بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و در وجه تسميه اين غزوه به (ذات الرقاع ) اختلاف است ؛ بعضى گفته اند كه پاها ازاثر پياده رفتن مجروح شده بود رقعه ها و پاره ها بر پاها پيچيدند و به قولى رايتهااز رقـعـه هـا كـرده بـودنـد. و بـعضى گفته اند كه كوهى كه در آن اراضى بود رنگهاىمختلف داشت چون جامه مُرَقَّع و بعضى آن را اسم درختى گرفته اند كه پيغمبر در نزد آنفرود آمده و نقل شده كه در اين غزوه مسلمانان زنى را اسير كردند كه شوهرش ‍ غائب بودچـون شـوهـرش حـاضـر شـد از دنـبـال لشـكـر حـضـرت رفـت چـون حـضـرت درمنزل فرود آمد، فرمود كه كى امشب پاسبانى ما مى كند؟ پس يك تن از مهاجران و يك تن ازانـصـار گـفـتـند ما حراست مى كنيم ؛ و در دهان درّه ايستادند و مهاجرى خوابيد و انصارى راگـفـت كـه تو اوّل شب حراست بكن و من در آخر شب . پس ‍ انصارى به نماز ايستاد و شوهرآن زن آمـد. ديـد شخصى ايستاده است تيرى بر او انداخت آن تير بر بدن انصارى نشست .انـصـارى تير را كشيد و نماز را قطع نكرد پس ‍ تير ديگر انداخت آن را نيز كشيد از بدنخود و نماز را قطع نكرد پس تير سوم افكند آن را نيز كشيد پس به ركوع و سجود رفتو سـلام گـفـت و رفيق خود را بيدار كرد و او را اعلام كرد كه دشمن آمده است . شوهر آن زنديـد كـه ايـشـان مـطـلع شـدنـد گـريـخـت و چـون مـهـاجـرىحـال انـصـارى را ديـد گـفـت : سـُبـحـان اللّه ! چـرا در تـيـراوّل مـرا بـيـدار نـكـردى ؟ گفت : سوره مى خواندم و نخواستم آن سوره را قطع كنم و چونتـيـرهـا پـيـاپـى شـد بـه ركـوع رفـتم و نماز را تمام كردم وترا بيدار كردم و به خداسـوگـنـد كـه اگـر نـه خوف آن داشتم كه مخالفت آن حضرت كرده باشم و در پاسبانىتـقـصـيـر نـمـوده بـاشـم هـر آيـنـه جـانـم قطع مى شد پيش از آنكه آن سوره را قطع كنم!(247)
فـقـيـر گويد: آن مرد مهاجرى ، عمار ياسر بود و انصارى ، عبّاد بن بشر و سوره اى كهمى خواند سوره كهف بود.
و نـيـز در سنه شش ، غزوه بَنى لِحْيان اتفاق افتاد ـ و (لَحيان ) به كسر لام و فتح آننـيـز لغـتـى اسـت ، ابـن هـُذَيـل بـْنِ مـُدْرِكـَه اسـت و ايـشـان دو طـايـفـه انـد(عـَضـَل ) و (قـارَّة ) از بـهـر آنـكـه از آن روز كـه قـبـيـلههـذيـل ، عـاصـم بـن ثـابـت و خـُبـَيـْبُ بـْنُ عـَدِىّ و ديـگـران را بـهقـتـل آوردنـد و بـا پـيـغـمـبـر غـَدر كـردنـد، پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم دردل داشـت كـه ايـشـان را كيفر كند. پس با دويست تن به قصد ايشان از مدينه بيرون شد؛چـون بـنـى لحـيـان از قـصـد آن حـضـرت آگـهـى يـافـتـنـد بـهقـُلَل جـِبـال شـتـافـته متحصّن شدند. پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم يك دو روز دراراضى ايشان بود و تا عُسْفان تشريف برده مراجعت فرمود. مدّت اين سفر چهارده شبانهروز بود.
