بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 9, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     1 - عرفان اسلامي جلد 9
     10 - عرفان اسلامي جلد 9
     11 - عرفان اسلامي جلد 9
     12 - عرفان اسلامي جلد 9
     13 - عرفان اسلامي جلد 9
     14 - عرفان اسلامي جلد 9
     15 - عرفان اسلامي جلد 9
     2 - عرفان اسلامي جلد 9
     3 - عرفان اسلامي جلد 9
     4 - عرفان اسلامي جلد 9
     5 - عرفان اسلامي جلد 9
     6 - عرفان اسلامي جلد 9
     7 - عرفان اسلامي جلد 9
     8 - عرفان اسلامي جلد 9
     9 - عرفان اسلامي جلد 9
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد9
 

 

 
 

باب چهلم :در بيان عجب است

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

ألْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ مِمَّنْ يُعْجَبُ بِعَمَلِهِ وَهُوَ لا يَدْرى بِمَ يُخْتَمُ لَهُ ؟

فَمَنْ اُعْجِبَ بِنَفْسِهِ في فِعْلِهِ فَقَدْ ضَلَّ عَنْ مَنْهَجِ الرَّشادِ وَادَّعى ما لَيْسَ لَهُ ; وَالْمُدَّعى مِنْ غَيْرِ حَقٍّ كاذِبٌ وَاِنْ أخْفى دَعْواهُ وَطالَ دَهْرُهُ .

فَاِنَّ أوَّلَ ما يَفْعَلُ بِالْمُعْجَبِ نَزَعَ ما اُعْجِبَ بِهِ لِيَعْلَمَ أنَّهُ عاجِزُ حَقيرٌ وَنَشْهَدَ عَلى نَفْسِهِ بِالْعَجْزِ لِتَكُونَ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أوْكَدَ كَما فَعَلَ بِاِبْليسَ .

وَالْعُجْبُ نَباتٌ ، حَبُّهَا الْكِبْرُ ، وَأرْضُهَا النِّفاقُ ، وَماؤُهَا الْغَىُّ ، وَأغْصانُها الْجَهْلُ وَوَرَقُها الضَّلالَةُ ، وَثَمَرُهَا اللَّعْنَةُ وَالْخُلُودُ في النّارِ . فَمَنِ اخْتارَ الْعُجْبَ فَقَدْ بَذَرَ الْكُفْرَ ، وَزَرَعَ النِّفاقَ ; ولابُّدَ مِنْ أن يُثْمِرَ بِأنْ يَصيرَ إلَى النّارِ . قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

ألْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ مِمَّنْ يُعْجَبُ بِعَمَلِهِ وَهُوَ لا يَدْرى بِمَ يُخْتَمُ لَهُ ؟

در اين فصل وجود مقدس حضرت صادق (عليه السلام) به يكى از نكوهيده ترين رذايل اخلاقى يعنى عجب و خودپسندى اشاره دارند و آفات و مضّرات آن را بيان مى نمايند .

در قسمت اول روايت مى فرمايد : تعجّب است همه تعجب از كسى كه به كاركرد خود عجب دارد و عمل خورا با شوق و ذوق پسنديدهع و آن را بسيار مهم به حساب آورده ، در حالى كه نمى داند خاتمه كار او چيست ، سعادت است يا شقاوت !

راستى جا دارد انسان از افراد معجب تعجّب كند ، آنان به چه چيزى عجب مىورزند ، به خود عجب دارند ، كه خود از خود نيستند ، بلكه مشتى خاك ناچيز و ناقابلند كه به عنايت او روح و حيات گرفته و فعلاً مشغول زندگى هستند ، در حالى كه زندگى آنان لحظه اى بدون عنايت الهى قابل دوام نيست .

به عمل خود عجب دارند ، كه عمل پرتوى از حيات است ، و حيات پرتوى از قيوميت حضرت دوست .

به مال عجب دارند ، كه در حقيقت امانت دارند نه مالك اصلى ، كه تمام ملكيت ها اعتبارى است ، و مالك در تمام هستى يك نفر است و بس و آن هم خداست .

منشأ عجب اين بيچارگان و خودپسندى و خود ديدن اين بدبخت ها جز جهل و بى خبرى و غفلت و بى خردى چيزى نيست گرفتار عجب بايد بداند راه خطرناكى را طى مى كند ، راهى كه خطر جدائى از واقعيات ، و دورى از حقايق از لوازم آن است و ميوه تلخش عذاب الهى در روز قيامت است .

خود ديدن و خود خواستن و خود پسنديدن ، و عمل و مال و علم خود بالاستقلال را از نظر كردن و به آن دل خوش نمودن راه شيطانى و عاقبتش خزى دنيا و گرفتارى به آتش در جهان ديگر است .

عجب گاهى مراحل بسيار خطرناكى دارد . از جمله آن مراحل اين است كه انسان را به عقل تنها و دانش تنها متكى كرده و دست آدمى را از دامن راهبران الهى و پيشوايان حق يعنى انبيا و اوليا و ائمه طاهرين (عليهم السلام) جدا كرده ، و وسيله بدبختى دو جهان را براى آدمى فراهم مى آورد .

اگر خير دنيا و آخرت مى خواهيد ، هيچ وقت نگوئيد عمل من ، ثروت من ، شخصيت من ، دانش من ، عقل من ، رأى من ، بلكه تمام وجود شما مترّنم به اين حقيقت باشد كه :

ألْعَبْدُ وَما في يَدِهِ كانَ لِمَوْلاهُ .

بنده و آنچه در اختيار دارد همه و همه از آن مولاى اوست ، به اين حقيقت هر كس بنحو شهود واقف گردد در دل را به روى تمام رذائل بسته و بخصوص از صفت نكوهيده و ناپسند عجب و خودبينى رسته است .

