بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

137 - چشم بيناى خداوند 

اصبغ بن نباته روايت كرد كه اميرالمؤ منين در بلندى هاى كوفه براى (برآوردن حاجات) مردم مى نشست . روزى به افرادى كه در اطراف آن جناب بودند فرمود: كدام يك از شماآن چه را كه من مى بينم مى بيند؟ گفتند: اى چشم بيناى خدا در ميان بندگانش ، چه چيزىرا مى بينى ؟
فرمود: شترى را مى بينم كه جنازه اى را حمل مى كند و مردى را مى بينم كه شتر را مىراند و مرد ديگرى زمام آن را مى كشد و به زودى بعد از گذشت سه روز بر شما وارد مىشوند. وقتى روز سوم فرا رسيد، آن دو مرد به همراه شتر در حالى كه جنازه اى بر روىآن بسته شده بود، وارد شدند و بر جماعت سلام كردند. اميرالمؤ منين (ع ) بعد ازاحوالپرسى از آنها پرسيد: شما كى هستيد و از كجا مى آييد و اين جنازه كيست و براى چهآمده ايد؟
عرضه داشتند: ما از اهل يمن هستيم . اما اين ميت پدر ماست و هنگام مرگ به ما وصيت كرد وگفت : وقتى كه مرا غسل داديد و كفن نموديد و بر من نماز خوانديد، مرا به اين شترم سواركنيد و به جانب عراق ببريد و در بلندى هاى كوفه دفن نماييد.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آيا از او سؤ ال كرديد براى چه ، چنين كنيم ؟
گفتند: آرى از او پرسيديم و او پاسخ داد كه در آن جا مردى دفن مى شود كه اگر در روزقيامت تمام اهل محشر را شفاعت نمايد، شفاعتش پذيرفته مى شود.
اميرالمؤ منين (ع ) برخاست و فرمود: راست گفته . به خدا سوگند آن مرد من هستم (من بهخدا سوگند آن مرد هستم ).(154)


138 - سلام شير به على (ع ) 

از حضرت باقر (ع ) نقل است كه چون جويريه عازم حركت از كوفه شد على (ع ) باوفرمود آگاه باش در راه برخورد مى كنى به شيرى . عرض كرد: چه بايست كرد؟ آنحضرت فرمود: به او بگو مرا اميرالمؤ منين امان داده است از تو.
پس جويريه خارج شد از كوفه در بين راه ناگاه مشاهده كرد شيرى به سمت او مى آيدجويريه گفت : اى شير بدرستى كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) مرا امان داده استاز تو. جويريه گفت : چون كلام امير(ع ) را رساندم آن حيوان برگشت در حالى كه سرشرا به زير انداخته بود و همهمه مى كرد تا آنكه در نى زار غايب شد.
و جويريه به دنبال حاجت خود رفت چون برگشت به محضر على (ع ) و قضيه رانقل كرد حضرت فرمود: چه گفتى با آن شير و چه گفت به تو.
جويريه عرض كرد: هر چه دستور داده بودى به او گفتم و به بركت فرمايش ‍ شما از منمنصرف شد و اما آن چيزى كه آن حيوان گفت ، پس خدا ورسول و وصى او به آن داناترند. امير(ع ) فرمود: پشت كرد آن حيوان از تو در حالتىكه همهمه مى كرد. جويريه عرض كرد: درست فرمودى يا اميرالمؤ منين (ع ) جريان هميناست كه فرمودى . پس على (ع ) فرمود: آن حيوان به تو گفت : وصى محمد(ص ) را از منبرسان .(155)


139 - كشف راز مسجد عدن  

ابوبصير از امام صادق (ع ) نقل مى كند: عده اى مى خواستند درساحل عدن مسجدى بسازند، اما وقتى كه كار مسجد به پايان مى رسيد، خراب مى شد وفرو مى ريخت . آن عده پيش ابوبكر آمدند، او گفت : بنا را محكم بگيريد. ولى باز همخراب شد، دوباره آمدند. ابوبكر بالاى منبر رفت و خطبه اى خواند و مردم را قسم داد كههر كس در اين مورد چيزى مى داند بگويد.
على (ع ) فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر نماييد، دو قبر پيدا مى شود كه روى آنهاسنگى است و در آن نوشته شده :(من رضوى خواهر حيا، دختران تبع پادشاه يمن ، ما درحالى مرديم كه به خدا شك نورزيديم ). پس آنها را دريابيد وغسل دهيد و كفن نماييد و بر آنها نماز بخوانيد و دفن كنيد، سپس مسجد را بنا كنيد تا خرابنشود. همين كار را كردند و از آن پس ‍ ديگر مسجد خراب نشد.(156)(157)


