بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

باب چهارم : در بيان تاريخ ولادت و شهادت سبط اكبر پيغمبر خدا، ثانى ائمه و قرّةالعين محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّمامام حسن مجتبى عليه السّلام و مختصرى در شرححال اولاد و احفاد آن جناب عليه السّلام .
فصلاول : در ولادت با سعادت حضرت امام حسن عليه السّلام
مشهور آن است كه ولادت حضرت امام حسن عليه السّلام در شب سه شنبه نيمه ماه مباركرمضان سالم سوّم هجرت واقع شد و بعضىسال دوّم گفته اند. اسم شريف آن حضرت حَسَن بود و در تورات شَبَّر است ؛ زيرا كه(شَبَّر) در لغت عبرى حسن است و نام پسر بزرگ هارون نيز شبّر بود، كُنيَت آنحضرت ابومحمّد است ، و القاب آن بزرگوار: سيّد و سبط و امين و حجت و برّ و نقىّ وزكىّ و مجتبى و زاهد وارد شده است .(1)
و ابن بابويه به سندهاى معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كردهاست كه چون امام حسن عليه السّلام متوّلد شد، حضرت فاطمه عليهاالسّلام به حضرت اميرعليه السّلام گفت كه او را نامى بگذار، گفت : سبقت نمى گيرم در نام او بر حضرترسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم پس او را در جامه زردى پيچيدند به خدمت حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، آن حضرت فرمود: مگر من شما را نهى نكردمكه در جامه زرد نپيچيد او را؟ پس آن جامه زرد را انداخت و آن حضرت را در جامه سفيدىپيچيد.(2) و به روايت ديگر زبان خود را در دهان حضرت كرد و زبان آن حضرت را مىمكيد پس از اميرالمؤ منين عليه السّلام پرسيد كه او را نامى گذاشته اى ؟ آن حضرتفرمود كه برتو سبقت نخواهم گرفت در نام ، حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من نيز سبقت بر پروردگار خود نمىگيرم پس حق تعالى امر كرد به جبرئيل كه از براى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّمپسرى متولّد شده است برو به سوى زمين سلام مرا به او برسان و تهنيت و مبارك بادبگوى و بگو كه على نسبت به تو به منزله هارون است به موسى ، پس او را مسمّى كنبه اسم پسر هارون .
پس جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و آن حضرت را مبارك باد گفت و گفت كه حق تعالىفرموده كه اين مولود را به اسم پسر هارون نام كن ؛ حضرت فرمود كه اسم او چه بوده؟ جبرئيل گفت اسم او شَبَّر، آن حضرت فرمود كه لغت من عربى است .جبرئيل گفت : او را حسن نام كن ؛ پس او را حسن نام نهاد و چون امام حسين عليه السّلام متولدشد حق تعالى به جبرئيل وحى كرد كه پسرى از براى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّممتولّد شده است برو او را تهنيت و مبارك باد بگو و بگو كه على از تو به منزله هاروناست از موسى پس او را به نام پسر ديگر هارون مسمّى گردان .
چون جبرئيلنازل شد بعد از تهنيت ، پيغام ملك عَلاّم را به حضرت خير الاَنام (عليه و على آله آلافالتحيّة والسلام ) رسانيد حضرت فرمود كه نام آن پسر چه بود؟جبرئيل گفت : شبير، حضرت فرمود: زبان من عربى است ،جبرئيل گفت : او را حسين نام كن كه به معنى شبير است پس او را حسين نام كرد.(3)
و شيخ جليل على بن عيسى اربلى عليه السّلام در (كشف الغمّه ) روايت كرده است كهرنگ مبارك جناب امام حسن عليه السّلام سرخ و سفيد بود و ديده هاى مباركش گشاده و بسيارسياه بود و خدّ مباركش هموار بود و برآمده نبود و خط مو باريكى در ميان شكم آن حضرتبود و ريش ‍ مباركش انبوه بود و موى سر خود را بلند مى گذاشت و گردن آن حضرت درنور و صفا مانند نقره صيقل زده بود و سرهاى استخوان آن حضرت درشت بود و مياندوشهايش گشاده بود و ميانه بالا بود و از همه مردم خوشروتر بود و خضاب به سياهىمى كرد و موهايش مُجَعّد بود وبدن شريفش در نهايت لطافت بود.(4)
و ايضا از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام روايت كرده است كه جناب امام حسن عليهالسّلام از سر تا به سينه به حضرت رسالت شبيه تر بود از ساير مردم و جناب امامحسين عليه السّلام در ساير بدن به آن حضرت شبيه تر بود و ثقة الاسلام كلينى رحمهاللّه به سند معتبر از حسين بن خالد روايت كرده است كه گفت : از حضرت امام رضا عليهالسّلام پرسيدم كه در چه وقت براى مولود مبارك باد بايد گفت ؟ حضرت فرمود: چونامام حسن عليه السّلام متولّد شد جبرئيل براى تهنيت در روز هفتمنازل شد و امر كرد آن حضرت را كه او را نام و كنيت بگذارد و سرش را بتراشد و عقيقهاز براى او بكُشد و گوشش را سوراخ كند؛ و در وقتى كه امام حسين عليه السّلام متولّدشد جبرئيل نيز نازل شد و به اينها امر كرد، آن حضرت بهعمل آورد و فرمود كه دو گيسو گذاشتند ايشان را در جانب چپ سر و سوراخ كردند گوشراست را در نرمه گوش و گوش چپ را در بالاى گوش .
