بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نجم الثاقب, حاج میرزا حُسین طبرسى نورى (ره ) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     NAJM0001 -
     NAJM0002 -
     NAJM0003 -
     NAJM0004 -
     NAJM0005 -
     NAJM0006 -
     NAJM0007 -
     NAJM0008 -
     NAJM0009 -
     NAJM0010 -
     NAJM0011 -
     NAJM0012 -
     NAJM0013 -
     NAJM0014 -
     NAJM0015 -
     NAJM0016 -
     NAJM0017 -
     NAJM0018 -
     NAJM0019 -
     NAJM0020 -
     NAJM0021 -
     NAJM0022 -
     NAJM0023 -
     NAJM0024 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

علت اختفاء و غيبت آن حضرت و ردّ شبهه مخالفين 
موضوع هفتم : چه حكمت است در غيبت اين امام با اين عمر طولانى كه هميشه خائف و ترسان ازخلق كناره كرده و كسى از خواص ‍ و عوام ، چيزى از او نديد؟
ابن تيميه حنبلى كه مؤ سس طريقه و آيين طايفه خبيثه وهابيّه نجد است و شيخ عبدالوهابآن مذاهب فاسده را از كتب او برداشته ، در كتاب (منهاج السنيه ) كه رد بر (منهاجالكرامة ) آية الله علاّمه حلّى است ، مى گويد: مهدى الرافضه لا خير فيه اذ لا نفعدينى و لا دنيوى لغيبته .
جواب : بعد از اعتراف به امامت حجة بن الحسن عليهما السلام و بقاى او از روى نصوص ومعجزات و قاعده لطف ، چه بندگان را با اين جهالات و تحاسد و تباغض و تكالب وتجاذب و منافات و متابعت هوى و شهوات به خود واگذاشتن بى رئيسى كه بدون الجاء واضطرار صلاح و فساد و نفع و ضرر دينى و دنيوى در دين وعقل و جان و بدن و عرض و مال ايشان را بيان كند و به آن وادارد و خود به آنچه گويدكند و از خطا و لغزش و نسيان و سهو محفوظ و ماءمون باشد؛ نقض غرض در بعثت نبىصلى الله عليه و آله و تكليف خواهد بود؛ چه آنها در مقام انقياد و اطاعت برآيند و چهگوش به سخنانش فرا ندارند و سر به فرمانش فرود نيارند.
در هريك از آن دو حال ، حجّت بر ايشان تمام و زبان معذرتشانلال است . چنانكه در كتب كلاميّه مشروح شده يا از روى مماشاة و همراهى با خصم ، اعتراف وتسليم اين مدّعا كرده ، چون سائل را ديگر وقعى براى اين سؤال نيست حتى از مَعاشر اماميه .
امّا از اهل سنت :
اولا: به جهت آنكه تطويل عمر حضرت مهدى عليه السلام و اخفاى جنابش از خلق ازافاعيل الهيّه است كه ايشان آن را معلل به حكمتى ندانند به اينكه چون درفعل فلانى صلاح و خير بود، كرد. بلكه هر چه كند آن خير است و آنچه ما آن را صلاحيا اصلح ندانيم ، كردنش بر خداى تعالى واجب نباشد. اگر جميع پيمبران را به دوزخبرد و كفار و شياطين را به بهشت فرستد، قبحى لازم نيايد و در همان خير و حكمت وصلاح است . پس اهل سنّت حق سؤ ال از وجه حكمت اينفعل الهى و ساير اقوال ندارند.
ثانيا: ندانستن وجه حكمت در فعل الهى ، ضررى به وجوب اعتقاد به صدور آنفعل ندارد. چنانكه حكمت بيشتر احكام دين و اسرار عبادت و مفاسد بسيارى از مناهى و جملهاى از كردارهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه نبود مگر از روى وحى و امر الهى ،بر امّت مخفى و مستور ماند و اين جهل ، سبب سستى اعتقاد به صدور دستور و دستبرداشتن از آنچه محل تكليف است نشود، بالضّرورة .
ثالثا: نقض به دجّال كه در خبر بلكه در اخبار صحيحه موجوده در كتب صحاح ايشان استو بيايد در آخر باب هفتم كه مدتى پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله موجود بود ودر جزيره اى در طرف جزاير مغربيه محبوس و عالِم به فتن آخرالزمان و كارهاى خود وزنده خواهد بود تا به دست مهدى عليه السلام يا عيسى كشته شود و درطول عمر و غيبت شريك است با آن جناب . اگر ايشان به جهت ندانستن حكمت وجود و غيبت دستاز دجّال خود برمى دارند، ما نيز نعوذ بالله از مهدى خود صلوات اللّه عليه دست كشيم وگنجى شافعى را در اينجا كلامى است كه در باب مذكور ذكر نموده ايم .
رابعا: در اخبار صحيفه فريقين كه ما طرق آن را كه زياده از پنجاه است ، در كتاب(فصل الخطاب ) ضبط نموديم و جمله اى از صحاح ايشان است رسيده كهحاصل مضمون آنها آنكه : (آنچه در امم سابقه خصوص بنىاسرائيل واقع شده در اين امّت نيز واقع شود؛ حتّى اگر در سوراخ جانورى رفتند، اينهانيز بروند و از براى بيشتر انبياء عليهم السلام غيبتهاى طولانى و غير طولانى بود كهاز امّت خود به امر الهى كناره كرده بودند و كسى از آنها خبرى نداشت .)
شيخ مورخين ، على بن الحسن مسعودى كه اهل سنّت از كتب او مانند (مروج الذهب ) و(اخبارالزمان ) نقل كنند و بر او اعتماد نمايند و محمّد بن شاكر كتبى در فوات الوقيات اورا مدح كرده و كتب او را ذكر نموده ، غيبتهاى انبياء و اوصيا را در كتاب (اثبات الوصية )ذكر كرده و اگر در اين امّت براى حجّتى كه به اعتراف ايشانافضل از عيسى است كه او افضل از جميع انبياء و مرسلين است ، غير اولواالعزم ايشان وديگر غير از آن جناب ، حجّتى نيايد تا قيامت غيبتى نباشد، لازم شود تكذيب آن اخبارصريحه متواتره به حسب مضمون و فرقى نكندطول و قصر زمان غيبت در اين جهت . چنانچه اين اختلاف نيز در آنجا بود.
امّا از معاشر اماميه با اعتراف و اقرار به اين كه در غيبت آن جناب ، البته حكمت بلكهحكمتها است . پس به جهت آنكه ممنوعند از جانب ائمه خود عليهم السلام در بحث و تفتيش درفهميدن سرّ آن ، بلكه بعضى از علما حرام دانسته اند آن را.
شيخ مقدم ابومحمّد، حسن بن موسى نوبختى در كتاب (فِرق و مقالات ) بعد از ذكر مذهباماميه در حق مهدى صلوات اللّه عليه و غيبت آن جناب فرموده : (و نيست از براى عباد كهتفتيش كنند از امور خداى تعالى و پيروى كنند چيزى را بدون علم و طلب كنند آثار چيزىرا كه پنهان كرده اند از ايشان و جايز نيست ذكر اسم آن جناب و نه سؤال از مكان او تا اينكه آن جناب ماءمور شود به اين . زيرا كه آن جناب گمنام و خائف ومستور به سِتر خداوندى است و نيست بر ما بحث كردن از امر او بلكه بحث از اين و طلباو مُحرّم است و حلال نيست . الخ )
و در (علل الشرايع ) و (كمال الدين ) روايت است كه فرمود: (بدرستى كه از براىصاحب اين امر غيبتى است كه لابد است از آن كه به ريبه بيفتد در آناهل باطلى .)
راوى پرسيد: (چرا؟ فداى تو شوم !)
فرمود: (به جهت امرى كه اذن ندادند ما را در كشف آن از براى شما.)
راوى پرسيد كه : (وجه حكمت غيبت آن جناب چيست ؟)
فرمود: (وجه حكمت آن جناب ، وجه حكمت غيبتهاى كسانى است كه پيش از او بودند ازحجّتهاى خداوند تعالى ذكره .
بدرستى كه وجه حكمت در اين منكشف نمى شود مگر بعد از ظهور آن جناب ، چنانچه منكشفنشد وجه حكمت آنچه خضر كرد از سوراخ كردن كشتى و كشتن غلام و برپا داشتن ديوار، ازبراى موسى عليه السلام ؛ مگر بعد از جدايى ايشان .
اى پسر فضل ! بدرستى كه اين امر، امرى است از امرهاى خداى تعالى و سرّى است ازاسرار خداوند و غيبى است از غيب خداوند و هرگاه دانستيم كه خداى عزّوجلّ، حكيم استتصديق مى كنيم كه همه افعال او از روى حكمت است . هرچند وجه آن منكشف نباشد براى ما.)
و با اين حال براى بعضى روات ، چون سؤ ال از حكمت غيب مى كردند، چيزى مى فرموندكه راوى ساكت مى شد و از خبر مذكور معلوم مى شود كه آنچه فرمودند سرّ حقيقى و تماموجه حكمت نبود؛ چنانكه در اخبار بسيارى سبب غيبت آن جناب را خوف ازقتل و كشته شدن قرار دادند.
و شيخ طوسى رحمه الله در كتاب (غيبت ) بر همين سبب ، اعتماد فرموده و جز خوف چيزىرا مانع ظهور ندانسته و مانع شدن خداوند، ظالمين را ازقتل آن جناب به غير طريق نهى بلكه به اسباب الهيّه موجب الجاء و منافى تكليف است ونقض غرض بردن ثواب است و فرق ميان آن حضرت و آباء طاهرينش عليهم السلام كهايشان ظاهر در ميان مردم بودند با آنكه سلاطين جور در هر عصر و بيشتر خلايق مخالف وعدوى ايشان بودند به خلاف آن حضرت كه مستور شد وحال آنكه علّت ستر در ايشان آن بود كه سلاطين و واليان از طرف ايشان آسوده و خاطرجمع بودند كه خروج نخواهند كرد و مقاتله با شمشير را اعتقاد ندارند.
