بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 9, استاد حسین انصاریان ( )
 
 

بخش های کتاب

     1 - عرفان اسلامي جلد 9
     10 - عرفان اسلامي جلد 9
     11 - عرفان اسلامي جلد 9
     12 - عرفان اسلامي جلد 9
     13 - عرفان اسلامي جلد 9
     14 - عرفان اسلامي جلد 9
     15 - عرفان اسلامي جلد 9
     2 - عرفان اسلامي جلد 9
     3 - عرفان اسلامي جلد 9
     4 - عرفان اسلامي جلد 9
     5 - عرفان اسلامي جلد 9
     6 - عرفان اسلامي جلد 9
     7 - عرفان اسلامي جلد 9
     8 - عرفان اسلامي جلد 9
     9 - عرفان اسلامي جلد 9
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد9
 

 

 
 

حق گويان و حق پذيران

سخن حق سخنى است كه با فطرت و عقل و قلبل و روح و نفس ، و روابط سالم اجتماعى انسان با خانواده و جامعه و خلاصه با سعادت انسان در دنيا و آخرت هماهنگ باشد .

اين گونه سخن جز از خداى مهربان و انبياء عظام و ائمه گرامى ، و اولياء خالص و شاگردان مكتب الهى كه جز با حقيقت و واقعيت سر و كار ندارند به بشر نرسيده ، اينان در تمام امور حيات خيرخواه ، و مصلحت انديش ، براى انسان بودند ، و حق گوئى آنان نشان مى دهد ، كه هر نفع واقعى را براى دنيا و آخرت بشر خواسته ، و به هيچ ضررى در دو صحنه حيات دنيا و آخرت براى بشر علاقه نداشتند .

در اينجا لازم است به قسمتى از گفته هاى بر حق حضرت حق و انبياء الهى و ائمه طاهرين و اولياء خالص الهى اشاره شود ، سپس به ارزش حق پذير و دلى كه در برابر حق هموار و تسليم است توجّه گردد .

سخن حق

خداى مهربان در قرآن عظيم ، مى فرمايد راه رشد و هدايت ، و ضلالت و غوايت براى همه روشن شده ، راه رشد راه خداست ، چون حضرت او عاشق انسان است ، و از باب عشق و محبت مى خواهد انسان به تمام كمالات آراسته شده و از رذايل پيراسته گردد ، خداوند علاقه دارد انسان با تمام هستى و وجودش به سعادت دنيا و آخرت راه يابد ، و از شرّ و خزى دنيا و آخرت در امان بماند ، ساختمان و سازمان عقل به صورتى است كه چون راه رشد را يافت به قبول آن تن مى دهد ، و از راه ضلالت روى برگردانده تنفر پيدا مى نمايد ، اين انسان است كه بايد اراده خويش را به زلف عقل گره بزند ، تا به آنچه خداوند مى خواهد برسد و به تعبير ديگر اين داستان است كه بايد نيروى كار و عمل و فعاليت و كوشش خويش را در چهار چوب راه رشد قرار دهد ، تا به سلامت دنيا و آخرت دست يابد .

آرى هر كس به عروة الوثقاى حق كه همان قرآن ، و نبوت و امامت است و تا ابد هم گسستنى نيست چنگ بزند در ميدان حيات برنده تمام واقعيات و نفى كننده تمام شرور شده است .

) قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ((1) .

در اين آيه كفر به طاغوت كه مأمون بودن از لوث كفر ، شرك ، فسق ، فجور ، و قسمت اعظمى از رذائل درونى است ، و اين حقيقت در حقيقت روح واقعى ايمان است ، زيرا بدون كفر به طاغوت ايمان و عشق به الله ميّسر نيست بعنوان يك اصل اصيل محورى مطرح است .

تمام بدبختى هائى كه در طول تاريخ گريبان بشر بوده ، علت العللش اتصال به طاغوت درون و برون و انفصالش از حضرت ربّ العزّه بوده ، و تمام دردهاى درونى ، فردى ، خانوادگى ، اجتماعى ، مادى ، و معنوى بشر را و نيز درمانش را بايد در همين دو زمينه جستجو كرد .

) فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللهِ ((2) .

اين قسمت از آيه در حقيقت كلمه طيّبه

لا إله الاّ اللهُ .

را كه بايد در تمام امور حيات درونى و برونى ظهور كند ، و بدون ظهورش بدست آوردن سعادت امكان ندارد ، مطرح مى كند ، كلمه اى كه محور بعثت انبياء الهى و امامت امامان و خير دنيا و آخرت است ، و چه سخن حقّى در تمام آفرينش بر حق تر از اين و پر منفعت تر از اين سخن است .

آرى خدا را در تمام امور محور قرار بدهيد ، كه محور قرار دادن خدا ، انسان را از هر شرّى آزاد و بر هر خيرى متصل مى سازد .

خداوند مهربان از باب خير و مصلحت انسان از انسان مى خواهد ، به دامن انبياء و امامان كه معلّمان واقعى و دلسوز بشر هستند چنگ بزند ، و از راه آنان منحرف نگردد ، كه انحراف از مسير آن بزرگواران علّت شقاوت دنيا و آخرت است .

) قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ * اتَّبِعُوا مَن لاَ يَسْأَلُكُمْ أَجْراً وَهُم مَّهْتَدُونَ ((1) .

خداوند مهربان كراراً مردم را به تقوا يعنى آراسته شدن به فضائل ، و انجام واجبات و ترك محرّمات امر فرموده ، سه حقيقتى كه اگر انسان با آنها شكل بگيرد آراسته به لباس خلاقة اللّهى مى گردد ، و با اسلام كامل زندگى كرده و با اسلام حقيقى از دنيا مى رود :

) يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَأَنْتُم مُسْلِمُونَ ((2) .

پروردگار مهربان براى اينكه صحنه حيات ملت اسلام صحنه معروف ، و پاك از منكرات باشد ، در درجه اول معروف و منكر را شناسانده سپس امر به معروف و در حقيقت بپا كردن معروف و نهى از منكر و در حقيقت ريشه كن كردن منكر را وظيفه واجب فرد فرد امت اسلامى دانسته ، و بپا داشتن اين دو حقيقت را ضامن سلامت جامعه مى داند .

) وَلِتَكُن مِنكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ((3) .) كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلْنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ . . . ((1) .

خداوند مهربان مردم را تنها به پرستش و عبادت خودش دعوت مى كند ، و سفارش مى نمايد به پدر و مادر احسان كنيد و ذوالقربى و يتامى و افتادگان را رعايت كرده و با گفتار حسن با مردم روبرو شويد و نماز را بپا داشته و از اداى زكات كه بسيارى از خلأهاى اجتماعى را پر مى كند سرباز نزنيد .

