|
|
|
|
|
|
20 صفر سال سوم هجرى قمرى فاجعه بئرمعونه و كشته شدن چهلتن از مبلغان اسلامى عامربن مالك بن جعفربن كلاب بن ربيعه ، معروف به مُلاعب الا سِنَّه كه از بزرگان بنىعامر بود، به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در مدينه آمد و دو اسب و لوازم جانبىآن ها را به آن حضرت هديه كرد. ولى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من هديهمشرك را نمى پذيرم . آن حضرت وى را به دين اسلام دعوت كرد و پيام وحى را بر او عرضه نمود. عامربن مالك ، دين اسلام را نپذيرفت و شهادتين را بر زبان جارى نكرد وليكن آن را نفىهم ننمود. وى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گفت : اى محمد صلّى اللّه عليه و آله ، كارتو را نيكو و شرافتمند مى بينم . من نيز داراى قوم و قبيله اى هستم كه پيوستن آنان بهتو و دين تو، موجب عزت و اعتلاى بيشتر تو مى گردند. بدين جهت از تو مى خواهممبلغانى را به همراه من اعزام نمايى تا افراد قبيله ام را با قرآن و احكام اسلام آشناسازند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: از اهالى نجد نسبت به جان مبلغان بيمناكم . عامرگفت : من ضمانت آنان را بر عهده مى گيرم . آنان در پناه من قرار خواهند داشت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چهل تن و به روايتى هفتاد تن از اصحاب خود را كه ازقاريان قرآن و از انصار بودند، برگزيد و به همراه عامربن مالك اعزام نمود و اميرىآنان را بر عهده منذربن عمروساعدى گذاشت . اين دسته از مبلغان پس از خروج از شهرمدينه و پيمودن راه طولانى به بئرمعونه كهمحل آب بنى سليم بود فروآمدند. اين آب ، گرچه به بنى سليم تعلق داشت ولى درميان زمين هاى بنى سليم و بنى عامر قرار داشت و ابتداى اراضى اين دو قبيله ، از اين جاآغاز مى گرديد. عامربن مالك به سوى قبيله خويش رفت تا آنان را از آمدن مبلغان دينى و پناه دادنشان باخبر گرداند. اما مبلغان دينى ، يك تن از ميان خود را برگزيده و نامه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رابه وى دادند، تا به دست عامربن طفيل كه رئيس قبيله بنى سليم بود برساند. نامحامل نامه ، حرام بن ملحان بود كه نامه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را به دست عامربنطفيل كه در جمع مردان قبيله خود بود، رسانيد. عامربن طفيل و ديگر بزرگان قبيله بنى سليم بدون اين كه نامه پيامبر صلّى اللّه عليهو آله را بخوانند، ناجوانمردانه اقدام به كشتن حرام بن ملحان ، نامه رسان پيامبر صلّىاللّه عليه و آله كردند. آنان پس از كشتن نامه رسان ، به فكر كشتن ساير مبلغان دينىبرآمدند. بدين جهت از قبيله بنى عامر يارى خواستند. ولى بنى عامر، به دليل اين كه مبلغان را در پناه خود گرفته بودند، از يارى بنىسليم خوددارى كردند. گفتنى است كه عامربن مالك (رئيس قبيله بنى عامر) براى آگاه كردن ساير افراد قبيلهخود و اهالى نجد، از آن منطقه دور بود، و الاّ هرگز اجازه نمى داد كه دشمنان بر ضدمبلغان اسلامى دسيسه كنند. اما عامربن طفيل از طايفه هاى بنى سليم ، از تيره هاى ( عصيه )، (رعل ) و ( ذكوان ) يارى جست . افراد اين قبايل ، وى را اجابت كرده و به يارى اششتافتند. آنان پس از هم سوگند شدن ، به سوى مبلغان يورش برده و تمامى آنان را به شهادترسانيدند. دو تن از مبلغان دينى كه از جمع دوستان خود دور بودند، از دور، پرندگانىرا مشاهده كردند كه بر بالاى سر دوستانشان پرواز مى كردند. اين امر، آنان را بهترديد انداخت . بى درنگ برگشتند ولى در كمال شگفتى ديدند كه تمامى يارانشانكشته شدند. آنان تصميم گرفتند كه به مدينه برگشته و اين خبر ناگوار را بهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله برسانند. ولى در برگشت با مهاجمان مواجه شده و باآنان به نبرد برخاستند. يك تن از مبلغان به نام حارث بن صَمَّه پس از كشتن دو تن ازمهاجمان ، به دست آنان اسير گرديد. آنان به حارث گفتند: ما نمى خواهيم تو را بكشيم ،خودت بگو ما با تو چه كنيم ؟ حارث گفت : مرا به قتلگاه دوستان و يارانم ببريد، آنگاه از من برى الذّمه گرديد. آنان همين كار را كرده و او را به قتلگاه ساير يارانش برده و در آن جا رهايش كردند.حارث ، شمشيرش را به دست گرفت و دليرانه با آنان به نبرد پرداخت و دو تن ديگراز آن مشركان را به هلاكت رسانيد و سرانجام به دست آنان به شهادت رسيد. اما مبلغ ديگر به نام عمروبن اميه كه اسير مهاجمان شده بود، چون از تيره ( مضر )بود، از كشتن او صرف نظر كرده و به جاى كشتن وى ، سرش را تراشيده و رهايشنمودند. عمروبن اميه ، در راه بازگشت از نجد، با دو تن از اهالى آن منطقه همراه و آشناگرديد. آن دو، از طوايفى بودند كه با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پيمان داشتند وعمروبن اميه از آن بى خبر بود. وى ، تصورش بر اين بود كه اين دو تن نيز از قوم و قبيله مهاجمان بنى سليم هستند.به همين جهت هنگامى كه در سايه درختى آرميده و به خواب رفته بودند، هر دو را كشت وسپس به مدينه برگشت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از كشته شدن اين دو تن ، ناراحتشد و فرمود كه آن دو از طوايف هم پيمان ما بودند.حال ما بايد ديه آنان را بپردازيم . آن حضرت به مانند ديه مسلمانان ، براى خانواده آندو، ديه فرستاد. خبر بئرمعونه ، هنگامى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد كه در همان زمان خبرناگوار فاجعه رجيع و كشته شدن مرثد و يارانش نيز به وى رسيده بود. اين دو خبر، آنحضرت را بسيار ناراحت و متاءثر كرد. آن حضرت به مدت پانزده روز و به روايتىچهل روز پس از نماز دست به دعا برمى داشت و قاتلان مبلغان دينى را نفرين و لعنت مىكرد، تا اين كه اين آيه نازل شد: لَيْسَ لَكَ مِنَ الْاَمْرِ شَيْئٌ اَوْ يَتُوبُ عَلَيْهِمْ اَوْيُعَذِّبَهُمْ فَاِنَّهُم ظالِموُنَ.(128) روزى اءنس بن مالك و ابوسعيدخُدْرى درباره اين واقعه با يكديگر سخن مى گفتند و انسبن مالك گفت : خداى بزرگ ! هفتاد تن از انصار در فاجعه بئرمعونه كشته شدند! ابوسعيد گفت : انصار تنها در اين واقعه ، هفتاد تن كشته ندادند، بلكه آنان هفتادها كشتهدادند. در جنگ احد هفتاد نفر، در بئرمعونه هفتاد نفر، در جنگ يمامه هفتاد نفر و در جسرابوعبيدنيز هفتاد تن كشته در راه اسلام دادند! روايت شده است كه هيچ واقعه اسف بارى به اندازه واقعه بئرمعونه ، پيامبر صلّى اللّهعليه و آله را ناراحت و اندوهناك نساخت . اين واقعه در روز بيستم ماه صفر سال سوم هجرى ، مطابق با سى و ششمين ماه هجرترسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به مدينه منوره به وقوع پيوست .(129) علامه مجلسى اين واقعه را ماه صفر سال چهارم قمرى ، چهارده ماه پس از جنگ احد مى داند وماجراى آن را به همين صورتى كه در اين جا بيان شد، آورده است و در آخر يادآورى كردهاست كه آيه معروف وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا فى سَبيلِ اللّهِ اَمواتا بَلْ اَحْياءٌعِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقوُنَ،(130) در شاءن شهيدان اين واقعهنازل شده است .(131) 20 صفر سال 61 هجرى قمرى اربعين شهادت امام حسين عليه السّلام و زيارت قبر آن حضرت از سوىجابر بن عبدالله انصارى با اين كه روز چهلم شهادت اباعبدالحسين عليه السّلام و يارانش در كربلا، به حسابرياضى بايد نوزدهم ماه صفر باشد، همان طورى كه شيخ بهايى در توضيح المقاصدبه آن اشاره كرده است ، ولى علما و تاريخ نگاران شيعه ، چهلم شهادت آن حضرت را،روز بيستم صفر دانسته اند.(132) شايد گفتارشان بدين جهت باشد كه آنان روز عاشورا را به حساب نياورده و آغاز چهلمرا از روز يازدهم ماه محرّم شمرده اند. به هر تقدير، بيستم صفر روز اربعين شهادت امام حسين عليه السّلام و يارانش است . اينروز، روز زيارت امام حسين عليه السّلام است و براى آن ، زيارت هاى ويژه اى از امامانمعصوم عليهم السّلام نقل شده است . براى استفاده از اين زيارت ها به كتب ادعيه ، از جملهكتاب شريف مفاتيح الجنان شيخ عباس قمى رجوع نماييد. در اين روز جابربن عبدالله انصارى وارد كربلا گرديد و قبر مطهر امام حسين عليهالسّلام را زيارت كرد. او نخستين زايرى بود كه با معرفت ، موفق به زيارت قبر آنحضرت گرديد. جابر بن عبداللّه ، از اهالى مدينه طيبه و از صحابه معروفرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از دوستداراناهل بيت عليهم السّلام بود. وى ، پس از رحلت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله از جبهه حق طلب اميرمؤ منان عليهالسّلام و فاطمه زهرا عليها السّلام هوادارى مى كرد و در ايام خلافت اميرمؤ منان عليهالسّلام از نزديكان آن حضرت بود. پس از شهادت اميرمؤ منان عليه السّلام از ياران امامحسن مجتبى عليه السّلام ، امام حسين عليه السّلام و امام زين العابدين عليه السّلام بود. وى ، عمرى دراز پيدا كرد و تا ايام جوانى امام محمدباقر عليه السّلام را درك نمود وسلام پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله را به امام محمدباقر عليه السّلام ابلاغ كرد. روايت شد كه جابربن عبدالله ، روزها در مسجدرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى نشست و مى گفت : ( يا باقِرَ، ياباقِرَالْعِلْمِ.( ! مردم مدينه مى گفتند: او هذيان مى گويد. وى مى گفت : به خداسوگند، من بيهوده و پريشان سخن نمى گويم . من ازرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه به من فرمود: اى جابر! تو زنده مى مانى باببينى مردى از اهل بيت مرا كه نام او، نام من و رخسارش ، رخسار من است . بشكافد دانش راشكافتنى ، هرگاه وى را ديدى ، سلام مرا به او برسان . اين فرمايش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه مرا واداشت اين سخن را بگويم.(133) جابربن عبدالله در اواخر عمر، نابينا شد و درسال 78 قمرى در سن بالاى نودسالگى در مدينه بدرود حيات گفت . او آخرين صحابهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه در اين شهر وفات يافته است .(134) پس از شهادت اباعبدالله الحسين عليه السّلام در كربلا و اسارت خاندانش به دستستمگران حكومت ننگين يزيد و انتشار اين گونه رويدادها در شهرهاى گوناگون اسلامى ،مسلمانان ، به ويژه دوستداران اهل بيت عليهم السّلام بسيار ناراحت شده و برخى از آنان ،از خود حساسيت نشان دادند و صداى اعتراض خود را بلند كردند. نمونه بارز آن ، اعتراض عبدالله بن عفيف در مسجد كوفه نسبت به گفتار سخيف عبيداللهبن زياد (حاكم كوفه و بصره ) درباره شهادت امام حسين عليه السّلام است ، كه سرانجامخود وى نيز به دست دژخيمان عبيدالله در كوفه به شهادت رسيد. جابربن عبدالله انصارى كه در هنگام شهادت امام حسين عليه السّلام ، بهاحتمال زياد در مدينه حضور داشت و از قيام و شهادت آن حضرت بى اطلاع بود، پس ازآگاهى از جنايت سپاهيان يزيد و شهادت امام حسين عليه السّلام و ياران وفادارش دركربلا، عازم كوفه گرديد تا از اين رويداد بزرگ ، به خوبى آگاه شود. وى ، پس از اطلاع كامل از نحوه شهادت و به دست آوردن نشانىمحل شهادت امام حسين عليه السّلام ، عازم سرزمين كربلا گرديد و نخستين كسى بود كهتوفيق زيارت قبر امام حسين عليه السّلام را به دست آورد و پايه گذار سنت حسنهزيارت مرقد پيشواى شهيدان ، حضرت امام حسين عليه السّلام گرديد. در اين جا ماجراى زيارت جابر را از كتاب بشارة المصطفى ، بهنقل از كتاب منتهى الا مال شيخ عباس قمى بيان مى كنيم : عطيّة بن سعدبن جناده عوفى كوفى كه از روات اماميه است واهل سنت در رجال ، تصريح كرده اند به صدق او در حديث ، گفت : ما بيرون رفتيم باجابربن عبدالله انصارى به جهت زيارت قبر حضرت حسين عليه السلام . پس زمانى كهبه كربلا وارد شديم ، جابر نزديك فرات رفت وغسل كرد، پس جامه را لنگ خود كرد و جامه ديگر را بر دوش افكند. پس گشود بسته اىرا كه در آن سُعد بود و به پاشيد از آن بر بدن خود. پس به جانب قبر روان شد وگامى برنداشت مگر با ذكر خدا، تا نزديك قبر رسيد. مرا گفت تا دست مرا به قبرگذار. من دست وى را به قبر گذاشتم . چون دستش به قبر رسيد بى هوش بر روى قبرافتاد. پس آبى بر وى پاشيدم تا به هوش آمد و سه بار گفت : يا حسين ! پس گفت :حَبيبٌ لا يُجيبُ حَبيبَهُ؛ آيا دوست ، جواب نمى دهد دوست خود را؟ پس گفت : كجاتوانى جواب دهى و حال آن كه در گذشته از جاى خود رگ هاى گردن تو و آويخته شدهبر پشت و شانه تو، و جدايى افتاده بين سر و تن تو. پس شهادت مى دهم كه تو مىباشى فرزند خيرالنّبيين و پسر سيّدالمؤ منين و فرزند هم سوگند تقوى وسليل هدى و خامس اصحاب كساء و پسر سيّدالنقباء و فرزند فاطمه سيّده زن ها، و چگونهچنين نباشى و حال آن كه پرورش داده تو را پنجه سيّدالمرسلين و پروريده شدى دركنار متقين و شير خوردى از پستان ايمان و بريده شدى از شير با سلام و پاكيزه بودىدر حيات و ممات . همانا دل هاى مؤ منين خوش نيست به جهت فراق تو وحال آن كه شكى ندارد در نيكويى حال تو. پس بر تو باد سلام خدا و خشنودى او. و هماناشهادت مى دهم كه تو گذشتى بر آن چه گذشت بر آن برادر تو يحيى بن زكريّا. پسجابر برگردانيد چشم خود را بر دور قبر و شهدا را سلام كرد، بدين طريق : اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيَّتُهَا الْاَرْواحُ الَّتى حَلَّتْ بِفِناءِ قَبْرِ الْحُسَينِ عَلَيه السَّلامُ وَاَناخَتْ بِرَحْلِهِ، اَشْهَدُ اَنَّكُمُ اَقَمْتُمُ الصَّلاةَ وَ آتَيْتُمُ الزَّكوةَ وَ اَمَرْتُمْ بِالمَعْروُفِ وَ نَهَيْتُمْعَنِ الْمُنْكَرِ وَ جاهَدْتُمُ الْمُلْحِدينَ وَ عَبَدْتُمُ اللّهَ حَتّى آتيكُمُ الْيَقينُ. پس گفت : سوگند به آن كه برانگيخت محمّد صلّى اللّه عليه و آله را به نبوت حقه كهما شركت [داريم ] شما را در آن چه داخل شديد در آن . عطيّه گفت : به جابر گفتم : چگونه ما با ايشان شركت كرديم وحال آن كه فرود نيامديم ما وادى اى را، و بالا نرفتيم كوهى را و شمشيرى نزديم ؟ و امااين گروه ، پس جدايى افتاده مابين سر و بدنشان ، و اولادشان يتيم و زنانشان بيوهگشته اند. جابر گفت : اى عطيه ! شنيدم از حبيب خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه مى فرمود:هر كه دوست دارد گروهى را، با ايشان محشور شود و هر كه دوست داشته باشدعمل قومى را، شريك شود در عمل ايشان . پس قسم به خداوندى كه محمّد صلّى اللّه عليهو آله را براستى برانگيخته كه نيّت من و اصحابم بر آن چيزى است كه گذشته بر اوحضرت حسين عليه السّلام و ياورانش .(135) به اين ترتيب ، جابر بن عبدالله انصارى نه تنها خود موفق به زيارت اباعبداللّهالحسين عليه السّلام گرديد، بلكه با رفتار و گفتار خود، زيارت امام حسين عليه السّلامو ساير شهيدان كربلا را در ميان دوستداران اهل بيت عليهم السّلام رواج داد. از آن پس ، شيعيان و دوستداران اهل بيت عليهم السّلام از كوفه ، بصره ، مدينه و سايرمناطق اسلامى به سوى كربلا روان شده و اين صحراى دورافتاده و خشك را به زيارتگاهى مقدس درآوردند و زيارت امام حسين عليه السّلام را به عنوان يك فرهنگ جهادى ودينى در ميان تمامى مسلمانان جهان مطرح كردند. ورود خاندان امام حسين عليه السّلام به كربلا مسئله ديگرى كه لازم است در اين جا به آن اشاره كنيم ، اين است : آيا خاندان امام حسين عليهالسّلام و بازماندگان واقعه كربلا پس از دوران اسارت ، در برگشت از شام به مدينه، وارد كربلا شدند و ورود آنان مطابق با روز اربعين شهادت امام حسين عليه السّلام بود؟ در اين باره ، تاريخ نگاران و سيره نويسان ، ديدگاه واحدى ندارند. برخى معتقدند كهآنان در هنگام رفتن از كوفه به شام ، در حال اسيرى وارد كربلا شدند و اربعين آنحضرت را با سوگوارى خود گرامى داشتند. برخى ديگر مى گويند: آنان پس از بازگشت از شام ، وارد كربلا شده و با جابربنعبدالله انصارى ، همزمان در روز اربعين ، قبر امام حسين عليه السّلام را زيارت كردند.برخى ديگر تنها به حضور جابر در روز اربعين اشاره كرده و از آمدن خاندان امام حسينعليه السّلام سخنى به ميان نياورده اند. برخى ديگر نيز گفته اند: خاندان امام حسين عليه السّلام ، نه در اربعينسال اول ، بلكه در اربعين سال بعد به كربلا رفته و قبر آن حضرت را زيارتكردند. چون ما در صدد تفصيل ماجرا نيستيم ، اشاره اى به ادله و نشانه هاى گفتار فوق نمىكنيم و تنها برداشت شخصى خويش را با توجه به مطالعه منابع گوناگون اسلامى وجمع بندى آنان بيان مى كنيم . به نظر مى آيد كه خاندان اباعبدالله الحسين عليه السّلام پس از آزادى و بازگشت ازشام ، در ميان راه تغيير مسير داده و به جاى رفتن به مدينه ، به سوى كربلا روانشدند. آنان هنگامى وارد سرزمين كربلا شدند، كه جابر بن عبدالله انصارى و عده اى ازدوستداران اهل بيت عليهم السّلام در آن جا به سوگوارىمشغول بودند. ملحق شدن خاندان امام حسين عليه السّلام به ساير سوگواران ، حالت ويژه اى در سرزمينكربلا به وجود آورد و زيارت امام حسين عليه السّلام به طور آشكار و لعن و نفرين كردنبر قاتلان آن حضرت ، صحراى كربلا را طنين انداز كرد و سد شيطانى يزيد وعبيدالله بن زياد در دشمنى با خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را شكست وسيل ابراز محبت و دوستى به اهل بيت عليهم السّلام به ويژه نسبت به امام حسين عليهالسّلام در ميان مسلمانان به راه افتاد و دشمنان را به رسوايى كشانيد. اين گفتار به اين معنا نيست كه جابربن عبدالله و خاندان امام حسين عليه السّلام ، همزماندر روز اربعين وارد كربلا شده باشند. بلكه مسلّم اين است كه جابربن عبدالله انصارىدر روز اربعين در كربلا حضور داشت ، ولى خاندان امام حسين عليه السّلام پس از اربعين ،در روزهاى ديگر و شايد ماه ديگر، غير از ماه صفر وارد كربلا شده اند، امّا ورودشانمصادف بود با حضور جابربن عبدالله انصارى . به اين جهت ، معروف شده است كه اين دو گروه ، همزمان وارد كربلا شده اند. سيدبنطاووس در ( اللهوف على قتلى الطفوف ) در اين باره گفت : قالَ الرّاوى : لَمّا رَجَعَ نِساءُ الْحُسَيْنِ (عَليه السّلام ) وَ عَيالِهِ مِنَ الشّامِ وَ بَلَغُوااِلَى الْعِراق ، قالُوا لِلدّليلِ: مُرَّ بِنا عَلى طَريقِ كربَلاء. فَوَصَلُوا اِلى مَوْضِعِالْمَصْرعِ فَوَجَدُوا جابِر بنِ عبداللّه الا نصارى (ره ) وَ جَماعَةً مِنْ بَنى هاشِمِ وَ رِجالا مِنْ آلَالرَّسولِ صلّى اللّه عليه و آله قَد وَرَدُو الزِيارَةِ قَبرِ الْحُسَين عليه السّلام ، فَوافُوافى وَقتٍ واحِدٍ وَ تَلاقوُا بِالبُكاءِ وَ الْحُزنِ وَ اللَّطْم وَ اَقامُوا الْماتِمَ الْمُقْرِحَةُ لِلْاءكبادِ، وَاجْتَمَعَ اِلَيْهِم نِساءُ ذلِكَ السَّوادِ فَاقاَموُا عَلى ذلِك اءيّاما.(136) از اين گفته به روشنى دانسته مى شود كه حضور جابربن عبدالله انصارى در كربلا،موجب گرديد كه ساير دوستداران اهل بيت عليهم السّلام ، اعمّ از بنى هاشم و وابستگانبه بيت رسالت و امامت ، و اهالى كوفه و بصره ، به طور گروهى و انفرادى واردكربلا شدند و به سوگوارى پرداختند. بدين جهت حضور آنان ، روزها بلكه ماه ها بهطول انجاميد و در همان ايام ، كاروان امام حسين عليه السّلام نيز به آنان ملحق شد. امّا اگر گفته شود كه خاندان امام حسين عليه السّلام در روز اربعين شهادت امام حسين عليهالسّلام در برگشت از شام ، به كربلا رسيدند، اين گفتار نمى تواند با ايّام درازمدتاسارت آنان در كوفه و شام و طى راه طولانى رفت و برگشت مابين دو سرزمين در مدتكوتاه چهل روز، سازگارى داشته باشد. 22 صفر سال 278 هجرى قمرى درگذشت ابواحمد، محمد بن متوكل ، معروف به ( الموفّق باللّه)عباسى.(137) در سال 256 قمرى پس از كشته شدن ( بابكيال ) (يكى از فرماندهان ارشد نظامىعباسيان ) به دستور محمدبن واثق ، معروف به ( المهتدى باللّه ) عباسى ، سربازان وسپاهيان ترك نژاد خليفه ، عصيان كرده و خواستار انتقام خونبابكيال شدند. تعداد آنان ، در حدود ده هزار تن بود. خليفه با سپاهى از مغاربه (سربازانشمال افريقا)، فراغنه (سربازان شرق عالم اسلام مانند خراسان ، افغانستان وماوراءالنهر) و گروهى از سربازان ترك ، به جنگ آنان رفت . ولى تركان بر سپاهيانخليفه پيروز شده و خليفه مهتدى باللّه را دستگير كردند. پس از آن ، احمدبنمتوكل عباسى را كه به دستور مهتدى در زندان بود، آزاد كرده و او را به كاخ خلافتآوردند و به عنوان پانزدهمين خليفه عباسى با او بيعت كردند و او را به ( المعتمد علىاللّه ) ملقب نمودند. اين واقعه در رجب سال 256 هجرى قمرى واقع گرديد.(138) پس از قدرت گرفتن معتمدعباسى ، برادرش ابواحمد، محمد بنمتوكل ، معروف به الموفق باللّه كه مردى زيرك و كاردان بود، به قدرت رسيد. او، از سوى معتمد ولايت مكه را بر عهده داشت . امّا هنگامى كه درگيرى سپاهيان معتمد بانيروهاى صاحب زنج در جنوب عراق شدت پيدا كرد و معتمد در برابر زنگيان نتوانست ،كارى از پيش برد و روز به روز بر قدرت صاحب زنج افزايش پيدا مى كرد، در اينهنگام موفق عباسى از مكه به يارى برادرش شتافت . معتمدعباسى براى تقويت برادرش موفق باللّه ، حكومت مكه ، مدينه ، كوفه ، يمن ،بغداد، واسط، سواد، كوره هاى دجله ، بصره و اهواز را به وى سپرد. هم چنين درسال 258 قمرى ولايت مصر، قنسرين و عواصم را به موفق واگذار كرد، تا باگردآورى سپاهى عظيم به نبرد صاحب زنج پردازد.(139) معتمدعباسى با اين گونه كارها، بيشتر مناطق تحت حكومت را به برادرش سپرد. بدين جهتموفق باللّه ، به فرد توان مند خلافت تبديل گرديد. تمام امور كشورى و لشكرىخلافت ، با تدبير و خواست وى تنظيم مى يافت . در عصر خلافت معتمد و قدرتمندى برادرش موفق ، رويدادهاى بزرگ و سرنوشت سازىدر جهان اسلام به وقوع پيوست كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم . 1 - قيام صاحب زنج در بصره و جنوب عراق . 2 - قيام ابراهيم بن محمد، از نوادگان محمدبن حنفيه در مصر. 3 - قيام على بن زيدعلوى در كوفه . 4 - قدرت گرفتن يعقوب بن ليث صفارى در شرق عالم اسلام و استيلاى او بر فارس ،طبرستان و خراسان . 5 - ظهور دولت سامانيان در ماوراءالنهر. 6 - قدرت گرفتن احمدبن طولون در مصر و شام . 7 - جنگ با خوارج در موصل و شمال عراق . 8 - ظهور دولت علويان در طبرستان . معتمدعباسى در سال 261 قمرى ، پسر خردسال خود به نام جعفر را به ولايت عهدىبرگزيد و او را ( المفوض باللّه ) لقب داد و حكومت مناطقى چون افريقا، مصر، شام ،جزيره ، موصل و ارمنستان را به او سپرد و موسى بن بغاه را با او همراه كرد. هم چنينبرادر خود، موفق باللّه را پس از جعفر به ولايت عهدى برگزيد و وى را به (الناصربالله و الموفق للّه ) ملقب ساخت و حكومت شرق عالم اسلام ، مناطق ايران ، عراق، عربستان و يمن را به او سپرد. معتمد، وصيت كرد كه پس از مرگ او، اگر جعفر به حد بلوغ رسيده باشد، به خلافترسد، ولى اگر به حد بلوغ نرسيد، موفق بالله ، خلافت را بر عهده گيرد و ولايتعهدى خويش را به جعفر واگذار كند.(140) هر چه زمان مى گذشت ، بر قدرت و شوكت موفق بالله افزوده مى شد و گرايش مردمبه وى زيادتر مى گرديد.(141) معتمدعباسى از فزونى قدرت برادرش در امرخلافت ، رشك مى برد و در نهان احساس خطر و ناراحتى مى كرد. تا اين كه درسال 269، خويشتن دارى اش از دست داد و براى كوتاه كردن دست موفق بالله ، از احمدبنطولون ، حاكم مصر و شام يارى خواست و جهت پيوستن به او راهى مصر گرديد. ولى باتدبير فرماندهان و طرفداران موفق باللّه ، به آرزوى خويش دست نيافت و باسرافكندگى به دارالخلافه در سامرا برگشت . در كنار موفق باللّه ، فرزندش ابوالعباس ، كه بعدها به ( المعتضد ) ملقّب گرديد،نيز به قدرت رسيد و فرماندهى بسيارى از جنگ ها را بر عهده گرفت و پيروزى هاىچندى به دست آورد. سرانجام موفق باللّه عباسى ، پيش از مرگ برادرش معتمدعباسى ، در 49 سالگى ، درماه صفر سال 278 قمرى به علت بيمارى نقرس ، زمين گير شد و توان سوارشدن برمركب را از دست داد. وى بنا به روايت ابن خلدون ، هشت روز مانده به پايان صفرسال 278، وفات يافت و در رصافه به خاك سپرده شد. پس از مرگ او، سرداران و سپاهيانش گردآمده و با پسرش ابوالعباس به ولايت عهدىبيعت كردند و وى را ملقّب به ( المعتضد ) نمودند.(142) ولى بنا به روايت ابن عساكر، در تاريخ وفات موفق باللّه ، دوقول نقل شده است : بنا بر قول اوّل ، وى در هشتم صفر و بنا برقول دوّم ، هشت روز مانده به پايان ماه صفر سال 278، بدرورد حيات گفت .(143) موفق باللّه ، گرچه به عنوان خليفه عباسى شناخته نشده است ، وليكن در مدت بيست وسه سال از خلافت برادرش معتمدعباسى ، حدود 22سال قدرتمندترين شخص حكومت بود. 27 صفر سال 11 هجرى قمرى كشته شدن ( اسود عنسى ) متنبّى زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ،به تدبيرفرمانداريمن (144) اءسودعنسى كه نامش عبهلة بن كعب و ملقّب به ( ذوالخمار ) بود، در سالهاى آخر عمرپيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله ، در يمن ادّعاى پيامبرى نمود و خود را به ( رحمان يمن) معروف ساخت .(145) ادّعاى دروغين وى ، مقارن بود با ادّعاى ( مسليمه كذّاب ) و ( سجّاح دختر حارث تميمى )در يمامه و ادّعاى ( طليحه بن خويلد ) در طايفه بنى اسد. اين سه تن ، پس از رحلتپيامبر صلّى اللّه عليه و آله و در اوائل خلافت ابوبكر ادعاى دروغين خود را آشكار ساختندو مورد هجوم نيروهاى خليفه قرار گرفتند. اين چهار مدعى دروغين ، موجب گمراهى و ارتداد بسيارى از مردم عرب در مناطق يمن ، يمامه وحجاز گرديدند. اءسودعنسى ، كاهنى شعبده باز و شيرين سخن و خوش گفتار بود كه پيش از درگذشتباذان (حاكم ايرانى نژاد يمن )، زمينه اى براى ادعاى دروغين پيامبرى نيافته بود، زيراتا زمانى كه ( باذان ) زنده بود و به عنوان استاندار منصوب پيامبراكرم صلّى اللّهعليه و آله در يمن حكمرانى مى نمود، چنان استيلايى بر يمن داشت كه همه اهالى آن منطقه، ايمان آورده و به پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله گرويده بودند. امّا پس ازدرگذشت باذان و تجزيه شدن حكومت يمن در دست چندعامل تازه منصوب شده از سوى پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ، مخالفان اسلام در آنسرزمين قدرت يافته و مسلمانان را تضعيف نمودند. اءسودعنسى كه مترصد چنين وضعيتى بود، شورش را آغاز كرد و در اندك زمانى سراسريمن را به تصرف خويش درآورد و عاملان پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله را ناچار بهگريز از منطقه كرد و شهربن باذان را كه پس از درگذشت پدرش بر منطقه اى از يمنحكومت داشت و به جنگ او رفته بود، در جنگ به شهادت رسانيد و با همسرش بنام ( آزاد) به اجبار و اكراه ازدواج كرد. پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله به عاملان خود در يمن و حضرموت ، پيام فرستاد كههمه ، دست به كار شده و با اتحاد و جهاد خود، از پيشروى كفر و ضلالت جلوگيرىنمايند. تمامى عاملان پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و صاحب نفوذان مسلمان و مسيحى در يمن ،همداستان شده تا در يك زمان مناسب بر اسودعنسى بتازند و او را از ميان بردارند. ولى اواز اتّحاد دشمنان خود باخبر گرديد و جمعيت آنان را پراكنده كرد. فيروز كه پس از درگذشت باذان و كشته شدن شهربن باذان به دست اسود عنسى ،رياست ايرانيان مقيم يمن را (كه معروف به ابناء بودند) بر عهده داشت ، با ( آزاد )بيوه شهربن باذان كه به اجبار به همسرى اسودعنسى درآمده بود و دخترعموى فيروزبود، هم پيمان شد تا در فرصتى مناسب اسودعنسى را بهقتل رسانند. سرانجام با تدبير اين بانوى شجاع و مسلمان ايرانى تبار (يعنى آزاد)،اسودعنسى در شب 27 صفر سال 11 هجرى قمرى به دست فيروز، به هلاكت رسيد وتوطئه بزرگ شيطانى كه مى رفت فراگيرتر گردد و حتّى به حجاز هم سرايت كند،از ريشه كنده شد. جبرئيل امين ، اين خبر مسرت بخش را به پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله رسانيد. آنحضرت در حالى كه آخرين روز عمرش را طى مى كرد و در بستر بيمارى افتاده بود،بسيار خرسند گرديد و فرمود: ديشب عنسى بهقتل رسيد، مردى خجسته به نام فيروز او را كشت . امّا رسولان يمن كه خبر هلاكت اسودعنسى را از سوى فيروز به مدينه مى آوردند، هنگامىبه مدينه منوّره رسيدند كه پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله رحلت كرده بود و مسلماناندر رحلت او سوگوار بودند.(146) فتنه اسودعنسى از آغاز تا پايان آن ، به مدت سه ماه و به روايتى ، چهار ماه ادامه داشت، تا به دست مردى از تبار ايرانيان كشته شد و غائله اش پايان يافت .(147) 27 صفر سال 11 هجرى قمرى ماءموريت ( اسامة بن زيد ) از سوى پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آلهبراى تجهيزسپاه اسلام جهت نبرد با روميان (148) پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله پس از بازگشت از حجة الوداع ، در آخرين روزهاى عمرشريف خود جهت نبرد با روميان كه از شمال غربى شبه جزيره عربستان در صددلشكركشى به سرزمين هاى مسلمانان بودند، سپاهى منظم از مهاجران و اءنصار مدينهترتيب داد و به همگان فرمان داد تا در آن شركت جسته و با روميان متجاوز به جهادبرخيزند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، فرماندهى اين سپاه بزرگ و پرمخاطره را به جوانىنورس به نام اُسامه فرزند زيدبن حارثه (كه پدرش پيش از اين در جنگ تبوك به دستروميان كشته شده بود) سپرد. اسامه در آن زمان بيش از هفده يا هجدهسال نداشت . پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله با دست مبارك خود پرچمى براى اسامهبست و به دست او داد و فرمود: به نام خدا و در راه خدا نبرد كن ، با دشمنان خدا پيكارنما، سحرگاهان بر اهالى ( اُنبا ) حمله بر و اين مسافت را آن چنان سريع طى كن كهپيش از آن كه خبر حركت تو، به آنجا برسد، خود و سربازانت به آن جا رسيده باشيد. اسامه ، به فرمان پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آله از مدينه خارج شده و ( جُرف )(مكانى در سه ميلى شهر مدينه به سمت شام ) را پادگان نظامى سپاهيان خويش قرار داد. مسلمانان واجد شرايط رزم از انصار و مهاجر، از جمله ابوبكر، عمربن خطاب ، سعدبناءبى وقاص ، سعيدبن زيد، ابوعبيده و قتادة بن نعمان در آن لشكرگاه حضور يافتند. برخى از آنانى كه از ماجراى غديرخم و نصب اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام، به امامت و رهبرى مسلمانان از سوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ،دل خوشى نداشته و خروج اين سپاه بزرگ از مدينه را مطابق با اهداف واميال خود نمى ديدند، بر آن حضرت خورده گرفته كه چرا وى ، جوانى كم سنّ وسال و كم تجربه را بر آنان مقام اميرى داده است . در صورتى كه بزرگان و متنفذانفراوانى در ميان ياران و صحابه وى وجود دارند كه پيشينه رزم و جهاد آنان در راه خدابر همگان روشن است و در اين راه داراى تجربياتى فراوان هستند. پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آله از گفتار آنان ، ناراحت و خشمگين شد و براى زدودنافكار سخيف و نادرست آنان ، راهى مسجد شد و بر فراز منبرقرار گرفت و پس از حمد وثناى الهى فرمود: اى مردم ، گفتار برخى از شما به من رسيد و درباره انتخاب اسامهبه اميرى لشكر به من طعنه زديد. شما همانيد كه پيش از اين ، درباره امير لشكر نمودنپدرش زيد، مرا سرزنش كرده بوديد. سوگند به خداى سبحان اگر زيدبن حارثهبراى سردارى سپاه ، لياقت و شايستگى داشت ، فرزند او اسامه نيز شايستگى چنينمقامى را دارد و اگر در ميان مردم ، دوستدارترين آنان نسبت به من وجود داشته باشند كهمردم از او سفارش پذيرند، همانا اسامه بهترين آن ها است . آن گاه ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه از شدت تب ، رنجور و ناتوانبود از منبر فرود آمد و به خانه خويش بازگشت و مسلمانانى كه در سپاه اسامه نامنويسى كرده بودند، دسته ، دسته مى آمدند و ازرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خداحافظى كرده و سپس به لشگرگاه بازگشت مىكردند.(149) سرانجام سپاه اسلام به سوى روم به حركت درآمد ولى هنوز از مدينهچندان فاصله نگرفته بود كه از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله باخبر گرديد.همين اءمر موجب اندوه سپاهيان اسلام و دست مايه برخى از فرصت طلبان و بازگشت آنانبه مدينه گرديد. به همين جهت اين سپاه بزرگ براى مدّتى موقّت از هم پاشيد و شيرازهآن با پراكنده شدن مسلمانان سوگوار در هم ريخت (150) تا اين كه خلافت ابوبكربناءبى قحافه استقرار پيدا كرد. از آن پس سپاه اسلام به رهبرى اسامه به سوىسرحدات روم عازم گرديد.(151) تاريخ انتخاب اسامة بن زيد به فرماندهى سپاه اسلام از سوىرسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، مورد اتّفاق مورّخان شيعه واهل سنت نيست . زيرا مورّخان اهل سنّت ، از جمله واقدى در مغازى خود،(152) آن را روز 27صفر سال يازدهم هجرى قمرى دانسته اند.(153) غير از طبرى كه آن را محرمسال 11 هجرى مى داند.(154) از آن جا كه آنان رحلت پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آله را در روز 12 ربيعالاوّل مى دانند، بايد فاصله ميان انتصاب اسامه و رحلت پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آلهبه مدت 15 روز باشد. ولى مورخان و دانشمندان شيعه به پيروى ازاهل بيت عليهم السّلام و نوادگان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، رحلت آن حضرت راروز 28 صفر دانسته اند. بنابراين اگر فاصله ميان انتخاب اسامه و رحلت پيامبر صلّىاللّه عليه و آله را همان 15 روز قرار دهيم ، به ناچار بايد بپذيريم كه تاريخ انتخاباسامه به فرماندهى سپاه اسلام ، در دهه دوّم (يعنى سيزدهم ) صفر مى باشد. 28 صفر سال 11 هجرى قمرى رحلت پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله در مدينه منوّره حضرت محّمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب صلّى اللّه عليه و آله آخرين پيامبرالهى است كهمردم را به يگانگى خداوند متعال و عدالت اجتماعى در دنيا و زندگى در سراى ديگردعوت كرد و اديان آسمانى را با رسالت و تبليغ خويش به اتمام واكمال رسانيد.(155) آن حضرت ، بنا به روايت شيعه ، در بامداد روز جمعه 17 ربيعالاوّل ، نخستين سال عام الفيل در مكّه معظمه از مادرى پارسا و موحّد به نام ( آمنه بنت وهب) ديده به جهان گشود و جهان تيره و ظلمانى آن عصر را با اءنوار خويش جلوه گر ساخت. پيروان اهل سنت نيز، معتقدند كه آن حضرت در ماه ربيعالاوّل ، ولى در روز دوشنبه ديده به جهان گشود. امّا از اين كه چه روزى از روزهاى اين ماهبوده است ، اتفاق نظر ندارند. روز دوّم ، روز هشتم ، روز دهم ، روز دوازدهم و روز بيست ودوم ، از جمله اقوالى است كه از آن ها درباره ميلادرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است . آنان معتقدند كه تولد پيامبر صلّى اللّهعليه و آله ، معراج آن حضرت ، هجرتش به مدينه و وفاتش در چنين روزى اتفاق افتادهاست .(156) عمر شريف آن حضرت در هنگام رحلتش ، 63 سال بود كه 23سال آخر آن را در اءمر رسالت و پيامبرى گذرانيد. آن حضرت در چهل سالگى به رسالت مبعوث گرديد. در آغاز به مدت سهسال به طور پنهان وسپس به مدت ده سال به طور آشكار در مكه معظمه ، مردم را بهتوحيد و دين اسلام دعوت كرد. در اين راه ، آزارهاى فراوان روحى و جسمى از معاندان ومشركان قريش تحمل كرد و سرآخر كه با توطئه آنان درقتل خود مواجه گرديد، به ناچار سوى مدينه (يثرب ) مهاجرت نمود و اين شهر را پايگاهدعوت اسلام و تمركز مسلمانان قرار داد و نخستين پايه هاى حكومت اسلامى را در آن بنانهاد. از آن پس به مدت ده سال در اين شهر مقدس اقامت گزيد و با انواع دشمنى ها و دسيسههاى مشركان مكه و ساير طوايف و قبايل عربستان ، مقابله كرد و بسيارى از آنان را بهدين اسلام و راه روشن الهى هدايت گر شد و مناطق مهمى از سرزمين عربستان ، همانند مكهمعظمه ، طائف ، يمن و نواحى مسكونى شبه جزيره عربستان را در پوشش نظام حكومتىاسلامى قرار داد. سرانجام در 63 سالگى پس از انجام مراسم حجة الوداع و معرفى حضرت على عليهالسّلام به جانشينى خويش در غديرخم ، آثار بيمارى در آن حضرت هويدا شد و پس ازتحمل چندين روز بيمارى روح ملكوتى اش به اعلى عليين پيوست و در جوار رحمت الهىقرار گرفت . در تاريخ رحلت پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ميان شيعه واهل سنّت ، اتفاق نظر نيست . زيرا تاريخ نگاران و سيره نويسان شيعه به پيروى ازاهل بيت عليهم السّلام ، تاريخ رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را روز دوشنبه 28صفر سال يازدهم هجرى قمرى دانسته اند، وليكن علماىاهل سنّت تاريخ آن را در ماه ربيع الاوّل ذكر كرده اند و در اين كه چه روزى از ربيعالاوّل بوده است ، اختلاف دارند. برخى روز اوّل ، برخى روز دوّم و برخى روز دوازدهم وعده اى روز ديگرى از اين ماه را دانسته اند.(157) واقدى از جمله كسانى است كه رحلت آن حضرت را در روز دوشنبه دوازدهم ربيعالاوّل مى داند.(158) به هر تقدير، علّت وفات آن حضرت ، تناول كردن غذاى مسمومى بود كه يك زن يهودىبه نام ( زينب ) در جريان جنگ خيبر به آن حضرت خورانيده بود. معرف است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در بيمارى وفاتش مى فرمود: اين بيمارى ازآثار غذاى مسمومى است كه آن زن يهودى پس از فتح خيبر براى من آورده بود. احاديث معتبرى وارد شده است كه آن حضرت ، نه به مرگ طبيعى ، بلكه به شهادت ازدنيا رفت . چنان كه صفّار به سند معتبر از امام صادق عليه السّلام روايت كرد: در روزخيبر آن حضرت را از طريق گوشت بزغاله زهر دادند. چون حضرت ، لقمه اىتناول كرد، آن گوشت به سخن آمد و گفت : اىرسول خدا مرا به زهر، آلوده كرده اند! پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در بيمارى وفاتش مى فرمود: امروز پشت مرا آن لقمه اى راكه در خيبر تناول كرده ام ، درهم شكست . هيچ پيامبر و وصى پيامبرى نيست مگر بهشهادت از دنيا برود.(159) پس از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه عده اى از سران وسياستمداران مهاجر و انصار در سقيفه بنى ساعده گردآمده و درباره جانشينى آن حضرتبه مجادله و منازعه پرداخته بودند، حضرت على عليه السّلام به اتفاق برخى ازعموزادگان خويش به غسل دادن و كفن كردن بدن مطهر پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهپرداخت . آن گاه بدن شريف آن حضرت به مدت دو روز جهت وداع واپسين امت و سوگوارىاهل بيت عليهم السّلام و نمازگزاردن اهالى مدينه بر بدن مطهر آن حضرت ، با احترامويژه اى نگهدارى شد و سپس در روز چهارشنبه ، به خاك سپرده شد. اهل بيت عليهم السّلام و وابستگان آن حضرت و بزرگان صحابه درباره مكان تدفينبدن مطهر آن حضرت به گفت وگو پرداختند و هر كدام پيشنهاد خاصى ارائه كردند.حضرت على عليه السّلام كه متكفل تجهيز بدن آن حضرت و از نزديكترين مردان به آنحضرت بود، فرمود: إ نّ اللّه لم يقبض روح نبيّه إ لّا فى اءطهر البقاع و ينبغى اءنيدفن حيث قبض ؛(160) به درستى كه خداى سبحان ، جان پيامبرى را نمىگيرد مگر در پاكيزه ترين مكان ، و سزاوار است در همان مكانى كه قبض روح شد، در همانجا دفن گردد. گفتار مستدل و روح نواز اميرمؤ منان على ابن اءبى طالب عليه السّلام مورد پسند همگانقرار گرفت و بدن مطهر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را در همان مكانى كه جان بهجان آفرينان تسليم كرده بود، دفن نمودند. طبرى ، پيشنهاد دفن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را، در همان مكانى كه وفات يافت ،به ابوبكر منتسب كرد و از او نقل كرد: ما قبض نبىُّ إ لّا يدفن حيث قبض ؛هيچ پيامبرى از دنيا نخواهد رفت ، مگر اين كه در همان مكانى كه قبض روح شد دفنگردد.(161) هم اكنون مرقد مطهر آن حضرت در داخل مسجدالنبى صلّى اللّه عليه و آله قرار دارد وزيارت گاه مسلمانان و مشتاقان آن حضرت از سراسر عالم است .
|
|
|
|
|
|
|
|