اما در حقّ مهدى عليه السلام پس معلوم ايشان شده بود كه آن جناب ، خروج خواهد كرد وهمه سلاطين را مقهور خواهد نمود و بساط سلطنت و دولت جباران را برمى چيند و بساطعدل و داد در تمام روى زمين بگستراند. پس از چنين كسى كه منافى و مضاد با ملك است ،البته خائف باشند و بقدر امكان در صدد قلع و قمع او برآيند و چون آخر حجج است دركشته شدنش ابطال و عده خداوندى است ، زيرا ديگرى نيست كه به جايش بنشيند تا آنزمان كه حسب امر الهى از كشته شدن ، ماءمون شود، خود را ظاهر نمايد. پس به ملاحظه اينخوف ، غيبت و استتار آن حضرت واجب باشد.
روايتى از امام صادق عليه السلام در حكمت غيبت حضرت عليهالسلام
در حكمت و در علل و (كمال الدين ) از امام صادق عليه السلام وجهى ديگر براى حكمت غيبتروايت است كه راوى عرض كرد: (چرا اميرالمؤ منين عليه السلام مقاتله نكرد با مخالفينخود در اول ؟)
فرمود: (زيرا كه در كتاب خداوند عزّوجلّ است :
وَلَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابا اَليما.
اگر جدا شوند، هر آينه عذاب مى كنيم كافران را عذابى دردناك .
راوى پرسيد: (مقصود از جداشدن چيست ؟)
فرمود: (ودايع مؤ منينى كه در صلبهاى كافران است و همچنين قائم عليه السلام ظاهرنمى شود هرگز تا آنكه بيرون بيايد ودايع خداوند عزّوجلّ. پس چون بيرون آمدند، ظاهرمى شود بر آنها كه غلبه دارند از دشمنان خداىعزّوجل . پس مى كشد ايشان را.)
نتيجه اين خبر شريف آنكه : وجه غيبت ، استخلاص نطفه هايى است كهحاصل مى شود از آنها اهل ايمان از اهل نفاق ؛ زيرا كه بسط يد به مقتضاى خروج ، موجبقتل اهل خلاف است و به سبب قتل آنها فوت مى شود اين ذرارى صالحه از اصلاب ايشان ودر حكمت بالغه ، اين امرى است مطلوب و همين وجه ، علت صبر و سكوت و ترك جهاداميرالمؤ منين عليه السلام بود با كسانى كه بر او پيشى گرفتند. زيرا آن حضرت مىدانست كه در اصلاب اهل ردّه نطفه هاى مؤ منينى است . چنانچه بسيارى مشهود و محسوس استو حال صبر و قعود آن جناب از طلب خود مثل اختفاى امام عصر عليه السلام است .
بلكه فاضل خبير، قطب الدين اشكورى تلميذ محقق داماد در (محبوب القلوب ) روايت كردهكه : جناب سيدالشهداء عليه السلام در روز عاشورا چون حمله مى كرد به لشكر ابنزياد، بعضى را مى كشت و بعضى را وامى گذاشت با آنكه به ظاهر متمكّن شده بود برقتل آنها. از آن جناب سؤ ال كردند از سبب اين كار.
فرمود: (پرده از پيش چشم من برداشته شد، پس ديدم نطفه هايى را كه در صلبهاىايشان بود. پس شناختم آن را كه از نطفه او،اهل ايمان بيرون مى آيد. پس او را وا مى گذاشتم از كشتن به جهت استخلاص آن ذرّيّه وديدم آن را كه از او نطفه صالحى بيرون نمى آيد، پس او را مى كشتم .)
امثال اين كارها شغلاهل ولايت است در تدابير امور خلق به نحوى كه ملتفت نمى شوند. پس نشود اعتراض كردبر افعالشان بلكه واجب حمل آنهاست بر حكمت اجماليه و مصالح عامه بدون حجّت به علمتفصيلى برآنها.
نيز در (كمال الدين ) روايت شده از سدير از آن جناب كه فرمود: (براى قائم ما غيبتىاست كه طول مى كشد زمان آن .)
سدير پرسيد: (چرا اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله ؟)
فرمود: (ابا نموده خداوند مگر آنكه جارى كند در او، طريقه انبياء عليهم السلام را درغيبتهاى ايشان و لابد است او را اى سدير! از استيفا كردن زمانهاى غيبتهاى ايشان را. خداىتعالى فرمود:
لَتَرْكَبَنَّ طَبَقا عَنْ طَبَقٍ.
يعنى هر آينه خواهيد بود بر طريقه و سيرت مطابق سيرت و طريقه آنان كه پيش ازشما بودند.)
و اين اشاره به همان وجهى است كه سابقا ذكر كرديم .
موضوع هشتم : با اين همه اختلاف كه در ميان اماميه پيدا شده در فروع واصول چرا خود را براى چند نفر از خلص شيعيان كهاقوال ايشان متبع است ظاهر نمى كند و رفع آن اختلاف را كه سبب تفسيق وتضليل و تكفير يكديگر شده نمى فرمايند از طرف ايشان كه ماءمون است و خوف و بيمىندارد.
جواب : بيشتر خلق روى زمين منكرند وجود ذات اقدس حضرت احديّت جلّ ثناؤ ه را و آنانكه معترفند آن قدر اختلاف در مراتب توحيد و صفات وافعال جنابش دارند كه جز يك طريقه همه آنهاباطل و قائلش ضال و از براى بيشترى سبب خلود نار است و خداى تعالى در هيچ وقت ازچيزى نترسد و تواناييش در رفع اختلاف از بين وفصل خصومت متنازعين و ايجاد معرفت ضرورى و علم وجدانى در نفوس و قلوب به نحوىكه همه جز حق ، چيزى در دل نگيرند بيشتر است به اضعاف غير متناهيه از ولى و نايب وخليفه اش در زمين و هر عذرى كه در ترك آن براى خداوند عزّوجلّ مقرر كرده شد، وليّشاولى است به آن عذر براى ترك رفع اختلاف .
موضوع نهم : شما اماميّه ، امامى قائل شديد كه تمام لوازم امامت و ذاتيّات رياست عامه ونيابت الهيّه و خلافت نبويّه را از او سلب مى كنيد. چون بيان احكام وفصل خصومات و اجراى حدود و حفظ ثغور و اخذ حقوق و اعانت مظلوم و امر به معروف ونهى از منكر و دفع ظالم و تجهيز عساكر و امثال اينها كه غرض از نصب امام ، چه به نصباشد يا به اجماع ، اقامه امور مذكوره و نظم مطالب شرعيه و اصلاح مفاسد دينيه ودنيويّه مسلمين است و با انتفاء تكاليف مذكوره از او به جهت عدم تمكن از اقامه آن ، از امامتبيفتد و ديگر چيزى نماند كه به سبب آن ، امام شود و لايق اين منصب و سزاوار اين لقبباشد و مهدى شما، همان است كه ابن تيميّه در منهاج السنيه گفت كه : (خيرى دنيوى ودينى در غيبت او نيست .)
جواب : امّا بر طريقه اهل سنّت : 
پس ، اولا: نقض به غيبت غالب انبياء عليهم السلام كه غرض از بعثت ايشان انفاذ احكاممذكوره و اجراى تكاليف معهوده بود، اصالةً و امام مكلّف به آنهاست به نيابت از ايشان وغيبت ايشان در كتب سير و تواريخ و اخبار نبويّه فريقين موجود است وقابل انكار نيست .
و كفايت مى كند از براى اثبات اين مدعى ، غيبت جناب يونس عليه السلام از قوم خود بلكهاز همه جنبنده در زمين وحتّى زير زمين ، غير از آن ماهى كه يونس در شكمش قرار گرفت بهنص قرآن مجيد و هيچ مسلمى نتواند به جهت اين غيبت ، سلب نبوّت از او كند كه در اين مدّتمفارقت از امّت و سير در كشتى و در شكم ماهى تا زمان عود به قوم خود، نبىّ نبود و نبوّتاو يا غير او دائر مدار حضور و تسلط باشد كه گاهى برود و گاهى بيايد و پيغمبرگاهى رعيّت و تابع شود. زيرا بالبديهه خلق از اين دو صنف بيرون نباشند و چنيناحتمال سخيف و قول بديهى البطلان را تاكنون كسى نداده و نيز زمان انفراد ايشان چونامّتشان هلاك مى شدند.
چنانكه ثعالبى و غيره روايت كرده اند كه : پيغمبرى كه امّت او به عذاب الهى هلاك مىشدند، ماءمور بود كه بيايد در مكّه معظمه بماند و عبادت خداوند كند تا اجلش در رسد واوضح و اعجب از همه خفا و غيبت نبى اكرم صلى الله عليه و آله از امّت خود؛ چنانچه درسيره حليه برهان الدين شافعى و غير آن از ابن اسحق روايت شده كه آن جناب ، سهسال مخفى بود بعد از نزول سوره مباركه : يا اَيُّهَا الْمُدَثِّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ. درخانه ارقم و مردم را در نهانى دعوت مى كرد و چون مى خواستند نماز كنند با چند نفرىكه ايمان آورده بودند، مى رفتند در بعضى درّه هاى كوههاى مكّه پنهان مى شدند و نمازمى كردند.
در آنجا تقويت كرده كه مدّت استخفاى در خانه ارقم ، تا آنكه دعوت را ظاهر نمود، چهارسال بود و همچنين مدّتى در شعب ابيطالب محصور بلكه محبوس بودند و نيز در غار ومدتى پس از آن بلكه در تمام ايام بعثت ، قهر و سلطنتى نداشتند كه انفاذ كنند آن امور راجز دعوت به توحيد و رسالت و اندكى از اعمال جوارحيه و بنا بر سياق سؤال ، بايستى العياذ باللّه سلب كرد نبوّت را از آن جناب در اين مدت مذكوره و چنين شخصاز دايره اسلام بيرون است و ثانيا تصريح علماىاهل سنّت بر اين كه قهر و سلطنت فعليّه ، شرط در نبوت و امامت نيست كه چون مفقود شد،برود.