) لاَتَعْبُدُونَ إِلاَّ اللهَ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً وَأَقِيمُوا الصَّلاَةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ . . . ((2) .

خداوند مهربان جهت حفظ دين و نشر اسلام ، اين فرهنگ انسان ساز و سعادتبخش دستور به مهاجرت و جهاد مى دهد و هجرت و جهاد را دو عامل بسيار مهم و اساسى در حفظ قرآن و اسلام و نشر و تداوم آن مى داند ، و در كلام پربارش مجاهد و مهاجر را شايسته رحمت حضرت حق مى داند :

) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أُولئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَةَ اللهِ وَاللهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ((3) .

خداوند سبحان به تمام بندگانش جهت پيشرفت در امور الهى و انسانى ، و براى به ثمر رسيدن حركات و افعال آدمى ، دستور مى دهد از مقام صبر و استقامت و ذكر و نماز يارى بجويند كه صبر و ايستادگى و نماز باعث نظم و حساب در زندگى و رسيدن به اهداف عاليه الهيه است :

) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِينَ ((4) .

خداى عزيز براى آراسته شدن انسان به سلامت واقعى در تمام شئون حيات اعم از شئون مادى و معنوى ، امر مى كند با تمام وجود تسليم فرهنگ حق شويد و از وساوس و تفرقه افكنى و دستورات شيطان پيروى ننمائيد كه شيطان در هر شكلى كه هست ، دشمن آشكار شماست .

) يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَلاَ تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيَطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ((1) .

خداوند مهربان در آيات قرآن مجيد به گناهان باطنى و ظاهرى اشاره مى فرمايد ، و هر گناهى را تيشه اى به ريشه انسانيت مى داند ، و معاصى و خطاها را علت خزى دنيا و عذاب آخرت معرفى مى كند ، و بدبختى انسان را در هر دو جهان معلول معصيت به حساب آورده ، به طور قاطعانه از آدمى مى خواهد ، كه تقوا و خوددارى از هر گناهى را پيشه خود سازد ، و جز با آراسته بودن به اسلام حقيقى رخت از دنيا به آخرت نكشد . خداوند بزرگ ، مسئله تقوا و توسل به عنايت حق و جهاد در راه الهى را وسيله فلاح و رستگارى دانسته و از بندگانش مى خواهد در زندگى چنين مسيرى را انتخاب كنند .

) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ((2) .

خداوند كريم ، صدق و صداقت را در همه امور زندگى عامل منفعت در دنيا و آخرت دانسته و آراستگان به اين حقيقت را اهل بهشت و رضوان الهى به حساب آورده ، و اين واقعيت را باعث فوز عظيم مى داند .

) قَالَ اللهُ هذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ((1) .

خداوند عزيز دنيا را جز گذرگاه چيزى نمى داند ، و از اينكه آن را هدف واقعى و اصلى بگيرند منع مى نمايد ، كه آنان كه آن را هدف بگيرند جز بازيچه كودكانه و هوس رانى براى آنان چيزى نيست ، آنچه حقيقت دارد و هميشگى و جاودانى است سراى آخرت است ، و آن هم جز براى اهل تقوا ميّسر نيست .

) وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاَّ لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ ((2) .

آنان كه در اين دنيا حركات قلب و نفس و اعضاء بدن را هماهنگ دستورات حق قرار دادند ، وزن اعمالشان در قيامت سنگين و به عبارت ديگر حركات و اعمالشان داراى ارزش واقعى است ، به اندازه اى كه بهشت و رضايت حق مزد برنامه هاى آنهاست ، ولى كسانى كه هماهنگ با آيات الهى عمل نكردند ، زحماتشان بى ارزش و در جهان آخرت غرق در خسارت اند ، قرآن مجيد در اين زمينه مى فرمايد :

) وَالْوَزْنُ يَوْمَئِذ الْحَقُّ فَمَن ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ«8»

وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُم بِمَا كَانُوا بِآيَاتِنَا يَظْلِمُونَ ((3) .

اگر بنا باشد سخن حق در اين فصل بيايد ، بايد تمام قرآن و روايات صحيحه بازگو شود ، آياتى كه گذشت نمونه اى از آيات كتاب حق به عنوان سخن حق بود ، تمام قرآن سخن حق است ، بر شماست كه تا پايان عمر با قرآن مجيد انس داشته باشيد ، و در برابر قول حق تسليم و خاضع گشته تا در دنيا و آخرت به حظّ وافر و اجر عظيم و بهشت ابدى برسيد .

آرى انسان عاقل به فرموده حضرت صادق (عليه السلام) ، در تمام شئون حيات به دعوت حق پاسخ مى دهد ، و نسبت به حق كمال تواضع و خشوع را رعايت مى نمايد ، كه عمل در وجود عاقل غير از اين هيچ اقتضائى ندارد .

عاقل كسى است كه در برابر قول حق داراى انصاف است ، گرچه حق به ضرر او باشد .

انصاف دهى از بهترين صفات اهل خداست ، آنان كه اهل انصاف هستند ، اهل عقل و دين اند ، منصف از بهترين بندگان خداست ، منصف حلاّل مشكلات و رعايت كننده عدل ، و آراسته به حق است .

تمام مردم از دست اهل انصاف راحتند ، ولى آنان كه نسبت به حق و نسبت به مردم انصاف ندارند ، مردمى مشكل ساز ، و افرادى خطرزا و موجوداتى پست ، و درندگانى بدطينت اند .

كسانى كه در باطل خود پافشارى دارند ، از مرز عقل دور ، و از منافع معنوى دين خدا محرومند .

اسلام در تمام زمينه هاى زندگى مردم را ترغيب به انصاف نموده ، و رعايت اين حقيقت نورانى را از بالاترين اعمال دانسته .

عَنْ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ صَلوات الله عليهما قالَ : كانَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) يَقُولُ في آخِرِ خٌطْبَتِهِ .طُوبى لِمَنْ طابَ خُلْقُهُ ، وَطَهُرَتْ سَجِيَّتُهُ ، وَصَلُحَتْ سَريرَتُهُ ، وَحَسُنتْ عَلانِيَتُهُ ، وَأنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مالِهِ ، وَأمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ قَوْلِهِ ، وَأنْصَفَ النّاسَ مِنْ نَفْسِهِ(1) .

از امام على بن الحسين (عليه السلام) است كه پيامبر خدا در آخر سخنرانى خود مى فرمود : خوشا به حال كسى كه اخلاقش خوب و طبعش پاك نهادش صالح ، و آشكارش نيكوست ، زيادى مالش را انفاق كند و از پرگوئى خوددارى نمايد و ميان خود و مردم به انصاف قضاوت كند .

عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : مَنْ يَضْمُن لى أرْبَعَةً بِأرْبَعَةِ أبْيات فِى الْجَنَّةِ ؟

أنْفِقْ وَلا تَخَفْ فَقْراً وَاَفْشِ السَّلامَ فِى الْعالَمِ ، وَاتْرُكِ الْمِراءَ وَإنْ كُنْتَ مُحِقّاً ، وَأنْصِفِ النّاسَ مِنْ نَفْسِكَ(2) .

امام صادق (عليه السلام) فرمود كيست كه ضامن من باشد براى انجام چهار عمل در برابر چهار خانه در بهشت ؟

انفاق كن و از ندارى مترس ، سلام را در جهان آشكار كن ، نزاع و جدال را ترك كن گرچه حق با تو باشد ، ميان خود و مردم به انصاف قضاوت كن .

قالَ أميرُالْمُؤمِنينَ (عليه السلام) في كلام لَهُ : ألا إنَّهُ مَنْ يُنْصِفِ النّاسَ مِنْ نَفْسِهِ لَمْ يَزِدْهُ اللهُ إلاّ عِزّاً(3) .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در ضمن كلامى از خود فرمود : بدانيد هر كس مردم را نسبت بخود انصاف دهد ، خداوند او را عزّت بخشد .

عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ في حَديث لَهُ : ألا اُخْبِرُكُمْ بِأشَدّ ما فَرََ اللهُ عَلى خَلْقِهِ ؟ فَذَكَرَ ثَلاثَةَ أشْياءَ أوَّلُها : إنْصافُ النّاسِ مِنْ نَفْسِكَ(1) .

امام صادق (عليه السلام) در گفتارى از خود فرمودند : شما را به شديدترين برنامه اى كه خداوند بر بندگانش واجب فرموده خبر دهم ، سه چيز را ذكر كردند اول آن اين بود كه بين خود و مردم انصاف بده .

عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : سَيِّدٌ الاْعْمالِ إنْصافُ النّاسِ مِنْ نَفْسِكَ ، وَمُواساةُ الاْخِ فِى اللهِ ، وَذِكْرُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ في كُلِّ حال(2) .

امام صادق (عليه السلام) فرمود : پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمودند آقاى همه اعمال حق دادن به مردم ، و همدردى با برادر دينى در راه خدا و ياد حق در همه حال است .

عدىّ بن حاتم و مسئله انصاف

عدى از با وفاترين ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) و از عاشقان دلباخته آن حضرت بود .

عدى بدست پيامبر (صلى الله عليه وآله) ايمان آورد و در جمل و صفين و نهروان در ركاب على براى اعلاى كلمه حق جنگيد و در جمل يك چشمش را در راه خدا از دست داد .

زمانى بين او و معاويه ملاقات دست داد ، معاويه به او گفت فرزندانت چه شدند ؟ گفت همه آنها در ركاب على شهيد شدند . معاويه گفت : على در حق تو انصاف روا نداشت كه فرزندانش زنده ماندند ولى فرزندان تو در ركابش كشته شدند ، عدى گفت آه كه من انصاف در حق على را رعايت نكردم كه او در محراب عبادت شهيد شد و من هنوز زنده ام ! !

معاويه گفت بدان كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است ، و آن قطره خونخواهى نشود مگر بخون شريفى از اشراف يمن .

عدى گفت سوگند با خداى ، آن دلها كه از خشم و غضب نسبت به تو آكنده بود هنوز در سينه هاى ماست ، و آن شمشيرها كه با آنها با تو مى جنگيديم اكنون بر دوش هاى ماست ، اگر قدمى از طريق خديعت بما نزديك شوى قدمى براى ريشه كن كردن شرّت به تو نزديك شويم ، دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخن ناهموار در حق محبوبمان على بشنويم .

قاضى محكمه و انصاف

در عصر معتضد عباسى مأمور بيت المال از دنيا رفت و قرض بسيارى از خود بجا گذاشت ، در حدى كه تمام ما ترك ميت به تمام قرض هايش فراگير نبود !

معتضد عبدالله سليمان رانزد ابو حازم قاضى فرستاد ، كه خليفه چهل هزار دينار از مأمور طلبكار است ، طلبش را از ماترك عنايت كن .

عبدالله پيام معتضد را به ابوحازم رساند ، ابوحازم به فكر فرو رفت ، سپس سر برداشت و گفت تأديه اين چهل هزار دينار به يك نفر كمال بى انصافى است ، خليفه هم يكى از طلب كارهاست بايد ديد چه مقدار به او مى رسد ، انصاف آن است كه ما ترك بين تمام طلبكارها به نسبت تقسيم شود ، عبدالله متحير شد و به قاضى گفت خونت را هدر منما .

قاضى گفت : من از طريق انصاف دورى نكنم و راه خطا نپيمايم ، عبدالله نزد معتضد آمد و جريان را بيان كرد ، معتضد قدرى فكر كرد ، سپس گفت ابوحازم راست گفته است كه من هم يكى از طلب كارانم او انصاف داده من نيز از طريق انصاف بيرون نروم . چقدر عالى است انسان متّصف به اوصاف حميده باشد ، و وجودش چون آفتاب بدرخشد ، و براى دوست و دشمن منبع خير و بركت ،

و احسان و فضيلت گردد ، سعادت دنيا و آخرت از اين راه قابل تأمين است و بس .

بعضى از انسانها جز شكم و شهوت و غير جمع مال و ثروت همّتى ندارند ، سود اينان براى جامعه انسانى از حيوانات هم كمتر است ، و بلكه سودى ندارند .

انسان بايد سعى كند همآهنگ با واقعيّات الهى زندگى كند ، ظاهر و باطن خويش را آراسته دارد ، و در پى رشد و كمال سر از تن نشناسد ، و راهى جز راه حقيقت و درستى نپيمايد .

شيخ شيراز مى فرمايد :

نظر خداى بينان زسر هوا نباشد *** سفر نيازمندان زره خطا نباشد
همه وقت عارفان را نظر است و ديگران را *** نظرى معاف دارند و ديگر روا نباشد
به نسيم صبح بايد كه نبات زنده گردد *** كه جماد مردگان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتى هست كه زنده دل بميرى *** به حياتى اوفتادى كه دگر فنا نباشد
اگر اهل معرفت را چون استخوان بسوزد *** چو دفش به هيچ سختى خبر از قفا نباشد
نه رفيق مهربان است وحريف سخت پيمان *** كه بروز تيرباران سپر بلا نباشد
تو در آينه نگر كن كه چه دلبرى و زيبا *** چو تو خويشتن ببينى نگهت بما نباشد
تو گمان مبر كه سعدى بجفا ملول گردد *** كه گرش تو بى جنايت بكشى جفا نباشد

امام صادق (عليه السلام) در دنبا گفتار پر فروغ خود مى فرمايد ، علامت ديگر عاقل اين است كه در برابر باطل وجودى سركش و سرپيچ و با گفتارش دشمنى خويش را با باطل آشكار مى كند ، و حاضر است دنياى خود را در هر موقعيّتى كه باشد از دست بگذارد ولى دينش را به هيچ قيمتى حاضر نيست رها كند .

