|
|
|
|
|
|
د - چگونگى قيام از برخى روايات به دست مى آيد كه شيعيان و دوستداراناهل بيت عليهم السّلام در كوفه با آگاهى از روحيه مبارزه جويى زيدبن على عليه السّلامو مخالفت پنهان و آشكار او با دستگاه خلافت بنى اميه ، از او دعوت كردند كه از مدينهبه كوفه رفته و رهبريت قيام ضد اموى را بر عهده گيرد. زيد با برادر بزرگوارش امام محمدباقر عليه السّلام در اين باره مشورت كرد. امامعليه السّلام وى را از زود هنگام بودن قيام و بى نتيجه بودن آن ، باخبر كرد.(54) به همين جهت ، زيد به احترام نظر امام و برادرش امام محمّد باقر عليه السّلام در حيات آنحضرت ، اقدام به قيام و مبارزه نكرد. اما چند سال پس از شهادت امام محمدباقر عليه السّلام ، كه زورگويى ها و رفتارهاىتبعيض آميز عامل خليفه در مدينه غيرقابل تحمل شده بود، زيد به شام رفت تا از دست وىدر نزد هشام بن عبدالملك شكايت نمايد. ولى هشام ، نه تنها به شكايت هاى زيد اعتنايىنكرد، بلكه او را از شام بيرون نمود. اين امر سبب گرديد كه زيد، تصميم نهايى خود را بگيرد و به سوى كوفه رهسپارگردد تا در جمع مبارزان اين شهر با دستگاه خلافت به مبارزه و قيام برخيزد. وى پس از آن كه وارد كوفه شد، مردم اين شهر را به طور پنهانى به مبارزه دعوت كردو عده اى به او پيوستند ولى زيد تعداد آنان را براى يك مبارزه كافى نمى دانست . بههمين جهت پس از چهار ماه اقامت در كوفه ، تصميم به خروج از اين شهر گرفت تا بهمدينه برگردد. اما مخالفان بنى اميه و شيعيان كه از تصميم او آگاهى يافته بودند،به سراغش رفته و او را در قادسيه يافتند و از وى درخواست كردند كه به كوفهبرگردد و آنان او را به طور جدى يارى خواهند داد ونيروى رزمى و تجهيزات جنگى لازمرا برايش فراهم خواهندكرد. زيدبن على عليه السّلام دوباره به كوفه برگشت و به مدت ده ماه در اين شهر اقامتنمود و دو ماه از آن را به بصره رفته و مردم اين منطقه را نيز به مبارزه دعوت كرد. تشكيلات و نيروسازى زيد چنان با برنامه و پنهان كارى پيش مى رفت كه يوسف بنعمر، استاندار كوفه با تمام تلاشى كه به كار مى بست ، اطلاعات چندانى از او بهدست نمى آورد. تا اين كه هشام ، نامه اى به استاندار كوفه نوشت و او را از خطر قريبالوقوع زيد بن على عليه السّلام با خبر گردانيد. يوسف بن عمر از آن زمان ، حساس تر شد و با تمام تلاش در پى يافتن زيد برآمد.زيدبن على عليه السّلام با ارسال نمايندگانى به برخى از شهرهاى ديگر، مانند مدائن، بصره ، واسط، موصل ، خراسان ، رى و جزيره ، شيعيان اين مناطق را به قيام ضد اموىدعوت كرد. تنها در كوفه پانزده هزار نفر با او بيعت كرده و اعلان آمادگى مبارزه نمودند. در ميان بيعت كنندگان ، فرقه هاى مختلف فقهى و كلامىاهل سنت و پيروان اهل بيت عليهم السّلام حضور داشتند و همگان در مبارزه بر ضد امويان همراءى شده بودند. يوسف بن عمر براى يافتن زيد، اقدام به كارهاى مختلفى نمود و فضاى كوفه رابسيار تيره و تار كرد. همين امر سبب گرديد كه زيدبن على عليه السّلام يك هفته زودتراز موعد مقرر قيامش را آغاز نمايد. بدين جهت تعداد كمى از بيعت كنندگان توانستند خود رابه زيد رسانيده و در ركاب او حاضر شوند. زيد در روز اول صفر سال 120 قمرى (به روايتى 121 و به روايتى ديگر 122) باشعار ( يا منصور امت امت ) كه شعار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در جنگ بدر بود، قيامخود را آغاز كرد. تعداد ياران او از 220 تا 500 تن تجاوز نمى كرد. آنان كه باسپاهيان يوسف بن عمر و سپاهيانى كه از شام آمده بودند به جنگ و گريز پرداختند.درگيرى ميان طرفين ، دو روز ادامه يافت . تعداد زيادى از سپاهيان شامى به دست يارانزيد كشته و زخمى شدند. با اين كه ياران زيد نسبت به شاميان و سپاهيان يوسف بن عمر بسيار اندك بودند، در عينحال ، دو روز مبارزه را با سرافرازى به پيش بردند. اما در گرماگرم نبرد تيرى به پيشانى زيدبن على عليه السّلام اصابت كرد و او را ازكار انداخت . يارانش با فرارسيدن شب ، پراكنده شده و تعداد اندكى از آنان ، بدن نيمهجان وى را در خانه يكى از شيعيان مخفى كرده و براى درمانش پزشكى آوردند. پزشكپس از تلاش زياد، چاره اى جز بيرون آوردن پيكان تير از پيشانى زيد نديد. اما همين كهتير را بيرون آورد، روح شريفش از بدن مفارقت كرد و به لقاءالله پيوست . ياران و فرزندان او، بدنش را در جويى دفن نموده و بر روى آن آب روان جارى كردند. از زيدبن على عليه السّلام در هنگام شهادتش ،چهل و دو سال گذشته بود.(55) بازماندگان سپاه زيد و فرزندان او، از جمله يحيى بن زيد، پس از دفن بدن وى ،پراكنده شده و بسيارى از آنان ، توانستند از كوفه گريخته و به شهرهاى ديگر روند. يوسف بن عمر كه براى پيداكردن جسد زيد، جايزه مهمى تعيين كرده بود، با راهنمايىيكى از آنانى كه شاهد دفن وى بود، مدفن او را پيداكرد و پس از نبش قبر، سرش را ازبدن جدا كرد و براى هشام بن عبدالملك در شام فرستاد و بدنش را در محله كناسه كوفهبه دار آويخت . به همراه زيد، بدن برخى از ياران نزديك او چون نصربن خزيمه ، معاوية بن اسحاق وزيادبن عبدالله فهرى نيز به دار آويخته شد. بدين ترتيب ، قيامى كه مى رفت ريشه ظلم و تجاوز را در جامعه اسلامى ، به ويژه درمنطقه عراق به خشكاند و نهال عدالت اسلامى را بارور كند، به دست دژخيمان خليفه اموىبه شكست و نابودى كشيده شد. اين واقعه ، به همان صورتى كه امام محمدباقر عليه السّلام و امام جعفرصادق عليهالسّلام پيش گويى و پيش بينى كرده بودند، واقع گرديد. به دستور دستگاه خلافت جسد زيد و يارانش بر بالاى چوبه هاى دار باقى مانند وبراى پاسدارى از آن ها، چهارصد نفر را ماءمور كردند. پس از گذشت چهار سال كه يحيى فرزند زيد در خراسان قيام كرد و به شهادت رسيد وسرش را نزد وليدبن يزيد (دهمين خليفه امويان ) در شام بردند، وى دستور داد تا جسدزيد را آتش زده و خاكسترش را بر باد دهند.(56) خبر شهادت زيد بن على عليه السّلام و يارانش در كوفه ، موجب بيدارى مردم و سرآغازقيام هاى مختلف آنان گرديد. امام صادق عليه السّلام هنگامى كه از شهادت زيد با خبرشد، بسيار ناراحت و اندوهناك گرديد و در مرگ او بسيار گريست . آن حضرت به مبلغهزار دينار در ميان خانواده هايى كه در يارى زيد، خسارت ديده و يا كسان خويش را از دستداده بودند، تقسيم كرد. از جمله به خانواده عبدالله بن زبير، برادرفضيل رسّان مبلغ چهار دينار رسيد.(57) پنجم صفر سال 61 هجرى قمرى شهادت حضرت رقيه بنت الحسين عليه السّلام در شام گرچه اكثر مورخان و سيره نگاران درباره دختران امام حسين عليه السّلام تنها در سكينه وفاطمه عليهماالسلام اتفاق نظر دارند و حضور آنان در واقعه كربلا و پس از ماجراىكربلا را بيان كرده اند وليكن برخى از مورخان ، دختران ديگرى نيز براى امام حسينعليه السّلام برشمردند كه معروفترين آنان حضرت رقيه (س ) است . حضرت رقيه (س ) دختر اباعبدالله الحسين عليه السّلام ، چهار يا سهسال پيش از واقعه كربلا (ميان سال هاى 57 و 58 هجرى قمرى ) در مدينه منوره ديده بهجهان گشود. نام مادرش در منابع تاريخى به درستى بيان نشده است . گويا مادرش ( امالولد ) امام حسين عليه السّلام بوده است . به هر تقدير، هنگامى كه امام حسين عليه السّلام از مدينه منوره هجرت كرد و به سوىمكه معظمه و از آن جا به كربلا روان گرديد، اين دختر چهارساله نيز بسان سايرفرزندان آن حضرت ، در اين سفر بزرگ حضور داشت و تمام رنج ها و سختى هاى ايامهجرت و دورى از وطن و ناملايمات زندگى راتحمل كرد. وى پس از شهادت امام حسين عليه السّلام به همراه ساير بازماندگان واقعه كربلا، بهاسارت سپاه يزيد درآمد و از كربلا به كوفه و از كوفه به شام برده شد. پس از چندروز اقامت در شام و مشاهده سنگدلى هاى يزيد و يزيديان ، وتحمل سخت ترين ايام اسارت ، در دمشق وفات يافت . از اين كه وفاتش در ماه صفر سال 61 هجرى قمرى واقع شده است ، ترديدى در آن نيست. ولى در اين كه چه روزى از ماه صفر بوده است ، اطلاع دقيقى به دست نيامده است . تنهابرخى از تقويم هاى رايج ، پنجم صفر را روز وفات آن حضرت بيان كرده اند. در اين جا مناسب است آن چه را كه مرحوم شيخ عباس قمى در منتهى الامال از كتاب ( كامل بهايى ) درباره اين دخترخردسال امام حسين عليه السّلام نقل كرده است ، بيان كنيم : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى ، حال مردانى كه در كربلا شهيد شده بودند، برپسران خود و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هركودكى را وعده مى دادند كه پدر توبه فلان سفر رفته است بازمى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بودچهارساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السّلام كجاست ؟ اين ساعتاو را به خواب ديدم سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغاناز ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد وحال تفحص كرد. خبر بردند كه حال چنين است . آن لعين درحال گفت كه بروند و سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس رابياوردند و در كنار آن دختر چهارساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست ! آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليمكرد.(58) معروف است كه حضرت رقيه در خرابه شام از دنيا رفت . مزار اين مخدره درحال حاضر در يك بازارچه قديمى دمشق كمى دور از مسجد اموى قرارگرفته است وعاشقان حرم حسينى به زيارتش مى شتابند.(59) هفتم صفر سال 128 هجرى قمرى ميلاد مسعود امام موسى كاظم عليه السّلام ، امام هفتم شيعيان امام موسى كاظم عليه السّلام در هفتم صفر سال 128 هجرى قمرى در اءبوا(محلى ميان مكهو مدينه ) ديده به جهان گشود و با نور خود جهان هستى را روشن كرد. پدرش امام جعفر صادق عليه السّلام امام ششم شيعيان ، و مادرش حميده بربريه ، معروفبه حميده مصفاة است . امام موسى بن جعفر عليه السّلام ملقب به كاظم ، صابر، صالح ، امين و عبد صالح است وكنيه شريف او، ابوابراهيم ، ابوالحسن و ابوعلى است كه در ميان محدثان به ابوالحسناوّل معروف است .(60) امام كاظم عليه السّلام در مكتب علمى و معنوى پدرش امام جعفرصادق عليه السّلام پرورشيافت و در ميان علويان كه نخبگان امت اسلام و پاك ترين ريشه هاى انسانى بودند، بهبزرگى و شرافت نايل آمد. به طورى كه پس از شهادت پدرش امام جعفرصادق عليهالسّلام در شوال 148 قمرى ، به مقام عظماى ولايت و امامت رسيد و اكثر ياران و اصحابپدرش به امامتش اقرار و اعتراف كردند. امام كاظم عليه السّلام در عصر حكومت مروان بن محمداموى (معروف به مروان حمار) كهآخرين خليفه امويان بود، به دنيا آمد و در آن زمان جنبش عظيمى بر ضد امويان ، جهاناسلام را فراگرفته بود و سرانجام در محرمسال 132 قمرى با كشته شدن مروان حمار، حكومت 98 ساله امويان به پايان آمد و بنىعباس كه شاخه اى از هاشميان بودند، حكومت مسلمانان را به دست گرفتند. آنان گرچهقيام خويش را با عنوان ( الرّضا من آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله ) آغاز كرده و بهپيروزى رسانيده بودند ولى پس از به دست گرفتن قدرت ، علويان را كه تنهابازماندگان خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بودند، از سياست و حكومت به كنارىنهادند. بنى عباس ، به ويژه منصوردوانقى (دومين خليفه عباسى ) مبارزه بى امانى با ساداتحسنى و سادات حسينى در پيش گرفتند و چون آنان را رقيبان اصلى و جدى خود مىدانستند، تلاش كردند تا آنان را به طور كلى ريشه كن نمايند. امام موسى كاظم عليه السّلام در مدت عمر شريف خويش ، علاوه بر حكومت مروان بنمحمداموى ، حكومت ستم گرانه پنج تن از عباسيان (يعنى : سفاح ، منصور، مهدى ، هادى وهارون ) را تحمل كرد. آن حضرت چند بار در عصر مهدى ، هادى و هاروى از مدينه به بغداد فراخوانده شد و موردآزار و شكنجه هاى حكومتى قرارگرفت . امام موسى كاظم عليه السّلام در 20 سالگى به امامت رسيد. مدت امامت آن حضرت ، 35سال بود و امامت آن حضرت مصادف بود با خلافت و حكومت هاى پى درپى منصور، مهدى ،هادى و هارون الرشيد. آن حضرت جمعا به مدت 14 سال ، به روايتى 7سال و به روايت ديگر 4 سال از عمر شريف خود را در زندان هاى عباسيان گذرانيد. سرانجام در 55 سالگى ، در بيست وپنجم رجبسال 183 قمرى در زندان سندى بن شاهك در بغداد، به دستور هارون مسموم گرديد وبر اءثر اين مسموميت به شهادت نايل آمد. بدن شريف آن حضرت را پس از شهادت ، از زندان بيرون آورده و در مقابر قريش درحوالى بغداد، كه هم اكنون معروف به كاظمين است ، دفن نمودند.(61) صاحب كشف الغمه ، در توصيف امام هفتم شيعيان چنين آورده است : او، پيشوايى كبيرالقدر، عظيم الشاءن و كثيرالتهجد بود. در اجتهاد، تلاش فراوان و درعمل كوشش تمام مى نمود. كرامت هايش براى همگان مشهود بود. در عبادت هايش مواظب طاعاتبود. در شب ، بيدار و به سجده و عبادت مى پرداخت و در روز، روزه دار بود و تصدق مىكرد. به خاطر بردبارى زياد و بخشش از خطاكاران ، به كاظم (فروبرنده خشم )معروف گرديد. در برابر بدى ها، نيكى مى كرد و از جنايت جنايت كاران مى گذشت . بهخاطر كثرت عبادت ، عبدصالح خوانده شد. در عراق به باب الحوائج الى الله معروفگرديد و برآورده شدن نيازها و حاجت هاى توسل جويان به كرامت ها و مقام هاى وىبستگى تمام يافت و عقل در آن امور به حيرت و علم به حيرانى افتاد. به همين جهت ،عقل و علم حكم مى كنند كه او در نزد پروردگار داراى مقام و قدم صدق است و اين ، هم چنانتداوم دارد.(62) اَلسّلامُ عَليك يا بابَ الحَوائج الى اللّه ، يا حُجّة اللّه عَلى خَلقِه ، يا مَولاىَمُوسَى بن جَعفر (عَلَيه وَ على آبائه الطّاهرين وَ على اءبنائه المَعصُومين آلاف التحية والسّلام ) و رحمة الله و بركاته . هشتم صفر سال 35 هجرى قمرى وفات سلمان فارسى در مدائن سلمان فارسى از شخصيت هاى اسلامى بلندآوازه و از صحابه معروف پيامبراكرم صلّىاللّه عليه و آله است . وى با اين كه ايرانى نژاد است در ميان عرب ها و مسلمانان حجاز كه غالبا عرب نژادبودند، به مقامى رفيع و مرتبه اى بلند دست يافت . در اين جا، شمه اى از شخصيت وزندگى وى را به اختصار بيان مى كنيم : الف - شخصيت سلمان 1 - برخودارى از دانش و معرفت در سال اول هجرى ، هنگامى كه پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ميان هر دو نفر ازمسلمانان مهاجر و انصار پيمان برادرى برقرار نمود، ميان سلمان و ابودردا (عويمربنزيد) نيز عقد اخوت بست و در اين ماجرا به سلمان فرمود: يا سلمان اءنت مناءهل البيت و قد آتاك الله العلم الاوّل و الا خر و الكتابالاوّل و الكتاب الا خر؛ اى سلمان ، تو ازاهل بيت ما هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستين و واپسين را عنايت كرده است و كتاباوّل (نخستين كتابى كه بر پيامبران الهى نازل شده بود) و كتاب آخر (قرآن مجيد) را بهتو آموخته است .(63) ابوالبحترى روايت كرد: از حضرت على عليه السّلام درباره شخصيت سلمان فارسىپرسش شد، آن حضرت فرمود: تابع العلمالاوّل و العلم الا خر و لايدرك ما عنده ؛ سلمان ، به دست آورنده و پيروى كنندهدانش نخست و دانش واپسين (يعنى تمامى معارف ) بود و آن چه در نزد اوست ، بر ديگرانپنهان مانده است .(64) سلمان فارسى به حذيفة بن يمان كه از دوستان وى بود، درباره دانش و معرفت ، چنينسفارش كرد: يا اءخا بنى عبس ، انّ العلم كثير و العمر قصير فخذ من العلم ما تحتاجاليه فى اءمر دينك ودع ما سواه فلا تعانه ؛ اى برادر طايفه بنى عبس ، بدانكه دانش ، بسيار است و عمر انسان كوتاه ، پس به مقدارى كه در امر دين ات به آن نيازدارى ، به دست آور و مابقى را رهاكن و خود را درتحصيل آن به خستگى نينداز.(65) روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله اين آيه را تلاوت كرد: وَ اِن تَتَوَلَّوايَستَبدِل قَوما غَيرَكُم ثُمَّ لايَكونُوا اَمثالَكُم ؛(66) اگر شما عرب ها روى ازاسلام برتابيد، خداوند مردمى را جانشين شما گرداند كه از شما نيستند و چون شمارفتار نخواهند كرد! اصحاب آن حضرت پرسيدند: اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، آن مردم كيانند كهجانشين عرب ها مى گردند؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دست بر دوش سلمان نهاد وفرمود: اين مرد و قوم اويند. سپس افزود: به خدايى كه جانم در دست اوست ، اگر ايمان را به ثريا آويزند،سرانجام مردمى از فارس آن را دريابند.(67) 2 - پيش گويى رويدادها وى در روزگارانى پيش از واقعه كربلا، اين رويداد عظيم عالم اسلام را پيش بينى وپيش گويى كرده بود و اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را به يارى خاندان آنحضرت در حوادث و رويدادها تشويق مى نمود. زهيربن قين كه يكى از ياران فداكار امام حسين عليه السّلام و از فرماندهان ارشد حسينىدر واقعه كربلا است ، روايت كرد: من در نبرد مسلمانان با روميان شركت داشته و درتصرف شهر ( بلنجر ) از بلاد روميان حضور داشتم . در آن نبرد تعدادى از صحابهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نيز حضور داشتند. پس از فتح اين شهر شنيدم كهسلمان فارسى مى گفت : آيا به فتحى كه خدا نصيبتان كرد، خوشحال و خشنوديد؟ در حالى كه شما، آن هنگامى كه جوانانآل محمد صلّى اللّه عليه و آله را يافته و به آنان مى پيونديد، به خاطر كشته شدن باآنان بيشترين خوش حالى و خشنودى را خواهيد داشت .(68) به همين جهت بود، هنگامى كه زهيربن قين در ميان راه مكه و كوفه با امام حسين عليهالسّلام و هدف هاى او آشنا گرديد، سر از پا نمى شناخت و پيوسته در ركابش حضورداشت و با دشمنانش مبارزه اى بى امان نمود و در اين راه جام شهادت نوشيد. هم چنين سلمان فارسى از بسيارى از رويدادهايى كه در عصر امويان و عباسيان به وقوعپيوست ، از قبل پيش گويى كرد و در اين موارد كتب تاريخ و سيره بيان گرديده است واز بازگو كردن آن ها در اين جا خوددارى مى كنيم . 3 - زهد و ساده زيستى سلمان فارسى چه در حيات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و چه پس از رحلت آنحضرت ، هم چنين وى چه در ايامى كه در مدينه ساكن بود و چه در ايامى كه به حكومتمدائن منصوب شده بود، هميشه زندگى بى آلايش و ساده اى داشت . آن چه از بيتالمال به عنوان حقوق سالانه به او مى رسيد، صدقه مى داد و خود با بافتزنبيل و دست رنج هاى خود معيشت مى نمود. هيچگاه مقام و منزلتش و يا حكومتى كه به وىواگذار شده بود، ذره اى وى را به عافيت طلبى و رفاه گرايى سوق نداد. حتى آن هنگامى كه به حكومت مدائن رسيد، با روش هاى ساده زيستى و قناعت پيشه گىخويش ، محرومان و مستمندان را به زندگى اميدوار مى كرد و با آنان همراه و همراز مىگرديد. به همين جهت مورد سرزنش خليفه وقت ، عمربن خطاب قرارگرفت . او در پاسخخليفه چنين نوشت : گفته بودى كه من حكومت خدا را ضعيف و سست كرده و خود را خوارگردانيده و خدمت كار مردم نموده ام به حدى كه اهالى مدائن نمى دانند كه من امير آن هايم !پس مرا به منزله پلى گردانيده اند كه بر من مى گذرند و بارهاى خود را بر دوش منمى گذارند! و نوشته بودى كه اين ها باعث سستى سلطنت خدا مى شود! پس بدان كهذلت در اطاعت الهى ، دوستداشتنى تر است در نزد من از عزت در معيصت و نافرمانى خدا وتو خود مى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تاءليفدل هاى مردم مى نمود و به ايشان نزديكى مى جست و مردم هم به سوى او تقرب مىجستند...(69) به اين ترتيب وى ، خليفه وقت را به سنت هاى فراموش شدهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تذكر داد كه مردمى بودن و با آنان و همچون آنانزندگى كردن ، نه تنها مغاير با زمامدارى نيست بلكه لازمه حكومت الهى و مردمى است واز سنت هاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است . زاذان از سلمان فارسى روايت كرد كه روزى عمربن خطاب به سلمان گفت : اى سلمان !آيا من پادشاه هستم يا خليفه ؟ سلمان پاسخ داد: آن چه را از سرزمين هاى مسلمانان گردآورى مى كنى ، چه اندك و چهفراوان ، حتى كم تر از يك درهم ، اگر آن را در غير حق هزينه نمايى ، در اين صورتپادشاه خواهى بود و خليفه نيستى ! عمر از گفتارش پند گرفت .(70) در قناعت پيشه گى و ساده زيستى سلمان ، همين بس كه گفته اند: پس از درگذشت سلمان، دانسته شد تمام دارايى او بيش از پانزده دينار ارزش نداشت . 4 - مشاور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در جنگ خندق در سال پنجم هجرى يهوديان مقيم حجاز با اهالى قريش مكه و عرب هاى باديه نشين همپيمان شده و براى از ميان بردن اسلام به مدينه منوره كهمحل حكومت اسلامى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود يورش آوردند. اين خبر چون به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد، بى درنگ شوراى دفاعىتشكيل داد و از صحابه صاحب راءى و فرماندهان ارشد نظامى سپاه اسلام ، در اين بارهنظر خواهى كرد و با آنان به مشورت پرداخت . نظرات و پيشنهادهاى گوناگونى ارائهشد ولى هيچ كدام مورد پذيرش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قرارنگرفت . تا اين كهسلمان فارسى ، پيشنهاد ايجاد كانال و خندق در اطراف شهر مدينه را مطرح كرد. وى گفت: ايرانيان هرگاه با سپاه عظيم دشمن مواجه شده و ياراى مقابله با آنان را نداشتند، درشهر سنگر زده و اطراف شهر را كانال هايى به وجود آورده و از عبور دشمن جلوگيرى مىكردند و از اين طريق ، دشمن را وادار به عقب نشينى مى نمودند. در اين هجوم نيز سپاه دشمن بى شمار است و جنگيدن ما با آنان در خارج شهر، موجبتلفات سنگينى براى سپاه اسلام و مسلمانان مدينه مى گردد و اگر درداخل شهر باقى بمانيم و از خانه ها و برج ها محافظت كرده و با دشمن درگير گرديم ،ياراى مقابله با آنان را نداشته و جلوى ترك تازى ها و طمع ورزى هاى آنان را نمىتوانيم بگيريم و در نتيجه ، متحمل تلفات و خسارت هاى جبران ناپذيرى خواهيم شد. بدين جهت پيشنهاد مى گردد كه در اطراف شهر مدينه ، آن جاهايى كه نفوذپذير است ،كانال هايى حفر كرده و از رخنه دشمن جلوگيرى كنيم . و در پىكانال ها، سنگرهاى دفاعى خويش را به وجود آورده و از طريق آن ها، دشمنان را با سنگ ،تير و نيزه مورد هدف قرار داده و از پيش روى آنان جلوگيرى نماييم و بدين وسيله آنانرا مستاءصل و زمين گير كنيم تا اين كه مجبور به عقب نشينى گردند. پيشنهاد سلمان ، علاوه بر پذيرش و استقبالرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مورد تصويب عمومى قرار گرفت و مبناى دفاع مدبرانهمسلمانان در برابر هجوم دشمنان در جنگ احزاب قرار گرفت . پيامبر صلّى اللّه عليه وآله به همراه گروهى از ياران خود، موارد آسيب پذير اطراف شهر مدينه را بررسى كردهو محل حفر كانال ها را با خط مخصوصى معين كردند. قرار شد از ( اُحد ) تا ( راتج )را كانال زده و براى برقرارى نظم ، هر چهل ذراع به ده نفر از اهالى مدينه واگذارگردد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، نخستين كلنگ را خود به زمين زد ومشغول كندن شد و امام على عليه السّلام خاك ها را بيرون مى ريخت . به هر تقدير با پيشنهاد خردمندانه سلمان و فرماندهى بى مانند پيامبر صلّى اللّه عليهو آله و رشادت و دليرى حضرت على عليه السّلام در نبرد با مشركان ، مدينه منوره ازهجوم دشمن در امان ماند و دشمن با سرافكندگى وتحمل خسارات و تلفات ، ناچار به عقب نشينى شد.(71) 5 - رابطه و علاقه طرفينى با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خاندان آن حضرت سلمان فارسى ، سال هاى دراز در پى حقيقت و يافتن پيامبر موعود بود و سرانجام گمشدهخود را در شخص پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله يافت . از آن روز تمام عشق و محبت خودرا متوجه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خاندانش ، به ويژه اميرمؤ منان عليه السّلام وخانواده گرامى اش نمود. هيچ گاه راضى نمى شد كه از آنان دور شده و يا ذره اى از محبتو دوستى خويش را نسبت به آنان كاهش دهد. حتى آن هنگامى كه مهاجر و انصار، هم دست شدهو پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، خلافت اسلامى را غاصبانه از اميرمؤ منانعليه السّلام ربودند و آن حضرت و همسر گرامى اش حضرت فاطمه زهرا(س ) را در اذيتو آزار قرار دادند، لحظه اى از آن بزرگواران جدا نشد. وى از جمله كسانى بود كه خواهان خلافت حضرت على عليه السّلام پس از رحلت پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله بنا به سفارش آن حضرت بود. هم چنين وى اعتقاد راسخ داشتبر اين كه اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام ، نخستين مردى است كه به پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد و آيين مسلمانى را برگزيد.(72) سلمان با اين كه در حيات خود، حكومت و خلافت حضرت على عليه السّلام را درك نكرده وپيش از خلافت آن حضرت و امامت امامان بعدى ، رحلت كرده بود، در عينحال ، عارف به مقام آنان و معتقد به امامت امامان معصوم عليهم السّلام از ذريه پيامبر صلّىاللّه عليه و آله و از نسل اميرمؤ منان عليه السّلام بود. اصبغ بن نباته (از ياران اميرمؤ منان (ع ) ) كه در لحظات واپسين زندگى سلمان در نزدوى در مدائن حاضر بود، روايت كرد كه سلمان در آخرين نفس هاى خود دست هاى خويش رابلند كرد و گفت : يا من بيده ملكوت كلّ شيئٍى و اليه يرجعون ، و هو يجير و لايجارعليه ، بك آمنت ، و عليك توكلت ، و بنبيّك اءقررت ، و بكتابك صدّقت ، و قد اءتانى ماوعدتنى ، يا من لايخلف الميعاد، فلقنى بجودك ، و اقبضنى الى رحمتك ، و انزلنى الىدار كرامتك فانّى اءشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لاشريك له و اءشهد انّ محمّدا عبده و رسوله، و انّ عليا اميرالمؤ منين و امام المتّقين و الا ئمّة من ذرّيته اءئمّتى و سادتى.(73) اين روايت نشان مى دهد كه سلمان فارسى تا آخرين لحظات عمرش به امامت حضرت علىعليه السّلام و ساير امامان معصوم (ع ) معتقد بوده و نسبت به آنان ، معرفتكامل داشت . از سوى ديگر، سلمان هميشه مورد محبت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خاندانش قرارداشتو اين رابطه و علاقه ، طرفينى و متقابل بود. به همين جهت ، سلمان ايرانى نژاد و عجمزاده ، به مقام منيع و منزلت رفيع وابستگى به خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهنايل گرديد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره وى فرموده است : سلمان منّااهل البيت . واقدى (متوفاى 207 ق ) در المغازى گفته است : پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ومسلمانان مدينه (اعم از مهاجر و انصار) با روحيه شاد و قوى به كندن خندق ادامه مى دادند.سلمان فارسى نيز در آن جمع تلاش فراوان داشت و به خاطر توانايى بالا و آزمودگىكار كندن خندق ، مورد توجه مسلمانان بود. وى كار ده تن از مردان عرب را انجام مى داد.به همين جهت هر دسته اى از آنان ، مى گفت : سلمان از ما باشد! پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پس از باخبر شدن از اختلاف آنان ، فرمود:سلمان رجلٌ منّا اءهل البيت ؛ سلمان ، مردى از مااهل بيت است .(74) از امام على بن ابى طالب عليه السّلام روايت شد، كه حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آلهفرمود: براى هر پيامبرى هفت رفيق و يار است ولى براى من چهارده تن مى باشند. از حضرت على عليه السّلام پرسيدند: يا اميرمؤ منان عليه السّلام ، آن چهارده تن كيانند؟ حضرت فرمود: آنان عبارتند از: من ، دو فرزندم (حسن و حسين )، حمزه ، جعفرطيار، مصعب بنعمير، بلال ، سلمان ، عمار، عبدالله بن مسعود و...(75) در اين روايت ، سلمان فارسى از نزديك ترين يارانرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از خواص آن حضرت ، در كنار شخصيت هايى چوناميرمؤ منان عليه السّلام و جعفرطيار و حمزه سيدالشهداء قرار گرفته است . اين حديث ، مقام بلند سلمان فارسى و نزديكى وى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله واهل بيت عصمت عليه السّلام را نشان مى دهد. 6 - دوست خدا از پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت شد: روح الا مين بر مننازل گرديد و به من گفت كه خداى متعال ، چهار تن از صحابه مرا دوست دارد. از آن حضرت پرسيدند: يا رسول الله صلّى اللّه عليه و آله ، آن چهار تن كيانند؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آنان عبارتند از: على ، سلمان ، ابوذر و مقداد.(76) هم چنين قنبر از اميرمؤ منان عليه السّلام و آن حضرت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهروايت كرد: آگاه باشيد كه بهشت برين ، مشتاق چهار تن از ياران من است . خداوند سبحانبه من دستور داده است كه آنان را دوست داشته باشم . در اين هنگام ، تنى چند از صحابه مانند صهيب ،بلال ، طلحه ، زبير، سعد بن اءبى وقاص ، حذيفه و عمارياسر به پيامبر صلّى اللّهعليه و آله نزديك شده و از آن حضرت پرسيدند: اى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ،آن چهار تن كيانند؟ به ما نيز بشناسان تا ما هم آنان را دوست داشته باشيم . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اى عمار، تو همانى كه خداوند سبحان ، شناختمنافقان را به تو عنايت كرد. اما آن چهار نفر عبارتند از:اوّل : على بن ابى طالب عليه السّلام ، دوّم : مقدادبن اسود، سوّم : سلمان فارسى و چهارم: ابوذرغفارى .(77) آرى ، سلمان فارسى به چنان مقامى مى رسد كه دوست خدا و پيامبر خدا صلّى اللّه عليه وآله مى گردد و بهشت مشتاق او مى شود. از اين مسلمان ايرانى و يا ايرانى مسلمان ، هر آن چه گفته شود، باز نيز ناگفته هايىباقى مى ماند و حق او ادا نمى گردد. ب - زندگى نامه سلمان ابن عساكر در تاريخ دمشق ، گفت : سلمان فارسى ، مكنّى به ابوعبداللّه ، از اهالىرامهرمز (در استان خوزستان ) و يا از اهالى اصفهان ، از روستايى به نام ( جى ) بودو پدرش در اين روستا كشاورزى مى كرد و بر كيش زرتشتيت قرار داشت . سلمان نيز برهمين كيش بود، تا اين كه به مسيحيت تمايل پيدا كرد و مسيحى شد و پس از چندى بايهوديت آشنا شد و اين دين را پذيرفت . آن گاه به مدينه رفت و برده مردى از يهوديانقرار گرفت . هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به اين شهر هجرت كرد،سلمان به نزد آن حضرت آمد و مسلمان شد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با مولاى اوقراردادى بست بر اين كه سلمان كار كند و از درآمدهاى خويش ، خود را آزاد كند. پيامبرصلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان مدينه او را كمك كردند تا اين كه بهاى خويش را بهيهودى پرداخت و آزاد گرديد. وى در خلافت عثمان ، در مدائن وفات يافت .(78) ابن عساكر در جاى ديگر از محمدبن سعد روايت كرد: سلمان فارسى مكنّى به ابوعبداللهاست . وى در هنگام آمدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به مدينه ، مسلمان شد و پيش ازآن ، كتب آسمانى را مطالعه مى كرد و به دنبال دين (دين موعود در عهدين ) بود. وى بردهقومى از يهوديان بنى قريظه قرارگرفت كه با عقد مكاتبه و يارى پيامبر صلّى اللّهعليه و آله خود را از دست آنان رهانيد و پس از آزادى به بنى هاشم ملحق شد و نخستينجنگى كه در آن حضور يافت ، جنگ خندق بود و در خلافت عثمان بن عفان در مدائن بدرودحيات گفت .(79) نام وى پيش از اسلام ، مابه ،فرزند يوذخشان بود و در حدود 250سال عمر نمود و گفته شد كه بيش از اين عمر كرد و جانشين حضرت عيسى عليه السّلامرا درك نمود.(80) مؤ لف شهير ( اُسدالغابة )، زندگى نامه سلمان را از ابن عباس بهتفصيل نقل كرده است كه خلاصه آن چنين است : وى از اهالى روستاى ( جى ) از توابعاصفهان بود و پدرش دهقان تلاشگر و از پيروان دين زرتشتى در اين روستا بود و بهخاطر علاقه و محبت زياد به فرزندش سلمان ، او را از كار بازمى داشت و خدمت كارآتشكده زرتشتيان نمود. اما سلمان با مسيحيان منطقه خود آشنا شد و به كيش مسيحيت درآمد.ولى با مخالفت شديد پدرش مواجه گرديد. پدرش براى جلوگيرى سلمان از پيوستنبه مسيحيان ، وى را در بند نمود و در خانه خويش زندانى كرد. سلمان از مسيحيان يارىجست و از بند و زندان پدر رها شد و به سوى شام هجرت كرد. در آن جا با مسيحيتآشنايى بيشترى پيدا كرد و در كنار اسقف شام به خدمت كارى اين دين پرداخت . پس ازدرگذشت بزرگ مسيحيان در شام ، به موصل رفت و پس از مدتى به ( عموريه )نقل مكان كرد و در اين مدت نيز به مسيحيت و مسيحيان خدمت مى كرد و هم درباره اين دين الهى، تحقيق و تفحص بيشترى به عمل مى آورد. پس از درگذشت بزرگ مسيحيان عموريه ،به همراه گروهى از عرب هاى طايفه بنى كلب به شبه جزيره عربستان هجرت كرد وعرب ها ناجوانمردانه وى را در وادى القرى به مردى از يهود فروختند. چند مدتىنگذشته بود كه مردى از يهوديان بنى قريظه ، او را از آن يهودى خريد و به همراهخود، به مدينه برد. سلمان چند مدتى در اين شهر به خدمت كارى يهوديان پرداخت . تااين كه با دعوت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آشنا گرديد و گمشده خود را در وجودشيرين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يافت . وى ، مسلمان شد و به فرمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله با صاحب خود پيمان بستكه قيمت خود را پرداخت كند و آزاد گردد. مرد يهودى با وى عقد مكاتبه بست كه درقبال غرس سيصد نهال خرما و يك ديه كامل وچهل اوقيه طلا، وى را آزاد نمايد. پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و برخى از صحابه آن حضرت ، وى را يارى كردندتا قيمت كامل خويش را به يهودى پرداخت كرد و طعم آزادى را بار ديگر چشيد و در زمرهمسلمانان آزاد و ياران نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله درآمد. سلمان در سالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ميان هر دو مسلمانان عقد اخوت بست ، بهعقد اخوت ابودرداء درآمد و در جنگ خندق ، از طراحان اصلى جنگ بود و از آن بعد در تمامىجنگ هاى مسلمانان شركت نمود و حتى پس از رحلترسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در برخى از فتوحات اسلامى حضورفعال داشت . وى پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به كوفه رفت و در آن جا مقيم گرديد.سرانجام در سال 35 هجرى قمرى در آخر خلافت عثمان و به قولى دراوّل سال 36 هجرى قمرى ، بدرود حيات گفت .(81) برخى از مورخان روز وفات سلمان را، هشتم صفر دانسته اند. اگر منظورشان صفرسال 35 قمرى باشد، پس وفاتش در آخرينسال خلافت عثمان بن عفان روى داده است . ولى اگر مرادشان صفرسال 36 قمرى باشد، دانسته مى شود كه وى دراوائل خلافت حضرت على عليه السّلام زنده بود و حكومت مدائن را هم چون گذشته بر عهدهداشت و پس از قريب به پنجاه روز از خلافت آن حضرت ، در مدائن وفات يافت . حضرتعلى عليه السّلام آن هنگام در مدينه ساكن بود و هنوز به كوفه مهاجرت نكرده بود. آنحضرت ، در عالم غيب از مدينه به مدائن رفت و بر جنازه سلمان نماز خواند و وى را درهمان مكان دفن نمود. سلمان فارسى چه آن هنگامى كه در مدينه ساكن بود و چه آن هنگامى كه به كوفه هجرتكرد و چه آن هنگامى كه از سوى عمربن خطاب به حكومت مدائن منصوب شد، لحظه اى ازمحبت و دوستى حضرت على عليه السّلام و خاندان آن حضرتغافل نشد. او از ياران نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و امام على عليه السّلام واز شيعيان نخستين و راستين صدر اسلام است . وى در مدائن وفات يافت و حضرت على عليه السّلام در عالم معنى و غيب ، خود را به مدائنرسانيد و او را غسل و كفن كرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود. هم اكنونمرقد او زيارت گاه شيفتگان حقيقت و معرفت است .(82) هشتم صفر سال 233 هجرى قمرى بازداشت و شكنجه كردن محمّد بن عبدالملك بن زيّات ،به دستور متوكل عباسى . محمد بن عبدالملك ، معروف به زيّات و وزير، در دوران خلافت معتصم عباسى (هشتمينخليفه عباسيان ) به خاطر برخوردارى از فضل و دانش و تبحّر در علم نحو و لغت ، جذبدستگاه خلافت عباسى گرديد. وى به معتصم عباسى ، بسيار نزديك و از خواص وى به شمار مى آمد. به همين جهت ،معتصم عباسى مقام وزارت را به وى واگذار كرد و بر ارج و منزلت او افزود. زيات به خاطر برخوردارى از ذوق شعر، دانايى و حسن سلوك و پشتيبانى از دستگاهخلافت و فروتنى در برابر خليفه وقت ، موقعيت مناسبى براى خويش به وجود آورد. وى در دوران خلافت سه تن از خلفاى عباسى (معتصم ، واثق ومتوكل ) نقش مؤ ثرى در حكومت و خلافت داشت و براى خوش خدمتى خلفا و تدبير امورسياسى و نظامى ، تلاش هاى بليغى به عمل آورد. پس از مرگ معتصم عباسى در نيمه ربيع الاوّلسال 227، با پسرش ابوجعفرهارون ، ملقب به الواثق باللّه بيعت شد. در تمام دوران خلافت پنج سال و نُه ماهه واثق عباسى ، زيّات ، مقام وزارت را بر عهدهداشت و يكه تاز ميدان سياست بود. وى در اين مدت ، تنورى چوبين كه اطراف آن را ازداخل با ميخ هاى آهنين برجسته كرده بودند، درست كرد و مخالفان خود و حكومت را درداخل آن شكنجه مى كرد. متوكل عباسى كه در دوران خلافت معتصم و واثق ، يك جوان عياش ، بى بندوبار و هوسباز بود و طمع به خلافت داشت ، هميشه مورد بى مهرى و تحقير واثق عباسى و وزيرشزيات قرار مى گرفت . قاضى احمدبن ابى داود كه شاهد رشد روزافزون مقام و قدرت زيّات در دستگاه خلافتعباسى بود، بر او رشك مى ورزيد و دشمنى او را در قلب خود پنهان مى كرد. قاضى احمدبن ابى داود، برعكس زيات ، نسبت بهمتوكل مهربانى كرده و وى را محترم مى شمرد. در ذى حجّهسال 232 قمرى ، واثق عباسى وفات يافت ومتوكل عباسى ، به عنوان دهمين خليفه عباسى بر تخت خلافت تكيه زد. وى در آغاز، زياترا از وزارت عزل و احمدبن ابى داود را به وزارت خويش نصب كرد.متوكل روز به روز با تحريكات احمدبن ابى داود، نفرت خويش نسبت به زيات را آشكارمى ساخت . تا در هشتم صفر سال 233 قمرى ، دستور دستگيرى و حبس زيات را صادركرد. ايتاخ به دستور متوكل ، زيات را زندانى و به انواع شكنجه ها آزرد و تمام دارايىاش را مصادره كرد و سرانجام وى را در همان تنورى كه براى شكنجه مخالفان خود درستكرده بود، انداخته و آن قدر وى را شكنجه كردند، تا به ديار نيستى شتافت . برخىگفته اند كه در زير تازيانه جان داد.(83) نهم صفر سال 37 هجرى قمرى شهادت عمّاربن ياسر در جنگ صفين . عمّار بن ياسر، مكنّى به اءبى يقظان ، از صحابه نزديكرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از ياران باوفاى اميرمؤ منان عليه السّلام است . وىحدودا 54 سال پيش از هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، در مكه معظمه ديده به جهانگشود. هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به رسالت برانگيخته شد، عمّار ازنخستين افرادى بود كه به آن حضرت ايمان آورد. پس از او، برادرش عبدالله ، پدرشياسر، و مادرش سميه نيز ايمان آورده و از اسلام آورندگان نخستين مكه شدند. اين خانواده به خاطر اظهار ايمان و علاقه بهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مورد فشار روانى و آزار جسمى قرار گرفتند. مشركانقريش آنان را به همراه ايمان آورندگان ديگر، شكنجه هاى سخت و توان فرسا مى دادند.پدر و مادرش به دست مشركان مكه به شهادت رسيدند. مادرش نخستين زنى بود كه در راهاسلام ، شربت شهادت نوشيد و با خون خويشنهال اسلام را بارور كرد. عمّار، از مهاجران به حبشه و از نمازگذاران به دو قبله بود. وى در جنگ بدر و تمامى جنگهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله حضور يافت و در ركاب آن حضرت ، با دشمنان اسلامبا تمام توان مبارزه كرد. عمّار، به هنگام ساختن مسجدالنّبى صلّى اللّه عليه و آله ،علاوه بر انجام كارهايش ، كار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را نيز بر عهده مى گرفت ودو برابر ديگران تلاش مى كرد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نيز به وى علاقه ويژه اى داشت و او را يكى از خواص خودمى دانست . آن حضرت درباره عمّار، سخنان فراوانى دارد. از جمله ، آن هنگامى كه مشركانقريش ، عمّار را براى شكنجه دادن در آتشى انداخته بودند، پيامبر صلّى اللّه عليه و آلهدرباره اش فرمود: يا نارُ كُونى بَردا وَ سَلاما عَلى عَمّار كَما كُنتِ بَردا و سَلاماعَلى اِبراهيم ؛ اى آتش ! براى عمّار، خنك و مايه سلامت باش ، همان طورى كهبراى ابراهيم عليه السّلام ، خنك و مايه سلامت بودى . پس از دعاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، آتش سوزان ، بر بدن عمار اثر نمى گذاشت.(84) عمّار، پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از معتقدان به ولايت و خلافت امام على بنابى طالب عليه السّلام بود و در اين راه به مانند ساير اصحاب باوفاى آن حضرت ،تلاش بليغى به عمل آورد. وى پيوسته در كنار اميرمؤ منان عليه السّلام و از علاقه مندانبه آن حضرت بود و مقام و حق آن حضرت را به نيكى مى شناخت . به همين جهت هيچ گاه ازاو فاصله نگرفت و او را در عرصه هاى مهم سياسى و اجتماعى ، تنها نگذاشت . وى در زمان عمربن خطاب ، حدود دو سال (از سال 21 تا 22 قمرى ) حكومت كوفه را برعهده داشت (85) و با راهنمايى هاى حضرت على عليه السّلام تلاش زيادى بهعمل آورد تا سنت هاى نبوى صلّى اللّه عليه و آله در جامعه برقرار ماند و روحيهعدل پرورى و ستم ستيزى در ميان مسلمانان حكم فرما باشد. عمّار پس از بركنارى از حكومت كوفه ، به مدينه برگشت و در جبهه امام على بن ابىطالب عليه السّلام قرار گرفت و در برابر رفتارها و كردارهاى ناروا و غير اسلامىزمامداران وقت ، واكنش نشان داده و آنان را اندرز مى داد. وى در زمان عثمان بن عفان به خاطر اندرز دادن خليفه در برابر رفتار ناشايست وتبعيض آميز او و كردار غيراسلامى فرمانروايانش در شهرها، مورد ضرب و شتم مجلسنشينان و قراولان خليفه قرار گرفت و به سختى بيمار گرديد. عمّار در قيام سراسرى مسلمانان انقلابى شهرها بر ضد عثمان ، با آنان همفكرى و هميارىمى كرد و در انتخاب اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام به خلافت اسلامى ، نقشبه سزايى داشت . حضرت على عليه السّلام پس از انتخاب به خلافت ، با اين كه بسيارى از ياران وفادارو شايسته خويش را براى حكمرانى به شهرها اعزام كرده بود، ولى عمّار را به عنوان يكمشاور و همراز ديرين در نزد خود نگه داشت و در تمامى امور سياسى ، اجتماعى و نظامىبا او مشورت مى كرد و احترامش را به نيكى نگه مى داشت . عمّار نيز با اين كه در حدود90 سال از عمرش گذشته بود، هم چون يك سرباز فداكار و پا در ركاب ، در خدمت امامعلى بن ابى طالب عليه السّلام قرار داشت و تمام ماءموريت ها و دستورات آن حضرت رابه مانند ماءموريت ها و دستورات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، به خوبى و نيكى انجاممى داد. عمّار در دو جنگ جمل و صفين از عناصر اصلى ياران حضرت على عليه السّلام بود وكارهاى مهمى در اين دو جنگ بر عهده داشت . وى پيش از جنگ جمل ، از سوى حضرت على عليه السّلام ماءموريت يافت به همراه امام حسنعليه السّلام و چند تن از ياران حضرت على عليه السّلام به كوفه اعزام شده و مردم رابراى نبرد با اصحاب جمل آماده سازند. وجود عمّار در سپاه امام على عليه السّلام ، خنثى كننده دسيسه هاى صحابى نماهايى بودكه كه مى گفتند حضرت على عليه السّلام با بزرگان صحابهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به نبرد پرداخته است . عمّار در جنگ صفين نيز از آغاز، در ركاب حضرت على عليه السّلام حاضر بود. وى در يكى از روزهاى صفين در جمع مبارزان ايستاد و خطبه اى خواند و در اين خطبه ،پاسخ روشن به بهانه جويى هاى فتنه جويان در مورد انتقام خون عثمانمقتول داد. در بخشى از خطبه خود گفت : اى بندگان خدا، بپاخيزيد و با من بياييد براى مبارزه باگروهى كه انتقام خون كسى را درخواست دارند - بر آن چه گمان دارند - كه بر خودشستم كرده است . همان كسى كه بر بندگان خدا به غير آن چه در كتاب خدا است ، حكومت مىكرد. همانا او را صالحان و شايستگان كه منكران دشمن و آمران به احسان بوده اند كشتهاند. پس از آن ، گروه هايى پيدا شده اند كه اگر دنياى آن ها سالم بماند و به عافيت دنيوىدست پيدا كنند و دين آنان مندرس شده و به تباهى افتد، هيچ باكى ندارند. چنين كسانىمى گويند: چرا او (عثمان ) را كشتند؟ آنان مى گويند: او چه بدعتى را ايجاد كرد؟ در حالى كه او آن قدر به آنان تمكن داد و ثروت و دارايى بخشيد كه هر چه مى خورند ومصرف مى كنند، باز هم كم نمى آيد. حتى اگر كوهى بر سر آنان خراب شود، بازباكى ندارند. به خدا سوگند، من گمان نمى كنم كه اين ها، خون او را طلب داشته باشند. زيرا خودشانمى دانند كه ستم گر بود، ولى اين ها به دنيادل بسته اند و طعم آن را چشيده اند و براى آنان بسيار خوش گوار آمد و مى خواهند همين راادامه بدهند. اين ها دانسته اند كه صاحب حق (اميرمؤ منان عليه السّلام ) ميان اين ها و خوش گذرانى ها ودنياطلبى شان مانعى ايجاد مى كند و نمى گذارد همانند سابق به شيوه خويش ادامه دهند. براى اين قوم (خون خواهان عثمان )، پيشينه اى در اسلام نيست ، تا با بازگشت به آن دربرابر ولايت سر فرودآورند. پس پيروان خود را فريب داده و به آنان گفته اند:پيشواى ما مظلوم كشته شد! تا از اين راه به ستمگرى و فرمانروايى رسند. اين دسيسهاى است كه فراگير شده است و شما آن را مى بينيد. اگر اين بهانه براى آنها نبود، حتىدو نفر نيز با آنان بيعت نمى كردند.(86) عمّارياسر در جنگ صفين ، مبارزات زيادى بهعمل آورد و به سپاه معاويه مى گفت : ولوددتُ اءنّكم خلق واحد فذبحتكم؛(87) (به خدا سوگند) دوست داشتم كه شما همه يك خلق بوديد و تمامى شمارا ذبح مى كردم ! سرانجام در يك عمليات بزرگ ، سپاهيان امام على عليه السّلام ضربه هاى سهمگين ومهمى بر سپاه معاويه وارد كرده و شيرازه صفوف لشكريان شامى را در هم ريختند. در معركه جنگ ، از دو طرف ، زنانى بودند كه پرستارى زخميان و مددرسانى رزمندگانرا بر عهده داشتند. در اين ميان ،يكى از پرستاران به عمّار رسيد و از وى پرسيد: آياچيزى مى خواهيد؟ عمّار كه بسيار تشنه بود، از وى تقاضاى آب كرد. زن پرستار، مقدارى شير براى عمّار آورد. عمّار هنگامى كه شير را مى نوشيد، مى گفت :بهشت در زير گام هاى پيران است . امروز دوستان خود را ملاقات مى كنم . امروز حضرتمحمد صلّى اللّه عليه و آله و حزبش را ديدار مى نمايم . به خدا سوگند، اگر دشمنانمانآن قدر بر ما شمشير مى زدند كه ما را به حد ناتوانى مى رساندند، باز هم يقين داشتيمكه ما بر حقيم و آنان بر باطل . پس از نوشيدن شير، دوباره به رزم بى امانش ادامه داد و صفوف دشمن را از هم گسست وبسيارى از آن سياه بختان را به خاك مذلت انداخت . ولى در گرماگرم نبرد، فردى بهنام ابوعاديه ، از سپاهيان دشمن ، بدن عمّار را نشانه گرفت و نيزه اى بر او فرود آوردو فرمانده عالى مقام حضرت على عليه السّلام را از زين به زمين انداخت . فردى ديگر ازسپاه دشمن به نام ابن جون ، سرش را از بدن جدا كرد. اين دو نفر، در حالى كه سر بريده عمّار را به نزد معاويه بردند، از او تقاضاى پاداشو جايزه كردند و هر كدام از آن دو تلاش مى كرد كه ثابت كند، او عمّار را كشته است و دراين باره به نزاع برخاسته بودند. عبدالله بن عمروبن عاص كه در نزد معاويه بود و آن دو را مشاهده مى كرد، گفت : دربارهسر عمّار شتاب زدگى نكنيد و به آن خوشحال نباشيد. زيرا از پيامبر صلّى اللّه عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: عمّار را گروه سركشان و ستم كاران مى كشند. معاويه كه سخنانوى را شنيد، بسيار ناراحت و خشمگين شد و به عمروبن عاص گفت : آيا نمى شود اينديوانه را از پيش چشمان ما دور كنى ! سپس به عبدالله بن عمروبن عاص گفت : تو به جاى اين حرف ها، چرا جنگ نمى كنى ؟ عبدالله گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روزى مرا امر به فرمانبردارى از پدرم كرد.من نيز به خاطر فرمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از پدرم اطاعت مى كنم و به اصراراو به اين نبرد آمده ام و با شما هستم ولى با كسى مبارزه نمى كنم . هم چنين ، پيش از شهادت عمّار، بارها عمربن عاص گفته بود كهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: عمّار را گروه ستم كاران مى كشند. از وى پرسيدند: پس چرا او با ما مى جنگد؟ آيا ما ستم كاريم ؟ عمروبن عاص براى فريب آنان گفت : نه ، بلكه عمّار سرانجام به ما خواهد پيوست وبه دست ياران على عليه السّلام كشته خواهد شد. شهادت عمّار، ضربه سهمگين و تزلزل آورى بر سپاهيان معاويه وارد كرد و بسيارى ازآنان را به ترديد و دودلى انداخت . ولى معاويه براى سرپوش گذاشتن بر اين فضاحتآشكار، در ميان سپاهيان خود شايع كرد كه عمّار را على عليه السّلام كشت . زيرا عمّار بهدستور على عليه السّلام به جنگ شاميان آمد و به دست شاميان كشته شده است . پسقاتل او، على عليه السّلام است ! ادعاى واهى و بى ارزش معاويه شايد برخى از دودلان شامى را ساكت مى كرد و تسكينىبر التيام آنان بود، ولى در ياران امام على عليه السّلام تاءثيرى نداشت . بلكه موجبتقويت ايمان و تثبيت بيشتر اعتقادات آنان گرديد. عمّارة بن خزيمه گفت : پدرم خزيمه بن ثابت (كه از يارانرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و اميرمؤ منان عليه السّلام بود) در جنگجمل ، حضور يافت و در ركاب حضرت على عليه السّلام بود وليكن شمشيرش را از غلافبيرون نياورد و با كسى نبرد نكرد. هم چنين در جنگ صفين حضور يافت و مى گفت : من باكسى نبرد نمى كنم تا اين كه عمّاربن ياسر كشته شود. آن گاه نگاه مى كنم كه چه كسىاو را كشته است . زيرا از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده ام كه فرمود: تقتلهالفئة الباغية ؛ او را گروه سركش و ستم كار مى كشند. پس از آن كه عمّار به دست سپاهيان معاويه كشته شد، خزيمه بن ثابت گفت : هم اكنونبرايم آشكار شد كه گمراه كيست ؟ آن گاه لباس رزم پوشيد و به صفوف سپاهيان ستم پيشه معاويه حمله كرد، آن قدر باآنان جنگيد، تا اين كه او نيز به مانند عمّار در آوردگاه صفين به دست فريب خوردگانمعاويه ، شربت شهادت نوشيد. عمّارياسر به هنگام شهادت ، 91 سال ، و به روايتى 93سال و به روايتى ديگر 94 سال از عمرش گذشته بود. علاوه بر ابوالعاديه ، افراد ديگرى نيز به عنوانقاتل عمّار، در منابع تاريخى بيان شده اند، مانند: عقبة بن عامرجهنى ، عمرو بن حارثخولانى ، شريك بن سلمه مرادى و ابوحراءسكسكى . پس از فروكش كردن جنگ ، حضرت على عليه السّلام بدن عمّار و هاشممرقال را كه در يك نبرد به شهادت رسيده بودند، در كنار هم قرار داد و بر آنان نمازگزارد و در همان جا دفن نمود. آن حضرت در غم از دست دادن عمّار، بسيار ناراحت بود و مىفرمود: هر كس از وفات عمّار، دلتنگ نشود، او را از مسلمانى نصيبى نباشد.(88)
|
|
|
|
|
|
|
|