|
|
|
|
|
|
آيات فوق اين درس مهم اخلاقى و دستور اسلامى را به روشنترين وجهى به ما مى آموزدكه به هنگام پيروزى بر دشمن ، انتقامجو و كينه توز نباشيد. برادران يوسف ، سختترين ضربه ها را به يوسف زده بودند، و او را تا آستانه مرگپيش بردند كه اگر لطف خدا شامل حال او نشده بود، رهائى براى او ممكن نبود، نه تنهايوسف را آزار دادند كه پدرش را نيز سخت شكنجه دادند اما اكنون همگى زار و نزار در برابر او قرار گرفته اند و تمام قدرت در دست او است ،ولى از لابلاى كلمات يوسف به خوبى احساس مى شود كه او نه تنها هيچگونه كينه اىدر دل نگرفته ، بلكه اين موضوع او را رنج مى دهد كه نكند برادران به ياد گذشتهبيفتند و ناراحت شوند و احساس شرمندگى كنند! به همين دليل نهايت كوشش را به خرج مى دهد كه اين احساس را از درون جان آنها بيرونبراند و حتى از اين بالاتر، مى خواهد به آنها حالى كند كه آمدن شما به مصر از ايننظر كه وسيله شناسائى بيشتر من در اين سرزمين و اينكه از خاندان رسالتم ، نه يكغلام كنعانى كه به چند درهم فروخته شده باشم براى من مايه فخر و مباهات است او مىخواهد آنها چنين احساس كنند نه تنها بدهكار نيستند بلكه چيزى هم طلبكارند! جالب توجه اينكه : هنگامى كه پيامبر اسلام در شرائط مشابهى قرار گرفت و در جريانفتح مكه بر دشمنان خونخوار، يعنى سران شرك و بت پرستى پيروز شد، بنا بهگفته ابن عباس به كنار خانه كعبه آمد و دستگيره در خانه را گرفت در حالى كهمخالفان به كعبه پناه برده بودند و در انتظار اين بودند كه پيامبر اسلام (صلى اللهعليه و آله و سلم ) در باره آنها چه دستورى صادر مى كند؟ در اينجا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: الحمد لله الذى صدق وعده ونصر عبده و هزم الاحزاب وحده : (شكر خداى را كه وعدهاش تحقق يافت و بندهاش راپيروز كرد و احزاب و گروههاى دشمن را منهزم ساخت ) سپس رو به مردم كرد و فرمود:ما ذا تظنون يا معشر قريش قالوا خيرا، اخ كريم ، و ابن اخ كريم و قد قدرت ! قال و انا اقول كما قال اخى يوسف لا تثريب عليكم اليوم ! (چه گمان مى بريد اى جمعيت قريش كه در باره شما فرمان بدهم ؟ آنها در پاسخگفتند ما از تو جز خير و نيكى انتظار نداريم ، تو برادر بزرگوار و بخشنده و فرزند برادر بزرگوار ما هستى ، و الان قدرت در دست تو است ، پيامبر فرمود: و مندر باره شما همان ميگويم كه برادرم يوسف در باره برادرانش به هنگام پيروزى گفت : لاتثريب عليكم اليوم : امروز روز سرزنش و ملامت و توبيخ نيست ! عمر مى گويد در اين موقع عرق شرم از صورت من جارى شد، چرا كه من به هنگام ورود درمكه به آنها گفتم امروز روزى است كه از شما انتقام خواهيم گرفت ، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) اين جمله را فرمود من از گفتار خود شرمنده شدم . در روايات اسلامى نيز كرارا مى خوانيم كه : زكات پيروزى ، عفو و بخشش است . على (عليه السلام ) مى فرمايد: اذا قدرت على عدوكفاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه : (هنگامى كه بر دشمنت پيروز شدى ، عفو راشكرانه پيروزيت قرار ده ). آيه و ترجمه
و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون(94) قالوا تالله انك لفى ضللك القديم(95) فلما ان جاء البشير القئه على وجهه فارتد بصيراقال اءلم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون(96) قالوا يابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خطين(97) قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم(98)
|
ترجمه :