عاقل در برابر مال باطل ، قول باطل ، شخص باطل ، مكتب باطل ، و خلاصه هر باطلى با تمام وجود مى ايستد ، و براى محو باطل در هر لباسى كه هست سرى پرشور از مبارزه دارد ، و به هر قيمتى كه باشد عملاً و قولاً در برابر باطل ايستادگى كرده و دينش را به دنيايش نخواهد فروخت .

ابن سكّيت در برابر باطل شجاعانه مقاومت مى كند

ابن سكيت دانشمندى بزرگ و شجاع شيعه معاصر متوكّل عباسى است ، متوكّل از جانيان و بيرحمان بنام روزگار است .

متوكّل بوقت مستى و شرابخوارى كارهاى بسيار زشتى انجام مى داد ، از جمله شير گرسنه اى را بجان بى گناهى مى انداخت ، و گاهى مار خطرناكى را در آستين افراد جاى مى داد ، و بسيارى از اوقات كوزه و سبوهاى پر عقرب به گفته او در مجلسش مى شكستند تا عقربها بجان مردم بيفتند ! !

ابن سكّيت از ائمه شعر و ادب و نحو و لغت و حامل لواى علوم عربيه ، و از ثقات و افاضل اماميه بغداد و مورد تصديق و توثيق علماى رجال و ارباب سير و با خبر از علوم قرآنيه و از شاگردان فراء و ابن الاعرابى و ابو عمرو شيبانى بود .

داراى چهارده تأليف در علوم مختلفه است ، او نسبت به اميرالمؤمنين شديداً عشق مىورزيد و از خواص اصحاب حضرت جواد و هادى (عليهما السلام) بود .

يك روز متوكل از او پرسيد دو فرزند مرا بيشتر مى پسندى يا حسن و حسين و فاطمه را ؟ !

ابن سكّيت در برابر اين موجود باطل و باطل گوئيش با كمال شجاعت و بخاطر حفظ دينش فرياد زد قنبر غلام على نزد من از تو و پسرانت افضل است ، متوكل دستور داد زبان از پس حلقش بيرون كشند و غلامان وى را زير پاى خود لگدمال نمايند .

او پس از تحمل اين مصيبت به رضوان الهى واصل شد و درس حفظ دين را گرچه به قيمت از دست رفتن دنيا تمام شود براى روزگار بيادگار گذاشت(1) .

فيضى شاعر و مفسر بزرگ اسلامى سرزمين هند مى فرمايد :

حريف باده كجا عاشق خراب كجا *** جنون عشق كجا نشئه شراب كجا
رسيد يار و من افتاده ناتوان اى دل *** طپيدن تو كجا رفت و اضطراب كجا
شب از فراق تو خوابم برد خيال است اين *** شب فراق كجا و خيال خواب كجا
بدور عشق تو اى دلربا نمى دانم *** كه دل كجا شد و طاقت كجا و تاب كجا
خوشست غمكده ام درگرفته زآتش آه *** فروغ شمع كجا خانه خراب كجا
مجوى گرمى عشق از دم فسرده دلان *** سبوى باده كجا شيشه گلاب كجا
طمع مدار زحاسد فروغ دل فيضى *** سفال تيره كجا جام آفتاب كجا

كسى چه مى داند ارزش دين چه اندازه است ؟ عاقل به اين معنا توجه دارد كه گوهر دين حقيقتى است كه براى رسيدنش به دست بشر ، صد و بيست و چهار هزار پيامبر مبعوث به رسالت شده ، و دوازده امام معصوم در كنارش منصوب به ولايت گشته ، و مليون ها نفر در راه حفظش تبعيد شده يا به زندان رفته يا در راه خدا شربت شهادت نوشيدند ، و هزاران هزار فقيه و حكيم و عارف و فيلسوف و خطيب و مفسر تا پاى جان براى تداومش زحمت كشيده اند ، چگونه مى توان اين گوهر گرانبها را در مقابل اهل باطل براى حفظ چند روزه دنيا معامله كرد ، آرى اهل عقل در برابر باطل سرسخت اند ، و با عمل و گفتار خود با باطل

مى جنگيد و دين و ايمان خويش را با دنياى گذرا معامله نمى كنند .

دل چراغيست كه نور از رخ دلبر گيرد *** ور بميرد زغمش زندگى از سر گيرد
صفت شمع به پروانه دلى بايد گفت *** كين حديثى است كه با سوختگان درگيرد
مفتى از فكر كند در ورق رخسارش *** بشكند خامه و ترك خط و دفتر گيرد
ساقيا باده بگردان كه ملوليم زخويش *** تا زمانى زميان هستى ما برگيرد
به ادب زن در اين خانه كه فراش حرم *** آستان بوسه زنان حلقه اين درگيرد
گر از آن لب بچشد چاشنه اى زاهد شهر *** به خرابات مغان آيد و ساغر گيرد
بكش از هر طرفى تيغ به آزار كمال *** كه به هر زخم تو او لذّت ديگر گيرد

افشاگرى شجاعانه طرمّاح عليه باطل

پس از حادثه جمل كه در بيابانهاى بصره بين سپاه على (عليه السلام) و آتش افروزان داخلى اتفاق افتاد ، و در پى آن طلحه و زبير كشته شدند ، و عاقبت پيروزى نصيب حق شد ، پسر ابو سفيان كه نمونه كاملى از عناد و نفاق و پليدى و كفر بود ، و در برابر اميرمؤمنان شورش داشت ، نامه اى خطاب به على (عليه السلام) به مضمون زير نوشت :

اى پسر ابوطالب به راهى رفتى كه به زيان توست ، و آنچه را كه به سود تو بود رها كردى ، و با كتاب و سنت رفتار صحيحى نداشتى ، و كار را بجائى رساندى كه با صحابه پيامبر ، طلح و زبير آنچان كردى ، بخدا قسم تيرى به سويت پرتاب كنم كه نه آب آن را فرو نشاند و نه باد برطرف سازد ، چون تير برسد به هدف اصابت كند و چون در هدف قرار گيرد بخوبى كارگر افتد ، و چون كارگر شود شعلهور گردد ، فريفته ياران و لشگريان خود مباش و آماده جنگ شو ، من با سپاهى در برابر قرار گيرم كه تاب ديدارش را ندارى !