فيض آن عارف واله و آن عاشق وارسته مى فرمايد :

خوشا دلى كه زغير خداست آسوده *** ضمير خويش زوسواس ديو پالوده
خوش آن كه جان گرامى بحق فدا كرده *** تنش به بندگى مخلصانه فرسوده
زحق چه بهره برد آن كه روش با غيرست *** خدا قل الله و ذرهم به بنده فرموده
دمى چگونه تواند بياد حق پرداخت *** كه نيست يك نفس از فكر غير آسوده
دلا بيا كه زغير خدا بپردازيم *** كنيم سرَّ خود از ياد غير پالوده
دل از جهان بكنيم و به حق دهيم جهان *** وفا ندارد و تا بوده بيوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائيم *** كه گشته ايم زسر تا بپاى آلوده
زنيم دست ارادت بدامن آن كو *** بخاك پاى عزيزان حبين خود سوده
مگر نسيم صبا را زصبح دريابيم *** كه هست يكروز انفاس خلق پالوده
بيا كه زيَمَن جان كشيم بوى خدا *** به نيم شب كه همه ديده هاست بغنوده
فريب كاسه دنيا مخور كه دارد زهر *** خوش آن كسى كه بدين كاسه لب نيالوده
مباش يك نفس ايمن بروى توده خاك *** كه صدهزار اسيرند زير اين توده
براى توشه به علم و عمل قيام نماى *** كه عنقريب قيامت نقاب بگشوده
هزار شكر كه فيض از هداى آل بنى *** غبرا شرك و ضلالت زسينه بزدوده
به يمن دوستى اهل بيت پيغمبر *** بسوى خلدره مستقيم پيموده

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در باره عظمت و نتيجه توجه به حضرت حق مى فرمايد :

به راستى كه خداى تعالى ياد خود را صيقل دلها قرار داده تا بدان وسيله گوش دل پس از كر شدن شنوا گردد ، و چشم دل پس از كم سوئى تيزبين شود و دل از ستيزه جوئى سر به فرمان نهد ، همواره خداى را كه نعمت هايش گرامى باد در فواصل زمان و دورانهائى كه چراغ هدايت انبيا خاموش بوده ، بندگانى است كه چون بدرياى انديشه فرو روند ، خداى تعالى رازهاى نهانى با آنان گويد و از رهگذر عقلهايشان با ايشان گفتگو فرمايد .

پس نورى را كه در گوش ها و ديده ها و دلهاى بيدار دارند چراغ راه كنند ، روزهاى خدا را بياد مردم آورند و آنان را از مقام مقدسش بترسانند ، آنان هم چون راهنمايان بيابانها هستند كه هر كس ميانه رو باشد رهروى او را بستايند و به رستگارى مژده اش دهند ، و آن كه راست گرا و چپ گرا باشد ، راهش را نكوهش نموده و از تباهى برحذرش دارند و به همين منوال چراغهاى آن تاريكى ها و رهبران آن شبهه ها هستند ، اگر با ديده عقلت آنان را بنگرى كه خواهى ديد ، كه ايشانند نشانه هاى هدايت و چراغ هاى شب تار .

منظور از اين جملات نورانى ، كه از امام عارفان اميرمؤمنان (عليه السلام) نقل شده اين است ، كه هر كس خود را نبيند ، و علم و مالى براى خود نداند و ديده جز به روى يار ازل و ابد باز نكند ، و سر تواضع و فروتنى بخاك مذّلت جز براى او نسايد ، قلبش تجلى گاه انوار و وجودش مظهر اسماء و صفات گردد ، آرى منفعت پاك زيستن از عجب اين است ، منفعتى كه در جنب آن خير دنيا و آخرت مى جوشد .

در هر صورت آنچه مثبت و خير است از خدا بدانيد ، هرگز عمل نيك خود را از خود ندانسته ، و ادعاى ملكيت نداشته باشيد ; و به دانش خود به عنوان علم من ننگريد كه عجب از گناه عملى بدتر است ، گناه با آب توبه به آسانى شسته مى شود ، ولى شستشوى عجب كه يك صفت قلبى است ، اگر آدمى به آن ناچار شود كار بسيار مشكلى است .

عجب طاعات را فاسد و عبادات را از مرحله قبولى حق دور مى كند ، عجب انسان را تا مرز كفر مى برد ، و گناهان را با همه سنگينى كه بر آنها مترتب است از ياد برده و براى انسان ارتكابش را آسان مى نمايد !

آدم معجب هر آينه به خود و به پروردگارش مغرور مى شود ، و از عذاب و مكر حق ايمن گردد ، و كار را بجائى مى رساند كه انسان تصور مى كند برايش در پيشگاه حق منزلتى است و گاهى بدتر از آن آدمى را بخاطر ايمان و عملش به منت گذارى بر خداوند مى كشاند .

اعجاب به نفس يا به عقل يا به عمل يا رأى و يا به علم ، انسان را از استفاده و استشاره و سئوال از علم ، و پندگيرى و نصيحت پذيرى محروم مى نمايد ، عجب حالت بسيار خطرناكى است ، كه آفات و زيانش قابل شمارش نيست .

قرآن مجيد در بسيارى از آيات اعلام صريح فرموده ، خداوند اهل عجب را دوست ندارد .

روايات و مسئله عجب

در دعاى بيستم صحيفه سجاديه مى خوانيم :

وَعَبِّدْني لَكَ ، وَلا تفْسِدْ عِبادَتي بِالْعُجْبِ(1) .

امام سجاد (عليه السلام) در كمال تواضع و خضوع از حضرت حق مى خواهد : الهى بندگى مرا براى خود خالص قرار ده ، و از اينكه عجب عمل مرا فاسد كند مرا در پناهت محافظت فرما .

حضرت رضا (عليه السلام) مى فرمايد ; مردى در بنى اسرائيل چهل سال خدا را عبادت كرد ، عبادتش مقبول حضرت دوست نيفتاد ، به خود گفت : بدبختى از خود توست ، و علّت منع قبولى در وجود توست ، از جانب حق ندا آمد ، اين سرزنشى كه از خود كردى ، از عبادت چهل ساله است بالاتر است(1) .

امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد : عالمى نزد عايدى رفت و از او پرسيد نمازت چگونه است ؟ گفت : از مثل منى كه عبادتم از خورشيد روشن تر است چنين سئوالى درست است ؟ من از فلان سال تاكنون مشغول عبادتم ، گفت : گريه ات چگونه است ؟ پاسخ داد چشمى اشك ريز دارم ، عالم به او گفت اگر مى خنديدى و مى ترسيدى از گريه با عجبت بهتر بود ، كه عمل نازفروش به پيشگاه حق نمى رسد(2) .

قالَ رَسُول اللهِ (صلى الله عليه وآله) في حديث مَجيءِ اِبْليسَ اِلى موسىَ بنِ عِمْرانَ : فَقالَ لَهُ مُوسى : فَأخْبِرني بِالذَّنْبِ الَّذي اِذا أذْنَبَهُ ابْنُ آدَمَ اسْتَحْوذْتَ عَلَيْهِ ، قالَ : اِذا أعْجَبَتْهُ نَفْسُهُ ، وَاسْتَكْثَرَ عَمَلَهُ ، وَصَغُرَ في عَيْنَيْهِ ذَنْبُهُ(3) .

پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) در روايت آمدن ابليس نزد موسى و سئوال موسى از او كه در وقت چه گناهى بر فرزند آدم تسلّط پيدا مى كنى فرمودند : ابليس به موسى گفت به وقت سه گناه :

1 ـ عجب .

2 ـ زياد ديدن عمل .

3 ـ كوچك ديدن گناه .

في وَصِيَّةِ أميرِالًمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : اِيّاكَ وَالْعُجْبَ وَسُوءَ الْخُلْقِ وَقِلَّةَ الصَّبْرِ فَاِنَّهُ لا يَسْتَقيمُ لَكَ عَلى هذِهِ الْخِصالَ الثَّلاثِ صاحِبٌ ، وَلا يَزالُ لَكَ عَلَيْها مِنَ النّاسِ مُجانِبٌ ، وَألْزِمْ نَفْسَكَ التَّوَدُّدَ .

در سفارشاتن اميرالمؤمنين (عليه السلام) است : از عجب و بدخلقى و كمى صبر بپرهيز ، كه با بودن اين سه خصلت دوستى براى تو نخواهد ماند و دائم با بودن اين سه رذيلت تنها خواهى بود ، خود را براى دوستى و محبت با مردم ملزم كن .

مِنْ كَلِماتِ الْكاظِمِ (عليه السلام) : وَمَنْ دَخَلَه الْعُجْبُ هَلَكَ(1) .

از فرمايشات موسى بن جعفر (عليه السلام) است : كسى كه دچار عجب شود هلاك مى گردد .

عيسى و شخصى معجب

امام صادق (عليه السلام) فرمود : راه و روش عيسى در تبليغ دين گردش در شهرها بود ، در يكى از گردش هايش بيرون شد در حالى كه مرد كوتاه قدى از يارانش به همراهش بود .

چون عيسى به دريا رسيد ، از روى يقين نام خدا را برد و روى آب به راه افتاد ، چون آن مرد عيسى را اين چنين ديد او هم با يقين كامل نام حضرت حق را به زبان جارى كرد و دنبال عيسى به روى آب به راه افتاد تا به عيسى رسيد .

در اين حال عجب و خودبينى او را گرفت ، با خود گفت اين عيسى روح الله است كه به روى آب راه مى رود و من هم همانند او پس او را بر من چه برترى است ، امام فرمود به محض اين انديشه بزير آب رفت ، در آن حال عيسى را عنوان كمك صدا زد ، آن حضرت وى را از آب بيرون آورده سپس به او فرمود : چه گفتى ؟ در پاسخ عيسى مسئله انديشه اش را بيان كرد و اينكه آلودگى عجب گريبانش را گرفت ، عيسى فرمود : خود را به جائى واداشتى جز آنجا كه خدايت واداشته و بدين جهت مورد خشم خدا شدى ، از آنچه كه گفتى به درگاه حضرت حق توبه كن ، سپس امام صادق (عليه السلام) فرمود آن مرد توبه كرد و به مقامى كه خدا به او داده بود بازگشت(1) .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : دو نفر وارد مسجد شدند يكى عابد و ديگرى فاسق ، پس از مدتى از مسجد خارج گشتند در حالى كه فاسق صديق شده بود و عابد فاسق و اين بخاطر اين بود كه عابد در مسجد به عبادتش نازيد و فاسق در مسجد بر فسقش پشيمان شد و به راه توبه رفت(2) .

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده : خداوند به داود خطاب كرد اى داود ، گناهكاران را بشارت ده و صديقين را بترسان ، عرضه داشت چگونه ؟ !

خطاب رسيد به گناهكاران بگو توبه را قبول مى كنم و از گناه مى گذرم ، و به نيكان بگو بترسيد از اينكه به اعمالتان بنازيد ، زيرا بنده اى نيست كه عجب او را آلوده كند مگر اينكه هلاك گردد(3) .

ابو حمزه ثمالى از حضرت سجّاد (عليه السلام) نقل مى كند كه حضرت فرمود : از متكبّر فخر فروش عجب دارم كه ديروز نطفه بود و فردا جيفه است ، عجب بلكه تمام عجب از كسى كه در حق خدا شك دارد در حاليكه اين همه مخلوقات الهى را

مى بيند ، و عجب است تمام عجب از كسى كه منكر مرگ است ، در هر حاليكه هر شب و روزى مى ميرد ، و عجب كل عجب از كسى كه جهان بعد را منكر است ، در حالى كه جهان فعلى را مى نگرد ، و عجب است همه عجب از كسى كه براى خانه فنا كار مى كند ، در حاليكه عمل براى خانه بقا را ترك كرده است(1) .

صاحبا عمر عزيز است غنيمت دانش *** گوى خيرى كه توانى ببر از ميدانش
چيست دوران رياست كه فلك با همه قدر *** حاصل آن است كه دايم نبود دورانش
آن خدائى است تعالى ملك الملك قديم *** كه تغيّر نكند ملك جاويدانش
جاى گريه است بر اين عمر كه چون غنچه گل *** پنج روز است بقاى دهن خنده اش
دهنى شير به كودك ندهد مادر دهر *** گرد گرباره بخون در نبرد دندانش
مقبل امروز كند داروى درد دل خويش *** كه پس از مرگ ميّسر نشود درمانش
هر كه داند به زمستان نفشاند در خاك *** نا اميدى بود از دخل به تابستانش
دست در دامن مدان زن و انديشه مكن *** هر كه با نوح نشيند چه غم از طوفانش
دولتت باد گر از روى حقيقت برسى *** دولت آن است كه محمود بود پايانش
خوى سعدى است نصيحت چكند گر نكند *** مشك دارد نتواند كه كند پنهانش

عجب يا مرضى خطرناك

ابو حامد در اين زمينه مى گويد :

بدان كه عجب بيمارتى است كه علت آن جهل محض است ، و علاج آن معرفت محض است ، پس كسى كه شب و روز اندر علم و عبادت است گوئيم كه : عجب تو از آن است كه اين بر تو همى رود و تو راه گذر آنى ، يا آن كه از تو در وجود مى آيد و قوت تو حاصل مى شود ؟

اگر از آن است كه در تو مى رود و تو راه گذر آن ، راه گذرى را عجب نرسد كه راه گذر مسخرى باشد و كار بوى نبود و وى اندر ميانه كه بود ؟

و اگر گوئى من همى كنم و به قوت و قدرت من است ، هيچ دانى تا اين قوت و قدرت واردات و اعضا كه اين عمل بدان بود از كجا آوردى ؟

اگر گوئى بخواست من بود اين عمل ، گويم اين خواست و اين ادعيه را كه آفريد و كه مسلط كرد بر تو و كى سلسله قهر اندر گردن تو افكند و فراكار داشت .