شيخ ابوشكور سلمى حنفى ، محمّد بن عبدالرشيد بن شعيب كشّى كه او را مجدد الف ثانىمى دانند، در كتاب (التمهيد فى بيان التوحيد) گفته ونقل عبارت ، اولى است ، شايد علما را حاجت افتد درنقل آن در كتب عربيه :
قال : قال بعض الناس : بانّ الامام اذا لم يكن مطاعا فانّه لايكون اماما، لانّه اذا لميكن القهر والغلبة له فلايكون امما فلما ليس كذلك لان طاعة الامام فرض على الناسفان لم يكن القهر فذلك يكون من تمرد الناس وهو لا يعزله عن الامامة فلولم يطع الامامفالعصيان حصل منهم وعصيانهم لايضر بالامامة الا ترى ان النبى ماكان مطاعا فىاول الاسلام وما كان له القهر على اعدائه من طريق العادة والكفرة وقد تمردوا عن امره ودينهوقد كان هذا الايضره ولا يعز له عن النبوة وكذا الامام خليفة النبى لامحالة وكذلك على عليهالسلام ما كان مطاعا من جميع المسلمين ومع ذلك ما كان معز ولا فصح ما قلنا ولو ان النّاسكلّهم ارتدوا عن الاسلام والعياذ باللّه تعالى فانّ الامام لمينعزل عن الامامة فكذلك بالعصيان . انتهى .
محصل اين عبارت همان است كه ذكر شد كه نبوت و امامت كه از مناصب الهيّه استمثل سلطنت و حكومت عرفيه نيست كه اگر قهر و غلبه و امكان اجراى اوامر و نواهى در مقامفعليت رسيده باقى والاّ مانند سلطان بى ملك و عسكر است كه نشود او را سلطان گفت .
نيز در اخبار اهل سنّت وارد است كه : (ائمه ، از قريش اند.) و در بعضى از آنهاست كهامر خلافت هميشه در قريش خواهد ماند؛ چنانكه در (صحيح بخارى ) است كه حضرترسول صلى الله عليه و آله فرمود: (پيوسته اين امر يعنى امر خلافت چنانكه شارحينتصريح كرده اند، در قريش خواهد بود تا زمانى كه باقى باشد از ايشان دو نفر.)به روايت ديگر: (تا باقى باشد از مردم .)
شيخ شمس الدين محمّد بن علقمى شافعى ، تلميذ سيوطى در (كوكب المنير) شرح جامعصغير استاد خود، بعد از ذكر مذكور گفته كه : (چون مردم تابع قريش بودند درجاهليّت و ايشان رؤ ساى عرب بودند، تابع ايشان شدند در اسلام و ايشانند اصحابخلافت و اين خلافت مستمرّ است براى ايشان تا آخر دنيا تا زمانى كه در ميان مردم دو نفرباشند كه ظاهر شده آنچه آن جناب فرموده ؛ پس از زمان آن حضرت تاحال خلافت در قريش است بدون مزاحمتى در آن . هرچند متغلبين مالك شدند بلاد را، لكنايشان معترفند كه خلافت در قريش است ؛ پس اسم خلافت باقى است هرچند مجرد تسميهباشد.)
ابن حجر عسقلانى در (فتح البارى ) شرح (صحيح بخارى ) اين معنى را يكى ازمحتملات خبر مذكور قرار داده و احتمال ديگر داده كه : مراد (اخبار) نباشد، بلكه امرباشد كه آن را به صورت (خبر) فرموده ، يعنى : هميشه بايد براى خود، خليفه ازقريش معيّن كنيد بنا بر طريقه ايشان كه بايد رعيّت براى خود، خليفه بسازند و آنگاهپيرويش كنند.
كرمانى ، شارح بخارى بعد از اشكال كه در زمان ما، حكومت در غير قريش است جواب دادهبه اين كه در بلاد مغرب و مصر، خليفه از قريش هست .
در (فتح البارى ) گفته كه اين صحيح است ولكن در دست او بستن و گشودنى نيست ونيست براى او از خلافت مگر مجرد اسم فقط و اين عبارات صريح است در آنكه تسلط وحكومت ، شرط خلافت و امامت نيست ؛ بلكه خليفه و امام همان است كه خدا ورسول صلى الله عليه و آله او را خليفه و امام گفته هر چند غاصبين و متغلبين او را تمكينندهند و در اين معنى فرقى ميان حضور و غياب و ظاهر و اختفا نيست .
نيز ملك العلماء شهاب الدين بن عمر دولت آبادى در كتاب (مناقب السادات ) مسمّى به(هداية السعداء) گفته كه : (يزيد باغى متغلب خارجى بود و خروج بر امام در جميعاديان حرام است و يزيد لعين ، خروج كرده بر حسين عليه السلام بدونتاءويل و او را كشت به محاربه .)
نيز در آنجا گفته : (چون على بن ابيطالب عليه السلام كشته شد، خلافت از آن حسن بنعلى عليهما السلام بود. آنگاه از آن حسين بن على عليهما السلام و بغى كرد در عهد حسين ،يزيد بن معاويه . بغيى كه مسلط شد به آن .)
براى اثبات مدعى و جواب از آن سؤ ال بى پايه اين مقدار عبارت كافى است ، ان شاءالله . و جمع ساير كلمات و مناقضات و هفوات ايشان بى فايده است ؛ چه منصف را آن مقداركافى است و معاند لجوج به اضعاف آن قناعت نكنند.
اما بر طريقه معاشر اماميّه ايّدهم اللّه تعالى : 
ايشان اوّلا گويند كه : چون خداى عزّوجلّ خواست امامى بيافريند، قطره اى از آب جنّت ازابر نازل فرمايد كه بر ثمره اى از ثمرات زمين بيفتد و آن را حجّت آن عصر بخورد ونطفه امام از آن منعقد شود و چون چهل روز بر آن بگذرد، صدا بشنود و چون چهار ماهه شودبر بازوى راستش بنويسند:
وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقا وَعَدْلا لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ.
و چون متولّد شد، عمودى از نور در دلش جاى دهند كه نظر كند در آن به خلايق واعمال ايشان و نازل شود بر او ، امر خداوند در آن عمود و آن عمود، نصب عين اوست ؛ بههرجا كه برود و نظر كند و پر كند دلش را از محبّت خود كه غير جنابش كسى را نگزيند.و از خوف خود كه از هيچ چيز غير او نترسد. و از زهد كه به هيچ چيز دنيا و غير دنيا رغبتنكند جز آنچه را كه او امر فرمايد. و از سخا كه از ايثار چيزى حتّى جان خود در راه اوپروا نكند. و از شجاعت كه از هيچ مخلوقى روى نگرداند. و ازتوكّل كه غير جنابش چيزى را مضرّ يا نافع نداند و نبيند بر اين رقم .
حقايق جميع صفات حسنه را در دلش جاى دهد و نگاهش دارد از آن كه گردى از قذارت اخلاقذميمه بر آينه قلبش نشيند و حقيقت اشيا را به او بنمايد و قبايح بواطن معاصى را بداندو ببيند، بالطبع از او متنفر و گريزان باشد و روح القدس را بر اوموكّل كند كه او را مؤ يّد و مسدّد دارد و از او جدا نشود و او غفلت و سهو و نسيان ندارد ودلش را چون بيت المعمور و عرش ، محل تردّد ملائكه و مطاف ايشان قرار دهد كه پيوستهمعراج ايشان باشد و اصنافى از ابواب علوم به او عطا فرمايد.
و غرض از گردش افلاك و ايجاد خلايق از سمك تا سماك ، او باشد. همه به سبب او وبراى او حركت كنند و زندگى نمايند. از طفيل وجود او بخورند و بياشامند.
پرستش و بندگى كه خداى تعالى خواسته به نحوى كه خواسته ، آن است كه او كند.تسبيح و تمجيد و تهليل و تكبير و نماز و روزه و حج ، آن است كه او كند و به جاى آرد.
پس ، از لطفها و احسانها و نعمتهاى غير متناهيه كه به او كرده و به تمامكمال كه ممكن تواند به آن رسد، او را آراسته و زينت داده ؛ به ارشاد و هدايت خلقش امرفرمايد، به نحوى كه از اختيار و ميل خود بيرون نرود وقابل استحقاق ثواب و مكرمت شود.
آن جناب نيز با نبودن مفسده اى اظهار دعوت كند اگر اطاعت كنند به خود احسانى كردندوگرنه بر دامن كبرياش ، ننشيند گرد ساكت يا غايب شود.
و تمام مراتب هدايت و ارشاد خلق كه يكى از مناصب اوست ، بالنّسبه به ساير مقامات آنجناب ، قطره اى است نسبت به دريا كه اگر ميسّر نشد نقصى در او پديد نيايد و ازمقاماتش چيزى نكاهد مگر خداى خواهد كه به مضمون : وَلَئِن شَئْتنا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذىاَوْحَيْنا اِلَيْكَ. هرچه داده سلب فرمايد.)
اگر عالم عابد زاهد متبحّرى به جهت حبس شدن در مطموره اى از مقام خود بيفتد و علم وعمل و زهد از او برود و نشود او را عالم زاهد گفت ، امام نيز در غيبت از خلق ، از امامت بيفتدبا آنكه تفاوت اين دو بيشتر است از ثرى تا به ثريا.
ثانيا: گويند كه همه اقسام خير و نعمت و بركت از آن جناب به تمام خلايق رسد و انواعىاز بلاها و عذابهاى گوناگون كه به اعمال قبيحه و كردارهاى زشت خود كه به ارتكابعشر عشير آن امم سابقه به مسخ و خسف و غرق و حرق ، فانى و تمام مى شدند مستحق شدهو مى شوند، از ايشان به سبب آن وجود دفع مى كند و قائم مقام جدّ اكرم خود است صلىالله عليه و آله در برگشتن عذاب به جهت بودن او در ميان خلق به مضمون : ما كانَاللّهُ لِيُعَذِّبهُمْ وَاَنْتَ فيهم . عادت خداوندى نبوده كه ايشان را عذاب كند وحال آنكه چون توئى در ميان ايشانى .
گويند كه : اگر يك روز امام در زمين نباشد اجزاى وجود خلق از هم متلاشى شود. به سبباو باران ببارد؛ زمين گياه آرد؛ درخت ميوه كند؛ حيوان شير دهد؛عقل ادراك كند؛ چشم ابصار نمايد؛ گوش بشنود؛ زبان گويد؛ با دوستانش لطف خاصدارد؛ انواع محبّت و احسان به ايشان فرمايد كه گاهى ندانند.
بلكه وجود و بقاى او سبب است از براى بقاى شريعت و حفظ قوانين آن ، از تغيّر وزوال و همين اصل است كه به آن ثابت كرده اند وجوب نصب امام و احتياج به وجود او را.پس لازم نمى آيد از تعذّر، تصرّف او در احكام جزئيه چندان ضررى با حفظاصول و قوانين كليّه ، امتناع انفاذ امور جزئيّه به جهت عارض خارجى مانع نشود از ثبوتاصل ولايت و نه تحقق آن به اعتبار امور كلّيه مهمّه ؛ زيرا كه آن مانع نتواند رد كند وتعطيل نمايد آنها را.