چون اين نامه به جناب مولا رسيد ، در پاسخش چنين نوشت : اين نامه اى

است از بنده خدا على بن ابى طالب برادر رسول خدا ، و پسر عم ، و جانشين ، و غسل دهنده ، و كفن كننده او ، و ادا كننده قرضش و داماد و پدر فرزندانش حسن و حسين ، كه براى معاويه مى فرستد .

اى معاويه من همانم كه در جنگ بدر خويشان بت پرست ، و جانى تو را به ديار عدم فرستادم ، و عمو و دائى و جد مادرى و برادرت را به قتل رساندم ، با آن شمشير كه آنها را كشتم و هم اكنون در دست من است ، امروز هم مانند روزى كه پيامبر آن را بدستم داد قوى دل و نيرومندم و با يارى خدا هم آغوش پيروزى .

بخدا قسم من مانند شما هيچ گاه پرستش بت نكردم ، و چيزى را از اسلام و كسى را بر پيامبر خدا محمّد (صلى الله عليه وآله) برتر ندانستم ، و شمشيرى جز آن كه پيغمبر بمن داد انتخاب نكردم ، پس نيك بينديش و هر چه خواهى كن ، من بخوبى مى دانم كه شيطان بر تو چيره گشته و دستخوش نادانى و سركشى شده اى ، درود بر آن كس كه از حقيقت پيروى كند و در انديشه عواقب وخيم باشد .

حضرت مُهر فرمود و به يكى از ياران خود به نام طرمّاح تسليم كرد كه رهسپار شام شود و آن را شخصاً بدست معاويه دهد .

طرماح بن عدى قوى هيكل و بلند بالا و سخنور بود ، از پيشگاه حضرت اميرمؤمنان رخصت طلبيد و بر شتر خود سوار شد ، آنگاه راه شام را پيش گرفت و با سرعت بر آمد تا وارد شام شد و يك راست به ملاقات معاويه رفت .

دربان از وى پرسيد كيستى و كجائى و كه را مى خواهى ؟ طرماح گفت : با ياران نزديك معاويه ابوالاعواور اسلمى و ابوهريره و عمرو عاص و مروان حكم كار دارم .

دربان گفت : اينان در باب الخضراء مى باشند ، طرماح براى ديدار آنها به باب الخضراء رفت ، چون نامبردگان طرماح را با هيكل درشت و اندام بلند ديدند با خود گفتند : خوبست كه اين مرد را طلبيده لحظه اى را به گفتگو و مزاح و تفريح بگذرانيم ، همينكه طرماح به نزديك آنها رسيد ، پرسيدند اى اعرابى آيا از آسمانها خبرى نزد تو هست كه به اطلاع ما برسانى ؟

طرماح گفت آرى بى خبر نيستم ، خداوند حاكم بر آسمانست ، و فرشته مرگ در هوا و اميرالمؤمنين على بن ابيطالب از قفا مى آيد ، پس اى مردم بدبخت منتظر بلائى باشيد كه هم اكنون بر سرتان فرود مى آيد .

گفتند از كجا مى آئى ؟ گفت : از نرد آزاد مردى پاك و پاكيزه سرشت ، نيكو خصال و با ايمان .

گفتند : با كه كار دارى ؟ گفت مى خواهم با اين بدگهرى كه شما او را پيشواى خود مى دانيد ملاقات كنم .

حضار دانستند كه وى فرستاده اميرمؤمنان است ، از اين رو گفتند : اى اعرابى امير ما معاويه به اطرافيان خود سرگرم مشورت در امور مملكت است و امروز نمى توانى به حضور او باريابى .

گفت خاك بر سر او كنند ، او را با رسيدگى به امور مسلمين چه كار ؟ در آن وقت حضار ، نامه اى به معاويه نوشتند كه قاصدى سخنور و حاضر جواب از كوفه آمده ، و از طرف على بن ابيطالب حامل پيامى است براى تو ، بهوش باش كه در جواب او چه خواهى گفت ؟ آنگاه طرماح را از شتر فرود آوردند و در مجلس خود جاى دادند تا از معاويه خبر برسد .

چون نامه به معاويه رسيد و از موضوع مطلع شد ، فرزندش يزيد را خواست و دستور داد مجلسى را بيارايد ، و آنچه لازمه شوكت و حشمت در بار ، يك سلطان مقتدر است فراهم كند .

يزيد بن معاويه صدائى گوش خراش داشت و روى بينى و چهره اش علامت زخمى بود ، چون مجلس آراسته گرديد ، طرماح را باردار دادند تا به مجلس در آيد .

چون به در كاخ رسيد و ديد تمام كاركنان لباس سياه به تن كرده اند گفت اينها كيستند كه مثل موكّلين جهنم در تنگناى راه دوزخ مى باشند ؟ و چون چشمش به يزيد افتاد ، گوئى او را شناخت ، به همين جهت گفت اين تيره بخت ، گردن كلفت بينى بريده كيست ؟

كاركنان كاخ گفتند : اى اعرابى ساكت باشد ، اين يزيد شاهزاده ماست .

گفت يزيد كيست ؟ خداوند روزى او را زياد نگرداند و اميد او را از همه جا قطع كند ، اى واى كه او و پدرش روزى مطرود اسلام بودند ، ولى امروز بر تختت سلطنت نشسته اند .

چون يزيد اين سخنان را از طرماح شنيد ، چنان در خشم شد كه خواست او را به قتل برساند ، ولى چون از پدرش معاويه اجازه نداشت خشم خود را فرو خورد و گفت : اى اعرابى حاجت خود را بگو معاويه به من دستور داده حاجت تو را برآورم .

گفت : حاجت من اين است كه معاويه از منصب خود دست بردارد و خلافت را به كسى كه شايسته آن است واگذار كند .

يزيد گفت : اين حرف ها سودى ندارد ، حاجت خود را بگو ، گفت : حاجت من آن است كه معاويه را ملاقات كنم و پيام اميرالمؤمنين على (عليه السلام) را به او ابلاغ كنم .

ناچار او را به مجلس معاويه درآوردند ، طرماح با نعلين وارد مجلس شد و كنار در نشست ، گفتند نعلين خود را از پا بيرون آور ، گفت مگر اينجا سرزمين مقدس است ، كه مانند موسى نعلين از پا درآورم ! !

سپس رو به معاويه كرد و گفت اى امير گناهكار اسلام ، عمروعاص كه سمت مشاورت معاويه را داشت گفت اى اعرابى چرا معاويه را امير گناهكار و بزه كار خواندى و اميرالمؤمنين نگفتى ؟گفت : مادرت به عزايت بنشيند ، مؤمنين ما هستيم ، چه كسى معاويه را امير ما نموده ؟ !

