|
|
|
|
|
|
از عبادت او 1 بسترش عبايى بو و بالشش پوستى كه درونش ليف خرما بود، شبى بسترش راتغيير داده و آن را دو لايه و آسوده تر قرار دادند. چون صبح شد فرمود: نرمى فراش امشب مرا از نافله شب بازداشت ، و دستور داد آن را يك رويه كردند. 2 وقتى به نماز مى ايستاد، از شدت خوف و اندوه كثرت گريه ، صدايى چون جوشيدنديگى كه بر آتش نهاده باشند، از سينه و درونش شنيده مى شد. و اين در حالى بود كهاز عقاب الهى ايمن بود (و برات رهايى از عذاب در حق وى صادر گشته بود). او با اينكار مى خواست بر مراتب خشوع و تواضع خود، در پيشگاه الهى بيفزايد و براى ديگرانپيشوا و راهنمايى نمونه باشد. ده سال تمام روى انگشتان پا به نماز ايستاد چندان كه پاهايش ورم كرد. و رخساره اشبه زردى گراييد. شبها را تماماً به احيا و بيدارى مى گذرانيد تا جايى كه پروردگار خويش را به عتابواداشت : (طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى ).(140) ما قرآن را بر تو فرو نفرستاديم تا خود را به زحمت اندازى بلكه براى سعادت ورستگارى تو فرو فرستاديم . گاه اتفاق مى افتاد كه آن حضرت در اثر كثرت گريه ، بهحال غشوه و بيهوشى مى افتاد. يك بار به او گفتند: اى فرستاده خدا! مگر نه اين استكه گناهان گذشته و آينده شما را بخشوده اند؟ (پس چه جاى حزن و اندوه ؟!) فرمود:درست است . اما آيا سزاوار است كه من بنده سپاسگزارى نباشم ؟!. 3 در دهه آخر ماه مبارك رمضان بكلى بستر خواب را بر مى چيد و كمرش را محكم ، براىعبادت خدا مى بست . چون شب بيست و سوم (شبى كه بهاحتمال زياد شب قدر است ) فرا مى رسيد اهل بيت خود را نيز بيدار نگه مى داشت و بهصورت هر كدام كه خواب بر او غلبه مى كرد آب مى پاشيد. (دخترش ) فاطمه زهرا نيزچنين مى كرد. هيچ يك از اهل خانه اش را نمى گذاشت كه در آن شب بخوابند براى اينكهخوابشان نگيرد، غذاى كمترى به آنان مى داد. و از آنان مى خواست (تا با خوابيدن درروز) خود را براى شب زنده دارى آماده كنند و مى فرمود: محروم كسى است كهاز خير اين شب بى بهره بماند. 1 قال على (ع ): كان فراش عباءه و كانت مرفقته ادما حشوها ليف فثنيت لخ ذات ليلهفلم اصبح قال : لقد منعنى الفراش الليله الصلاه ، فامر انيجعل بطاق واحد.(141) 2 انه كان اذا قام الى الصلاه سمع لصدره و جوفه ازير كازيرالمرجل على الاثافى من شده البكا، و قد آمنه اللهعزوجل من عقابه فاراد ان يتخضع لربه ببكائه ، و يكون اماما لمن اقتدى به و لقد قامعشر سنين على اطراف اصبعه حتى تورمت قدماه و اصفر و جهه ، يقومالليل اجمع حتى عوتب فى ذلك فقال الله (عزوجل ): (طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى) بل لتسعد به ، و لقد كان يبكى حتى يغشى عليه ،فقيل له : يا رسول الله (ص )! اليس الله عزوجل قد غفر لك ما تقدم من ذنبك و ما تاخر؟قال : بلى افلا اكون عبدا شكورا؟!(142) 3 ان رسول الله (ص ) كان يطوى فراشه و يشد مئزره فى العشر الاواخر من شهررمضان و كان يوقظ اهله ليله ثلاث و عشرين و كان يرش وجوه النيام بالما فى تلكالليله ، و كانت فاطمع لاتدع احدا من اهلها ينام تلك الليله و تداويهم بقله الطعام و تتاهبلها من النهار و تقول : محروم من حرم خيرها.(143) خوراك مسموم بسيار مى شد كه حضرت درختى را صدا مى زد و درخت به نداى او پاسخ مى داد و از وىاطاعت مى كرد. بسيارى از حيوانات با او سخن مى گفتند، حتى حيوانات درنده به نبوت او گواهى مىدادند و بعضى از آنها حاضران را از سرپيچى دستورهاى او برحذر مى داشتند: هنگامى كه شهر طائف در محاصره رسول خدا(ص ) و نيروهاى اسلام قرار گرفت ،يهوديان به بهانه پذيرايى از پيامبر خدا(ص ) گوسفندى ذبح كردند و آن را پوستكندند و بخوبى برشته ساختند، و آنگاه به زهرش بيالودند و نزد حضرت فرستادند. به قدرت خدا، گوسفند پخته شده به سخن در آمد و گفت : اى فرستاده خدا! از گوشت مننخور كه مرا آلوده و زهرآگين كرده اند. اگر آن حيوان در حال حيات خود با حضرت سخن مى گفت ، خود بزرگترين حجت وآشكارترين دليل عليه منكران نبوت او به شمار مى رفت ، چه رسد كه حيوانى پس ازذبح و طبخ به سخن در آيد و با حضرتش تكلم نمايد؟! قال على (ع ): ان النبى نزل بالطائف و حاصر اهلها بعثوا اليه بشاه مسلوخه مطليهبسم فنطق الذراع منها فقالت : يا رسول الله (ص ): لا تاكلنى فانى مسمومه ،فل كلمه البهيمه و هى حيه لكانت من اعظم حجج الله عزوجل على المنكرين لنبوته ، فكيف و قد كلمته من بعد ذبح و سلخ و شى ؟! او لقد كانيدعو بالشجره فتجيبه و تكلمه البهيمه و تكلمه السباع و تشهد له بالنبوه و تحذرهمعصيانه ....(144) شفاعت كبرى فرشته اى بر رسول خدا(ص ) فرود آمد كه پيش از آن روز به زمين نيامده بود. ايننخستين بار بود كه ميكائيل فرشته مقرب الهى با پيامى (بس بزرگ ) براى شخصرسول اكرم به زمين مى آمد؛ پيام اين بود: محمد! اگر بخواهى همچون پادشاهان غرق در نعمت زندگى كنى ، اينها كليدهاىگنجهاى زمين است كه (هم اينك ) تسليم شماست . و كوهها در حالى كه به تلهايى از طلاو نقره تبديل گشته اند در اختيار تو خواهد بود. (اين را هم اضافه كنم كه ) اين انتخابذره اى از بهره و اندوخته ات در سراى ديگر نخواها كاست . پيامبر خدا(ص ) اشاره اى به جبرئيل كه دوست و همراز وى در ميان فرشتگان بود كردند،جبرئيل به آن حضرت فهماند كه در پاسخ ميكائيل بهتر آن است كه تواضع و فروتنىكند. آنگاه رسول خدا(ص ) در پاسخ ميكائيل فرمود: ترجيح مى دهم چونان بنده اى متواضع زندگى كنم و يك روز طعام خورم و دو روزگرسنگى كشم تا به برادران خود از انبياى گذشته ملحق گردم . خداوند هم با اعطاى مقام شفاعت كبرى و سقايت حوض كوثر از حضرتش قدردانى كرد. قال على (ع ):... انه هبط اليه ملك لم يهبط الى الارض قبله و هوميكائيل ، فقاله : يا محمد! عش ملكا منعما و هذه مفاتيح خزائن الارض معك و تسير معك جبالهاذهبا و فضه لايقص لك فيما ادخر لك فى الاخره شى فاوما الىجبرئيل و كان خليله من الملائكه فارشار اليه ان تواشع .فقال : بل اعيش نبيا عبدا آكل يوما و لا اكل يومين و الحق باخوانى من الانبيا من قبلى فزادهالله تعالى الكوثر و اعطاه الشفاعه ....(145) مرگ نجاشى وقتى جبرئيل بر پيامبر خدا فرود آمد و خبر مرگ نجاشى (پادشاه حبشه ) را به وىابلاغ كرد، رسول خدا از شدت اندوه گريستو به اصحاب خود فرمود: برادر شما اصحمه (نجاشى ) در گذشته است . سپس خود به جبانه (صحرا يا گورستان ) تشريف برد و از همانجا بر او نماز گزارد، و هفت تكبير گفت .خداوند همه بلنديهاى زمين را در برابر ديدگان او پست و هموار ساخت تا جنازه نجاشىرا كه در حبشه بود، به چشم ديد. ععن على قال : ان رسول الله (ص ) لما اتاهجبرئيل بنعى النجاشى ، بكى بكا حزين عليه وقال : ان اخاكم اصحمه (و هو اسم النجاشى ) مات ثم خرج الى الجبانه و صلى عليه وكبر سبعا فخفض الله له كل مرتفع حتى راى جنازته و هو بالحبشه .(146) زندانى ... اموات با او به سخن مى نشستند و به ساخت شريفش دست حاجت دراز مى كردند و ازآنچه بيم داشتند، بدو پناه مى بردند: يك روز، پس از آنكه با اصحاب خود نماز گزارد، فرمود: آيا در اينجاكسى از تيره بنى نجار هست ؟ هم اينك شخصى از اين قبيله جلو دربهشت زندانى گشته است و به وى اجازه ورود نداده اند؛ زيرا به فلان شخص يهودىسه درهم بدهى دارد. با آنكه مديون ، در راه خدا كشته شده بود. قال على (ع ):... و لقد كلمه الموتى من بعد موتهم و استغاثوه مما خافوا تبعته و لقدصلى باصحابه ذات فقال : ما هاهنا من بنى النجار احد و صاحبهم محتبس علىباب الجنه بثلاثه دراهم لفلان اليهودى و كان شهيدا؟(147) فصل سوم : از همسر و فرزندان خواستگارى آغاز روزى خدمتكارم از من پرسيد: آيا از خواستگارى فاطمه خبر دارى ؟ گفتم : نه .(148) گفت : كسانى وى را از پدرش خواسته اند. اما تعجب است كه پا پيش نمى گذارى وفاطمه را از رسول خدا(ص ) نمى خواهى ؟! گفتم : من چيزى ندارم كه با آن تشكيل خانواده دهم . گفت : اگر تو نزد رسول خدا(ص ) شوى (من مطمئنم كه ) فاطمه را به تو تزويجخواهد كرد. به خدا سوگند، آن كنيز، چندان در گوش من خواند تا جراءت اقدام را در من پديد آورد. ومرا وادار ساخت كه نزد رسول خدا(ص ) بروم . قال على : خطبت فاطمه الى رسول الله (ص ) فقالت لى مولاه :هل علمت ان فاطمه قد خطبت الى رسول الله (ص ) ؟ قلت : لا . قالت : فقد خطبت ، فما يمنعك ان تاتى رسول الله (ص ) فيزوجك ؟ فقلت و عندى شىاتزويج به ؟ قالت : انك ان جئت الى رسول الله (ص ) زوجك . فوالله ما زالت ترجينى....(149) كابين ... هنگامى كه براى خواستگارى فاطمه رفتم ، مجذوب حشمت و حرمترسول خدا(ص ) شدم و خاموش در برابر او نشستم ؛ بخدا قسم ، كلمه اى بر زبانمجارى نشد. رسول خدا(ص ) كه چينن ديد پرسيد: چه مى خواهى ؟ آيا حاجتى دارى ؟ من همچنان خاموش ماندم و چيزى نگفتم . دوباره پرسيد، و من باز ساكت بودم . تا اينكهبراى بار سوم گفت : شايد براى خواستگارى فاطمه آمده اى )؟ گفتم : آرى ، فرمود: آيا جيزى دراى كه آن را كابين زهرا سازى ؟ گفتم : نه ، يا رسول الله (ص ). فرمود: زرهى را كه به تو داده بودم ، چه كردى ؟ گفتم : دارم ، اما چندان ارزشى ندارد و بيش از چهار صد درهم بها ندارد. فرمود: همان را كابين فاطمه قرار بده و بهايش را نزد من بفرست . قال على (ع ):... حتى دخلت على رسول الله (ص ) و كانت له جلاله و هيبه فلما قعدتبين يديه افحمت فو الله ما استطعت ان اتكلم . فقال : ما جا بك ؟ الك حاجه ؟ فسكت . فقال : لعلك حئت تخطب فاطمه ؟ فلت : نعم ،قال : فهل عندك من شى تستحلها به ؟ قلت : لا و الله يا رسول الله (ص )! فقال : ما فعلت الدرع التى سلحتكها؟ فقلت :عندى و الذى نفسى بيده انها لحطيميه ، ما ثمنها الا اربعماثه درهم . قال : قد زوجتكها، فابعث فانها كانت لصداق بنترسول الله (ص ).(150) جهاز مختصر ... من برخاستم و زره را فروختم و پول آن را به خدمت آوردم و در دامنش ريختم . حضرت از من نپرسيد كه چند درهم است و من نيز چيزى نگفتم . سپس بلال را صدا زد و مشتى از آن درهمها را به او داد و فرمود: با اينپول براى فاطمه عطريات تهيه كن . بعد با هر دو دست خود مشتى را برگرفتو به ابوبكر داد و فرمود: از لباس و اثاثمنزل آنچه مورد نياز است خريدارى كن . عمار ياسر و تنى چند از اصحاب را هم همراه اوروانه كرد. آنها وارد بازار شدند و هر يك چيزى زا مى پسنديد و ضرورى مى دانست ، بهابوبكر نشان مى داد و با موافقت او مى خريد. از چيزهايى كه آن روز خريدند: پيراهنى به بهاى هفت درهم و جارقدى به چهار درهم ، قطيفه مشكى بافت خيبر، تختخوابى بافته از برگ خرما. دو تشك كه از كتان مصرى رويه شده بود كه يكى از ليفخرما و ديگرى را از پشم گوسفند پر كرده بودند. چهار بالش از چرم طائف كه از علفاذخر (گياه مخصوصى است در مكه ) پر شده بود. و پرده اى پبشمين و يك قطعهحصير، بافت هجر (مركز بحرين آن زمان ) و آسياب دستى و كاسه اى براى دوشيدن شيرو مشمى براى آب و ابريقى قير اندود و سبويى بزرگ و سيز رنگ و تعدادى كوزه گلى. اشياء خريدارى شده را نزد رسول الله (ص ) آوردند. حضرت همين طور كه جهاز دخترشرا مى ديد و آن ها را بررسى و ورنداز مى نمود گفت : خدا بهاهل بيت بركت دهد. قال على (ع ):... قال رسول الله (ص ) قم فبع الدرع ، فقمت فبعته و اخذت الثمن ودخلت على رسول الله (ص ) فسكبت الدرهم فى ححره فلم يسالنى كم هى ؟ و لا انااخبرته ، ثم قبض قبضه و دعا بلالا فاعطاهفقال : ابتعغ لفاطمه طيبا، ثم قبض رسول الله (ص ) من الدراهم بكلتا يديه فاعطاهابابكر و قال : ابتع لفاطمه ما يصلحها من ثياب و اثاث البيت و اردفه بعماربن ياسر و بعده من اصحابه . فحضروا السوق فكانوا يعترضون الشى مما يصلح فلايشترونه حتى يعرضوه على ابى بكر فان استصلحه اشتروه . فكان مما اشتروه : قميص بسبعه دراهم و خمار باربعه دراهم و قطيفه سودا خيبريه وسرير مزمل بشريط و فراشين من خيش مصر حشو احدهما ليف و حشو الاخر من صوف و اربعمرافق من ادم الطائف حشوها اذخر و ستر من صوف و حصير هجرى و رحى لليد و مخضب مننحاس و سقا من ادم و قعب للبن و شن للما و مطهره مزفته و جره خضرا و كيزان خزف . حتى اذا استكملالشرا حمل ابوبكر بعض المتاع و حمل اصحابرسول الله (ص ) الذين كانوا معه الباقى فلما عرض المتاع علىرسول الله (ص ) جعل يقلبه بيده و يقول : بارك اللهالاهل البيت .(151) جشن عروسى يك ماه گذشت و من هر صبح و شام به مسجد مى رفتم و با پيامبر خدا(ص ) نماز مىگزاردم و به منزل باز مى گشتم . اما در اين مدت صحبتى از فاطمه به ميان نيامد. تااينكه همسران رسول خدا(ص ) به من گفتند: آيا نمى خواهى كه ما بارسول خدا(ص ) سخن بگوييم و درباره انتقال زهرا به خانه شوهر، با حضرتش گفتگوكنيم ؟ گفتم : آرى چنين كنيد. آنها نزد پيامبر خدا(ص ) رفتند، و از آن ميان ام ايمن گفت : اى فرستاده خدا!اگر خديجه زنده بود چشمانش به جشن عروسى فاطمه روشن مى شد. چه خوب است شمافاطمه را به خانه شوهر بفرستيد تا هم ديده زهرا بهجمال شويش روشن گردد و سر و سامانى بگيرد و هم ما از اين پيوند فرخنده شادمانگرديم ؟ اتفاقا على هم چنين خواسته است . پيغمبر فرمود: پس چرا على چيزى نگفت ؟ ما منتظر بوديم تا او خود همسرش را بخواهد. من گفتم : اى رسول خدا(ص )! شرم مانع من بود. پس رو به زنان خود كرد و فرمود: چه كسانى اينجا حاضرند؟ ام سلمه گفت : من و زينب و فلانى و فلانى ... فرمود: پس هم اكنون حجره اى براى دختر و پسر عمويم آماده كنيد. ام سلمه پرسيد: كدامحجره ؟ فرمود: حجره خودت مناسبتر است . به زنها هم فرمود كه برخيزند و مقدمات جشنعروسى را آماده كنند. قال على (ع ):... فاقمت قعد ذلك شهرا اصلى معرسول الله (ص ) و ارجع الى منزلى و لا اذكر شيئا من امر فاطمه ثم قلن ازواجرسول الله (ص ) الا نطلب لك من رسول الله (ص )دخول فاطمه عليك ؟ فقلت افعلن ، فدخلن عليه فقالت ام ايمن : يارسول الله (ص )! لو ان خديجه باقيه لقرت عينها بزفاف فاطمه و ان عليا يريد اهله، فقر عين فاطمه ببعلها و اجمع شملها و قر عيوننا بذلك . فقال : فما بال على لايطلب منى زوجته ؟ فقد كنا نتوقع ذلك منه ... فقلت : الحياه يمنعنى يا رسول الله (ص ) . فالتفت الى النسا فقال : من ههنا؟ فقالت ام سلمه : انا ام سلمه و هذه زينب و هذه فلانه وفلانه ، فقال رسول الله (ص ) هيئوا لابنتى و ابن عمى فى حجرى بيتا. فقالت ام سلمه : فى الى حجره يا رسول الله (ص )؟فقال رسول الله (ص ): فى حجرتك و امر نساه ان يزين و يصلحن منشانها....(152) عطر ويژه ام سلمه نزد فاطمه رفت از وى پرسيد: آيا از عطريات و بوى خوش چيزىاندوخته دارى ؟ فرمود: آرى ، سپس برخاست و رفت و با خود شيشه اى همراه آورد و قدرى از محتواى آن رادر كف دست ام سلمه ريخت . ام سلمه گفت : بوى خوشى از آن استشمام كردم كه هرگز مانندآن نبوييده بودم . از فاطمه پرسيدم : اين بوى خوش را از كجا تهيه كردى ؟ فرمود: هنگامى كه دحيه كلبى به ديدار پدرم مى آمد، پدرم مى فرمود: زيراندزى براى عموى خود بگسترم ، دحيه بر آن مى نشست و چون برمى خاست ازلباسهايش چيزى فرو مى ريخت و من به امر پدرم آنها را جمع كرده و درون اين شيشهنگهدارى مى نمودم . (بعدها) اين جهت را از رسول خدا پرسيدم ، فرمود: او دحيه كلبى نبود، بلكهجبرئيل بو كه شبيه او به ديدارم مى آمد. و آنچه از بالهاى او فرو مى ريخت ، عنبر بود. قال على (ع ):... قالت ام سلمه : فسالت فاطمه ،هل عندك طيب ادخر تيه لنفسك ؟ قالت : نعم ، فاتت بقاروره فسكبت منها فى راحتى فشممتمنها رائحه ما شمت مثلها قط، فقلت : ما هذا؟ فقالت : كان دحيه الكلبىيدخل على رسول الله (ص ) فيقول لى يا فاطمه ؟ هات الوساده فاطر حيها لعمك فاطرح له الوساده فيجلس عليها، فاذات نهضسقط من بين ثيابه شى فيامرنى بجعه ، فسال علىرسول الله (ص ) عن ذلك ، فقال : هو عنبر يسقط من اجنحهجبرئيل .(153) وليمه (شبى كه مى خواستند عروس را به خانه شويش ببرند پيامبر خدا(ص ) فرمود:) على ! براى همسرت وليمه اى نيكو فراهم كن . سپس فرمود: گوشت و نان نزد ما هست، شما فقط روغن وخرما تهيه كنيد. من روغن و خرما تهيه كردم و حضرت هم گوسفندى به همراه نان فراوان فرستاد و خودنيز آستينها را بالا زد و با دست مبارك خرماها را از ميان مى شكافت و (پس از جدا كردنهسته ) آنها را درون روغن مى ريخت . هنگامى كه خوراك حيس (غذايى آميخته از آرد وخرما و روغن ) آماده شد به من فرمود: هر كه را مى خواهى دعوت كن . قال على (ع ): ثم قال لى رسول الله (ص ): يا على ! اصنع لا هلك طعاما فاضلا ثمقال : من عندنا اللحم و الخبز و عليك التمر و السمن . فاشتريت تمرا و سمنا فحسر رسول الله (ص ) عن ذراعه وجعل يشدخ التمر فى السمن حتى اتخذه حيسا و بعث الينا كبشا سمينا فذبح و خبز لناخبز كثير، ثم قال لى رسول الله (ص ): ادع من احببت ....