كه هر كه داعيه اى را بر وى مسلط كردند وى را موكلى فرستادند كه خلاف آن نتواند كرد ، و داعيه نه از وى است كه وى را به قهر فرا كار دارد .

پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خويشتن از جهل است ، كه به تو هيچ چيز نيست .

بايد كه تعجب تو به فضل حق تعالى بود ، كه بسيار خلق از وى غافل ماندند ، و عمر به كار بد صرف داشتند ، و تو را از عنايت خويش استخلاص فرستاد و داعيه را بر تو مسلط كرد و تو را به سلسله قهر به حضرت عزت خود همى برد ، و اگر پادشاهى اندر غلامان خود نظر كند و از ميان همه يكى را خلعت دهد

بى سببى و خدمتى كه از پيش كرده بود ، بايد كه تعجب وى از فضل ملك تو بود كه بى استحقاق وى را تخصيص كرد نه بخود ، پس اگر گويد : ملك حكيم است تا اندر من صفت استحقاق نديدى آن خلعت خاص بمن فرستادى ، گويند تو صفت استحقاق از كجا آوردى ؟

اگر همه از عطاى ملك است پس تو را جاى عجب نيست و هم چنان بود كه ملك تو را اسبى دهد عجب نياوردى و آنگاه غلامى دهد عجب آورى و گوئى مرا غلامى داد كه اسب داشتم و ديگران نداشتند ، و چون اسب نيز وى داده باشد جاى عجب نبود ، بلكه چنان بود كه هر دو به يك بار به تو دهد ، هم چنين اگر گوئى : مرا توفيق عبادت از آن داده است كه وى را دوست داشتم ، گويند اين دوستى اندر دل تو كى افكند ، اگر گوئى دوست از آن داشتم كه بشناختم وى را و جمال وى بيافتم ، گويند اين معرفت و اين ديدار كه داد ؟

پس چون همه از وى است بايد كه عجب تو بخود نبود ، به جود و فضل وى بود كه اين صفات در تو بيافريند ، و داعيه قدرت و ارادت بيافريد ، اما تو در ميان هيچ كس نه اى و به تو هيچ چيز نيست جز آن كه راه گذر قدرت حق تعالى اى و بس .

بدان كه گروهى را جهل به جائى باشد كه عجب آورند به چيزى كه آن بديشان نيست و به قدرت ايشان تعلق ندارد ، چون قدرت جمال و نسب ، و اين جهل است هر چه تمام تر ، چه اگر عالم و عابد گويد كه علم من حاصل كردم و عبادت من كردم خيال او را جائى هست ، اما اين ديگر خود حماقت محض است ، و كس بود كه عجب به نسب ظالمان و سلاطين كند و اگر ايشان ببيندى كه در دوزخ كه در دوزخ به چه صفت باشند و اندر قيامت كه خصمان برايشان چه استخفاف كنند ، از ايشان ننگ دارندى ، بلكه هيچ نسب شريف تر از نسب رسول (صلى الله عليه وآله) نيست و عجب بدان باطل است ، و عجب گروهى بدانجا رسد كه

پندارند كه ايشان را خود معصيت زيان ندارد و نخواهد داشت ، و هر چه خواهند همى كنند ، و اين مقدار ندانند كه چون خلاف جد و پدر خود كنند نسب خود از ايشان قطع كرده باشند ، و ايشان شرف در تقوا و تواضع دانستند نه در نسب ، و هم از نسب ايشان كسانى بودند كه اهل جهنم اند .

و رسول (صلى الله عليه وآله) منع كرد از فخر نسب گفت : همه از آدمند و آدم از خاك .

و چون بلال بانگ نماز كرد ، بزرگان قريش گفتند : اين غلام سياه را چه محل بود كه اين وى را مسلم بود ؟ اين آيت بيامد كه :

( إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللهَ أَتْقَاكُمْ )(1) .

و چون اين آيت فرود آمده كه :

( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ )(2) .

صفيه را كه عمه وى بود گفت : يا عمه محمّد به كار مشغول شو كه من تو را دست نگيرم ، و اگر خويشان را قرابت وى كفايت بودى بايستى كه فاطمه را از رنج تقوا برهانيدى ، تا خوش همى زيستى و هر دو جهان را مى بودى .

اما اندر جمله قربت را زيادت اميدى است به شفاعت وى ، ولكن باشد كه گناه چنان بود كه شفاعت نپذيرد ، و نه همه گناهى شفاعت پذيرد ، چنان كه حق تعالى گفت :

( وَلاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضَى )(3) .

و فراخ رفتن بر اميد شفاعت هم چنان بود كه بيمار احتما نكند و هر چيز همى خورد بر اعتماد آن كه پدرم طبيب استادى است ، او را گويند : بيمارى باشد كه

چنان گردد كه علاج نپذيرد ، و استادى طبيب سود ندارد ، بايد كه مزاج چنان بود كه طبيب آن را علاج تواند كرد ، و نه هر كه به نزديك ملوك محلى دارد همه گناه را شفاعت تواند كرد ، بلكه كسى كه ملك وى را دشمن دارد شفاعت هيچ كس نپذيرد ، و هيچ گناهى نبود كه نتواند كه سبب مقت باشد ، كه خداى تعالى سخط خويش اندر معصيت پوشيده به كرده است ، باشد كه آنچه كمتر دانى سبب مقت آن بود ، چنان كه حق تعالى گفت :

( وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَهُوَ عِندَ اللهَ عَظِيمٌ )(1) .

شما آسان همى گيريد و به نزديك خداى تعالى بزرگ است ، و همه مسلمانان را نيز اميد شفاعت هراس برنخيزد و با هراس عجب فراهم نيايد .