معاويه با خونسردى مخصوص بخود گفت : اى اعرابى چه پيامى براى من آورده اى ؟

گفت : نامه مختومى از جانب امام معصومى آورده ام ، گفت : آن را به من بده ، گفت نمى خواهم قدم روى فرشهاى تو بگذارم ، معاويه گفت : به وزير من عمرو عاص تسليم كن تا بدست من بدهد ، گفت : نه نه نمى دهم زيرا او وزير پادشاه ظالم خائن است .

گفت : به فرزندم يزيد بسپار تا به من تسليم كند ، گفت ما كه از شيطان خشنود نيستيم چگونه مى توانيم به فرزندش دلخوش باشيم .

معاويه گفت غلام خاص من پهلوى تو ايستاده است ، نامه را به او بده تا بمن برساند ، گفت : اين غلام را با پول حرام خريده اى و بكار حرام واداشته اى به او هم نمى دهم .

معاويه سرگردان شده گفت : پس چگونه اين نامه بايد بدست من برسد ؟

گفت : بايد از جاى خويش برخيزى و بدون رنجش با دست خود از من بگيرى زيرا اين نامه مردى كريم و از آقائى دانا و دانشمندى بردبار است ، كه نسبت به مؤمنين رؤوف و مهربان است .

معاويه ناچار از جاى برخاست و نامه را از وى گرفت و خواند ، سپس طرماح را مخاطب ساخت و گفت : على را در چه حالى وداع نمودى ؟

گفت در حالى كه مانند ماه شب چهارده بود ، و يارانش هم چون ستارگان فروزان اطرافش را گرفته بودند ، يارانى كه هرگاه آنان را به كارى فرمان دهد بر يكديگر پيشى گيرند ، و چنانچه از چيزى نهى كند همگى دورى كنند .

اى معاويه على مردى دلاور و سرورى برومند است ، با هر سپاهى كه روبرو شود آن را درهم شكند و طومارش را در هم پيچد و با هر دليرى كه مواجه گردد او را به خاك هلاك افكند و به ديار نيستى فرستد و اگر دشمنى ببيند طعمه شمشير آبدار خويش سازد ، معاويه گفت حسن و حسين فرزندان على در چه حالى بودند .

گفت : آنها دو جوان پاكيزه و پاك سرشت ، نيكو خصلت و سالم و دو آقاى پاك دامن و دانا و دانشمند عاقل هستند ، كه سعى در اصلاح امور دنيا و آخرت مسلمين دارند .

معاويه سر بزير انداخت و لحظه اى بفكر فرو رفت و گفت اى اعرابى راستى تو مرد سخنورى هستى ، گفت : اى معاويه اگر به حضور اميرالمؤمنين (عليه السلام)شرفياب شوى ، سخنوران زبان آور خيلى بهتر از من خواهى ديد و مردانى مى بينى كه در پيشانى آنها آثار سجود نمايان است ، در عين حال همينكه آتش جنگ شعلهور شود ، خويش را در آن آتش اندازد و سخت قوى دل باشند ، شبها تا صبح نمازگزارند ، و روزها روزه بدارند ، و هيچگاه در راه خدا مورد ملامت واقع نمى شوند ، اى معاويه اگر آنها را ببينى در گرداب مرگ فرو روى و راه نجات نيابى آرى اى معاويه :

حرف حق گفتن و بر دار شدن پيشه ماست *** اين شرابى است كه بىواهمه در شيشه ماست
تا كه پروانه آن شمع شب افروز شديم *** ساختن چاره ما سوختن انديشه ماست
دل ما با دل او الفت ديرين دارد *** آن كه با سنگ بسازد به جهان شيشه ماست
ساعتى نيست كه فارغ زخيالت باشيم *** روى و موى تو شب و روز در انديشه ماست
مكن انديشه زدل سنگى اغيار اى دل *** كانچه بر سنگ اثر بخش بود تيشه ماست
شعله در بيشه ما راه نيابد هرگز *** چون نى ما قلم و ملك سخن بيشه ماست
گرچه در ذائقه تلخيم ولى داروئيم *** درد را چاره شدن خاصيت ريشه ماست
ريشه خصم بدانديش زبن كنده شود *** تا فغان ارّه ما آه و نواتيشه ماست
رنجى اين جان و سرما و حقيقت گوئى *** حرف حق گفتن و بر دار شدن پيشه ماست

در اين هنگام عمروعاص آهسته به معاويه گفت : اگر اين مرد عرب را مورد نوازش و عطا قرار دهى ، بلند نظرى تو را به بهترين وجه شرح خواهد داد .

معاويه گفت اى اعرابى اگر چيزى به تو بدهم از من قبول مى كنى ؟ گفت من كه مى خواهم جان تو را از كالبدت درآورم چگونه عطاى تو را نگيرم ، معاويه دستور داد ده هزار درهم به او بدهند و گفت اگر كم است بگو تا افزون كنم .

گفت دستور بده بيشتر بدهند ، زيرا كه تو از مال پدرت نمى دهى ، معاويه گفت : ده هزار درهم ديگر بر آن افزودند .

طرماح گفت : اى معاويه دستور ده تا ده هزار درهم ديگر اضافه كنند تا سى هزار درهم گردد ، زيرا كه خداوند يك و يكتاست و يك را دوست مى دارد .

معاويه دستور داد چنين كنند ، ولى طرماح هر چه انتظار كشيد از درهم خبرى نشد ، از اين رو گفت اى پادشاه با اين مقامى كه دارى مرا مسخره مى كنى ؟ گفت چطور ؟ گفت براى اين كه گفتى عطائى به من بدهند كه نه تو و نه من آن را نمى بينيم ، تو گوئى بادى بود از فراز كوهى وزيد .

معاويه دستور داد عطاى او را حار كردند و به وى تسليم نمودند و سپس ساكت نشست ، در اين وقت عمروعاص گفت اى اعرابى جايزه اميرالمؤمنين را چگونه مى بينى ؟

طرماح گفت : اين مال مسلمانان است و مربوط به معاويه نيست و از خزينه الهى است ، كه نصيب يكى از بندگان خدا شده است . در اين موقع معاويه گفت اين مرد عرب دينار را در نظر من تاريك ساخت ، آنگاه كاتب را طلبيد و جواب نامه حضرت را دستور داد چنين بنويسد :

لشگرى از شام به جنگ تو مى فرستم كه ابتداى آن كوفه و انتهايش به ساحل دريا برسد ، هزار شتر با اين لشگر خواهم فرستاد كه بار آنها خردل باشد و به عدد هر خردلى هزار مرد جنگ جو باشد .

طرماح گفت : اى معاويه على را به جنگ تهديد مى كنى ، آيا مرغابى را به آب مى ترسانى ، بخدا قسم اميرمؤمنان خروس بزرگى دارد كه تمام اين دانه ها را كه گفتى به آسانى برمى چيند و در چينه دان انباشته كند ، معاويه گفت بخدا قسم راست مى گويد او مالك اشتر است .

سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت و پولها را برداشت و به جانب كوفه شتافت ، بعد از رفتن او معاويه به اطرافيان خود گفت : اگر من آنچه را دارم به شما بدهم يك دهم خدمتى را كه اين عرب بيابانى به على نمود نخواهيد كرد .

عمروعاص گفت : آرى اگر آن فضيلت و نسبتى كه على با پيغمبر دارد تو هم مى داشتى ما به مراتب بيش از اين عرب براى تو فداكارى مى نموديم .

معاويه گفت : خداوند دهن تو را بشكند و لبهايت را پاره كند ، بخدا قسم اين حرف تو براى من گران تر از سخنان آن عرب است ، و از شنيدن آن دنيا بر من تنگ شد .

وَدَليل الْعاقِلِ شَيْئانِ : صِدْقُ الْقَوْلِ وَصَواب الْفِعْلِ ، وَالْعاقِلُ لا يُحَدِّثُ بِما يُنْكِرُهُ الْعُقُولُ ، وَلا يَتَعَرَّضُ لِلتُّهْمَةِ ، وَلا يَدَعُ مُداراةَ مَنِ ابْتلِىَ بِهِ ، وَيَكُونُ الْعِلْمُ دَليلَهُ في أعْمالِهِ ، وَالحِلْمُ رَفيقَهُ في أحْوالِهِ ، وَالْمَعْرِفَةُ يَقينَهُ في مَذاهِبِهِ .

نشانه شخص عاقل دو حقيقت است : راستگوئى و درست كردارى .

و عاقل سخنى نمى گويد كه در پيشگاه عقل منكر و مردود افتد ، و كارى نمى كند كه در معرض تهمت قرار بگيرد ، و مداراى با افراد ناباب و ناجور را از دست نمى دهد .

عاقل پيوسته در كنار روشنائى علم حركت مى كند ، و در تمام احوال حلم را قرين و رفيق خود مى دهد و در مسئله مذهب و سلوك و سير و عمل از روى معرفت و بينش قدم برمى دارد .

سودمندترين قوم براى انسان قوم با معرفت است ، از بركت روشنائى معرفت ، منافع حقيقى و مضار واقعى تميز داده مى شود .

بعثت انبيا و تجلى كتب آسمانى در حيات انسانى ، و امامت امامان ، محض تحقق معرفت در زندگى انسان بود .

به غقلت و نادانى زيستن ، ره سپردن بسوى ايجاد مشكلات در دنيا ، و قدم برداشتن به سوى دوزخ در جهان آخرت است .

اگر همه اهل دنيا اهل معرفت بودند ، اين همه مشكلات و رنج ها و ناامنى ها ، نادرستى ها و نامردمى ها ، فرزندان آدم را دچار تلخكامى نمى كرد . كارى كه از دانشمندان به نام غرب است از بى معرفتى انسان نسبت به حقايق و واقعيات زندگى و شخصيت والاى انسانى در كتاب انسان موجود ناشناخته اين چنين شكوه مى كند :

به طور خلاصه ، علوم مواد بى جان ترقيات وسيع و پيشرفتهاى پردامنه اى كرده اند ، در حالى كه علوم موجودات زنده هنوز در مراحل مقدماتى باقى مانده اند .

عقب افتادگى بيولوژى معلول شرايط خاص زندگى گذشتگان و پيچدگى و دشوارى فهم كيفيات زندگى و ساختمامن خاص فكر آدمى است ، كه به ساختمانهاى مكانيك و انتزاعات رياضى اقبال مى كند .

استفاده عملى از اكتشافات علمى در زندگى روزانه وضع دنياى مادى و روانى ما را به كلى دگرگون ساخته و اين تحولات در موجوديت ما نفوذ عميقى كرده است .

بدين جهت براى ما زيان بخش گشته ، كه بدون توجّه به احتياجات حقيقى آدمى بكار رفته است .

علوم مكانيك و شيمى و فيزيك به علت جهل ما از خود ، توانسته اند بطور اتفاقى اصول قديمى زندگى ما را دگرگون كند .

در صورتى كه بايستى انسان مقياس هر چيز قرار گرفته باشد ، عملاً او در دنيائى كه ايجاد كرده است بيگانه بنظر مى رسد ، چون نتوانسته آن را در خور خود بسازد ، بدان جهت كه طبيعت خود را نشناخته است .

بنابراين سبقت زياد و بى تناسب علوم مادى بر علوم زيستى را بايد يكى از حوادث ناگوار تاريخ بشريت دانست ! !

محيطى كه به كمك فكر و اكتشافات علمى ما ايجاد شده است ، نه با قد و نه با شكل ما تناسبى ندارد و به ما نمى آيد .

در آن تيره بختيم و اخلاقاً تحليل مى رويم ، محقّقاً جماعات و ملكى كه تمدن صنعتى در آنها به اوج كمال خود رسيده است زودتر مضمحل مى شوند ، و بازگشت آنان بسوى بربريت آسان تر انجام مى گيرد ، زيرا بدون دفاع در برابر محيط نامساعدى كه علم براى آنان ايجاد كرده است زندگى مى كنند .

در حقيقت تمدن امروزى ما نيز مانند اسلاف خود ، بخاطر دلايلى كه هنوز بخوبى نمى شناسيم محيطى ايجاد كرده است كه ادامه زندگى در آن غير ممكن مى نمايد ، اضطراب و تيره روزى ساكنين شهرهاى بزرگ ، معلول تشكيلات سياسى و اقتصادى و اجتماعى و مخصوصاً انحطاط شخصى آنهاست و در واقع قربانى عقب افتادگى علوم زيستى از علوم مادى گشته اند .

اين بود نظر يك دانشمند غربى در باره انسانهائى كه از معرفت نسبت به شخصيت خود و راه صحيح زندگى تهى هستند .

انسان اگر به خدا برگردد ، و دست به دامن وحى بزند ، و به حلال و حرام حق و مسائل عالى اخلاقى و عملى آشنا شود ، موجود با معرفتى گشته و از زندگى خويش بهره دنيايى و آخرتى خواهد برد ، كه معرفت ريشه سعادت دارين و منشأ خوشبختى و بهروزى در تمام زواياى حيات است .

اهل معرفت ، حضرت حق جل و علا را همه كاره و مالك و ربّ الارباب دانند و جز به آن جناب و شئون آن محبوب ازل و ابد نظر نداشته و دل نبندند .

اهل معرفت دنيا را سراى فانى و آخرت را خانه باقى و ابدى دانند ، و خويش را مسافرى براى رسيدن به مقام لقا وصل خوانند .