140 - مسلمان شدن راهب  

در راه جنگ نهروان ، لشكر اميرالمؤ منين (ع ) از ديرى (158) مى گذشتند پير ترسا(راهب مسيحى ) بر بالاى دير بود، نعره زد كه اى لشكر! پيشواى خود را بگوييد نزدمآيد؛ به امام اين خبر را رساندند، امام به طرف راهب آمد، وقتى نزديك شد، عرض كرد: اىسرور لشكر! كجا مى روى ؟!
امام فرمود: به جنگ دشمنان دين .
عرض كرد: در همين جا توقف كن و لشكر خود را بفرما كه متوجه جنگ مخالفان نشوند كهستاره مسلمانان به خوشبختى نيست و اين ساعت طالع ندارد؛ چند روز صبر كنيد تا كوكبسعد شود، آن وقت حركت كنيد كه پيروز خواهيد شد.
امام فرمود: تو دعوى علم آسمانى مى كنى ، مرا از سير فلان ستاره خبر ده ؟ عرض كرد:اسمش را نشنيدم ؟!
امام سئوال از ستاره ديگرى كردند، باز ندانست ؛ فرمود: تو از آسمانها علم ندارى ، ازاحوال زمين مى پرسم ؛ آن جا كه ايستاده اى ، مى دانى در زير پاى تو چه چيزى مدفوناست ؟ عرض كرد: نمى دانم .
فرمود: ظروفى است و فلان عدد، دينارهاى سكه دار و نقش دار در آن مى باشد.
عرض كرد: از كجا مى فرمايى ؟
فرمود: رسول خدا مرا خبر داده است . حتى فرموده : تو با اين قوم نهروانيان مى جنگى ازلشكر توده نفر كشته و از لشكر دشمن ، كمتر از ده نفر فرار كنند.
راهب ، متحير شد و تعجب كرد؛ امام فرمود: زير قدم او را حفر كنيد؛ پس از كندن آن ظروف ودينارها كه نشانى هايش را امام فرمود يافتند؛ پس از مشاهده صدق كلام امام ، راهب به دستو پاى حضرت افتاد و مسلمان شد و سپس حضرت متوجه نهروان گرديد.(159)


141- مرگ جاسوس خوارج  

از سعيد بن جبير از اميرالمؤ منين (ع ) در حديثى روايت كرده كه : به يكى از دهقان هاىايران كه او را از نحوست ستارگان ترساند (و گفت : امروز براى رفتن به جنگ خوبنيست ) خنديد و فرمود: مى دانى ديشب چه اتفاقى افتاده ؟ خانه اى در چين خراب شد وبرج ماچين (: چين بزرگ ) فرو ريخت ، و حصار سرانديب ويران شد، و پيشواى روميان دراروميه شكست خورد، و حاكم يهود در ابلة (جايى است در بصره ) ناپديد شد، و مورچگاندر وادى النمل (: رودى است در شام يا طائف كه مورچه زيادى دارد) به هيجان آمدند، وپادشاه آفريقا مرد، آيا تو اينها را مى دانستى ؟
گفت : نه يا اميرالمؤ منين .
فرمود: ديشب هفتاد هزار عالم سعادتمند شد و در هر عالمى هفتاد هزار نفر به دنيا آمدند، وامشب هم به همان مقدار مى ميرند و اين هم از آنهاست و با دست به سعد بن مسعده حارثى كهدر لشكر على (ع ) جاسوس خوارج بود، اشاره كرد، و آن ملعون گمان كرد كه حضرت مىفرمايد: او را بگيريد، پس ‍ نفسش گرفته شد و مرد، و آن دهقان به سجدهافتاد.(160)


142- آنجا را بشكافيد 

عمر مردى را به يكى از شهرستانهاى شام فرستاد و آن جا را فتح كرد، و مردمش مسلمانشدند و مسجدى براى آنها ساخت و خراب شد، و باز ساخت خراب شد، و باز براى بارسوم ساخت خراب شد، مطلب را براى عمر نوشت ، عمر چون نامه را خواند از اصحابپيغمبر(ص ) پرسيد: شما راجع به اين موضوع اطلاعى داريد؟
گفتند: نه ، فرستاد و از على (ع ) پرسيد: حضرت فرمود: اين جا پيغمبرى بوده كهقومش او را كشته اند، و در اين مسجد او را دفن كرده اند و او به خون خود آلوده است ، بهرفيقت بنويس : آن جا را بشكافد و او را تر و تازه خواهد يافت ، پس بر او نمازبخواند، و در فلان جا دفنش كند و آن گاه مسجد را بنا كند كه سرپا مى ايستد و چنين كردو مسجد را ساخت و خراب نشد.(161)


143- ادعاى دوستى با على (ع ) 

اميرالمؤ منين (ع ) به مردى از خوارج كه ادعاى دوستى او را كرد، فرمود: دروغ گفتى ،به خدا قسم تو را مى بينم كه به گمراهى كشته شده اى ، و اسب هاى عرب صورتت رالگد كرده ، و قبيله ات تو را نمى شناسد (حضرت باقر(ع ) فرمود: پس طولى نكشيدكه اهل نهروان بر آن جناب خروج كردند و آن مرد هم خروج كرد و كشته شد.(162)


144 - آشكار نمودن مال مخفى  

از سلمان فارسى روايت شده كه گفت : به على (ع ) خبر رسيد كه : عمر شيعيان او را بهبدى ياد مى كند، او را در يكى از باغهاى مدينه ديد، و كمانى در دستش بود و فرمود: اىعمر به من خبر رسيده كه تو شيعيان مرا به بدى ياد مى كنى .
گفت : آرام باش و كارى كه قدرت ندارى نكن .
فرمود: تو(با اين كه جسارت مى كنى هنوز) اينجايى ؟ و كمان را بر زمين انداخت ، وناگاه اژدهايى مانند شتر شد كه دهان باز كرده و به جانب عمر رفت تا او را ببلعد، عمرفرياد زد: الله الله اى ابوالحسن ديگر به اينعمل برنمى گردم و بنا به التماس كردن نمود، حضرت دست به اژدها زد و كمان بهحالت اول برگشت ، و عمر وحشتناك به خانه رفت ، سلمان گفت : چون شب شد على (ع )مرا خواند و فرمود: نزد عمر برو كه مالى از طرف مشرق نزد او آورده اند و احدى از آنخبردار نيست ، و مى خواهد حبسش كند، به او بگو: على مى فرمايد: آن مالى كه از مشرقآورده اند بيرون آور و در بين صاحبانش (يعنى فقراء و مستحقين ) تقسيم كن ، و حبسش نكنكه رسوايت مى كنم ، سلمان فرمود: نزد او رفتم ، و پيغام را رساندم ، گفت : مرا از كاررفيقت خبر بده كه از كجا اين موضوع را مطلع شده ؟(163)


