بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب روز شمار تاریخ اسلام ، جلد دوّم : ماه صفر, سید تقى واردى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SAFAR001 -
     SAFAR002 -
     SAFAR003 -
     SAFAR004 -
     SAFAR005 -
     SAFAR006 -
     SAFAR007 -
     SAFAR008 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نهم صفر سال 38 هجرى قمرى 
وقوع جنگ نهروان 
پس از آن كه اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السّلام در جنگ صفين ، با اصرار ودرخواست بسيارى از فرماندهان و سپاهيان خود، حكميت را با اكراه پذيرفت و جنگ ميانسپاهيان خود و سپاهيان معاويه را به پايان آورد، گروهى از لشكريان آن حضرت ، بهپذيرش حكميت اعتراض كرده و آن را اقدامى غيرمشروع و اهانت آميز براى خود به حسابآوردند.
آنان مى گفتند: اءتحكّمون فى اءمراللهالرجال ؟ اءشرط اءوثق من كتاب اللّه و شرطه ، اءكنتم فى شكّ حين قاتلتم ، لا حكم الّاللّه ،(89) آيا مردم را در امر خدا، به حكميت برمى گزينيد؟ آيا پيمانى محكمتراز كتاب خدا و پيمان خدا سراغ داريد؟ آيا آن زمان كه مبارزه مى كرديد در ترديد و دودلىبوديد؟ جز خدا، حكمى براى كسى نيست .
البته آن هايى كه با حكميت و نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص مبنى بر بالا بردنقرآن ها بر روى نيزه و درخواست پايان جنگ ، مخالف بودند، تنها اين ها نبودند، بلكهاين عده ، دو دسته از ياران حضرت على عليه السّلام بودند.
دسته اول ، افرادى چون مالك اشترنخعى ، قيس بن سعد، احنف بن قيس ، جارية بن قدامه وبسيارى ديگر چون رهبرشان اميرمؤ منان عليه السّلام در برابر نيرنگ هاى معاويه ، مقاومتكرده و خواهان ادامه جنگ تا پيروزى كامل بودند. ولى چون شرايط را نامساعد ديده و عدهاى از فرماندهان و لشكريانى كه خواهان پذيرش حكميت بودند، سر به شورش زده وآماده جنگ و خونريزى داخلى شدند، آنان نيز همانند اميرمؤ منان عليه السّلام با اكراه تمام، حكميت را مشروط بر اين كه بر اساس ‍ كتاب خدا باشد، نه از روى هوا و هوس ،پذيرفتند و بر آن پايبند ماندند.
ولى دسته دوم ، كسانى بودند كه حكميت را در آغاز پذيرفته و سپس از پذيرش آنپشيمان شده و آن را نامشروع دانسته و بر حضرت على عليه السّلام مبنى بر رضايت آن ،اعتراض كردند. اينان خواهان ادامه جنگ شدند و جز نابودى معاويه و سپاه شام به چيزديگرى رضايت نمى دادند.(90)
پس از مراجعت دو سپاه به سوى شهرهاى خويش ، اين عده با نارضايتى تمام در ميانسپاهيان امام عليه السّلام به شايعه پراكنى ، ايجاد شبهه و دودلى ، و پراكندگىمبارزان پرداختند و از اين راه ، تعداد زيادى را منحرف كردند.
آنان مى گفتند: آن هنگامى كه ما فريب نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص را خورديم وحكميت را پذيرفته و به حضرت على عليه السّلام و ياران فداكارش ، جهت پذيرشحكميت اصرار و تاكيد نموديم ، در آن زمان ما اشتباه كرده و مرتكب خطا و گناه شديم . امّابه گناه خويش پى برده و در درگاه خداوند متعال توبه نموديم و از اين كار ناپسندبرگشت نموديم . هم اكنون از حضرت على عليه السّلام و ساير ياران او مى خواهيم ازگناه خويش ، توبه كرده و به عقيده ثابت و سابق ما كه نبرد با شاميان تا پيروزىكامل است برگردند. در غير اين صورت ، ما از آنان تبرى جسته و آنان را ترك خواهيمنمود و ديگر با آنان نخواهيم بود.
حضرت على عليه السّلام در پاسخ آنان فرمود: من از آغاز، نيرنگ هاى معاويه و عمروبنعاص را مى دانستم و بالا بردن قرآن ها را بر روى نيزه ها، جز فريب ، چيز ديگرى نمىديدم . ولى شما فريفته نيرنگ هاى آنان شديد و بر روى من شمشير كشيده و گفتيد: ياعلى ! يا دستور آتش بس و خاتمه جنگ را بده و يا با تو مى جنگيم و تو را همانند عثمانمقتول ، به قتل مى آوريم !
حال كه با اصرار شما، حكميت را پذيرفتيم و به آن رضايت داديم ، نمى توانيم بىجهت برگرديم و نقض عهد كنيم . آيا نشنيده ايد كه خداوند سبحان در قرآن مجيد مىفرمايد: وَ اَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ اِذا عاهَدتُمْ وَ لاتَنْقُضُوا الا يمانَ بَعْدَ تَوْكيدِها وَقَدجَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَيْكُم كَفيلا، إ نّ اللّهَ يَعْلَمُ ما تَفعَلُونَ.(91)
از آن پس ، آنان راه خود را از حضرت على عليه السّلام جدا كردند و حضرت على عليهالسّلام نيز از آنان تبرى نمود.
هنگامى كه حضرت على عليه السّلام پس از پايان جنگ صفين ، در ربيعالاوّل سال 37 قمرى به كوفه بازگشت ، اين دسته از معترضان كه به خوارج معروفشدند، از ورود به كوفه خوددارى كرده و به ( حرورا ) در ناحيه كوفه رفتند و در آنجا متمركز شدند.
ساير همفكران آنان و كسانى كه از حكومت عدل پرور امام على عليه السّلام ناراضىبودند، به آنان پيوستند.
همگان ، منتظر اعلام نتيجه حكميت ماندند. خوارج در اين مدت ، اقدام به خلاف كارى هاىزيادى نمودند و مرتكب جناياتى گرديدند. از جمله چند تن از مؤ منان و هواداران حضرتعلى عليه السّلام ، مانند عبدالله بن خبّاب و همسرش و عدى بن حارث را ناجوانمردانه بهشهادت رسانيدند. تا اين كه حَكَمَيْن سپاه عراق و سپاه شام در اجتماع بزرگان دو طرف ،اعلام نتيجه كرده و با خيانت ابوموسى اشعرى و نيرنگ هاى عمروبن عاص ، حكميت بهسود معاوية بن ابى سفيان به پايان رسيد. اين اءمر، آتش اختلاف هاى داخلى و آتشافروزى هاى خوارج و منافقان را شعله ورتر كرد.
منافقان كه ضديت خود با امام على عليه السّلام را شدت بخشيده بودند، از حرورا خارجشده و به منطقه اى به نام ( نهروان ) رفته و در آن جا، همه منافقان و دشمنان آنحضرت را گردآمده و اعلان جنگ نمودند.
حضرت على عليه السّلام كه هميشه از خون ريزى ميان مسلمانان گريزان بود، تلاشزيادى به عمل آورد كه بار ديگر، آتش جنگ شعله ورتر نگردد.
به همين جهت برخى از ياران اهل سخن و بيان خود، مانند عبدالله بن عباس و صعصعة بنصوحان را به نزد آنان فرستاد، تا با آنان بهتفصيل گفت وگو كنند. ولى از اين راه نيز نتيجه مطلوبى به دست نيامد.
منافقان ، براى امام على عليه السّلام مزاحمت هاى زيادى بهعمل آورده و هر روز مرتكب جنايت ديگرى مى شدند كه صحنه را بر آن حضرت ، تنگ كردهو آن حضرت را ناچار به مقابله نمودند.
آن حضرت اعلام بسيج عمومى كرد و با فراهم آورى لشكرى توانمند به سوى نهروانحركت كرد.
امام على عليه السّلام در آغاز، از آنان درخواست كرد كه قاتلان عدى بن حارث ، عبداللهبن خبّاب و همسرش را به آن حضرت تحويل داده ، تا به كيفر جنايات خود برسند.
ولى خوارج از تحويل قاتلان و جنايت كاران امتناع كرده و در پاسخ آن حضرت گفتند: ماهمه قاتل آنان هستيم !
امام على عليه السّلام خود، با آنان چندين بار گفت وگو كرد و سرآخر در ميدان نهروان ،ضمن خطبه اى با آنان اتمام حجت كرد و آنان را از آتش افروزى و خون ريزى بىحاصل مسلمانان برحذر نمود.
هنگامى كه سخنان آن حضرت به پايان آمد، شيون و صداى گريه و ناله تعداد زيادىاز منافقان برخاست و از آن حضرت عذرخواهى كرده و توبه نمودند و سپاه نفاق پيشهنهروان را ترك كرده و به آن حضرت پيوستند.
حضرت على عليه السّلام به آنان امان داد و آنان را به شهرهاى خود بازگردانيد. ازتعداد دوازده هزار نفر از منافقان كه آماده نبرد بودند، حدود هشت هزار نفر، پس از سخنانحضرت على عليه السّلام اظهار ندامت و پشيمانى نمودند و به آن حضرت پيوستند. ولىچهارهزار نفر ديگر بر لجاجت و جهالت خود ادامه داده و آماده نبرد شدند و با شمشيرهاىكشيده به سوى ياران حضرت على عليه السّلام حمله آوردند. امام على عليه السّلام در ايننبرد، فرماندهى بخش ميمنه سپاه خويش را بر عهده حجر بن عدى كندى ، فرماندهى بخشميسره را بر عهده شبث بن ربعى ، فرماندهى سواره نظام را بر عهده خالدبن زيدانصارى، فرماندهى پياده نظام را بر عهده ابوقتاده انصارى و فرماندهى رزمندگاناهل مدينه را (كه هفتصد يا هشتصد نفر بودند) بر عهده قيس بن سعدانصارى گذاشت و خودفرماندهى باقى رزمندگان را در قلب سپاه بر عهده گرفت .
آن حضرت به ياران خود فرمان داد كه آغاز حمله نكنند و منتظر هجوم دشمن باشند. ولىسران خوارج كه وضعيت را به زيان خود مى ديدند و دوسوم نيروهايشان به امام علىعليه السّلام پيوسته و ضربت مهلك روانى بر آنان وارد شده بود،تحمل را از كف داده و دستور حمله را صادر كردند.
شعله هاى جنگ بار ديگر در روز نهم ماه صفرالمظفّرسال 38 هجرى قمرى برافروخته شد و ياران حضرت على عليه السّلام و دشمنان آنحضرت به نبردى بى امان پرداختند.(92)
نيروهاى خوارج ، در مقابل سپاهيان حضرت على عليه السّلام پس از ساعتى نبرد تن بهتن ، توان خويش را از دست داده و به شكست قاطع و شكننده اى مبتلا گرديدند. به طورىكه تمامى جنگ افروزان خوارج ، در اين صحنه بى امان به هلاكت رسيدند و تنها نُه نفراز آنان ، از ميدان نبرد گريخته و جان سالم به در بردند.
هم چنين چهارصد نفر از آنان به شدت زخمى شدند. حضرت على عليه السّلام از كشتنآنان منع كرد و آنان را به خانواده و عشيره هاى آنان بازگردانيد.
برخى از آتش افروزان خوارج كه در اين نبرد به هلاكت رسيدند، عبارتند از: عبدالله بنوهب راسبى (رهبر خوارج )، حرقوص بن زهير سعدى (از فرماندهان خوارج )، عبدالله بنشجره سلمى (فرمانده بخش ميمنه سپاه خوارج )، زيدبن حصين طايى ، اءخنس طايى (ازدلاوران خوارج )، مالك بن وضّاح ، زيدبن عدى (فرزند عدى بن حاتم )، جواد بن بدر،يزيدبن عاصم محاربى و چهارتن از برادرانش و حمزة بن سنان اسدى .
اما آن نه نفرى كه جان سالم به در بردند، دو نفر به سرزمين سجستان ، دو نفر بهسرزمين عمّان ، دو نفر به يمن ، دو نفر به سرزمين جزيره (ميان دجله و فرات ، درشمال غربى عراق )، و يك نفر به تل موزن ، گريختند و در همان جاها ساكن گرديدند.
اسامى برخى از افرادى كه در آغاز، شيوه خارجى گرى پيشه كرده وسپس با نصيحت هاىحضرت على عليه السّلام و ياران آن حضرت ، پشيمان شده و سپاه خوارج را ترك كردند،عبارت است از: شبث بن ربعى ، معقل بن قيس ، مِسعَربن فدكى و ابن كواء.
اما از ياران حضرت على عليه السّلام تنها نُه نفر در اين جنگ به شهادت رسيدند كهاسامى برخى از آنان عبارت است از: عروة بن اءناف ، صلت بن قتاده ، يزيدبن نويره ،روبية بن وبربجلى ، سعدبن خالد، عبدالله بن حماد و فياض بنخليل ازدى .
حضرت على عليه السّلام پس از پيروزى بر منافقان و شكست قاطع خوارج ، به تسليمشدگان امان داد و با ظفرمندى به كوفه برگشت .(93)
بدين ترتيب ، فتنه اى كه به تدريج مى رفت نظام عدالت پرور اسلامى و حكومت علوىرا با مشكل جدى روبرو كند و مسلمانان و مؤ منان را ازداخل تهى كرده و به اختلاف و پراكندگى ريشه اى دچار كند، به دست حضرت على عليهالسّلام و ياران باوفايش به نابودى كشيده شد. ولى باقى مانده هاى فرارى كه پس ازواقعه نهروان ، دوباره به اختلاف و فتنه انگيزى مبادرت كردند، سرانجام كار خود راكرده و به دست يكى از جنايت كاران ، به نام عبدالرحمن بن ملجم مرادى ، در شب نوزدهم ماهمبارك رمضان سال 40 قمرى ، ضربتى بر اميرالمؤ منين عليه السّلام وارد كرده و آنحضرت را پس از دو شب به شهادت رسانيدند.
دهم صفر سال 99 هجرى قمرى 
درگذشت سليمان بن عبدالملك (هفتمين حاكم بنى اميه ) 
سليمان فرزند عبدالملك بن مروان ، هفتمين حاكم و خليفه اموى است كه پس از هلاكتبرادرش وليدبن عبدالملك در سال 96 قمرى به حكومت رسيد.
وليدبن عبدالملك در زمان حكومت و اقتدار خويش تصميم گرفته بود كه على رغم وصيتپدرش عبدالملك مبنى بر ولايت عهدى سليمان ، فرزند خود، عبدالعزيزبن وليد را بهولايت عهدى منصوب گرداند و سليمان را از اين مقاممعزول دارد. در اين راه تلاش فراوانى به عمل آورد و برخى از عاملان و فرماندهان عمدهوى ، مانند حجاج بن يوسف ثقفى و قتيبة بن مسلم كه بر پهنه گسترده اى از جهان اسلامحكومت مى كردند، وى را در اين تصميم ، ترغيب و هميارى مى كردند و براى پذيرش ‍ آن ،اعلام آمادگى نمودند.
وليكن سليمان بن عبدالملك ، در اين راه مقاومت مى كرد و با هيچ شرطى حاضر به استعفاو يا پذيرش عزل از ولايت عهدى نبود و بر اجراى سفارش هاى پدرش عبدالملك ،پافشارى مى كرد. سرانجام ، وليد به هلاكت رسيد، در حالى كه به هدف هاى خودنايل نگرديد و سليمان بن عبدالملك در نيمه جمادى الا خرسال 96 قمرى پس از مرگ برادرش وليد به خلافت رسيد.
سليمان ، در آغاز حكومت خود بنا به پيشنهاد عمربن عبدالعزيز كه از نزديكان و مشاورانعالى او بود، دست نشاندگان حجاج بن يوسف ثقفى را از مناصب حكومتىعزل كرد و به جاى آنان ، افراد ديگرى را منصوب كرد و بسيار كسانى را كه از سوىحجاج و عاملان او در عراق زندانى و شكنجه مى شدند، از زندان ها رها ساخت . هم چنين قتيبةبن مسلم را كه از محركان اصلى وليد در عزل سليمان بود، از حكومت خراسانمعزول ساخت و او را موظف نمود كه تمام دارايى هايى را كه به ناحق گردآورى كرده است ،به بيت المال برگرداند.
قتيبه كه مورد خشم خليفه قرار گرفته بود، در برابر او ايستادگى كرد و حاضر نشدمناصب خود را از دست بدهد. بدين جهت ميان سپاه او و سپاهيان اعزامى خليفه نبردهاىخونينى به وقوع پيوست و از طرفين تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند.
سرانجام نيروهاى قتيبه به تدريج پراكنده شده و او را در برابر سپاهيان خليفه تنهاگذاشتند. قتيبه در واپسين نبرد خود، شكست را پذيرا گرديد و به دست سپاهيان خليفهگردن زده شد و به همراه وى ، يازده تن از فاميلان و نزديكان او نيز كشته شدند.(94)
سليمان بن عبدالملك به پيروى از سفارش ها و پيشنهادهاى عمر بن عبدالعزيز تلاش مىكرد از شدت انزجار و تنفرى كه در مردم به خاطر رفتار و كردارهاى غيراسلامى وغيرانسانى خلفاى پيشين اموى و ستم كارى هاى آنان نسبت به عموم مردم پديد آمده و جامعهاسلامى را ملتهب كرده بود و به پرتگاه سقوط كشانده بود، به كاهد و تعادلى درارتباط ميان مردم و زمامداران به وجود آورد، كه نمونه هاى آن عبارت است از آزاد كردنزندانيان ، عزل عاملان خودسر و ستم كار، دستور عمومى به انجام نمازها دراوّل وقت و مبارزه با مشركان و مخالفان اسلام .
به هر تقدير، او نيز از خاندان غاصب بنى اميه و از مخالفاناهل بيت عليهم السّلام بود و چاره اى جز ادامه راه اسلاف نابكار خود نداشت .
مورخان نوشته اند كه وى ازخودراضى بود و روزى در آينه اى نگاه مى كرد و با شگفتىگفت : من پادشاه جوانى هستم !(95)
هم چنين درباره زيادى خوردن و شكم بارگى وى داستان هاى فراوانىنقل شده است كه مشابه آن را در ديگران كمتر مى توان تصور كرد.
در زمان وى ، مسلمانان تهاجم هاى گسترده اى بر ضد مشركان و همسايگان خود بهعمل آوردند. در جانب غرب به قسطنطنيه (اسلامبول ) و مناطق تحت حكومت روم ، تهاجم آوردهو پيروزى هايى به دست آوردند،(96) و در جانبشمال ، گرگان و طبرستان را گشودند ومناطق ديگرى مانند حصن الحديد (آهنين دژ)،سردانيه ، شقى و سقالبه را نيز فتح نمودند.(97)
سرانجام خود وى در لشكركشى به روم ، در منطقه قنسرين ، در شهر دابق وفاتنمود.(98) درگذشت او به خاطر بيمارى تب بود كه بر وى و بسيارى از افرادخانواده و همراهيانش عارض گرديده بود.
از جمله كارهاى نيك و پسنديده اى كه مى توان از او اشاره كرد، ولايت عهدى عمربنعبدالعزيز است كه در واپسين لحظات عمرش ، وى را به اين مقام منصوب كرد.(99)
دهم صفر سال 99 هجرى قمرى 
آغاز خلافت عمربن عبدالعزيز (هشتمين خليفه اموى ) 
عمربن عبدالعزيز، هشتمين نفرى است كه از خاندان بنى اميه به خلافت دست يافت . وىگرچه از اين طايفه ناحق و ضدولايت است ، وليكن نسبت به خلفاى پيش از خود و پس ازخود از بنى اميه ، نام نيكى از خود برجاى گذاشت و بسيارى از كردارهاى وى ، موردستايش دوستان و مخالفان بنى اميه ، از جمله مورخان و سيره نگاراناهل سنت قرار گرفته است .
ابن عساكر، تاريخ ‌نگار شافعى مذهب درباره شخصيت عمر بن عبدالعزيز گفت : وكان عمربن عبدالعزيز ثقة ماءمونا، له فقه ، و عِلم ، و ورع ، و روى حديثا كثيرا، و كانامامَ عدل ...(100)
عمربن عبدالعزيز، مكنّى به ( ابوحفص ) درسال 61 و به روايتى سال 63 قمرى ، همان سالى كه ام المؤ منين ( ميمونه ) همسرپيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله بدرود حيات گفت ، ديده به جهان گشود.
پدرش عبدالعزيزبن مروان بن حكم و مادرش ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطاب است.(101) بنابراين ، وى از سوى پدر با يك واسطه به مروان بن حكم و از سوى مادر،با دو واسطه به عمربن خطاب منتهى مى گردد.
وى در مدينه منوره به تحصيل علم و معارف پرداخت و در همين شهر رشد و نمو يافت .پدرش عبدالعزيز به خاطر نزديكى به خلفاى اموى ، در شام زندگى مى كرد و درسالى فرماندارى مصر را به دست آورد و از شام عازم مصر گرديد و خانواده اش را بههمراه خود به مصر منتقل كرد. ولى عُمَر حاضر نشد به همره آنان برود و از پدرش تمناكرد كه به او اجازه دهد به جاى مصر، به مدينه برود و در نزد فقها و علماى معروف اينشهر به كسب علوم و معارف پردازد. پدرش به وى اجازه داد و او راهى مدينه گرديد.
وى در مدينه از اساتيد متعددى استفاده برد، از جمله ، از عبيداللّه بن عبداللّه كه ازدوستداران اهل بيت عليهم السّلام و از ارادتمندان به اميرمؤ منان على بن اءبى طالب عليهالسّلام بود.
اين استاد، هنگامى كه متوجه شد عمربن عبدالعزيز بسان ساير بنى اميه ، فاسدالعقيدهاست و نسبت به اميرمؤ منان عليه السّلام دشنام و ناسزا روا مى دارد، درصدد اصلاح وىبرآمد و با شگرد ويژه خود، وى را تاءديب كرد و از وى تعهد ستاند كه ديگر هيچ گاهنسبت به آن حضرت اسائه ادب نكند.
عمربن عبدالعزيز به تعهدش پاى بند ماند و از آن زمان به بعد، هيچ گاه شنيده نشدكه وى مرتكب اين گناه عظيم گرديده باشد. و بالعكس ،از ارادتمندان آن حضرت گرديدو بنا به گفته مورخان اهل سنّت ، هميشه از آن حضرت به نيكى ياد مى كرد. فماسمع بعد ذلك يذكر عليّا الّا بخير.(102)
هم چنين روايت شده است كه عمربن عبدالعزيز در عرفه ، چنين نيايش و مناجات مى كرد:اللّهم زِد محسن آل محمد صلّى اللّه عليه و آله إ حسانا، اللّهم راجع بمسيئهم الىالتّوبة ، اللّهم حط من اءوزارهم برحمتك .(103)
بنا به گواهى تاريخ ، پس از شهادت اميرمؤ منان عليه السّلام و صلح تحميلى امام حسنمجتبى عليه السّلام با معاوية بن ابى سفيان درسال 41 قمرى و استقرار كامل معاويه بر سراسر عالم اسلام ، دشنام و ناسزاگويى بهاميرمؤ منان عليه السّلام روز به روز در ميان صاحبان قدرت و سياست و سپس در ميان تودهمردم گسترش پيدا كرد، به طورى كه آن را از جمله عبادت به شمار مى آوردند و در عصرتمام خلفاى سفاك اموى ، اين رويه ناپسند رواج داشت ، مگر در عصر عمربن عبدالعزيز.
ابن خلدون در اين باره گفت : هم چنين بنى اميه تا آن هنگام اميرمؤ منان على عليه السّلام راسب مى كردند. عمر به سرتاسر بلاد نوشت تا از اين كار بازايستند.(104)
به هر تقدير، پدرش در سنين كودكى عمر وفات يافت و سرپرستى وى را عمويشعبدالملك بن مروان (پنجمين خليفه اموى ) بر عهده گرفت و وى را به جمع فرزاندان خودافزود و حتى بر برخى از آنان ، او را ترجيح مى داد.
عبدالملك ، يكى از دختران خود، بنام فاطمه را به عقد عمر بن عبدالعزيز درآورد.(105)
عمر بن عبدالعزيز در 25 سالگى از سوى پسرعمويش وليد بن عبدالملك بهفرماندارى مكه ، مدينه و طائف منصوب گرديد و اين مقام را ازسال 86 تا 93 قمرى بر عهده داشت .(106) وى در آغاز فرماندارى خود بر حجاز، دهتن از فقهاى برجسته مدينه را گردآورد و آنان را مشاور خود ساخت و به آنان سوگند دادكه او را در احقاق حق و نهى از باطل يارى دهند و خود را موظف ساخت كه از رايزنى وپيشنهادات آنان ، لحظه اى غافل نسازد.(107)
سرانجام با حسادت حجاج بن يوسف ثقفى (عامل وليد در عراق ) و شكايت وى در نزد خليفهنسبت به عمربن عبدالعزيز، مبنى بر اين كه وى مخالفان دولت بنى اميه را در مكه ومدينه پناه مى دهد و آنان را در ابراز عقيده خويش آزاد مى گذارد، خليفه از او ناخرسند شدو وى را در سال 93 قمرى ، از امارت حجاز معزول ساخت و به جاى وى ، عثمان بن حيان رامنصوب كرد.(108)
امّا پس از آن كه سليمان بن عبدالملك ، پس از برادر خود وليد به خلافت رسيد، ازعمربن عبدالعزيز دل جويى كرد و مقام اش را در نزد خود گرامى ساخت و وى را از مشاورانعالى رتبه خويش قرارداد تلاش كرد از انديشه ها و نظرات وى پيروى كند.
عمربن عبدالعزيز بر اين عقيده بود كه با سفارش ها و اندرزهاى خويش ، سليمان بنعبدالملك را به اصلاح وادارد و از منكرات و رفتارهاى ناپسند بازدارد.(109)
سليمان بن عبدالملك در دهم و به روايتى در بيستم صفرسال 99 قمرى در شهر دابق ، در سرزمين قشرين ، وفات كرد و در هنگام وفاتش ، طىوصيت نامه اى ، عمربن عبدالعزيز را ولى عهد و جانشين خود معرفى كرد.(110)
عمربن عبدالعزيز پس از به دست گرفتن خلافت ، نخستين كارش اين بود كه هر چه ازهمسرش فاطمه بنت عبدالملك ، از قبيل جواهرات ، زينت آلات ، اراضى و دارايى هاى ديگردر نزدش بود به بيت المال بازگردانيد و به همسرش گفت : من و تو و ايناموال در يك خانه نمى گنجيم !
ولى هنگامى كه وفات كرد و يزيد، برادر همسرش به خلافت رسيد، همه آن دارايى ها رابه خواهرش بازگردانيد. فاطمه نپذيرفت و گفت : نمى خواهم به هنگام زنده بودنهمسرم از او اطاعت كرده باشم و پس از مرگش نافرمانى كنم . آن گاه ، يزيد همه آندارايى ها را در ميان اهل خانه و كسان خود تقسيم كرد.(111)
يكى از رويدادهاى مهم عصر خلافت عمربن عبدالعزيز،عزل يزيد بن مهلب از خراسان بود. (ماجراى آن ، پس از اين خواهد آمد)
گفتنى است كه دعوت بنى عباس و جنبش هاى عباسيان بر ضد امويان ، در عصر خلافتعمربن عبدالعزيز، از منطقه خراسان آغاز گرديد،(112) و پس از حدود 30سال در عصر خلافت مروان حمار به پيروزىنايل آمد.
سرانجام عمربن عبدالعزيز، پس از دو سال و پنج ماه خلافت ، در 39 سالگى بدرودحيات گفت .
تاريخ درگذشت وى ، رجب سال 101 و بنا به روايتى جمادىسال 102 هجرى قمرى در ( ديرسمعان ) از مناطق شام است .
عمربن عبدالعزيز، پيش از وفات ، به مدت بيست روز بيمار بود و پس از آن وفات كردو در همان دير سمعان به خاك سپرده شد.(113)
پس از او، يزيدبن عبدالملك به عنوان نهمين خليفه اموى بر تخت خلافت تكيه زد و آن چهرا كه عمربن عبدالعزيز انجام داده بود، همه را دگرگون ساخت ،(114) و روشنابخردانه خلفاى پيشين بنى اميه را در پيش گرفت .
سيزدهم صفر سال 303 هجرى قمرى 
وفات احمدنسايى (صاحب سنن نسايى ) 
ابوعبدالرحمن احمدبن شعيب بن على ، و به روايتى ديگر احمد بن على بن شعيب بن على ،معروف به نسايى ، صاحب كتاب ( السّنن الكبير ) يكى از منابع معتبر و معروف روايىاهل سنّت ، در سال 215 قمرى در منطقه نساء (از مناطق خراسان بزرگ ) ديده به جهانگشود.
در آغاز نوجوانى به دنبال تحصيل علم رفت . بدين منظور از روستاى خود به بغلان (درطخارستان ) در نزد قتيبة بن سعيدبن جميل (عالم معروف منطقه ) رفت . پس از چندى بهنيشابور، سپس به حجاز، مصر، عراق ، جزيره (سرزمين هاى دجله و فرات )، شام و ثغورمهاجرت كرد. وى پس از مدتى گشت و گذار علمى و زيارتى ، در محلهقناديل مصر، ساكن گرديد.(115)
نسايى پس از تلاش هاى فراوان علمى ، به يكى از دانشمندان بزرگ عصر خويشتبديل شد. درباره ويژگى هاى شخصى اش گفته شد: داراى چهار همسر، خوش خوراك ويك روز در ميان روزه مى گرفت و هر روز يك مرغ بريانتناول مى كرد.(116)
نسايى در رشته هاى حديث ، فقه ، رجال و درايه ، سرآمد روزگار خود بود. به طورىكه برخى گفته اند: وَ كان اءفقه مَشايخ مِصر فى عصره ، و اءعلمهم بالحديث والرّجال .(117)
وى داراى تاءليفات چندى است كه برخى از آن ها، معروف و مشهور است . برخى ازنوشته هاى وى عبارتند از: 1 - السنن الكبير (جامع روايىاهل سنت ). 2 - خصائص على عليه السّلام . اين كتاب كه جزئى از سنن كبير او است ،درباره ويژگى ها و فضايل امام على بن ابى طالب عليه السّلام به رشته تحريرآورده است . نوشتن اين كتاب براى وى سنگين تمام شد و در جوامعاهل سنت ، به ويژه در ميان نواصب و خوارج منطقه شام ، به شيعه گرى متهم شد و با وىدر اين باره برخورد نامناسب و ناروايى بهعمل آوردند.
3 - مسند على عليه السّلام . 4 - عمل يوم و ليلة . اين كتاب در برخى از چاپ هاى سننكبير، جزيى از اين كتاب به حساب مى آيد و گاهى به طور جداگانه چاپ و منتشر شدهاست . 5 - التفسير. درباره تفسير قرآن كريم است . 6 -فضائل الصّحابة . 7 - كتابى درباره كنيه ها.(118)
درباره وى گفته شد: مدتى امارت شهر ( حمص ) (از توابع شام ) را بر عهده داشت.(119)
نسايى در اواخر عمر خود از مصر به شام مسافرت كرد. در آن هنگام نوشتن كتاب خصائصعلى عليه السّلام بسيار معروف شده بود. به همين جهت هنگامى كه وارد شام شد، بهتحريك بدخواهان و رشك ورزان هر روز عده اى براى وى مزاحمت هايى به وجود مىآوردند.
در اين باره ، تاريخ ‌نگاران و سيره نويسان سخن هاى زيادى گفته اند. از جمله اين كهگفته شد: گروهى بر او خورده گرفته و وى را مورد اعتراض قرار دادند. چون اودرباره امام على بن ابى طالب عليه السّلام كتاب ( خصائص ) را نوشته بود ولىدرباره شيخين (ابوبكر و عمر) كتابى تاءليف نكرده بود. اين گلايه به وى گفته شد.وى در پاسخ منتقدان خود گفت : هنگامى كه وارد دمشق شده بودم ، در مردم انحراف هاىزيادى درباره حضرت على عليه السّلام مشاهده كردم . همين امر سبب گرديد كه كتابىدرباره فضايل آن حضرت به عنوان ( خصائص ) تاءليف كنم . تا شايد خداوند سبحانبه وسيله آن ، اهالى دمشق را هدايت كند.
نسايى پس از كتاب خصائص على عليه السّلام ، كتابى با عنوان (فضايل صحابه ) تاءليف كرد.
در آن زمان به وى گفتند: چرا فضايل معاويه را در اين كتاب ،نقل نكردى ؟
وى در پاسخ گفت : براى معاويه چه فضيلتىنقل كنم ؟ من فضلى براى او نيافتم مگر اين كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره اوفرموده بود: اءللّهم لاتشبع بطنه ؛ خدايا هيچ گاه شكمش را سير مگردان.(120)
پس از اين گفت وگو، بدخواهان و بى خردان دمشق بر وى هجوم آورده و به صورتتحقيرآميزى ، شكنجه و آزار دادند و وى را بيمار نمودند.
نسايى از آن ماجرا، جان سالم به در نبرد و بر اثر همان آزارها، بدرود حيات گفت .
وى سفارش كرد كه او را از دمشق خارج كرده و به رمله (در منطقه فلسطين ) ببرند. بهروايتى ديگر سفارش كرد كه وى را به مكه معظمه ،منتقل نمايند.
درباره تاريخ وفات ، محل وفات و محل دفنش ، اتفاقى در ميان تاريخ ‌نگاران نيست .برخى مى گويند: وى در رمله ، وفات يافت و در بيت المقدس دفن شد. برخى ديگر مىگويند: وى در شام يا رمله وفات يافت و جسدش را به مكهمنتقل كردند. برخى هم گفته اند: وى در حال بيمارى از شام به مكه رفت و در مكه وفاتيافت و ميان صفا و مروه دفن شد. تاريخ وفات وى را برخى شعبانسال 302 قمرى و برخى ديگر صفر سال 303 قمرى دانسته اند.(121)
اكثر مورخان ، سيزده صفر سال 303 قمرى را صحيح تر از موارد ديگر مى دانند.
به هر تقدير، مردى از دانشمندان اهل سنت ، به جرم دوستى امام على بن ابى طالب عليهالسّلام و خاندان رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، به دست سنيّان متعصّب و نادان كشتهگرديد.
چهاردهم صفر سال 127 هجرى قمرى 
خلع ابراهيم بن وليد از خلافت  
ابراهيم بن وليد، پس از درگذشت برادرش يزيدبن وليد در ذى حجهسال 126 قمرى ، بنا به سفارش برادرش ، به خلافت رسيد.
در آن هنگام ميان پسرعموهاى بنى اميه از تيره مروانيان بر سر تصاحب كرسى خلافت ،رقابت و دشمنى سختى بود.
هر كدام از آنان كه از توانايى و توانمندى بيشترى برخوردار بودند، خود را براىتصاحب كرسى خلافت شايسته تر مى ديدند و همين امر، موجب شورش و درگيرى هاىنظامى ميان آنان مى گرديد.
ابراهيم بن وليد كه ولى عهد برادرش يزيدبن وليد بود و پس از او به خلافت رسيد،رقيبان سختى چون مروان بن محمد داشت . به همين جهت خلافت وى از آغاز، از استحكام واطمينان كاملى برخوردار نبود. مردم شام ، گاهى وى را به خلافت سلام مى كردند وگاهى به امارت .
مروان بن محمد، معروف به مروان حمار و مروان جعدى كه در عصر خلافت يزيدبن وليدشورش كرده و به سوى شام هجوم آورده بود، با يزيد مصالحه كرد كه حكومت تمامسرزمين هايى كه عبدالملك بن مروان ، به پدرش محمدبن مروان سپرده بود، به اوبسپارد.
يزيد نيز سرزمين هاى جزيره (مناطق ميان دجله و فرات )، ارمنستان ،موصل و آذربايجان را به مروان سپرد.
مروان حمار كه از قدرت بالايى برخوردار بود، پس از درگذشت يزيد، خلافت برادرشابراهيم را به رسميت نشناخت و براى سرنگونى وى از ارمنستان به سوى شاملشكركشى كرد.
سليمان بن هشام از سوى ابراهيم بن وليد با يكصدوبيست هزار سپاهى به نبرد بامروان حمار پرداخت و مروان تنها هشتادهزار نيروى جنگى داشت . ميان دو طرف ، جنگ سختىدرگرفت . ولى سپاه مروان بر سپاه سليمان بن هشام پيروز شد و تعداد هفده هزار تن ازآنان را كشته و به همين مقدار اسير گرفتند. باقيمانده سپاه سليمان بن هشام به سوىحران ، مقر خلافت ابراهيم بن وليد عقب نشينى كردند.
سپاهيان مروان حمار بر تمامى شهرها و مناطق اسلامى تسلط پيدا كرده و بر آن ها،عاملانى از خود به حكومت گماشتند.
مروان حمار، پيروزمندانه وارد دمشق شد و از مردم اين شهر براى خويش بيعت گرفت وابراهيم بن وليد را پس از گذشت سه ماه از خلافتش ، خلع كرد. سپس به حران رفت وابراهيم بن وليد و سليمان بن هشام كه در حران بودند، از او امان خواستند. مروان بهآنان امان داد و آن دو با مروان حمار بيعت كردند.
بدين ترتيب مروان بن محمد به عنوان آخرين خليفه امويان ، بر خلافت دست يافت و رقيبخود را از كار بر كنار كرد.
ابراهيم بن محمد پس از واگذارى امر خلافت به مروان حمار، در شام زندگى مى كرد. تااين كه در سال 132 قمرى با شكست مروان حمار در برابر جنبش عباسيان و سقوط شهردمشق ، وى به همراه بسيارى از امويان به دست انقلابيون عباسى كشته شد و پروندهخلافت امويان بسته گرديد.(122)
15 صفر سال 102 هجرى قمرى 
نبرد خونين ميان سپاهيان يزيدبن مهلب و سپاهيان يزيدبن عبدالملك.
يزيدبن مهلب در خلافت سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى ) به حكومت خراسان وبخش عظيمى از ايران و عراق منصوب گرديد و چون گرگان و طبرستان از فرمانبردارىخليفه وقت سربرتافته و خود حكومت مستقل محلى داشتند، به اين نواحى هجوم آورد. او درآغاز، گرگان را به سختى گشود و به سوى طبرستان رهسپار شد ولى چون جنگ بااسپهبد و طبرى هاى مبارز در جنگل هاى انبوه و كوهستان هاى پوشيده از برف ، براىسپاهيان يزيدبن مهلب سخت و ناكارآمد بود، به ناچار با اسپهبد طبرستان مصالحه كرد.
وى در مدت خلافت سليمان بن عبدالملك ، پايه هاى حكومت خويش در عراق ، ايران وخراسان بزرگ را مستحكم نمود و فرزندان و كسان خود را به حكومت شهرها و فرماندهىلشكرها منصوب كرد و از اين راه به كسب ثروت و دارايى فراوان و قدرت نظامى وسياسى شگفتى دست يافت .
امّا پس از درگذشت سليمان بن عبدالملك در صفرسال 99 قمرى و جانشينى عمربن عبدالعزيز به خلافت اسلامى ، ابهت يزيدبن مهلبشكسته شد و ستاره قدرتش افول يافت . زيرا عمربن عبدالعزيز وى را به خاطرگردآورى دارايى فراوان و غصب بيت المال مسلمانان و اجحاف و ستمگريش نسبت بهمسلمانان ، از حكومت خراسان عزل كرد و پس از دستور بازگشتش به سوى دارالخلافه ،دستور داد در ميان راه ، وى را دستگير و زندانى نمايند.
يزيد بن مهلب در زندان بسر مى برد تا اين كه عمربن عبدالعزيز به بيمارى افتاد وبيمارى اش روز به روز شدت گرفت .
يزيد بن مهلب با همدستى نفوذى هاى خويش از زندان عمر بن عبدالعزيز گريخت و درجنوب عراق (بصره و كوفه ) پنهان گرديد.
پس از وفات عمر بن عبدالعزيز، در سال 101 قمرى ، يزيد بن عبدالملك به خلافترسيد. وى نيز خواهان دستگيرى يزيد بن مهلب شد.
به همين جهت به عاملان خود در عراق نوشت كه يزيدبن مهلب را يافته و وى را دستگيرنموده و به شام اعزام كنند.
يزيدبن مهلب با گردآورى فرزندان ، برادران و كسان خود، سپاهى به وجود آورد وبراى عاملان خليفه در بصره ، واسط، كوفه و بسيارى از نقاط جنوب غربى ايرانمزاحمت هايى پديد آورد و با تصرف بصره و واسط و گردآورى هواداران خود از كوفه ،تصميم جدى براى نبرد با سپاهيان خليفه گرفت .
از سوى ديگر، يزيدبن عبدالملك ، سپاهى به فرماندهى مسلمة بن عبدالملك به سوىعراق حركت داد تا فتنه يزيدبن مهلب را خاموش سازد.
دو سپاه در ميان بصره و كوفه در برابر هم قرارگرفتند و پس از هشت روزتاءمّل و ردّوبدل كردن پيام ها، سرانجام در نيمه صفرسال 102، نبردى خونين ميان دو سپاه آغاز شد و از دو طرف ، تعداد زيادى كشته و زخمىگرديدند.
مسلمه فرمان داد پلى را كه پشت سر سپاه يزيدبن مهلب بود، آتش زنند تا راه تداركاتو پشتيبانى آنان بسته گردد.
سپاهيان يزيد، به تدريج روحيه خود را از دست داده و تعداد زيادى از آنان از ميدان نبردگريختند و بقيه در برابر سپاهيان خليفه ، توانايى خويش را از دست داده و به ناچار،متحمل شكست سنگين شدند.
در اين نبرد، يزيدبن مهلب و برادرانش حبيب و محمد و برخى از كسان او، كشته شدند وتعداد سيصد تن از سپاهيان او اسير شده و آنان را به كوفهمنتقل كردند و در زندان كوفه تعداد هشتاد تن را كشته و مابقى را آزاد كردند.(123)
ساير برادران و فرزندان يزيدبن مهلب كه تعدادشان زياد بود، متوارى شدند ولىيكى پس از ديگرى شناسايى و دستگير شده و به اعدام محكوم گرديدند.
بدين سان قدرت و حكومت يزيدبن مهلب و خاندان او درهم شكست و به نيستى سپردهشد.(124)
15 صفر سال 127 هجرى قمرى 
آغاز خلافت مروان حمار، پس از خلع ابراهيم بن وليد 
ابراهيم بن وليدبن عبدالملك بن مروان ، سيزدهمين نفرى است كه از طايفه غاصب بنى اميهبه حكومت رسيد. وى پس از كشته شدن برادرش يزيدبن وليد، در ذى قعدهسال 126 قمرى به خلافت رسيد.(125)
در زمان اين دو خليفه اموى ، جهان اسلام را اغتشاش و چند دستگى فراگرفته بود. از يكسو، مردم به عاملان و فرمانداران خليفه بى اعتنايى كرده و بسيارى از آنان را ازشهرهاى خود مى راندند و از سوى ديگر داعيان بنى عباس درحال مبارزه بى امان با اصل حكومت بنى اميه بودند و مردم را به حكومت ( رضا منال محمد صلّى اللّه عليه و آله ) فرامى خواندند.
مروان بن محمد بن مروان ، عامل خليفه در منطقه ارمنستان ، پس از شنيدن خبر مرگ يزيد وجانشينى برادرش ابراهيم بن وليد، با سپاهى منظم و توانمند از ارمنستان به سوى شامعازم گرديد، تا قدرت را در دست گرفته و به خلافت امويان ، استحكام بيشترى بخشد.وى كه به دليرى و رزمندگى در ميدان مبارزه ، مشهور بود و ابهت نام و حركت او، خليفهوقت را به تزلزل مى آورد، شهرهاى ميان ارمنستان و شام را يكى پس از ديگرى گشود وبا سپاه سليمان بن هشام بن عبدالملك كه از سوى ابراهيم بن وليد به نبرد او آمده بود،در مكانى به نام ( عين الجرّ ) كه ميان بعلبك و دمشق ، در منطقه بقاع واقع است ، درگيرشد و سپاه خليفه را وادار به پذيرش شكست و عقب نشينى نمود.
سپس به سوى دمشق ، تهاجم نمود و از مردم اين شهر براى خويش بيعت گرفت .
ابراهيم بن وليد كه در مقابلعمل انجام شده قرار گرفته بود، چاره اى جز تسليم و پذيرش خلافت مروان نداشت .بدين جهت ، خود را از خلافت خلع و با مروان حمار بيعت كرد.
آغاز خلافت مروان حمار پس از خلع ابراهيم ، در روز پانزدهم صفرسال 127 قمرى واقع گرديد.(126)
مروان از سال 127 تا سال 132 قمرى در منصب خلافت قرار داشت و به حكومت امويان ،قدرت و استحكام نسبى بخشيد، ولى در برابر جنبش سراسرى عباسيان تاب مقاومت نياوردو سرانجام به دست آنان كشته گرديد. با كشته شدن وى ، خلافت امويان كه ازسال 41 قمرى (پس از صلح امام حسن مجتبى عليه السّلام ) آغاز گرديده بود، در اينتاريخ (132 قمرى ) به پايان نكبت بار خويش رسيد و با سرافكندگى و شكستنظامى ، سياسى ، اجتماعى و عقيدتى در جامعه اسلامى مواجه گرديد.
وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.(127)

next page

fehrest page

back page