و در روايت ديگر وارد شده است كه آن دو گيسو را در ميان سر ايشان گذاشته بودند واين اصحّ است .(5)
فصل دوم : در بيان مختصرى از فضائل و مكارم اخلاق آن سرور
صاحب (كشف الغمّه ) از كتاب (حلية الاولياء) روايت كرده است كه روزىرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت حسن عليه السّلام را بر دوش خود سواركرد و فرمود هر كه مرا دوست دارد بايد كه اين را دوست دارد، و از ابوهريره روايت كردهاست كه مى گفت هيچ وقت حسن عليه السّلام را نمى بينم مگر آنكه اشك چشمم جارى مى شودو سببش آن است كه روزى حاضر بودم در خدمترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه حضرت حسن عليه السّلام دويد و آمد تا دردامان حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشست ، پس آن حضرت دهان او را بازكرد و دهان خود را به دهان او برد و مى گفت : خداوندا! من دوست مى دارم حسن را و دوست مىدارم دوست او را و اين را سه مرتبه فرمود.(6)
و ابن شهر آشوب فرموده كه در اكثر تفاسير وارد شده كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آلهو سلّم حسنين عليهماالسّلام را به دو سوره (قُل اَعُوذ بِرَبِّ النّاسِ) و(قُل اَعُوذ بِرَبِّ الْفَلَق ) تعويذ مى كرد و به اين سبب آن دو سوره را مُعَوِّذَتَيْنناميدند.(7)
و از ابى هريره روايت كرده كه ديدم حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لعاب دهن حسنين عليهماالسّلام را مى مكيد چنانچه كسىخرما را بمكد(8). و روايت شده كه روزى حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله وسلّم نماز مى كرد كه حسنين عليهماالسّلام آمدند بر پشت آن حضرت سوار شدند، چون سراز سجده برداشت با نهايت لطف و مدارا گرفت و بر زمين گذاشت ، چون باز به سجدهرفت ديگر بار ايشان سوار شدند، چون از نماز فارغ شد هر يكى را بر يكى از رانهاىخود نشانيد و فرمود: هر كه مرا دوست بدارد بايد كه اين دو فرزند مرا دوستبدارد.(9) و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرمود حسنَيْن عليهماالسّلام دو گوشوارهعرش اند و فرمود كه بهشت به حق تعالى عرض كرد كه مرا مسكن ضُعَفاء و مساكين قرارداده ، حق تعالى او را ندا فرمود كه آيا راضى نيستى كه من ركن هاى ترا زينت داده ام بهحسن و حسين عليهماالسّلام ؟ پس بهشت بر خود باليد چنانكه عروس برخود مىبالد!(10).
و از ابوهريره روايت شده كه روزى حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر فراز منبر بود كه صداى گريه دو ريحانه خودحسنين عليهماالسّلام را شنيد، پس بى تابانه از منبر به زير آمد و رفت ايشان را ساكتگردانيد و برگشت و فرمود كه از صداى گريه ايشان چندان بى تاب شدم كه گوياعقل از من برطرف شد!(11) و احاديث در باب محبّت حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت به حسنين عليهماالسّلام و سوار كردن ايشان رابر دوش خود و امر به دوستى ايشان نمودن و گفتن آنكه حسنين عليهماالسّلام دو سيّدجوانان اهل بهشتند و دو ريحانه و گُل بوستان من اند، در كتب شيعه و سنّى زياده از حدروايت شده . و در باب احوال جناب امام حسين عليه السّلام نيز چند حديثى مناسب با اين مقامذكر مى شود.
و از (حليه ابونُعَيم ) نقل شده كه حضرت حسن عليه السّلام مى آمد بر پشت و گردنحضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سوار مى شد هنگامى كه آن حضرت در سجدهبود و حضرت او را به رفق و هموارى از دوش ‍ خود مى گرفت . هنگامى مردم بعد از فراغاز نماز عرض كردند: يا رسول اللّه ! شما نسبت به اين كودك به طورى مهربانى مىكنيد كه با احدى چنين نمى كنيد؟! فرمود: اين كودك ريحانه من است ، و همانا اين پسر من ،سيّد و بزرگوار است و اميد مى رود كه حق تعالى به بركت او اصلاح كند بين دو گروهاز مسلمانان .(12)
شيخ صدوق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: پدرم از پدر خود خبرداد كه حضرت امام حسن عليه السّلام در زمان خود از همه مردمان عبادت و زهدش بيشتر بودو افضل مردم بود و هرگاه سفر حج مى كرد پياده مى رفت و گاهى با پاى برهنه راه مىپيمود، وهرگاه ياد مى كرد مرگ و قبر و بعث و نشور و گذشتن بر صراط را گريه مىكرد و چون ياد مى كرد عرض اعمال را بر حق تعالى نعره مى كشيد و مدهوش ‍ مى گشت وچون به نماز مى ايستاد بندهاى بدنش مى لرزيد به جهت آنكه خود را درمقابل پروردگار خويش مى ديد و چون ياد مى كرد بهشت و دوزخ را اضطراب مى نمودمانند اضطراب كسى كه او را مار يا عقرب گزيده باشد و از خدا مسئلت مى كرد بهشت راو استعاذه مى كرد از آتش جهنّم و هرگاه در قرآن تلاوت مى كرد: يا اَيُّها الَّذينَ آمَنُوا، مىگفت : لَبّيْكَ اَللّهُمَّ لَبَّيْك و در هيچ حالى كسى او را ملاقات نكرد مگر آنكه مى ديد كهمشغول به ذكر خداوند است و زبانش از تمام مردم راستگوتر بود و بيانش از همه كس ‍فصيح تر بود الخ .(13)
و در (مناقب ) ابن شهر آشوب و (روضة الواعظين ) روايت شده كه امام حسن عليهالسّلام هرگاه وضو مى ساخت بندهاى بدنش مى لرزيد و رنگ مباركش زرد مى گشت ! سبباين حال را از آن حضرت پرسيدند، فرمود: سزاوار است بر كسى كه مى خواهد نزدربّالعرش به بندگى بايستد آنكه رنگش زرد گردد و رعشه در مفاصلش افتد. چون بهمسجد مى رفت وقتى كه نزد در مى رسيد سر را به سوى آسمان بلند مى كرد و مى گفت :اِلهى ضَيْفُكَ بِبابِكَ يا مُحْسِنُ قَدْ اَتيكَ الْمُسى ء فَتَجاوَزْ عَنْ قَبيح ماعِنْدى بِجَميلِ ماعِنْدَكِ يا كَريمُ؛ يعنى اى خداى من ! اين ميهمان تو است كه به درگاه تو ايستاده ، اىخداوند نيكو كار! به نزد تو آمده بنده تبهكار، پس در گذر از كارهاى زشت و ناستوده منبه نيكى هاى خودت ، اى كريم .(14)
و نيز ابن شهر آشوب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه جناب امام حسنعليه السّلام بيست و پنج مرتبه پياده به حجّ رفت ، و دو مرتبه و به روايتى سهمرتبه مالش را با خدا قسمت كرد كه نصف آن را خود برداشت و نصف ديگر را به فقراءداد(15). و در باب حلم آن حضرت از (كامل مُبَرّد) و غيرهنقل شده كه روزى آن حضرت سوار بود كه مردى ازاهل شام آن حضرت را ملاقات كرد و بيتوانى آن حضرت را لعن و ناسزاى بسيار گفت و آنحضرت هيچ نفرمود تا مرد شامى از دشنام دادن فارغ شد، آنگاه آن جناب رو كرد به آن مردو بر او سلام كرد و خنده نمود و فرمود: اى شيخ ! گمان مى كنم كه غريب مى باشى وگويا بر تو مشتبه شده باشد امرى چند؟ پس اگر از ما استرضا جوئى از تو راضى وخشنود مى شويم و اگر چيزى سئوال كنى عطا مى كنيم و اگر از ما طلب ارشاد و هدايتكنى ترا ارشاد مى كنيم و اگر بردبارى بطلبى عطا مى كنيم واگر گرسنه باشىترا سير مى كنيم و اگر برهنه باشى تو را مى پوشانيم و اگر محتاج باشى بىنيازت مى كنيم و اگر رانده شده اى ترا پناه مى دهيم و اگر حاجتى دارى حاجتت را برمىآوريم و اگر بار خود را به خانه ما فرود مى آورى و ميهمان ما باشى تا وقت رفتنبراى تو بهتر خواهد بود؛ زيرا كه ما خانه گشاده داريم و جاه ومال فراوان است .