گفتار ملا عبدالرّزاق گيلانى در مسئله عجب

اين مرد بزرگ كه خود توضيح مختصرى بر احاديث مصباح دارد ، مى فرمايد : آدمى هر چند در عبادت سعى كند ، و بذل جهد نمايد كه به ابليس نمى رسد ، چه آن شقّى عاقبت نامحمود چندين هزار سال عبادت پروردگار كرد و خاتمه عملش به شقاوت ازلى و لعنت سرمدى منجر شد ، و با وجود چنين عدوّى كه در جميع اوقات در مقام غدر و مكر آدمى است ، حتى در مرض موت و وقت احتضار دست از آدمى برنمى دارد و مى خواهد كه سلب ايمان از او كند ، به عمل ناقص خود چون توان اعتماد كرد و خاطر جمع توان بود ؟ !

نقل صحيح است كه علاّمه حلّى عليه رحمة الخفّى و الجلّى در وقت احتضار كلمات فرج به او تلقين مى كرده اند مى گفته : لا ، پسرش بسيار مضطرب شده و از غايت اضطراب به جناب احديت استغاثه كرد و درخواست نمود كه شيخ را

افاقه ها حاصل شود تا حقيقت حال ظاهر گردد ، شيخ را از استغاثه پسر فى الجمله افاقه ها حاصل شد ، از او پرسيد كه من هر چند شهادتين به تو عرض مى كردم مى گفتى لا وجه اين چيست ؟

شيخ فرمود كه : تو شهادتين عرضه مى كردى و شيطان لعين خلاف او را تلقين مى كرد من به او مى گفتم لانه به تو ، هرگاه علامه حلّى با وجود مناعت شأن در آن وقت از دست او خلاصى نداشته باشد واى به حال ديگران كه چه شود و چه خواهد شد ؟ !

بايد دانست كه اكثر صفات ردّيه خبيثه مثل ظلم و جور و بغى و غضب و امثال اينها فروع و نتايج كبرند و از عجب و كبر متولد مى شوند و اين دو صفت از صفات مهلكه است و ازاله آن بر همه فرض عين و عين فرض است و ادويه قامعه در استيصال اصل كبر از نفس امّاره از دو اصل مركّب مى گردد :

اصل اوّل : معرفت عيوب نفس و ذلت و حقارت آن .

اصل دوّم : معرفت حضرت ربوبيت و عظمت و كبريائى نفاذ قدرت آن حضرت است .

و هر كه بر اسرار و حقايق اين دو اصل اطّلاع يافت بى شك در نفس او تواضع و انكسار و خضوع پديد مى آيد و خوف و خشيت بر او غالب مى گردد و به صفت حكم و حيا و رحمت و رأفت متصف مى شود و چون طاير همت هر كس آن حوصله ندارد كه در فضاى هواى عالم ملكوت و جبروت طيران كند و از سبحات اسرار ذات و صفات الهى از بحار مكاشفات مستفيض شود ، بايد كه از استحضار اصل اول كه معرفت عيوب و آفات نفس است ، كه سهل ترين و نزديك ترين اسباب است غافل نباشد ، و خداوند عالم از جهت تنبيه طالبان منهج هدايت و مستعدان قبول فيض نفحات عنايت مراتب بدايت و نهايت نفوس انسانى را در آياتى از كتاب مجيد خود ذكر فرموده است كه :

( قُتِلَ الاِْنسَانُ مَا أَكْفَرَهُ * مِنْ أَيِّ شَيء خَلَقَهُ * مِن نُطْفَة خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ«19»ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ * ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ * ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنشَرَهُ )(1) .

در اين آيات كريمه اشاره واضحه است به كيفيت مراتب اول و اوسط و آخر احوال نفوس بشرى ، پس عاقل بايد كه به نور بصيرت در دقايق اسرار اين آيات تامّل كند و احوال اول و اوسط و آخر خود از آن مشاهده نمايد .

اما اوّل آن است كه بداند ، كه چندين هزار دهور و اعصار پيش از وجود او گذشته است كه وجود موهوم او در كتم عدم منعدم و ناچيز بود و بر صفحه وجود از نام و نشان او هيچ اثرى نبود ، و كيست حقيرتر از آن كه عدم و نيستى ، سابق بر وجود و هستى او باشد ؟

پس حكيم بى چون به قدرت ( كن فيكون ) اصل وجود او را از كسوت خاك انشا فرمود كه اخس و احقر موجودات است ، پس اصل خاكى او را صورت نطفه كريه داد ، پس اساس جسم او را بر علقه مردار نهاد ، پس آن علقه را مضغه گردانيد و اجزاى آن را به صلابت عظم رسانيد و عظمر را به گوشت و پوست پوشانيد .

اين بدايت احوال آدمى است كه از عدم محض او را از ارذل شيئاً ايجاد فرمود و در اخسّ اوصاف كه خاك باشد اصل وجود او را آفريد تا بداند كه اوّل فطرت او جمادى بوده مرده ، كه در او نه حيات بود نه سمع و نه بصر و نه حسّ و نه حركت و نه نطق و نه علم و نه قدرت ، پس نقايص خصايص او را بر مكارم اوصاف او تقديم فرمود ، چون تقديم موت بر حيات و جهل بر علم و عجز بر قدرت و هم چنين ضلالت بر هدايت چنان كه فرموده :

( مِنْ أَيِّ شَيء خَلَقَهُ * مِن نُطْفَة خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ )(1) .

تا آدمى بر حقارت مرتبه خود در بدايت بينا گردد و بر عموم نعمت و شمول احسان او شكر گويد .