نيز در اخبار فريقين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:(اهل بيت من امان است براى اهل زمين ، چنانكه ستاره ها امان است براىاهل آسمانها.)
در باب هفتم و دهم بيشتر از اين توضيح بيايد ان شاء الله تعالى از براى ثبوت خيرو نفع آن جناب در غيبت كبرى .
ثالثا: گويند آن امامى كه ما به او قائليم و به امامتش اعتراف داريم ، حجّت است از جانبخداوند تبارك و تعالى بر ملائكه و انسان و انواع حيوانات و جن و مخلوقات جميع عوالم وبلادها و شهرها كه از حيطه جبّاران بيرون است ؛ مانند: جابلسا و جابلقا و غير آنها كهاشاره به آنها بشود در قصّه جزيره خضرا و تمام آنها در حيطه اقتدار وسلطنت فعليّه آنجناب است و به امر و فرمان آن جناب ، مؤ تمر و سركشى نكنند. هر چه گويند اطاعت كنندو فرمان برند؛ جز اين صنف بنى آدم موجود در دو روى زمين كه بالنّسبه به آنها قدرمحسوسى ندارند و بر فرض تسليم كه از شرايط صحّت امامت ، اقتدار فعلى است ،تسليم نداريم كه بايد بر تمام آنكه مبعوث شده بر آنها مقتدر و غالب باشد والاّ لازمآيد سقوط جميع انبياء و خلفا از درجه نبوّت و خلافت . زيرا هرگز اقتدار تمام براىاحدى از ايشان ميسر نشد.
موضوع دهم : سلاطين جور و متغلبين در بلاد اگر بخواهند توبه كنند و حق آن جناب رابه او بدهند چاره اى ندارند. زيرا كه دسترس ‍ به او ندارند كه حقش را تسليم نمايند وخود را فارغ كنند؛ پس توبه اين جماعت هرگزمقبول نشود.
جواب : كفايت مى كند او را در توبه ، دست كشيدن از آنچهمشغول است به آن و پشيمان بودن از نشستن در مقامى كه جايز نبود بر او نشستن در آن وعزم بر عدم معاودت . و آن جناب ، حسب امر الهى تكليف خود را داند كه در اينحال ظاهر شود يا نشود و غير اينها از شبهات شبيه به تار عنكبوت كه صاحبش بهغريقى ماند كه به هر خاشاكى متشبث شود. چنانكه بعضى گفتند كه او، از كجا مطمئنشود كه اگر ظاهر شود او را نكشند و ذكر اينها و تعرض جواب از آنها تضييع عمر وكاغذ و قلم و وقت خواننده است .
مخفى نماند كه جمله اى از شبهات سابقه را علماى متكلّمين ما در كتب كلاميّه و امامت متعرضشده ، به اصول اماميّه و قواعد كلاميّه جواب آن و ايرادهاى وارده بر آن را داده اند و چون دراين مؤ لّف شريف ، بناى استقصاى مطالب متعلّق به آن جناب نبود، بلكه بناى جمعنوادر و مستطرفات حالات كه كمتر در كتابى جمع شده و علاوه طرفمقابل چندان با ادله عقليه آشنايى ندارند، قناعت كردم به نقض ونقل اخبار و كلمات علماى ايشان كه بهتر ساكت مى شوند و غرضى جز آن نيست والاّ بهامثال اين جوابها هرگز از طريقه خود برنگردند و گاهى كه از علما يا عوام ايشانمستبصر شدند غالبا از راههاى ديگر بود.
بلى ! براى اهل علم خاصّه ، نفع بخشد كه از آن شبهات به شبهه نيفتند و عوام ايشان راحظّى نيست در آن و به امثال آنچه ما ذكر كرديم ، بهتر منتفع مى شوند و چون غرض از اينكتاب نيز انتفاع عامّه فارسى زبان است ، ملاحظهحال ايشان كرديم ؛ از نقل آن كلمات دست كشيديم و بحمد اللّه تعالى در بسيارى از كتابفارسيّه موجود و در همه بلاد منتشر است و اميدوارم از الطاف الهيه كه انتفاع ايشان از اينكتاب كمتر از انتفاع از بسيارى از كتب مؤ لّفه در اين باب نباشد. والحمداللّه
باب پنجم : در اثبات بودن مهدى موعود همان حجة بن الحسن العسكرى عليهماالسلام
در ذكر اثبات بودن مهدى موعود، همان حجة بن الحسن العسكرى عليهما السلام متفق عليهبين مسلمين ، به نص حضرت رسول صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين عليه السلام وبعضى از امامان عليهم السلام .
خلافى نيست در فضل و علم و ديانت و زهد و صدق و تقواى ايشان از طرقاهل سنّت و از طرق خاصه ، بى استيفاى متن تمام خبر ايشان كه موجبتطويل است . بلكه غرض رساندن اين مقدار از مدّعى كه آن شخص مخصوص ، همان موعودمنتظر است به نص ‍ رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمّه صلوات اللّه عليهم به حدّتواتر لفظى يا معنوى كه سبب قطع باشد از براى منصف خالى از عناد و شبه و درتمام احاديث و اخبار معتبره اهل سنّت معارضى براى آنها نيست .
زيرا دانستى كه جمهور ايشان دعوى مهدويّت شخصى مخصوص نكنند و بر هر خسيسىقابل مهدويت را جايز دانند كه مهدى عليه السلام باشد. پس بابتاءويل آن اخبار نيز بالمره مسدود است ، زيرا بى معارض عقلى چنانكه در باب سابقمعلوم شد و معارض نقلى كه خود معترفند، بعد از معلوميّت ضعف و بطلان چند خبر كه آننيز گذشت ، جايز نباشد تصرف و تاءويل در نص صحيح قطعى و كلام صريح بتّىكه مؤ يد است در اين مقام به خبر متفقٌ عليه بين فريقين كه :
(هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد، مرده است به مردن جاهليّت كه بىفطرتاسلام از دنيا بيرون رفته .)
سيوطى در (تاريخ الخلفا) از چند طريق از بخارى و مسلم و احمد و ابى داوود و بزاز وغير ايشان روايت كرده به الفاظ مختلفه كهرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (دوازده خليفه از قريش خواهد بود.)
و به روايت احمد و بزاز: (دوازده نفرند به عدد نقباى بنىاسرائيل .)
و به روايت مسدّد در مسند كبير: (دوازده خليفه اند كه همه ايشانعمل مى كنند به هدايت و دين حق .)
آنگاه نقل كرده از قاضى عياض مالكى كه او گفته : بايد مراد از دوازده در اين احاديث وآنچه شبيه آنهاست ، آنكه ايشان در زمانى باشند كه خلافت عزيز و اسلام قوى و امورمستقيم باشد و مردم اجتماع كنند بر آن خليفه و امير چنين بود تا وقتى كه امر بنى اميّهمضطرب شد در زمان وليد بن يزيد تا آنكه برپا شد دولت بنى عباس ، پس ايشان راتمام كردند.
سخيف و ضعيف بودن روايت ابن حجر 
ابن حجر عسقلانى شيخ الاسلام در شرح بخارى گفته كه كلام قاضى ، كلامى است كهگفته شده در آن حديث تا آن كه مى گويد: (آنچه واقع شد آن است كه مردم جمع شدندبر ابى بكر، آنگاه بر عمر، پس عثمان ، پس على عليه السلام . تا آنكه واقع شد امرحكمين در صفين ، پس معاويه از آن روز ناميده شد به خليفه . آنگاه اجتماع كردند برمعاويه در وقت صلح با حسن . آنگاه اجتماع كردند بر پسر او، يزيد و از براى حسين امرمنتظم نشد، بلكه كشته شد پيش از آن و چون يزيد مرد، اختلاف شد تا آنكه اجتماع كردندبر عبدالملك بن مروان بعد از كشته شدن ابن زبير.
آنگاه اجتماع كردند بر چهار فرزند او، وليد و سليمان و يزيد و هشام و ميان سليمان ويزيد، عمر بن عبدالعزيز بود. پس ايشان هفت خليفه اند بعد از خلفاى راشدين ودوازدهمى ، وليد بن يزيد بن عبدالملك است كه چون عمويش هشام مرد، اجتماع كردند. پس ‍چهار سال خلافت كرد، آنگاه او را كشتند و فتنه منتشر شد از آن روز و ديگر اتفاق نيفتاداجتماع بر خليفه بعد از او.)
از اين كلام معلوم مى شود كه يزيد بن معاويه از خلفاى دوازده گانه است كه حضرت خبرداد كه ايشان هادى و عالمند بين حق و برحقند!!!
پس خروج كننده بر او و ياغى و خارج بر امام زمان خواهد بود و اين از شواهد واضحه استبر آنچه علماى اماميّه مدّعيند كه به قواعد اهل سنّت ، حضرت سيّدالشهداء عليه السلامخارج بر امام زمان خود بود و ادلّه و براهين و شواهد اين مدعى بسيار است ! مقام را گنجايشبيش از اين نيست و از اينجا است كه ابن حجر مذكور در كتاب (تقريب ) تصريح كرده كهعمر بن سعد، ثقه است و ارتكاب آن امر عظيم را منافى عدالت او ندانسته !
ردّ اقوال بعضى از علماى اهل سنّت توسط بعضى ديگر از علمايشان  
علماى اهل سنّت چنان گرفتار اين خبر شريف شدند كه خواستند از آن فارغ شوند، بحمداللّه نشد؛ بلكه احتمالاتى كه در آن دادند مفتضح و رسوا شدند، گاهى ارجاس خلفاىبنى اميّه و بنى عباس را گفتند كه : هر كس ، آن متجاهرين در بيشتر كباير ضروريهاهل اسلام را نشناسد و ايشان را مقتداى خود نداند، كافر مرده و بر آن نسق ساير سلاطين وگاهى امام هر زمان قرآن را گرفتند و اين خبر بر طريقه تام اماميّه و واضح و روشن استو نيز مؤ يّد به چند صنف اخبار ديگر كه در باب اثبات امامت ائمّه اثناعشر عليهم السلامبه اسانيد معتبر ثبت شده و محل ذكر آنها نيست .