(154) ميهمانى من به مسجد آمدم (تا كسانى را براى شركت در وليمه فاطمه دعوت كنم ) ديدم مسجد ازجمعيت موج مى زند. خواستم از آن ميان عده اى را به ميهمانى بخوانم و بقيه را واگذارم امااز اين كار شرم كردم و تبعيض را روا ندانستم به ناچار بر بالاى بلندى مسجد ايستادم وبانگ برداشتم كه : به ميهمانى وليمه فاطمه حاضر شويد. مردم دسته دسته به راه افتادند. من از كثرت مردم و اندك بودن غذا خجالت كشيدم وترسيدم كه به كمبود غذا مواجه شوم . رسول خدا(ص ) متوجه نگرانى من شد و فرمود:على ! من دعا مى كنم تا غذا با بركت شود. شمار ميهمانان بيش از چهار هزار نفر بود كه به بركت دعاى پيغمبر همه از خوراكى ونوشيدنى سير شدند و در حالى كه دعا گوى ما بودند، خانه را ترك كردند، و با اينهمه ، چيزى از اصل غذا كاسته نشد. در پايانرسول گرامى كاسه هاى متعدد خواست و آنها را از خوراكى انباشت و به خانه هاى همسرانخويش فرستاد. سپس فرمود تا كاسه ديگرى آوردند، آن را هم پر از غذا كرد و گفت :اين ظرف هم از فاطمه و شويش باشد. قال على (ع ):... فاتيت المسجد و هو مشحن بالصحابه فاحييت (155)ان اشخص قوماو ادع ، ثم صعدت على ربوه هناك و ناديت : اجيبوا الى وليمه فاطمه ،فاقبل الناس ارسالا، فاستحييت من كثره الناس و قله الطعم ، فعلمرسول الله (ص ) ما تداخلنى ، فقال يا على ! انى سادعوا الله بالبركه ...فاكل القوم عن آخرهم طعامى و شربوا شرابى و دعوا لى بالبركه و صدروا و هم اكثرمن اربعه الاف رجل و لم ينقص من الطعام شى ، ثم دعارسول الله (ص ) باصحاف فملئت و وجه بها الىمنازل ازواجه ثم اخذ صحفه و جعل فيها طعاما وقال : هذا لفاطمه و بعلها.(156) زفاف چون آفتاب غروب كرد، رسول خدا(ص ) به ام سلمه فرمود كه فاطمه را نزد اوبياورد. ام سلمه ، فاطمه را در حالى كه پيراهنش بر زمين كشيده مى شد، آورد. (حجب وحياى او از پدر به حدى بو كه سراپا خيس گشته بود و) دانه هاى عرق از چهره او برزمين مى چكيد. چون نزديك پدر رسيد پاى وى بلغزيد (و بر زمين افتاد).رسول خدا(ص ) فرمود: دخترم : خداوند تو را در دنيا و آخرت از لغزش حفظ كندهمين كه در برابر پدر ايستاد، حضرت پرده از رخسار منورش برگرفت و دست او را دردست شويش گذارد و گفت : خداوند پيوند تو را با دخت پيامبر مبارك گرداند. على ! فاطمه نيكو همسرى است ، فاطمه ! على هم نيكو شوهرى است . سپس فرمود: به اتاق خو رويد و منتظر من بمانيد. قال على (ع ):... حتى اذا انصرفت الشمس للغروبقال رسول الله (ص ): يا ام سلمه هلمى فاطمه فانطلقت فاتت بها و هى تسحب اذيالها وقد تثببت عرقا حيا من رسول الله (ص ) فعثرتفقال رسول الله (ص ): اقالك الله العثره فى الدنيا و الاخره . فلما وقفت بين يديه كشفالردا عن وجهها حتى راها على ثم اخذ يدها فوضعها فى يد على وقال : بارك الله لك فى ابنه رسول الله (ص ) يا على ! نعم الزوجه فاطمه ، و يافاطمه ! نعم البعل على ، انطلقا الى منزلكما و لاتحدثا امرا حتى اتيكما.(157) دعا من دست فاطمه را گرفتم و (به اتاق خود آوردم ) و در گوشه اى به انتظاررسول خدا(ص ) نشستيم . چشمان فاطمه از شرم بر زمين دوخته شده بود و من نيز ازخجالت سر به زير داشتم . ديرى نپاييد كهرسول خدا(ص ) تشريف آوردند و فاطمه را در كنار خود نشانيد. سپس فرمود: فاطمه !ظرف آبى بياور. فاطمه برخاست و ظرفى آب آورد و به دست پدر داد.رسول كرامى قدرى از آن آب در دهان كرد و پس مزه مزه كردن آب را درون ظرف ريخت .سپس از دخترش خواست تا نزديكتر رود. فاطمه چنين كرد و پيامبر اندكى از آب ميان سينهاو پاشيد. سپس مقدارى از همان آب بر پشت و شانه او پاشيد. آنگاه دست به نيايش گشودو گفت : پروردگارا! اين دختر من است ، عزيزترين كس در ديده من ، پروردگارا! و اينهم برادر من و محبوبترين خلق تو نزد من است ، خداوندا! او را ولى و فرمانبر خود گردانو اهل او را بروى مبارك گردان .... قال على (ع ):... فاخدت بيد فاطمه و انطلقت بها حتى جلست فى جانب الصفه و جلستفى جانبها و هى مطرقه الى الارض حيا منى و انا مطرق الى الارض حيا منها، ثم جارسول الله (ص ) فقال : من ههنا؟ فقلنا: ادخل يارسول الله (ص ) مرحبا بك زائرا و داخلا فدخل فاجلس فاطمه من جانبه ثمقال : يا فاطمه ايتينى بما فقامت الى قعب فى البيت فملاته ما ثم اتته به فاخذجرعه فتمضمض بها ثم مجها فى القعب ثم صعب منها على راسها ثمقال اقبلى ، فلما اقبلت نضح منه بين ثدييها، ثمقال : ادبى ، فادبرت فنضح منه بين كتفيها ثمقال : اللهم هذه ابنتى و احب الخلق الى ، اللهم و خذا اخى و احب الخلق الى ، اللهم اجعلهلك وليا و بك حفيا و بارك له فى اهله ....(158) نخستين ديدار پس از آن سه روز گذشت و رسول خدا(ص ) به ديدن ما نيامد. چون بامداد روز چهارمبرآمد، حضرت تشريف آورد. ورود رسول خدا(ص ) مصادف شد با حضور اسما بنتعميس ) در منزل ما. حضرت به اسما فرمود: تو اينجا چه مى كنى ؟ با اينكه در خانه مردهست چرا اينجا توقف كرده اى ؟ اسما گفت : پدر و مادرم فدايت ، دختر در شب زفاف بهحضور زنى كه بر حاجات او رسيدگى كند، نيازمند است . توقف من در اينجا از آن رو بودهاست كه اگر فاطمه را حاجتى دست داد او را يارى رسانم . حضرت به او فرمود: خدا در دنيا و آخرت حاجات تو را بر آورده سازد. ... آن روز روز سردى بود. من و فاطمه در بستر بوديم و چون گفتگوى حضرت را بااسما (كه قهرا بيرون از اتاق بود) شنيديم ، خواستيم تا برخيزيم و بستر خود را جمعكنيم كه صداى آن حضرت بلند شد و فرمود: شما را به پاس حقى كه بر عهده تاندارم ، سوگند مى دهم كه از جاى خود برنخيزيد تا من نيز به شما بپيوندم . ما اطاعت كرديم و به حال خود بازگشتيم و پيامبر خدا(ص )داخل شد و بالاى سر ما نشست و پاهاى سرد خود را در ميان عبا كرد. پاى راستش را من بهآغوش گرفتم و پاى ديگر را فاطمه به سينه چسباند... پس از گذشت لحظاتى كهبدن مبارك او گرم شد، فرمود: على ! كوزه آبى بياور. چون آوردم ... آياتى چند از قرآن بر آن خواند و سپس فرمود:على ! اندكى از اين آب بنوش و مقدراى هم باقى بگذار. پس از آشاميدن ، حضرت باقىمانده آب را گرفت بر سر و سينه من پاشيد و گفت : خدا همه رجس و پليدى را از تودور گرداند و تو را از هر گناه و پستى پاك سازد. سپس آبى تازه طلبيد... آياتى از كتاب خدا بر آن خواند و به دست دخترش داد و فرمود:قدرى از آن بياشام و اندكى باقى بگذار. آنگاه باقى مانده را بر سر و سينهاو پاشيد و در حق وى نيز همان دعا را كرد. قال على (ع ): و مكث رسول الله (ص ) بعد ذلك ثلاثالايدخل علينا، فلما كان فى صبيحه اليوم الرابع جا نااليدخل علينا فصاف فى حجرتنا اسما بنت عميس الخثعميه . فقال لها: ما يقفك هاهنا و فى الحجره رجل ؟ فقالت : فداك ابى و امى ان الفتاه اذا زفت الى زوجها تحتاج الى امراه تتعاهدها و تقومبحوائجها فاقمت ههنا لاقضى حوائج فاطمه قال : يا اسما! قضى الله لك حوائجالدنيا و الاخره . ... و كانت غداه قره و كنت انا فاطمه تحت العبا فلما سمعنا كلامرسول الله (ص ) لاسما ذهبنا لنقوم ، فقال : بحقى عليكما لاتفترقا حتىادخل عليكما. فرجعنا الى حالنا و دخل و جلس عند رووسنا وادخل رجليه فيما بيننا و اخذت رجله اليمنى فضممتها الى صدرى و اخذت فاطمه رجلهاليسرى فضمتها الى صدرها و جعلنا ندفى من القر حتى اذا دفئتاقال : يا على ! ائتنى بكوز منن ما فاتيته فتفل فيه ثلاثا و قرا فيه آيات من كتاب اللهتعالى ثم قال : يا على ! اشربه و اترك فيه قليلا ففعلت ذلك فرش باقى الما علىراسى و صدرى و قال : اذهب الله عنك الرجس يا اباالحسن و طهرك تطهيرا وقال : ائتنى بما جديد، فاتيته به ففعل كمافعل و سلمه الى ابنته و قال لها: اشربى و اتركى منه قليلا، ففعلت ، فرشه علىراسها و صدرها و قال : اذهبت الله عنك الرجس و طهرك تطهيرا.