اهل معرفت دين و تعليمات پر فروغ انبياء و امامان را از هر چيزى بالاتر دانسته ، و تمام سعى آنان بر اين است كه همآهنگ ، با حقايق زندگى كنند .

اهل معرفت دل را خانه دلدار حقيقى مى دانند ، و خود را جز مملوكى مطيع در كف مالكى مهربان و سعادت خواه نمى بينند .

اهل معرفت سعى دارند به هيچ شرى آلوده نگردند و از هيچ خيرى غافل نماند ، كه عبادت اهل معرفت رعايت حق حضرت حق و حقوق مردم است .

اهل معرفت آراسته به فضائل و پيراسته از رذائل ، و منوّر به نور عشق ، و محقّق به حقيقت ، و مجسمه فضيلت ، و منبع جود و سخاوت و مظهر لطف و كرامتند .

اينان از دنيا براى آخرت برمى دارند ، و از روز و شب كسب كمال مى نمايند ، و براى مردم چراغ هدايت و نور طريقند .

اهل معرفت شمع شبستان حيات ، ظهور دهنده بركات ، و قارى آيات و عامل به واقعيات و در يك كلمه عاشق حضرت يارند ، و اين عشق و حركت در مسير اين عشق را تا رسيدن به مقام قرب با هيچ چيز معامله نمى كنند .

عارف عاشق ، و گوينده صادق حضرت بهاء الدين عاملى در اين زمينه مى فرمايد :

گفتم اى دل زيار چشم بپوش *** گفت پندم ده كه ندهم گوش
تا گشود دست گل نقاب از رخ *** كى شود بلبل از فغان خاموش
روز و شب با خيال شيرينش *** دل زار است دست در آغوش
همه دار و ندار من عشق است *** او شه و من گداى خانه به دوش
دوش در خواب روى زيبايش *** ديدم اى كاش هر شبم بد دوش
ديدم آن طلعتى كه در حسنش *** نفس كل بود و عقل كل مدهوش
من دل هم فتاده بيخود و مست *** هم چو زلفش بگرد آن بر دوش
گفتم اى نازنين چو مهر بتاب *** لطف كن رخ زما بقهر مپوش
يا مكن ناز يا كه بنوازم *** با يكى نكته زان لب پرنوش
ساغرى ده كه تا ابد سازى *** بى نيازم زناز باده فروش
بارى ار نشنوى زدل آهم *** نكنى از وفا فغانم گوش
نالم آن سان كه عالم ملكوت *** آيد از ناله ام بجوش و خروش
چند سوزم در آتش هجران *** تا يكى نالم از دل پرجوش
وَالْهَوى عَدُوُّ الْعَقْلِ وَمُخالِفٌ لِلْحَقِّ وَقَرينُ الْباطِلِ ; وَقُوَّةُ الْهَوى مِنَ الشَّهَواتِ .وَاَصْلُ عَلاماتِ الْهَوى مِنْ أكْلِ الْحَرامِ وَالْغَفْلَةِ عَنِ الْفَرائِضِ وَالاِْسْتِهانَةِ بِالسُّنَنِ وَالْخَوْضِ فِى الْمَلاهى .

امام صادق (عليه السلام) در پايان اين فصل مى فرمايد :

عقل با تمام منفعتى كه براى دنيا و آخرت انسان دارد ، در برابر دشمنى چون هواست .

هوا مجموعه اميال و غرائز ، و خواسته ها و شهواتى است كه از حدود طبيعى و شرعى خارج است .

هوا در وجود انسان بطور صد در صد مخالف حق است ، و همنشين باطل ، قدرت و قوت هوا ناشى از شهوات است ، يعنى از خواسته هائى كه جانب حق در آن رعايت نشده و حلال و حرام در آن ملحوظ نگشته .

سبب پيدايش هوا سه چيز است :

1 ـ خوردن مال حرام .

2 ـ مسامحه و غفلت از واجبات بدنى ، مالى ، و روحى و سبك انگاشتن سنن الهى .

3 ـ فرو رفتن در ملاهى و مناهى و كارهاى بيهوده .

انسان اگر با توجه به آيات حق به دنيا و اهل دنيا بنگرد ، به اين نتيجه مى رسد ، كه دنيا براى انسان خانه بدست آوردن كمال و اهل دنيا هم بندگان و عباد حضرت حقّند ، بايد دنيا را سرمايه كمال و رشد قرار داد ، و براى مخلوق خدا هم منبع خير و بركت بود .

با اين ديد ، انسان نه گرفتار مال حرام مى شود ، نه از فرائض و سنن غافل مى ماند ، نه دچار خوض در ملاهى و مناهى مى شود .

آيا دنياى از دست رفتنى ارزش دارد كه به حرام نزد انسان جمع شود ، و بخاطر آن فرائض و سنن ترك شود ، و براى لذت بردن از آن آدمى دچار محرّمات الهى و امور ناپسند شود ؟ !

بقوش شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى :

جهان بر آب نهادست و آدمى بر باد *** غلام همت آنم كه دل بر او ننهاد
سراى دولت باقى نعيم آخرت است *** زمين سخت نگه كن چو مى نهى بنياد
جهان نماند و خرّم روان آدمئى *** كه بازماند از او در جهان به نيكى ياد
كدام عيش درين بوستان كه باد اجل *** همى برآورد از خاك قامت شمشاد
وجود عارتيت و خانه اى است بر ره سيل *** چراغ عمر نهادست بر دريچه باد
بسى برآيد و بى ما فرو شود خورشيد *** بهارگاه خزان باشد و گهى مرداد
بر آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى *** پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت زدست برآيد چو نخل باش كريم *** ورت نصيب نيفتد چو سرو باش آزاد
وجود خلق مبدل كنند ورنه زمين *** همان ولايت كيخسرو است و ملك قباد
چو طفل با همه بازيد و بيوفائى كرد *** عجب تر آن كه نگشتند از آن يكى استاد
عروس ملك نكوروى و دختريست ، ولى *** وفا نمى كند اين سست مهر با داماد
بسى بديده حسرت زپس نگاه كنند *** كسى كه برق قيامت زپيش نفرستاد
نه خود سرير سليمان بباد رفتى و بس *** كه هر كجا سريرست مى رود بر باد
همى نصيحت من گوشدار و نيكى كن *** كه دانم از پس مرگم كنى به نيكى ياد
نداشت چشم بصيرت كه گرد كرد و نخورد *** ببرد گوى سعادت كه صرف كرد و بداد
چو سرو باش تهيدست و فارغ از هر باد *** چو نخل باش ستوده در اين بهشت آباد
اگر مرا بدعائى مدد كنى شايد *** كه آفرين خدا بر روان سعدى باد