بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اَمـا تـَرَوْنـَهـُمْ خـُرْسـاً لا يَتَكَلَّمُونَ يَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الاَفاعي مالَهُمْ مَلْجَاءٌ اِلاّ سُيُوفُهُمْ وَ مااَري هُمْ يُوَلّوُنَ حَتّى يُقْتَلُوا وَ لايُقْتَلُونَ حَتّى يَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ؛
يـعـنـى آيـا نـمـى بـينيد كه خاموشند و چون افعى زبان در دهان همى گردانند پناه ايشانشـمـشـيـر ايـشـان اسـت ، هـرگز پشت به جنگ نكنند تا كشته شوند و كشته نشوند تا بهشـمـار خـويـش دشـمـن بـكشند؛ پشت و روى اين كار را نيك بنگريد كه جنگ با ايشان كارىسهل نتواند بود.(182)
حـكيم بن حزام چون اين بشنيد از عتبه درخواست كرد كه مردم را از جنگ بازنشاند عتبه گفتاگر توانى ابن حنظليّه يعنى ابوجهل را بگو هيچ توانى مردم را بازگردانى و با محمّدصـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و مـردم او كـه ابـنـاءِ عـمّ تـواَنـد رزم نـدهـى ؟ حـكـيـم نـزدابـوجهل آمد و پيغام عتبه بگذاشت ابوجهل گفت : اِنْتَفَخَ سُحْرُه ؛ يعنى پر باد شده شُشاو. كـنـايـه از آنـكـه ترس و بددلى عارض او شده و هم عتبه بر پسر خود ابوحذيفه كهمسلمانى گرفته و با محمّد است مى ترسد.
حـكـيـم سـخـنـان ابـوجـهـل را بـراى عـتـبـه گـفـت كـه نـاگـاهابـوجـهـل از دنبال رسيد عتبه روى با او كرد و گفت : يا مُصَفِّر الاِسْت (183)تـعـيـيـر مـى كـنـى مـرا، معلوم خواهد شد كه كيست آن كس كه شُش او پر باد گشته . از آنطـرف پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از بـهـر آنـكـه مـسـلمـانـان رادل بـه جـاى آيـد و كـمـتـر بـيـم جـنـگ كـنـنـد بـه مـفـاد (وَ اِنْ جـَنـَحـُوا لِلسِّلْم فـَاجـْنـَحـْلَها)(184) هر چند دانسته بود كه قريش كار به صلح نكنند از بهر آنكه جاىسـخـن نـمـانـد پـيام براى قريش فرستاد كه ما را در خاطر نيست كه در حرب شما مبادرتكنيم ؛ چه شما عشيرت و خويشان منيد، شما نيز چندان با من به معادات نرويد مرا با عرببـگذاريد اگر غالب شدم هم از براى شما فخرى باشد و اگر عرب مرا كفايت كرد شمابه آرزوى خود برسيد بى آنكه رنجى بكشيد.
قـريـش چـون اين كلمات شنودند از ميانه عتبه زبان برگشود و گفت : اى جماعت قريش هركـه سـخـن بـه لجاج كند و سر از پيام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بتابد رستگارنشود؛ اى قريش گفتار مرا بپذيريد و جانب محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مهترو بـهـتـر شـمـا است رعايت كنيد. ابوجهل بيم كرد كه مبادا مردم به فرمان عتبه باز شوندگـفـت : هـان ، اى عـتـبه ! اين چه آشوب است كه افكنده اى همانا از بيم عبدالمطّلب از بهرمراجعت حيلتى كرده اى ؟ عتبه برآشفت و گفت : مرا به ترس ‍ نسبت دهى و خائف خوانى . ازشتر به زير آمد ابوجهل را از اسب بكشيد و گفت : بيا تا ما با هم نبرد كنيم و بر مردمانمـكـشـوف سـازيم كه جَبان (185) كيست و شجاع كدام است ؟ اَكابر قريش پيششدند و ايشان را از هم دور كردند در اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى ،مردان كارزار به جوش و جنبش ‍ درآمدند.
