزب عنك مناشرك شى و اذا حضرتك الوفاه فاوص وصيك الى من بعدك على ما اوصيك و اصنع هكذابلا كتاب و لا صحيفه .(213) وصيت كتبى ... در منزل رسول گرامى جبرئيل و شمارى از ملائكه حضور داشتند، هر چند من آنها را نمىديدم ولى حضور آنها را احساس مى كردم . پيامبر خدا(ص ) نوشته سر بسته اى كه مهر شده بود، از دستجبرئيل گرفت و به من داد و فرمود كه آن را بگشايم و من چنين كردم . بعد فرمود آن رابخوانم . من مشغول خواندن آن نوشته شدم . رسول خدا(ص ) فرمود: هم اينكجبرئيل نزد من است . او اين نوشته را از جانب پروردگارم آورده است . من محتواى اين نوشته را (كه وصيت كتبى او محسوب مى شود) با وصيت (شفاهى ) او كاملاًمطابق ديدم و همه مواردى كه حضرتش بر انجام دادن آنها سفارش كرده بود در اين نوشتهگرد آمده بود بدون اينكه حتى حرفى از آن ساقط شده باشد. قال اميرالمومنين : دعانى رسول الله عند موته و اخرج من كان عنده فى البيت غيرى ، والبيت فيه جبرئيل و الملائكه ، اسمع الحس و لاارى شيئا فاخذرسول الله كتاب الوصيه من يد جبرئيل مختومه فرفعها الى و امرنى ان افضها ففعلت وامرنى ان اقراها فقراتها فقال ان جبرئيل عندى اتانى بها الساعه من عند ربى . فقراتها فاذا فيها كل ما كان رسول الله يوصى به شيئا فشيئا ما تغدرحرفا.(214) تقسيم حنوط در بخشى از وصيت نامه آمده بود: حنوطى كه از بخشت براى او آورده اند در اختيار منبگذارد. از اين رو اندكى پيش از وفاتش مرا صدا زد و در حالى كه به من و دخترشفاطمه اشاره مى كرد، فرمود: اين حنوطى است كه جبرئيل از بهشت آورده است . او به شما سلام رسانده و گفته است :اين حنوط را ميان خود تقسيم كنيد، بخشى از آن را براى من مصرف كنيد و بقيه را براىخود نگه داريد. فاطه گفت : پدر جان ! ثلث آن براى شما باشد و بقيه را على قسمت كند! از شنيدن اين سخن ، رسول خدا به گريه افتاد و دخترش را در آغوش كشيد و فرمود: به دخترم الهام مى شود، او بسيار عاقل و هدايت يافته است . على ! تو درباره باقى مانده حنوط تصميم بگير. (گفتم ) نيمى از آن فاطمه باشد، اما يا رسول الله نيمه باقى مانده ، از آن كسى كهشما بفرماييد. فرمود: آن را براى خود نگه دار. قال على بن ابى طالب : كان فى الوصيه ان يدفع الى الحنوط، فدعانىرسول الله (ص ) قبل و فاته بقيل ، فقال : يا على ! و يا فاطمه ! هذا حنوطى من الجنهدفعه الى جبرئيل و هو يقرئكما السلام و يقول لكما: اقسماه و اعز لا منه لى و لكما،قالت فاطمه : لك يا ابتاه ثلثه و ليكن الناظر فى الباقى على بن ابى طالب ،فبكى رسول الله (ص ) و ضمها اليه و قال : موفقه رشيه مهديه ملهمه يا على !قل فى الباقى ، قال : نصف ما بقى لها و نصف لمن ترى يارسول الله . قال : هو لك فاقبضه .(215) در حضور فرشتگان 1 رسول گرامى (ص ) را بتنهايى در همان جامه اى كه بر تن داشت ،غسل و شستشو دادم . ابتدا خواستم پيراهن از بش بيرون كنم اماجبرئيل مانع شد و گفت : على ! برادرت را از جامه اش برهنه مكن كه خدا او را برهنهنساخته است ؛ در كار غسل عموزداده ات من خود به تو كمك خواهم كرد. شستشوى او را در فضاى عطرآگين و ملكوتى اغاز كردم فرشتگان نيك سرشت و مقربالهى پيوسته بشارتم مى دادند و در كار غسل ياريم مى رساندند و لحظه به لحظه بامن سخن مى گفتند. پدر و مادرم فدايش باد، هر وقت مى خواستم پيكر پاك و مطهرش را جا به جا كنم خود بهخود حركت مى كرد و مطابق نياز، چرخش داده مى شد. اين وضع تا پايانغسل و كفن او همچنان ادامه داشت . 2 هرگز بويى خوش تر از بوى او استشمام نكردم و هرگز چهره اى به نوانيت وبرافروختگى چهره او نديدم . حالتى كه بر دهان مردگان عارض مى شود، در وىپديدار نگشت . 1 قال على : غسلت رسول الله (ص ) انا وحدى و هو فى قميصه فذهبت انزع عنهالقميص ، فقال جبرئيل : يا على ! لاتجرد اخاك من قميصه فان الله لم يجرده ، و تويدفى الغسل فانا اشركك فى لبن عمك لامر الله . فغسلته بالروح و الريحان و الملائكه الكرام لابرار الاخيار تبشرنى و تمسك و اكلمساعه بعد ساعه و لالقلب منه عضوا بابى هو و امى الا انقلب لى قلبا، الى ان فرغتمن غسله و كفنه .