چون مرد شامى اين سخنان را از آن حضرت شنيد گريست و مى گفت : كه شهادت مى دهم كهتوئى خليفة اللّه در روى زمين و خدا بهتر مى داند كه رسالت و خلافت را در كجا قراردهد و پيش از آنكه ترا ملاقات كنم تو و پدرت دشمن ترين خلق بوديد نزد من والحال محبوبترين خلق خدائيد نزد من ، پس بار خود را به خانه آن حضرت فرود آورد وتا در مدينه بود مهمان آن جناب بود و از محبّان و معتقدان خاندان نبوّت واهل بيت رسالت گرديد.(16)
شيخ رضىّ الدين على بن يوسف بن المطهّر الحلّى روايت كرده كه شخصى خدمت جناب امامحسن عليه السّلام آمد و عرض كرد: يابن اميرالمؤ منين ! ترا قسم مى دهم به حق آن خداوندىكه نعمت بسيار به شما كرامت فرموده كه به فرياد من رسى و مرا از دست دشمن نجاتدهى ؛ چه مرا دشمنى است ستمكار كه حرمت پيران را نگاه نمى دارد و خُردان را رحم نمىنمايد. حضرت در آن حال تكيه فرموده بود چون اين بشنيد برخاست و نشست و فرمود:بگو كه خصم تو كيست تا از او دادخواهى نمايم ؟ گفت : دشمن من فقر و پريشانى است !حضرت لختى سر به زير افكند پس سر برداشت و خادم خويش را طلب داشت و فرمود:آنچه مال نزد تو موجود است حاضر كن ؛ او پنج هزار درهم حاضر ساخت فرمود: بده اينهارا به اين مرد؛ پس آن مرد را قسم داد و فرمود كه هرگاه اين دشمن تو بر تو رو كند وستم نمايد شكايت او را نزد من آور تا من دفع آن كنم .(17)
و نيز نقل شده كه مردى خدمت امام حسن عليه السّلام رسيد و اظهار فقر و پريشانى خويشنمود و در اين معنى اين دو شعر بگفت :
شعر :

لَمْ يَبْقَ لى شَى ءٌ يُباعُ بِدِرْهَمٍ
يَكْفيكَ مَنْظَرُ حالَتى عَنْ مُخْبِرى
اِلاّ بَقايا ماءِ وَجْهٍ صُنْتُهُ
اَلاّ يُباعَ وَقَدْ وَجَدْتُكَ مُشْتَرى
حضرت امام حسن عليه السّلام خازن خويش را طلبيد و فرمود: چه مقدارمال نزد تو است ؟ عرض كرد: دوازده هزار درهم ، فرمود: بده آن را به اين مرد فقير و مناز او خجالت مى كشم ، عرض كرد: ديگر چيزى از براى نفقه باقى نماند! فرمود: تو اورا به فقير بده و حُسن ظنّ به خدا داشته باش حق تعالى تدارك مى فرمايد؛ پس آنمال را به آن مرد داد و حضرت او را طلبيد و عذر خواهى نمود و فرمود: ما حق ترا نداديملكن به قدر آنچه بود داديم ، و اين دو شعر در جواب شعرهاى او فرمود:
شعر :
عاجَلْتَنا فَاَتاكَ وابِلُ بِرِّنا
طَلاًّ وَلَوْ اَمْهَلْتَنا لَمْ تُمْطَر
فَخُذِ الْقَليلَ وكُنْ كَاَنَّكَ لَمْ تَبِعْ
ما صُنْتَهُ وَكاَنَّنا لَمْ نَشْتَرِ
و علاّمه مجلسى رحمه اللّه از بعضى از كتب معتبرهنقل كرده كه روايت كرده از مردى كه نام او (نجيح ) بوده كه گفت : ديدم جناب امام حسنعليه السّلام را كه طعام ميل مى فرمود و سگى در پيش روى او بود و هر زمانى كه آنجناب لقمه اى براى خود برمى داشت مثل آنرا نيز براى آن سگ مى افكند، من گفتم : يابنرسول اللّه ! آيا اذن مى دهى كه اين سگ را از نزد طعام شما دور كنم ؟ فرمود: بگذارباشد؛ چه من از خداوند عزّوجل حيا مى كنم كه صاحب روحى در روى من نظر كند و من چيزبخورم و به او نخورانم !(18).