اوّل كـس عـُتـْبـه بـود كـه آهـنـگ مـيـدان كرد از خشم آنكه ابوجهلش به جُبْن نسبت داد پسبيتوانى زره بپوشيد و چون سرى بزرگ داشت در همه لشكر (خُودى ) نبود كه بر سراو راسـت آيـد لاجـرم عِمامه به سر بست و برادرش شيبه و پسرش وليد را نيز فرمان دادكه با من به ميدان آييد و رزم دهيد. پس هر سه تن اسب برجهاندند و در ميان دو لشكر، كرّو فـرّى نـمـوده مـبـارز طـلبيدند سه نفر از طايفه انصار به جنگ ايشان آمدند. عتبه گفت :شـمـا چـه كـسـانـيد و از كدام قبيله ايد؟ گفتند: ما از جمله انصاريم . عتبه گفت : شما كفو مانيستيد ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت كه اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ازبـنـى اعـمـام مـا كـس بـيـرون فـرسـت تـا بـا مـا رزم دهـد و از اقـران و اكـفـاء مـا بـاشـدرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـيـز نمى خواست كه نخستين انصار به مقاتلهشـونـد؛ پـس على عليه السّلام و حمزة بن عبدالمطّلب و عبيدة بن الحارث بن المطّلب بنعبد مناف را رخصت رزم داد و اين هر سه تن چون شير آشفته به ميدان شتافتند. و حمزه گفت:
اَنـَا حـَمـْزَةُ بـنُ عـبـدالمـطـّلب اَسـَدُ اللّهِ وَاَسـَدُ رَسـُولِهِ. عـتـبـه گفت : كُفْوٌ كَريمٌ وَ اَنَا اَسَدُالحُلَفاء.
و از ايـن سـخـن ، عـتـبـه خود را سيّد حُلفاى مطيّبين شمرده و ما در ذكر آباء پيغمبر صلىاللّه عليه و آله و سلّم اشاره به حِلْف مطيّبين نموديم .
بـالجـمـله : امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام با وليد دچار گشت و حمزه با شيبه و عُبيده باعُتْبه .
پس اميرالمؤ منين عليه السّلام اين رجز خواند:
شعر :

انَا ابنُ ذىِ الْحَوْضَيْنِ عبدالمطّلب
وَهاشِمُ الْـمُطعِم فىِ الْعامِ السَّغَب
اُوْفي بِميثاقى وَاَحْمى عَنْ حَسَبٍ
پـس شـمـشـيـرى بـر دوش وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد و چندان ذراعش ، سطبر وبزرگ بود كه چون بلند مى كرد صورتش را مى پوشانيد.
گـويـند آن دست مقطوع را سخت بر سر اميرالمؤ منين عليه السّلام بكوفت و به جانب عتبهپدرش گريخت . حضرت از دنبالش شتافت و زخمى ديگر بر رانش بزد كه در زمان جانداد.
امـا حـمـزه و شـيـبه با هم درآويختند و چندان شمشير بر هم زدند و به گرد هم دويدند كهتـيـغـهـا از كـار شـد و سـپـرهـا درهم شكست ، پس تيغ به يك سوى افكندند و يكديگر رابـچـسـبيدند. مسلمانان از دور چون آن بديدند ندا در دادند كه يا على نظاره كن كه اين سگچسان بر عمّت غلبه كرده ، على عليه السّلام به سوى او شد و از پس حمزه درآمد و چونحـمـزه بـه قـامـت از شيبه بلندتر بود فرمود: اى عمّ! سر خويش به زير كن ، حمزه سرفـرو كـرد پـس عـلى عليه السّلام تيغ براند و يك نيمه سر شيبه را بيفكند و او را هلاككرد.
