بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 9, استاد حسین انصاریان ( )
 
 

بخش های کتاب

     1 - عرفان اسلامي جلد 9
     10 - عرفان اسلامي جلد 9
     11 - عرفان اسلامي جلد 9
     12 - عرفان اسلامي جلد 9
     13 - عرفان اسلامي جلد 9
     14 - عرفان اسلامي جلد 9
     15 - عرفان اسلامي جلد 9
     2 - عرفان اسلامي جلد 9
     3 - عرفان اسلامي جلد 9
     4 - عرفان اسلامي جلد 9
     5 - عرفان اسلامي جلد 9
     6 - عرفان اسلامي جلد 9
     7 - عرفان اسلامي جلد 9
     8 - عرفان اسلامي جلد 9
     9 - عرفان اسلامي جلد 9
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد9
 

 

 
 

قرآن و منافق

كتاب الهى ، در بسيارى از سوره ها ، از اعمال ننگين ، و برنامه هاى خائنانه ، و دشمنى سخت اينان با اسلام و مسلمين ، و وضع بسيار دردناك اين طايفه در قيامت كبرى خبر مى دهد .

قرآن مجيد در سوره هاى بقره ، آل عمران ، توبه ، احزاب ، فتح ، انفال ، حديد ، نساء ، عنكبوت ، تحريم ، از چهره پليد اين عناصر خطرناك پرده برداشته و يك سوره كامل در تشريح حيات كثيف اين بدتر از حيوانات به نام سوره منافقون نازل كرده است .

قرآن كريم تحت اين عناوين وضع منافقين را بيان مى كند :

1 ـ حالت نفاق در مردم منافق امرى قلبى است ، و اصل و ريشه اين مرض مربوط به دل آنان است ، اينان چون دل سالم و قلبى مؤمن و با محبت ندارند ، در عمل از كفار بدتر و از حيوانات درنده ترند !(1) !

2 ـ منافقين عليه اسلام و مسلمين با كفار هم مسلك و هماهنگ و همدست هستند ، و از هيچ كمكى به كافران در راه نابودى قرآن و اسلام دريغ و مضايقه ندارند(1) .

3 ـ مردان و زنان منافق در تمام امور طرفدار يك ديگرند ، و براى توسعه منكر ، و جلوگيرى از معروف تا زنده اند در فعاليت هستند ، اينان خدا را فراموش كرده و حضرت حق هم آنان را از رحمت خود محروم نموده ، منافقان با تمام وجود از چهار چوب انسانيت خارج هستند(2) .

4 ـ اهل نفاق مردم مسلمان و مؤمن را به هيچ انگاشته ، و آنان را بى قدرت مى دانند ، و بخيال خود ، اهل خدا را در مرز شكست مى بينند ، در حالى كه آنان كه متكى به حق هستند و با شكست روبرو نخواهند شد(3) .

5 ـ منافقان ، اين مردم پست و بى ايمان ، و اين بى خبران و بى خردان ، وعده هاى الهى را غرور و فريب بحساب آورده ، و به برنامه هاى الهى به چشم حقارت نگريسته و دل آنان از باور كردن آيات الهى تهى و خالى است(4) !

6 ـ مردم منافق در اقرار به وحدانيت حق ، و رسالت پيامبر دروغگو و كاذب هستند ، و خداوند عليم از دل مريض و روح كثيف آنان با خبر است(5) .

7 ـ اين گروه پليد و اين قوم خبيث در برابر دعوت خدا و رسول ايستاده ، علاوه بر اينكه خود ايمان نمى آورند ، از ايمان آوردن مردم نيز به شدت جلوگيرى مى كنند(6) .

8 ـ مردم منافق با جناب حق تعالى مكر و حيله مى كنند ، در حالى كه خداى توانا مكر آنان را باطل مى كند ، اينان به وقت نماز در حال كسالت و سستى و رياكارى هستند ، و اگر از خدا ياد كنند به ريا و تظاهر ياد مى كنند ، دو دل و مردّد هستند ، نه به سوى مردم مؤمن يك دل و يك جهت اند نه به جانب كفر(1) .

9 ـ مسلمانان و مؤمنان به رهبرى پيامبر و جانشينان آن حضرت ، مأمور به جنگ سخت با اين گروه خبيث هستند ، و تا ريشه كن شدن اينان بايد در طريق جهاد و مجاهده باشند(2) .

10 ـ مردم منافق در روز قيامت دچار غضب حق ، و عذاب سخت الهى هستند و بدترين دركات جهنّم جايگاه آنان است ، و در آن روز از نسيم رحمت الهى محروم و براى ابد گرفتار عذاب خدايند(3) .

اين چند قسمت دورنمائى از آيات قرآن مجيد در باره نفاق و منافق بود ، شرح اين داستان موكول به تفاسير مفصل قرآن مجيد است .

براى دور ماندن از اين حالت خطرناك چاره اى جز پناه بردن به قرآن ، و روايات واولياءِ خدا جهت تهذيب اخلاق نيست ، چون قلب انسان كه محور وجود آدمى است ، و نفس انسان كه صفحه حيات انسانى است از رذائل اخلاقى پاك شود ، آدمى از ضرر نفاق در امان مانده و از رحمت واسعه الهيه در دنيا و آخرت بهره مند خواهد شد .

بدون تهذيب نفس و پاكى دل ، بدست آوردن عنايات الهيه از محالات است .

خواجوى كرمانى كه از مشاهير ارباب ادب و عرفان است بدينگونه انسان را نصيحت مى فرمايد :

همه را گُل بدست و ما را خار *** همه را بهره گنج و ما را مار
يار در پيش و ما قرين فراق *** باده در جام و ما انيس خمار
بار ما شيشه و كريوه بلند *** خرما لنگ و راه ناهموار
تا كى از گردش شهور و سنين *** تا كى از جنبش خزان و بهار
ترك اين كعبتين شش سو كن *** خيز و آزاد شو زپنج و چهار
تا تو چون نقطه در ميان باشى *** نتوانى برون شد از پرگار
كام دل در كنار خود ننهى *** تا نگيرى از اين ميانه كنار
مالكان ممالك ملكوت *** خازنان خزاين اطوار
به يسار تو مى خورند يمين *** به يمين تو مى دهند يسار
ظاهر است اين سخن كه ملك وجود *** بوجود تو دارد استظهار
نوش كن در مجالس ارواح *** گوش كن در سرادق انوار
قدحى بىوسيلت ساقى *** سخنى بى قرينه گفتار
چون كنى عزم خوابگاه عدم *** آنگه از خواب خوش شوى بيدار
مى پرستى كه مستيش ازلى است *** تا ابد كس نبيندش هشيار
غوطه خور در محيط استغنا *** خيمه زن در جهان استغفار
تا نهنگى شوى محيط آشام *** تا پلنگى شوى جهان ادبار
دل بدنيا مده كه نتوان داشت *** چشم بيمار پرسى از بيمار
بى پر و بال در حديقه عشق *** جعفر وقتى از سوى طيّار
برو اى يار اگر خرد دارى *** يار آن شو كه آن ندارد يار
يار ديدار مى نمايد ليك *** ديده اى نيست در خور ديدار
آن زمان دير كعبه تو شود *** كه نبينى به جز خدا ديّار
كى به نقش و نگار غرّه شوى *** گر تصور كنى زنقش و نگار

طريق تصفيه وجود و تجليه روح

قرآن مجيد كتاب هدايت است ، و رواياتى كه در اصول معتبره ضبط شده شرح اين كتاب ، و عالمان و عاملان واقعى به كتاب و سنت راهبران انسانها به سوى حق ، در زمينه توجه به درون ، و تصفيه باطن و تزكيه جان عارفان عاشق و سالكان واصل مى فرمايند :

بدان كه روح انسانى از عالم امر است ، و به حضرت عزّت اختصاص قربتى دارد ، كه هيچ موجودى ندارد .

و عالم امر عبارت از عالمى است كه مقدار و كميّت و قسمت و مساحت نپذيرد ، و اسم امر بر اين عالم از جهت آن است كه به اشاره « كن » ظاهر شد بى توقف زمانى و بىواسطه ماده .

اگر چه عالم خلق هم به اشاره پديد آمد ، اما بواسطه مواد و امتداد ايام كه :

) خَلَقَ السَّماوَاتِ والاَْرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّام ((1) .

در اين اشاره كه مى فرمايد :

) قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي ((2) .

از منشأ خطاب كن برخاسته .

به قول سلطان ولد ، كه از قول حقيقت انسان گويد :

مرا ياران در اين دوران مجوئيد *** چو بومان اندرين ويران مجوئيد
منم دشوار يابى هم چو گوهر *** در اين دريا مرا آسان مجوئيد
زصورت بگذريد ار مرد عشقيد *** بجز در جان مرا پنهان مجوئيد
منم ماهى آن درياى بيچون *** جز اندر بحر بى پايان مجوئيد
نه در جسمم بدانيد و نه در جان *** مرا جز در بر جانان مجوئيد
گذشتم از زمين مانند عيسى *** بجز بر چرخ و بر كيوان مجوئيد
جهان زندان تاريك است و دلگير *** چو دزدانم درين زندان مجوئيد
نداند زنده را جز مرد زنده *** مرا از مردم بى جان مجوئيد
ولد گويد مرا اى جمع ياران *** جز اندر ظلّ آن سلطان مجوئيد

ولى ماده و هيولاى حيات از صفت هوالحى يافته ، قائم به صفت قيومى گشته ، و مادّه عالم ارواح آمده ، و عالم ارواح منشأ عالم ملكوت شده و عالم ملكوت مصدر عالم ملك بوده ، جملگى عالم ملك به ملكوت قائم و ملكوت به ارواح قائم ، و ارواح به روح انسانى قائم و روح انسانى به صفت قيومى حق قائم :

) فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْء وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ((1) .

و هر چه در عالم ملك و ملكوت پديد آيد همگى بواسطه آيد ، الاّ وجود انسانى كه ابتدا روح او به اشارت « كن » پديد آمد بىواسطه و صورت قالب او تخمير بىواسطه يافت كما قال :

خَمَرْت طينَةَ آدَمَ بِيَدى أرْبَعينَ صَباحاً(2) .

در وقت ازدواج روح و قالب تشريف :

) وَنَفَخْتُ فِيهِ ((3) .

بىواسطه ارزانى داشت و اختصاص اضافت : « من روحى » كرامت فرمود :

پس كمال مرتبه روح در تجليه او آمد به صفات ربوبيت تا خلافت آن حضرت را شايد ، و در اين معنى مذاهب مختلفه است :

جمعى را رأى آن است كه تا تزكيه نفس حاصل نشود ، تجليه روح ممكن نگردد ، و طايفه اى ديگر بر آنند كه اگر مدت عمر در تزكيه نفس بسر برند تمام مزكّى نگردد ، و كس به تجليه روح نپردازد ، ولكن چون اوّل نفس را به قيد شرع محكم كنند و روى به تصفيه دل و تجليه روح آورند بر قضيه :

مَنْ تَقَرّبّ اِلَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ اِلَيْهِ ذِراعاً .

الطاف خداوندى به استقبال آيد ، و تصرفات جذبات عنايت و فيض فضل الوهيت متواتر گردد ، دل را به يك ساعت چندان تزكيه نفس حاصل شود ، كه به مجاهدت همه عمر حاصل نشدى كه :

جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِ توازى عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ .

ولكن روح در بدايت حال طفل صفت است ، او را تربيتى بايد تا مستحق تجليه شود ، زيرا كه روح تا در اماكن روحانى بود و هنوز به جسم انسانى تعلق نگرفته ، بر مثال طفل بود در رحم ماد ، كه در آنجا غذاى مناسب آن مكان يابد ، و او را علو و شناختى باشد لايق آن مقام ، ولكن از غذاهاى متنوع و علوم و معارف مختلف كه بعد از ولادت تواند يافت محروم و بى خبر باشد .

هم چنين روح را در عالم ارواح از حضرت جلّ و علا غذائى كه ممّد حيات او گردد مى بود ، مناسب حوصله و همّت او در آن مقام ، و بر كليات علوم و معارف اطلاع روحانى داشت .

ولكن از معارف و علوم جزئيات كه بواسطه آلات حواس انسانى و قواى بشرى و صفات نفسانى حاصل توان كرد بى خبر بود . و در آن وقت كه به قالب پيوست چون طفلى بود كه در رحم بود به مهد پيوست .

اگرپرورش به وجه خوشى نيابد ، زود هلاك شود ، پس مادر او را زود در گهواره نهد و دست و پاى او را دربند تا حركات طبيعى نكند ، كه دست و پاى خود را بشكند يا كج كند ، او را از غذاهاى اين عالم كه او هنوز غريب آن است نگاهدارد ، زيرا كه معده او هنوز قوه هضم غذاى اين عالم نيافته است ، او را هم

به غذائى بپروراند كه از آن عالم باشد ، كه او نه ماه در آن بوده است و با غذاى آنها خو كرده ، و آن شير است كه هم از آن عالم است ، تا چون مدتى برآيد و با هواى اين عالم خو گيرد به تدريج او را به غذاهاى لطيف اين عالم پرورش دهند تا معده او بدين غذاها قوت يابد ، آن كه غذاى كثيف را مستعد شود كه حركت و قوت و كارهاى عنيف را مدد از آن بود .

هم چنين طفل روح چون به مهد قالب پيوست ، تمام دست و پاى تصرفات او را به تدبير اوامر و نواهى شرع ببايد بست ، تا حركات به مقتضاى طبع نكند كه خود را هلاك كند ، يا دست و پاى صفت روحانى شكسته و كج شود ، يعنى مبدل كند به صفات ذميمه نفسانى و او را از پستان حقيقت و طريقت شير تصفيه و تجليه مى بايد داد ، كه آن هم غذاى آن عالم است كه او چندين هزار سال مقيم آنجا بوده ، و از آن نوع غذا پرورش يافته ، تا دل او كه به مثابت معده است مر طفل را بدان قوت يابد و مستعد آن گردد ، كه اگر در عالم شهادت از غذاهاى مختلف معاملات خلافت كه :

) جَعَلْنَاكُمْ خَلاَئِفَ فِي الاَْرْضِ ((1) .

تناول كند بلكه مقوى او گردد ، چه قوّت برداشتن امانت بدان غذاى توان يافت .

عارف موحد ، عاشق صادق جمالى اردستانى ، در مقام انسان و شايستگى او مى فرمايد :

پس و پيش وجود اى شاه كونين *** توئى پيدا و روشن عين در عين
بجز تو كس ندانم در جهان من *** نبينم جز رخت در اين و آن من
كسى كه برگزينندش به عالم *** دهندش جام زهر و شربت غم
سرافرازيت بايد در قيامت *** ملامت كش ملامت كش ملامت
خدا را كم نشين با اهل عادت *** كه تا پنهان شود روى عبادت
بجز آيات عشق اندر جهان نيست *** دل آگه ولى اندر ميان نيست
چو گردد شش جهت يك خادم تو *** شود غالب به شيطان آدم تو
اگر خواهى توعشق لا يزالى *** بيا در ديده كش خاك جمالى
بياور رزق دل از بهر انسان *** كه دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به كسى كو فرد نبود *** نباشد دل كه در وى درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق *** يكى نور است روشن در دو صندوق
ولى كو در دلى شد محو و ناچيز *** بدست دل به دامانش درآويز
زيان اهل دل آيات حق است *** كه دلشان دائماً مرآت حق است
حديث راستان دل مى پذيرد *** دل از قول كجان بى شك بميرد
مگر سوز محبت زين علايق *** بسوزاند كه دل بيند حقايق
زد كر و صوم و خلوت اى طلبكار *** نبيند كس يقين ديدار دلدار
ببيند نورى از نزديك و از دور *** ولى گردد از آن انوار مغرور
چو شيطان گرد او خودبين و خود دوست *** زدنبه روزيش نبود بجز پوست
ادب باش اى پسر تا نيست گردى *** ادب گردى چو جام عشق خوردى
جهان غافل زفعل و مكر و دستانش *** نمى بينند رويش غير متسانش
خوشا آندم خنك آن روزگارى *** كه بيند چشم يارى روى يارى
قيامت باشد آن ساعت كه مستى *** بر افشاند به روى دوست دستى
قلندر وار برخيز از يكى موى *** كه موئى در نگنجد اندرين كوى
در اين ره ديده خونبار خوش بو *** اگر دارى دلى خونخوار خوش بو
خوشا آنكس كه مغزى يافت در پوست *** كه پيش از مرگ رخ بنمايدش دوست
تو بيرون كن زدل جنگ و كدورت *** كه بينى ذات را در سرّ و صورت
بدوزد بر درد سازد گدازد *** گهى ضربت زند گاهى نوازد
اگر خواند چو خاك آهسته باشد *** وگر راند مثال خسته باشد
كسى گيرد چو من جانان در آغوش *** كه سازد هر چه جز جانان فراموش
يقين مدان كه هرچ آن فاش و پيداست *** اسير ماست گر زشتست و زيباست

و چنان كه آنجا آن طفل ، شير از پستان مادر خود و يا از پستان دايه خود ، پرورش بواسطه ايشان يابد و الا هلاك گردد ، اينجا طفل روح شير طريقت و حقيقت از سر پستان مادر نبوّت تواند خورد ، و يا پرورش از دايه ولايت كه قائم مقام اوست تواند گرفت و الاّ هلاك شود .

و آنچه گفتيم طفل چون به مهد قالب تواند پيوست ، تمام اين تمامى آن است كه بوقت حاصل آيد ، كه وقت ظهور آثار عقل است . و روح از حينى كه به وقت تصرف حق در شكم مادر به طفل مى پيوندد ، تا به وقت طفلى ، آن نسبت دارد كه طفل را وقت ولادت بعضى اعضا بيرون آمده باشد و بعضى نيامده ، تا آن كه اعضا طفل تمام از مشيمه بيرون آيد و بدست قابله رسد ، زيرا كه روح را تعلق با قالب

به تدريج پديد مى آيد ، تا قالب در رحم باشد تعلّق روح با او به حيات بود كه حركت نتيجه آن است ، و تعلق او با حواس هنوز تمام پديد نيامده است كه بدين چشم بيند و بدين گوش شنود ، چون از رحم بيرون آيد ، تعلق او با حواس تمام پديد مى آيد ، اما با قواى بشرى بتدريج پديد مى آيد .

و هم چنين به هر موضع از قالب كه محل صفتى از صفات انسانيت است ، تعلق تمام نگيرد الا بعد از كماليت آن محل ، چنان كه حرص و غضب و شهوت و ديگر صفات هر يك در موضع و محل معين است ، تا آن محل كامل نگردد و آن صفت در آن محل ظاهر نشود ، روح را بدان محل تعلّق تمام پديد نيايد .

آخرين صفتى كه انسان را حاصل شود ، تا او مكلّف و مخاطب تواند بود شهوت است ، چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت و آن محل تعلّق گرفت ، از مشيمه غيب تمام شهادت بيرون آيد ، اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد ، او را به مهد شريعت نهد و دست و پاى او را به اوامر و نواهى بربندد و به پستان طريقت و حقيقت مى پرورد .

و پرورش او در آن است كه هر تعلّق كه روح از ازدواج قالب با موجودات يافته است ، به واسطه حواس و قواى بشرى و ديگر آلات انسانى جمله بتدريج باطل كند ، زيرا كه هر يك او را واسطه حجابى و بعدى شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتى با حق پديد آورده و از ذوق شهود آن جمال و جلال بازمانده ، چون هر يك از آن تعلّقات باطل كند ، حجابى و بندى و غلى از او برمى خيزد و قربتى پديد مى آيد و نسيم صباى سعادت بوى انس حضرت به مشام جانش مى رسد ، فرياد در نهاد روح مى افتد و آن در سروى مى گويد :

باد آمد و بوى زلف جانان آورد *** و آن عشق كهن ناشده ما نو كرد
اى باد تو بوى آشنائى دارى *** زنهار به گِرد هيچ بيگانه نگرد

اينجا طفل روح پرورده دو مادر شود ، از يك جانب از پستان طريقت شير

قطع تعلقات و مألوفات طبع مى خورد ، و از يك جانب از پستان حقيقت شير واردات غيبى و لوايح و لوامع انوار حضرت مى خورد از اين روضه و غدير ، تا آن كه به تصرفات واردات و تجلّى هاى انوار ، روح از بند تعلّقات جسمانى آزاد شود ، و از حبس صفات بشرى خلاص يابد ، و به سر حد نظر اولى رسد ، و باز مستحق خطاب :

) أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ((1) .

گردد و بر جواب بَلى قيام نمايد .

و در اينجا چون روح از لباس بشريت بيرون آيد و آفت تصرف وهم و خيال از او منقطع شد ، هر چه از ملك و ملكوت بدو عرضه دارند ، تا در ذات آفاق و آئينه انفس جمله آيات بينات حق مطالعه كند ، در اين حالت اگر به دريچه حواس ، بيرون گردد در هيچ چيز نظر نكند مگر آثار آيات حق در او مشاهده كند و از اينجا فرموده اند :

ما نَظَرْت في شَيء إلاّ وَرَأيْت اللهَ فيهِ .

اينجا عشق صافى گردد ، و از حجاب عين و شين و قاف بيرون آيد ، هم عشق به روح درآويزد ، و هم روح به عشق درآويزد ، و از ميان عشق و روح دو راه برخيزد و يگانگى پديد آيد ، هر چند خود را طلبد عشق را يابد .

تا اكنون زندگى عشق به روح بود ، در اين مقام عشق قائم مقام روح گردد ، و در قالب نيابت او برمى دارد ، و روح پروانه شمع جمال صمديت مى شود و گِرد سر اوقات شمع احديت پرواز مى كند و هم چو عاشقان سرمست نعره زنان و فرياد كنان به زبان حال مى سرايد :

شمع است رخ خوب تو پروانه منم *** دل خويش غم تو است بيگانه منم
زنجير سر زلف كه در گردن توست *** بر گردن بنده نه كه ديوانه منم

در اين مقام الطاف ربوبيّت بر قضيّه :

مَنْ تَقَرَّبَ إلَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إلَيْهِ ذِراعاً .

استقبال كند ، و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفت و معاشقه .

) يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ ((1)

در ميان آرد و مخاطبات و مكالمات عاشقانه آغاز نهد و مورد اين خطاب مى گردد :

اى عاشق اگر بكوى ما گام زنى *** هر دم بايد كه ننگ بر نام زنى
سر رشته روشنى بدست تو دهند *** چون شمع گر آتشى تو در كام زنى

چون رطل هاى گران شراب معاتبات :

) إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً ((2) .

به كام روح رسد ، و تأثير او به اجزاى وجود تاختن گيرد ، از سطوت آن شراب هستى ، روح روى در نيستى آرد و از آزادى وجود روى در خرابى فنا گيرد .

روح را يك چند در اين منزل اعراف صفت ، كه ميان عالم صفات خداوندى است ، و دوزخ عالم صفات هستى بدارند ، و به سراب شهود بقاى صفات وجود از او محو مى كنند ، و در اين حال انواع كرامات بر ظاهر و باطن پديدآمدن گيرد ، اگر رونده در اين مقام بدين نعمت ها باز نگردد به چشم خوش آمد ، از حضرت منعم باز ماند و بسا مغروران كه از اين مقام :

) نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ ((1) .

بازگشتند .

اين همه عتبه است كه خون صدهزار صديق بر خاك امتحان ريخته است .

پس روندگان صادق و طالبان عاشق كه در خرابات به جام كرامات مست شدند ، و ذوق شهود بازيافتند و در مستى عجب و غرور افتادند و هرگز روى هشيارى و بيدارى نديدندى و در حجب كرامات :

أصْحابض الْكِراماتِ كُلُّهُمْ مَحْجُوبُونَ .

بماندند و آن كرامات را تب وقت خويش ساختند و زنّار خوش آمد آن بربستند ، و روى از حق بگردانيدند و به خلق روى آوردند .

كيست انسان آن كه انسش با خداست *** كه دوايش درد و درد او دواست
هر دلى كو نيست دائم دردناك *** نيست واصل نيست داخل نيست پاك
هر وصالى كش فراقى در پى است *** لايق عقل و دل و دانا كى است
وصل خواهى از خدا غايب مباش *** شه نبينى غايب از نايب مباش
هر دلى كو درد عشقش حاصل است *** واصل است و واصل است و واصل است
هستى بنده حجاب بنده است *** ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشكن شو خودشكن شو خودشكن *** تا رهى از نقص هاى ما و من
پاكى ظاهر به آب ظاهر است *** پاكى باطن به عشق قاهر است
آن كه شد مست از دو چشم مست او *** مست گردد هر كه گيرد دست او
اى خدا بگشا در فتح فتوح *** تا كه عُجب علم نكشد شمع روح
مايه دورى بحق ذوالجلال *** نيست غير از حبّ جاه و ميل مال
غير از اهل عشق كز خود رسته اند *** باقيان خود را به قيدى بسته اند
هر كه خواهد اين كباب و اين شراب *** گو بنه سر پيش پاى بوتراب
تا جمالى ديد روى و موى او *** چشم تُركش ديد و شد هندوى او

و برخى ديگر در نعمت كرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و اداى شكر نعمت به ديدار منعم گذراند تا بر قضيّه :

) لَئِن شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُمْ ((1) .

مستحق نعمت وجود منعم گردند ، و وظيفه عبوديت روح در اين مقام آن است كه ملازمت اين عتبه نمايد و از جمله اغيار دامن همت در كشد و سه طلاق

بر چهار گوشه دنيا و آخرت دهد ، و به درجات عليا و نعيم هشت بهشت سر فرود نياورد .

تا بر سر ما سايه شاهنشه ماست *** كونين غلام و چاكر درگه ماست
بگذار بهشت و دوزخ اين نه ره ماست *** زيرا كه برون زكون منزلگه ماست

اگر هزار بار خطاب رسد كه اى بنده چه خواهى ؟ گويند بنده را خواست نباشد ، زيرا كه خواست روى در هستى دارد ، و ما در نيستى مى زنيم ، و اگر هزار سال برل اين آستانه ملتفت بماند ، بايد كه ملول نگردد و روى از اين درگاه نتابد و پاى از اين كوى باز نكشد .

جملگى انبيا و اوليا در اين مقام عاجز و متحيّر شوند كه از اينجا به قدم انسانيّت راه نمى توان سپرد ، در اين مقام چون هر تير جدّ كه در جعبه جهد بندگى انداخته شد ، هيچ بر نشانه قبول بر نيامد .

اينجا چون گُل سپر ببايد انداخت و چون چنار دست بدعا بايد برداشت ، و چون سوسن با ده زبان خاموش بايد بود ، و چون نرگس چشم بر هم بايد نهاد ، و چون بنفشه به عجز سرافكنده بايد بود ، اينجا مقام ناز معشوق و كمال نياز عاشق است .

تا اين غايت روح با هر چه پيوند داشت ، همه در شش در عشق مى باخت ، چون مفلس و بيچاره گشت اكنون جان مى بايد باخت .

هر وقت كه نسيم نفحات الطاف حق از موهبت عنايت به هشام روح مى رسد ، يعقوبوار با دل گرم و دم سرد مى گويد :

) إِنِّي لاََجِدُ رِيحَ يُوسُفَ ((1) .

چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پديد آيد كه ، از خودى ملول گردد ،

از وجود سير آيد ، و در هلاكت خويش كوشد ، و حسينوار فرياد مى زند و مى گويد :

اُقْتُلونى اُقْتُلونى يا ثِقات *** اِنَّ فى قَتْلى حَياتاً فى حَيات

در اين مدت كه روح را بر آستانه حضرت عزّت باز دارند و به شكنجه فراق و درد اشتياق مبتلا كنند ديوانگى در او پديد آيد ، عقل و صبر پشت به هزيمت نهند ، در اين اضطرار روح از خود و از معامله خود مايوس گردد ، خود را بيندازد و بدو نالد ، چون ناله آن سوخته در مقام اضطرار به حضرت رحيم باز رسد بر قضيّه :

) أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ ((1) .

تتق عزت از پيش جمال صمديت پرده براندازد ، عاشق سوخته خود را به هزار لطف بنوازد ، چون شمع جمال صمديت در تجلى آيد ، روح پروانه صفت پر و بال بگشايد ، جذبات اشعه شمع هستى پروانه را بربايد ، پرتو نور تجلى وجود پروانه را به تجليه صفات شمعى بيارايد ، زبانه شمع جلال احديت چون شعله برآرد ، يك كاه در خرمن وجود پروانه روح نگذارد .

اينجا نور جمال صمدى روح روح گردد .

) أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الاِْيمَانَ وَأَيَّدَهُم بِروح مِنْهُ ((2) .

اينجا عتبه عالم فناست و سر حد بقا ، بعد از اين كار تربيت روح به تجليه جذبات الوهيت مبدل شد اكنون هر نفسى از انفاس او به معامله ثقلين برآيد(3) .

جَذْبَةُ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازى عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ .
زانگونه پيامها كه او پنهان داد *** يك نكته به صد هزار جان نتوان داد

آرى چون روح از تربيت انبيا و اوليا اثر گيرد ، و نفس از آلودگيها برهد ، و قلب پروانه شمع جمال حضرت حق شود نه اثرى از نفاق بلكه اثرى از هيچ گناه باطنى و ظاهرى در انسان نخواهد ماند ، آن وقت است كه انسان به حقيقت انسان است ، و براى او در اين عرصه حيات محورى جز عشق به محبوب باقى نمى ماند ، و بر اثر اين محبت و عشق است كه با مركب عمل صالح به عالى ترين مقام كه مقام فناى در او بقاى به اوست مى رسد .

به قول عارف جامع امير حسين حسينى هروى :

اى پرده نشين اين گذرگاه *** بى عشق بسر نمى رسد راه
اول قدمى كه عشق دارد *** ابرى است كه جمله كفر بارد
آنان كه زجام عشق مستند *** حق را زبراى حق پرستند
دل حق طلبيد و نفس باطل *** اين عربده نيست سخت مشكل
چون در نظر تو ما و من نيست *** او باشد و او دگر سخن نيست
مى بين و مپرس تا بدانى *** ميدان و مگوى تا نمانى
سر بر قدم و قدم به سر نه *** وانگه قدم از قدم بدر نه
بى نام و نشان شو و نشان كن *** بى كام و بيان شو و بيان كن
تو جام جهان نماى خويشى *** از هر چه قياس توست پيشى

همان علائمى كه در قرآن مجيد براى منافق بيان شده ، در روايات هم همان علائم تفسير و تشريح شده ، از اين جهت در اين زمينه باب جداگانه اى تحت عنوان نفاق و روايات لازم نبود ، اگر متن روايات اين باب را خواستيد به جلد هفتاد و دوم بحار صفحه دويست و دوم مراجعه كنيد .

وَعَلامَةُ النِّفاقِ قِلَّةُ الْمُبالاةِ بِالْكِذْبِ ، وَالْخِيانَةُ ، وَالْوَقاحَةُ ، وَالدَّعْوى بِلا مَعْنىً ، وَسُخْنَة الْعَيْنِ ، وَالسَّفَةُ ، وَقِلَّةُ الْحَياءِ ، وَاسْتِصْغارُ الْمَعاصى ، وَاسْتيضاع اَرْبابِ الدّينِ ، وَاسْتِخْفافُ الْمَصائِبِ فِى الدّينِ ، وَالْكِبْرُ ، وَحُبُّ الْمَدْحِ ، وَالْحَسَدُ ، وَاسْتيثارُ الدُّنْيا عَلَى الاْخِرَةِ ، وَالشَّرِّ عَلَى الْخَيْرِ ، وَالْحَثُّ عَلَى النَّميمَةِ ، وَحُبُّ اللَّهْوِ ، وَمَعُونَةُ اَهْلِ الْفِسْقِ وَالْبَغْىِ ، وَالتَّخَلُّفُ عَنِ الْخَيْراتِ ، وَتَنَقُّصُ أهْلِها ، وَاسْتِحْسانُ ما يَفْعَلُهُ مِنْ سُوء ، وَاسْتِفْتاحُ ما يَفْعَلُهُ غَيْرُهُ مِنْ حَسَن ، وَأمْثالُ ذلِكَ كَثيرَةٌ .

امام به حق ناطق حضرت صادق (عليه السلام) در دنباله روايت باب نفاق مى فرمايد براى منافق نشانه هائى است ، كه حضرت به نوزده نشانه آن اشارت دارند :

1 ـ از دروغ گفتن به حق و به خلق باك ندارد .

2 ـ خائن به دين و خائن به مال و آبرو و عرض مسلمانان است .

3 ـ از حيا و شرم كه نتيجه ايمان به حق و آخرت است خالى و در انواع فسق و فجور در كمال بى حيائى و بى شرمى است .

4 ـ بدون داشتن علم و كمال و عشق و معرفت و عمل و كوشش ، داراى ادّعا است و خود را واجد اين همه كمالات مى داند ، در حالى كه درون و برونش از حسنات خالى است .

5 ـ آدمى نيز چشم است ، به اين معنا كه در تمام امورى كه تجسّس مشروعيت ندارد ، در مقام تجسس و پى بردن به اسرار مردم است .

6 ـ نادان و سفيه است ، و در امور تأمّلى از خود نشان نمى دهد ، و ادب را در هيچ برنامه اى رعايت نمى كند .

7 ـ در موقع حيا كم حياست . فرق بين قلّت حيا و وقاحت به شدت و ضعف است ، مرتبه سلب حيا و شدّت آن را وقاحت مى گويند ، و مرتبه ضعيف او را كه فى الحقيقه مقدمه وقاحت است قلّت حيا مى نامند .

8 ـ گناه و معصيت را با آن همه اهتمامى كه در تركش شده ، سبك شمرده و انجام آن برايش آسان است .

9 ـ ارباب دين و كرامت و مردم مؤمن و مسلمان را چنانچه شايسته است ادب نمى كند و آنان را با آن همه ارزش سبك مى شمارد .

10 ـ مصائب در دين را ، كه تحمّلش داراى برترين ارزش است ، سهل و سبك شمرده و سعى مى كند در معرض آنها قرار نگيرد .

11 ـ متكبر است و خود را در همه امور بزرگ مى شمارد .

12 ـ علاقه دارد مردم او را مدح كنند و همه جا از او ستايش نمايند .

13 ـ داراى مرض خطرناك حسد است ، آرزو مى كند كه نعمت هاى خدا از بندگانش سلب شود .

14 ـ دنيا را بر آخرت و بدى را بر خوبى ترجيح مى دهد .

15 ـ بر سخن چينى و نمامى حريص است و مصدر فتنه و فساد در بين مردم مى باشد .

16 ـ به كارهاى بيهوده و لهو و لعب رغبت دارد .

17 ـ مددكار اهل فسق و اهل بدعت است .

18 ـ اهل و خير و خيرات نيست و بلكه اهل خيرات را دوست ندارد ، و نمى خواهد كسى به كسى احسان كند .

19 ـ كار خود را هر چند بد باشد خوب به حساب مى آورد ، و كار خوب ديگران را بد مى داند .

شبيه اين اوصاف در منافقان زياد است ، و از اين جهت با قاطعيت مى توان گفت منافقين از كفار بدترند ! !

وَقَدْ وَصَفَ اللهُ الْمُنافِقينَ فى غَيْرِ مَوْضِع ، فَقالَ عَزَّ مِنْ قائِل :) وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللهَ عَلَى حَرْف فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالاْخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ ((1) .

خداوند در بسيارى از موارد قرآن مجيد وضع منافقين را بيان كرده ، در سوره حج مى فرمايد :

بعضى از مردم هستند كه خدا را به زبان و ظاهر مى پرستند نه به حقيقت ، و از اين رو هرگاه به خير و نعمتى رسد ، اطمينان خاطر پيدا مى كند ، و اگر به فقر و آفتى رسد از دين خدا روى برگرداند ، چنين كسانى در دنيا و آخرت زيانكار است و اين زيانى آشكار و روشن است .

وَقالَ عَزَّ مِنْ قائِل أيْضاً فى صِفَتِهِمْ : وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ امَنّا بِاللهِ وَبِالْيَوْمِ الاْخِرِ وَما هُمْ بِمُؤمِنينَ ، يُخادِعُونَ اللهَ وَالَّذينَ آمَنُوا وَما يَخْدَعُونَ إلاّ أنْفُسَهُمْ وَما يَشْعُرُونَ . في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضاً :

و نيز در وصف اين نابكاران فرموده : برخى از مردم كسانى هستند كه مى گويند ما به خدا و روز قيامت ايمان داريم ، و حال اين كه اينان صاحب ايمان نيستند و در ادعاى خود دروغگويند ، در اظهار اسلام و پنهان نگاه داشتن كفر با خدا خدعه مى كنند و با اهل ايمان نيرنگ مىورزند ، اينان فريب نمى دهند مگر خود را و توجهى به حقيقت ندارند ، دل اينان مريض است ، و بر اثر عمل ناروايشان به مرض بيشتر گرفتار مى آيند .

وَقالَ النَّبِىُّ (صلى الله عليه وآله) : ألْمُنافِقُ إذا وَعَدَ أخْلَف ، وَإذا فَعَلَ أفشى ، وَإذا قالَ كَذَبَ ، وإذا ائْتُمِنُ خانَ ، وإذا رُزِقَ طاشَ ، وَإذا مُنِعَ غاشَ :

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد : از جمله صفات منافق آن است كه ، هرگاه وعده كند مخالفت كند ، و هرگاه كارى كند بد يا خوب فاش كند ، و هرگاه سخن گويد دروغ گويد ، و هرگاه مؤتمن مردم شود خيانت كند ، و هرگاه وسعتى در رزق بيابد در غير راهش مصرف كند ، و به هنگام تنگى در پى غشّ و فريب مردم باشد .

وَقالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) أيضاً : مَنْ خالَفَ سَريرَتُهُ عَلانِيَتَهُ فَهُوَ مُنافِقٌ كائِناً مَنْ كانَ وَحَيْثُ كانَ وَفى أيّ زَمان كانَ وَفى أيِّ رُتْبَة كانَ :

و نيز رسول خدا فرمود : هر كه ظاهرش با باطنش يكى نباشد منافق است ، هر كه باشد ، و هر كجا باشد و در هر زمانى كه باشد و داراى هر رتبه اى كه باشد .

اين بود علائم و نشانه هاى مردم منافق و در حقيقت اموى مسلكان و عبّاسى طريقتان ، خداوند در درجه اول همه ما را از افتادن در دام نفاق حفظ كند و در درجه بعد اسلام و مسلمين را از شرّ اين حيوانات خطرناك در امانش نگاه دارد .

باب سى و هشتم در بيان عقل و هوى است

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : ألْعاقِلُ مَنْ كانَ ذَلُولاً عِنْدَ إجابَةِ الْحَقِّ ، مُنْصِفاً بِقَوْلِهِ ، جَمُوحاً عِنْدَ الْباطِلِ ، خَصيماً بِقَوْلِهِ ، يَتْرُكُ دُنْياهُ وَلا يَتْرُكُ دينَهُ .

وَدَليل الْعاقِلِ شَيْئانِ : صِدْقُ الْقَوْلِ وَصَواب الْفِعْلِ ، وَالْعاقِلُ لا يُحَدِّثُ بِما يُنْكِرُهُ الْعُقُولُ ، وَلا يَتَعَرَّضُ لِلتُّهْمَةِ ، وَلا يَدَعُ مُداراةَ مَنِ ابْتلِىَ بِهِ .

وَيَكُونُ الْعِلْمُ دَليلَهُ في أعْمالِهِ ، وَالحِلْمُ رَفيقَهُ في أحْوالِهِ ، وَالْمَعْرِفَةُ يَقينَهُ في مَذاهِبِهِ .

وَالْهَوى عَدُوُّ الْعَقْلِ وَمُخالِفٌ لِلْحَقِّ وَقَرينُ الْباطِلِ ; وَقُوَّةُ الْهَوى مِنَ الشَّهَواتِ .

وَاَصْلُ عَلاماتِ الْهَوى مِنْ أكْلِ الْحَرامِ وَالْغَفْلَةِ عَنِ الْفَرائِضِ وَالاِْسْتِهانَةِ بِالسُّنَنِ وَالْخَوْضِ فِى الْمَلاهى .قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

ألْعاقِلُ مَنْ كانَ ذَلُولاً عِنْدَ إجابَةِ الْحَقِّ ، مُنْصِفاً بِقَوْلِهِ ، جَمُوحاً عِنْدَ الْباطِلِ ، خَصيماً بِقَوْلِهِ ، يَتْرُكُ دُنْياهُ وَلا يَتْرُكُ دينَهُ .

در اين فصل بسيار مهم ، حضرت صادق (عليه السلام) به صفات عاقل و هواپرست اشاره مى فرمايند .

در جلد دوم عرفان از صفحه 191 تا صفحه 210 در باره ماهيت عقل از نظر قرآن و روايات و بزرگان دين مسائلى به رشته تحرير كشيده شده به همين خاطر در اين باب به توضيح مسئله عقل نيازى نيست ، تنها اوصافى كه حضرت در باره اهل عقل بيان كرده اند به اندازه لازم شرح داده مى شود .

امام در قسمت اوّل بيان خود مى فرمايد : عاقل كسى است كه در برابر قبول حق خاضع و متواضع و در اجابت حق داراى دلى سهل و آسان و قلبى هموار باشد .