غافلا تا چند بر خود غرّه اى *** نيستى خورشيد بالله ذره اى
ذره اى از مهر تابان دم مزن *** قطره اى از بحر عمان دم مزن
چند نازى كاين كرامات من است *** چند نازى كاين مقامات من است
چند وصف خود مناجاتت بود *** خواهشات نفس حاجاتت بود
حال را از واقعه نشناختى *** سر زجيب واهمه افراختى
در طپش آئى كه هست اينم كمال *** ضعف و غش آرى كه اينم هست حال
وجدور رقص آرى كه مملو از حقم *** دست و پاكوبى كه از خود مطلقم
مرغ دل در ذكر رب نگشوده لب *** هاى و هو را فرض كرده ذكر رب
اينقدر اى بى ادب بر خود مناز *** رو چو مردان پيشه كن عجز و نياز
تا قبول حق شوى در بندگى *** بندگى بخشد تو را پايندگى
بندگى چبود به حق پيوستنت *** چيست آزادى زخود وارستنت
بندگى برهاندت از ما و من *** بندگى بستاندت از خويشتن
بندگى با حق شناسايت كند *** در مقام قرب مأوايت كند
طالبا گر بايدت پايندگى *** بندگى كن بندگى كن بندگى
اى برونت قطره ما ومنى *** وى درونت لجه ما و منى
هر كه را داغ منى شد در لباس *** نيست طاهر نزد مرد حق شناس
تا نشوئى دامن از ما و منت *** از منى كى پاك گردد دامنت
از منى تن را نكرده شست و شو *** بى طهارت كى توان كردن وضو
در نمازت نيز مى بايد حضور *** تا شوى مقبول درگاه غفور
گرنه نورى از حضورت در دل است *** هر نمازى كان كنى بى حاصل است
در نماز بى حضورت نيست نور *** لا صلاة تمّ الاّ بالحضور
گر نمازى اين چنين حاصل كنى *** خويشتن را با بنده مقبل كنى
رو نمازى اين چنين آغاز كن *** خانه دين را عمودى ساز كن
در نمازت گنجها باشد نهان *** هر يكى بهتر زصد ملك جهان
تا نگردد جسم و جان طاهر تورا *** گنج مخفى كى شود ظاهر تو را
رو بدست آر از تجرد فوطه اى *** خوش بدرياى فنا خور غوطه اى
در وضويت باز بايد شست و شو *** شستنت از هر دو عالم دست و رو
خوش در آذر خلوت اميد و بيم *** بر مصلاى اقامت شو مقيم
رو به سوى قبله تعظيم كن *** دل به مجراب رضا تسليم كن
قبله را چون يافتى ركن و مقام *** با حضور اندر اقامت كن قيام
جز حضور از جمله چشم دل بپوش *** در قيام و نيت و تكبير كوش
خوش به تكبير خدا دستى برآر *** يعنى از كف غير حق را واگذار
چون زتكبيرت در دل باز شد *** از حضورت ساز و برگى ساز شد
نعمتى بهتر از اين نعمت كجاست *** دولتى خوشتر از اين دولت كجاست
پس به ثبوت محاسن اوصاف بعد از انصاف به صفات خسيسه اشارت فرمود كه :
( ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ )(1) .

تا بداند كه آدمى ميّتى بود بى جان و معدومى بود بى نام و نشان ، حضرت ربوبيت جلّت عظمة او را حيات بخشيد و پس از كرى او را شنوا گردانيد و بعد از كورى بينايى عنايت فرمود و پس از گنگى گويايى و بعد از ضعف قوت و هم چنين بعد از ضلالت به درجه هدايت رسانيد تا به يقين شناساى انعام حضرت صمديت گرد ، و رعايت آداب عبوديت بر خود واجب داند ، و رذيله كبر و عجب بر خود راه ندهد و جور و ستم به زير دستان نپسندد ، و تحقيق كند كه عزّوثنا و دوام و بقا جز جناب كبريائى را نمى شايد ، و با اين همه نقصان و خساست و ضعف و حقارت اگر در حال حيات امور معيشت بدو مفّوض بودى يا در ادامت وجود خود اختيارى داشتى ، عجب و طغيان او را هم وجهى بودى ، لكن شحنه غيرت زمام اختيار بدست او نداد و مفتاح مراد در قبضه همت او ننهاد ،

بلكه وجود او را هدف سهام بليّات و مقهور تصاريف حوادث و آفات گردانيد ، و امراض هايله و اسقام مهلكه و طبايع متضّاده را بر او گماشت ، نه او را بر جذب نفع و دفع ضّر قدرتى ، و نه در كسب خير و منع شرّ قوّتى ، عقل او را بيم اختلاس در هر زمانى ، و روح او را خوف اختطاف در هر آنى ، در حال صحّت اسير نفس و هوا ، و در وقت مرض بسته آلام و عنا ، اين و اواسط حال آدمى .

عارف معارف الهيه حاج ميرزا حبيب الله خراسانى در اين زمينه مى فرمايد :

نيمه از خاك و نيمه از فلكم *** نيمه از ديو و نيمه از ملكم
نيمه از روم رفته تا صقلاب *** نيمه از چين گرفته تا اتكم
صورتى مختصر نهفته در او *** هر چه هست از سماك تا سمكم
هم چو آئينه دو رو دو جهان *** در نهادم كه حدّ مشتركم
از كجا آمد اين دويى و تويى *** چون من اندر بذات خويش يكم
بى من اندر به كام ذوقى نيست *** خوان ايجاد را كه من نمكم
چون دهم خنك سير را جولان *** نرسد خنك آسمان به تكم
زركانم كه زيب تاج شهم *** گر دهد حق خلاصى از محكم
بيع قطعى بخويشتن دادم *** خويشتن را وضا من دركم
داده ويرانه را به جغد تيول *** من كه شهباز ساعد ملكم
ملكوت فلك عقار من است *** گو برد تيم يا عدى فدكم
اى همايون فراى هماى خرد *** اى دليل معارج فلكم
خوش ترى خوشترى تو از دو جهان *** ليك من نيز از تو خوشتركم
تو گرفتار قيد وهم و شكى *** من برون از جهان وهم و شكم
تو اسير مقام لى و لكى *** من برون از مقام لى و لكم
بگذرم از تو من به پرّان سير *** گرچه تا نيمه ره توئى بُزكم
ناتوان گر بمانم اندر راه *** لطف حق مى برد خوشك خوشكم
چون خليل اندر آتش از جبريل *** نپذيرد اگر دهد كمكم
تا برون آرد آرد راز سبوس *** مى كند زال چرخ دون الكم
دست لطفش زپا كشد بيرون *** گر بود خار يا بود خسكم
دست باف هزار زنّار است *** بند تسبيح و رشته حنكم
نام حق را هزار و يك گفتند *** من يكى نيز از آن هزار و يكم

و اما آخر حال او آن است كه حق جلّ و علا اشارت به او نموده كه :

( ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ * ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنشَرَهُ )(1) .