145 - رام شدن شتران  

در زمان عمر شتردارى بود كه شترانش چموش شده بودند، و از رنج هايى كه از آنها مىكشيد به عمر شكايت كرد، و گفت : معاشم از آنها تاءمين مى شود، عمر نامه اى به اينمضمون نوشت : از اميرالمؤ منين به گردن كشان جن و شياطين ، (شما را امر مى كنم ) كه اينحيوانات رابراى مردم رام كنيد، و مرد نامه را گرفت و رفت ، ابن عباس گفت : من غمگينشدم و على را ملاقات كردم و قصه را به او خبر دادم .
فرمود: به آن خدايى كه دانه را شكافت ، و مردم را آفريد! آن مرد نااميد بر مى گردد، واين كار انجام نمى گيرد، سپس ذكر كرده كه : همان طور كه فرمود واقع شد، و آن مرد بازخم بزرگى كه از شتران برداشته بود برگشت .
ابن عباس گفت : او را نزد اميرالمؤ منين (ع ) بردم ، و حضرت تبسم كرد و فرمود: من بهتو نگفتم ؟ و آن مرد رو كرد و فرمود: وقتى بهمحل شتران برگشتى بگو، و دعايى تعليمش كرد، (ابن عباس ) گفت : آن مرد برگشت وسال آينده با مقدارى مال از قيمت شترها بود نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد، و با هم نزد على (ع) رفتيم ، و فرمود: تو به من خبر مى دهى يا من به تو خبر دهم ؟
مرد گفت : شما خبر دهيد.
فرمود: ديدم وقتى كه رفتى شترها خاضع و رام نزد تو آمده به تو پناه بردند، موىپيش سر يك يك راگرفتى ؟
گفت : راست گفتى اى اميرالمؤ منين .(164)


146 - نفرين على (ع ) بر عبدالرحمن عوف  

عبدالرحمان (ابن عوف براى بيعت ) دست به دست عثمان زد و گفت : سلام بر تو اىاميرالمؤ منين و گفته مى شود كه على (ع ) به او فرمود: به خدا! تو با او بيعت نكردىمگر به انتظار اينكه تو را جانشين خود كند چنان كه عمر هم به همين انتظار با ابوبكربيعت كرد، خدا عطر منشم در ميان شما بسايد (يعنى اختلاف ميانتان ايجاد كند، و گويند:منشم زن عطر فروشى بوده كه جمعى از او عطر خريدند و دست شان را به آن آلوده وبراى جنگى هم پيمان شدند و قسم خوردند، و از اين جا عطر او به نحوست معروف وضرب المثل شد، و وجوه ديگران هم گفته اند) بعضى گفته اند: بعد از اين ميان ، عثمان وعبدالرحمان اختلاف شد، و با يكديگر سخن نگفتند تا عبدالرحمان مرد.(165)


147 - خبر از علم غيب  

ابوبكر قبيله مالك بن نويره را اسير كرد و در ميان آنها دخترى بود نزديك به بلوغ ، ووقتى كه وارد مسجد شد گفت : ما را اسير كردند در صورتى كه ما به وحدانيت خدا ورسالت محمد(ص ) شهادت مى دهيم ، سپس گفت : به خدا و محمد پيغمبر خدا سوگند يادكرده ام كسى حق ندارد كه مالك من شود و مرا به كنيزى بگيرد مگر آن كه مرا خبر دهد بهآنچه مادرم در وقتى كه به من آبستن بوده ، ديده ، و اين كه چه چيز به من گفته وقتى كهمرا زاييده ؟ آن نشانه اى كه ميان من و اوست چيست ؟ و كسى از شما مالك من نشود مگر آن كهمرا به اين امور خبر دهد، وگرنه شكمم را به دست خودم پاره مى كنم تا جانم بيرون رودو خونم را طلب كنند.
سپس على (ع ) وارد شد و از حكايت دختر پرسيد و گفتار او را به حضرت خبر دادند،اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: او را (از آنچه گفته ) خبر دهيد تا مالكش ‍ شويد.
گفتند: در ميان ما كسى نيست كه علم غيب داشته باشد.
فرمود: پس من او را خبر دهم و بدون اعتراض مالك شوم .
عرض كردند: آرى ، آن گاه (جابر) ذكر كرده كه : حضرت به او خبر داد و او هم تصديقكرد، سپس دختر گفت : آن نشانه اى كه ميان من و مادرم هست چيست ؟
فرمود: هنگامى كه تو را زائيد سخن تو را با آن خواب در لوحى از مس ‍ نوشت و آن را درآستانه در پنهان كرد، بعد از دو سال آن را براى تو بازگو نمود، سپس آن را به توسپرد و گفت : اى دخترك هنگامى كه كسى كه خون شما را بريزد، واموال شما را غارت كند، و فرزندانتان را اسير كند بر سر شما تاخت ، و تو هم باديگران اسير شدى ، اين لوح را با خود بردار، و بكوش كه از آن جماعت مالك تو نشودمگر كسى كه تو را از آن خواب و از آنچه در اين لوح است خبر دهد.
دختر گفت : راست گفتى يا اميرالمؤ منين (ع )، اكنون آن لوح كجاست ؟
فرمود: در كاسه تو، پس در اين وقت لوح را به اميرالمؤ منين (ع ) داد، و حضرت به جهتآن كه دليلش روشن شد، و شاهدش ثابت ، مالك آن دختر شد.(166)