(216) 2 ... ما شممت اطيب من ريحه و لا رايت اضوا من وجهه حينئذ و لم اره يعتاد فاه ما يعتادالموتى . هتك حرمت پيامبر خدا(ص ) موارد وصيت را يك به يك بر على برمى شمرد. و از او مى خواست تاعمل به وصيت را با هر سختى كه در پى دارد بپذيرد. و افزود كه اينك شاهدانى ازفرشتگان الهى بر اقرار و پذيرش تو گواهند؛ مبادا در انجام آن سستى ورزى . وصى گرامى كه سراپاگوش بود، در پايان هر بند، اطاعت و آماگى خود را اعلام مىنمود. تا آنكه شمار وصايا به فرازى رسيد كه شنيدن آن ، بند از بند على جدا كرد وآن جلوه عظمت و ناموس الهى را به لرزه درآورد و نقش بر زمين كرد. اين بخش را از خود اومى شنويم : ... قسم به آنكه دانه را شكافت و به جانداران حيات بخشيد، گفتارجبرئيل را شنيدم كه به حبيب خدا چنين مى گفت : اى محمد! به على بگو كه حرمتت ، كه حرمت خدا ورسول است ، هتك خواهد شد و محاسنت با خون سرت خضاب خواهد شد. از شنيدن اين سخن ، فريادى كشيدم و بيهوش بر زمين افتادم پس (از آنكه به هوش آمدم )گفتم : يا رسول الله اين وصيت را هم مى پذيرم و بر تلخيهاى آن صبر مى كنم اگر چهحرمتم هتك شود و سنتهاى الهى ترك شود و كتاب خدا پاره پاره گردد و اركان كعبه از همفرو پاشد و محاسنم از خون سرم رنگين شود. در برابر همه اينها شكيبا خواهم بود وبه حساب خدا خواهم گذاشت ت از او اميد اجر و پاداش دارم و تا پيوستن به شما، در انجامدادن آنها تلاش خواهم كرد. فقال اميرالمومنين (ع ): و الذى فلق الحبه و برا النسمه لقد سمعتجبرئيل يقول للنبى يا محمد! عرقه انه ينتهك الحرمه و هى حرمه الله و حرمهرسول الله و على ان تخضب لحيته من راسه بدم عبيط. قال امير المومنين : فصقت حين فهمت الكلمه من الامينجبرئيل حتى سقطت على وجهى و قلت : نعم قبلت و رضيت و ان انتهكت الحرمه و عطلت السننو مزق الكتاب و هدما الكعبه و خضبت لحيتى من راسى بدم عبيط(217) صابرا محتسباابدا حتى اقدم عليك .(218) آخرين كلمات 1 (بيمارى رسول خدا(ص ) شدت مى گرفت و خطر لحظه به لحظه زندگى او راتهديد مى كرد). چيزى نگذشت كه فرياد فاطمه بلند شد و مرا بهداخل فرا خواند. (سراسيمه ) وارد شدم ، ديدمرسول خدا(ص ) در حال احتضار است و لحظات پايانى عمر خود را سپرى مى كند. بامشاهده آن صحنه به سختى گريستم و خود دارى از گريه به هيچ وجه ممكن نبود. پيامبر خدا(ص ) فرمود: على ! گريه براى چيست ؟ اينك زمان گريستن نيست ، كه لحظهفراق و جدايى بين ما فرا رسيده است . برادر! تو را به خدا مى سپارم . پروردگارم ما به سراى جاويد فرا خوانده و جوارلطف و رحمت خويش را برايم برگزيده است . (من از اين بابت اندوهى بهدل ندارم بلكه ) گريه و اندوه بى پايان من بر تو و فاطمه است . و (گويا مى بينم )پس از من او را به هلاكت رسانند و مردم در ظلم و تعدى بر شماهمدل و هماهنگ گردند! شما را به خدا سپردم و از او خواستم كه شما را در حفظ و پناه خود بپذيرد كه او نيزپذيرفت و شما همچنان وديعه من ، نزد پروردگار خواهيد بود. 2 پيامبر خدا در لحظات پايانى عمر، دو گفتار با على داشته است : يكى كوتاه و آشكارو ديگرى طولانى و به راز. حضرت در زير از هر دو، چنين ياد مى كند: پيامبر خدا(ص ) ... مرا به نزد خويش فرا خواند، چون نزديك او شدم فرمود: على ! تو در حيات و ممات ، وصى و خليفه من در ميان خانواده و پيروانم هستى ، دوستتو، دوست من است ، و دوست من ولى خداست . دشمن تو دشمن من است ، و دشمن من دشمن خداست . على ! آنكه امامت و جانشينى تو را انكار كند مانند كسى است كه رسالت مرا انكار كردهباشد؛ چه اينكه تو از منى و من از توام . سپس مرا نزديكتر خواند و پنهانى و راز سخن گفت . از گفتار او هزار باب علم بر رويمگشوده گشت و از هر باب آن هزار باب ديگر باز شد اين نهان گويى چندان بهطول انجاميد كه سر و روى من و رسول خدا(ص ) به عرق نشست . به طورى كه عرق ازروى من بر او و از چهره مبارك او بر من مى چكيد. 3 پيامبر خدا(ص ) در حالى كه بر سينه من تكيه داده بود و دهان در گوش من داشت ؛متوجه حركت زشت دو تن از همسرانش شد كه سعى داشتند با استراق سمع ، از سخنانآهسته و پنهانى او سر در بياورند. رسول خدا(ص ) (همانجا برآشفت و) گفت :پروردگارا! شنوايى را از ايشان باز گير. سپس فرمود: على ! اين آيه را ديده اى : كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته انجام مى دهند؛ بهترين خلق خداهستند.(219) آيا مى دانى كه آنان چه كسانى هستند؟ گفتم : خدا و رسولش بهتر مى دانند. فرمود: آنان شيعيان و ياوران تو هستند. وعده ديدار من و آنان ، كنار حوض كوثر، هنگامىكه امت ها به زانو در آيند و همه در محضر پروردگار خويش حاضر شوند و به آنچه ازآن گريزى نيست خوانده شوند. آن روز از تو و شيعيانت نام مى برند و همه با چهره هايى برافروخته و روشنايى كه ازپيشانى و سجده گاه آنان مى درخشد در حال نشاط و سيرابى نزد من آيند.... 4 پيامبر خدا(ص ) در حال احتضار بود و ملافه اى نازك چهره مباركش را پوشانده بود.