94 - هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد پدرشان (يعقوب ) گفت من بوى يوسفرا احساس مى كنم اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد! 95 - گفتند: به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى ! 96 - اما هنگامى كه بشارت دهنده آمد، آن (پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بيناشد، گفت آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد؟!! 97 - گفتند پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم . 98 - گفت به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش ميطلبم كه او غفور و رحيم است . تفسير سرانجام لطف خدا كار خود را كرد فرزندان يعقوب در حالى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند، پيراهن يوسف را باخود برداشته ، همراه قافله از مصر حركت كردند، اين برادران با اينكه يكى ازشيرينترين لحظات زندگى خود را ميگذراندند، در سرزمين شام و كنعان ، در خانه يعقوبپير، گرد و غبار اندوه غم و ماتم بر چهره همه نشسته بود خانواده اى افسرده ، عزادار، و پراندوه ، لحظات دردناكى را ميگذراند. اما همزمان با حركت كاروان از مصر، ناگهان در خانه يعقوب ، حادثه اى رخ داد كه همه رادر بهت و تعجب فرو برد، يعقوب تكانى خورد و با اطمينان و اميدكامل صدا زد اگر زبان به بدگوئى نگشائيد و مرا به سفاهت و نادانى و دروغ نسبتندهيد به شما ميگويم من بوى يوسف عزيزم را ميشنوم من احساس مى كنم دوران غم و محنتبه زودى به سر مى آيد، و زمان وصال و پيروزى فرا مى رسد، خاندان يعقوب لباسعزا و ماتم از تن بيرون مى كنند و در جامه شادى و سرور فرو خواهند رفت ، اما گماننميكنم شما اين سخنان را باور كنيد (و لما فصلت العيرقال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ). از جمله (فصلت ) استفاده مى شود كه اين احساس براى يعقوب به مجرد حركت كارواناز مصر دست داد. اطرافيان يعقوب كه قاعدتا نوه ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند باكمال تعجب و گستاخى رو به سوى او كردند و با قاطعيت گفتند: بخدا سوگند تو درهمان گمراهى قديمت هستى ! (قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم ). چه گمراهى از اين بالاتر كه ساليان دراز از مرگ يوسف مى گذرد، تو هنوز فكرميكنى او زنده است و تازه ميگوئى من بوى يوسفم را از مصر ميشنوم ؟ مصر كجا شام وكنعان كجا؟! آيا اين دليل بر آن نيست كه تو همواره در عالم خيالات غوطه ورى ، وپندارهايت را واقعيت ميپندارى ، اين چه حرف عجيبى است كه ميگوئى ؟! اما اين گمراهى تازگى ندارد، قبلا هم به فرزندانت گفتى برويد بهمصر و از يوسفم جستجو كنيد!. و از اينجا روشن مى شود كه منظور از ضلالت ، گمراهى در عقيده نبوده ، بلكه گمراهىدر تشخيص مسائل مربوط به يوسف بوده است : ولى به هرحال اين تعبيرات نشان مى دهد كه آنها با اين پيامبر بزرگ و پير سالخورده و روشنضمير با چه خشونت و جسارتى رفتار مى كردند، يكجا گفتند: پدرمان درضلال مبين است ، و اينجا گفتند تو در ضلال قديميت ميباشى . آنها از صفاى دل و روشنائى باطن پير كنعان بيخبر بودند، و قلب او را همچوندل خود تاريك مى شمردند، و فكر نمى كردند حوادث آينده از نقاط دور و نزديك در آئينهقلبش منعكس مى شود. شبها و روزهاى متعددى سپرى شد و يعقوب همچنان در انتظار بسر ميبرد، انتظارى جانسوزكه در عمق آن شادى و سرور، و آرامش و اطمينان موج ميزد در حالى كه اطرافيان او دربرابر اين گونه مسائل بيتفاوت بودند، و اصولا ماجراى يوسف را براى هميشه پايانيافته ميدانستند. بعد از چندين شبانه روز كه معلوم نيست بر يعقوب چه اندازه گذشت ، يك روز صدا بلندشد بيائيد كه كاروان كنعان از مصر آمده است ، فرزندان يعقوب بر خلاف گذشته شاد وخندان وارد شهر شدند، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند وقبل از همه بشير (همان بشارت دهنده وصال وحامل پيراهن يوسف ) نزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند، يعقوب كهچشمان بيفروغش توانائى ديدن پيراهن را نداشت ، همين اندازه احساس كرد كه بوىآشنائى از آن به مشام جانش مى رسد، در يك لحظه طلائى پر سرور، احساس كرد تمامذرات وجودش روشن شده است ، آسمان و زمين ميخندند نسيم رحمت ميوزد، گرد و غبار اندوه رادر هم ميپيچيد و با خود ميبرد، در و ديوار گويا فرياد شادى ميكشند و يعقوب نيز با آنها تبسم مى كند، هيجان عجيبى سر تا پاى پير مرد را فرا گرفته است ،ناگهان احساس كرد، چشمش روشن شد، همه جا را مى بيند و دنيا با زيبائيهايش بار ديگردر برابر چشم او قرار گرفته اند چنانكه قرآن مى گويد هنگامى كه بشارت دهنده آمدآن (پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد! (فلما ان جاء البشير القاه علىوجهه فارتد بصيرا). برادران و اطرافيان ، اشك شوق و شادى ريختند، و يعقوب با لحن قاطعى به آنها گفتنگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد؟! (قال اءلم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون ). اين معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد، لحظه اى به گذشته تاريكخود انديشيدند، گذشته اى مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشميها، اما چه خوب است كهانسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد فورا به فكر اصلاح و جبران بيفتد،همانگونه كه فرزندان يعقوب افتادند دست به دامن پدر زدند و گفتند پدرجان از خدابخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد (قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا). (چرا كه ما گناهكار و خطاكار بوديم ) (انا كنا خاطئين ). پير مرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس وسيع و پرظرفيت داشت بى آنكه آنها راملامت و سرزنش كند به آنها وعده داد كه من به زودى براى شما از پروردگارم مغفرت مىطلبم (قال سوف استغفر لكم ربى ). و اميدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند چرا كه او غفور و رحيماست (انه هو الغفور الرحيم ). نكته ها : 1 - چگونه يعقوب ، بوى پيراهن يوسف را حس كرد؟ اين سؤ الى است كه بسيارى از مفسران ، آن را مطرح كرده و معمولا به عنوان يك معجزه وخارق عادت براى يعقوب يا يوسف شمرده اند، ولى با توجه به اينكه قرآن از اين نظرسكوت دارد، و آن را به عنوان اعجاز يا غير اعجاز قلمداد نمى كند، مى توان توجيه علمىنيز بر آن يافت . چرا كه امروز مساله (تله پاتى ) انتقال فكر از نقاط دور دست يك مساله مسلم علمى است، كه در ميان افرادى كه پيوند نزديك با يكديگر دارند و يا از قدرت روحى فوقالعادهاى برخوردارند بر قرار مى شود. شايد بسيارى از ما در زندگى روزمره خود به اين مساله برخورد كرده ايم كه گاهىفلان مادر يا برادر بدون جهت احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى كند، چيزى نميگذردكه به او خبر مى رسد براى فرزند يا برادرش در نقطه دور دستى حادثه ناگوارىاتفاق افتاده است . دانشمندان اين نوع احساس را از طريق تله پاتى وانتقال فكر از نقاط دور توجيه مى كنند. در داستان يعقوب نيز ممكن است پيوند فوق العاده شديد او با يوسف و عظمت روح او سببشده باشد كه احساسى را كه از حمل پيراهن يوسف بر برادران دست داده بود از آنفاصله دور در مغز خود جذب كند. البته اين امر نيز كاملا امكان دارد كه اين مساله مربوط به وسعت دائره علم پيامبران بودهباشد. در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مسالهانتقال فكر شده است و آن اينكه كسى از امام باقر (عليهالسلام ) پرسيد گاهى اندوهناكميشوم بى آنكه مصيبتى به من رسيده باشد يا حادثه ناگوارى اتفاق بيفتد، آنچنانكه خانواده و دوستانم در چهره منمشاهده مى كنند، فرمود: آرى خداوند مؤ منان را از طينت واحد بهشتى آفريده و از روحش درآنها دميده لذا مؤ منان برادر يكديگرند هنگامى كه در يكى از شهرها به يكى از اينبرادران مصيبتى برسد در بقيه تاثير ميگذارد. از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود كه اين پيراهن يك پيراهن معمولى نبوده يكپيراهن بهشتى بوده كه از ابراهيم خليل در خاندان يعقوب به يادگار مانده بود و كسىكه همچون يعقوب شامه بهشتى داشت ، بوى اين پيراهن بهشتى را از دور احساس مى كرد. 2 - تفاوت حالات پيامبران - اشكال معروف ديگرى در اينجاست كه در اشعار فارسى نيز منعكس شده است ، كه كسىبه يعقوب گفت :
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟ |
چگونه مى شود اين پيامبر بزرگ از آن همه راه كه بعضى هشتاد فرسخ و بعضى ده روزراه نوشته اند، بوى پيراهن يوسف را بشنود اما در بيخ گوش خودش در سرزمين كنعانبه هنگامى كه او را در چاه انداخته بودند، از حوادثى كه ميگذرد، آگاه نشود. پاسخ اين سؤ ال با توجه به آنچه قبلا در زمينه علم غيب و حدود علم پيامبر و امامانگفته ايم ، چندان پيچيده نيست ، چرا كه علم آنها نسبت به امور غيبى متكى به علم و ارادهپروردگار است ، و آنجا كه خدا بخواهد آنها ميدانند هر چند مربوط به نزديكترين نقاطجهان باشد. آنها را از اين نظر مى توان به مسافرانى تشبيه كرد كه در يك شب تاريك و ظلمانى از بيابانى كه ابرها آسمان آن را فرا گرفته است ميگذرند، لحظه اى برقدر آسمان ميزند و تا اعماق بيابان را روشن مى سازد، و همه چيز در برابر چشم اينمسافران روشن مى شود، اما لحظهى ديگر خاموش مى شود و تاريكى همه جا را فرا مىگيرد بطورى كه هيچ چيز به چشم نمى خورد. شايد حديثى كه از امام صادق (عليهالسلام ) در مورد علم امامنقل شده نيز اشاره به همين معنى باشد آنجا كه مى فرمايد:جعل الله بينه و بين الامام عمودا من نور ينظر الله به الى الامام و ينظر الامام به اليهفاذا اراد علم شى ء نظر فى ذلك النور فعرفه : (خداوند در ميان خودش و امام وپيشواى خلق ، ستونى از نور قرار داده كه خداوند از اين طريق به امام مينگرد و امام نيزاز اين طريق به پروردگارش ، و هنگامى كه بخواهد چيزى را بداند در آن ستون نورنظر ميافكند و از آن آگاه مى شود). و شعر معروف سعدى در دنباله شعر فوق نيز ناظر به همين بيان و همين گونه رواياتاست :
بگفت احوال ما برق جهان است |
گهى پيدا و ديگر دم نهان است |
گهى تا پشت پاى خود نبينيم |
((جهان ) در اينجا به معنى جهنده است و برق جهان يعنى برق جهنده آسمان ). و با توجه به اين واقعيت جاى تعجب نيست كه روزى بنا به مشيت الهى براى آزمودنيعقوب از حوادث كنعان كه در نزديكيش ميگذرد بيخبر باشد، و روز ديگر كه دوران محنتو آزمون به پايان مى رسد، از مصر بوى پيراهنش را احساس كند. 3 - چگونه يعقوب بينائى خود را باز يافت ؟ - بعضى ازمفسراناحتمال داده اند كه يعقوب نور چشم خود را به كلى از دست نداده بود بلكه چشمانش ضعيف شدهبود و به هنگام فرا رسيدن مقدمات وصال آنچنان انقلاب و هيجانى به او دست داد كه بهحال نخست بازگشت ، ولى ظاهر آيات قرآن نشان مى دهد كه او به كلى نابينا و حتىچشمانش سفيد شده بود، بنابراين بازگشت بينائيش از طريق اعجاز صورت گرفت ،قرآن مى گويد: فارتد بصيرا. 4 - وعده استغفار - در آيات فوق مى خوانيم كه يوسف در برابر اظهار ندامتبرادران گفت(يغفر الله لكم ): خداوند شما را بيامرزد ولىيعقوب به هنگامى كه آنها نزد اواعتراف به گناه و اظهار ندامت كردند وتقاضاى استغفار نمودند، مى گويد: بعدا براىشما استغفار خواهم كرد وهمانگونه كه در روايات وارد شده هدفش اين بوده است كه انجاماينتقاضا را به سحرگاهان شب جمعه كه وقت مناسبترى براى اجابت دعا وپذيرشتوبه است ، به تاخير اندازد. اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا يوسف بطور قطع به آنها پاسخ گفت و اما پدرموكول به آينده كرد. ممكن است اين تفاوت به خاطر آن باشد كه يوسف از امكان آمرزش و اينكه اين گناهقابل بخشش است سخن مى گفت ، ولى يعقوب از فعليت آن و اينكه چه بايد كرد كه اينآمرزش تحقق يابد، بحث مى كرد (دقت كنيد). 5 - توسل جايز است - از آيات فوق استفاده مى شود كه تقاضاى استغفار ازديگرى نهتنها منافات با توحيد ندارد، بلكه راهى است براىرسيدن به لطف پروردگار، وگرنه چگونه ممكن بود يعقوب پيامبر،تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براىآنان بپذيرد، و بهتوسل آنها پاسخ مثبت دهد. اين نشان مى دهد كه توسل به اولياى الهى ، اجمالا امرى جائز است و آنها كه آن را ممنوعو مخالف با اصل توحيد ميشمرند، از متون قرآن ، آگاهى ندارند و يا تعصبهاى غلط مانعديد آنها مى شود. 6 - پايان شب سيه ... درس بزرگى كه آيات فوق به ما مى دهد اين است كه مشكلات و حوادث هر قدر سخت ودردناك باشد و اسباب و علل ظاهرى هر قدر، محدود و نارسا گردد و پيروزى و گشايش وفرج هر اندازه به تاخير افتد، هيچكدام از اينها نمى توانند مانع از اميد به لطفپروردگار شوند، همان خداوندى كه چشم نابينا را با پيراهنى روشن مى سازد و بوىپيراهنى را از فاصله دور به نقاط ديگر منتقل مى كند، و عزيز گمشده اى را پس ازساليان دراز بازميگرداند، دلهاى مجروح از فراق را مرهم مينهد، و دردهاى جانكاه را شفامى بخشد. آرى در اين تاريخ و سرگذشت اين درس بزرگ توحيد و خداشناسى نهفته شده است كههيچ چيز در برابر اراده خدا مشكل و پيچيده نيست . آيه و ترجمه
فلما دخلوا على يوسف ءاوى اليه اءبويه و قال ادخلوا مصر ان شاء الله ءامنين(99) و رفع اءبويه على العرش و خروا له سجدا وقال يابت هذا تاويل رءيى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اءخرجنى من السجن وجاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطن بينى و بين اخوتى ان ربى لطيف لما يشاء انههو العليم الحكيم(100) رب قد ءاتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث فاطر السموت و الارض اءنت ولىفى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصلحين(101)
|
ترجمه :
99 - هنگامى كه بر يوسف وارد شدند او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت و گفت همگىداخل مصر شويد كه انشاء الله در امن و امان خواهيد بود. 100 - و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى به خاطر او به سجده افتادند و گفتپدر! اين تحقق خوابى است كه قبلا ديدم خداوند آنرا به حقيقت پيوست ، و او به من نيكىكرد هنگامى كه مرا از زندان خارج ساخت و شما را از آن بيابان (به اينجا) آورد و بعد ازآن كه شيطان ميان من و برادرانم فساد كرد، پروردگار من نسبت به آنچه مى خواهد (وشايسته ميداند) صاحب لطف است چرا كه او دانا و حكيم است . 101 - پروردگارا! بخش (عظيمى ) از حكومت به من بخشيدى و مرا از علم تعبير خوابهاآگاه ساختى ، توئى آفريننده آسمانها و زمين ، و تو سرپرست من در دنيا و آخرت هستى ،مرا مسلمان بميران . و به صالحان ملحق فرما! تفسير : سرانجام كار يوسف و يعقوب و برادران با فرا رسيدن كاروان حامل بزرگترين بشارت از مصر به كنعان و بينا شدن يعقوبپير، ولوله اى در كنعان افتاد، خانواده اى كه سالها لباس غم و اندوه را از تن بيروننكرده بود غرق در سرور و شادى شد، آنها از اين همه نعمت الهى هرگز خشنودى خود راكتمان نمى كردند. اكنون طبق توصيه يوسف بايد اين خانواده به سوى مصر حركت كند، مقدمات سفر از هرنظر فراهم گشت ، يعقوب را بر مركب سوار كردند، در حالى كه لبهاى او به ذكر وشكر خدا مشغول بود، و عشق وصال آنچنان به او نيرو و توان بخشيده بود كه گوئى ازنو، جوان شده است ! اين سفر بر خلاف سفرهاى گذشته برادران كه با بيم و نگرانى توام بود، خالى ازهر گونه دغدغه بود، و حتى اگر خود سفر رنجى مى داشت ، اين رنج در برابر آنچه درمقصد در انتظارشان بود قابل توجه نبود كه :
وصال كعبه چنان مى دواندم بشتاب |
كه خارهاى مغيلان حرير مى آيد! |
شبها و روزها با كندى حركت مى كردند، چرا كه اشتياقوصال ، هر دقيقه اى را روز يا سالى مى كرد، ولى هر چه بود گذشت ، و آباديهاى مصراز دور نمايان گشت مصر با مزارع سرسبز و درختان سر به آسمان كشيده و ساختمانهاىزيبايش . اما قرآن همانگونه كه سيره هميشگيش مى باشد، اين مقدمات را كه با كمى انديشه و تفكرروشن مى شود، حذف كرده و در اين مرحله چنين مى گويد: (هنگامى كه وارد بر يوسف شدند، يوسف پدر و مادرش را در آغوش فشرد) (فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه ). (آوى ) چنانكه (راغب ) در كتاب مفردات مى گويد دراصل به معنى انضمام چيزى به چيز ديگر است ، و انضمام كردن يوسف ، پدر و مادرش رابه خود، كنايه از در آغوش گرفتن آنها است . سرانجام شيرينترين لحظه زندگى يعقوب ، تحقق يافت و در اين ديدار ووصال كه بعد از سالها فراق ، دست داده ، بود لحظاتى بر يعقوب و يوسف گذشت كهجز خدا هيچكس نميداند آن دو چه احساساتى در اين