و هـم در سـنـه شـش ، غـزوه ذى قـَرَد اتـّفـاق افـتـاد و آن را غـزوه غـابـَة نـيـز گـويـنـد و(قـَرَد)(248) آبـى اسـت نـزديـك مـديـنـه . و سـبـبـش آن بـود كـه حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيست شتر شيرده داشت كه در غابه مى چريد و ابوذرغـفـارى نـگـهـبـان آنـهـا بـود پـس عـُيـَيـْنـَةِ ابـْنِ حـِصـْن (حـَصـيـن ) فـزارى بـاچهل سوار آنها را غارت كردند و پسرى از ابوذر شهيد كردند و مردى از غفار نيز بكشتندو زوجـه او را نـيـز اسـيـر كـردنـد لكـن آن زن ايـشـان راغـافـل كـرده سـوار بر شترى از شتران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شده شبانهفـرار كـرده به مدينه آمد چون به خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد عرضكـرد كه من نذر كرده ام هرگاه نجات يافتم اين شتر را نَحْر كنم . حضرت فرمود: اين بدپـاداشـى اسـت كـه بـه اين شتر مى كنى بعد از آنكه بر او سوار شدى و ترا به خانهآورد بخواهى او را كشتن و فرمود: لانَذْرَ في مَعْصِيَةٍ وَلا لاَِحَدٍ فيما لايُمْلَكُ.
بالجمله ؛ چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را آگهى دادند ندا بلند شد ي ا خَيْلَاللّهِ اِرْكـَبـُوا؛ پـس سـوار شـده بـا پـانـصـد و بـه قـولى با هفتصد نفر حركت فرمود ولِوائى بـه مـقـداد داده و او را جـلوتـر فـرسـتـاد مـقـداد بـهدنـبـال دشـمـن شـده به آخر ايشان رسيده پس اَبوقَتاده مِسْعَدَه را بكشت و سَلَمَة بْن اَكْوَعْپياده دنبال دشمن را گرفته و ايشان را مى زد و مى گفت :

خُذْها وَ اَنَا ابْنُ الاَكْوَعِ
وَالْيَومُ يَوْمُ الرُّضَعِ؛
يعنى بگير اين تير را و بدان كه منم پسر اكوع و امروز روز هلاك ناكسان و لئيمان است(مـِنْ قـَوْلِهـِمْ لَئيـمٌ راضـِعٌ اى رَضـَعَ اللُؤْمَ فـى بـَطـْنِ اُمَّهِ) كـفّار فرار كرده به شِعْبىدرآمـدنـد كـه در آنـجـا چـشـمـه ذى قَرَد بود خواستند آبى بنوشند از ترس لشكر پيغمبرصلى اللّه عليه و آله و سلّم نياشاميده فرار كردند.
و هم در سنه شش ، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم آهنگ مكّه فرمود براى عمره درماه ذى القعدة و هفتاد شتر از بهر قربانى براند، از مسجد شَجَره اِحرام بر بست و هزار وپـانـصـد و بـيست يا چهارصد نفر همراه آن حضرت بود و از زنان ، امّ سَلَمة ملازم خدمت آنحـضـرت بـود. چـون ايـن خـبـر بـه مشركين مكّه رسيد با هم قرار دادند كه حضرت پيغمبرصـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را از زيـارت خـانـه بـاز دارنـد و حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در حـُدَيبيّه كه يك منزلى مكّه است بر سر چاهى كهانـدك آب داشـت لشـكـرگاه كرد و به اندك زمانى آب چاه تمام گشت ، مردم به آن حضرتشـكـايت بردند. آن جناب تيرى بيرون كرده فرمود تا به چاه فرو كردند، آن وقت چندانآب بجوشيد كه تمامى لشكر سيراب شدند!(249)
صلح حديبيّه
بـالجـمـله ؛ در حـُدَيـْبـِيَّه (250) بـُدَيـل بـنِ وَرْقـاء خـُزاعـى از جانب قريش بهحضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد كه قريش متفق اند كه شما رااز زيـارت كـعـبه منع كنند. حضرت فرمود: ما براى جنگ بيرون نشده ايم بلكه قصد عُمْرَهداريم و شتران خويش را نَحْر كنيم و گوشت آنها را براى شما بگذاريم و قريش ‍ كه باما آهنگ جنگ دارند زيان خواهند كرد. از پَسِ بُدَيْل ، عُرْوَة بن مسعود ثقفى آمد، حضرت آنچهبا بُدَيْل فرموده بود با وى فرمود. عروه در نهانى اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه وآله و سلّم را نگران بود يعنى مى نگريست حشمت پيغمبر را در چشم ايشان مشاهده مى فرمودچون به ميان قريش باز شد گفت : اى مردمان ! به خدا سوگند كه من به درگاه كَسْرى وقـَيـْصـر و نجاشى شده ام ، هيچ پادشاهى در نزد رعيّت و سپاهش بدين عظمت نبوده است ،آب دهـان نـيـفـكـند جز آنكه مردمان بر روى و جلد خود مسح كنند و چون وضو سازد بر سرربـودن آب وضويش مردم نزديك است به هلاكت رسند اگر موئى از محاسنش بيفتد از بهربركت برگيرند و با خود دارند و چون كارى فرمايد هر يك از ديگرى سبقت جويد و چونسـخـن گـويد آوازها نزد او پست كنند و هيچ كس در وى تند نگاه نكند(251) اينكبـر شـمـا امـرى فـرمـوده كـه رشـد و صـلاح شـمـا در آن اسـت بپذيريد؛ سوگند به خدالشكرى ديدم كه جان فدا كنند تا بر شما غالب شوند.
بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عثمان را به مكّه فرستاد كه قريش‍ را از قـصـد آن حـضرت آگهى دهد و مسلمانان را بگويند كه فَرَج نزديك است . عثمان بهجانب مكّه شد و ده نفر از مهاجرين از پس عثمان به مكّه شدند ناگاه خبر آوردند كه عثمان باآن ده نـفـر در مـكـّه كـشـته گشتند و شيطان اين سخن را در لشكر پيغمبر پهن كرد، پيغمبرفـرمـود از ايـنـجا باز نشوم تا سزاى قريش ندهم و در پاى درخت سمره كه در آن موضعبـود بـنـشـسـت و بـا اصـحاب بيعت فرمود بر اينكه از جاى نروند و اگر حرب بر پاىشـود دسـت بـاز ندارند و اين بيعت را بيعت الرّضوان گفته اند؛ زيرا كه خداى تعالى درسوره فتح فرموده :
(لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ المؤ مِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ...)(252)
از اين بيعت در دل قريش هولى عظيم افتاد سُهيل بن عمرو و حفص بن احنف را فرستادند تادر مـيـان قـريـش و آن حـضـرت كـار بـه مـصـالحـه كـنـنـد. پـس مـا بـيـن آن حـضـرت وسُهيل كار به صلح رفت و نامه صلح نوشتند كه ملخصش اين است كه :
(ده سـال مـيـان مـسـلمـانـان و قـريـش مـحـاربـه نـبـاشـد واموال و اَنْفُس يكديگر را زيان نكنند و به بلاد يكديگر بى زحمت و دهشت سفر كنند و هركـه از كـافران مسلمانى گيرد قريش زحمت او نكند و هر كس به عهد قريش درآيد مسلمانانبـه كين او نشوند و سال آينده رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حج و عمره را قضافـرمـايـد امـّا مسلمين سه روز افزون در مكّه نمانند و اسلحه خويش در غلاف بدارند و اگركـسى بى اذن و اجازه ولىّ خود به حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيوستهشود هر چند مسلمان باشد او را نپذيرند و باز فرستند و هر كس از مسلمين بى اجازت ولىّخود به نزد قريش شود او را نفرستند و در پناه خود نگاه بدارند.)
ناراحتى برخى از صحابه از قرار داد حديبيّه
گـروهـى از صـحابه از اين صلح دلتنگ بودند و برخى را خاطر مشوّش ، كه چرا خوابپـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه به زيارت كعبه رفته و عمره گذاشته و كليدخـانـه بـه دسـت داشـتـه راسـت نـيـامـد و فـتـح مـكـّه نـشـد. و ابـن الخـَطـّاب ايـن سـخـن ازدل به زبان آورد و گفت : (م ا شَكَكْتُ في نُبُوَّة مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ و آلِهِ قَطُّ اِلاّ يَوْمَالْحـُدَيـْبـيَّه ).(253)يـعـنـى هـرگـز شك نكرده بودم در پيغمبرى و نبوت محمدصلى اللّه عليه و آله و سلّم چنان شكى كه در روز حديبيّه كردم !؟
و بـا پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت : ما چگونه بدين خوارى گردن نهيم وبـديـن مـصالحه رضا دهيم ؟ حضرت فرمود: من پيغمبر خدايم و كار جز به حكم خدا نكنم .گفت : تو ما را گفتى به زيارت كعبه رويم و عمره گزاريم چه شد؟ پيغمبر صلى اللّهعليه و آله و سلّم فرمود: هيچ ، گفتم امسال اين كار به انجام شود؟ گفت نه ، فرمود: پسچـرا سـتـيـزه كـنـى ؟ در غـم مـبـاش كـه زيـارت كـعـبـه خـواهى كرد و طواف خواهى گذاشت.(254)
كَما قَالَ اللّهُ تَعالى : (لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحقِّ...)(255)
وقايع سال هفتم هجرى
ذكر فتح خيبر
هـمـانا معلوم باشد كه هنگام مراجعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حُديبيهسـوره فـتـح بر آن حضرت نازل شد و اين به فتح خيبر بشارتى مى كرد كَما قالَ اللّهُتـعـالى : (وَاَثابَهُمْ فَتْحا قَريبا)(256) و اين خيبر راهفت حصن محكم بود و بهاين اسامى معروف بودند:
1 ـ ناعِم 2 ـ قَموص (كصبور كوهى است به خيبر و بر آن كوه است حصار ابوالعتق يهودى) 3 ـ كـَتـيـبـه (بـه تقديم تاء مثنّاة كسفينة ) 4 ـ شِق (به كسر شين و فتح نيز) 5 ـ نَطاة(بـه فـتح نون ) 6 ـ وطيح (به فتح واو و كسر طاء مهملة و آخر آن حاء مهمله بر وزن امير)7 ـ سُلالِم (به ضمّ سين مهمله و كسر لام ).
بـعـد از مـراجعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حُديبيّه قريب بيست روز درمدينه بودند. آنگاه فرمود اِعداد جنگ كنند پس با هزار و چهارصد تن راه خيبر پيش گرفت. جهودان چون از قصد پيغمبر آگاهى يافتند در حصارها متحصّن شدند.
روزى مـردم خـيـبـر از بـهـر كـار زرع و حـرث بـيـل هـا وزنـبـيـل ها گرفته از قلعه هاى خويش ‍ بيرون شدند ناگاه چشم ايشان بر لشكر پيغمبرصـلى اللّه عـليـه و آله و سلم افتاد كه در اطراف قِلاع پره زده اند فرياد برداشتند كهسـوگـنـد به خداى اينك محمّد و لشكر او است اين بگفتند و به حصارها گريختند. پيغمبرصلى اللّه عليه و آله و سلّم چون اين بديد فرمود:
(اللّهُ اَكْبَرُ خَرَبَتْ خَيْبَرُ اِنّا م ا نَزَلْنا بِساحَةِ قَوْمٍ اِلاّ فَسآءَ صَباحُ الْمُنْذَرينَ).
هـمـانـا بـيـل و زنـبيل را كه آلات هدم است چون رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم دردسـت خـيـبـريـان مـعـايـنه فرمود به فال نيك گرفت كه خيبر منهدم خواهد شد. از آن طرفجـهـودان دل بـر مـقاتلت نهاده زن و فرزند را در قلعه كتيبه جاى دادند و علف و آذوقه درحـصـن نـاعـِم و حـصار صعب برهم نهادند و مردان جنگ در قلعه نطاة انجمن گشتند. حباب بنمـنـذر عـرض كـرد ايـن جـهـودان ايـن درخـتـان نـخـل را از فـرزنـدان واهـل و عـشـيـرت خود بيشتر دوست مى دارند اگر فرمان به قطع نخلستان رود اندوه ايشانفـراوان گـردد، پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود باكى نباشد. پس اصحابچهارصد نخله قطع كردند.
بالجمله ؛ مسلمانان با جهودان جنگ كردند و بعضى از قلعه ها را فتح نمودند، آنگاه قلعهقـمـوص را مـحـاصـره كـردنـد و آن قـلعـه سـخـت و مـحـكـم بـود و حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم دردى شديد در شقيقه مبارك پيدا شده بود كه نمىتـوانست در ميدان حاضر شود. لاجرم هر روز يك تن از اصحاب عَلَم بگرفت و به مبارزتشـتـافـت و شبانگاه فتح نكرده باز شد. يك روز ابوبكر رايت برداشت و هزيمت شده بازآمـد و روز ديـگـر عمر عَلَم بگرفت و هزيمت نموده برگشت چنانكه ابن ابى الحديد كه ازاهل سنّت و جماعت است در قصيده فتح خيبر گويد:
شعر :
وَاِنْ اَنْسَ لا اَنْسَ الّذَينِ تَقَدّما
وَفَرَّهُما الْفَرُّقَدْ عَلِما حُوبٌ
وَلِلرّايَةِ العُظمى وَقَدْ ذَهَبا بِها
مَلابِسُ ذُلٍّ فَوْقَها وَجَلابيبُ
يَشُلُّهما مِنْ آلِ مُوسى شَمَرْدَلٌ
طَويلُ نِجادِ السَّيْفِ اَجْيَدُ يَعْبُوبُ
عَذَرْتُكُما اِنَّ الْحِمامَ لَـمُبْغَضٌ
وَاِنَّ بَقآءَ النَّفسِ للنَّفسِ مَحْبُوبُ(257)
شبانگاه كه عمر آمد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: البتّه اين عَلَم رافـردا بـه مـردى دهـم كـه سـتـيـزنـده نـاگـريـزنـده اسـت ، دوسـت مـى دارد خـدا ورسول را و دوست مى دارد او را خدا و رسولش و خداى تعالى خيبر را به دست او فتح كند.روز ديـگـر اصـحاب جمع گشته و همه آرزومند اين دولت بزرگ بودند، فرمود: على كجااست ؟ عرض كردند: او را درد چشمى است كه نيروى جنبش ندارد. فرمود: او را حاضر كنيد!سَلَمَة بْن الاَْكْوَعْ برفت و دست آن حضرت را گرفته به نزديك پيغمبر صلى اللّه عليهو آله و سلّم آورد حضرت سر او را بر روى زانوى خود نهاده و آب دهان مبارك بر چشمهايشافكند همان وقت رَمَدش خوب گشت . حَسّان بن ثابت در اين باب اين اشعار بگفت :
شعر :
وَ كانَ عَلِىٌ اَرْمَدَ الْعَيْنِ يَبْتَغي
دَوآءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُداوِيا
شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْهُ بِتَفْلَةٍ
فَبُورِكَ مَرْقِيا وَبُورِكَ راقيا
وَقالَ سَاُعْطِى الرّايَةَ الْيَوْمَ صارِما
كَمِيّا مُحِبّا لِلرَّسُولِ مُوالِيا
يُحِبُّ اِل هى وَالاِل هُ يُحِبُّهُ
بِهِ يَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُونَ الاَوابِيا
فَاَصْفى بِها دُونَ الْبَرِيَّةِ كُلِّها
عَليًّا وَسَمّـاهُ الْوَزيرَ الْـمُؤ اخِيا(258)
تـرجـمـه : على گرفتار چشم درد بود و دنبال دارويى مى گشت تا بهبود يابد ولى بهچـيـزى دسـت نيافت ؛ تا اينكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به وسيله آبدهـان خـود شـفا عنايت فرمود، پس مبارك باد آن كه شفا يافت و مبارك باد آن كسى كه شفاداد؛ و پيامبر فرمود كه امروز پرچم را به مرد شجاع و دليرى خواهم داد كه خدا را دوستمـى دارد و خـدا مـن پـيـامـبـر را دوسـت دارد و آن مـرد دلاور را هـم دوست دارد و به وسيله دستتـوانـاى او، خـداونـد قلعه هاى محكم و نفوذناپذير را مى گشايد و نفوذپذير مى سازد وبـراى ايـن كـار از مـيـان همه مسلمانان فقط على عليه السّلام را برگزيد و او را وزير وبرادر خويش ناميد.
پـس عـلم را بـه امـيرالمؤ منين عليه السّلام داد، اميرالمؤ منين عَلَم بگرفت و هَرْوَله كنان تاپـاى حـصـار قـَمـوص بـرفـت ، مـَرْحـَب بـه عـادت هـر روز از حـصـار بـيـرون آمـده مـانـندپيل دمنده به ميدان آمد و رَجَز خواند:
شعر :
قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ اَنّي مَرْحَبٌ
شاكِى السّلاحِ بَطَلٌ مجَرَّبٌ
بـه طور قطع مردم خيبر مى دانند كه من همانا مرحب هستم مجهز به سلاح بُرّان و پهلوانىمُجرّب
اميرالمؤ منين عليه السّلام چون شير غضبان بر وى درآمد و فرمود:
شعر :
اَنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَيْدَرَة
ضِرْغامُ آجامٍ وَلَيْثٌ قَسْوَرَةٌ...(259)
من آن كس هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده و مانند شيران بيشه اى هستم كه بسيار خشمگين است
چـون مـرحـب ايـن رجز از اميرالمؤ منين عليه السّلام شنيد كلام دايه كاهنه اش به ياد آمد كهگفته بود كه بر همه كس غلبه توانى كرد الاّ آن كس كه نام او حيدره باشد كه اگر بااو جـنـگ كـنـى كـشـتـه شـوى ؛ پـس فـرار كـرد. شـيـطـان بـه صـورت حـِبـْرىمـُمـَثَّل شـده و گـفـت : حـيدره بسيار است از بهر چه مى گريزى ؟ پس مرحب باز شتافت وخـواست كه پيش دستى كند و زخمى بر آن حضرت زند كه اميرالمؤ منين عليه السّلام او رامـجـال نگذاشت و ذوالفقار بر سرش فرود آورده و او را به خاك هلاك انداخت ؛ و از پس اورَبـيـع بـْن اَبـى الْحـُقـَيـْق كـه از صـنـاديـد قـوم بـود و عـنـتـر خـيـبـرى كـه ازاَبـْطـال رجـال و بـه شـجـاعـت و جـلادت مـعـروف بـود ومـُرَّة و يـاسـر وامـثـال ايـشـان را كـه از شـُجـْعـان يـهـود بـودنـد، بـهقتل رسانيد.
يـهـودان هـزيـمـت شده به قلعه قَموص گريختند و به چستى و چالاكى دروازه قَموص ‍ رابـبستند. اميرالمؤ منين عليه السّلام با شمشير كشيده به پاى دروازه آمد بى توانى آن دَرِآهـنـيـن را بگرفت و حركت داد چنانكه آن قلعه را لرزشى سخت افتاد كه صَفيّه دختر حُيَىّبـن اخطب از فراز تخت خود به زير افتاد و در چهره او جراحتى رفت پس حضرت آن در رااز جاى بكند و بر فراز سر بُرده سپر خود نمود و لختى رزم بداد، يهودان در بيغوله هاگـريختند. آنگاه حضرت آن دَر را بر سر خندق ، قَنْطَره (260) كرده و خود درمـيـان خـنـدق ايـسـتـاده و لشـكـر را از آن عـبـور داد، آنـگـاه آن دَر راچهل ذراع به قفاى سر پرانيد، چهل كس خواستند او را جنبش دهند امكان نيافت .
اشعار شيخ اُزْرى در شجاعت على عليه السّلام
و شُعرا بخصوص شعراى عَرَب ، اشعار بسيار در اين مقام گفته اند و شايسته است كه مابه چند بيت از اشعار شيخ اُزرى رحمه اللّه تمثل جوئيم ؛
قالَ وَللّهِ دَرُّهُ:
شعر :
وَلَهُ يَوْمُ خَيْبَر فَتَكاتٌ
كَبُرَتْ مَنْظَرا عَلى مَنْ رَاها
يَوْمَ قالَ النَّبِىُّ اِنّى لاُعْطي
رايَتي لَيْثَها وَحامِي حِماها
فاستطالت اَعن آقُ كُلِّ فَرِيقٍ
لِيَرَوْا اَىَّ م آجِدٍ يُعْط اه ا
فَدَعا اَيْنَ وارِثُ الْحِلْمِ والْب‍َ
ـاْسِ مُجيرُ الايّامِ مِنْ بَاْساها
اَيْنَ ذُوالنَّجْدَةِ الْعُلى لَوْدَعَتْهُ
فِى الثُّرَيّا مَروُعَةٌ لَبّاها
فَاتاهُ الْوَصِىُّ اَرْمَدَ عَيْنٍ
فَسَقاها مِنْ ريقِهِ فَشَفاها
وَمَضى يَطْلُب الصّفُوفَ فَوَلَّتْ
عَنْهُ عِلْما بِاءَنّهُ اَمْض اه ا
وَ بَرى مَرْحَبا بِكَفِر اِقْتِد ارٍ
اَقْوِيآءَ الاَقْدارِ مِنْ ضُعَفاها
وَدَحى بابَها بِقُوَّةِ بَاءسٍ
لَوْ حَمَتْهُ الاَفْلاك مِنْهُ دَحاها
عائذٌ لِلْمُؤ مِّلينَ مُجيبٌ
سامِعٌ ماتُسِرُّ مِنْ نَجْوي ها
روايـت شده كه در روز فتح خيبر جعفر بن ابى طالب عليه السّلام از حبشه مراجعت فرمودو حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم از قدوم او مسرور شد و (نماز جعفر) رابدو آموخت (261) و جعفر از حبشه هدايا براى آن حضرت آورده بود از غاليه هاو جـامـه هـا و در مـيـانـه قـطـيفه زر تار بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بهاميرالمؤ منين عليه السّلام عطا فرمود، حضرت امير عليه السّلام سلك آن را از هم باز كردهـزار مـثـقـال بـه مـيـزان مـى رفت ، آن جمله را به مساكين مدينه بخش كرد و هيچ براى خودنگذاشت .
برگزارى عُمْرَةُ القضاء در سال هفتم هجرى
و هـم در سـال هـفـتـم ، عـُمـْرَةُ الْقـَضـَاء واقـع شـد. و آن چـنـان بـود كـه چـون حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از خيبر مراجعت فرمود زيارت مكّه را تصميم عزم داد ودر مـاه ذى قعده فرمان كرد تا اصحاب ساخته سفر مكّه شوند و عُمره حُديبيه را قضا كنند.پـس آن جـمـاعـت كـه در حُديبيه حاضر بودند با جمعى ديگر عازم مكّه شدند و هفتاد شتر ازبهر هَدْىْ برداشتند و سلاح برداشتند كه اگر قريش عهد بشكنند بى سلاح نباشند، لكنآن را آشـكـار نـداشـتـند. پس حضرت بر ناقه قصوى سوار شد و اصحاب پياده و سوارهمـلازم ركاب شدند و شمشيرها در غلاف حمايل ساخته تلبيه كنان از (ثَنِيّه حَجُون ) بهمكّه درآمدند و عبداللّه رَواحه مهار شتر بكشيد و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم همچنانبـه مـسـجـدالحـرام درآمـد و سـواره طـواف فـرمـود و بـا مـِحـْجَنى كه در دست داشت اِسْتِلامحـَجـَرالاَسـْوَد فـرمـود و امـر فـرمـود اصـحـاب اضطباع (262) كرده و در طوافجـلادتـى كـنـنـد تـا كـافران ايشان را ضعيف ندانند و اين دويدن و شتاب از آن روز براىزائرين مكّه بماند. پس سه روز در مكّه ماندند آنگاه مراجعت نمودند.
ازدواج پيامبر با اُمّ حبيبه
و در سـنـه هـفـت حـضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با امّ حَبيبه بنت ابى سفيانزفاف كرد و او در اوّل ، زوجه عبداللّه بن جَحش بود به اتّفاق شوهر مسلمانى گرفت وبـا هـم به حبشه هجرت نمودند و در حبشه شوهرش مرتدّ شد و بر دين ترسايان بمرد،لكـن امّ حـَبـيـبـه در اسـلام خـود ثـابـت مـانـد تـا آنـكـه از حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـكـتـوبـى رسـيـد بـه نجاشى به خواستگارى آنحضرت امّ حبيبه را، پس نجاشى مجلسى بساخت و جعفر بن ابى طالب و مسلمين را جمع كردو خود به وكالت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم امّ حبيبه را با خالد بن سعيد بنالعـاص كـه از جـانـب ام حـبـيبه وكالت داشت عقد بستند و نجاشى خطبه قرائت كرد به اينعبارت :
(اَلْحـَمـْدُللّهِ المـَلِكِ الْقـُدّوُسِ السَّلا مِ الْمـُؤ مـِن الْمـُهـَيـْمـِنِ الْعـَزيـزِ الْجـَبـّارِ اَشـْهـَدُ اَنْ لااِل ه اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدَا عـَبـْدُهُ وَرَسُولُهُ وَاَنَّهُ الَّذى بَشَّرَ بِهِ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ اَمّا بَعْدُ فَاِنَّرَسـُولَ اللّهِ كـَتـَبَ اِلَىَّ اَنْ اُزَوِّجـَهُ اُمَّ حَبيبَةَ بِنْتَ اَبى سُفْيانٍ فَاَجَبْتُ اِلى مادَعاها اِلَيْهِرَسُولُ اللّهِ وَاَصْدَقتُها اَرْبَعَ مِاَةَ دينارٍ).
آنگاه بفرمود چهارصد دينار مهر او را حاضر كردند.
آنگاه خالدبن سعيد گفت :
(اَلْحـُمـْدُ للّهِ اَحـْمـَدُهُ وَاَسـْتـَعـيـنـُهُ وَاَسـْتـَغـْفـِرُهُ وَاَشـْهـَدُ اَنْ لااِل هَ ا لا اللّهُ وَاَنَّ مـُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ اَرْسَلَهُ بِالْهُدى وَدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِوَلَوْ كـَرِهَ الْمـُشـرِكـُونَ اَمّا بَعْدُ فَقَدْ اَجَبْتُ اِلى مادَعا اِلَيْهِ رَسُولُ اللّه صلى اللّه عليه وآله و سـلّم وَ زَوَّجْتُهُ اُمَّ حَبيبَة بِنْتَ اَبى سُفْيان فَباركَ اللّهُ لِرَسُولِهِ صلى اللّه عليهو آله و سلّم ).
آنـگـاه خـالد پـولهـا را بـرداشـت و نـجاشى فرمود طعام آوردند و مجلسيان طعام خوردند وبرفتند.
وقايع سال هشتم هجرى
در سـنـه هـشت ، جنگ مُوتَهْ واقع شد و آن قريه اى است از قراى بَلْقاء كه در اراضى شامافـتـاده اسـت . و سـبـب ايـن حـرب آن شـد كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم حارث بن عُمَيْر اَزْدِىّ را با نامه اى به سوى حاكمبـُصـْرى ـ كـه قـصـبـه اى اسـت از اَعـمـال شـام ـ فـرسـتـاد، چـون بـه ارض مـُوتَه رسيد،شـُرَحـْبـيل بْن عَمْرو غَسّانىّ كه از بزرگان درگاه قيصر بود با او دچار شده او را بهقـتـل رسـانـيـد، چون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمان داد تالشـكـر تـهـيـّه جـنـگ ديده به ارض جُرْف بيرون شوند و خود حضرت نيز به ارض جُرْفتـشـريف بردند لشكر را عرض دادند سه هزار مرد جنگى به شمار آمد؛ پس حضرت رايتسـفـيـد بـبـسـت و بـه جـعـفر بن ابى طالب داد و او را امارت لشكر داد و فرمود اگر جعفرنـمـانـد، زيد بن حارثه امير لشكر باشد و اگر او را حادثه پيش آيد، عبداللّه بن رَواحةعـَلَم بـردارد و چـون عـبـداللّه كشته شود، مسلمانان به اختيار خود كسى را برگزينند تااِمارت او را باشد.
شـخصى از جهودان كه حاضر بود عرض كرد: يا اباالقاسم ! اگر تو پيغمبرى و سخنتـو صـدق اسـت از اين چند كس كه نام بردى هيچ يك زنده برنگردد؛ زيرا كه انبياء بنىاسـرائيـل اگـر صد كس را بدين گون شمردند همه كشته شدند؛ پس حضرت فرمان كردتـا جـائى كـه حارث كشته شده تاختن كنند و كافران را به اسلام دعوت كنند اگر اسلامنـيـاوردنـد بـا ايشان جنگ كنند. پس لشكريان طى مسافت كرده تا به مُوتَه نزديك شدند.ايـن خـبـر بـه شـُرَحـْبـيـل رسيد از قيصر لشكرى عظيم طلبيد، قريب صد هزار مرد بلكهافزون براى جنگ با اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مهيّا شدند.

next page

fehrest page

back page