كسان و نزديكانش گرد او جمع بودند. و ما همگى با چشمانى اشكبار نگران زندگانى اوبوديم و بعضى هم كار را تمام شده مى پنداشتند و كلمه استرجاع بر زبان داشتند.... (لحظات فراق نزديك مى نمود)، حضرت (در بستر افتاده بود و بى توجه به اطرافيان) همچنان ساكت و خموش بود. در اين بين ناگهان به سخن آمد و فرمود: چهره هايى روسفيد خواهند بود و چهره هايى رو سياه ؛ گروهىاهل سعادتند و دسته اى نيز اهل شقاوت ، آنان كه سعادتمندند، پنج تنآل عبا كه من برترين ايشانم - و اين مايه فخر و مباهات نيست (بلكهفضل خداست ) - آنان عترت من و جانشينان من هستند، كه به لحاظ معرفت و عبوديت ذاتاحديّت بر همه پيشى جسته اند. سپس كسانىاهل سعادتند كه از ايشان پيروى كنند و بر كيش و آيين من دستورهاى الهى را به كاربندند (تاآنكه فرمود): دشمن على و آل او در آتش است ، و دوستدار على وآل او در بهشت . با پايان گرفتن اين كلمات ، حضرتش ساكت شد (و خورشيد وجودش از آسمان دنيا غروبكرد). 1 قال على (ع ): ... فما لبثت ان نادتنى فاطمه (ع ) فرخلت على النبى (ص ) و هويجود بنفسه فبكيت و لم املك نفسى حين رايته بتلكالحال يجود بنفسه . فقال لى : مايبكيك ياعلى ! ليس هذا اوان البكاء فقد حان الفراقبينى و بينك فاستودعك الله يا اخى فقد اختار لى ربى ما عنده و انما بكائى و غمّى وحزنى عليك و على هذه ان تضيع بعدى فقد اجمع القوم على ظلمكم و قد استودعكم الله وقبلكم منى وديعه ....(220) 2 عن على (ع ): لما حضرت رسول الله الوفاه ، دعانى ، فلما دخلت عليه ،قال لى : يا على انت وصيى و خليفتى على اهلى و امتى فى حياتى و بعد موتى ، وليكوليى و وليى ولى الله و عدوك عدوى و عدوى عدوالله ، يا على ! المنكر لا مامتك بعدىكالمنكر لرسالتى فى حياتى لانك منى و انا منك . ثم ادنانى فاسر الى الف باب منالعلم كل باب يفتح الف باب .(221) فحدثنى بالف حديث يفتح كل حديث الف حديث حتى عرقت و عرقرسول الله (ص ) فسال على عرقه و سال عليه عرقى .(222) 3 قال على (ع ): ... عهد الى رسول الله (ص ) يوم توفى و قد اسندته الى صدرى وراسه و عند اذنى و قد اصغت المراتان لتسمعا الكلامفقال رسول الله : اللهم سد مسامعهما ثمقال ياعلى ! ارايت قول الله تعالى :(ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خيرالبريه ) اتدرى من هم ؟ قلت : الله و رسوله اعلمقال فانهم شعتك و انصارك ، و موعدى و موعدهم الحوض يوم القيامه اذا جيئت الامم علىركبها و بدالله فى عرض خلقه و دعا الناس الى ما لابد لهم قيد عوك و شيعتكفتجيئونى غرا محجلين شباعا مرويين ....(223) 4 قال اميرالمومنين : بينما نحن عند النبى هو يجود بنفسه و هو سجى بثوب ملاه خفيفه علىوجهه ، فمكث ما شا الله ان نيكث و نحن حوله بين باك و مسترجع ، اذ تكلم وقال : ابيضت وجوه و اسودت وجوه و سعد اقوام و شقى آخرون : اصحاب الكسا الخمسه اناسيدهم - و لافخر عترتى اهل بيتى السابقون المقربون يسعد من اتبعهم و شايعهم علىدينى و دين آبائى ... مبغض على و آل على فى النار و محب على وآل على فى الجنه ، ثم سكت .(224) وفات از ارتحال رسول خدا(ص ) چنان غم و اندوهى بر دلم فرو ريخت كه اگر كوهها فرود آمدهبود، گمان ندارم كه از عهده تحمل آن بر مى آمدند. آن روز در ميان مردم ، بستگانم را مىديدم كه سنگينى مصيبت ، آنان را بى تاب و توان ساخته بود كه دامن صبر و شكيب را ازايشان ربوده ، و عقل و هوش را از سرهاشان گرفته بود. نه خويشتن دارى ممكن بود، و نه آرام كردن ايشان كارى ساده ! نه خود چيزى مى فهميدندو نه از ديگرى سخنى مى شنيدند. مردمان ديگر كه از فرزندان عبدالمطلب نبودند نيز برخى مصيبت زدگان را تسليت مىدادند و آنان را به صبر و خويشتن دارى توصيه مى نمودند و برخى ديگر باداغديدگان همراه و هم ناله شده بودند و با آنان اشك مى ريختند. (در اين محشرى كه از وفات رسول خدا(ص ) بر پا شده بود) تنها من بودم كه صبركردم و بدانچه وظيفه ام بود، عمل كردم . جنازه حضرتش را برداشته وغسل دادم و حنوط نموده و كفن كردم و بر پيكر پاكش نماز گزاردم و به خاكش سپردم . وآنگاه به جمع كردن قرآن و اجراى دستورهاى الهى پرداختم . در اين مهم ، نه ريزش اشكها بر گونه ها جلوگيرم شد و نه ناله جان سوز عزيزان ونه سوز و گدار دلها، و نه سنگينى مصيبت ، هيچ يك تنوانست مرا از انجام دادن وظيفه بازدارد تا آنكه حقى را كه از خدا و رسولش بر عهده داشتم ادا نمودم و فرمان خدا را بابردبارى و دورانديشى كامل به انجام رساندم ، و بار اندوه فقدان او را با صبر وشكيبايى تنها به حساب خدا و اميد پاداش او به دوش كشيدم . قال على : ... فنزل بى من وفاه رسول الله ما لم اكن اظنالجبال او حملته عنوه كانت تنهض به ، فرايت الناس مناهل بيتى بين جازع لايملك جزعه و لايضبط نفسه و لايقوى علىحمل فادح ما نزل به ، قد اذهب الجزع صبره واذهل عقله و حال بينه و بين الفهم و الافهام والقول و الاستماع ، و سائر الناس من غير بنى عبدالمطلب بين معز يامر بالصبر و بينمساعد باك لبكائهم جازع لجزعهم ، و حملت نفسى على الصبر عند وفاته بلزوم الصمتو الاشتغال بما امرنى به من تجهيزه و تغسيله و تحنيطه و تكفينه و الصلاه عليه ووضعه فى حفرته و جمع كتاب الله و عهده الى خليقه ، لايشغلنى عن ذلك بادر دمعه ولاهائج زفره و لا لاذع حرقه و لا جزيل مصيبه ، حتى اديت فى ذلك الحق الواجب للهعزوجل و لرسوله على و بلغت منه الذى امرنى به ، و احتملته صابرامحتسبا....(225) اين من بودم پيامبر گرامى در حالى جان به جان آفرين تسليم كرد كه سر بر سيه من داشت . او دردستهايم جان سپرد، دستم را (به منظور تيمّن و تبرّك ) بر چهره خويش كشيدم . اين من بودم كه او را غسل دادم و فرشتگان ياريم كردند. فقدان رسول گرامى در و ديوار را به شيون آورد و آشنا و بيگانه را به ماتم نشاند.فرشتگان دسته دسته در رفت و آمد بودند. و گوش من حتى براى لحظه اى از سر وصداى وردها و دعاهاى آنها آسوده نبود. و اين وضع همچنان تا لحظه اى كه آن حضرت رابه خاك سپردم ادامه داشت . پس آيا چه كسى سزاوارتر از من بهرسول خدا در حيات و ممات است ؟! قال اميرالمومنين (ع ): ... و لقد قبض رسول الله و ان راسه لعلى صدرى و قد سالتنفسه فى كفى فامردتها على وجهى و لقد وليت غسله و لاملائكه اعوانى فضجت الدار والافنيه ملا يهبط و مال يعرج و ما فارقت سمعى هيمه منهم يصلن عليه حتى و اريناه فىضريحه ، فمن ذا احق به منى حيا و ميتا؟!(226) تحويل اسرار پيامبر خدا(ص ) فرموده بود، كه براى غسل او از چاه غرس (227) آب تهيه كنم، آن هم به مقدار هفت مشك ؛ و نيز فرموده بود: چون كارغسل پايان گرفت هر كه را كه در منزل بود، بيرون كن و آنگاه نزديك جنازه من بيا و دهانخود را بر دهان من بگذار و از هر چه خواهى پرسش كن ، از رخدادها و حوادثى كه تا روزقيامت در پيش است (كه همه را به تو خواهم گفت ). من نيز چنان كردم و اوهم از هر چه كه دانستنى بوده پرده برداشت و از حوادث آينده تالحظه برپايى قيامت آنچه كه مربوط به فتنه ها و آشوبها بود آگاهم كرد. اكنون هيچگروهى نيست جز آنكه پيروان حق آنها را از باطلشان مى شناسم . قال على بن ابى طالب : امرنى رسول الله (ص ) اذا توفى ان استقى سبع قرب منبئر غرس فاغسله بها فاذا غسلته و فرغت من غسله اخرجت من فى البيت ،قال : فاذا اخرجتهم فضع فاك على فى ثم سلنى عما هو كائن الى ان تقوم الساعه منامر الفتن (قال على (ع )) ففعلت ذلك فانبانى بما يكون الى ان تقوم الساعه و ما منفئه تكون الا و انا اعرف اهل ضلالها من اهل حقها.(228) خضر نبى (ع ) لحظه اى كه براى غسل دادن رسول خدا(ص ) آماده مى شدم ، همين كه بدن پاك و پاكيزه آنحضرت را بر سكّو نهادم ، صدايى از گوشه اتاق به گوشم رسيد كه گفت : على! محمد را غسل مده ، بدن پاك و مطهر او احتياج بهغسل و شستشو ندارد. از سخن او در دلم گمانى پيدا شد (اما بزودى برطرف شد و به خود آمدم و) گفتم : واىبر تو، تو كه هستى ؟! پيامبر خدا(ص ) ما را بهغسل و شستشوى خود فرمان داده است و تو از آن نهى مى كنى ؟! در همين حال آواز ديگرى با صدايى بلندتر شنيده شد كه گفت : على ! او را بشوى و غسل ده ، بانگ نخستين از شيطان بود. او به سبب رشك و حسدى كهبر محمد(ص ) دارد، خوش ندارد كه وى با غسل و طهارت پاى بر بساط پروردگارخويش بگذارد. گفتم : اى صاحب صدا! از اين كه او را به من معرفى كردى ، خدا به تو پاداش نيك دهد،اما تو كيستى ؟ گفت : من خضر نبى هستم كه براى تشييع جنازه پيغمبر خاتم (ص ) آمده ام . قال على (ع ): لما وضعته على المغتسل اذا بهاتف من زاويه البيت : يا على ! لاتغسل محمدا فانه طاهر مطهر. فوقع قلبيمن ذلك شى و قلت : ويلك ، من انت ؟ فان النبى امرنا بهذا و هذه سنته ، و اذابهاتف آخر يهتف باعلى صوته : غسله يا على ! فان الهاتفالول كان الشيطان ، حسد محمدا ان يدخل قبره مغسلا.قال على (ع ): جزاك الله خيرا قد اخبرتنى ان ذلك ابليس فمن انت ؟قال : انا الخضر حضرت جنازه محمد.(229) تسليت ... هنگامى كه فاطمه اشك مى ريهت و در فراق پدر مى سوخت ، فرشته اى از جانبخداى سبحان به تسليت و تعزيت ما آمد. ما حضور او را نزد در حس كرديم و آوازش را كهاز همان زاويه بر مى خاست مى شنيديم اا شخص او را نمى ديديم . او كه براى تسلى ماآمده بود، چنين گفت : درود خدا و رحمت و بركات او بر شما دودمان پيامبر باد! پروردگارتان بر شما درود و سلام فرستاده و فرموده است : هر مصيبتى با جيگزينى خدا سبك مى شود، و هر فقدانى با وجود خدا جبران مى شود و هرنيستى با بقاى او هست خواهد شد. پس با پيوستن به او بر تلخى مصيبت صبر كنيد وبدانيد كه شربت مرگ ، نوش ناگزير زمينيان و ساكنان آسمانهاست ؛ درود خدا و رحمت وبركات او بر شما باد. اين در حالى بود كه پيكر بى جان رسول خدا(ص ) كفن كرده در برابر ديدگان ما، برروى زمين قرار داشت و در منزل ، جز فاطمه و حسن و حسين ، كس ديگرى حضور نداشت ؛چهار نفرى كه پنجمين آنان ، جسد بر زمين ماندهرسول خدا(ص ) بود .... قال على (ع ): ... فهل فيكم احد بعث اللهعزوجل اليه لاتعزيه حيث قبض رسول الله (ص ) و فاطمه تبكيه ؟ اذ سمعنا حسا علىالباب و قائلا يقول نسمع صوته و لانرى شخصه و هويقول : السلام عليكم اهل البيت و رحمه الله و بركاته ، ربكم عزوجل يقرئكم السلام و يقول لكم : ان فى الله خلفا منكل مصيبه و عزا من كل هالك و دركا من كل فوت فتعزوا بعزا الله و اعلموا اناهل الارض يموتون و ان اهل السما لايتقون ، و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته . و انا فى البيت و فاطمه و الحسن و الحسين اربعه لاخامس لنا الارسول الله (ص ) مسجى بيننا، غيرى ؟ قالوا لا....(230) عرب ناشناس پس از گذشت سه روز از رحلت جانگداز رسول گرامى عرب ناشناسى بر ما وارد شد.او خود را بر قبر انداخت و در سوگ رسول خدا(ص ) خاك بر سر مى كرد و خطاب بهقبر آن حضرت مى گفت : اى رسول خدا! آنچه تو گفتى همه را از خداى خود آموختى و ما نيز از تو؛ يكى از هزارانكه بر تو آموختند چنين بود: آنان كه بر خود ستم كردند و خود را به گناه بيالودند، چون نزد تو آيند و توبهكنند و پيغمبر هم براى پذيرش توبه آنان طلب مغفرت كند، البته كه خدا را بسياربخشنده و مهربان خواهند يافت .(231) من اينك به نزد تو آمده و بر كرده هاى زشت خود اعتراف مى كنم ، از تو مى خواهم برايمدعا كنى . ناگاه از قبر صدايى برخاست كه مى گفت : تو آمرزيده شدى . قال على (ع ): قدم علينا اعرابى ، بعد ما دفنارسول الله (ص ) بثلاثه ايام فرمى بنفسه على قبر النبى و حثا من ترابه على راسه وقال : يا رسول الله ! فسمعنا قولك و وعيت عن الله سبحانه فوعينا عنك و كان قيماانزل عليك : (و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جاوك فاستغفروا الله و استغفر لهمالرسول لو جدو الله توابا رحيما). قد ظلمت و جئتك تستغفر لى . فنودى من القبر: قد غفر لك !(232) اشك بى پايان من رسول خدا(ص ) را در همان جامه اى كه بر تن داشت ،غسل دادم و فاطمه هميشه از من مى خواست تا آن پيراهن را در اختيار او بگذارم . او هم پيراهن پدر را (در بغل مى گرفت و بر چهره مى ماليد) مى بوييد و اشك مى ريخت . تا اينكه (يك روز) متوجه شدم كه او به حالغش و بيهوشى افتاده و از مشاهده آن پيراهن سخت بى قرار گشته است . من هم با ديدن اينوضع آن پيراهن را براى هميشه از او پنهان كردم . عن على قال : غسلت النبى فى قميصه ، فكانت فاطمهتقول : ارنى القميص ، فاذا شمته غشى عليها فلما رايت ذلك غيبته .(233) در رثاى او 1 پدر و مادرم فدايت ! با وفات تو رشته وحى الهى و اخبار آسمانها كه هرگز با مرگ كسى بريده نمىشود قطع گرديد. مصيبت فقدان تو، يگانه مصيبتى است كه ديگر مصيبت ها به آن تسلىپذيرند. و داغ مصيبت تو چنان گسترده است كه همه را به سوگ نشانيد و ديده ها را ترساخت . اگر نبود كه ما را به شكيبايى در برابر ناگواريها فرا خواندى و از بىتابى نهى نمودى ، آنچنان در فراق تو اشك مى ريختيم كه سرچشمه اشك را مىخشكانديم . ولى حزن و اندوه ما در اين راه پيوسته است و اين اندوه در راه تو بسيار كماست و جز اين چاره اى نيست . پدرم و مادرم فداى تو. ما را در سراى ديگر بياد آر و در خاطر خود نگاهدار. 2 (آرى ) شكيبايى نيكوست اما نه در برابر تو و بى تابى زشت است اما نه در فراقتو. براستى كه مصيبت تو اندوه بزرگى است ، آن سان كه مصيبت گذشتگان و آيندگاندر برابر آن ناچيز است . 1 قال على (ع ): بابى انت و امى لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك منالنبوه و الانبا و اخبار السما، خصصت حتى صرت مسليا عمن سواك و عممت حتى خار الناسفيك سوا، و لو لا انك امرت بالصبر و نهيت عن الجزع لانفدنا عليك ما الشوون و لكانالدا مما طلا و الكمد محالفا، و قلا لك و لكنه ما لا يملك رده و لايستطاع دفعه . بابى انت و امى اذكرنا عند ربك و اجعلنا من بالك .(234) 2 عن على (ع ): ان الصبر الا عنك و ان الجزع لقبيح الا عليك و ان المصاب بكلجليل و انه قبلك و بعدك لجلل .(235) فصل ششم : اندوه دل اندوه دل بخشى از آنچه در اين فصل آمده ، برگى از نامه اى است كه امير مؤ منان به درخواستجمعى از ياران خود، در شرح حال خويش و حوادث پس ازرسول خدا(ص ) نگاشته است . اين نامه به منزله سلسله حلقه هايى است كه اما آن را در چند بخش تنظيم كرده و فرمودهاست تا هر جمعه در پاره اى از نواحى و مراكز استانها بر مردم خوانده شود. در حلقه نخستين ، عهد جاهليت را توصيف فرموده و سپس از ظهور اسلام و عهدرسول خدا(ص ) و دوران شيخين و زمان عثمان وقتل وى سخن به ميان آورده است . و در پايان نيز از نابسامانيهاى عهد خويش وكارشكنيهاى معاويه و توطئه ها و نيرنگهاى او پرده برداشته است . اين نامه يك دوره فشرده از زندگانى على است كه با خط خود يا به املاى او و خطديگرى نوشته شده است . ماءخذ اين نامه ، رسائل كلينى و كتاب غارات ثقفى است . سيد اين طاوس متن آن را ازرسائل كلينى در كتاب كشف المحجّه آورده و مرحوم مجلسى آن را در بحارنقل كرده است . ترجمه اين نامه توسط حاج ميرزا خليل كمره از دو كتابرسائل و غارت به تقارن ، ضمن گفتارى در كتاب گفتار ماه به چاپ رسيده است . و نيزهمين نامه از آنجا كه در كشف المحجّه آمده است ، و به قلم آقاى دكتر اسدلله مبشرى بهفارسى برگردان و با نام فانوس منتشر شده ، ترجمه ديگرى يافته است كه بنده ازهر دو كتاب سود جسته ام . كتاب اختصاص و بحار و خصال صدوق و نهج البلاغه از دير منابع اين بخش است . روزهاى سياه ... خداوند سبحان ، محمد را به نبوت برانگيخت در حالى كه شما در بدترينحال مى زيستيد: در ميان شما كسانى بودن كه به سگان خود غذا مى خوراندند،اما فرزندان خود را مى كشتند! به غارت و چپاول ديگران مى رفتند و چوپان باز مىگشتند خيمه و قبيله خود را غارت شده مى يافتند. خوراكتان گاهى علهز (معجونى آميخته از خون و كرك شتر) و گاهى هبيده (دانه هاى تلخحنظل ) و زمانى هم مردار و لاشه حيوانات و خون آنها بود. از طعامهاى خشن و ناگوار وآبهاى آلوده و بويناك بهره مى جستيد و در كنار سنگهاى سخت و بتهاى گمراه كنندهمنزل مى گزيديد. و خون يكديگر را مى ريختيد و افرادتان را به اسارت مى برديد. خداوند منّان قريش را با نزول سه آيه از قرآن كريم ، تخصيص داد و عرب را به طورعموم به يك آيه . اما آياتى كه درباره قريش فرموده است ، نخست آنكه فرمود: اى مؤمنان بياد آريد زمانى را كه شما اندك بوديد و در ميان انبوه دشمن مى زيستيد، آنها شما رادر زمين (مكه ) خوار و ضعيف مى شمردند. و شما از هجوم مشركان بر خود ترسان بوديد.تا آنكه خدا شما را در پناه خود آورد و بيارى خود نيرومندى و نصرت عطا فرمود. و ازبهترين غنائم و خواركى ها روزى شما قرار داد. باشد تا شكرگزارباشيد.(236) ديگر آنكه فرمود: خدا به كسانى از شما بندگان كه ايمان آورد و رفتار نيكو داشته باشد وعده فرمودهكه (در ظهور امام زمان (ع )) در زمين خلافت دهد. چنانكه امم صالح پيامبران سلف ، جانيشينپيشينيان خود شدند. و علاوه بر خلاف ، آئين پسنديده آنان را بر همه اديان تمكين وتسلط دهد و به همه مومنان ، پس از خوف و ترس از دشمنان ، ايمنىكامل دهد تا مرا به يگانگى بى هيچ شايته شركت و ريا پرستش كنند، و بعد از آن هركه كافر گشت به حقيقت همان فاسقان تبه كارند.(237) سوم گفتار قريش به رسول خدا(ص ) است ، آنگاه كه ايشان را به اسلام و هجرت فرامى خواند، گفتند: اگر ما با تو همراهى كنيم و اسلام را كه طريق هدايت است پيروى نماييم ما را ازسرزمينمان بيرون خواهند كرد (در پاسخ آنها بگو) آيا ما حرم مكه را براى ايشانمحل امن و آسايش قرار نداديم تا به اين مكان از هر سوى ، انواع نعمت و ثمرات كهروزى آنها كرده ايم - بياورند؟ حقيقت اين است كه اكثر مردم نادانند.(238) اما آيه اى كه درباره عموم عرب است : به ياد آريد كه اين نعمت بزرگ خدا را كه شما با هم دشمن بوديد و خدا در دلهاىشما الفت و مهربانى انداخت و به لطف او همه برادر دينى يكديگر شديد در صورتىكه در پرتگاه آتش بوديد خدا شما را نجات داد ....(239) پس نعمت اسلام و پيامبر چه نعمت بزرگى است اگر دست از آن نشوييد و به سوىديگرى نرويد! و چه مصيبت عظيمى است اگر بدو نگرويد و از آن روى گردانيد؟! پس از چندى ، پيامبر خدا(ص ) بعد از آنكه بار رسالت و مسؤ وليت خويش را به انجامرسانيد، ديده از جهان برگرفت . مصيبت فقدان او براى همه مؤ منان جانگداز بود و براىنزديكان و دودمان وى بخصوص سخت اندهبار و عظيم بود. مصيبتى كه مؤ منان به مانندآن دچار نشده بودند و پس از آن نيز هرگز چنان روز سختى را مشاهده نخواهند كرد. آن بزرگوار از اين جهان رخت بربست و كتاب خدا واهل بيت خود را بر جاى گذاشت . آنها دو پيشوايند كه هيچگاه اختلاف ندارند و دوبرادرند كه دست در دست هم دارند و با يكديگر دشمنى ندارند و دو همراهند كه جدايىنمى پذيرند. قال على (ع ): ... بعث محمدا و انتم معاشر العرب على شرحال ، يعذو احدكم كلبه و يقتل ولده و يغير على غيره فيرجع و قد اغير عليه ، تاكلونالعلهز و الهبيده و الميته و الدم ، منيخون على احجار خشن و اوان مضله تاكلون الطعام الجشبو تشربون الما الاجن ، تسافكون دماكم و يسبى بعضكم بعضا، و قد خص الله قريشابثلاث ايات و عم العرب بايه . فاما الايات اللواتى فى قريش فهو قوله تعالى : (واذكروا اذا اتبم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان تبخطفكم الناس فاواكم و ايدكمبنصره و رزقكم من الطيبات اعلكم تشكرون ). و الثانيه (وعا الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كمااستخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدلنهم من بهد خوفهمامنا يعبدوننى لايشركون بى شيئا و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون ) والثالثهقول قريش لنبى الله تعالى حين دعاهم الى الاسلام و الهجره فقالوا: (ان نتبع الهدى معكنتخلف من ازضنا). فقال الله تعالى : (او لم نمكن لهم حرما امنا يجبى اليه ثمراتكل شى رزقا من ادنا و لكن اكثرهم لايعلمون ). و اما الايه التى عم بها العرب فهو قوله تعالى : (و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتماعدا فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفره من النار فانقذكممنها كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تهتدون ). فيا لها نعمه ما اعظمها ان لم تخرجوا منها الى غيرها و يا لها من مصيبه ما اعظمها ان لمتومنوا بها و ترغبوا عنا. فمضى نبى الله و قد بلغ ماارسل به فيالها مصيبه خصت الاقربين و عمت المومنيت لم تصابوا بمثلها و لن تعاينوابعدها مثلها. فمضى لسبيله و ترك كتاب الله و اهل بيته امامين لايختلفان و اخوين لايتخاذلان و مجتمعينلايتفرقان ....(240) شتاب مردم 1 پس از رسول خدا مسلمانان در تصدى خلافت اختلاف كردند به خدا سوگند هرگزتصور نمى كردم و به خاطرم نمى گذشت كه مردم پس ازرسول خدا(ص ) جز من به كس ديگرى روى آورند! (چيزى كه براى من شگفت آور بود)هجوم و شتاب مردم بود كه مى ديدم مانند سيل به طرف او (ابوبكر) سرازير شده بودندو براى اينكه با او بيعت كنند به سمت وى مى تاختند (و از يكديگر سبقت مى گرفتند)!. 2 ... هنگامى كه ديدم مردم براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند، من دست نگه داشتم ، ومعتقد بودم كه به مقام محمد از او و ديگران ، برازنده ترم (مگر نبود كه )رسول خدا(ص ) آن دو نفر (ابوبكر و عمر) را در سپاه اسامة ين زيد قرار دادهبود و از آنها خواسته بود تا همراه اسامه مدينه را ترك كنند؟ آخرين كلماتى كه از زبان مباركش شنيده مى شد فرمان حركت و شتاب در تجهيز سپاهاسامه بود.
1 قال على (ع ): ... فلما مضى لسبيله تنازع المسلمون الامر بعده ،فو الله ماكانيلقىفى روعى و لايخطر على بالى ان العرب تعدل هذا الامر بعد محمد عناهل بيته و لا انهم منحوه عنى من بعده . فما راعنى الاانثيال الناس على ابى بكر و اجفالهم اليه ليبايعوه .(241) 2 ... فلما رايت الناس قد انثالوا على ابى بكر للبيعه ، امسكت يدى و ظييت انى اولى واحق بمقام رسول الله (ص ) منه و من غيره و قد كان نبى الله امر اسامه بن زيد على جيش وجعلهما فى جيشه و ما زال النبى الى فاضت نفسهيقول : انفذوا جيش اسامه ، لنفذوا جيش اسامه ....(242) سپاه اسامه ... پيامبر خدا در واپسين دقايق زندگى به فرماندهى اسامه بن زيد بسيج كرد.در آن لشكر از عرب زادگان و تيره اوس و خزرج و كسانى كه بيم آن مى رفتكه حضورشان در مدينه موجب فتنه واخلال گردد و با شكستن پيمانى كهاز من بر عهدهداشتند و با ساز كردن نغمه هاى مخالف ، سبب دشوارى در امر خلافت گردند، و نيز ازكسانى كهبهديده كينه و دشمنى در من مى نگريستند و داغ كشته شدن پدر يا برادر يابستگان خود را همچنان در دل داشتند؛ همه آنان را در جيش اسامه گرد آورد (و از آنان خواستتا مدينه را به مقصد شام و نبرد با روميان ترك كنند) ؛ هر كه در مدينه بود همراه اينلشكر روانه كرد. حتى از مهاجران و انصار و ساير مسلمانان و منافقان و كسانى كه بهاسلام عقيده (درستى ) نداشتند همه را در زير پرچم اسامه فرا خواند بجزشمارى از پاكدلان كه همراه من در من در مدينه نگاه داشت ، بقيه را به خروج از مدينهفرمان داد. (با اين تدبير) شهر از اغيار خالى مى گشت و سخن ناهنجار از زبانى شنيده نمى شد ومقدمات كار خلافت و زمامدارى رعيت ، بدون حضور كژانديشان و بدخواهان برگزار مىگشت و ديگر پس از فيصله دادن كارها، كسى به خود اجازه مخالفت نمى داد. آخرين كلامى كه درباره كار امت از زبان مبارك پيامبر خدا(ص ) شنيده شد اين بود كه مىگفت : هر چه زودتر لشكر اسامه را حركت دهيد. هيچ يك از افراد زير پرچم (در هرشرايط) حق بازگشت ندارد و دستور اكيد در اين باره صادر فرمود و تا آنجا كهممكن بود در اجراى اين دستور تاءكيد كرد. (اما با اين همه ) پس از وفات رسول خدا(ص ) من ناگهان ديدم كه عده اى از افرادى كهمى بايست در اردوگاه اسامه و در ميان سپاه او باشند، از دستور فرماندهى سرپيچىكردند و مراكز نظامى خود را ترك نموده و فرمان پيامبر خدا(ص ) را كه فرموده بود:ملازم ركاب فرمانده خود باشند و با پرچم او به هر جا كه مى رود همراه باشند،زير پا گذاشته و فرمانده خود را در اردوگاه رها ساخته و سواره و تابان به مدينهاسب تاختند تا به مقصدى كه در دل داشتند نايل گردند و رشته پيمانى كه خدا ورسولش بر عهده آنان نهاده بود از هم بگسلند و پيمانى را كه براى من گرفته شدهبود بشكنند و به زور هو و جنجال بر يك شخص اتفاق نمايند. (آرى ) آنان چنين كردند بدون آنكه حتى با كسى از فرزندان عبدالمطلب مشورت كنند واز آنان نظرخواهى نمايند و يا لااقل از من ، در اقاله و پس گرفتن بيعتى كه بر عهدهداشتند، كلامى به ميان آورند. آن روز من سرگرم تجهيز بدن مطهر رسول گرامى (ص ) بودم و از آنچه پيرامونم مىگذشت غافل بود؛ چرا كه معتقد بودم از هر كارى مهمتر، تجهيز و برگزارى مراسم دفنو كفن رسول خدا(ص ) است . آها از اين فرصت استفاده كردند و نقشه خود را عملى ساختند.اين رفتار آنان ، آنهم در شرايطى كه من زير فشار مصيبتى آنچنان و ابتلاى ماتمى بهآن عظمت قرار داشتم و كسى را از دست داده بودم كه بجز خدا هيچ تسلى بخشى براى آنمتصور نيست ، بسان نمكى بود كه بر زخم دلم پاشيده مى شد. ولى من دامن خبر وشكيبايى را رها نكردم و بر اين مصيبتى كه بسيار زود و در پى مصيبت فقدانرسول خدا(ص ) پيش آمد، ايستادگى كردم . قال على (ع ): ... ثم امر رسول الله بتوجيه الجيش الذى وجهه مع اسامه بن زيد، عندالذى احدث الله به من المرض الذى توفاه فيه ، فلم يدع النبى احدا من افنا العرب و لامن الاوس و الخزرج وغير هم من سائر الناس ممن يخاف على نقضه و منازعته و لا احدا ممنيرانى بعين البفضا، ممن قد وترته تقتل ابيه او اخيه او حميمه الا وجهه فى ذلك الجيشو لا من المهاجرين و الانصار و المسلين و غيرهم و المولقه قلوبهم و المنافقين لتصفوقلوب من يبقى معى بحضرته و لئلا يقول قائل شيئا مما الرهه و لايدفعنى دافع عنالولايه و القيام بامر رعيته من بعده ثم كان آخر ما تكلم به فى شى من امر امته ؛ انيمضى . جيش اسامه و لايتخلف عنه احد ممن انهض معه و تقدم فى ذلك اشد التقدم و اوعزفيه ابلغ الايعاز و اكد فيه اكثر التاكيد. فلم اشعر بعد ان قبض النبى الا برجال من بعث اسامه بن زيد واهل عسكره قد تركوا مراكزهم و اخلوا مواضعهم و خالفوا امررسول الله (ص ) فيما انهضهم له و امرهم به و تقدم اليهم من ملازمه اميرهم و السير معهتحت لوائه حتى ينفذ لوجهه الذى انفذه اليه فخلفوا اميرهم مقيما فى عسكره و اقبلوايتبادرون على الخيل ركضا الى حل عقده عقدها الله عزوجا و رسوله لى فى اعناقهم فحلوهاو عاهدوا الله و رسوله فنكثوه و عقدوا لانفسهم عقدا ضجت به اصواتهم و اختصت به آراوهممن غير مناظره لاحد منا بنى عبدالمطلب او مشاركه فى راى او استقاله اما فى اعناقهم منبيعتى . فعلوا ذلك و انا برسول الله مشغول و بتجهيزه عن سائر الاشيا مصدود فانهكان اهمها و احق ما بدى به منها. فكان هذا يا اخا اليهود اقرح ما ورد على قلبى مع الذى انا فيه من عظيم الرزيه وفاجع المصيبه و فقد من لاخلف منه الا الله تبارك و تعالى . فصبرت عليها اذ اتت بعداختها على تقاربها و سرعه اتصالها.(243) افسوس (ابوبكر در شرايطى ) جامه خلافت را بر تن كرد كه خود مى دانست منت براى خلافت (ازجهت كمالات علمى و عملى ) چون محور آسيا هستم وسيل علوم و معارف از چمه پرجوش سينه من سرازير است . فتح قله هاى رفيع (دانش وتوانايى من ) با پرواز هيچ تيز پروازى ميسّر نيست (اما با اينهمه ) جامه خلافت را رهاكردم و از تصدى آن كناره گرفتم و با خود مى انديشيدم كه چه كنم : آنيا با دست خالىبى آنكه ياورى داشته باشم ، به پا خيزم و حق خود را مطالبه نايم ؟ يا آنكه برتاريكى كورى و گمراهى مردم شكيبايى پيشه سازم ؟! شرايط به گونه اى بود كه آدمى را فرسوده مى ساخت و سنگينى آن كودكان را پير مىكرد! و مؤ من متعهد را چاره اى نبود، جر آنكه پيوسته در رنج و تعب سر كند تا مرگ او رادريابد (در اين حال ) ديدم شكيبايى خردمندى است ، پس صبر كردم در حالى كه گوياخار در چشمانم باشد و استخوان در گلويم و خود مى ديدم كه ميراثم را به تاراج مىبرند .... قال على (ع ): ... اما و الله لقد تقمصها ابن قحافه و انه ليعلم ان محلى منهامحل القطب من الرحا ينحدر عنى السيل و لايرقى الى الطير. فسدلت دونها ثوبا و طويت عنا كشحا. و طفقت ارتئى بين اناصول بيد جذا او اصبر على طخيه عميا؟! يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مومن حتى يلقى ربه فرايت انالصبر على هاتا احجى فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجا ارى تراث نهبا....(244)
|
|
|
|
|
|
|
|