148 - هزاران باب علم اميرالمؤ منين (ع ) 

ابان مى گويد: سليم گفت : از ابن عباس شنيدم كه مى گفت : از على (ع ) حديثى شنيده امكه حل آن را نفهميدم و آن را انكار هم نكردم . از او شنيدم كه فرمود: (پيامبر (ص ) دربيماريش كليد هزار باب از علم را به من پنهانى آموخت كه از هر بابى هزار باب بازمى شد).
ابن عباس گفت : در (ذى قار) در خيمه على (ع ) نشسته بودم ، و اين در حالى بود كهآن حضرت ، امام حسن (ع ) و عمار را به كوفه فرستاده بود تا مردم را براى شركت درجنگ دعوت كنند. در اين حال حضرت رو به من كرد و فرمود: اى پسر عباس ، حسن بر تووارد مى شود در حالى كه يازده هزار نفر همراه او هستند به استثناى يك يا دو نفر.
ابن عباس (ع ) مى گويد: پيش خود گفتم : اگر طبق گفته حضرت شود اين از همان هزارباب علم است .
هنگامى كه امام حسن (ع ) با لشكريان خود از دور پيدا شدند بهاستقبال آنان رفتم و به نويسنده لشكر - كه نامهايشان همراه او بود - گفتم : چند نفرهمراه شما هستند؟
گفت : يازده هزار نفر به استثناى يك يا دو نفر!(167)


149 - نام اهل سعادت و شقاوت نزد اميرالمؤ منين (ع ) 

ابان مى گويد: سليم گفت : به ابن عباس (ع ) گفتم : مهمترين چيزى كه از على بنابيطالب (ع ) شنيده اى به من خبر بده كه كدام است ؟
سليم گفت : ابن عباس (ع ) مطلبى برايم ذكر كرد كه فبلا از على (ع ) شنيده بودم .
حضرت فرمود: پيامبر(ص ) در حالى كه نوشته اى در دستش بود مرا صدا زد و فرمود:يا على (ع )، اين نوشته را بگير.
عرض كرد: اى پيامبر خدا، اين نوشته چيست ؟
فرمود: نوشته اى است كه خدا نوشته ، و در آناهل سعادت و اهل شقاوت از امتم تا روز قيامت برده شده است . پروردگارم به من دستور دادهكه آن را به تو بسپارم .(168)


خبر امام على (ع ) از ضمير افراد 

150- خبر از باطن افراد 

على (ع ) پيش از آن كه با طلحه و زبير و معاويه و خوارج پيكار نمايد، از جنگ كردن باآنان اطلاع داد و چنان شد كه فرموده بود.
او به طلحه و زبير كه از وى اجازه عمره خواستند، فرمود: به خدا سوگند شما اراده عمرهنداريد بلكه مى خواهيد آهنگ بصره نماييد و چنان بود كه فرمود.
از جمله به ابن عباس اطلاع داد طلحه و زبير از من اجازه عمره گرفتند و من با آن كه مىدانستم آنان آهنگ مكر دارند به ايشان اجازه دادم و به خدا پناهنده شدم و مى دانم خدا مكرآنها را به خودشان برمى گرداند و مرا بر آنها پيروز خواهد كرد و چنان شد كه فرمودهبود.(169)


151- آگاهى بر دل زن بى تقوا 

امام على (ع ) با جمعى در مسجد كوفه (پس از جنگجمل و صفين ) نشسته بودند، عمرو بن حريث يكى از حاضران بود.
در اين وقت زن نمايى كه خود را پوشيده بود و شناخته نمى شد به آن مجلس آمد و روبه روى امام على (ع ) ايستاد و رو به على (ع ) كرد و گفت : (اى كسى كه مردان راكشتى ، و خون ها ريختى ، و كودكان را يتيم نمودى و زنان را بيوه كردى ).
امام على (ع ) فرمود: (اين زن همان زن زبان دراز و بدزبان و بى شرمى است كه همشباهت به زنان دارد و هم شباهت به مردان ، كه هرگز خون (عادت زنانه ) نديده است ).
وقتى كه او ديد هوا پس است از آن جا گريخت در حالى كه سر در گريبان خود فروبرده بود تا كسى او را نشناسد.
عمرو بن حريث ، او را تعقيب كرد وقتى كه به ميدان رحبه رسيدند (عمرو بن حريث ازمنافقين بود، با اين كار خود مى خواست بداند كه آيا على (ع ) اين نسبت ها را كه به آنزن داد راست است يا نه ؟) عمرو بن حريث فرياد زد: اى زن سوگند به خدا آن چه امروزبه اين مرد (على (ع ) گفتى خوشم آمد، به خانه من بيا تا به تو جايزه اى بدهم ولباسى هديه كنم . زن وارد خانه او شد، عمرو بن حريث به كنيزان خود دستور داد تا آنزن را تفتيش كنند.
او گريه كرد و التماس نمود كه مرا برهنه نكنيد، من حقيقت را مى گويم ، آن گاه گفت :(سوگند به خدا من همان اوصاف را دارم كه على (ع ) گفت : من در عين اين كه زن هستم ،نشانه هاى مردى در من هست ، و هرگز خون عادت ماهيانه زنانگى نديده ام ).
عمرو بن حريث او را از خانه بيرون كرد، و سپس به محضر على (ع ) آمد و جريان را بهعرض امام على (ع ) رسانيد، امام على (ع ) فرمود: (خليلمرسول خدا(ص )، دشمنان سركش من از مرد و زن را تا روز قيامت به من خبر داده كه چهكسانى هستند).(170)