امـّا عبيده چون با عتبه نزديك شد و اين هر دو سخت دلاور و شجاع بودند پس ‍ بيتوانى باهـم حـمله بردند و عبيده تيغى بر فرق عتبه فرو كرد تا نيمه سر بدريد و همچنان عتبهدر زير تيغ شمشيرى بر پاى عبيده افكند چنانكه ساقش را قطع كرد از آن سوى اميرالمؤمـنـين عليه السّلام چون از كار شيبه پرداخت آهنگ عتبه نمود هنوز رمقى در عتبه بود كه جاناو را نـيـز بگرفت ؛ پس حضرت در قتل اين هر سه تن ، شركت كرد و از اينجا است كه درمصاف معاويه او را خطاب كرده مى فرمايد:
عـِنـدى السَّيـْفُ الَّذى اَعـْضـَضْتُهُ(186) اَخاكَ و خالَكَ وَجَدَّكَ يَوْمَ بَدرٍ)يعنى :شمشيرى كه بر جد و دايى و برادرت در يك رزمگاه زدم ، نزد من است (187)
پـس آن حـضـرت بـه اتـفـاق حـمـزه ، عـبـيـده را بـرداشـتـه بـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم آورده پيغمبر سرش در كنار گرفت و چنان بگريستكـه آب چـشم مباركش بر روى عبيده دويد و مغز از ساق عبيده مى رفت و هنگام مراجعت از بدردر ارض (رَوْحـآء) يـا (صـَفـْراء) وفـات يـافـت و در آنـجـا مـدفـون گـشـت و او دهسـال از آن حـضرت افزون بود و حق تعالى اين آيه در حق آن شش تن كه هر دو تن با هممخاصمت كردند فرو فرستاد:
(هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا في رَبِّهِمُ فَالَّذينَ كَفَروُا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنَ النّارِ يُصَبُّ مِنْفَوْقِ رُؤُسِهِم الْحَميمُ.)(188)
بـالجـمـله : بـعـد از كـشـتـه شـدن ايـن سـه نـفـر رُعـْبـى دردل كـفـّار افـتاد، ابوجهل قريش را تحريص بر جنگ همى كرد. شيطان به صورت سراقةبن مالك شده قريش را گفت :
اِنّي جارٌ لَكُمْ اِدْفَعُوا اِلَىَّ ر ايتَكُمْ.
پـس رايـت مـيـسـره را بـه دسـت گـرفـتـه و از پـيـش روى صـف مـى دويـد و كـفـّار راقـويـدل مـى كـرد بـر جـنـگ . از آن طـرف پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اصحاب رافرمود:
غُضّوُا اَبْصارَكُمْ وَ عضّوُا عَلَى النَّواجِدِ.
و بر قلّت اصحاب خويش نگريست دست به دعا برداشت و از حق تعالى طلب نصرت كرد،حق تعالى ملائكه را به مدد ايشان فرستاد.
قال اللّه تعالى : (وَلَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُم اَذِلَّةٌ ... يُمْدِدْ كُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلا فٍمِنَ المَلائكَةِ مُسَوِّمينَ)(189)
پـس جـنـگـى عـظـيـم در پـيـوسـت شـيـظـان چـون چـشـمـش بـرجـبـرئيـل و صـفـوف فـرشـتـگـان افتاد عَلَم را بينداخته آهنگ فرار كرد، مُنَبَّه پسر حَجّاجگريبان او را گرفت و گفت : اى سراقه كجا مى گريزى ؟ اين چه ناساخته كاريست كهدر اين هنگام مى كنى و لشكر ما را در هم مى شكنى ، ابليس دستى بر سينه او زد و گفت :دور شود از من كه چيزى مى بينم كه تو نمى بينى .
(قـالَ تـَعالى : فَلَمّا تَرائَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَى عَقِبَيْهِ وَ قالَ اِنّي بَرى ءُ مِنْكُمْ اِنّياَرى ما لا تَرَوْنَ)(190)
و حـضـرت اسداللّه الغالب على بن ابى طالب عليه السّلام چون شير آشفته به هر سوحـمـله مـى بـرد و مـرد و مـركـب بـه خـاك مـى افـكـنـد تـا آنـكـه سـى وشـش تـن ازاَبـْطـال رجـال رااز حـيـات بـى بـهـره فـرمـود و از آن حـضـرتنقل است كه فرمود عجب دارم از قريش ‍ كه چون مقاتلت مرا با وليد بن عتبه مشاهده كردندو ديـدنـد كـه بـه يـك ضرب من هر دو چشم حنظلة بن ابى سفيان بيرون افتاد چگونه برحرب من اقدام مى نمايند؟!(191)
بـالجمله ؛ هفتاد نفر از صناديد قريش به قتل رسيدند كه از جمله آنها بود عتبه و شيبه ووليـد بـن عـتـبـه و حـنـظـلة بـن ابـى سـفـيـان و طـُعـَيـمـَة بـْن عـَدِىّ و عـاص بـن سـعـيـد ونوفَل بن خُوَيْلد و ابوجهل . و چون سر ابوجهل را براى پيغمبر بردند سجده شكر بهجـاى آورد، پـس كـفـار هـزيـمـت كـردنـد و مـسـلمـانـان ازدنـبـال ايـشان بشتافتند و هفتاد نفر اسير كردند و اين واقعه در هفدهم ماه رمضان بود. و ازجـمـله اسـيران ، نضربن حارث و عُقْبَة بن ابى مُعَيْط بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه وآله و سـلّم فـرمان قتل ايشان را داد و اين هر دو دشمن قوى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسـلّم بـودنـد و عـُقـبـه هـمـان اسـت كـه بـه رضـاى اُمـيَّةِ بـْنِ خـَلَف كـه او نـيـز كشته شدخيو(192) بر روى مبارك آن حضرت افكنده بود.
در خـبـر اسـت كـه چـون نـضـر بـن حـارث بـه دسـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـهقتل رسيد خواهرش در مرثيه او قصيده گفت كه از جمله اين سه بيت است :
شعر :
اَمُحَمَّدٌ(193) وَلاَ نْتَ نَجْلُ نَجيبَةٍ
في قَوْمِها وَالْفَحْلُ فَحْلُ مُعْرقٌ(194)
ما كانَ ضَرَّكَ لَو مَنَنْتَ وَرُبَّما
مَنَّ الْفَتى وَ هُوَ الْمُغيظ الْـمُحْنَقُ
اَلنَّضْرُ اَقْرَبُ مَنْ اَسَرْتَ قِرابَةً
وَاَحَقُّهُمْ اِنْ كانَ عِتْقٌ يُعْتَقُ
چـون مـرثيه او به سمع مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمود:لَوْ كُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَها لَما قَتَلْتُهُ.(195)
و در سنه دو نيمه شوال كه بيست ماه از هجرت گذشته بود غزوه بَنى قَيْنُقاع پيش ‍ آمدو قـَيْنُقاع (196) طايفه اى از يهودان مدينه مى باشند. بدان كه كفار بعد ازهـجـرت پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با آن حضرت سه قسم بودند. قسمى آنانبـودنـد كـه حـضـرت بـا آنـها قرار گذاشته بود كه جنگ نكنند با آن حضرت و يارى همنكنند دشمنان آن حضرت را و ايشان جهودان بنى قُرَيْظه و بنى النَّضير و بنى قَيْنُقاعبودند.
و قـسـم دوم آنـان بـودنـد كـه بـا آن حـضرت حرب مى كردند و دشمنى آن حضرت بپا مىداشتند و ايشان كفار قريش بودند.
قسم سوّم آنان بودند كه كارى با آن حضرت نداشتند و منتظر بودند كه ببينند چه خواهدشـد عـاقـبـت امـر آن حـضـرت مـانند طوائف عرب لكن بعضى از ايشان در باطن دوست داشتندظهور امر آن حضرت را مانند قبيله خُزاعه و بعضى بعكس بودند مانند بنى بكر و بعضىبـودنـد كـه بـا آن حـضـرت بودند به ظاهر و با دشمنش بودند در باطن مانند منافقان وطوائف ثلاثه يهود غَدْر كردند؛ اوّل كسى كه نقض عهد كرد از ايشان ، بنى قينقاع بودند.
و سببش آن شد كه در بازار بنى قينقاع زنى از مسلمانان بر درِ دكان زرگرى نشسته پساز آن زرگر يا مرد ديگرى از يهود براى تسخير جامه پشت او را چاك زد و گره بست ، آنزن بى خبر بود چون برخاست سرينش پيدا شد يهوديان بخنديدند آن زن صيحه كشيد،مـردى از مـسـلمـا چون اين بديد آن جهود را به كيفر اين كار زشت بكشت . يهودان از هر سومـجـتـمـع شـده آن مـرد مـسـلمـان را بـه قـتـل رسـانـيـدنـد و ايـن قـصـه درحـال بـه پـيـغمبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، آن حضرت بزرگان يهود راطـلب كرد و فرمود: چرا پيمان بشكستيد و نقض عهد كرديد از خداى بترسيد و بيم كنيد ازآنـچـه قـريـش را افـتـاد كـه بـا شما نيز تواند رسيد و مرا به رسالت باور داريد؛ چهدانسته ايد كه سخن من بر صدق است . ايشان گفتند: اى محمّد! ما را بيم مده و از جنگ قريشو غـلبـه بـر ايـشان فريفته مشو همانا با قومى رزم دادى كه قانون حرب ندانستند اگركـار با ما افتد طريق محاربت خواهى دانست ، اين بگفتند و برخاستند و دامن برافشاندند وبيرون شدند. اين هنگام جبرئيل اين آيه شريفه آورد:
(وَاِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ اِلَيْهِمْ عَلى سَوآءٍ.)(197)
پـس حـضـرت اَبـوُلُبـابـه را در مـدينه خليفتى بداد و رايت جنگ به حمزهt سپرد و لشكرساخت و آهنگ ايشان كرد. جماعت يهود چون قوّت مقابله و مقاتله نداشتند به حصارهاى خويشپـنـاه جـسـتـنـد پانزده روز در تنگناى محاصره بودند تا كار بر ايشان تنگ شد و رعب وتـرس در دلشـان جاى كرد ناچار رضا دادند كه از حصار بيرون شده حكم خداى را گردننـهـنـد. پـس ابـواب حصارها گشوده بيرون آمدند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم امرفـرمـود مـُنـْذِر بـْنِ قـُدامـَة سلمى را، تا دست آن جماعت را از پشت ببندد و در خاطر داشت كهايـشـان را مـقـتـول سازد و ايشان هفتصد تن مرد جنگى بودند. عبداللّه بن اُبَىّ ـ كه در ميانمـسـلمـانـان مردى منافق بود ـ از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم درخواست كردكـه در حـق ايـشـان احـسـان فـرمـايد و در اين باب اصرار كرد؛ پس حضرت از ريختن خونايـشـان بـگـذشـت ولكـن بـه امـر آن حـضـرت جـلاى وطـن كـردنـد وامـوال و اثـقـال و قـلاع و ضـيـاع ايـشان به جاى ماند و به اَذْرِعات (198) شامپيوستند.
و نيز در سنه دو در ماه شوّال ، غزوه قَرقَرةُ الْكُدْر(199) پيش آمد و آن آبى استاز بـنـى سـُلَيـْم در سـه مـنـزلى مـديـنـه . و سـبـب ايـن غـزوه آن شـد كـهرسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مسموع افتاد كه جماعتى از بنى سُلَيْم و بنىغـَطـْفـان در قَرقَره الكُدْر انجمن كرده اند كه به خون قريش در مدينه شبيخون آرند، پسحـضـرت رايت جنگ را به اميرالمؤ منين عليه السّلام داد و با دويست نفر از اصحاب دو روزهبـه آنـجا تشريف برد وقتى رسيد كه آن جماعت رفته بودند از آن جماعت كسى ديدار نشدتـا حـضـرت مـراجـعـت فـرمـود و بـعـضـى ايـن غـزوه را درسال سوم ذكر كرده اند.
و نـيـز در سـنـه دو در عـُشْر آخر ذى القعده يا در ذى الحجه غزوه سَويق پيش آمد و سبب آنشد كه ابوسفيان بعد از واقعه بدر نذر كرد كه خود را به زن نچسباند و روغن به خودنـمـالد تـا ايـن كـين از محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب او باز جويد؛ پس بادويست تن از مكّه كوچ كرده تا عُرَيض كه در ناحيه مدينه واقع است رسيد و در آنجا يك تناز انصار را كه مَعْبَد(200) بن عمرو نام داشت با برزيگر او بگرفت و بكشتو يـك دو خـانـه بـا چـنـد نـخـله خـرمـا بـسـوخـت و دل بـر آن نـهـاد كـه بـه نـذر خـودعـمـل كـرده پـس بـه شـتاب برگشت . چون اين خبر به محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّمرسـيـد ابـولُبـابـه را بـه خـليـفـتـى گـذاشـت و بـا دويـسـت نـفـر از مـهـاجـر و انصار ازدنـبال ابوسفيان شتافت . چون ابوسفيان را معلوم گشت كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آلهو سـلّم بـا لشـكر به استعجال مى آيد، هراسناك شد امر كه لشكريان انبانهاى سويق راكـه بـه جـهـت زاد راه داشـتـنـد بـريـخـتـنـد تـا از بـهـر فرار سبكبار شوند و مسلمانان ازدنـبـال رسـيـدنـد و آن انـبـانـهـا را بـرگـرفتند و از اين جهت اين غزوه را (ذات السّويق )خـوانـدنـد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم تا اراضى قَرْقَرةُ الْكُدْر براثـر ايشان رفت و ايشان را نيافت پس به مدينه مراجعت فرمود. و مدّت اين غزوه پنج روزبود و بعضى اين غزوه را در سال سوّم دانسته اند.
و در سـنـه دو، بـه قـولى ولادت حـضـرت امـام حـَسـَن عـليـه السـّلام واقع شد و بسيارىسال سوم گفته اند. و كيفيّت ولادت شريفش بيايد در باب چهارم .
وقايع سال سوم هجرت
در سـال سـوم غـزوه غـَطـْفـان (201) پـيـش آمـد و ايـن غـزوه را غـزوه ذىاَمَر(202)و غزوه اَنْمار نيز ناميده اند و آن موضعى است از نواحى نجد و سبب اينغـزوه آن بود كه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مسموع افتاد كه گروهى ازبـنـى ثـَعـْلَبـَة و مـُحـارِبْ در (ذى اَمـَر) جـمع شده اند كه اطراف مدينه را تاختنى كنند وغنيمتى به دست آرند و پسر حارث كه نام او (دُعْثُور) است و خطيب او را (غَوْرَث ) گفتهسـيـّد آن سـلسـله است ؛ پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با چهارصد و پنجاه نفربـه شـتـاب بـه (ذى امـَر) رفـت ، دُعـْثـور بـا مـردمـان خـويـش بـهقـُلَل جِبال گريختند و كسى از ايشان ديده نشد جز مردى از بنى ثَعْلَبَه كه مسلمانان اورا گرفتند خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بردند حضرت بر او اسلام عرضهكـرد اسلام آورد، پس باران سختى آمد چنانكه از تن و جامه لشكريان آب همى رفت مردماناز هر سو پراكنده شدند و به اصلاح كالاى خويش پرداختند و پيغمبر صلى اللّه عليه وآله و سلّم نيز جامه برآورد و بيفشرد و بر شاخه هاى درختى افكند و خود نيز در سايه آندرخت بيارميد، در اين وقت دُعْثُور طمع در آن حضرت كرده با شمشير به بالين آن حضرتآمـده و گـفـت : اى مـُحـمـّد مـَنْ يَمْنَعُك مِنّى الْيَوْم ؛ يعنى كيست كه ترا از شرّ من امروز كفايتكـنـد؟ حـضـرت فـرمـود: خـداونـد عـَزّ و جـَلّ، در ايـن وقـتجـبـرئيـل بـر سـيـنـه اش زد كـه تـيـغ از دسـتـش افـتاد، و بر پشت افتاد. حضرت آن تيغبـرگـرفـت و بـر سر او ايستاد و فرمود: مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّي ؛ كيست كه ترا حفظ كند از من ؟گفت : هيچ كس ! دانستم كه تو پيغمرى . پس شهادَتَيْن گفت . حضرت شمشيرش را به اوردّ كـرد پـس بـه نـزد قـوم خـود رفت و ايشان را به اسلام دعوت كرد. حق تعالى اين آيهمباركه را در اينجا فرستاد:
(يـا اَيُّهاِ الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ هَمَّ قَوُمٌ اَنْ يَبْسُطُوا اِلَيْكُمْ اَيْدِيَهُمْ فَكَفَّاَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ.)(203)
پـس پـيـغـمـبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه مراجعت فرمود و مدّت اين سفربيست و يك روز بود.
و در سـَنـه سـه ، بـنـابـر قـولى كـعـب بـن اشـرف جـهـود در 14 ربـيـعالاوّل مقتول گشت و او چندانكه توانستى از آزار مسلمانان دست باز نداشتى و پيغمبر صلىاللّه عليه و آله و سلّم را هجا گفتى .
و نـيـز در سـنـه سـه ، غزوه بَحْران (204) پيش آمد و آن موضعى است در ناحيهفـُرع و فـُرع (بـه ضـمّ) قـريـه اى اسـت از نواحى رَبَذه و سبب اين غزوه آن شد كه خدمتحـضـرت پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم ، عرض كردند كه جماعت بنى سُلَيْم در(بـَحـْران ) انـجـمنى كرده اند و كيدى انديشيده اند. حضرت با سيصد تن به آهنگ ايشانحركت كرد بنى سُليم در اراضى خود پراكنده شدند حضرت بى آنكه دشمنى ديدار كندمراجعت فرمود.
و هـم در سـنـه سـه ، ولادت امـام حـسين عليه السّلام واقع شد. و نيز در اين سنه ، حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم حـَفـْصـَه را در شـعـبان و زينب بنت خُزَيْمَة را در ماهرمضان تزويج فرمود.
و نـيـز در مـاه شوال سنه سه ، غزوه اُحُد روى داد و آن جَبَلى است مشهور نزديك به مدينهبه مسافت يك فرسخ . همانا قريش بعد از واقعه بدر سخت آشفته بودند و سينه شان ازكـيـن و كـيـد مسلمانان مملو بود و پيوسته در اِعداد كار بودند و تجهيز جيش مى نمودند تاپنج هزار كس فراهم شد كه سه هزار شتر و دويست اسب در ميان ايشان بود پس به قصدجـنـگ بـا پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب مدينه كوچ دادند و جمعى از زنانخود را همراه برداشتند كه در ميان لشكر سوگوارى كنند و بر كشتگان خويش بگريند ومرثيه گويند تا كين ها بجوشد و دلها بخروشد.
از آن طـرف پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم چون خبردار شد اِعداد جنگ فرموده بالشكر خود به اُحُد تشريف بُرد و مكانى را براى حرب اختيار فرمود و صف آرائى لشكرفـرمـود و لشـكـر را چـنـان بـداشـت كـه كـوه اُحـُد در قـفـا وجـَبـَل عينين از طرف چپ و مدينه در پيش روى مى نمود و چون در كوه عَيْنَيْن شكافى بودكـه اگـر دشـمـن خواستى كمين بازگشادى عبداللّه بن جُبَيْر را با پنجاه تن كماندار درآنـجـا گـذاشـت كـه اَعـداء را از مرور آن شكاف مانع باشند و فرمود: اگر ما غلبه كنيم وغـنـيـمـت جـوئيـم قـسـمـت شما بگذاريم شما در فتح و شكست ما از جاى خود نجنبيد. و چون ازتسويه صفوف فارغ شد خطبه خواند و فرمود:
اَيُّهـَا النـّاسُ! اوُصيكُمْ بِما اَوْصاني بِهِ اللّهُ فى كِتابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطاعَتِهِ وَالتَّناهى عَنْمُحارِمِهِ (و ساقَ الْخُطبَة الشّريفَةَ اِلى قَوْلِهِ) قَد بَيَّنَ لَكُمْ الْحَلالَ وَالحَرامَ غَيْر اَنَّ بَيْنَهُماشُبَها مِنَ الاَْمْرِ لَمْ يَعْلَمْها كَثيرٌ مِنَ النّاسِ اِلاّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَكَها حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دينَهُ وَمـَنْ وَقَعَ فيها كان كالرّاعى اِلى جَنْبِ الْحِمى اَوْشَكَ اَنْ يَقَعَ فيهِ وَلَيْسَ مَلِكٌ اِلاّ وَلَهُ حِمىًاَلا وَ اَنَّ حـِمـَى اللّهِ مـَحـارمـُهُ وَاَلْمـُؤ مِنُ مِنَ المُؤ مِنينَ كَالراءسِ مِنَ اْلْجَسَدِ اِذا اشْتَكى تَداعىعَلَيْهِ سايِرُ جَسَدِهِ وَالسَّلامُ عَلَيْكُم .
از آن سوى مشركين نيز صفها برآراستند، خالد بن وليد با پانصد تن ميمنه را گرفت وعـِكْرِمَة بن ابى جهل با پانصد نفر بر ميسره بايستاد و صَفوان بن اُميّه به اتفاق عمروبـن العـاص سـالار سواران گشت و عبداللّه بن ربيعه قائد تير اندازان شد و ايشان صدتـن كـمـانـدار بـودنـد و شـتـرى را كـه بـر آن بـت هـُبـَلْحـمـل داده بـودند از پيش روى بداشتند و زنان را از پشت لشكريان واداشتند و رايت جنگ رابه طلحة بن ابى طلحه سپردند. حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كهحـامـل لِواء كـفـار كـيست ؟ گفتند از قبيله بنى عبدالدار، حضرت فرمود: نَحْنُ اَحَقُّ بِالْوَفآءِمـِنـْهـُمْ. پس ‍ مُصْعَب بن عُمَيْر را كه از بنى عبدالدار بود طلبيد و رايت نصرت را به اوسپرد.
مـُصـْعـَب عـَلَم بـگـرفـت و از پـيش روى آن حضرت همى بود؛ پس طلحة بن ابى طلحه كه(كـبـش كـتـيـبـه )(205) و (صـاحـب عـلم مـشـركين ) بود اسب بر جهاند و مبارزطـلبـيـد، هـيـچ كـس جـرئت مـيـدان او نـداشت ، اميرالمؤ منين عليه السّلام چون شير غرّنده باشمشير برنده به سوى او تاختن كرد و رجز خواند. طلحه گفت : اى قَصْم ! دانستم كه جزتـو كـس بـه ميدان من نيايد؛ پس بر آن حضرت حمله كرد و شمشيرى بر آن حضرت فرودآورد، حضرت با سپر، آن زخم را دفع داد آنگاه چنان تيغى بر فرقش زد كه مغزش برفتو بر زمين افتاد و عورتش مكشوف شد، از على زنهار جست على عليه السّلام بازگشت .
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از قتل او شاد گشت و تكبيرى بلند گفت ، مسلمانانبـانـگ تـكبير بلند كردند. از پس طلحه برادرش مُصعب عَلَم بگرفت ، اميرالمؤ منين عليهالسّلام نيز او را بكشت ؛ پس يك يك از بنى عبدالدار عَلَم گرفتند و كشته شدند تا آنكهاز بنى عبدالدار ديگر كس نبود كه علمدار شود، غلامى از آن قبيله كه (صواب ) نام داشتآن علم را برافراشت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را نيز ملحق به ايشان نمود.

next page

fehrest page

back page