اما از طرق اهل سنّت ، چند خبر ذكر مى شود:
روايت مهم منتخب الدين در مورد جانشينانرسول اللّه صلى الله عليه و آله
اول : عالم حافظ، منتخب الدين محمّد بن مسلم بن ابى الفوارس رازى در كتاب (اربعين )خود روايت كرده به اسناد خود از احمد بن ابى رافع بصرى ، گفت :
(خبر داد مرا پدرم و او خادم امام ابى الحسن ، علىّ بن موسى الرضا عليهما السلام بود،از آن جناب كه فرمود: خبر داد مرا پدرم ، عبد صالح موسى بن جعفر عليهما السلام گفت :خبر داد مرا پدرم ، جعفر صادق عليه السلام گفت : خبر داد مرا پدرم باقر علم انبيا، محمّدبن على عليهما السلام گفت : خبر داد مرا پدرم ، سيّد العابدين على بن الحسين عليهماالسلام گفت : خبر داد مرا پدرم ، سيّد الشهداء حسين بن على عليهما السلام گفت : خبر دادمرا پدرم ، سيّد الاوصياء على بن ابيطالب عليه السلام كه فرمود:رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: (كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوندعزّوجلّ را و او به نظر رحمت ، اقبال كند به او واعراض نفرمايد از او، پس موالات كند باعلى عليه السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را و او (خداوند) از او خشنود باشد، موالاتكند با پسر تو، حسن عليه السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را و خوفى بر او نباشد، پس هر آينهموالات كند با پسر تو، حسين عليه السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را وحال آنكه گناهانش از او كناره كرده و از آنها پاك شده باشد، پس هر آينه موالات كند باعلى بن الحسين عليهما السلام و او چنان است كه خداى فرمود: سيماهُم فى وُجُوهِهِم مِنْاَثرِ السُّجُود.
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداى عزّوجلّ را وحال آنكه چشمش خنك باشد يعنى خرسند باشد، پس هر آينه موالات كند با محمّد بن علىعليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را در حالتى كه كتاباعمال را به دست راستش دهند، پس موالات كند با جعفر بن محمّد عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را پاك و پاكيزه شده ، پس موالات كند باموسى بن جعفر عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را در حالتى كه خندان است ، پس موالات كندبا على بن موسى الرضا عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را در حالتى كه درجات او را بلند كرده اندو سيئات او را مبدّل نموده اند به حسنات ، پس هر آينه موالات كند با پسر او محمّد بن علىعليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را، پس با او به آسانى محاسبه نمايد ومداقه نكند و داخل كند او را در بهشتى كه فراخى او به فراخى آسمانها و زمين است كهمهيّا شده براى پرهيزكاران ، پس موالات كند با پسر او على بن محمّد عليهما السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را وحال آنكه در زمره فائزين باشد، پس موالات كند با پسر او حسن عسكرى عليه السلام .
كسى كه دوست دارد ملاقات كند خداوند عزّوجلّ را در حالتى كه ايمان اوكامل و اسلامش نيكو شده ، پس موالات كند با پسر او، منتظر، م ح م د، صاحب الزمان ، مهدىصلوات اللّه عليه .
پس اينانند چراغهاى دج ى يعنى تاريكى شب جهالت و ائمه هدى و اعلام تُقى . هر كسىكه دوست داشته باشد ايشان را و موالات كند با ايشان ، من ضامنم براى او بهشت را برخداى تعالى .)
روايت ابوالمؤ يد در مورد جانشينان رسولاللّه صلى الله عليه و آله
دوم : اخطب خطباء خوارزم ، ابوالمؤ يد موفق بن احمد مكى در مناقب خود روايت كرده بهاسناد خود كه از ابى سليمان ، شبان رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : شنيدم كهرسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:
شبى كه مرا به آسمان بردند فرمودند به من ،جليل جلّ جلاله : امَنَ الرَّسُولُ بِما اُنْزِلَ اِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ.
پس گفتم : والمؤ منون .
فرمود: (راست گفتى اى محمّد صلى الله عليه و آله !)
و فرمود: (چه كس را خليفه خود كردى در امّت ؟)
گفتم : (بهترين ايشان !)
فرمود: (على بن ابيطالب عليه السلام ؟)
گفتم : (آرى !)
فرمود: (اى محمّد صلى الله عليه و آله ! من به نظر علمى خود نگريستم در زميننگريستنى ، پس برگزيدم تو را از آن و جدا كردم براى تو نامى از نامهاى خود، پسذكر نمى شوم در موضعى مگر آنكه ذكر مى شوى تو با من ، پس منم محمود و تويىمحمّد.
آنگاه در رتبه دوم نگريستم ، پس برگزيدم از آن على را و جدا كردم براى او اسمى ازاسمهاى خود، پس منم اعلى و اوست على .
اى محمّد! بدرستى كه خلق كردم تو را و خلق كردم على و فاطمه و حسن و حسين و امامان ازفرزندان او را از نور خود و عرضه داشتم ولايت شما را براهل آسمانها و زمينها، پس هر كه قبول نمود آن را، در نزد من از مؤ منين است و هر آنكه انكاركرد آن را، در نزد من از كافرين است .
اى محمّد! اگر بنده اى از بندگان من پرستش كند مرا تا آنكه از هم جدا شود، يعنىاعضايش متلاشى گردد يا چون خيكِ كهنه مندرس شود، آنگاه به نزد من آيد با انكار ولايت، نمى آمرزم او را تا آنكه اقرار نمايد به ولايت شما.
اى محمّد! آيا دوست دارى كه ببينى ايشان را؟)
گفتم : (آرى ! اى پروردگار من !)
فرمود: (پس متوجّه شو به طرف راست عرش .)
:(پس ملتفت شدم و ديدم على و فاطمه و حسن و حسين و على بن الحسين و محمّد بن على وجعفر بن محمّد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمّد بن على و على بن محمّد و حسن بنعلى و مهدى صلوات اللّه عليهم را در آب تنگى از نور كه ايستاده و نماز مى كنند و اويعنى مهدى در وسط ايشان است ، چنانكه گويى ستاره اى است درخشان .)
فرمود: (اى محمّد! اينان حجّتهاى منند و او يعنى مهدى دادخواه است براى عترت تو.
قسم به عزّت و جلال خود! بدرستى كه اوست حجّت واحيه براى اولياى من و انتقام كشندهاز دشمنان من .)
مؤ لف گويد: اين خبر شريف را ابن شاذان در (مناقب ماة ) به همان سند خوارزمى و ابنعياشى در (مقتضب الاثر) نيز به همان سند كه تمام آن از روات ايشان استنقل كرده اند و در نسخه مناقب خوارزمى و مناقب ماة كه در نزد حقير است و نيز ميرلوحى آنرا در (كفاية المهتدى ) با سند نقل كرده از ابو سليمان ، راعى حضرت صلى الله عليهو آله و در مقتضب و غيبت شيخ طوسى ابو سلمى و ظاهرا صحيح همين باشد. چنانكه ابناثير جزرى در (اسد الغابه ) در باب كنى مى گويد: ابوسلمى ، راعىرسول اللّه صلى الله عليه و آله .
بعضى گفتند: (اسم او حريث است ، كوفى است .) و بعضى گفتند: (شامى است .)روايت كرده از او وابو سلام اسود و ابو معمر عباد بن عبدالصمد تا آخر آنچه گفته .
و از استيعاب و ابونعيم و ابوموسى نقل كرده و تصريح كرده كه سين او مضموم است ،ابوسُلمى و راوى همين خبر شريف از او، ابوسلام است كه او را از روات ابوسلمى شمرده .
سوم : و نيز در آنجا به سند خود نقلكرده از على بن ابيطالب عليه السلام كه گفت : فرمودرسول خدا صلى الله عليه و آله كه : (من پيش از شما وارد مى شوم بر حوض و تو ياعلى ! ساقى حوضى و حسن دور مى كند يعنى آنان را كه نبايد از آن بنوشند و حسين امركننده است و على بن الحسين فارط است ، يعنى آنكه پيش رود كه اسباب گرفتن و دادن رامهيّا نمايد و محمّد بن على ، ناشر است كه خلق را از قبور برانگيزاند و جعفر بن محمّدايشان را براند و موسى بن جعفر محصى مؤ منان و مبغضان است و قامع منافقين و على بنموسى الرضا زينت دهنده مؤ منان است و محمّد بن علىاهل بهشت را در جايشان جاى دهد و على بن محمّد خطيب شيعه و تزويج كننده ايشان است بهحورالعين و حسن بن على عليهما السلام چراغ اهل بهشت است كه به نور او استضائه كنند ومهدى شفيع ايشان است در روز قيامت ، در آنجا كه اذن ندهد خداوند مگر آن را كه بخواهد وپسندد. صلوات اللّه عليهم اجمعين .)
ابن شاذان در (مناقب ماة ) به همان سند خوارزمىنقل كرده و نيز آن را ابراهيم بن محمّد حموينى شيخ الاسلام در (فرائد السمطين ) مسنداروايت كرده .
چهارم : ابو عبداللّه احمد بن محمّد بن عياش در (مقتضب الاثر) روايت كرده از ابوالحسنثوابة بن احمد موصلى ورّاق حافظ از علماى عامه به سند خود از ابى جعفر، محمّد بن علىعليهما السلام از سالم بن عبداللّه بن عمر كه گفت : فرمودرسول خدا صلى الله عليه و آله : (بدرستى كه خداوند، وحى كرد به من در شبى كهمرا به معراج برد ... .) تا آخر آنچه گذشت مختصرا در باب خصائص .
ابو عبداللّه بن عياش بعد از خبر گفته كه : من پيش از نوشتن اين حديث ، از ثوابهموصلى ، ديدم آن را در نسخه وكيع بن جراح كه در نزد ابى بكر، محمّد بن عبداللّه بنعتاب بود كه خبر داد مرا به آن نسخه از ابراهيم بن عيسى قصار كوفى از وكيع بنجراح و من آن را در اصل كتاب او ديدم .
پس سؤ ال كردم از او كه : مرا حديث كند به آن يعنى بخواند آن رابراى من يا من بخوانمآن را بر او و او گوش دهد يا اجازه دهد كه بتوانم مانند روايت از اونقل كنم .