152- خبر از باطن خزانه دار معاويه  

امام صادق (ع ) روايت مى كند: شخصى به نام جبير، خزانه دار معاويه بود و مادر پيرىداشت كه در كوفه زندگى مى كرد. روزى به معاويه گفت : مادر پيرم در كوفه است ودلم براى او تنگ شده ، اجازه بدهيد بروم و او را ملاقات كنم و حق مادرى را ادا نمايم .
معاويه گفت : در كوفه چه كار مى كنى ؟ چون در آنجا مرد ساحرى است كه به او (علىبن ابى طالب ) مى گويند و مى ترسم تو را فريب دهد!
جبير گفت : من با على چه كار دارم ، مى روم و مادرم را زيارت مى كنم و برمى گردم .معاويه اجازه داد. جبير آمد تا به عين التمر(171)
رسيد و مقدار پولى كه همراه آورده بود در آنجا دفن كرد. ماءموران على (ع ) او راگرفتند و پيش آن حضرت آوردند.
وقتى كه چشم على (ع ) به او افتاد، فرمود: اى جبير! تو گنجى از گنج هاى خدا هستى ،معاويه به تو گفته است كه من ساحر هستم ؟
جبير گفت : به خدا سوگند! همين طور است .
امام فرمود: پيش تو مقدارى پول بود كه قسمتى از آن را در عين التمر، مخفى كردى .جبير گفت (درست مى فرماييد يا اميرالمؤ منين !).
على (ع ) رو كرد به امام حسن و فرمود: يا حسن ! او را به خانه خود ببر و به او نيكى كن. فرداى آن روز، على (ع ) او را صدا كرد و فرمود: در زمان رجعت او از طرف كوه اهواز باچهار هزار سواره مسلح مى آيد و كنار قائم اهل بيت (ع ) مى جنگند.(172)


153- على (ع ) در رحبه  

امام باقر (ع ) فرمود: روزى امير مؤ منان على (ع ) در رحبه (ميدان ) كوفه بود، جميعكثيرى از مردم در محضرش اجتماع كرده بودند، در اين ميان مردى (كه از شام آمده بود وبى آنكه خود را معرفى كند به طور مخفى در ميان مردم راه يافته بود) برخاست و گفت :
سلام بر تو اى امير مؤ منان ، و رحمت و بركات خدا بر تو.
على (ع ) جواب سلام او را داد و سپس فرمود: (تو كيستى ؟).
او گفت : (من ، يكى از افراد ملت تو و اهل شهرهاى تحت حكومت تو مى باشم ).
على (ع ) فرمود: (تو از افراد ملت من نيستى و در سرزمين هاى تحت حكومت من سكونتندارى ، و امور بر ما پوشيده نيست ، آيا مى خواهى تو را خبر دهم كه چه وقت وارد كوفهشدى ؟ تو از جنگجوهاى دشمن (معاويه ) هستى ، ولى اينك كه آتش جنگ فرو نشسته مانعىندارد، و بر تو سخت نمى گيريم .
او گفت : مرا معاويه به صورت ناشناس به حضور تو فرستاده است تا پاسخ چند سؤال را از شما بگيرم ، اين سؤ ال ها را ابن الاصفر (يكى ازرجال مسيحى ) از معاويه پرسيده و گفته اگر معاويه پاسخ اين سؤ الها را بدهد، ازمعاويه پيروى مى كند و هدايايى مى فرستد و تسليم مى شود. معاويه در پاسخ اين سؤالات ، درمانده و مرا به حضور شما فرستاده تا پاسخ آنها را از شما دريافت كنم .
امير مؤ منان على (ع ) فرمود: خداوند فرزند هند جگر خوار را بكشد چه چيز او و پيروانشرا گمراه و كور كرد، با اين كه حكم خداوند بين من و امت ، نزد من است ، معاويه و پيروانش، پيوند خويشاوندى را گسستند و روزهاى عمر مرا تباه ساختند، و حق مراپامال نموده ، و مقام ارجمند مرا كوچك شمردند و براى جنگ با من اجتماع نمودند.
سپس امام (ع ) فرزندش حسن را خواند تا به سؤ الات آن مرد پاسخدهد.(173)(174)


154- مالك قوى تر است يا على (ع )؟ 

مالك اشتر گفت : در دل من گذشت كه : آيا من قوى ترم يا اميرالمؤ منين (ع )؟
پس حضرت مركبش را به طرف ذوالكلاع حميرى (كه در لشكر معاويه بود) راند، و او رابه چالاكى ربود و به بالا پرت كرد، و شمشير را حواله او كرده ، دو نيمش كرد، سپسبه من فرمود: من قوى ترم يا تو؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين (ع ).(175)


155- وقوف بر ضمير افراد 

امير مؤ منان على (ع ) همراه كميل ، نيمه هاى شب از خانه بيرون آمدند، هنگام عبور شنيدندشخصى با صداى پراندوه در دل شب ، قرآن مى خواند تا به اين آيه رسيد: (امن هوقانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربه : (آيا كسى كه دردل شب به طاعت خدا و سجده و قيام به سر برد و از آخرت ، هراسناك ، و به رحمت حقاميدوار باشد، با كسى كه در كفر و گناه است يكسان است ؟)(176)
كميل به قدرى تحت تاءثير قرار گرفت كه آهى از تهدل كشيد، على (ع ) از علت آه كشيدن كميل پرسيد، او در پاسخ گفت : از صداى پرسوزاين قارى آه كشيدم ، كاش مويى بودم در بدن او تا هميشه اين كلام را از او مى شنيدم .
حضرت فرمود: (آه مكش و اين آرزو را مكن )
كميل آن شب ، سخن على (ع ) را درنيافت ، تا پس از مدتى جنگ نهروان شروع شد، و همانقارى جزء دشمنان على (ع ) در جنگ شركت كرد و به هلاكت رسيد، پس از پايان جنگ ، على(ع )، كميل را به كنار بدن كشته او برد و فرمود: (اىكميل ! اين همان قارى است كه آرزو مى كردى چون مويى در بدنش باشى ، آيا هنوز آنآرزو را دارى ؟)
كميل عرض كرد: از درگاه خدا از هر خطايى كه بر زبان جارى مى شود، طلب آمرزش مىكنم .
على (ع ) فرمود: خواب كسى كه بر يقين است ، بهتر از نمازگزار درحال شك مى باشد.(177)


156- اژدها شدن قوس  

شخصى بنام عدوى از بيت المال مبلغ هزار دينار دزديد.
پس سلمان نزد آن شخص آمد و از زبان على (ع ) پيغام آورد كه آن حضرت مى فرمايد:مالى را كه از بيت المال برداشته اى برگردان . آن مرد بسيار تعجب كرد و گفت : احدىاطلاع پيدا نكرده است بر عمل من و آن خبيث سخن امير(ع ) را سحر دانست و گفت : چقدر زياداست سحر اولاد عبدالمطلب و عجب تر از اين آنكه روزى او را ديدم در حالتى كه در دست اوقوس ‍ حضرت محمد(ص ) بود و او را استهزاء نمودم پس قوسى را كه در دست داشتپرتاب كرد و فرمود: بگير دشمن خداى را ناگاه اژدهاى عظيم شد و به سوى من حملهكرد پس قسم دادم او را تا اينكه گرفت آن را و در دست آن حضرت بازگشت به صورتاول مؤ لف گويد: حكايت قوس پيغمبر اسلام (ص ) در دست على (ع ) حكايت عصاى شعيباست در دست موسى كه هرگاه براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهاى عظيم مى شد و چون او رامى گرفت به صورت اول باز مى گشت .(178)


157- آگاهى از نام افراد 

معاويه حضرمى مى گويد: سوارانى خدمت على (ع ) آمدند و ابن ملجم نيز با آنها بود.
وقتى كه على (ع ) از اسم و رسم او پرسيد، جواب صحيح نداد.
حضرت فرمود: دروغ مى گويى ! تا اين كه مجبور شد اسم واقعى پدرش را بگويد درحال على (ع ) فرمود: راست گفتى .(179)


158- وقوف بر ضمير افراد 

ابن كوا از حضرت امير (ع ) سؤ ال نمود و گفت : خبر ده مرا از معناىقول خداى تعالى كه فرموده است : (قل هل انبئكم بالاخسرين اعمالا).
آن حضرت فرمود: مراد كفار اهل كتاب يهود و نصارى مى باشند كه بر حق بوده اند پسبدعت گذاشتند در دينشان و آنها گمان كردند خوب عملى انجام مى دهند.
سپس آن حضرت از منبر پايين آمد و دست شريف خود را بر كتف ابن كوا زد و فرمود:اى ابنكوا اهل نهروان از آن ها دور نيستند (يعنى اشخاصى كه با على (ع ) بعد از اين در نهروانمى جنگند با آنها بى شباهت نيستند).
گفت : يا اميرالمؤ منين من غير شما را واجب الاطاعه نمى دانم و طالب كسى غير از شما نيستم.
راوى گفت : ديدم ابن كوا را در جنگ نهروان كه در قشون خوارج است ، گفته شد به او كهمادرت به عزايت بنشيند.
تو سؤ ال نمودى از اميرالمؤ منين (ع ) از معناى آن آيه و امروز آمده اى با او جنگ مى كنى .پس ديدم شخصى با نيزه بر او حمله كرد و آن ملعون را به درك فرستاد.(180)


159- ناميدن غلام به اسم واقعيش  

داوود عطار مى گويد: مردى گفت : يكى از ياران على (ع ) به من گفت :
بيا باهم برويم و به اميرالمؤ منين (ع ) سلام كنيم . خوشم نيامد، ولى رفتيم تا به اوسلام نموديم . حضرت تازيانه را بلند كرد و به پايم زد. پس مضطرب شدم ، فرمود:(دور شو، دور شو، تو با اكراه به اينجا آمده اى نه با رضايتدل . تو ميسره هستى ).
وقتى كه رفت به او گفتند: اميرالمؤ منين با تو كارى كرد كه با هيچ كسى نكرده بود.
گفت : من غلام خانواده فلان بودم و اسم من ميسره بود، از آنها جدا شدم و ادعا كردم كه من آننيستم ، ولى على (ع ) مرا به اسم خودم صدا كرد.(181)