(159) سفارش در اينجا حضرت از من خواست كه وى را با دخترش تنها بگذارم . من بيرون رفتم و آن دوبا هم خلوت كردند. رسول خدا(ص ) ضمن احوال پرسى از دخترش نظرش را راجع به شوهرش جويا شد. فاطمه در پاسخ گفت : البته كه او بهترين شوى است . اما زنانى از قريش به ديدنمآمدند و حرفهايى زدند. به من گفتند: چرا رسول خدا(ص ) تو را به مردى كه ازمال دنيا بى بهره است تزويج نمود؟! حضرت فرمود: دخترم ! چنين نيست ، نه پدرت و نه شوهرت هيچ يك فقير نيستند، گنجينههاى طلا و نقره زمين بر من عرضه شد و من نخواستم . دخترم ! اگر آنچه كه پدرت مى دانست تو نيز از آن آگاه بودى ، دنيا و زينتهاى آن درچشمانت زشت مى نمود. به خدا قسم در خير خواهى براى تو كوتاهى نكردم . تو را به همسرى كسى دادم كهاسلامش از همه پيشتر و علمش از همه بيشتر و حلمش از همگان بزرگتر است . دخترم ! خداى متعال از جميع اهل زمين ، دو كس را برگزيده است كه يكى پدر تو و ديگرىشوى تو است . دخترم ! شوهر تو نيكو شوهرى است مبادا بر او عصيان كنى . سپس رسول خدا(ص ) مرا صدا زد و به داخل فرا خواند. آنگاه فرمود: على ! با همسرت مهربان باش ، و بر او سخت نگير و با وى مدارا كن ، چه اينكه فاطمهپاره تن من است . آنچه او را برنجاند، مرا نيز برنجاند، و هر چه او را شاد كند مرا نيزشادمان سازد. شما را به خدا مى سپارم و او را به پشتيبانى شما مى خوانم . به خدا قسم تا فاطمه زنده بود، هرگز او را به خشم نياوردم و هرگز چيزى كه برخلاف ميل او بود مرتكب نشدم . فاطمه نيز چنين بود؛ هرگز مرا به خشم نياورد و ازفرمانم رخ نتافت ، چون به او مين نگريستم دلم آرام مى گرفت زنگار حزن و اندوه ازسينه ام زدوده مى گشت .... قال على (ع ): و امرنى بالخروج من البيت و خلا بابنته وقال : كيف انت يا بنيه ؟ و كيف رايت زوجك ؟ قالت له : يا ابه ، خير زوج الا انهدخل على نسا من قريش و قلن لى : زوجك رسول الله (ص ) من فقيرلامال له ! فقال لها: يا بنيه ! ما ابوك بفقير و لقد عرضت على خزائن الارض من الذهب و الفضه فاخترت ماعند ربى عزوجل يا بنيه ! لو تعلمين ما علم ابوك لسمجت الدنيا فى عينيك و الله يا بنيه! ما الوتك نصحا ان زوجتك اقدمهم اسلاما و اكثرهم علما و اعظمهم حلما، يا بنيه ! ان اللاهعزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختار مناهلها رجلينفجعل احدهما اباك و الاخر بعلك ، يا بنيه ! نعم الزوج زوجك لاتعصى له امرا. ثم صاح بى رسول الله (ص ) يا على ! فقلت : لبيك يارسول الله (ص )! قال : ادخل بيتك و الطف بزوجتك و ارفق بها فان فاطمه بضعه منى ،يولمنى ما يولمها و يسرنى ما يسرها، استودعكما الله و استخلفه عليكما. فو الله ما اغضبتها و لا اكرهتها على امر حتى قبضها اللهعزوجل و لا اعضبنى و لا عصت لى امرا و لقد كنت انظر اليها فتنكشف عنى الهموم و الاحزان....(160) فاطمه 1 پيامبر خدا(ص ) به من فرمود: قريش بر من خرده مى گيرند و راجع به ازدواج تو وفاطمه گلايه مى كنند و مى گويند: او را از ما دريغ داشتى و بر على تزويج كردى. به آنها گفتم : به خدا سوگند اين من نبودم كه او را از شما دريغ كرد و به علىتزويج نمود؛ بلكه ازدواج فاطمه تقدير تدبير خدا بود.جبرئيل فرود آمد و گفت : اى محمد! خداى متعال فرموده : اگر على را نيافريده بودم ، روى زمين كفو و هم شان براى دخترت فاطمه يافت نمىشد. نه فقط امروز كه از زمان آدم تا انقراض عالم ، فاطمه كفوى نداشته و نخواهد داشت. 2 بهترين حوريه بهشتى است كه در صورت انسانى آفريده شده است . 3 فاطمه از پدر شنيده بود كه : درود و سلام بر فاطمه باعث بخشودگى گناهان وموجبت همنشينى با پيامبر در جاى بهشت است . 4 يك نبار كه پيامبر خدا(ص ) به ديدار دخترش آمده بود گردنبندى در گردن او آويختهديد. حضرت بى آنكه سخنى بگويد از وى روى گرداند. فاطمه سبب رنجش پدر رادريافت . بى درنگ گردن بند از گردن بگشود و به كنارى انداخت . پيغمبر به او فرمود: فاطمه ! حقيقتا تو از من هستى سپس سائلى سر رسيد و آنگردن بند را به وى بخشيد. آنگاه فرمود: شديد باد خشم و غضب خدا ورسول بر آن كس كه خون مرا بريزد و مرا به آزردن عترت و خويشانم بيازارد. 5 مرد نابينايى از فاطمه رخصت حضور خواست . فاطمه در حجاب شد و خود را از وىپوشيد. پيغمبر به دخترش فرمود: با اينكه او تو را نمى بيند پوشش از وى چهضرورتى داشت ؟ گفت : اگر او مرا نمى بيند، من او را مى بينم . وى هر چند نابيناست اما شامه او بو را حسمى كند. 6 در جنگ خندق ، همراه رسول خدا(ص ) سرگرم حفر خندق بوديم كه فاطمه آمد و تكهنانى كه در دست داشت به نبى مكرم داد. پيامبر خدا(ص ) پرسيد: اين چيست دخترم ؟ فاطمه پاسخ داد: قرص نانى براى حسن و حسين تهيه كرده ام و بريده اى از آن را هم براى شما آورده ام. رسول خدا فرمود: اين اولين غذايى است كه ظرف سه روز به دهان پدرت مى رسد. عن على قال : قال لى رسول الله يا على ! لقد عاتبنىرجال من قريش فى امر فاطمه و قالوا: خطبناها اليك فمنعتنا و زوجت عليا؟ فقلت لهم : والله ما انا منعتكم زوجته بل الله منعكم و زوجه . فهبط علىجبرئيل فقال : يا محمد! ان الله جل جلاله يقول : لو لم اخلق عليا لما كان لفاطمهابنتك كفو على وجه الارض آدم فمن دونه .(161) 2 قال رسول الله (ص ): ان فاطمه خلقت حوريه فى صوره انسيه ....(162) 3 عن فاطمه فالت : قال لى رسول الله (ص ): يا فاطمه ! من صلى عليك غفر اللهله و الحقه بى حيث كنت من الجنه .(163) 4 ان رسول الله (ص ) دخل على ابنته فاطمه و اذا فى عنقها قلاده فاعرض عنها فقطعتهاو رمت بها فقال لها رسول الله (ص ): انت من يا فاطمه ! ثم جاسائل فناولته القلاده ثم قال رسول الله (ص ): اشتد عضب الله و عضبى على مناهرق دمى و آذانى فى عترتى .(164) 5 استاذن اعمى على فاطمه فحجبته فقال رسول الله (ص ) لها:لم حجبتيه و هولايراك ؟ فقالت : ان لم يكن يرانى فانى اراه و هو يشم الريح . فقالرسول الله (ص ): اشهد انك بضعه منى .(165) 6 كنا مع النبى فى حفر الخندق اذ جاءته فاطمه بكسره من خيز. فدفعتها اليه ،فقال : ما هذه يا فاطمه ؟ قالت : من قرص اختبزته لابنى جئتك منه بهذه الكسره . فقال : يا بنيه ، اما انها الاول طعام دخل فم ابيك منذ ثلاث .(166) راندن سائل فاطمه بيمار شد و رسول خدا(ص ) به عيادت او آمد و بر بالين وى نشست . در همينحال كه با دخترش گفتگو مى كرد و از حال وى جويا مى شد، فاطمه گفت : دلم هواىخوراكى مطبوع و گوارا كرده است . تاقچه اى در اتاق بود كه اشيايى در آن مى نهادند،رسول گرامى برخاست و به جانب آن تاقچه رفت سپس با ظرفى سرپوشيده بازگشت. محتواى ظرف مقدارى مويز و كشك و كعك (نانى كه از آميختن روغن و شكر سازند) و چندخوشه انگور بود. حضرت آن ظرف خوراكى را در برابر دخترش گذارد و در حالى كهخود دستى بر آن نهاده بود نام خدا را بر زبان جارى ساخت و فرمود: به نام خدابرگيريد و بخوريد. اهل بيت سرگرم خوردن آن خوراكيها شدند. در اين بين ، سائلى بر در خانه ظاهر شد وبا آواز بلند سلام كرد و گفت : اى اهل خانه ! از آنچه خدا روزى شما كرده به ما نيزبخورانيد. رسول خدا(ص ) در پاسخ او فرمود: دور شو اى پليد. فاطمه از گفته پدر شگفت زده شد و گفت : اى فرستاده خدا! نديده بودم كه با مسكينچنين رفتار كنيد؟ فرمود: (دخترم ) اين خوراك بهشتى است كه جبرئيل براى شما آورده وسائل هم شيطان مطرود است . او در خوراك شما طمع كرده و مى خواهد با شما در خوردن آنشركت جويد، در حالى كه بر او روا نيست . قال اميرالمومنين : ان فاطمه بنت محمد وجدت عله ، فجاهارسول الله (ص ) عائدا فجلس عندها و سالها عن حالها، فقالت : انى اشتهى طعاماطيبا. فقام النبى الى طاق فى البيت فجا بطبق فيه ربيب و كعك و اقط و قطف عنب فوضعهبين يدى فاطمه فوضع رسول الله (ص ) يده فى الطبق و سمى الله وقال : كلوا بسم الله ، فاكلت فاطمه و رسول الله (ص ) و على و الحسن و الحسين فبينماهم ياكلون اذ وقف سائل على الباب فقال : السلام عليكم ، اطعمونا مما رزقكم الله . فقال النبى اخسا! فقالت فاطمه : يا رسول الله (ص )! ما هكذاتقول للمسكين ؟! فقال النبى انه الشيطان و ما كان ذلك ينبغى له .