عفو كردن امام على عليه السّلام گناه غلام را
و ايضا روايت كرده اند كه يكى از غلامان آن حضرت خيانتى كرد كه مستوجب عقوبت شدحضرت اراده كرد او را تاءديب فرمايد، غلام گفت : (وَالْكاظِمينَ الْغَيْظِ؛) حضرت فرمود:خشم خود را فرو خوردم ، گفت : (وَالْعافينَ عَنِ النّاس ؛) فرمود ترا عفو كردم و از تقصيرتو درگذشتم ، گفت : (وَاللّهُّ يُحِبُ الْمُحْسِنينَ؛) فرمود كه ترا آزاد كردم و از براى تومقرّر كردم دو برابر آنچه را كه به تو عطا مى كردم .(19)
ابن شهر آشوب از كتاب محمّد بن اسحاق ، روايت كرده كه بعد ازرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم هيچ كس به شرافت و عظمت جناب امام حسن عليهالسّلام نرسيد و گاهى بساطى براى آن جناب بر در خانه مى گسترانيدند و آن حضرتاز خانه بيرون مى شد و بر روى آن مى نشست ، پس هركس كه از آنجا عبور مى كرد بهجهت جلالت آن حضرت مى ايستاد و عبور نمى كرد تا آنكه راه كوچه از رفت و آمد مسدود ومنقطع مى شد، حضرت كه چنين مى ديد داخل خانه مى شد و مردم پراكنده مى شدند و در پىكار خويش مى رفتند، و همچنين در راه حج هر كه آن جناب را پياده مى ديد به جهت تعظيم آنحضرت پياده مى گشت .(20)
و ابن شهر آشوب در (مناقب ) اشعارى از آن حضرتنقل كرده كه از آن جمله اين دو شعر است :
شعر :
قُلْ لِلْمُقيمِ بِغَيْرِ دارِ اِقامَةٍ
حان الرَّحيلُ فَوَدِّع الاَحْبابا
اِنَّ الَّذينَ لَقيتَهُمْ وَصَحِبْتَهُمْ
صاروُا جَميعا فى الْقُبُور تُرابا(21)
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده كه شيخ طوسى به سند معتبر از حضرتصادق عليه السّلام روايت كرده است كه دخترى از حضرت امام حسن عليه السّلام وفاتكرد گروهى از اصحاب آن حضرت تعزيت براى او نوشتند پس حضرت در جواب ايشاننوشت :
پاسخ امام حسن عليه السّلام به نامه تسليّت اصحاب
اما بعد؛ رسيد نامه شما به من كه مرا تسلّى داده بوديد در مرگ فلان دختر من ، اجر مصيبتاو را از خدا مى طلبم و تسليم گشته ام قضاى الهى را و صابرم بر بلاى او، بهدرستى كه به درد آورده است مرا مصائب زمان و آزرده كرده است نوائب دوران و مفارقتدوستانى كه اُلفت با ايشان داشتم و برادرانى كه ايشان را دوست خود مى انگاشتم و ازديدنشان شاد مى شدم و ديده هاى ايشان به ما روشن بود؛ پس مصائب ايّام ايشان را بهناگاه فرو گرفت و مرگ ، ايشان را ربود و به لشكرهاى مردگان بردند؛ پس ايشانبا يكديگر مجاورند بى آنكه آشنائى در ميان ايشان باشد و بى آنكه يكديگر را ملاقاتنمايند و بى آنكه از يكديگر بهره مند گردند و به زيارت يكديگر روند با آنكه خانههاى ايشان بسيار به يكديگر نزديك است ، خانه هاى ابدان ايشان از صاحبانش خالىگرديده و دوستان و ياران از ايشان دورى كرده اند، و نديدممثل خانه ايشان خانه اى و مثل قرارگاه ايشان كاشانه اى در خانه هاى وحشت انگيز ساكنگرديده اند و از خانه هاى ماءلوف خود دورى گزيده اند، دوستان از ايشان بى دشمنىمفارقت كرده اند وايشان را براى پوسيدن و كهنه شدن در گودالها افكنده اند، اين دختر منكنيزى بود مملوك و رفت به راهى مسلوك كه پيشينيان به آن راه رفته اند و آيندگان بهآن راه خواهند رفت والسّلام .(22)
فصل سوّم : در بيان بعضى از احوال امام حسن ع و صلح آن حضرت با معاويه
بعد از شهادت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام و سبب صلح كردن آن حضرت با معاويه:
بدان كه بعد از ثبوت عِصْمت و جلالت ائمه هدى عليهماالسّلام بايد كه آنچه از ايشانواقع شود مؤ منان تسليم و انقياد نمايند و در مقام شبهه و اعتراض در نيايند؛ زيرا كهآنچه ايشان مى كنند از جانب خداوند عالميان است و اعتراض بر ايشان اعتراض بر خدا است؛ چه به روايت معتبر رسيده كه حق تعالى صحيفه اى از آسمان براى حضرت رسالتصلى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاده و بر آن صحيفه دوازده مُهر بود، هر امامى مُهر خودرا برمى داشت و به آنچه در تحت آن مهر نوشته بودعمل مى كرد، چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض كردن برگروهى كه حجّتهاىخداوند عالميانند در زمين ، گفته ايشان گفته خداست و كرده ايشان كرده خداست .(23)
شيخ صدوق و مفيد و ديگران روايت كرده اند كه بعد از شهادت اميرالمؤ منين عليه السّلامحضرت امام حسن عليه السّلام بر منبر برآمد، خطبه بليغىمشتمل بر معارف ربّانى و حقايق سبحانى ادا نمود فرمود كه مائيم حزب اللّه كه غالبيم ،مائيم عترت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از همه كس به آن حضرتنزديكتريم ، مائيم اهل بيت رسالت كه از گناه و بديها معصوم و مطهريم ، مائيم از دو چيزبزرگ كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم به جاى خود در ميان امّت گذاشتو فرمود كه :
اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثِّقْلَيْن كِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى . مائيم كه حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ما را جفت كتاب خدا گردانيد و علمتنزيل و تاءويل قرآن را به ما داد و در قرآن به يقين سخن مى گوئيم و به ظنّ و گمانتاءويل آيات آن نمى كنيم ؛ پس اطاعت كنيد ما را كه اطاعت ما از جانب خدا بر شما واجب شدهاست و اطاعت ما را به اطاعت خود و رسول خود مقرون گردانيده است و فرموده است : (يا اَيُّهَاالَّذينَ آمنُوا اَطيعُوا اللّهَ وَاَطيعُوا الرَّسولَ وَاءُولِى الاَْمْر مِنْكُم .)(24)
پس حضرت فرمود كه در اين شب مردى از دنيا برفت كه پيشينيان براو سبقت نگرفتندبه عمل خيرى ، و به او نمى توانند رسيد بندگان در هيچ سعادتى ، به تحقيق كه جهادمى كرد با حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم و جان خود را فداى او مى كرد وحضرت او را با رايت خود به هر طرف كه مى فرستاد،جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او بود، برنمى گشت تا حق تعالى فتح مى كردبر دست او، و در شبى به عالم بقا رحلت كرد كه حضرت عيسى در آن شب به آسمانرفت و در آن شب يوشع بن نون وصىّ حضرت موسى از دنيا رفت ، از طلا و نقره از اونماند مگر هفتصد درهم كه از بخششهاى او زياد آمده بود و مى خواست كه خادمى از براىاهل خود بخرد؛ پس گريه در گلوى آن حضرت گرفت و خروش از مردم برآمد، پس فرمودكه منم فرزند بشير، منم فرزند نذير، منم فرزند دعوت كننده به سوى خدا، منم فرزندسراج منير، منم از اهل بيتى كه حق تعالى در كتاب خود مودّت ايشان را واجب گردانيده است ،فرموده است كه :
(قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى وَمَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فيهاحُسْنا.)(25)
حسنه اى كه حق تعالى در اين آيه فرمود محبّت ما است ، پس حضرت بر منبر نشست وعبداللّه بن عبّاس برخاست و گفت : اى گروه مردمان ! اين فرزند پيغمبر شما است ووصىّ امام شما است ، با او بيعت كنيد؛ پس ‍ مردم اجابت او كردند و گفتند: چه بسيارمحبوب است او به سوى ما، چه بسيار واجب است حق او برما؛ و مبادرت نمودند و با آنحضرت بيعت به خلافت كردند، آن حضرت با ايشان شرط كرد كه با هر كه من صلحمشما صلح كنيد و با هركه من جنگ كنم شما جنگ كنيد، ايشانقبول كردند و اين واقعه در روز جمعه بيست ويكم ماه مبارك رمضان بود درسال چهلم هجرت و عمر شريف آن حضرت به سى و هفتسال رسيده بود، پس حضرت امام حسن عليه السّلام از منبر به زير آمد وعُمّال خود را به اطراف و نواحى فرستاد و حُكّام و اُمراء در هرمحل نصب كرد وعبداللّه بن عبّاس را به بصره فرستاد.(26)
و موافق روايت شيخ مفيد و ديگران از محدّثين عِظام ، چون خبر شهادت حضرت اميرالمؤ منينعليه السّلام و بيعت كردن مردم با حضرت امام حسن عليه السّلام به معاويه رسيد دوجاسوس فرستاد يكى از مردم بنى القين به سوى بصره و ديگر از قبيله حِمْيَر بهسوى كوفه كه آنچه واقع شود به او بنويسند و امر خلافت را بر امام حسن عليه السّلامفاسد گردانند. چون حضرت امام حسن عليه السّلام بر اين امر مطّلع شد، جاسوس حميرىرا طلبيد و گردن زد و مكتوبى فرستاد به بصره كه آن جاسوس قينى را نيز پيدانموده گردن زنند و نامه به معاويه نوشت و در آن نامه درج فرمود كه جواسيس مىفرستى و مكرها و حيله ها بر مى انگيزى ، گمان دارم كه اراده جنگ دارى ، اگر چنين است مننيز مهياى آن هستم . چون نامه به معاويه رسيد جوابهاى ناملايم نوشت و به خدمت حضرتفرستاد و پيوسته بين آن حضرت و معاويه كار به مكاتبه و مراسله مى گذشت تا آنكهمعاويه لشكر گرانى برداشت و متوجّه عراق شد و جاسوسى چند به كوفه فرستاد بهنزد جمعى از منافقان و خارجيان كه در ميان اصحاب حضرت امام حسن عليه السّلام بودند واز ترس ‍ شمشير حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به جبر اطاعت مى كردندمثل عمرو بن حريث و اشعث بن قيس و شَبَث بن رِبعى وامثال ايشان از منافقان و خارجيان و به هريك از ايشان نوشت كه اگر حسن عليه السّلام رابه قتل رسانى ، من دويست هزار درهم به تو مى دهم و يك دختر خود را به تو تزويج مىنمايم . و لشكرى از لشكرهاى شام را تابع تو مى كنم و به اين حيله ها اكثر منافقان رابه جانب خود مايل گردانيده از آن حضرت منحرف ساخت ، حتّى آنكه حضرت زرهى در زيرجامه هاى خو مى پوشيد براى محافظت خود از شر ايشان و به نماز حاضر مى شد.
روزى در اثناى نماز، يكى از آن خارجيان تيرى انداخت به جانب آن حضرت ، چون زرهپوشيده بود اثرى در آن حضرت نكرد، آن منافقان نامه ها به سوى معاويه نوشتندپنهان از آن حضرت و اظهار موافقت با او نمودند، پس خبر حركت كردن معاويه به جانبعراق به سمع شريف حضرت حسن عليه السّلام رسيد، بر منبر آمد حمد و ثناى الهى اداكرد و ايشان را به جنگ با معاويه دعوت نمود، هيچ يك از اصحاب آن حضرت جواب نگفتند!پس عدىّ بن حاتم از زير منبر برخاست و گفت : سبحان اللّه ! چه بد گروهى هستيد شما،امام شما و فرزند پيغمبر شما، شما را به سوى جهاد دعوت مى كند اجابت او نمى كنيد!كجا رفتند شجاعان شما؟ آيا از غضب حق تعالى نمى ترسيد، از ننگ و عار پروا نمىكنيد؟ پس جماعت ديگر برخاستند با او موافقت كردند، حضرت فرمود: اگر راست مىگوئيد به سوى نخيله كه لشكرگاه من آنجا است بيرون رويد و مى دانم كه وفا بهگفته خود نخواهيد كرد چنانچه وفا نكرديد براى كسى كه از من بهتر بود و چگونهاعتماد كنم بر گفته هاى شما و حال آنكه ديدم كه با پدرم چه كرديد! پس از منبر بهزير آمد سوار شد و متوجّه لشكرگاه گرديد، چون به آنجا رسيد اكثر آنها كه اظهاراطاعت كرده بودند وفا نكردند و حاضر نشدند؛ پس حضرت خطبه خواند و فرمود كه مرافريب داديد چنانچه امام پيش از من را فريب داديد، ندانم كه بعد از من با كدام امام مقاتلهخواهيد كرد؟ آيا جهاد خواهيد كرد با كسى كه هرگز ايمان به خدا ورسول نياورده است و از ترس شمشير ايمان اظهار كرده است ؟ پس از منبر به زير آمد ومردى از قبيله كِندَه را كه (حكم ) نام داشت با چهار هزار كس بر سر راه معاويهفرستاد و امر كرد كه در منزل (انبار) توقف كند تا فرمان حضرت به او رسد، چونبه (انبار) رسيد، معاويه مطّلع شد پيكى به نزد او فرستاد و نامه نوشت كه اگربيائى به سوى من ، ولايتى از ولايات شام را به تو مى دهم و پانصد هزار درهم براىاو فرستاد. آن ملعون چون زر را ديد و حكومت را شنيد دين را به دنيا فروخت ، زر رابگرفت و با دويست نفر از خويشان و مخصوصان خود رو از حضرت گردانيد و بهمعاويه ملحق شد؛ چون اين خبر به حضرت رسيد خطبه خواند و فرمود كه اين مرد كِنْدىبا من مكر كرد و به نزد معاويه رفت و من مكرّر گفتم به شما كه عهد شما را وفائى نيست، همه شما بنده دنيائيد، اكنون مرد ديگر را مى فرستم و مى دانم كه او نيز چنين خواهدكرد، پس مردى را از قبيله بنى مراد پيش طلبيد و فرمود: طريق (انبار) پيش دار و باچهار هزار كس برو در (انبار) مى باش ‍ و در محضر جماعت مردم از او عهدها و پيمانهاگرفت كه غدر و مكر نكند، او سوگندها ياد كرد كه چنين نكند. با اين همه چون او روانهشد امام حسن عليه السّلام فرمود كه زود باشد او نيز غدر كند و چنان بود كه آن جنابفرمود. چون به (انبار) رسيد و معاويه از آمدن او آگاه شد، رسولان و نامه ها بهسوى او فرستاد و پنج هزار درهم براى او بفرستاد و وعده حكومت هر ولايت كه خواهد بهاو نوشت پس آن مرد نيز از حضرت برگشت و به سوى معاويه شتاب نمود؛ چون خبر اونيز به حضرت رسيد باز خطبه خواند و فرمود كه مكرّر گفتم به شما كه شما راوفائى نيست اينك آن مرد مُرادى نيز با من مكر كرد و به نزد معاويه رفت .(27)