160- خبر على (ع ) از غيب  

عايشه گفت : مردى را كه دشمن سرسخت على (ع ) باشد براى من پيدا كنيد تا نزد اوبفرستم ، چنين مردى را آوردند و چون در برابر او ايستاد سرش را به جانب آن مرد بلندكرد و گفت : دشمنى تو با اين مرد به چه پايه رسيده ؟
(راوى ) گويد: به او گفت : بسيار از خداى خود طلب مى كنم و آرزو دارم كه او بااصحابش زير چنگال من باشند، و با شمشير ضربتى (بر سر آنان ) بزنم و خون ازشمشير بچكد.
عايشه گفت : تو شايسته اين كار هستى ، اين نامه مرا ببر به او بده چه درحال سفر و حركت باشد، چه اقامت كرده باشد، و آگاه باش كه اگر او را درحال حركت بينى خواهى ديد كه بر استر پيغمبر(ص ) سوار است ، و كمان او را به شاخهانداخته ، و تيردانش را به قربوس زينش آويخته ، و اصحابش مانند مرغان صف كشيدهپشت سرش هستند.
(قاصد) گفت : پس او را سواره با همان حالت كه عايشه گفته بوداستقبال كردم ، و نامه را به او دادم ، و مهرش را شكست و خواند و فرمود: بهمنزل مى آيى و از غذا و آب ما مى خورى و جواب نامه ات مى نويسم . گفتم : به خدا! اينكارها عملى نمى شود. (راوى ) گفت : پس آن مرد پشت سر حضرت حركت كرد و اصحاب آنجناب اطرافش را گرفته بودند، سپس به او فرمود: از تو سؤال كنم ؟
عرض كرد: آرى .
فرمود: جوابم را مى دهى ؟
عرض كرد: آرى .
فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم آيا عايشه نگفت : مردى را كه دشمن سرسخت اين مرد(على ) باشد براى من پيدا كنيد و تو را نزد او بردند، و به تو نگفت : دشمنى تو بااين مرد به چه پايه رسيده ؟ و تو نگفتى : بسيارى از اوقات از خداى خود تمنا مى كنمكه او با يارانش در چنگال من باشند، و با شمشير ضربتى (بر سر آنها) بزنم كهخون از شمشير بچكد؟
(قاصد) گفت : خدايا (تو مى دانى )، آرى .
فرمود: پس تو را به خدا قسم مى دهم آيا به تو نگفت كه : نامه مرا ببر و به او بدهخواه در حال حركت باشد يا اقامت كرده باشد، و آگاه باش كه اگر او را درحال حركت ببينى خواهى ديد كه بر استر پيغمبر(ص ) سوار است ، و كمانش را به شاخهانداخته ، و تيردانش را به قربوس زينش آويخته ؟
گفت : خدايا (تو مى دانى ) بلى .
فرمود: پس تو را به خدا قسم مى دهم آيا به تو نگفت : اگر غذا و آبش را بر توعرضه داشت هرگز چيزى از آن مخور كه در آن سحر است ؟
گفت : خدايا (تو مى دانى ) آرى .
فرمود: پس از من هم پيغام مى برى ؟
گفت : خدايا (تو مى دانى ) آرى ، زمانى كه من نزد تو آمدم روى زمين مخلوقى از تومبغوض تر نزد من نبود، و اكنون مخلوقى در زمين از تو محبوب تر نزد من نيست ، پس هرامرى كه مى خواهى بفرما.
فرمود: پس نامه مرا به او برسان و بگو: اطاعت خدا و رسولش را نكردى چون كه خداتو را به ماندن در خانه امر كرد، و تو از خانه بيرون آمده در لشكرها رفت و آمد كردى ،و به طلحه و زبير و يارانش بگو: شما درباره خدا و رسولش به انصاف رفتارنكرديد، چون زنان خود را در خانه هايتان گذاشتيد، و زن پيغمبر را بيرون آورديد.
(راوى ) گفت : پس (مرد) نامه او را آورد و نزد عايشه انداخت و پيغام حضرت را به او داد وبرگشت نزد او و در صف جنگ صفين كشته شد، عايشه گفت : هيچ كس را نزد او نمىفرستيم مگر اين كه او را بر ما فاسد كند (و به ما مى شوراند.)(182)


161- اعراف كيست ؟ 

امام باقر (ع ) مى فرمايد: پيش امير المؤ منين (ع ) سوره (اذا زلزلت الاءرض ‍زلزالها)(183) تلاوت شد تا رسيد به (وقال الاءنسان مالها يومئذ تحدث اخبارها).(184)
حضرت فرمود: من (الانسان ) هستم و به من اخبار گفته مى شود.
ابن الكوا گفت : يا اميرالمؤ منين (و على الاءعرافرجسال يعرفون كلا بسيماهم )،(185) چه كسانى هستند؟
حضرت فرمود: (ما اعراف هستيم و ياران خود را از سيماى آنها مى شناسيم و ما اعرافى هابين بهشت و جهنم مى ايستيم . كسى وارد بهشت نمى شود مگر اين كه ما او را بشناسيم و اوما را بشناسد. و كسى وارد آتش ‍ نمى شود مگر اين كه ما او را نشناسيم و او ما رانشناسد).
ابن الكوا اظهار تشيع مى كرد و على (ع ) او را با جمله (واى بر تو) مخاطب قرار مىداد، وقتى كه جنگ نهروان پيش آمد، ابن الكواء طرفمقابل قرار گرفت و با آن حضرت جنگيد! مردى پيش آن حضرت آمد و گفت : من تو را دوستدارم .
حضرت فرمود: (دروغ مى گويى ).
آن مرد گفت : سبحان الله ! مثل اين كه قلبم را مى داند.
يك نفر ديگر آمد و گفت : من شما اهل بيت پيامبر را دوست دارم .
حضرت فرمود: (دروغ مى گويى ، ما را نه مخنثى دوست مى دارد و نه ديوثى و نه ولدالزنايى و نه كسى كه در حيض نطفه اش بسته شده است ).
آن مرد رفت و وقتى كه غالبا جنگ برپا شد در لشكر معاويه قرار گرفت .(186)


162- ماجراى حرقوص بن زهير 

هنگامى كه شامى ها قرآن ها را روى نيزه كردند و ياران على (ع ) را به شك انداختند وآنان از على (ع ) درخواست كردند تا با شامى ها به مسالمت رفتار كند و سازش نمايدفرمود: واى بر شما اين كار، مكر شاميان است و منظور آنها نگهدارى قرآن نيست و آنهااهل قرآن نمى باشند از خدا بترسيد و دست از پيكار برنداريد، هرگاه سخن مرا نپذيريدراه ها بر شما سخت شود و چنان پشيمان شويد كه سودى نبريد و قضيه چنان شد كهفرمود: زيرا آنها پس از آنكه كار خلافت را به حكومت حكمين واگذار نمودند پى بهتقصير خود برده و دانستند عدم اجابت خواسته على (ع ) به زيان آنها تمام شده و راهوصول به مقصود را براى آنان دشوار ساخته و جز هلاكت راه ديگرى براى آنان نمىباشد.
و هنگامى كه على (ع ) عازم پيكار با خوارج شد فرمود: هرگاه خوف اين معنى نبود كهشما ممكن است از راه حق منحرف شويد و دست از پيكار بكشيد از قضاى الهى كه بر زبانپيغمبر حق جارى شده درباره كسى كه با آنان مى جنگد و كاملا ازاحوال ايشان باخبر است به شما اطلاع مى دادم و ثابت مى كردم كه آنان بدترين افرادندو كسى كه با آنها پيكار كند هر چه بيشتر و بهتر به خدا نزديك است .
هنگامى كه على (ع ) از كارزار با خوارج آسوده شد در صدد يافتن مرد كوتاه دست كهنامش حرقوص ابن زهير بود برآمد و در ميان كشتگان مى گشت و مى فرمود سوگند بهخدا دروغ نگفته ام و كسى هم كه مرا از وجود چنين آدمى اطلاع دروغ نگفته و بالاخره نامبردهرا در ميان كشتگان يافته پيراهنش ‍ را دريده و بر شانه اش گوشت زيادى بهشكل پستان زنان بود كه چون آن را مى كشيدند دست و شانه اش بهدنبال آن كشيده مى شد و چون رها مى كردند به جاىاول بازمى گشت و چون حال او را بدان كيفيت ملاحظه كرد تكبير گفته و فرمود: پيش آمداين موجود، عبرت براى بينايان است .(187)


163- آگاهى على (ع ) از نيت مردم  

روزى على (ع ) فرمود: اگر فرد مورد اطمينانى مى يافتم توسط او مالى را به سوىمداين براى شيعيانم مى فرستادم .
شخصى با خودش گفت : مى روم و مى گويم من مى توانم اينمال را ببرم ، وقتى كه گرفتم ، راه شام را در پيش مى گيرم و به معاويه ملحق مى شوم!
با اين فكر، پيش آن حضرت آمد و گفت : اى امير مؤ منان ! من مى توانم آنمال را ببرم . حضرت سرش را بلند كرد و فرمود: (از من دور شو، تو راه شام را درپيش مى گيرى و به معاويه ملحق مى شوى )(188)(189)


164- اتصال معنوى شيعيان با على (ع ) 

رميله يكى از شيعيان اميرالمؤ منين است ، مى گويد: در كوفه چند روز تب و لرز كردم ونتوانستم در نماز اميرالمؤ منين حاضر شوم ، روز جمعه اى بود در خودم سبكى ديدم تبمسبك شده بود گفتم : چه بهتر است غسل جمعه اى بكنم بروم امروز نماز جمعه را با آقايمعلى (ع ) بخوانم .
در مسجد كوفه آمدم نشسته بودم اميرالمؤ منين به منبر خطبه خواند تب و لرز من شروع شدولى خودم را گرفتم ، حضرت از خطبه فارغ و بعد هم نماز جمعه ، و بعد هم از نماز علىفرستاد دنبالم ، رفتم توى خانه اش فرمود: رميله چه بود، وقتى من روى منبر بودم توچه عارضت شد كه در خودت مى پيچيدى ؟
گفتم : من مدتى تب و لرز داشتم ، امروز تبم كم شد آمدم مسجد موقعى كه شما خطبه مىخوانديد تب و لرز آمد حاصل فرمايش اميرالمؤ منين : اين تب و لرز از تو به من هم سرايتكرد، عرض كرد: آنهايى كه در مسجدند اين طور است يا افراد خارج هم همين طور است ؟
فرمود: در شرق و غرب عالم هر يك از شيعيان ما اگر مبتلا بشوند به ما اثر مىكند.(190)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation