بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شباهت درخت متحرك با جريان ابرهه
فـقـيـر گـويد: كه (صاحب ناسخ ) نگاشته كه اين معجزه كه حضرت اميرالمؤ منين عليهالسـّلام از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در تـحـريـك درخـتنقل فرموده با قصّه (ابرهه ) و ظهور ابابيل مشابهتى دارد؛ زيرا كه على عليه السّلامخود را وصىّ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و امام مفترض الطّاعة مى شمرد و خود راصـادق و مـصـدّق مى دانست در مسجد كوفه بر فراز منبر وقتى كه بيست هزار كس در پاىمـنـبـر او گـوش بـر فـرمـان او داشـتـنـد نـتـوانـد بـود كـه بـررسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم دروغ بـندد و بگويد پيغمبر درخت را پيش خودخـوانـد و درخـت فـرمـانـبـردار شـد ؛ چـه ايـن هنگام كه على عليه السّلام اين روايت مى كردجـماعتى حاضر بودند كه با على عليه السّلام هنگام تحريك درخت حاضر بودند و خطبهامـيـرالمـؤ منين عليه السّلام را كس نتواند تحريف كرد ؛ چه هيچ كس را اين فصاحت و بلاغتنـبوده و بر زيادت از صدر اسلام تا كنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظاست . انتهى .(102)
درخت هميشه سبز
سـوّم : راونـدى از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت كـرده اسـت كـه چـون حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سوى (جِعرانه ) (نام موضعى است ) برگشت درجـنـگ حـُنين و قسمت كرد غنايم را در ميان صحابه ، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند وسـؤ ال مـى كردند و حضرت به ايشان عطا مى فرمود تا اينكه ملجاء كردند آن حضرت راكه به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرترا آزار مـى كـردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد پس از پيشدرخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه رداى مرا بدهيد واللّه كه اگر به عدد درختهاى مكّهو يـمـن گـوسـفـنـد داشـتـه بـاشـم هـمـه را در مـيـان شـما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده وبـخـيـل نـخـواهـيـد يـافـت . پـس در ماه ذيقعده از جعرانه بيرون رفت و از بركت پشت مباركهـرگـز آن درخـت را خـشـك نـديـدنـد و پـيـوسـتـه تـر و تـازه بـود در هـمـهفصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند.(103)
تازيانه نورانى
چـهـارم : (ابـن شـهـر آشـوب ) روايـت كـرده كـه قـريـشطـُفـَيـْل بـن عـَمـْرو را گـفـتـنـد كـه چـون در مـسـجـدالحـرامداخـل شـوى پـنبه در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمّد صلى اللّه عليه و آله وسـلّم را نـشـنوى مبادا ترا فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بيشترفـرو مـى بـرد صداى آن حضرت را بيشتر مى شنيد پس به اين معجزه مسلمان شد و گفت :يـا رسـول اللّه ! مـن در مـيـان قوم خود سركرده و مطاع ايشانم ، اگر به من علامتى بدهىايـشـان را بـه اسلام دعوت مى كنم . حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى كرامت كن ؛ چونبـه قـوم خـود بـرگـشـت از سـر تـازيـانـه او نـورى مـانـنـدقنديل ساطع بود.(104)
معجزات نوع سوم
نـوع سـوّم : مـعـجـزاتـى اسـت كـه در حـيـوانـات ظـاهـر شـده ، مـانـند تكلّم كردن گوسالهآل ذريـح و دعـوت او مـردم را بـه نـبـوّت آن حـضـرت (105) و تـكـلّماطفال شيرخواره با آن حضرت (106) و تكلّم گرگ و شتر و سوسمار و يعفورو گـوسـفند زهرآلوده و غير ذلك (107) از حكايات بسيار و ما در اينجا اكتفا مىكنيم به ذكر چند امر:
تقاضاى آهو از پيامبر
اوّل : راونـدى و ابـن بـابـويـه از امّ سـلمـه روايـت كـرده انـد كـه روزى حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مىكـند: يا رسول اللّه ! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى رانديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت : اين اعرابى مراشـكـار كـرده اسـت و مـن دو طـفـل در ايـن كـوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم وبرگردم . فرمود: خواهى كرد؟ گفت : اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران ؛ پسحـضـرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و به زودى برگشت و حضرتآن را بـسـت . چـون اعـرابـى آن حـال را مـشـاهـده كـرد گـفـت : يـارسـول اللّه ! آن را رهـا كـن . چـون آن را رهـا كـرد دويـد و مـى گـفـت : اَشـْهـَدُ اَن لااِل هَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب ) روايت كرده است كه آن آهو را يهودىشـكـار كـرده بـود و چـون بـه نـزد فـرزنـدان خـود رفـت و قـصـّه خـود را بـراى ايـشـاننـقـل كـرد گـفـتند: حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ضامن تو گرديده و منتظراسـت ، مـا شـيـر نـمـى خـوريـم تـا بـه خـدمت آن حضرت برويم ؛ پس به خدمت آن حضرتشـتـافـتـنـد و بـر آن حـضـرت ثـنـا گفتند و آن دو (آهو بچه ) روهاى خود را بر پاى آنحـضـرت مـى مـاليـدنـد ؛ پـس يـهـودى گريست و مسلمان شد و گفت آهو را رها كردم و در آنمـوضـع مـسـجـدى بـنـا كـردنـد و حـضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست وفرمود كه حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان .(108)
شكايت شتر
دوم : جـمـاعـتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اندكـه روزى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد ونـزديـك آن حـضـرت خـوابـيـد سـر را بـر زمـيـن گـذاشـت و فـرياد مى كرد؛ عمر گفت : يارسـول اللّه ، ايـن شـتـر تـرا سـجـده كـرد و مـا سـزاوارتريم به آنكه ترا سجده كنيم .حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مىگـويـد كـه مـن از مـلك ايـشـان بـه هـم رسـيـده ام و تـاحـال مـرا كـار فـرمـوده انـد و اكـنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرابـكـشـنـد و اگـر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زنبـراى شـوهر سجده كند (109) پس ‍ حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد وفـرمـود كـه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت : راست مى گويد ما وليمه داشتيم وخـواسـتـيـم كـه آن را بـكـشـيـم حـضـرت فـرمـود كـه آن را نـكـشـيـد صـاحـبـش گـفـت چـنـيـنباشد.(110)
سـوّم : راونـدى و غـيـر او از مـحدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه ) آزاد كردهحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگهافـرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و منبـر تـخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتمموجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شدتـا در آخـر مـرا بـه ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشهبيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم : منبنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مىگـردانـى ؟! پـس در دلم افـتـاد كـه گـفـتـم : اى سـَبـُع ! مـن سـفـيـنـه ام مـولاىرسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّهكـه چـون ايـن را گـفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود راگـاهـى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پسخـوابـيـد و اشـاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا بهجـزيـره رسـانـيـد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كهفرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چندگـرفـتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه هاپـر كـردم و جـامـه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آباحـتـيـاج شـود آن بـيـفشرم و بياشامم . چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شوچـون سـوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مىرود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شيرسـوار ديـدنـد بـسـيـار تـعـجـّب كـردنـد و تـسـبـيـح وتـهـليـل خـدا كـردنـد. مـى گفتند: تو كيستى ؟ از جنّى يا از انسى ؟ گفتم : من سفينه مولاىحضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشيرنـذيـر اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتىرا فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه هابـراى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مىكـرد كـه مـن چـه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفتكـه بـيـا بـر دوش مـن سـوار شـو تـا تـو را بـه كـشـتـى بـرسانم نبايد شير رعايت حقرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتمو گـفـتم : خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جزاى خير بدهد؛ چون اين راگـفـتـم ، واللّه ديـدم كـه آب از ديـده اش فـرو ريـخـت و از جـاى خـود حـركـت نـكـرد تـا مـنداخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم .(111)
چـهـارم : مـشـايـخ حـديـث روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد.روزى در بيابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضوسـاخت و چون خواست كه موزه را بپوشد مرغ سبزى ـ كه آن را (سبز قبا) مى گويند ـ ازهوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سياهى ازمـيانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اينسبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن .(112)
فـقـيـر گـويـد: كـه نـظـيـر ايـن از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلامنقل شده و آن چنان است كه (ابوالفرج ) از (مدائنى ) روايت كرده كه سيّد حميرى سواربـر اسـب در كـنـاسـه كـوفـه ايـسـتـاد و گـفـت : هـر كـس يـك فضيلت از على عليه السّلامنقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛پـس مـحـدّثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيّد اشعارخـود را كـه مـتـضـمـّن آن فـضـيـلت بـود انـشـاد مـى كـرد تـا آنكه مردى او را حديث كرد ازابـوالزَّغـْل المـرادى كـه گـفـت : خـدمـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـودم كـهمـشـغـول تـطـهـيـر شـد از بـراى نـمـاز و مـوزه خـود را از پـاى بـيـرون كـرد مـارىداخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و موزه راربـود و بـالا بـرد و بيفكند، آن مار از موزه بيرون شد سيّد تا اين فضيلت را شنيد آنچهوعده كرده بود به وى عطا كرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت :
شعر :

اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ
لِخُفِّ اَبىِالحسين وَلِلحُبابِ (الا بيات ).(113)
معجرات نوع چهارم
نـوع چـهـارم : مـعجزات آن حضرت است در زنده كردن مردگان و شفاى بيماران و معجزاتىكه از اعضاى شريفه آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم اميرالمؤ منين عليهالسـّلام بـه بـركـت آب دهـان مـبـارك آن حـضرت كه بر آن ماليده و زنده كردن آهوئى كهگوشت آن را ميل فرموده و زنده كردن بزغاله مرد انصارى را كه آن حضرت را ميهمان كردهبـود بـه آن و تـكـلّم فـاطـمـه بـنت اَسَد ـ رضى اللّه عنهما ـ با آن حضرت در قبر و زندهكـردن آن حـضرت آن جوان انصارى را كه مادر كور پيرى داشت و شفا يافتن زخم سلمة بنالا كوع كه در خيبر يافته بود به بركت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بريده معاذبن عفرا و پاى محمّد بن مسلمة و پاى عبداللّه عتيك و چشم قتاده كه از حدقه بيرون آمده بودبه بركت آن حضرت و سير كردن آن حضرت چندين هزار كس را از چند دانه خرما و سيرابكردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى كه از بين انگشتان مباركش جوشيد الى غيرذلك (114)
اثر دست مبارك پيامبر
اوّل : راونـدى و طـبـرسـى و ديـگـران روايـت كـرده انـد كـه كـودكـى را بـه خـدمـت حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آوردنـد كـه بـراى او دعـا كـنـد چـون سـرش راكـچـل ديد دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو برآورد و شفا يافت . چون اين خبر بهاهل يمن رسيد طفلى را به نزد مُسَيْلمه آوردند كه دعا كند، مُسيلمه دست بر سرش كشيد آنطـفـل كـچـل شـد و مـوهـاى سـرش ريـخـت و ايـن بـدبـخـتـى بـه فـرزنـدان او نـيـز سـرايتكرد.(115)
فـقـيـر گـويـد: از ايـن نـحـو مـعـجـزات واژگـونـه (116) از مـُسـَيْلمه بسيارنقل شده از جمله آنكه آب دهان نحس خود را در چاهى افكند آب آن چاه شور شد و وقتى دلوىاز آب را دهـان زد در چـاه ريـخـت كه آبش بسيار شود آن آبى كه داشت خشك شد و وقتى آبوضـوى او را در بـسـتانى بيفشاندند ديگر گياه از آن بستان نرست و مردى او را گفت دوپـسـر دارم در حـق ايـشان دعائى بكن . مُسَيْلمه دست برداشت و كلمه اى چند بگفت چون مردبه خانه آمد يكى از آن دو پسر را گرگ دريده بود و ديگرى به چاه افتاده بود. و مردىرا درد چشم بود چون دست بر چشم او كشيد نابينا گشت با او گفتند اين معجزات واژگونهرا چه كنى ؟ گفت آن كس را كه در حقّ من شك بود معجزه من بر وى واژگونه آيد.
دندانهاى آسيب ناپذير
دوم : سـيـّد مـرتـضـى و ابـن شـهـر آشوب روايت كرده اند كه نابغه جَعْدى كه از شُعراىحـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم تعداد شده قصيده اى در خدمت آن حضرت مىخواند تا رسيد به اين شعر:
شعر :
بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا
وَاِنّا لَنَرجُوفَوْقَ ذلِكَ مَظْهَرا
مـضـمـون شـعر اين است كه ما رسيديم به آسمان از عزّت و كرم و اميدواريم بالاتر از آنرا، حـضـرت فـرمـود كـه بـالاتـر از آسـمـان كـجـا را گـمـان دارى ؟ گـفـت : بـهـشـت يـارسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ! حضرت فرمود كه نيكو گفتى خدا دهان ترانـشكند: راوى گفت : من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او درپـاكـيـزگـى و سـفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود به غير ازدهانش و به روايت ديگر هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد.(117)
سـوّم : روايـت شـده كـه ابـو هـريـره خـرمـائى چـنـد بـه خـدمـت حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و خواستار دعاى بركت شد پيغمبر آن خرما را دركـف دسـت مـبـارك پـراكـنـده گـذاشت و خداى را بخواند و فرمود اكنون در انبان خود افكن وهرگاه خواهى دست در آن كن و خرما بيرون آور.(118) ابوهُريره پيوسته از آنمـِزْوَدِ خـرمـا خـورد و مهمانى كرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت كردند و آن انبان را نيزببردند ابوهريره غمناك شد و اين شعر در اين مقام بگفت :
شعر :
لِلنّاسِ هَمُّ وَلي فى النّاسِ هَمَّانِ
هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَيْخ عُثْمانِ.
خرماى تازه از درخت خشك
چـهـارم : و نيز روايت شده كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با گروهى ازاصـحـاب بـه سـراى ابـوالهـَيـثـَم بـن التَّيِّهـان رفـت . اَبـُوالْهـَيـْثـَم گـفـت : مـرحبا بهرسـول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحابِهِ، دوست داشتم كه چيزى نزد من باشدو ايـثـار كـنـم و مـرا چـيـزى بـود بـر هـمـسايگان بخش كردم . حضرت فرمود: نيكو كردىجـبـرئيل چندان در حقّ همسايه وصيّت آورد كه گمان كردم ميراث برند، آنگاه نخلى خشك دركنار خانه نگريست ، على عليه السّلام را فرمود قدحى آب حاضر ساخت ، اندكى مضمضهكرده بر درخت بيفشاند، در زمان درخت خرماى خشك خرماى تازه آورد تا همه سير بخوردند؛اين از آن نعمتها است كه در قيامت شما را باشد.(119)
زنده كردن دو بچه
پـنـجـم : راونـدى روايـت كرده است كه يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد بهزوجـه خـود گـفـت كـه بـعـضـى را بـپـزيـد و بـعـضـى بـريـان كـنـيـد شـايـد حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ما را مُشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند وبـه سـوى مـسـجـد رفت و دو طفل خُرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكىبـه ديـگـرى گـفـت بـيـا تـو را ذبـح كـنـم و كارد را گرفت و او را ذبح كرد. مادر كه آنحـال را مـشـاهـده كـرد فـريـاد كـرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زيرافـتـاد و مـُرد. آن زن مـؤ منه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرتمـهـيـّا كـرد ؛ چـون حـضـرت داخـل خـانـه انـصـارى شـدجـبـرئيـل فـرود آمـد و گفت : يا رسول اللّه ! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند؛ چونپـدر بـه طـلب پـسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت حاضر نيستند و به جائى رفته اند.برگشت و گفت : حاضر نيستند. حضرت فرمود كه البتّه بايد حاضر شوند و باز پدربـيـرون آمـد و مـبـالغه كرد مادر او را بر حقيقت مطّلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده رانـزد حـضـرت حـاضـر كـرد حـضـرت دعـا كـرد و خـدا هـر دو را زنـده كـرد و عـمـر بـسـيـاركردند.(120)
بركت در طعام ابوايّوب
شـشـم : از حـضـرت سـلمـان (ره) روايـت اسـت كـه چـون حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد به خانه ابوايّوب انصارى فرود آمدو در خـانـه او بـه غـير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود. بزغاله را براى آن حضرتبـريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد و حضرت فرمود كه در ميان مردمندا كنند كه هر كه طعام مى خواهد بيايد به خانه ابوايّوب ؛ پس ابوايّوب ندا مى كرد ومـردم مـى دويـدنـد و مـى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند وطـعـام كـم نـشد؛ پس حضرت فرمود كه استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغالهگـذاشـت و فرمود برخيز به اذن خدا! پس بزغاله زنده شد و ايستاد ومردم صدابه گفتنشهادتَيْن بلند كردند.(121)
شفاى مشرك و ايمان آوردن او
هـفـتـم : شيخ طبرسى و راوندى و ديگران روايت كرده اند كه اَبو بَراء ـ كه او را (ملاعِبُالا سـِنـّة ) مـى گـفـتـنـد و از بـزرگـان عـرب بود ـ به مرض استسقا مبتلا شد. لبيد بنربـيـعه را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چندشـتـر، حـضـرت اسـبـان و شـتـران را ردّ كـرد و فـرمـود كـه مـن هـديـه مـشـرك راقـبـول نـمـى كنم لبيد گفت كه من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديّه ابوبراء را ردّكـنـد. حـضـرت فـرمـود كـه اگـر مـن هـديـّه مـشـركـى راقـبـول مـى كردم البتّه از او را رد نمى كردم ؛ پس لبيد گفت كه علّتى در شكم ابوبراءبـه هـم رسـيـده و از تـو طـلب شـفا مى كند. حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهانمـبـارك خـود را بـر آن انـداخـت و بـه او داد و گـفـت : ايـن را در آب بـريز و بده به او كهبـخورد. لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده چون آورد و بهخوردِ ابوبراء داد در همان ساعت شفا يافت چنانچه گويا از بند رها شد.(122)
بركت در گوسفند اُمّ معبد
هـشـتـم : از مـعـجـزات مـتـواتـره كـه خـاصـّه و عـامـّه نـقـل كـرده انـد آن اسـت كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم چون از مكّه به مدينه هجرت فرمود در اثناى راه بهخـيـمه امّ مَعْبَد رسيد و ابوبكر و عامر بن فُهَيْرَه و عبداللّه بن اءُرْيقَط (اءَرَْقَطّ به روايتطـبرى ) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون خيمه نشسته بود چون به نزديك اورسـيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه بخرند. گفت : ندارم . و توشه ايشان آخر شدهبـود؛ پـس ام مـَعـْبـَد گـفت : اگر چيزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم .حـضـرت نـظـر كـرد ديـد در كـنـار خـيـمـه او گـوسـفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، اينگـوسـفـنـد چيست ؟ گفت : از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چريدنبـرود بـراى ايـن ، در خـيـمـه مـانـده اسـت . حـضـرت فرمود كه آيا شير دارد؟ گفت : از آننـاتـوانـتـر اسـت كـه تـوقـّع شير از آن توان داشت مدّتها است كه شير نمى دهد. حضرتفـرمـود: رخـصـت مـى دهى من او را بدوشم ؟ گفت : بلى ، پدر و مادرم فداى تو باد! اگرشـيـرى در پـسـتـانـش مـى يـابـى بـدوش . حـضـرت گوسفند را طلبيد و دست مباركش برپستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و گفت : خداوندا! بركت ده در گوسفند او؛ پس شير درپستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آنظرف پر شد، به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند وسـيـر شـدنـد و خـود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه ساقى قوم مى بايد كه بعد ازايشان بخورد و بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماندنـزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد ـ كه شوهر آن زن بود ـ از صحرا برگشتپـرسـيـد كـه ايـن شـيـر از كـجـا آورده اى ؟ ام مـعـبـد قـصـه رانـقـل كـرد. ابـومـعـبد گفت مى بايد آن كسى باشد كه در مكّه به پيغمبرى مبعوث شده است.(123)
نهم : جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت : در جنگ خندقروزى حـضـرت پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدم كه خوابيده و از گرسنگىسنگى بر شكم مبارك بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و يك صاعجـو، پـس زن خـود را گـفـتـم كـه مـن حـضـرت را بـر آنحـال مـشـاهـده كـردم ايـن گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر كنم . زن گفت :بـرو و از آن حـضـرت رخـصـت بـگـيـر اگـر بـفـرمـايـد بـهعـمـل آوريم ؛ پس رفتم و گفتم : يا رسول اللّه ! التماس دارم كه امروز چاشت خود را بهنزد ما تناول فرمائى . فرمود كه چه چيز در خانه دارى ؟ گفتم : يك گوسفند و يك صاعجـو. فـرمـود كـه با هر كه خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم : هركه مىخـواهـى و گـمـان كـردم كه على عليه السّلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زنخـود را گـفـتـم كـه تـو جـو را بـه عـمـل آور و مـن گـوسـفـنـد را بـهعمل مى آورم و گوشت را پاره پاره كردم و در ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم. و بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم و گـفـتـم : يـا رسول اللّه ، طعام مهيّا شده است . حضرتبـرخـاسـت و بـر كـنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه اى گروه مسلمانان !اجابتنـمـائيـد دعـوت جـابـر را؛ پـس جـميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجّه خانهجابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود اجابت كنيد دعوت جابررا ؛ پـس بـه روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد و به روايتى هزار نفر جمع شدند.جـابـر گـفـت : مـن مـضـطـرب شـدم و بـه خـانه دويدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آنحضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت كه آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست ؟گـفـتـم : بلى . گفت : بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود،پـس حـضـرت مـردم را امـر فـرمـود كـه در بـيرون خانه نشستند و خود و اميرالمؤ منين عليهالسـّلام داخـل خـانـه شـدنـد. و بـه روايـت ديـگـر هـمـه راداخـل خـانـه كـرد و خـانـه گـنـجـايـش نـداشـت هـر طـايـفـه كـهداخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شدتـا آنـكـه آن خـانـه گـنجايش همه به هم رسانيد پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهانمـبـارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن گفت كه نان رااز تـنـور بـكن و يك يك به من بده . آن زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى دادحضرت با اميرالمؤ منين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شدفـرمود: اى جابر،يك ذراع گوسفند را با مرق بياور. آوردم و بر روى تريد ريختند و دهنـفـر از صـحـابـه را طـلبـيـد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر ازتـريـد كـرد و ذراع ديگر طلبيده و ده نفر خوردند ؛ پس بار ديگر كاسه را پر از تريدكـرد و ذراع ديـگر طلبيد و جابر آورد. و در مرتبه چهارم كه حضرت ذراع از جابر طلبيدجـابـر گـفـت : يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! گوسفندى بيشتر از دو ذراعنـدارد و مـن تـا حـال سه ذراع آوردم ؟! حضرت فرمود كه اگر ساكت مى شدى همه از ذراعايـن گـوسـفند مى خوردند؛ پس به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سيرشدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم ؛ پس من و محمّد صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم و عـلى عـليـه السـّلام خـورديـم و بـيـرون آمـديـم و تـنـور و ديـگ بـهحـال خـود بـود و هـيـچ كـم نـشـده بـود و چـنـديـن روز بـعـد از آن نـيـز از آن طـعـام خورديم.(124)
شفاى چشم جانباز
دهـم : روايـت شـده كه قتادة بن النّعمان ـ كه برادر مادرى ابوسعيد خُدْرى است و از حاضرشـدگـان بـدر و احـد است ـ در جنگ اُحد زخمى به چشمش رسيد كه از حدقه بيرون آمد، بهنـزديـك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد عرض كرد: زنى نيكوروى دارم درخـانه كه او را دوست دارم و او نيز مرا دوست مى دارد و روزى چند نيست كه با او بساط عيشو عـرس گـسـتـرده ام سـخـت مـكـروه مـى دارم كـه مـرا بـا ايـن چـشـم آويـخـتـه ديـدار كـنـدرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم چشم او را به جاى خود گذاشت و گفت :
(اَلل هـُمَّ اكـْسـِهِ الْجَمالَ) او از اوّل نيكوتر گشت (125) و آن ديده ديگر گاهىبـه درد مى آمد لكن اين چشم هرگز به درد نيامد و از اينجا است كه يكى از پسران او برعمربن عبدالعزيز وارد شد عمر گفت كيست اين مرد؟ او در جواب گفت :
شعر :
اَنَا ابْنُ الَّذي سالَتْ عَلَى الخَدِّعَيْنُهُ
فَرُدَّت بِكَفِّ المُصطَفى اَحْسَنَ الرَّدِّ
فَعادَتْ كَما كانَتْ لاَِوّلِ مَرَّةٍ
فَيا حُسْنَ ما عَيْنٍ وَ يا حُسْنَ ما رَدٍّ

next page

fehrest page

back page