پس امتناع كرد و گفت : (تو را حديث نمى كنم به اين حديث به جهت عداوت و نصب !) وحديث كرد مرا به غير آن از ساير احاديث آن نسخه و از فروع كتابى كه جمع نموده بوددر او احاديث وكيع بن جراح را. آنگاه حديث كرد مرا به آن خبر، پس از آن ثوابه و روابةبن عتاب ، اعلى بود اگر مرا حديث مى كرد به آن .
مؤ لف گويد كه : تاءمل شود كه چه مقدار اهتمام و دقت داشتند درنقل اخبار، خصوص در مقامى كه طرف اهل سنّت باشند كه با ديدن خبر در كتاب وكيع ،چون اذن نداشت نقل نكرد و اين قسم نقل خبر، در آن عصر اسباب ضعف و بى اعتبارى بود وآن را وجاه مى گويند و نيز تاءسف مى خورد كه سند وكيع از دست او رفت كه اعلى بود،يعنى واسطه او كمتر بود و قوت خبر از اين جهت بيشتر است .
وكيع مذكور كه اين خبر شريف ، با سند در كتاب او موجود است از معروفين علماست . اووكيع بن جراح بن مليح بن عدى تا آخر نسبت كه به عامربن صعصعه رواسى مى رسد.در (عبقات الانوار) نقل كرده از كتاب ثقات محمّد بن حيان بستى كه او حافظ متقن بود.
فياض بن زهير مى گفت : نديدم هرگز در دست وكيع كتابى ، مى خواند كتاب خود را ازحفظ، در سنه 197 وفات كرد. و از نووى در (تهذيب الاسماء) كه بعد از ذكر مشايخ اومانند: اعمش و دو سفيان و اوزاعى و امثال آنها و روات از او مانند: ابنحنبل و ابن راهويه و حميدى و ابن مبارش و ابن معين و ابن مداينى و نظاير ايشان از اعيانمحدثين گفته و اجماع كردند بر جلالت و وفور علم و حفظ و اتقان و ورع و صلاح وعبادت و توثيق و اعتماد او.
احمد حنبل گفت : (نديدم داراتر مر علوم و احفظ از وكيع را.) و ابن عمار گفت : (در كوفهدر زمان وكيع نبود كسى كه افقه و اعلم به حديث از او باشد.) و غير اينها از مناقب ومدايح كه اهل رجال در حقّ او ثبت نمودند.
روايت عبدالرحمان بن ساويط در مورد امام عصر عليه السلام  
پنجم : ابو عبداللّه احمد بن عياش در (مقتضب ) به اسناد خود از وكيع بن جراح مذكور ازربيع بن سعد از عبدالرحمان بن ساويط گفت كه : فرمود حسين بن على عليهما السلام :(از ما دوازده مهدى است ، اول ايشان امير المؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام و آخرايشان نهم از فرزندان من و اوست قائم به حقى كه زنده كند خداوند به او، زمين را بعد ازمردن او و غالب كند خداوند به او دين را بر همه دينها هر چند كاره باشند مشركان ؛ براىاو غيبتى است كه برگردند در آن جمعى ديگر. بدرستى كه صابر در غيبت او بر آزار وتكذيب ، به منزله مجاهدى است با شمشير در پيش روىرسول خدا صلى الله عليه و آله .)
روايت منقوله از سلمان رحمه الله در مورد اولوالامر و امام عصر عليهالسلام
ششم : و نيز در آنجا روايت كرده از عبدالرحمان بن صالح بن رعيده از حسين بن حميد بنربيع از اعمش از محمّدبن خلف طاطرى از زاذان از سلمان ، گفت :داخل شدم روزى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله پس چون نظر كرد به من ، فرمود:(اى سلمان ! خداوند عزّوجلّ مبعوث نكرد پيغمبرى را و نه رسولى را مگر آنكه قرار دادبراى او دوازده نقيب .)
گفت : گفتم : (يا رسول اللّه ! به تحقيق كه شناخته ام اين را ازاهل كتابين .)
فرمود: (اى سلمان ! آيا شناختى دوازده نقيب مرا كه خداوند برگزيد ايشان را براى امامتبعد از من ؟)
گفتم : (خدا و رسول او داناترند!)
پس حضرت ذكر فرمود مبداء خلقت خود و على و فاطمه و حسن و حسين و نُه امام را صلواتاللّه عليهم و فضل معرفت ايشان را.
تا آنكه سلمان گفت : گفتم : (يا رسول اللّه ! آيا مى شود ايمان به ايشان بدون معرفتنامهاى ايشان و نسبهاى ايشان ؟)
فرمود: (نه اى سلمان !)
پس گفتم : (يا رسول اللّه ! كجا خواهد بود براى من معرفت جناب ايشان ؟)
فرمود: (شناختى تا حسين را، آنگاه سيّد العابدين على بن الحسين ؛ آنگاه فرزند او محمّدبن على باقر، يعنى شكافنده علم اوّلين و آخرين از نبيين و مرسلين ؛ آنگاه جعفر بن محمّد،لسان صادق خداوند؛ آنگاه موسى بن جعفر، كظم كننده غيظ خود با صبر در راه خداوند؛آنگاه على بن موسى راضى به امر خداوند؛ آنگاه محمّد بن على جواد برگزيده از خلقخداوند؛ آنگاه على بن محمّد هادى به سوى خداوند؛ آنگاه حسن بن على صامت امين ؛ آنگاهفلان و نام او را برد به نامش پسر حسن ، مهدى ناطق ، قائم به حق خداوند (و در بعضنسخ صامت امين عسكرى ) آنگاه حجة اللّه بن الحسن المهدى .) تا آخر حديث كهطول دارد.
ابن عياش بعد از ذكر تمام خبر گفته : سؤ ال كردم از ابوبكر محمّد بن عمر جعابىحافظ از حال محمّد بن خلف طاطرى ، پس گفت : (او محمّد بن خلف بن موهب طاطرى استثقه و ماءمون است .) و طاطر ساحلى است از ساحلهاى دريا كه در آنجا جامه ها مى بافندكه آن را طاطريه مى گويند و منسوب به آنجا است و از اين كلام معلوم مى شود كه باقىرجال سند از ثقات معروفند نزد اهل سنّت .
روايت بسيار مهم ام سليم در موردجانشينانرسول اللّه و امام عصر عليه السلام
هفتم : و نيز روايت كرده از ابو محمّد عبداللّه بن اسحق بن عبدالعزيز خراسانىمعدل از رجال اهل سنّت از شهر بن خوشب از سلمان فارسى كه گفت : بوديم بارسول خدا صلى الله عليه و آله و حسين بن على عليهما السلام بر زانوى آن جناب بودكه ناگاه حضرت به تاءمل در رخسار او نگريست و فرمود: (اى ابو عبداللّه ! تو سيّدىاز سادات و تو امامى از امامان ، پدر نُه امام كه نهم ايشان ، قائم ايشان است و امام اعلماحكم افضل ايشان است .)
هشتم : و نيز روايت كرده از محمّد بن عثمان بن محمّد صيدانى و غير او به طريق معتبر ازجابر بن عبداللّه انصارى كه گفت : فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله : (خداىتعالى برگزيد از روزها روز جمعه را و از شبها شب قدر را و از ماهها ماه رمضان را وبرگزيد مرا و على را و برگزيد از على ، حسن و حسين را و برگزيد از حسين ، حجّتگمراهان را كه نهم ايشان قائم اعلم احكم ايشان است .)
نهم : و نيز روايت كرده از ابوالحسن محمّد بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن عيسى منصورىهاشمى به سند ايشان ، خبرى طولانى كه يافته شد در عهد عبداللّه بن زبير، مكتوبىقديم در بنيان كعبه كه ثبت بود در آن حالات و صفاترسول خدا صلى الله عليه و آله و يك يك از ائمه به اسم و وصف و ذكر نموديم آنچهمتعلّق بود به حضرت مهدى عليه السلام در باب القاب در لقب شانزدهم .
دهم : و نيز روايت كرده در آنجا خبر شريف عجيبى كه كافى است براى اين مقام ، گفت درعِداد آنچه اهل سنّت روايت كردند و خبرى كه روايت كرده آن را (ام سليم )، صاحب حصاةيعنى سنگريزه و او نيست (حبابه ) و (البيه ) و نه (امّ غانم ) كه هر دو صاحبحصاتند، اين ام سليم غير ايشان است و اقدم از ايشان .
از طريق عامه ، خبر داد مرا ابوصالح سهل بن محمّد طرطوسى قاضى كه وارد شد بر مااز شام در سنه 340، گفت : خبر داد مرا ابوفروة زيد بن محمّد الرهاوى . گفت : خبر داد مراعمار بن مطر. گفت : خبر داد ابوعرانه از خالد بن علقمه از عبيدة بن عمرو وسلمانى . گفت: شنيدم عبداللّه بن جناب بن الارث كشته شده خوارج كه مى گفت : خبر داد مرا سلمانفارسى و براء بن عازب كه هر دو از ام سليم روايت كردند.
آنگاه سندى از طريق خاصه ذكر نمود تا سلمان و براء، گفت : ميان اين دو حديث اختلافاست در الفاظ و لكن در عدد دوازده خلافى نيست و لكن من به نحوى كه عامه ذكر كردندذكر مى كنم به جهت شرطى كه در اين كتاب كرده ام :
سليم گفت : من زنى بودم كه تورات و انجيل خوانده بودم ، پس شناخته بودم اوصياىپيغمبران را و دوست داشتم كه بدانم وصى محمّد صلى الله عليه و آله را و شترِ سوارىخود را در شتران قبيله جا گذاشتم .
پس گفتم به آن جناب كه : (يا رسول اللّه ! نبود هيچ پيغمبرى مگر آنكه براى او دوخليفه بود، خليفه اى كه وفات مى كرد در حيات او و خليفه اى كه باقى بود بعد از او.خليفه موسى در حياتش هارون بود، پس وفات كرد پيش از موسى ؛ آنگاه وصى او بعد ازوفاتش يوشع بن نون بود و وصى عيسى در حياتش ، كالب بن بوقنا بود، پس وفاتكرد كالب در حيات عيسى و وصى بعد از وفات او يعنى از زمين ، شمعون بن حمون صفابود، پسر عمه مريم و به تحقيق كه نظر كردم در كتب ، پس نيافتم از براى تو، مگريك وصى در حيات تو و بعد از وفات تو؛ پس بيان كن براى من به تفسير خودت يارسول اللّه كه كيست وصى تو؟)
پس فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله : (بدرستى كه براى من يك وصى است درحيات من و بعد از وفات من .)
گفتم به او: (كيست او؟)
پس فرمود: (سنگ ريزه بياور!)
برداشتم براى او سنگ ريزه از زمين . گذاشت آن را ميان دو كف خود، ماليد آن را به دستخود كه چون آرد نرم شد. آنگاه آن را خمير كرد؛ پس گرداند آن ياقوت سرخى ؛ پس مهركرد آن رابه خاتم خود كه ظاهر بود نقش در آن براى نظر كنندگان ؛ آنگاه آن را به منعطا كرد و فرمود: (اى ام سليم ! هر كس توانست بكند مانند اين ، پس او وصى من است .)
آنگاه فرمود: (ام سليم ! وصى من كسى است كه مستغنى باشد به نفس خود در جميعحالاتش ، چنانچه من مستغنيم .)
پس نظر كردم به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه زده است دست راست خود رابه سوى سقف و به دست چپ خود به سوى زمين وحال آنكه خود را از طرف دو قدم مبارك خود بلند ننموده .
گفت : بيرون آمدم ، ديدم سلمان را كه به على عليه السلام چسبيده و به او پناه برده نهبه غير او از خويشان محمّد صلى الله عليه و آله و اصحاب او با كمى سنّ آن جناب ؛ پسدر نفس خود گفتم : (اين سلمان صاحب كتب اولين است پيش از من ، صاحب اوصياست و در نزداو است از علم ، چيزى كه به من نرسيده ، شايد كه آن جناب ، صاحب من باشد.)
پس به نزد على عليه السلام آمدم و گفتم : (تو وصى محمّدى ؟)
فرمود: (آرى ! چه مى خواهى ؟)
گفتم : (چيست علامت آن ؟)
فرمود: (سنگريزه برايم بيار!)
پس سنگريزه براى او از زمين برداشتم . آن را در ميان دو كف خود گذاشت ، آنگاه آن بادست خود نرم كرد مانند آرد؛ آنگاه آن را خمير كرد؛ پس آن را ياقوت سرخى كرد؛ آنگاه آنرا مهر كرد كه ظاهر بود نقشش در آن براى ناظرين ؛ آنگاه به طرف خانه خود رفت . درعقبش رفتم كه سؤ ال كنم از او از آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله كرد. متوجّه من شد وكرد آنچه را كه آن حضرت كرده بود.
پس گفتم : (وصىّّ تو كيست اى ابوالحسن ؟)
فرمود: (كسى كه بكند مانند اين .)
ام سليم گفت : پس ملاقات كردم حسن بن على عليهما السلام را، گفتم : (تو وصىّ پدرخودى ؟)
و من تعجّب داشتم واز صغر سن او و سؤ ال من از او با اين كه من مى شناختم صفت دوازدهتن امام را و پدر ايشان را و سيّد ايشان را وافضل ايشان را و يافتم اين را در كتب پيشينيان .
فرمود: (آرى ! من وصى پدر خويشم !)
گفتم : (چيست علامت اين ؟)
فرمود: (بياور براى من سنگريزه !)
گفت : (از زمين براى او سنگريزه برداشتم . پس آن را ميان دو كف خود گذارد و نرم كردمانند آرد؛ آنگاه آن را خمير كرد؛ پس آن را ياقوت سرخى كرد؛ آنگاه آن را مهر كرد، پسظاهر شد نقش در آن ؛ آنگاه آن را به من داد.)
گفتم به آن جناب : (كيست وصى تو؟)
فرمود: (كسى كه بكند آنچه من كردم .)
آنگاه دست راست خود را كشاند تا آنكه از بامهاى مدينه گذشته و او ايستاده بود؛ آنگاهدست چپ خود را به زير برد و به آن ، زمين را زد بى آنكه منحنى شود يا بالا رود.
پس در نفس خود گفتم : (كه را خواهى ديد كه وصى او باشد؟)
پس از نزد او بيرون رفتم . ملاقات كردم حسين عليه السلام را و من شناخته بودم نعت اورا در كتب سابقه به اوصاف او و نُه تن ديگر از فرزندان او به صفات ايشان ، جزاينكه من انكار داشتم شمايل او را به جهت صغر سن او؛ پس نزديك او رفتم و او در محلى ازساحت مسجد بود. گفتم به آن جناب : (تو كيستى ؟)
فرمود: (من مقصود توام اى ام سليم ! من وصىّ اوصيايم و من ، پدر نُه امامان هدايتكنندگانم ؛ من وصى برادرم ، حسنم و حسن وصى پدرم ، على است و على وصى جدّم ،رسول خدا صلى الله عليه و آله است .)
پس تعجّب كردم از سخن جناب و گفتم : (چيست علامت اين ؟)
فرمود: (سنگريزه برايم بياور!)
پس سنگريزه برايش از زمين برداشتم . ام سليم گفت : نظر مى كردم به سوى او كه آنرا در كف خود گذاشت و آن را مانند آرد، نرم كرد آنگاه آن را خمير كرد؛ پس آن را ياقوتسرخى كرد، و آن را به خاتم خود مهر كرد، پس ثابت شد نقش در آن . آنگاه آن را به منداد و فرمود: (نظر كن در آن اى ام سليم ! آيا چيزى در آن مى بينى ؟)
ام سليم گفت : (پس نظر كردم در آن ، ديدم در آنجارسول اللّه و على و حسن و حسين و نُه امام كه اوصيايند از فرزندان حسين صلوات اللّهعليهم كه نامهايشان با هم موافق بود، مگر دو نفر از ايشان ؛ يكى از آن دو، جعفر وديگرى موسى عليهما السلام و چنين خوانده بودم درانجيل . پس تعجب كردم . آنگاه گفتم در نفس خود كه : خداى تعالى عطا فرمود به مندليلها كه عطا كرد آنها را به كسانى كه پيش از من بودند.)
پس گفتم : (اى سيّد من ! اعاده فرما بر من علامت ديگر را.)
تبسّم كرد و آن جناب نشسته بود. پس برخاست و دست راست خود را كشاند به سوىآسمان ؛ قسم به خداوند كه گويا آن عمودى بود از آتش و هوا را شكافت تا آنكه از چشممن نهان شد و او ايستاده بود و از اين كلالى نداشت .
ام سليم گفت : پس به زمين افتادم و بيهوش شدم و بهحال نيامدم مگر به آن حضرت كه در دستش طاقه اى از آس بود و به آن مى زد سوراخبينى مرا.
به او گفتم : (چه بگويم به او بعد از اين و من واللّه مى يابم تا اين ساعت بوى آنطاقه آس را و آن واللّه در نزد من است و نه پژمرده شده و نه ناقص و نه چيزى از بويشكم شده و من وصيّت كردم اهل خود را كه آن در كفن من بگذارند.)
گفتم : (اى سيّد من ! كيست وصى تو؟)
فرمود: (آن كه بكند مانند آنچه من كردم .)
پس ماندم تا امام على بن الحسين عليهما السلام .
زر بن حبيش گفت : خاصه دون غير او كه خبر داد مرا جماعتى از تابعين كه شنيدم اين كلامرا از تمام حديث او كه يكى از آنها سيناست ، مولاى عبدالرحمن بن عوف و سعيد بن جبيرمولاى بنى اسد و خبر داد مرا سعيد بن مسيب مخزومى به بعضى از آن حديث از ام سليم كهگفت : آمدم نزد على بن الحسين عليهما السلام و آن جناب درمنزل خود ايستاده بود، نماز مى كرد در شب و روز هزار ركعت . اندكى نشستم و خواستممراجعت نمايم و اراده نمودم كه برخيزم ؛ چون اين قصد را كردم متوجّه من شدند بهانگشترى كه در انگشت آن جناب بود و بر آن نگين حبشى بود ديدم كه در آن مكتوم بود:
مكانك يا ام سليم ! انبئك بما جئتنى له .
به جاى خود نشين اى امّ سليم ! كه خبر خواهم داد تو را به آنچه براى آن آمدى .
گفت : نماز خود به تعجيل كرد.
چون سلام داد، فرمود: (اى ام سليم ! سنگريزه بياور براى من !)
بدون آنكه سؤ ال كنم از جنابش از مقصدى كه براى آن آمدم . سنگريزه از زمين برگرفتم ، به او دادم . آن را گرفت و ميان دو كف خود گذاشت و آن را مانند آرد، نرم كرد؛آنگاه آن را خمير نمود و آن را ياقوت سرخى كرد؛ آنگاه آن را مهر كرد و نقش در آن ثابتشد.
نظر كردم واللّه با عيان آن قوم ، يعنى همان اسامى شريفه چنانكه ديده بودم در روزحسين عليه السلام . پس گفتم به آن جناب كه : (كيست وصى تو، فداى تو شوم !؟)
فرمود: (هر كسى كه بكند آنچه من كردم و درك نخواهى كرد پس از من ،مثل مرا.)
ام سليم گفت : فراموش كردم كه سؤ ال كنم از او كه بكند آن كارى را كه پيش از اوكردند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و على و حسن و حسين عليهم السلام چون از خانهبيرون رفتم و گامى برداشتم ، آواز داد مرا كه : (ام سليم !)
گفتم : (لبيك !)
فرمود: (برگرد!)
برگشتم و ديدم آن جناب را كه در وسط صحن خانه ايستاده ، آنگاه رفت وداخل خانه شد و او تبسّم مى كرد و فرمود: (بنشين اى ام سليم !)
من نشستم . او دست راست خود را كشاند، پس شكافت خانه ها و ديوارها و كوچه هاى مدينه راو از چشمم پنهان شد؛ آنگاه فرمود: (بگير اى ام سليم !)
پس به من عطا فرمود واللّه كيسه اى كه در آن چند اشرفى بود و دو گوشواره از طلا وچند نگين كه مال من از جزع كه در حقّه از من در منزلم بود.
گفتم : (اى سيّد من ! اما حقّه را مى شناسم و اما آنچه در آن است پس نمى دانم چيست در آن ؟مگر آنكه آن را سنگين مى بينم .)
فرمود: (بگير اين را و پى كار خود برو.)
گفت : از نزد آن جناب بيرون آمدم و به منزل خود رفتم ، حقّه را در جايش نديدم . پسديديم حقّه ، حقّه من است .
گفت : (من شناختم ايشان را به حق معرفت از روى بصيرت و هدايت در امر ايشان از آن روز.والحمد للّه رب العالمين .)
ابو عبداللّه يعنى ابن عياش ، مصنّف كتاب گفت : سؤال كردم از ابوبكر محمّد بن عمر جعابى از اين ام سليم و خواندم بر او اسناد حديث عامهرا. و طريق او را مستحسن شمرد، يعنى راويهاى او را مدح و توثيق كرد و طريق اصحاب مارا و شناساند ابوصالح قاضى طرطوسى را و گفت : (او، ثقهعدل حافظ بود.)
اما ام سليم ، او زنى بود از نمر بن قاسط معروف است از زنهايى است كه روايت كردنداز رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت كه : او ام سليم انصاريه نيست ، مادر انس بنمالك و نه ام سليم دوسيه كه براى او صحبتى و روايتى بود يعنى حضرت را ديده بودو از او روايت كرده بود و نه ام سليم خافضة يعنى ختنه كننده كه دخترها را ختنه مى كرددر عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و نه ام سليم مسعود ثقفيه خواهر عروة بن مسعودثقفى است . او اسلام آورده بود و اسلامش نيكو شده بود و حديث روايت مى كرد. اگرچهتمام حديث مناسب مقام نبود اما به جهت شرافت و قلت وجود و اتقان سند بهنقل تمام متبرك شديم .
خبر داوود رقّى از امام صادق عليه السلام  
يازدهم : نيز در آنجا از طريق اهل سنّت روايت كرده از داوود رقّى . گفت :داخل شدم بر جعفر بن محمّد عليهما السلام . پس فرمود: (چه چيز سببطول غيبت تو شده نزد ما اى داوود!؟)
گفتم : (حاجتى مرا عارض شد در كوفه كه سبب شد كه شرفيابيم به خدمت توطول كشد، فداى تو شوم !)
فرمود: (چه ديدى در آنجا؟)
گفتم : (ديدم عمّ تو زيد را بر اسب دراز دمى كه قرآنى بههيكل انداخته و فُقهاى كوفه دورش را گرفته اند در حالتى كه مى گفت : اىاهل كوفه ! منم علم ميان شما و خداى تعالى ! به تحقيق كه شناخته ام آنچه در كتاب خداستاز ناسخ او و منسوخ او.)
پس حضرت ابو عبداللّه عليه السلام فرمود: (اى سماعة بن مهران ! بياور آن صحيفهرا.)
پس صحيفه سفيدى آورد و به من داد و فرمود به من : (بخوان ! اين از آن سه چيز است كهدر نزد ما اهل بيت است كه به ميراث مى برد بزرگى از ما از بزرگى از زنانرسول خدا صلى الله عليه و آله .)
پس خواندم ، ديدم در آن دو سطر:
سطر اول : لا اله الاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه .
و سطر دوم : انّ عدة الشهور عند اللّه اثنى عشر شهرا فى كتاب اللّه يوم خلقالسموات منها اربعة حرم ذلك الدين القيم ، على بن ابى طالب والحسن بن على والحسينبن على وعلى بن الحسين ومحمّد بن على وجعفر بن محمّد وموسى بن جعفر وعلى بن موسىومحمّد بن على وعلى بن محمّد والحسن بن على والخلف منهم الحجة اللّه عليهم السلام.
آنگاه فرمود به من : (اى داوود! آيا مى دانى كه در كجا و چه زمان نوشته شده ؟)
گفتم : (اى فرزند رسول خدا ! خداوند داناتر است ورسول او و شما.)
فرمود: (پيش از آنكه خلق شود آدم به دو هزارسال . پس كجا زيد را تباه مى كنند و مى برند.)
دوازدهم : و نيز روايت كرده از شيخ ثقه ابوالحسن ، عبدالصمد بن على و بيرون آورد تمامخبر را از اصل كتاب خود. تاريخ آن سنه 258 بود كه آن را از عبيد بن كثير ابى سعدعامرى شنيده بود.
گفت : خبر داد مرا نوح بن جراح از يحيى بن اعمش از زيد بن وهب از ابن جحيفه سواى كه ازسواة بن عامر است و حارث بن عبداللّه حارنى همدانى و حارث بن شرب ، هر يك خبر دادندكه ايشان در نزد على بن ابيطالب عليه السلام بودند، پس هرگاه حسن عليه السلامپيش مى آمد، مى فرمود: (مرحبا اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله !)
و هرگاه حسين عليه السلام پيش مى آمد، مى فرمود: (پدرم فداى تو! اى پدر پسربهترين كنيزان !)
پس كسى عرض كرد به آن جناب : (يا اميرالمؤ منين ! چه شد شما را كه آن را به حسن مىگوييد و اين را به حسين عليهما السلام مى گوييد و كيست بهترين كنيزان ؟)
فرمود: (اين مفقود رانده شده آواره ، م ح م د بن الحسن بن على ، پسر اين حسين .) و دستمبارك را بر سر حسين عليه السلام گذاشت .
خبر جارود بن منذر در امامت ائمه اثنى عشر عليهم السلام  
سيزدهم : و نيز در آنجا گفته كه از اتقن اخبار ماثوره و غريب آن و عجيب آن و از مصونمكنون در اعداد ائمه و اسامى ايشان از طريق عامه ، خبر جارورد بن منذر است و اخبار او ازقس بن ساعدة كه خبر داد ما را به آن ابوجعفر بن محمّد بن لاحق بن سابق بن قرين انبارى، گفت : خبر داد مرا جدم ، ابوالنصر سابق بن قرين در سنه 278 در انبار در خانه ما.گفت : خبر داد مرا ابوالمنذر هشام بن محمّد بن سايب كلبى . گفت : خبر داد مرا پدرم ازشرقى بن قطامى ارتميم بن وهله مرى .
گفت : خبر داد مرا جارورد بن منذر عبدى و او نصرانى بود و در عام حديبيه اسلام آورد واسلامش نيكو شده بود و او قارى كتب و عالم بهتاءويل و بصير در فلسفه در طب و با راءىاصيل و وجه جميل . خبر داد ما را در امارت عمر بن خطاب و گفت : آنگاهنقل كرد به تفصيل ورود خود با قبيله اش از عبدالقيس بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و كيفيت ملاقات آنها با آن جناب و سؤال حضرت از ايشان از حال قس بن ساعده ايادى و شرح دادن جارورد،حال او را و اينكه پانصد سال عمر كرد و رئيس حواريين ، لوقا و يوحنا را درك كرد و ذكرجمله اى از مواعظ و نصايح و اشعار او تا آنكه در آخر رو كرد به اصحاب آن حضرت وگفت كه : (از روى علم ، ايمان آورديد پيش از بعثت آن جناب چنانكه من ايمان آوردم .)
پس اشاره به كسى كردند و گفتند: (در ما بهتر وافضل از او نيست .)
پس نظر كردم به مرد شريف نورانى كه از رخسارش هويدا بود كه حكمت او را فروگرفته و او سلمان فارسى بود.
پس سلمان از او پرسيد كه : (چگونه شناختى آن جناب را پيش از حضور در خدمتش ؟)
گفت : (پس رو كردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله و او متلا لئ بود و نور وسرور از روى مباركش مى درخشيد.)
پس گفتم : (يا رسول اللّه ! بدرستى كه (قس ) منتظر بود زمان تو را و متوقّع بوداوقات تو را و ندا مى كرد اسم تو را و پدر و مادر جناب تو را و نامهايى كه نمى دانمآنها را با تو و نمى بينم در پيروان تو.)
سلمان گفت : (ما را خبر ده !)
پس شروع كردم به خبر دادن ايشان و رسول خدا صلى الله عليه و آله گوش مى كرد وقوم گوش مى دادند.
گفتم : (يا رسول اللّه صلى الله عليه و آله ! به تحقيق حاضر بودم كه بيرون رفت(قس ) از مجلسى از مجالس اياد به سوى صحرايى كه درختان خاردار و درختان سمرة وسدر داشت و او شمشيرى حمايل كرده بود؛ پس ايستاد در شبى نورانى چون آفتاب و بلندنمود به سوى آسمان روى و انگشتان خود را. نزديك رفتم و شنيدم او را كه مى گفت : (كهحاصل ترجمه اش ):
بار خدايا ! اى پروردگار هفت آسمان رفيع و هفت زمين فراخ و به محمّد و سه محمّد كه بااوست و چهار على و دو سبط بزرگوار (و به روايت كراچكى بعد از دو سبط و حسن صاحبرفعت ، منه ) و نهر درخشان ، يعنى جعفر عليه السلام (چون يكى از معانى جعفر نهر است ،منه ) و همنام كليم ؛ اينانند نقباى شفعا و راههاى روشن و ورثهانجيل و حفظه تنزيل ، بر عدد نقباء از بنىاسرائيل ؛ محو كنندگان گمراهيها و نابود كنندگان باطلها، راست گويان كه بر ايشانبرخواهد خاست قيامت و به ايشان مى رسد شفاعت و براى ايشان است از جانب خداوند،فرض طاعت .
آنگاه گفت : (بار خدايا ! كاشكى من درك مى كردم ايشان را، هر چند پس از سختى عمر وزندگانى من باشد.)
آنگاه ابياتى خواند و به شدّت گريست و ناله كرد، باز ابياتى خواند.
آنگاه جارورد از آن جناب سؤ ال از آن اسامى كرد. پس حضرت حكايت شب معراج و ديدناشباح نورانيّه ائمّه عليهم السلام و ذكر كردن خداوند، اسامى يك يك را تا حضرت مهدىعليه السلام چنانكه گذشت در باب القاب ، در لقب منتقم .
پس جارورد عرض كرد كه : (ايشان مذكورند در تورات وانجيل و زبور.)
و اين خبر طولانى و با كلمات فصيحه و اشعار مليحه است ، به جهت خوفتطويل مختصر كردم .
چهاردهم : ملك العلماء، شهاب الدين بن عمر دولت آبادى در (هداية السعداء) روايت كردهكه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (بعد از حسين بن على عليهما السلام ازپسران او، نُه امام است كه آخر ايشان قائم عليه السلام است .)
پانزدهم : و نيز در آنجا روايت كرده از جابر بن عبداللّه انصارى كه گفت :(داخل شدم بر فاطمه ، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و در پيش او الواحى بود ودر آن ، نامهاى امامان از فرزندان او بود. پس شمردم يازده اسم را كه آخر ايشان قائمعليه السلام بود.)

next page

fehrest page

back page