يعنى بعد از انقضاى مدت حيات ، جميع قواى ظاهر و باطنه كه نزد او وديعت بوده از او باز ستاند ، و او را به حال اولى جمادى راجع نموده ، جيفه كريه او را به ظلمت خاك بپوشاند ، و آن بدنى كه به انواع ناز و نعمت مى پرورد طعمه مار و مور گرداند . و جسم نازك او در ظمت حبس طبقات خاك اسير ماند ، و دست روزگار جناح همت او را به ساحل فنابند گرداند ، چندين هزار دهور و اعصار و قرون بيشمار بر خاك او بگذرد كه كسى نام او در دفتر وجود نخواند ، بلكه هيچ كس از موجودات اثرى از نام و نشان او نداند ، و كاشكى حاكم مشيّت او را در اين نيستى بگذاشتى و قاضى عدل او را در معرض سؤال نداشتى و ملائكه غلاظ و شداد بر او نگماشتى و خطاب قهر زبانه دوزخ نشنيدى ، و احمال اثقال سلاسل و اغلال نكشيدى ، و مرارت شراب صديد و زقّوم نچشيدى ، بلكه حاجبان وجود اجزاى متفّرقه او جمع كنند ، و او را عريان و حيران از خاك برانگيزانند و در مجمع محشر و موقف فزع اكبر ، رسوايى افعال او را بر او خوانند ، و اگر عياذاً بالله قطره اى از بحار رحمت غفار دستگير آن سرگشته نگردد ، آن بيچاره به گرفتارى عذاب ابدى درماند .

هر چه پوئى جز ره حق باطل است *** هر چه جويى جز خدا بى حاصل است
از خودى بگذر كه در راه خدا *** صعب و بى پايان همين يك منزل است
عرش و كرسى در دل است اما چه سود *** كين دل بى حاصل از خود غافل است
نعل وارون زن كه اندر راه عشق *** عقل مجنون است و مجنون عاقل است
غرقه در گرداب حيرت را چه سود *** كوز دريا يك قدم تا ساحل است
نقد اين بازار اول عقد قلب *** در ره طاعت به پيرى كامل است
از دم مردان حق مگسل كه راه *** گم نگردد تا جرس با محمل است
اى خليل حق در اين ره گر حجاب *** چهر مهر و ماه باشد آفل است

پس كسى كه احوال اوّل و اوسط او آن است كه شنيدى و در آخر چنين خطرى در پيش دارد ، چه جاى آن است كه شادى و فرح به خود راه دهد ؟ !

جميع انبيا و اوليا از خوف اين خطر ، حظوظ جسمانى از خود بريده اند و بهبود خود را در عدم خود ديده ، حضرت ختمى مرتبت عليه وآله تسليمات الا له با كمال قرب به جناب احديت گفتى ما عبدناك حق عبادتك ، هرگاه اين حال مهتر عرصه نبوت و سرور صفوف ميدان ولايت باشد امثال ما مفلسان تيره روزگار بدين معنا اولى تر ، و غلبه خوف و خشيت به حال ما لايق تر ، با اين همه مراتب ، گنجايش عجب دارد كه كسى به خود راه دهد و به سمت كبر كه از دل سمات است موسوم شود ، بلكه اگر تمام عمر به گريه و ناله گذارند سزاست و از تنعّمات به علف صحرا اكتفا كند رواست .

گوهر خود را هويدا كن كمال اينست و بس *** خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس
سنگ دل را سرمه كن در آسياى رنج و درد *** ديده را زين سرمه بينا كن كمال اين است و بس
همنشينى با خدا خواهى اگر در عرش رب *** در درون اهل دل جا كن كمال اين است و بس
هر دو عالم را بنامت يك معما كرده اند *** اى پسر حل معما كن كمال اين است و بس
دل چو سنگ خاره شد اى پور عمران با عصا *** چشمه ها زين سنگلاخا را كن كمال اين است و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بدسرشت *** با همه عالم مدارا كن كمال اين و بس
اى معلم زاده از آدم اگر دارى نژاد *** چون پدر تعليم اسما كن كمال اين است و بس
چند مى گوئى سخن از درد و رنج ديگران *** خويش را اول مداوا كن كمال اين است و بس
سوى قاف نيستى پرواز كن بى پرَوبال *** بى محابا صيد عنقا كن كمال اين است و بس
چون بدست خويشتن بستى تو پاى خويشتن *** هم بدست خويشتن وا كن كمال اين است و بس
كورى چشم عدو را روى در روى حبيب *** خاك ره بر فرق اعدا كن كمال اين است و بس
فَمَنْ اُعْجِبَ بِنَفْسِهِ في فِعْلِهِ فَقَدْ ضَلَّ عَنْ مَنْهَجِ الرَّشادِ وَادَّعى ما لَيْسَ لَهُ ; وَالْمُدَّعى مِنْ غَيْرِ حَقٍّ كاذِبٌ وَاِنْ أخْفى دَعْواهُ وَطالَ دَهْرُهُ .فَاِنَّ أوَّلَ ما يَفْعَلُ بِالْمُعْجَبِ نَزَعَ ما اُعْجِبَ بِهِ لِيَعْلَمَ أنَّهُ عاجِزُ حَقيرٌ وَنَشْهَدَ عَلى نَفْسِهِ بِالْعَجْزِ لِتَكُونَ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أوْكَدَ كَما فَعَلَ بِاِبْليسَ .

امام صادق (عليه السلام) در دنباله روايت مى فرمايد :

هر كس به هر برنامه خود عجب كند ، و بر ديگران فخر بفروشد ، بدون شك از راه راست گمراه شد ، و مرتبه اى زياده از حدّ خود ادعا كرده ، چرا كه كبر و آقائى رداى الهى است و سزاوار مرتبه خدائى است كه از جميع نقايص برى است ، نه لايق مرتبه امكانى كه به اكثر عيوب معيوب و به اكثر نقائص موسوم است ، و هر كس چنين دعوا كند در دعوى خود كاذب است ، هر چند ادعاى خود را به كسى اظهار نكند و هر چند زمان طولانى بر او بگذرد ، حاصل آن كه تا از آن دعواى باطل و اعتقاد فاسد برنگردد ، و توبه و رجوع نكند ، به آن اعتقاد آثم و به آن دعوا معاقب و معاتب است .

از ابن سماك كه يكى از اهل حال است نقل مى كنند كه هر روز به نفس خود خطاب مى كرده و مى گفته است :

يا نَفْسُ تَقولينَ قَوْلَ الزّاهِدينَ ، وَتَعْمَلينَ عَمَلَ الْمُنافِقينَ ، وَفي الْجَنَّةِ تَطْمَعينَ : هَيْهاتَ هَيْهاتَ اِنَّ لِلْجَنَّةِ قَوْماً آخَرينَ وَلَهُمْ أعْمالٌ غَيْرُ ما تَعْمَلينَ :

اى نفس گفتارت گفتار زاهدان است و كردارت كردار منافقان ، و با اين حال طمع بهشت دارى ، چه دور است چه دور است اين طمع تو ، اهل بهشت قوم ديگرند و عمل ايشان عمل ديگر ، امثال اين مخاطبات باعث دفع عجب است مورث زيادتى رغبت به طاعت .

كسى كو مهر جانانى ندارد *** سراسر تن بود جانى ندارد
پى خواب و خور آن كس شد چو حيران *** كه ذوق عيش انسانى ندارد
زوصل دوست سامان يابد آخر *** سرى كز هجر سامانى ندارد
نه جانان است هر كس را كه باشد *** خط و خالى ولى آنى ندارد
بود هر درد را درمان به جز عشق *** كه آن درديست درمانى ندارد
نشايد كس چو موسى رهبرى را *** چو او گر علم چوپانى ندارد
نبارد ابر رحمت بر كسى كو *** سحرها اشك ريزانى ندارد
بهشت عارف آمد حق چو زاهد *** هواى حور و غلمانى ندارد
به حق بشناس حق لامع كه خورشيد *** بجز خود هيچ برهانى ندارد

اول كارى كه خداوند قادر به صاحب عجب مى كند ، سلب مال و علم و حسن و شهرت و قدرت از اوست ، اين برنامه هائى كه اسباب عجب بودند ، تا معجب بداند كه عاجز و حقير و فقير و ندار است ، و اين كمالات به قدرت ديگرى بوده ، پس او را كبر سزاست نه اين را كه سراپا عجز و شرمسارى است ، و اين سلب كمالات از باب اتمام حجت است باشد كه به اين وسيله ترك اين رذيله كند و ملازم خضوع و خشوع شود . چنانچه آنچه ابليس داشت بخاطر كبر و عجب از او گرفت ، ولى آن ملعون ازل و ابد از سلب كمالاتش عبرت نگرفت و دست خضوع به سوى حضرت او دراز نكرد .

وَالْعُجْبُ نَباتٌ ، حَبُّهَا الْكِبْرُ ، وَأرْضُهَا النِّفاقُ ، وَماؤُهَا الْغَىُّ ، وَأغْصانُها الْجَهْلُ وَوَرَقُها الضَّلالَةُ ، وَثَمَرُهَا اللَّعْنَةُ وَالْخُلُودُ في النّارِ . فَمَنِ اخْتارَ الْعُجْبَ فَقَدْ بَذَرَ الْكُفْرَ ، وَزَرَعَ النِّفاقَ ; ولابُّدَ مِنْ أن يُثْمِرَ بِأنْ يَصيرَ إلَى النّارِ .

« عجب گياهى است كه دانه اش كفر ، و زمينش نفاق ، و آبش گمراهى است » .

« شاخه هايش نادانى و برگش ضلالت و ميوه اش لعنت و خلود در عذاب است » .

« پس هر كس مبتلا به عجب شود ، گويا تخم كفر در زمين نفاق پاشيده و بايد به محصولش كه دورى از رحمت و افتادن در آتش است برسد » .

باب چهل و يكم در آداب خوردن است

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

قِلّةُ الاَْكْلِ مَحْمُودٌ في كُلِّ قَوْم لاِنَّ فيهِ مَصْلَحَةَ الْباطِنِ وَالظّاهِرِ . وَالْمَحْمُودُ مِنَ الْمَأكُولاتِ أرْبَعٌ :

ضَرُورَةٌ ، وَعُدَّةٌ ، وَفُتُوحٌ ، وَقُوتُ . فَالاْكْلُ الضَّرُورِيُّ لِلاْصْفِياءِ ، وَالْعُدَّةُ لِلْقُوّامِ الاْتْقِياءِ ، وَالْفُتُوحُ لِلْمُتَوَكِّلينَ ، وَالْقُوتُ لِلْمُؤمِنينَ .

وَلَيْسَ شَيءٌ أُضَرَّ عَلى قَلْبِ الْمُؤمِنِ مِنْ كَثْرَةِ الاْكْلِ ، وَهِيَ مُورِثَةٌ لِشَيْئَيْنِ : قَسْوَةِ الْقَلْبِ وَهَيَجانِ الشَّهْوَةِ .

وَالْجُوعُ اِدامُ الْمُؤمِنينَ ، وَغِذاءٌ لِلرُّوحِ ، وَطَعاٌ لِلْقَلْبِ ، وَصِحَّةٌ لِلْبَدَنِ . قالَ النَّبِيُّ (صلى الله عليه وآله) : ما مَلاََ ابْنُ آدَمَ وِعاءً أشَرَّ مِنْ بَطْنِهِ .

وقالَ داودُ (عليه السلام) : تَرْكُ لُقْمَة مَعَ الضَّرُورَةِ اِلَيْها أحَبُّ اِلَىَّ مِنْ قِيامِ عِشْرينَ لَيْلَةً .

وَقالَ النَّبِيُّ (صلى الله عليه وآله) : ألْمُؤمِنُ يَأْكُلُ في مَعاً واحِد ، وَالْمُنافِقُ في سَبْعَةِ أمْعاء .

وقالَ النَّبِىُّ (صلى الله عليه وآله) : وَيْلٌ لِلنّاسِ مِنَ الْقَبْقَبَيْنِ . فَقيلَ : وَما هُما يا رَسُولَ اللهِ ؟ قالَ : الْحَلْقُ وَالْفَرْجُ .

وَقالَ عيسىَ بْنُ مَرْيَمَ (عليها السلام) : ما مَرِضَ قَلْبٌ أشَدَّ مِنَ الْقَسْوَةِ ، وَمَا اعْتَلَّتْ نَفْسٌ بِأصْعَبَ مِنْ بُغْضِ الْجُوعِ ، وَهُما زِمامَا الطَّرْدِ وَالْخِذلانِ .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

قِلّةُ الاَْكْلِ مَحْمُودٌ في كُلِّ قَوْم لاِنَّ فيهِ مَصْلَحَةَ الْباطِنِ وَالظّاهِرِ .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : كم خورى نزد هر قوم و ملّتى پسنديده است ، زيرا صلااح و خير بطان و ظاهر در كم خورى است .

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation