نـوع چـهـارم : مـعجزات آن حضرت است در زنده كردن مردگان و شفاى بيماران و معجزاتىكه از اعضاى شريفه آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم اميرالمؤ منين عليهالسـّلام بـه بـركـت آب دهـان مـبـارك آن حـضرت كه بر آن ماليده و زنده كردن آهوئى كهگوشت آن را ميل فرموده و زنده كردن بزغاله مرد انصارى را كه آن حضرت را ميهمان كردهبـود بـه آن و تـكـلّم فـاطـمـه بـنت اَسَد ـ رضى اللّه عنهما ـ با آن حضرت در قبر و زندهكـردن آن حـضرت آن جوان انصارى را كه مادر كور پيرى داشت و شفا يافتن زخم سلمة بنالا كوع كه در خيبر يافته بود به بركت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بريده معاذبن عفرا و پاى محمّد بن مسلمة و پاى عبداللّه عتيك و چشم قتاده كه از حدقه بيرون آمده بودبه بركت آن حضرت و سير كردن آن حضرت چندين هزار كس را از چند دانه خرما و سيرابكردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى كه از بين انگشتان مباركش جوشيد الى غيرذلك (114)
اثر دست مبارك پيامبر
اوّل : راونـدى و طـبـرسـى و ديـگـران روايـت كـرده انـد كـه كـودكـى را بـه خـدمـت حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آوردنـد كـه بـراى او دعـا كـنـد چـون سـرش راكـچـل ديد دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو برآورد و شفا يافت . چون اين خبر بهاهل يمن رسيد طفلى را به نزد مُسَيْلمه آوردند كه دعا كند، مُسيلمه دست بر سرش كشيد آنطـفـل كـچـل شـد و مـوهـاى سـرش ريـخـت و ايـن بـدبـخـتـى بـه فـرزنـدان او نـيـز سـرايتكرد.(115)
فـقـيـر گـويـد: از ايـن نـحـو مـعـجـزات واژگـونـه (116) از مـُسـَيْلمه بسيارنقل شده از جمله آنكه آب دهان نحس خود را در چاهى افكند آب آن چاه شور شد و وقتى دلوىاز آب را دهـان زد در چـاه ريـخـت كه آبش بسيار شود آن آبى كه داشت خشك شد و وقتى آبوضـوى او را در بـسـتانى بيفشاندند ديگر گياه از آن بستان نرست و مردى او را گفت دوپـسـر دارم در حـق ايـشان دعائى بكن . مُسَيْلمه دست برداشت و كلمه اى چند بگفت چون مردبه خانه آمد يكى از آن دو پسر را گرگ دريده بود و ديگرى به چاه افتاده بود. و مردىرا درد چشم بود چون دست بر چشم او كشيد نابينا گشت با او گفتند اين معجزات واژگونهرا چه كنى ؟ گفت آن كس را كه در حقّ من شك بود معجزه من بر وى واژگونه آيد.
دندانهاى آسيب ناپذير
دوم : سـيـّد مـرتـضـى و ابـن شـهـر آشوب روايت كرده اند كه نابغه جَعْدى كه از شُعراىحـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم تعداد شده قصيده اى در خدمت آن حضرت مىخواند تا رسيد به اين شعر:
شعر :
بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا
|
وَاِنّا لَنَرجُوفَوْقَ ذلِكَ مَظْهَرا
|
مـضـمـون شـعر اين است كه ما رسيديم به آسمان از عزّت و كرم و اميدواريم بالاتر از آنرا، حـضـرت فـرمـود كـه بـالاتـر از آسـمـان كـجـا را گـمـان دارى ؟ گـفـت : بـهـشـت يـارسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ! حضرت فرمود كه نيكو گفتى خدا دهان ترانـشكند: راوى گفت : من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او درپـاكـيـزگـى و سـفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود به غير ازدهانش و به روايت ديگر هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد.(117)
سـوّم : روايـت شـده كـه ابـو هـريـره خـرمـائى چـنـد بـه خـدمـت حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و خواستار دعاى بركت شد پيغمبر آن خرما را دركـف دسـت مـبـارك پـراكـنـده گـذاشت و خداى را بخواند و فرمود اكنون در انبان خود افكن وهرگاه خواهى دست در آن كن و خرما بيرون آور.(118) ابوهُريره پيوسته از آنمـِزْوَدِ خـرمـا خـورد و مهمانى كرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت كردند و آن انبان را نيزببردند ابوهريره غمناك شد و اين شعر در اين مقام بگفت :
شعر :
لِلنّاسِ هَمُّ وَلي فى النّاسِ هَمَّانِ
|
هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَيْخ عُثْمانِ.
|
خرماى تازه از درخت خشك
چـهـارم : و نيز روايت شده كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با گروهى ازاصـحـاب بـه سـراى ابـوالهـَيـثـَم بـن التَّيِّهـان رفـت . اَبـُوالْهـَيـْثـَم گـفـت : مـرحبا بهرسـول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحابِهِ، دوست داشتم كه چيزى نزد من باشدو ايـثـار كـنـم و مـرا چـيـزى بـود بـر هـمـسايگان بخش كردم . حضرت فرمود: نيكو كردىجـبـرئيل چندان در حقّ همسايه وصيّت آورد كه گمان كردم ميراث برند، آنگاه نخلى خشك دركنار خانه نگريست ، على عليه السّلام را فرمود قدحى آب حاضر ساخت ، اندكى مضمضهكرده بر درخت بيفشاند، در زمان درخت خرماى خشك خرماى تازه آورد تا همه سير بخوردند؛اين از آن نعمتها است كه در قيامت شما را باشد.(119)
زنده كردن دو بچه
پـنـجـم : راونـدى روايـت كرده است كه يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد بهزوجـه خـود گـفـت كـه بـعـضـى را بـپـزيـد و بـعـضـى بـريـان كـنـيـد شـايـد حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ما را مُشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند وبـه سـوى مـسـجـد رفت و دو طفل خُرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكىبـه ديـگـرى گـفـت بـيـا تـو را ذبـح كـنـم و كارد را گرفت و او را ذبح كرد. مادر كه آنحـال را مـشـاهـده كـرد فـريـاد كـرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زيرافـتـاد و مـُرد. آن زن مـؤ منه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرتمـهـيـّا كـرد ؛ چـون حـضـرت داخـل خـانـه انـصـارى شـدجـبـرئيـل فـرود آمـد و گفت : يا رسول اللّه ! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند؛ چونپـدر بـه طـلب پـسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت حاضر نيستند و به جائى رفته اند.برگشت و گفت : حاضر نيستند. حضرت فرمود كه البتّه بايد حاضر شوند و باز پدربـيـرون آمـد و مـبـالغه كرد مادر او را بر حقيقت مطّلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده رانـزد حـضـرت حـاضـر كـرد حـضـرت دعـا كـرد و خـدا هـر دو را زنـده كـرد و عـمـر بـسـيـاركردند.(120)
بركت در طعام ابوايّوب
شـشـم : از حـضـرت سـلمـان (ره) روايـت اسـت كـه چـون حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد به خانه ابوايّوب انصارى فرود آمدو در خـانـه او بـه غـير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود. بزغاله را براى آن حضرتبـريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد و حضرت فرمود كه در ميان مردمندا كنند كه هر كه طعام مى خواهد بيايد به خانه ابوايّوب ؛ پس ابوايّوب ندا مى كرد ومـردم مـى دويـدنـد و مـى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند وطـعـام كـم نـشد؛ پس حضرت فرمود كه استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغالهگـذاشـت و فرمود برخيز به اذن خدا! پس بزغاله زنده شد و ايستاد ومردم صدابه گفتنشهادتَيْن بلند كردند.(121)
شفاى مشرك و ايمان آوردن او
هـفـتـم : شيخ طبرسى و راوندى و ديگران روايت كرده اند كه اَبو بَراء ـ كه او را (ملاعِبُالا سـِنـّة ) مـى گـفـتـنـد و از بـزرگـان عـرب بود ـ به مرض استسقا مبتلا شد. لبيد بنربـيـعه را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چندشـتـر، حـضـرت اسـبـان و شـتـران را ردّ كـرد و فـرمـود كـه مـن هـديـه مـشـرك راقـبـول نـمـى كنم لبيد گفت كه من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديّه ابوبراء را ردّكـنـد. حـضـرت فـرمـود كـه اگـر مـن هـديـّه مـشـركـى راقـبـول مـى كردم البتّه از او را رد نمى كردم ؛ پس لبيد گفت كه علّتى در شكم ابوبراءبـه هـم رسـيـده و از تـو طـلب شـفا مى كند. حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهانمـبـارك خـود را بـر آن انـداخـت و بـه او داد و گـفـت : ايـن را در آب بـريز و بده به او كهبـخورد. لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده چون آورد و بهخوردِ ابوبراء داد در همان ساعت شفا يافت چنانچه گويا از بند رها شد.(122)
بركت در گوسفند اُمّ معبد
هـشـتـم : از مـعـجـزات مـتـواتـره كـه خـاصـّه و عـامـّه نـقـل كـرده انـد آن اسـت كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم چون از مكّه به مدينه هجرت فرمود در اثناى راه بهخـيـمه امّ مَعْبَد رسيد و ابوبكر و عامر بن فُهَيْرَه و عبداللّه بن اءُرْيقَط (اءَرَْقَطّ به روايتطـبرى ) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون خيمه نشسته بود چون به نزديك اورسـيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه بخرند. گفت : ندارم . و توشه ايشان آخر شدهبـود؛ پـس ام مـَعـْبـَد گـفت : اگر چيزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم .حـضـرت نـظـر كـرد ديـد در كـنـار خـيـمـه او گـوسـفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، اينگـوسـفـنـد چيست ؟ گفت : از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چريدنبـرود بـراى ايـن ، در خـيـمـه مـانـده اسـت . حـضـرت فرمود كه آيا شير دارد؟ گفت : از آننـاتـوانـتـر اسـت كـه تـوقـّع شير از آن توان داشت مدّتها است كه شير نمى دهد. حضرتفـرمـود: رخـصـت مـى دهى من او را بدوشم ؟ گفت : بلى ، پدر و مادرم فداى تو باد! اگرشـيـرى در پـسـتـانـش مـى يـابـى بـدوش . حـضـرت گوسفند را طلبيد و دست مباركش برپستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و گفت : خداوندا! بركت ده در گوسفند او؛ پس شير درپستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آنظرف پر شد، به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند وسـيـر شـدنـد و خـود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه ساقى قوم مى بايد كه بعد ازايشان بخورد و بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماندنـزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد ـ كه شوهر آن زن بود ـ از صحرا برگشتپـرسـيـد كـه ايـن شـيـر از كـجـا آورده اى ؟ ام مـعـبـد قـصـه رانـقـل كـرد. ابـومـعـبد گفت مى بايد آن كسى باشد كه در مكّه به پيغمبرى مبعوث شده است.(123)
نهم : جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت : در جنگ خندقروزى حـضـرت پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدم كه خوابيده و از گرسنگىسنگى بر شكم مبارك بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و يك صاعجـو، پـس زن خـود را گـفـتـم كـه مـن حـضـرت را بـر آنحـال مـشـاهـده كـردم ايـن گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر كنم . زن گفت :بـرو و از آن حـضـرت رخـصـت بـگـيـر اگـر بـفـرمـايـد بـهعـمـل آوريم ؛ پس رفتم و گفتم : يا رسول اللّه ! التماس دارم كه امروز چاشت خود را بهنزد ما تناول فرمائى . فرمود كه چه چيز در خانه دارى ؟ گفتم : يك گوسفند و يك صاعجـو. فـرمـود كـه با هر كه خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم : هركه مىخـواهـى و گـمـان كـردم كه على عليه السّلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زنخـود را گـفـتـم كـه تـو جـو را بـه عـمـل آور و مـن گـوسـفـنـد را بـهعمل مى آورم و گوشت را پاره پاره كردم و در ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم. و بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم و گـفـتـم : يـا رسول اللّه ، طعام مهيّا شده است . حضرتبـرخـاسـت و بـر كـنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه اى گروه مسلمانان !اجابتنـمـائيـد دعـوت جـابـر را؛ پـس جـميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجّه خانهجابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود اجابت كنيد دعوت جابررا ؛ پـس بـه روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد و به روايتى هزار نفر جمع شدند.جـابـر گـفـت : مـن مـضـطـرب شـدم و بـه خـانه دويدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آنحضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت كه آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست ؟گـفـتـم : بلى . گفت : بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود،پـس حـضـرت مـردم را امـر فـرمـود كـه در بـيرون خانه نشستند و خود و اميرالمؤ منين عليهالسـّلام داخـل خـانـه شـدنـد. و بـه روايـت ديـگـر هـمـه راداخـل خـانـه كـرد و خـانـه گـنـجـايـش نـداشـت هـر طـايـفـه كـهداخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شدتـا آنـكـه آن خـانـه گـنجايش همه به هم رسانيد پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهانمـبـارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن گفت كه نان رااز تـنـور بـكن و يك يك به من بده . آن زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى دادحضرت با اميرالمؤ منين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شدفـرمود: اى جابر،يك ذراع گوسفند را با مرق بياور. آوردم و بر روى تريد ريختند و دهنـفـر از صـحـابـه را طـلبـيـد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر ازتـريـد كـرد و ذراع ديگر طلبيده و ده نفر خوردند ؛ پس بار ديگر كاسه را پر از تريدكـرد و ذراع ديـگر طلبيد و جابر آورد. و در مرتبه چهارم كه حضرت ذراع از جابر طلبيدجـابـر گـفـت : يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! گوسفندى بيشتر از دو ذراعنـدارد و مـن تـا حـال سه ذراع آوردم ؟! حضرت فرمود كه اگر ساكت مى شدى همه از ذراعايـن گـوسـفند مى خوردند؛ پس به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سيرشدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم ؛ پس من و محمّد صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم و عـلى عـليـه السـّلام خـورديـم و بـيـرون آمـديـم و تـنـور و ديـگ بـهحـال خـود بـود و هـيـچ كـم نـشـده بـود و چـنـديـن روز بـعـد از آن نـيـز از آن طـعـام خورديم.(124)
شفاى چشم جانباز
دهـم : روايـت شـده كه قتادة بن النّعمان ـ كه برادر مادرى ابوسعيد خُدْرى است و از حاضرشـدگـان بـدر و احـد است ـ در جنگ اُحد زخمى به چشمش رسيد كه از حدقه بيرون آمد، بهنـزديـك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد عرض كرد: زنى نيكوروى دارم درخـانه كه او را دوست دارم و او نيز مرا دوست مى دارد و روزى چند نيست كه با او بساط عيشو عـرس گـسـتـرده ام سـخـت مـكـروه مـى دارم كـه مـرا بـا ايـن چـشـم آويـخـتـه ديـدار كـنـدرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم چشم او را به جاى خود گذاشت و گفت :
(اَلل هـُمَّ اكـْسـِهِ الْجَمالَ) او از اوّل نيكوتر گشت (125) و آن ديده ديگر گاهىبـه درد مى آمد لكن اين چشم هرگز به درد نيامد و از اينجا است كه يكى از پسران او برعمربن عبدالعزيز وارد شد عمر گفت كيست اين مرد؟ او در جواب گفت :
شعر :
اَنَا ابْنُ الَّذي سالَتْ عَلَى الخَدِّعَيْنُهُ
|
فَرُدَّت بِكَفِّ المُصطَفى اَحْسَنَ الرَّدِّ
|
فَعادَتْ كَما كانَتْ لاَِوّلِ مَرَّةٍ
|
فَيا حُسْنَ ما عَيْنٍ وَ يا حُسْنَ ما رَدٍّ
|