(167) پرسش پاسخ به همراه جمعى از ياران ، نزد رسول خدا(ص ) نشسته بوديم . در اين بين حضرتپرسشى را طرح كرد و پرسيد: آيا مى دانيد، بهترين چيز براى زنان كدام است ؟ از ميان جمعيت حاضر، پاسخى كه آن حضرت را قانع سازد، شنيده نشد. عاقبت با عجز وناتوانى همه از گرد او پراكنده گشتيم . هر كس به سويى رفت و من نيز به خانهفاطمه آمدم ، و فاطمه را از پرسشى كه رسول گرامى عنوان كرده بود آگاه كردم . بهاو گفتم هر چند ياران آن حضرت كوشيدند و پاسخهايى دادند، اما هيچ يك از آنها نتوانستپاسخى را كه مورد نظر حضرتش بود بر زبان آرد. فاطمه گفت : پاسخ سوال را من مى دانم . آن گاه گفت : بهترين چيز براى زنان آن است كه مردان آنان را نبينند و آن ها نيز مردان را نبينند. من نزد رسول خدا(ص ) باز گشتم و گفتم : اى فرستاده خدا! پرسشى كه مطرح كرديدپاسخش اين است . (همان پاسخى كه فاطمه داده بود عرض كردم ). پيغمبر از اين پاسخ خوشش آمد و گفت : اين پاسخ را از كه شنيده اى ، تو كه هم اينكاينجا بودى و پاسخ آن را ندادى ؟! گفتم : از فاطمه . پيغمبر فرمود: همانا فاطمه پاره تن من است . عن على قال : كنا جلوسا عند رسول الله (ص )فقال : اخبرونى اى شى خير للنسا؟ فعيينا بذلك كلنا حتى تفرقنا. فرجعت الى فاطمه فاخبرتها الذى قال لنارسول الله (ص ) و ليس احد منا علمه و لا عرفه . فقالت : و لكنين اعرفه : خير للنسا ان لا يرينالرجال و لا يراهن الرجال . فرجعت الى رسول الله (ص ) فقلت : يا رسول الله (ص )! سابتنا اى شى خيرللنسا؟ و خير لهن ان لا يرين الرجال و لا يراهنالرجال . قال : من اخبرك فلم تعلمه و انت عندى . قلت : فاطمه ، فاعجب ذلكرسول الله (ص ) و قال : ان فاطمه بضعه منى .(168) خديجه يك روز كه پيامبر خدا(ص ) در جمع همسران خويش حضور داشت ، يادى از همسر باوفاىخويش ، خديجه نمو و بر فراق او گريست . عايشه به او اعتراض كرد و گفت : بر پيرزن سرخ روى از تيره بنى اسد مى گريى ؟! رسول خدا(ص ) از سخن او بر آشفت و فرمود: چه كسى جاى خديجه را مى گيرد؟روزى كه شما مرا دروغگو خوانديد او مرا راستگو دانست ، و روزى كه شا بهحال كفر به سر مى برديد، او به من گرويد و دين خدا را با ايمان ومال خو يارى داد و هنگامى كه شما عقيم و نازا بوديد او برايم فرزند آورد. عايشه گفت : وقتى كه از ميزان علاقه و وفاى حضرت به خديجه آگاه گشتم همواره خودرا با ذكر محاسن و ياد خوبيهاى خديجه به پيامبر نزديك مى كردم . عن على قال : ذكر النبى خديجه يوما و هو عند نسائه فبكى . فقالت عائشه : يبكيكعلى عجوز حمرا من عجائز بنى اسد؟ فقال : صدقتنى اذ كذبتم و آم نت بى اذ كفرتم و ولدت لى اذ عقمتم . قالت عائشه : فما زلت اتقرب الى رسول الله (ص ) بذكرها.(169) حسن و حسين 1 از رسول خدا(ص ) شنيدم كه مى گفت : محبت اين دو پسر (حسن و حسين ) چندان مرا شيفتهكرده است كه محبت ديگران را فراموش كرده ام . پروردگارم ، مرا به دوستى آنان و مهر هر كه به ايشان علاقه مند است فرمان داده است . 2 يك روز كه دست حسن و حسين را به كف گرفته بود و آنان را به مردم مى نماياند،فرمود: هر كس اين دو پسر و ماد رو پدرشان را دوست بدارد او پيرو من و پوينده راه من است و چنينكسى در بهشت برين همنشين من خواهد بود. 3 شباهت حسن به جدش رسول خدا(ص ) از قسمت بالا تنه و سر و سينه است و شباهت حسينبا رسول خدا(ص ) از قسمنت پايين تنه و پاهاست .
4 روزى در برابر ديدگان جدشان با هم كشتى مى گرفتند (پيامبر داور آنان شده بود،اما نه يك داور بى طرف ) مرتب حسن را تشويق مى كرد و او ار عليه حسين مى شوراند. دخترش فاطمه بر جانبدارى پدر خرده گرفت و گفت : پدر! آيا از بزرگتر حمايت مىكنى و او را عليه كوچكتر مى شورانى ؟ پيامبر خدا(ص ) فرمود: (دخترم ، نمى شنوى آوازجبرئيل را كه چگونه ) حسين را تشويق مى كند؟ من نيز حسن را تشجيع مى كنم . 5 در بسترم خفته بودم و پيامبر خدا(ص ) بهمنزل ما تشريف آورد. در اين بين حسن و حسين اظهار تشنگى كردند و از جدشان آب خواستند. گوسفندى داشتيم كه از شير بهره چندانى نداشت . پيغمبر برخاست و از گوسفند شيردوشيد. به بركت آن حضرت گوسفند، شيرا شد و ظرف شير آماده گشت . ابتدا حسن پيشآم د و از آن نوشيد و سپس حسين نوشيد فاطمه به سخن آمد و گفت : اى پدر! گويا بهحسن مهر بيشترى داريد؟ فرمود: اين طور نيست ، بلكه فقط رعايت نوبت و حق تقدم حسن درميان بود و گرنه ، من و تو و دو كودكت و آن كه در اينجا خفته است ، در روز قيامت همه دريك رتبه و پايه هستيم . 6 بسيار مى شد كه حسن و حسين تا پاسى از شب را نزد جدشان مى ماندند. يك شب كه بچه ها به عادت هميشه نزد پيامبر خدا(ص ) سرگرم بازى بودند متوجه مىشوند كه پاسى از شب گذشته است . رسول خدا(ص ) به آنان فرمود: (دير وقت است برخيزيد) و نزد مادرتان شويد.(هر چند فاصله ميان خانه پدر و دختر زياد نبود، اما تاريكى شب و خردسالى كودكان مىتوانست نگران كننده باشد). در اين بين برقى در آسمان ظاهر شد و بچه ها در پرتو تابش آن روانهمنزل شدند. اين روشناتى تا رسيدن بچه ها به خانه ، همچنان ادامه داشت . رسول خدا(ص ) به آن روشنايى چشم دوخته بود و مى فرمود: سپاس خدايى را كه ما اهل بيت را گرامى داشت . 7 حسن و حسين نور ديدگان ين امت و فرزندان پيامبرند. آن دو براىرسول خدا(ص ) همچون چشم براى سر بودند و من همچون دست باى بدن و فاطمه بهمنزله قلب براى پيكر. داستان ما داستان كشتى نوح است ؛ هر كس به كشتى نشست نجات يافت هر كس از آنبازماند، دچار طوفان و بلا گشت . قال على : سمعت رسول الله (ص ) يقول : يا على ! لقد اذهلنى هذان الغلامان يعنىالحسن و الحسين ان احبت بعدهما حدا ان ربى امرنى ان احبهما و احب من يحبهما.(170) 2 اخذ بيد الحسن و الحسين يوما و قال : من احب تهذين و اباهما و امهما مات متبعا سنتى و كانمعى فى الجنه .(171) 3 ان الحسن و الحسين كانا يلعبان عند النبى حتى مضى عامهالليل ، ثم قال لهما: انصرفا الى امكما، فبرقت برقه فما زالت تضى لهما حتى دخلاعلى فاطمه و النبى ينظر الى البرقه و قال : الحمدالله الذى اكرمنااهل البيت .(172) 4 كان الحسن اشبه برسول الله ما بين الصدر الى الراس و الحسين اشبه فيما كاناسفل من ذلك .(173) 5 دخل على رسول الله (ص ) و انا نائم على المنامه ، فاستسقى الحسن و الحسين فقامالنبى الى شاه لنا بكى فدرت فجا الحسن فسقاه النبى فقالت فاطمه : يارسول الله (ص )! كانه احبهما اليك . قال : لا ولكنه استسقى قبله . ثمقال : انى و اياك و انبيك و هذا الراقد فيم مكان واحد يوم القيامه .(174) 6 بينما الحسن و الحسين يصطر عان عند النبىفقال النبى هى يا حسن ! فقالت فاطمه : يارسول الله (ص )! تعين الكبير على الصغير؟فقال رسول الله (ص ) جبرئيل يقول : هى يا حسين و انااقول هى يا حسن .(175) 7 ان الحسن و الحسين سبطا هذه الامه و هما من محمد كمكان العينين من الراس و اما انا فكمكاناليد من البدن و ام افاطمه فكمكان القلب من الجسد، مثلنامثل سفينه نوح من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق .(176) جاى خالى پدر وقتى ابوبكر بر فراز منبر رسول خدا(ص ) نشسته بود، كودكىخردسال از زير منبر، به پرخاش او پرداخت و گفت : از منبر پدرم فرود آى . ابوبكر براى اينكه حفظ موقعيت كرده باشد و خود را در انظار نبازد، سخن كودك راتصديق كرد و گفت : آرى همين طور است اين تمنبر جد توست اما در باطن از حرفحسن رنجيد و در فرصتى كه به همراه رفيقش خدمت امير مومنان مى رسد، ضمن گلايههايى چند، از اين سخن حسن ياد مى كند و آن را به رخ حضرت مى كشد. و رفيقش هماضافه مى كند: اين تو هستى كه فرزندانت را تحريك مى كنى و آنان راوا مى دارىتا در انظار مردم ابوبكر را تحقير كنند!. حضرت در پاسخ آنان فرمود: ... شما خود مى دايند و مردم نيز آگاهند كه فرزندم حسن چه بسا، هنگامى كه جدش در نمازبد، صفوف جماعت را مى شكافت و خود را به وى مى رسانيد و در همانحال كه پيامبر خدا(ص ) در سجده بود بر پشت او سوار مى شد ورسول گرامى با نهادن يك دست بر پشت طفل و نهادن دستى ديگر بر زانوى خود، برمى خاست ، و با همين وضع نماز را به پايان مى برد. و نيز مى دانيد و مردم مدينه فراموش نكرده اند، ساعاتى را كه پيامبر خدا(ص ) برفراز منبر سخن مى گفت ، و حسن از در كه وارد مى شد به جانب پدر مى دويد و از پله هاىمنبر بالا مى رفت و بر دوش جدشت مى نشست و بر گردن او سوار مى شد و پاها را برسيه مبارك او آويزان مى كرد طورى كه درخشندگىخلخال پاى او از دور به چشم مى خورد و پيامبر همچنان سخن مى گفت و خطبه مى خواند. (شما خود انصاف دهيد) كودكى كه تا اين پايه به جدش مهر و انس داشته طبيعى است كهمشاهده جاى خالى پدر و نشستن ديگرى بر جاى او، برايش دشورا و گران باشد. به خداقسم من هرگز به او نياموخته ام كه چنين بگويد، و كار او به دستور من نبوده است .... قال على (ع ):... و اما احسنابنى فقد تعلمان و يعلماهل المدينه انه كان يتخطى الصفوف حتى ياتى النبى و هو ساجد فيركب ظهره فيقومالنبى و يده على ظهر الحسن و الاخرى على ركبته حتى يتم الصلاه .... ثم قال : و تعلمان و يعلم اهل المدينه ان الحسن كان يسعى الى النبى و يركب على رقبتهو يدلى الحسن دجليه على صدر النبى حتى يرى بريق خلخاليه من اقصى المسجد والنبى يخطب و لايزال على رقبته حتى يفرغ النبى من خطبته و الحسن على رقبته ، فلماراى الصبى على منبر ابيه عيره شق عليه ذلك ، و الله ما امرته بذلك و لافعله عن امرى....(177) خدا گواه است فاطمه را در همان جمه اى كه به تن داشت غسل دادم . به خدا قسم كه او پاك و پاكيزه ودر نهايت طهارت بود. پس از انجام غسل ، پيكر او را با باقى مانده حنوط پدرش (كه ازبهشت آورده بودند) حنوط كردم و در كفن پيچيدم و پيش از آنكه بندهاى كفن را گره بزنمصدا زدم : اى ام كلثوم ، زينب ، سكينه ، فضه ، حسن ، حسين همه بياييد و آخرين بارمادرتان را ببينيد؛ بياييد و از وى توشه برگيريد كه ديدار به قيامت است . حسن و حسين جلو آمدند و خود را بر سينه مادرشان انداختند (آن دو مى گريستند و ناله مىكردند) و مى گفتند: واحسرتا از دورى جدمان محمد و واحسرتا از جدايى مادرمان فاطمه، اى مادر حسن ، اى مادر حسين ، سلام ما را به جدمان برسان و به او بگو كه پس از وى مايتيم و بى سرپرست گشتيم . خدا را گواه مى گيرم ، ديدم فاطمه ناله اى كرد و دستهاى خود را گشود و بچه ها را درآغوش فشرد و آنان را لحظاتب همچنان بر سينه داشت در اينحال صدايى از آسمان به گوشم رسيد كه گفت : اى ابوالحسن ! بچه ها را از آغوشمادرشان برگير، به خدا سوگند، اين كودكان فرشتگان آسمانها را به ريه نشاندند.خدا و رسول او در انتظار فاطمه اند. بچه ها را از آغوش مارشان گرفتم و بندهاى كفن را بستم .... قال على : و الله اخذت فى امرنا و غسلتها فى فميصها و لم اكشفه عنها، فو اللهلقد كانت منيونه طاهره مطهره ، ثم حنطتها من فضله حنوطرسول الله (ص ) و كفنتها و ادرجته فى اكفانها، فلما همت ان اعقد الدا، ناديت : يا ام كلثوميا زينب يا سكينه (كذا) يا فضه يا حسن يا حسين ! هلموا تزودوا من امكم فهذا الفراق ، واللقا فى الجنه . فاقبل الحسن و الحسين و هما يناديان : واحسرتا لاتنطفى ابدا من فقد جدنا محمد المصطفى وامنا فاطمه الزهرا يا ام الحسن و يا ام الحسين ادا لقيت جدنا محمدا المصطفى فاقرئيه مناالسلام و قولى اه انا قد بقينا بعدك يتيمين فى دار الدنيا. فقال امير المومنين : انى اشهد اله آنهاقد حنت و انت و مدت يديها و ضمتهما الى صدرها ملياو ادا بهاتف من السما ينادى : يا ابا الحسن ! ارفعهما عنها فلقد ابكيا و الله ملائكهالسماوات ، فقد اشتاق الحبيب الى المحبوب .قال فرفعتهما عن صدرها و جعلت اعقد الردا.(178) اندوه پيوسته اى رسول خدا(ص ) از سوى من و از جانب دخترى كه اينك در كنارت آرميده و شتابان بهسويت آمده است بر تو سلام باد. خواست خدا چنين بود كه او از همه زودتر به توبپيوندد. اى رسول خدا (ص ) از دورى دختر برگزيده ات كم صبر و بى تاب و توانگشته ام و تحمل فقدان برترين بانوان جهان كار ساده اى نيست ، اما پس از آن دورىدردناك و مصيبت سخت در گذشت تو (كه هيچ مصيبتى با آن برابر نيست ) اينك جا دارد كهشكيبا باشم و آنچنان كه در جدايى تو صبر پيشه كردم و مرگ دخترت نيز شكيبا باشم. مگر نه اين اسنت كه تو بر روى سينه من جان دادى و من خود سر تو را بر بالش لحدنهادم ؟ آرى در كتاب خداست كه پايان زندگانى همه بازگشت به سوى خداست و اينحقيقت را بايد به بهترين وجه پذيرفت . اى رسول خدا(ص ) اينك امانت و گروگانت برگردانده و باز پس داده مى شود و زهرا ازدست من ربوده مى شود. پس از او آسمان و زمين زشت مى نمايد، اما اندوه من پيوسته و جاويداست و شبهايم بى خواب خواهد بود. اين حزن و اندوه تا هنگامى كه خداوند براى من نيزهمان سرايى را برگزيند كه تو در آن ماءوا گرفته اى ، همواره و هميشگى است . مرگ زهرا زخمى بر دلم نشاند كه جراحت آن كشنده است ! به خدا شكايت مى برم و دخترترا به تو مى سپارم . بزودى دخترت آگاهت خواهد كرد كه چگونه امتت بر آزارش همدستشدند. هر چه مى خواهى از او بپرس با اصرار از او بخواه تا اندكى از انبوه بارغمهايى كه در سينه داشت و اينجا فرصت گشودن نيافت ، برايت بازگويد. آنچه خواهىاز او بجو، كه راز دل به تو خواهد گفت . بزودى خدا كه بهترين داور است ميان او وستمكاران داورى نمايد. بار ديگر سلام بر شما باد! اما اين سلام ، سلام توديع است ، نه ازملال و خستگى و نه از سر خشم و ناسپاسى است . اگر مى روم نه از آن جهت است كه خستهام و اگر بمانم نيز نه بدان دليل است كه به وعده هايى كه خداوند به شكيبايان دادهاست ، بد گمانم . افسوس ، افسوس ، اگر چيرگى كسانى كه بر ما مستولى شدند در ميان نبود. براىهميشه در كنار قبرت مى ماندم و روزگار را به اعتكاف در كنارت مى گذراندم از اينمصيبت بزرگ چون فرزند مرده فرياد مى كشيدم و جوى اشك از ديدگان به راه مىانداختم . خدا گواه است كه دخترت پنهانى به خاك رفت . هنوز چندان از مرگ تو نگذشته و نام تودر ميان مردم كهنه نشده بود كه حق او را بردند و ميراث او را خوردند. اى رسول خدا(ص ) به خدا شكايت مى كنم و دل را به تو خوش مى دارم . درود خدا بر توباد و رضوان و سلام خدا بر فاطمه . قال على (ع ):... السلام عليك يا رسول الله (ص ) عنى و السلام عليك عن ابنتك وزائرتك و البائته فى الثرى ببقعتك و المختار الله لها سرعه اللحاق بكقل يا رسول الله (ص ) عن صفيتك صبرى و عفا عن سيده نساء العالمين تجلدى الا ان فىالتاسى لى بسنتك فى فرقتك موضع تعز فلقد و سد تك فى ملحوده فبرك و فاضتنفسك بين نحرى و صدرى ، بلى و فى كتاب الله انعمالقبول : (انا لله و انا اليه راجعون )، قد استرجعت الوديعه و اخذت الرهينه و اخلستالزهراء فما اقبح الخضراء و الغبراء يا رسول الله ! اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهدو هم لا يبرح من قلبى او يختار الله لى دارك التى انت فيها مقيم كمد مقيح و هم مهيج ،سرعان ما فرق بيننا! و الى الله اشكو و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك على هضمها فاحفهاالسوال و استخبرها الحال فكم من غليل معتلج بصدرها لم تجد الى بثه سبيلا وستقول و يحكم الله و هو خير الحاكمين . سلام عليك يا رسول الله (ص ) سلام مودع لا سئم و لاقال ، فان انصرف فلا عن ملاله و ان اقم فلا عن سوء ظنى بما وعد الله الصابرين ،الصبر ايمن و اجمل و لو لا غلبه المستولين علينا لجعلت المقام عند قبرك لزاما و التلبثعنده معكوفا و لا عولت اعوال الثكلى على جليل الرزيه فبعين الله تدفت بنتك سرا ويهتضم حقها قهرا و يمنع ارثها جهرا و لم يطل العهد و لم يخلق منك الذكر فالى الله يارسول الله (ص ) المشتكى و فيك اجمل العزاء فصلوات الله عليها و عليك و رحمه الله وبركاته .(179) فصل چهارم : تسبيح فرشتگان ذكر فضايل من است (على عليه السلام ) تسبيح فرشتگان 1 به خدا سوگند، نبى مكرم (ص ) مرا در ميان امتش جانشين كرد و من پس از وى حجت خدابر مردم هستم . همانا پذيرش ولايت و امامت من بر ساكنان آسمانها همان گونه لازم گشتهكه بر اهل زمين واجب شده است . فرشتگان از فضايل من سخن مى گويند و ذكر مناقب من سخن مى گويند و ذكر مناقب منتسبيح ملائكه است . اى مردم ! از من پيروى كنيد كه شما را به راه حق مى خوانم و به جانب چپ و راست منحرفنشويد كه سرانجام آن گمراهى است . 2 منم وصى پيامبر شما، و خليفه و پيشواى مؤ منان ... پيروانم را به بهشت رسانم ودشمنان را به دوزخ افكنم . منم شمشير قهر خدا كه بر دشمنان خدا فرود آيد و سايه لطف و رحمت الهى كه بردوستان خدا گسترده است . من على بن ابى طالب فرزند عبدالمطلب و برادررسول خدا و شوى دخترش فاطمه و پدر حسن و حسين و جانشين او در تمام حالات هستم . وداراى همه مناقب و مكارم و رازدار پيغمبرم . 3 مريم مادر عيسى در بيت المقدس معتكف بود. وقتى كه درد مخاض و زايمان بر او عارضگشت به وى گفتند: بيرون شو! اينجا خانه عبادت است نه خانه ولادت . اما مادرم فاطمه بنت اسد، همين كه خواست وضعحمل كند به كنار كعبه آمد و ديوار برايش شكافته شد و او را به درون خانه فراخواندند.(180) مادرم به كعبه در آمد و مرا در ميان خانه خدا بزاد. اين افتخار و فضيلت ويژه اى است كهنه پيش از من درباره كسى شنيده شده و نه پس از من براى كسى اتفاق خواهد افتاد. 4 از همان كودكى پيامبر خدا مرا از پدرم برگرفت و من شريك آب و نان او شدم وپيوسته مونس و هم سخن وى بودم . 5 من در جوانى ، بزرگان عرب را به خاك مذلّت نشاندم و شاخهاى برآمده از تيرهربيعه و مُضَر را شكستم و شما مقام و منزلت مرا به سبب خويشى ومنزلت مخصوص نزد رسول خدا(ص ) مى دانيد. او مرا در كنار خود مى نشانيد و بر سينهخويش جاى مى داد و در بسترش مى خوابانيد به طورى كه تنم را به تن خويش مىچسباند و بوى خوش خود را به مشامم مى رساند. هرگز از من دروغى در گفتار و خطا ولغزشى در رفتار نديد. 6 نام من در انجيل به اليا و در تورات به برى و در زبور به ارى آمده است ... مادرم مرا حيدره (شير) ناميد و پدرم ظهير نام نهاد و عرببه على صدايم زد. 7 ... نه چندان بلند آفريده شده ام و نه چندان كوتاه بلكه پروردگارم مرا قامتى بهاعتدال بخشيد: اگر بر شخص كوتاه شمشير فرود آورم از فرق سر دو نيمه گردد واگر به بلند قد تيغ زنم ، او را از عرض دو نيمه كنم . 8 خداوند در وجود من قوه عقل و دركى نهاده است كه اگر آن را بر تمامى احمقان دنياتقسيم كنند، همه آنان به عقل آيند و صاحبان انديشه و خرد گردند. و چنان قدرتى به من عطا فرمود كه اگر آن را بر همه ناتوانها تقسيم كنند، در اثر آنهمه قوى و نيرومند گردند. و از شجاعت ، چندان زهره اى در وجودم نهاده است كه اگر آن را بر همه ترسوهاى عالمتوزيع كنند به دلاورانى بى باك بدل گردند. 9 به خدا سوگند، هرگز پدرانم در برابر بت به خاك نيفتادند (و دامن پاك خود را بهزشتى شرك نيالودند) ... آنان پيوسته بر كيش ابراهيم (ع ) خدا را پرستش كردند. 10 پدرم در عين فقر و نادارى ، آقا بود. و تا آن روز شنيده نشد كه فقيرى بدان پايهاز آقايى رسيده باشد. 11 در روز واپسين ، حقيقت نور و روشنايى پدرم جز انوار طيّبه محمد وآل محمد(ص ) همه خلايق را تحت الشعاع قرار خواهد داد. 12 نخستين بار كه پدرم مرا در حال نماز همراهرسول خدا(ص ) ديد، گفت پسرم ! از عموزاده خود جدا مشو؛ چه اينكه تو با پيوستن بهاو از انواع مهالك و سختيها در امان خواهى بود سپس گفت : راه مطمئن در همراهى محمد است . 13 من نخستين كس بودم كه به رسولخدا(ص ) گرويد و هم آخرين كس بودم كه از وى جدا گشت و او را به خاك سپرد. 14 هفت سال تمام ، خداى را پرستش كردم پيش از آنكه كسى از اين امت به پرستش خداپردازد. آواز فرشتگان را مى شنيدم و روشنايى حضور آنان را مى ديدم (و اين در حالىبود كه پيامبر خدا(ص ) از دعوت علنى به اسلام خاموش بود). 15 من پيوسته در پى او روان بودم چنانكه به در پى مادر. هر روز براى من ، از اخلاق خود نمونه اى آشكار مى ساخت و مرا به پيروى از آن وامىداشت . در سال (چند روزى را) در غار حراء خلوت مى گزيد (و به عبادت مى پرداخت ). من او را مى ديدم و جز من كسى او را نمى ديد. آن روز جز خانه اى كهرسول خدا(ص ) و خديجه در آن بودن و من سومين آنان بودم در هيچ خانه ديگرى اسلامراه نيافته بود. (همان روزها) روشنايى وحى و رسالت را مى ديدم و عطر نبوت را در مشام خود حس مى كردم. 16 من از ميان مسلمين با هيچ كس به طور خصوصى آميزش نداشتم . تنها كسى كه با اوماءنوس بودم و به او اعتماد داشتم و از مصاحبتش آرامش مى يافتم و همواره خود را به اونزديك مى ساختم شخص رسول اكرم (ص ) بود. او مرا از كودكى در دامن خود پروراند ودر بزرگى منزل و ماءوا داد و هزينه زندگى مرا بر عهده گرفت . با وجود او، من ازاينكه در پى يافتن كارى باشم و يا كسبى نمايم ، بى نياز بودم و زندگى خود وخانواده ام بر عهده آن جناب بود. 17 در هر صبح و شام يك نشست خصوصى با او داشتم كه در اين نشست احدى جز من و اوشركت نمى كرد. همه اصحاب آن حضرت اين را مى دانستند كه پيامبر خدا(ص ) جز با منبا هيچ كس ديگرى چنين ديدارهايى نداشته است . در اين اوقات من با او بودم و هر جا كهمى رفت و از هر درى كه سخن مى گفت با او همراه و هماهنگ بودم . چه بسا اين ديدار درمنزل من صورت مى گرفت و گاهى كه اين ملاقات درمنزل او واقع مى شد، چنانچه كسى غير از ما حضور داشت ، دستور مى داد تا خارج شود.اگر اين نشست در منزل ما بود حضور فاطمه و فرزندانم را مزاحم نمى ديد و آنان را بهخروج از خانه وادار نمى كرد. (در اين كلاس خصوصى ) از هر چه مى خواستم مى پرسيدم و آن بزرگوار باكمال گشاده رويى پاسخ مى داد و چون پرسشها پايان مى گرفت و من خاموش مى ماندم ،خود سخن مى گفت . هيچ آيه اى نازل نمى شد، مگر آنكه برايم مى خواند و مى فرمود كه آنها را با خط خودبنويسم و موارد تاءويل و تفسير (ظاهر و باطن قرآن )، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ،خاص و عام هر يك را برمى شمرد و تعليم مى نمود. رسول خدا(ص ) دست بر سينه ام نهاد و از خدا خواست تا قلبم سرشار از فهم و دانش وحكمت و بينش گردد. به بركت دعاى آن حضرت ، هرگز نشد آيه اى از قرآن را كه فرا گرفته بودم ودانشى كه آموخته بودم ، فراموش كنم . (يك بار) به او گفتم پدر و مادرم فدايت ، از هنگامى كه برايم دعا كرده اى چيزى رافراموش نكرده ام با آنكه يادداشت نكردم آنچه آموخته ام به ياد دارم . يارسول اللّه ! آيا اين وضع براى هميشه ادامه خواهد داشت يا اينكه ممكن است در آينده دچارفراموشى گردم ؟ فرمود: نه ، هرگز براى تو جهل و فراموشى رخ نخواهد داد. 18 اگر در غياب من آيه اى نازل مى شد هنگامى كه به حضورش مى رسيدم مى فرمود:على ! در نبود تو اين آيات نازل شده است سپس آنها را بر من مى خواند (و چنانچهتاءويلى داشت ) مرا از تاءويل آن آگاه مى ساخت . 19 روزى كه پيامبرمان به نبوت مبعوث شد، من كوچكترين عضو خانواده بودم كه بهخدمت رسول خدا(ص ) در آمدم و او را در خانه اش يار و مددكار شدم . وقتى كه دعوت خود را آشكار ساخت ، ابتدا از فرزندان عبدالمطلب شروع كرد و بزرگ وكوچك آنها را به توحيد و پرستش خداى يگانه فرا خواند. به آنها گفت كه از جانبپروردگار به نبوت مبعوث گشته است . اما خويشان آن حضرت سخنش را انكار كردند ودعوتش را هيچ انگاشتند و از وى دورى گزيدند و از جمع خويش براندند. ديگر مردم كه پذيرش نبوت آن حضرت برايشان سنگين و بزرگ آمده بود - آن رو كهقدرت فهم و رشد كافى نداشتند به مخالفت با وى و رويارويى با حضرتش بپاخاستند و تا توانستند در آزارش كوشيدند. در اين ميان تنها كسى كه دعوتش را پذيرفت و با سرعت به ندايش پاسخ گفت و هرگزدر حقانيت حضرتش به ترديد نيفتاد، من بودم . سهسال بر ما گذشت و احدى جز دختر خويلد، خديجه به ما نپيوست .... 20 من پيوسته مظلوم بوده ام (از كودكى ) تا به امروز چنين بوده است . (فراموش نمى كنم ) هنگامى را كه (برادرم ) عقيل به چشم درد مبتلا شد. او به حكمضرورت مى بايست دارو مصرف مى كرد. اما بهانه مى آورد و تسليم نمى شد و مى گفت :اگر بناست من دارو مصرف كنم ، نخست بايد على از آن دارو استفاده كند! و كسان من (براىخوشايند او) مرا مجبور مى كردند و آن دارو را در چشمان من كه هيچ دردى نداشت مىريختند!(181) 21 من پيشتر مى پنداشتم كه اين فرمانروايان و اولياى امور هستند كه بر مردم اجحافمى كنند اما اكنون مى بينم كه اين مردم هستند كه بر امراى خود ستم مى كنند. (يعنى اگردر مورد ديگران چنين است كه معمولاً امرا و حكام آنها در حقشان ستم مى نمايند، در مورد منچنان شد كه مردم بر من ظلم كردند).
22 روزى كه دامادى بهترين مردمان و افتخار همسرى برترين بانوان جهان نصيبم گشتاز مال دنيا بهره اى نداشتم . آن روز از بسترى كه بر آن بياسايم محروم بودم . امااكنون فقط مقدار صدقاتى كه از ميان اموال خود دارم اگر بخواهم بر تمامى بنى هاشمتقسيم كنم به همه خواهد رسيد. 23 به خدا سوگند، هرگز از درگاهش فرزندى كه از جهت چهره و اندام ، چنين و چنانباشند، مسئلت نكرده ام ، بلكه همواره خواسته ام آن بوده است كه به من فرزندانى عطاكند كه همه از نيكان و صالحان و خدا ترس باشند، تا گاهى كه به آنان مى نگرمچشمانم روشنايى و فروغ گيرند. 24 تا رسول خدا(ص ) زنده بود، حسن ، مرا ابوالحسين صدا مى زد و حسين نيز ابوالحسنمى خواند. و هر دو جدّشان را پدر صدا مى زدند و پس از رحلت آن بزرگوار مرا پدرخواندند. 1 قال على و اللّه خلفنى رسول اللّه فى امته فانا حجة اللّه عليهم بعد نبيه و انولايتى لتلزم اهل السما كما تلزم اهل الارض و ان الملائكه لتتذاكر فضلى و ذلكتسبيحها عنداللّه . ايها الناس ! اهدكم سوا السبيل و لاتاءخذوا يمينا و شمالا فتضلوا، انا وصى نبيكم وخليفته و امام المومنين و اميرهم و مولاهم و انا قائد شيعتى الى الجنة و سائق اعدائى الىالنار انا سيف الله على اعدائه و رحمته على اوليائه .(182) 2 انا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب اخو النبى و زوج ابنته فاطمه و ابوالحسن والحسين و وصيه فى حالاته كلها و صاحب كل منقبه و عز و موضع سر النبى (ص).(183) 3 ... عيسى كانت امه فى بيت المقدس فلما جاء وقت ولادتها سمعت قائلايقول : اخرجى ، هذا بيت العباده لا بيت الولاده . و انا امى فاطمه بنت اسد اما قرب وضع حمله كانت فى الحرم فانشق حائط الكعبه وسمعت قائلا يقول : ادخلى ، فدخلت فى وسط البيت و انا ولدت فيه ، ليس لاحد هذهالفضيله ، لا قبلى و لا بعدى .(184) 4 ... ان رسول اللّه استوهبنى عن ابى فى صبائى و كنت اكيله و شريبه و مونسه ومحدثه ....(185) 5 انا وضعت فى الصغر بكلاكل العرب و كسرت نواجم قرون ربيعه و مضر عد علمتنموضعى من رسول الله بالقرابه القربيه و النزله الخصيصه وضعنى فى حجره و اناوليد يضمنى الى صدره يكنفنى فى فراشه و يمسنى جسده و يشمنى عرفه و كانيمضغ الشى ثم يلقمنيه و ما وجد لى كذبه فىقول و لاحطله فى فعل .(186) 6 انا اسنى فى النجيل اليا و فى التوراة برى و فى الزبورارى ... و عند امى حيدرة و عند ابى ظهير ... و عند العرب على.(187) 7 ان الله تبارك و تعالى لم يخلقنى طويلا و لم يخلقنى قصيرا و لكن خلقنى معتدلااضرب القصير فاقده و اضرب الطويل فاقطعه .(188) 8 ... بل الله قد اعطانى من العقل ما لو قسم على جميع حمقا الدنيا و مجانينها لصاروا بهعقلا و من القوه ما لو قسم على جميع ضعفا الدنيا به اقويا و من الشجاعة ما لو قسم علىجنيع جبنا الدنيا لصاروا به شجعانا و من الحلم ما لو قسم على جميع سفها الدنيا لصاروابه حلماء ....(189) 9 و الله ما عبد ابى و لا جدى عبدالمطلب و لا هاشم و لا عبد مناف ، صنما قط ... كانوابصلون الى البيت على دين ابراهيم متمسكين به .(190) 10 ابى ساد فقيرا و ما ساد فقير قبله .(191) 11 ان نور ابى يوم القيامه يطفى انوار الخلائق الا خمسة انوار ....(192) 12 قال لى ابى : يا بنى الزم ابن عمك فانك تسلم به منكل باس عاجل و آجل ، ثم قال لى : ان الوثيقة فى لزوم محمد(ص ).(193) 13 انى اول الناس ايمانا و اسلاما ... انى كنت آخر الناس عهدابرسول الله و دليته فى حفرته .(194) 14 ... لقد عبدت الله قبل ان يعبده احد من هذه المه سبع سنين ... كنت اسمع الصوت وابصر الضو سنين سبعا.(195) 15 و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه يرفع لى فىكل يوم علما من اخلاقه و يامرنى بالاقتدا به اقد كان يجاور فىكل سنع بحرا فاراه و لايراه غيرى و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام فيررسول الله و خديجه (رضى الله عنها) وانا ثالثهما ازى نور الوحى و الرساله و اشمريح النبوه .(196) 16 عن على قال : فانه لم يكن لى خاصع دون المسلمين عامه احد انس به او اعتمد عليه اواستنيم اليه و اتقرب به غير رسول الله هو ربانى صغيرا و بوانى كبيرا و كفانىالعليه و جبرنى من اليتم و اغنانى عن الطلب و وقانى المكسب وعال لى النفس و الولد و الاهل ....(197) 17 ... و قد كنت ادخل على رسول الله كل يوم وكل ليله دخله فيخلينى فيه ادور معه حيث دار و قد علم اصحابرسول الله انه لى يصنع ذلك باحد من الناس غيرى فربما كان فى بيتى ياتينىرسول الله اكثر ذلك فى بيتى و كنت اذا دخلت عليه بعض مازله اخلانى و اقام عنى نسافلا يبقى عنده غيرى و اذا اتانى للخلوه معى فى منزلى لم تقم عنى فاطمه و لا احد منبنى و كنت اذا سالته اجابنى و اذا سكت عنه و فنيت مسائلى ابتدانى فما علىرسول الله آيه من القرآن الا اقرانيه و املاهالى فكتبتها بخطى و علمنى تاءويلها وتفسيرها و ناسخها و منسوخها و محكمها و متشابهها و خاصها و عامها و دعا الله ان يعطينىفهمها و حفظها فما نسيت آيه من كتاب الله و لا علما املاه على ثم وضع يده على صدرى ودعا الله لى ان يملا قلبى علما و فهما و حكما و نورا. فقلت يا نبن الله ! بابى انت و امى، دعوت الله لى بما دعوت لم انس شيا و لم يفتنى شى لم لكتبه افتتخوف على النسيانفيما بعد؟ فقال : لا لست اتخوف عليك النسيان و الجهل .(198) 18 كان رسول الله يحفظ على ما غبت عنه ، فاذا قدمت عليهقال لى : يا على ! انزل الله بعدك كذا و كذا فيقرانيه و (ان ) تاويله كذا و كذا فيعلمنيه.(199) 19 فان الله تبارك و تعالى اوحى الى نبينا بالنبوه و حمله الرساله و انا احدثاهل بيتى سنا، اخدمه فى بيته و اسمعى بين يديه فى امره . فدعا صغير بنى عبدالمطلب و كبيرهم الى شهاده ان لا اله الا الله و انهرسول الله ، فامتنعوا من ذلك و انكروه و جحدوه و نابذوه و اعتزلوه و اجتنبوه ، و سائرالناس معصيه له و خلافا عليه و استقظاما لما اورد عليهم مما لم يحتمله قلوبهم و لمتركه عقولهم . و اجبت رسول الله وحدى الى ما دعا اليه مسرعا مطيعا موقنا، لم تتخالجنى فى ذلك الاخاليج ، فمكثنا بذلك ثلاث حجج ، ليس على ظهر الارض خلق يصلى و يشهدلرسول الله بما اتاه الله غيرى و غير ابنه خويلد رحمها الله .(200) 20 ما زلت مظلوما منذ ولدتنى امى حتى ان عقيلا يصيبه الرمدفيقول لاتذرونى حتى تذروا عليا فيذرونى و مابى رمد!(201) 21 كنت احسب ان الامرا يظلمون الناس فاذا الناى يظلمون الامرا.(202) 22 تزوجت فاطمه و ما كان لى فراش و صدقتى اليوم ، لو قسمت على بنى هاشملوسعتهم .(203) 23 و الله ما سالت ربى ولدا نضير الوجه و لا سالته ولدا حسن القامه و لكن سالتربى ولدا مطيعين لله خائفين و جلين منه حتى اذا نظرت اليه و هو مطيع لله قرت به عينى.(204) 24 ما سمانى الحسن و الحسين يا ابتى حتى توفىرسول الله كانا يقولان لرسول الله يا ابتى و كان احسنيقول يا اباالحسين و كان الحسين يقول لى يا اباالحسن .(205)
|
|
|
|
|
|
|
|