بالجمله ؛ چون حضرت امام حسن عليه السّلام تصميم عزم فرمود كه از كوفه به جنگمعاويه بيرون شود مُغيرة بن نَوْفل بن الحارث بن عبدالمطّلب را در كوفه به نيابتخويش بازداشت و نخيله را لشكرگاه خود قرار داد و فرمان كرد مغيره را كه مردم راانگيزش دهد تا به لشكر آن حضرت پيوسته شوند و مردم اِعْداد كار كرده فوج از پسفوج روان شد و امام حسن عليه السّلام از نخيله كوچ داده تا به دير عبدالرحمن رسيد و درآنجا سه روز اقامت فرمود تا سپاه جمع شد اين وقت عرض لشكر داده شدچهل هزار نفر سواره و پياده به شمار رفت ، پس حضرت ، عبيداللّه بن عبّاس را با قيسبن سعد و دوازده هزار كس از دير عبدالرحمن به جنگ معاويه فرستاد و فرمود كه عبيداللّهامير لشكر باشد و اگر او را عارضه اى رو دهد، قيس بن سعد امير باشد و اگر او رانيز عارضه رو دهد، سعيد پسر قيس امير باشد؛ پس عبيداللّه را وصيّت فرمود كه ازمصحلت قيس ‍ بن سعد و سعيد بن قيس بيرون نرود و خود از آن جا بار كرد و به ساباطمداين تشريف برد و در آنجا خواست كه اصحاب خودرا امتحان كند و كفر و نفاق و بىوفائى آن منافقان را بر عالميان ظاهر گرداند، پس مردم را جمع كرد و حمد و ثناى الهىبه جاى آورد پس فرمود: به خدا سوگند كه من بحمداللّه و المنّة اميدم آن است كه خيرخواهترين خلق باشم از براى خلق او و كينه از هيچ مسلمانى دردل ندارم و اراده بدى نسبت به كسى به خاطر نمى گذرانم ، هان اى مردم ! آنچه شمامكروه مى داريد در جماعت و اجتماع مسلمانان ، اين بهتر است از براى شما از آنچه دوست مىداريد از پراكندگى و تفرّق و آنچه من صلاح شما را در آن مى بينم ، نيكوتر است ازآنچه شما صلاح خود در آن مى دانيد، پس مخالفت امر من مكنيد و راءيى كه من براى شمااختيار كنم بر من ردّ مكنيد، حق تعالى ما و شما را بيامرزد و به هر چه موجب محبّت وخشنودى اوست هدايت نمايد.
و چون اين خطبه به پاى برد از منبر فرود آمد، آن منافقان كه اين سخنان را از آن حضرتشنيدند به يكديگر نظر كردند و گفتند: از كلمات حسن ( عليه السّلام ) معلوم مى شود كهمى خواهد با معاويه صلح كند و خلافت را به او گذارد، پس آن منافقان كه گروهى ازايشان در باطن مذهب خوارج داشتند بر خاستند و گفتند: كَفَرَ وَاللّهِالرَجُّل ؛ به خدا قسم كه اين مرد كافر شد! پس بر آن حضرت بشوريدند و به خيمه آنجناب ريختند و اسباب و هر چه يافتند غارت كردند حتّى مصلاى آن جناب را از زير پايشكشيدند و عبدالرحمن بن عبداللّه اَزْدى پيش تاخت و رداى آن حضرت را از دوشش بكشيد وببرد، آن حضرت متقلّد السيف بنشست و رداء بر دوش ‍ مبارك نداشت ، پس اسب خود را طلبيدو سوار شد و اهل بيت آن جناب با قليلى از شيعيان دور آن حضرت را گرفتند و دشمنان رااز آن حضرت دفع مى كردند و آن جناب طريق مدائن پيش داشت ، چون خواست از تاريكيهاىساباط مداين عبور كند ملعونى از قبيله بنى اسد كه او را جرّاح بن سنان مى گفتندناگهان بيامد و لجام مركب آن حضرت را گرفت و گفت : اى حسن ! كافر شدى چنانكهپدرت كافر شد و مِغْوَلى در دست داشت كه ظاهراً مراد آن تيغ در ميان عصا باشد بر رانآن حضرت زد. و به قولى خنجرى مسموم بر ران مباركش زد كه تا استخوان بشكافت ،پس ‍ حضرت از هول درد، دست به گردن او افكند و هر دو بر زمين افتادند، پس شيعيان ومواليان ، آن ظالم رابكشتند و آن حضرت را برداشتند و در سريرى گذاشتند به مدائنبه خانه سعد بن مسعود ثَقَفى بردند و اين سعد از جانب آن حضرت و از پيش از جانبامير المؤ منين عليه السّلام والى مدائن بود و عموى مختار بود، پس مختار به نزد عمّ خودآمد و گفت : بيا حسن عليه السّلام را به دست معاويه دهيم شايد معاويه ولايت عراق را بهما دهد، سعد گفت : واى بر تو! خدا قبيح كند روى ترا و راءى ترا، من از جانب او و از پيش، از جانب پدر او والى بودم و حقّ نعمت ايشان را فراموش كنم !؟ فرزندرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به دست معاويه بدهم !؟
شيعيان كه چنين سخن را از مختار شنيدند خواستند او را بهقتل رسانند، آخر به شفاعت عمّ او از تقصير مختار گذشتند؛ پس سعد جرّاحى آورد و جراحتآن حضرت را به اصلاح آورد. و امّا بى وفائى اصحاب آن حضرت به مرتبه اى رسيدكه اكثر رؤ ساى لشكرش به معاويه نوشتند كه ما مطيع و منقاد توئيم زود متوجه عراقشو چون نزديك شوى ما حسن عليه السّلام را گرفته به تو تسليم مى كنيم و خبر اينمطالب به حضرت امام حسن عليه السّلام مى رسيد و هم كاغذ قيس بن سعد كه با عبيداللّهبن عبّاس به جنگ معاويه رفته بود به آن حضرت رسيدمشتمل بر اين فقرات :
كه چون عبيداللّه در قريه حبوبيّه كه در ازاء اراضى مِسْكَن استمتقابل لشكرگاه معاويه لشكرگاه كرد و فرود آمد، معاويه رسولى به نزد عبيداللّهفرستاد و او را به جانب خود طلبيد و بر ذمّت نهاد كه هزار هزار درهم به او بدهد و نصفآن را مُعَجّلاً و نقد به او تسليم كند و نصف ديگر را بعد ازداخل شدن به كوفه به او برساند؛ پس در همان شب عبيداللّه از لشكرگاه خود گريختو به لشكر گاه معاويه رفت ، چون صبح شد لشكر، امير خود را در خيمه نيافتند پس باقيس بن سعد نماز صبح كردند،او براى مردم خطبه خواند و گفت : اگر اين خائن بر امامخود خيانت كرد شما خيانت نكنيد و از غضب خدا ورسول انديشه نمائيد و با دشمنان خدا جنگ نمائيد، ايشان به ظاهرقبول كردند و هر شب جمعى از ايشان مى گريختند و به لشكر معاويه ملحق مى شدند.
پس بالكلّيه مكنون ضمير مردم و بى وفائى ايشان بر حضرت امام حسن عليه السّلامظاهر شد و دانست كه اكثر مردم بر طريق نفاق اند و جمعى كه شيعه خاص و مؤ من اندقليل اند كه مقاومت لشكرهاى شام را ندارند و هم معاويه نامه در باب صلح و سازشبراى آن حضرت نوشت و نامه هاى منافقان آن حضرت را كه به او نوشته بودند و اظهاراطاعت و انقياد او كرده بودند با نامه خود به نزد آن حضرت فرستاد و در نامه نوشت كهاصحاب تو با پدرت موافقت نكردند و با تو نيز موافقت نخواهند كرد، اينك نامه هاىايشان است كه براى تو فرستادم ؛ امام حسن عليه السّلام چون آن نامه ها را ديد دانست كهمعاويه به طلب صلح شده ، ناچار در مصالحه با معاويه اقدام فرمود با شروط بسيارىكه معاويه بر خود قرار داده بود و اگر چه امام حسن عليه السّلام مى دانست كه سخنان اوجز كذب و دروغ فروغى ندارد لكن چاره نداشت ؛ زيرا كه از آن مردان كه به يارى اوجمع شده بودند جز معدودى تمام بر طريق نفاق بودند و اگر كار به جنگ مى رفت دراوّل حمله ، آن قليل شيعه خونشان ريخته مى شد و يك تن به سلامت نمى ماند.(29)
علاّ مه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العيون ) فرمود كه چون نامه معاويه به امام حسنعليه السّلام رسيد و حضرت نامه معاويه و نامه هاى منافقان اصحاب خود را خواند و برگريختن عبيداللّه و سستى لشكر او و نفاق لشكر خود مطّلع گرديد باز براى اتمامحجّت بر ايشان فرمود:
مى دانم كه شما با من در مقام مكريد و ليكن حجّت خود را بر شما تمام مى كنم ، فردا درفلان موضع جمع شويد و نقض بيعت نكنيد و از عقوبات الهى بترسيد. پس ده روز در مقامآن موضع توقّف فرمود، زياده از چهار هزار كس بر سر آن حضرت جمع نشدند، پسحضرت بر منبر برآمد فرمود كه عجب دارم از گروهى كه نه حيا دارند و نه دين ، واىبر شما! به خدا سوگند كه معاويه وفا نخواهد كرد به آنچه ضامن شده است از براىشما در كشتن من ، مى خواستم براى شما دين حق را برپا دارم يارى من نكرديد من عبادت خدارا تنها مى توانم كرد وليكن به خدا سوگند كه چون من امر رابه معاويه بگذارم شما دردولت بنى اميّه هرگز فرح و شادى نخواهيد ديد و انواع عذابها بر شما وارد خواهندساخت و گويا مى بينم فرزندان شما را كه بر در خانه هاى فرزندان ايشان ايستادهباشند آب و طعام طلبند و به ايشان ندهند، به خدا سوگند كه اگر ياورى مى داشتم كاررا به معاويه نمى گذاشتم ؛ زيرا كه به خدا ورسول سوگند ياد مى كنم كه خلافت بر بنى اميّه حرام است ، پس اُفّ باد بر شما اىبندگان دنيا! به زودى وَبال اعمال خود را خواهيد يافت ؛ چون حضرت از اصحاب خودماءيوس گرديد در جواب معاويه نوشت كه من مى خواستم حق را زنده گردانم وباطل را بميرانم و كتاب خدا و سنّت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را جارىگردانم ، مردم با من موافقت نكردند اكنون با تو صلح مى كنم به شرطى چند كه مىدانم به آن شرطها وفا نخواهى كرد، شاد مباش به اين پادشاهى كه براى تو ميسّر شدبه زودى پشيمان خواهى شد چنانچه ديگران كه غصب خلافت كردند پشيمان شده اند وپشيمانى بر ايشان سودى نمى بخشد، پس پسر عمّ خود عبداللّه بن (30) الحارث رافرستاد به نزد معاويه كه عهدها و پيمانها از او بگيرد و نامه صلح را بنويسد.
نامه را چنين نوشتند:
بسم اللّه الرّحمن الرحيم
(صُلح كرد حسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام با معاوية بن ابى سفيان كهمتعرّض او نگردد به شرط آنكه او عمل كند در ميان مردم به كتاب خدا و سنّترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و سيرت خلفاى شايسته به شرط آنكه بعد ازخود احدى را بر اين امر تعيين ننمايد و مردم در هر جاى عالم كه باشند از شام و عراق وحجاز و يمن ، از شرّ او ايمن باشند و اصحاب على بن ابى طالب عليه السّلام و شيعياناو ايمن باشند بر جانها و مالها و زنان و اولاد خود از معاويه و به اين شرطها عهد وپيمان خدا گرفته شد و برآنكه براى حسن بن على عليهماالسّلام و برادرش حسين عليهالسّلام و ساير اهل بيت و خويشان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مكرى نينديشد ودر آشكار و پنهان ضررى به ايشان نرساند و احدى از ايشان را در افقى از آفاق زميننترساند و آنكه سَبْ اميرالمؤ منين عليه السّلام نكنند و در قنوت نماز ناسزا به آنحضرت و شيعيان او نگويند چنانچه مى كردند).(31)
چون نامه نوشته شد خدا و رسول را بدان گواه گرفتند و شهادت عبداللّه بن الحارث وعمرو بن ابى سَلَمه و عبداللّه بن عامر و عبدالرحمن بن سمره (32) و ديگران را بر آننامه نوشتند چون صلح منعقد شد معاويه متوجّه كوفه گرديد تا آنكه روز جمعه به نخيلهفرود آمد و در آنجا نماز كرد و خطبه خواند و در آخر خطبه اش گفت كه من با شماقتال نكردم براى آنكه نماز كنيد يا روزه بگيريد يا زكات بدهيد وليكن با شماقتال كردم كه امارت بر شما به هم رسانم خدا به من داد هر چند شما نمى خواستيد وشرطى چند با حسن عليه السّلام كرده ام همه در زير پاى من است به هيچ يك از آنها وفانخواهم كرد!؟ پس داخل كوفه شد وبعد از چند روز كه در كوفه ماند به مسجد آمد،حضرت امام حسن عليه السّلام را بر منبر فرستاد و گفت : بگو براى مردم كه خلافت حقمن است ، چون حضرت بر منبر آمد، حمد و ثناى الهى ادا كرد و دُرود بر حضرت رسالتپناهى و اهل بيت او فرستاد و فرمود:
ايّها الناس ! بدانيد كه بهترين زيركى ها تقوى و پرهيزكارى است بدترين حماقتهافجور و مَعصيت الهى است ، ايّها الناس ! اگر طلب كنيد در ميان جابلقا و جابلسا مردى راكه جدّش رسول خدا باشد نخواهيد يافت به غير از من و برادرم حسين ، خدا شما را بهمحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم هدايت كرد، شما دست ازاهل بيت او برداشتيد؛ به درستى كه معاويه با من منازعه كرد در امرى كه مخصوص من بودو من سزاوار آن بودم ، چو ياورى نيافتم دست از آن برداشتم از براى صلاح اين امّت وحفظ جانهاى ايشان ، شما با من بيعت كرده بوديد كه من با هر كه صلح كنم صلح كنيد وبا هر كه جنگ كنم شما با او جنگ كنيد، من مصلحت امّت را در اين ديدم كه با او صلح كنم وحفظ خونها را بهتر از ريختن خون دانستم ، غرض صلاح شما بود و آنچه من كردم حجّتىاست بر هر كه مرتكب اين امر مى شود، اين فتنه اى است براى مسلمانان و تمتّع قليلىاست براى منافقان تا وقتى كه حق تعالى غلبه حق را خواهد و اسباب آن را ميسر گرداند.
پس معاويه برخاست و خطبه خواند و ناسزا به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام گفت ،حضرت امام حسين عليه السّلام برخاست كه معترض ‍ جواب او گردد حضرت امام حسن عليهالسّلام دست او را گرفت و او را نشانيد و خود برخاست فرمود: اى آن كسى كه على عليهالسّلام را ياد مى كنى و به من ناسزا مى گوئى ، منم حسن ، پدرم على بن ابى طالبعليه السّلام است ؛ توئى معاويه و پدرت صَخْر است ؛ مادر من فاطمه عليهاالسّلام است ومادر تو (هند) است ؛ جدّ من رسول خدا است صلى اللّه عليه و آله و سلّم و جدّ تو حَرْباست ؛ جدّه من خديجه است و جده تو فتيله ؛ پس خدا لعنت كند هر كه از من و تو گمنام ترباشد و حسبش پست تر و كفرش قديمتر و نفاقش بيشتر باشد و حقّش بر اسلام واهل اسلام كمتر باشد، پس اهل مجلس همه خروش برآوردند و گفتند: آمين .(33)(34).
و روايت شده كه چون صلح ميان معاويه و حضرت امام حسن عليه السّلام منعقد شد، معاويهحضرت امام حسين عليه السّلام را تكليف بيعت كرد، حضرت امام حسن عليه السّلام بهمعاويه فرمود كه او را كارى مدار كه بيعت نمى كند تا كشته شود و او كشته نمى شودتا همه اهل بيت او كشته شوند و اهل بيت او كشته نمى شوند تااهل شام را نكشند، پس قيس ‍ بن سعد را طلبيد كه بيعت كند و او مردى بود بسيار قوى وتنومند و بلند قامت چون بر اسب بلند سوار مى شد پاى او بر زمين مى كشيد، پس قيس ‍بن سعد گفت كه من سوگند ياد كرده ام كه او را ملاقات نكنم مگر آنكه ميان من و او نيزه وشمشير باشد. معاويه براى ابراء قسم او نيزه و شمشير حاضر كرد و او را طلبيد، او باچهار هزار كس به كنارى رفته بود و با معاويه در مقام مخالفت بود، چون ديد كهحضرت صلح كرد مضطرب شد به مجلس معاويه درآمد و متوجّه حضرت امام حسين عليهالسّلام شد و از آن جناب پرسيد كه بيعت بكنم ؟ حضرت اشاره به حضرت امام حسن عليهالسّلام كرد و فرمود كه او امام من است و اختيار با اوست و هر چند مى گفتند دست دراز نمىكرد تا آنكه معاويه از كرسى به زير آمد دست بر دست او گذاشت و به روايتى ديگربعد از آنكه حضرت امام حسن عليه السّلام او را امر كرد بيعت كرد.(35)
شيخ طبرسى در (احتجاج )روايت كرده كه چون حضرت امام حسن عليه السّلام با معاويهصلح كرد مردم به خدمت آن حضرت آمدند بعضى ملامت كردند او را به بيعت معاويه ،حضرت فرمود: واى بر شما! نمى دانيد كه من چكار كرده ام براى شما، به خدا سوگندكه آنچه كرده ام بهتر است از براى شيعيان من از آن چه آفتاب بر آن طلوع مى كند، آيانمى دانيد كه من واجب الا طاعة شمايم و يكى از بهترين جوانان بهشتم به نصّ حضرترسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؟ گفتند: بلى ، پس ‍ فرمود: آيا نمى دانيد كه آنچهخِضْر كرد موجب غضب حضرت موسى شد، چون وجه حكمت بر او مخفى بود و آنچه خضركرده بود نزد حق تعالى عين حكمت و صواب بود؟ آيا نمى دانيد كه هيچ يك از ما نيست مگرآنكه در گردن او بيعتى از خليفه جورى كه در زمان اوست واقع مى شود مگر قائم ما عليهالسّلام كه حضرت عيسى عليه السّلام در عقب او نماز خواهد كرد؟...(36)

next page

fehrest page

back page