لحظات شيرين داشتند، چه اشكهاى شوقريختند و چه ناله هاى عاشقانه سردادند. سپس يوسف (به همگى گفت در سرزمين مصر قدم بگذاريد كه به خواست خدا همه ، درامنيت كامل خواهيد بود كه مصر در حكومت يوسف امن و امان شده بود (وقال ادخلوا مصر ان شاء الله آمنين ). و از اين جمله استفاده مى شود كه يوسف به استقبال پدر و مادر تا بيرون دروازه شهر آمدهبود، و شايد از جمله دخلوا على يوسف كه مربوط به بيرون دروازه است استفاده شود كهدستور داده بود در آنجا خيمه ها بر پا كنند و از پدر و مادر و برادران پذيرائى مقدماتىبه عمل آورند. هنگامى كه وارد بارگاه يوسف شدند، او پدر و مادرش را بر تخت نشاند (و رفع ابويه على العرش ). عظمت اين نعمت الهى و عمق اين موهبت و لطف پروردگار، آنچنان برادران و پدر و مادر راتحت تاثير قرار داد كه همگى در برابر او به سجده افتادند (و خروا له سجدا). در اين هنگام يوسف ، رو به سوى پدر كرد و عرض كرد پدرجان ! اين همانتاويل خوابى است كه از قبل در آن هنگام كه كودك خردسالى بيش نبودم ديدم (و قال يا ابت هذا تاويل رؤ ياى من قبل ). مگر نه اين است كه در خواب ديده بودم خورشيد و ماه ، و يازده ستاره در برابر من سجدهكردند. ببين همانگونه كه تو پيش بينى مى كردى خداوند اين خواب را به واقعيتمبدل ساخت (قد جعلها ربى حقا). و پروردگار به من لطف و نيكى كرد، آن زمانى كه مرا از زندان خارج ساخت (و قد احسنبى اذ اخرجنى من السجن ). جالب اينكه در باره مشكلات زندگى خود فقط سخن از زندان مصر مى گويد اما بخاطربرادران ، سخنى از چاه كنعان نگفت ! سپس اضافه كرد خداوند چقدر به من لطف كرد كه شما را از آن بيابان كنعان به اينجاآورد بعد از آنكه شيطان در ميان من و برادرانم فساد انگيزى نمود (و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ). باز در اينجا نمونه ديگرى از سعه صدر و بزرگوارى خود را نشان مى دهد و بى آنكهبگويد مقصر چه كسى بوده ، تنها به صورت سربسته مى گويد: شيطان در اين كاردخالت كرد و عامل فساد شد، چرا كه او نمى خواهد از گذشته خطاهاى برادران شكايت كند. تعبير از سرزمين كنعان به بيابان (بدو) نيز جالب است و روشنگر تفاوت تمدن مصرنسبت به كنعان مى باشد. سرانجام مى گويد همه اين مواهب از ناحيه خدا است ، چرا كه پروردگارم كانون لطف استو هر چيز را بخواهد لطف مى كند كارهاى بندگانش را تدبير و مشكلاتشان راسهل و آسان مى سازد (ان ربى لطيف لما يشاء). او مى داند چه كسانى نيازمندند، و نيز چه كسانى شايسته اند، چرا كه او عليم و حكيماست (انه هو العليم الحكيم ). سپس رو به درگاه مالك الملك حقيقى و ولى نعمت هميشگى نموده ، به عنوان شكر وتقاضا مى گويد: پروردگارا! بخشى از يك حكومت وسيع به من مرحمت فرمودى (رب قدآتيتنى من الملك ). و از علم تعبير خواب به من آموختى (و علمتنى منتاويل الاحاديث ) و همين علم ظاهرا ساده چه دگرگونى در زندگانى من و جمع كثيرى ازبندگانت ايجاد كرد، و چه پر بركت است علم ! توئى كه آسمانها و زمين را ابداع و ايجاد فرمودى (فاطر السماوات و الارض ). و به همين دليل ، همه چيز در برابر قدرت تو خاضع و تسليم است . پروردگارا! تو ولى و ناصر و مدبر و حافظ من در دنيا و آخرتى (انت وليى فى الدنيا و الاخرة ). (مرا مسلمان و تسليم در برابر فرمانت از اين جهان ببر) (توفنى مسلما) (و مرا به صالحان ملحق كن ) (و الحقنى بالصالحين ). يعنى من دوام ملك و بقاء حكومت و زندگى ماديم را از تو تقاضا نمى كنم كه اينها همهفانى اند و فقط دورنماى دل انگيزى دارند، بلكه از تو اين مى خواهم كه عاقبت و پايانكارم به خير باشد، و با ايمان و تسليم در راه تو، و براى تو جان دهم ، و در صفصالحان و شايستگان و دوستان با اخلاصت قرار گيرم ، مهم براى من اينها است . نكته ها : آيا سجده براى غير خدا جايز است ؟. همانگونه كه در جلد اول در بحث سجده فرشتگان براى آدم (صفحه 127) گفتيم سجده به معنى پرستش و عبادت مخصوص خدا است ، و براى هيچكس در هيچ مذهبىپرستش جايز نيست ، و توحيد عبادت كه بخش مهمى از مساله توحيد است كه همه پيامبرانبه آن دعوت نمودند، مفهومش همين است . بنابراين ، نه يوسف كه پيامبر خدا بود، اجازه مى داد كه براى او سجده و عبادت كنند ونه پيامبر بزرگى همچون يعقوب اقدام به چنين كارى مى كرد، و نه قرآن به عنوان يكعمل شايسته يا حداقل مجاز از آن ياد مى نمود. بنابراين ، سجده مزبور يا براى خدا بوده (سجده شكر) همان خدائى كه اينهمه موهبت ومقام عظيم به يوسف داد و مشكلات و گرفتاريهاى خاندان يعقوب را بر طرف نمود و دراين صورت در عين اينكه براى خدا بوده ، چون به خاطر عظمت موهبت يوسف انجام گرفتهاست ، تجليل و احترام براى او نيز محسوب مى شده ، و از اين نظر ضمير در له كه مسلمابه يوسف باز مى گردد، با اين معنى به خوبى سازگار خواهد بود. و يا اينكه منظور از سجده مفهوم وسيع آن يعنى خضوع و تواضع است ، زيرا سجده هميشهبه معنى معروفش نمى آيد. بلكه به معنى هر نوع تواضع نيز گاهى آمده است ، و لذابعضى از مفسران گفته اند كه تحيت و تواضعمتداول در آن روز خم شدن و تعظيم بوده است ، و منظور از سجود در آيه فوق همين است . ولى با توجه به جمله (خروا) كه مفهومش بر زمين افتادن است ، چنين بر مى آيد كهسجود آنها به معنى انحناء و سر فرود آوردن نبوده است . بعضى ديگر از مفسران بزرگ گفته اند سجود يعقوب و برادران و مادرشان براى خدابوده ، اما يوسف همچون خانه كعبه ، قبله بوده است ، و لذا در تعبيرات عرب گاهى گفتهمى شود (فلان صلى للقبله : فلانكس به سوى قبله نماز خواند). ولى معنى اول نزديكتر به نظر مى رسد، بخصوص اينكه در روايات متعددى كه از ائمهاهل بيت (عليهمالسلام ) نقل شده مى خوانيم كان سجودهم لله - يا - عبادة لله : سجود آنهابه عنوان عبادت براى پروردگار بوده است . در بعضى از ديگر از احاديث مى خوانيم كان طاعة لله و تحية ليوسف : به عنوان اطاعتپروردگار و تحيت و احترام به يوسف بوده است . همانگونه كه در داستان آدم نيز، سجده براى آن خداوند بزرگى بوده است كه چنين خلقتبديعى را آفريده كه در عين عبادت خدا بودن ، دليلى است بر احترام و عظمت مقام آدم ! اين درست به آن مى ماند كه شخصى كار بسيار مهم و شايسته اى انجام دهد و ما به خاطرآن براى خدائى كه چنين بندهاى را آفريده است سجده كنيم كه هم سجده براى خدا است وهم براى احترام اين شخص . 2 - وسوسه هاى شيطان جمله (نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ) با توجه به اينكه (نزغ ) به معنىوارد شدن در كارى به قصد فساد و افساد است ،دليل بر اين است كه وسوسه هاى شيطانى در اين گونه ماجراها هميشه نقش مهمى دارد،ولى قبلا هم گفته ايم كه از اين وسوسه ها به تنهائى كارى ساخته نيست ، تصميمگيرنده نهائى خود انسان است ، بلكه او است كه درهاى قلب خود را به روى شيطان مىگشايد و اجازه ورود به او مى دهد، بنابراين از آيه فوق ، هيچگونه مطلبى كه برخلاف اصل آزادى اراده باشد استفاده نمى شود. منتها يوسف با آن بزرگوارى و بلندى فكر و سعه صدر نمى خواست برادران را كهخود به اندازه كافى شرمنده بودند، در اين ماجرا شرمنده تر كند، و لذا اشاره اى بهتصميم گيرنده نهائى نكرد و تنها پاى وسوسه هاى شيطان را كهعامل درجه دوم بود به ميان كشيد. 3 - امنيت نعمت بزرگ خدا يوسف از ميان تمام مواهب و نعمتهاى مصر، انگشت روى مساله امنيت گذاشت و به پدر و مادر وبرادران گفت : وارد مصر شويد كه انشاء الله در امنيت خواهيد بود و اين نشان مى دهد كهنعمت امنيت ريشه همه نعمتها است ، و حقا چنين است زيرا هرگاه امنيت از ميان برود، سايرمسائل رفاهى و مواهب مادى و معنوى نيز به خطر خواهد افتاد، در يك محيط نا امن ، نه اطاعتخدا مقدور است و نه زندگى توام با سربلندى و آسودگى فكر، و نه تلاش و كوشش وجهاد براى پيشبرد هدفهاى اجتماعى . اين جمله ممكن است ضمنا اشاره به اين نكته باشد كه يوسف مى خواهد بگويد سرزمينمصر در حكومت من آن سرزمين فراعنه ديروز نيست ، آن خودكامگى ها جنايتها، استثمارها،خفقان ها و شكنجه ها همه از ميان رفته است ، محيطى است كاملا امن و امان . 4 - اهميت مقام علم بار ديگر يوسف در پايان كار خويش مجددا روى مساله علم تعبير خواب تكيه مى كند و دركنار آن حكومت بزرگ و بى منازع ، اين علم ظاهرا ساده را قرار مى دهد كه بيانگر تاكيدهر چه بيشتر، روى اهميت و تاثير علم و دانش است هر چند علم و دانش ساده اى باشد و مىگويد: رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث 5 - پايان خبر انسان در طول عمر خود، ممكن است دگرگونيهاى فراوانى پيدا كند ولى مسلما صفحات آخرزندگانى او از همه سرنوشت سازتر است چرا كه دفتر عمر با آن پايان مى گيرد، و قضاوت نهائى به آن بسته است ، لذا مردم با ايمان و هوشيارهميشه از خدا مى خواهند كه اين صفحات عمرشان نورانى و درخشان باشد، و يوسف هم دراينجا از خدا همين را مى خواهد، مى گويد توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين : مرا باايمان از دنيا ببر و در زمره صالحان قرار ده . معناى اين سخن ، تقاضاى مرگ از خدا نيست ، آنچنان كه ابن عباس گمان كرده و گفته است: هيچ پيامبرى از خدا تقاضاى مرگ نكرد، جز يوسف كه به هنگام فراهم آمدن تمام اسبابحكومتش ، عشق و علاقه به پروردگار در جانش شعله ور شد و آرزوى ملاقات پروردگاركرد - بلكه تقاضاى يوسف تنها تقاضاى شرط و حالت بوده است ، يعنى تقاضا كردهاست كه به هنگام مرگ داراى ايمان و اسلام باشد، همانگونه كه ابراهيم و يعقوب نيز اينتوصيه را به فرزندانشان كردند و گفتند: فلا تموتن الا و انتم مسلمون : فرزندان !بكوشيد كه به هنگام از دنيا رفتن با ايمان و تسليم در برابر فرمان خدا باشيد (بقره- 132). بسيارى از مفسران نيز همين معنى را برگزيده اند. 6 - آيا مادر يوسف به مصر آمد؟ از ظاهر آيات فوق به خوبى استفاده مى شود كه مادر يوسف در آن هنگام زنده بود و همراههمسر و فرزندانش به مصر آمد، و به شكرانه اين نعمت ، سجده كرده ، ولى بعضى ازمفسران اصرار دارند، كه مادرش راحيل از دنيا رفته بود و اين خاله يوسف بود كه بهمصر آمد و به جاى مادر محسوب مى شد. ولى در سفر تكوين تورات فصل 35 جمله 18 مى خوانيم كهراحيل پس از آنكه بنيامين متولد شد، چشم از جهان فرو بست ، و در بعضى از روايات كهاز وهب بن منيه و كعب الاحبار نقل شده ، نيز همين معنى آمده است كه به نظر مى رسد ازتورات گرفته شده باشد. و به هر حال ما نمى توانيم از ظاهر آيات قرآن كه مى گويد: مادر يوسف آن روز زندهبود، بدون مدرك قاطعى چشم بپوشيم و آنرا توجيه وتاويل كنيم . 7 - بازگو نكردن سرگذشت براى پدر در روايتى از امام صادق (عليهالسلام ) مى خوانيم هنگامى كه يعقوب به ديدار يوسفرسيد به او گفت : فرزندم دلم مى خواهد بدانم برادران با تو دقيقا چه كردند. يوسفاز پدر تقاضا كرد كه از اين امر صرف نظر كند، ولى يعقوب او را سوگند داد كهشرح دهد. يوسف گوشهاى از ماجرا را براى پدر بيان كرد تا آنجا كه گفت برادران مرا گرفتندو بر سر چاه نشاندند و به من فرمان دادند، پيراهنت را بيرون بياور من به آنها گفتمشما را به احترام پدرم يعقوب سوگند مى دهم كه پيراهن از تن من بيرون نياوريد و مرابرهنه نسازيد، يكى از آنها كاردى كه با خود داشت بركشيد و فرياد زد پيراهنت را بكن!... با شنيدن اين جمله ، يعقوب طاقت نياورد، صيحه اى زد و بيهوش شد و هنگامى كه بههوش آمد از فرزند خواست كه سخن خود را ادامه دهد اما يوسف گفت تو را به خداى ابراهيمو اسماعيل و اسحاق ، سوگند كه مرا از اين كار معاف دارى ، يعقوب كه اين جمله را شنيدصرف نظر كرد. و اين نشان مى دهد كه يوسف به هيچ وجه علاقه نداشت ، گذشته تلخ را در خاطر خود ياپدرش تجديد كند، هر چند حس كنجكاوى يعقوب را آرام نمى گذاشت . آيه و ترجمه
ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون(102) و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤ منين(103) و ما تسلهم عليه من اجر ان هو الا ذكر للعلمين(104) و كاين من ءاية فى السموت و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون(105) و ما يؤ من اكثرهم بالله الا و هم مشركون(106) افامنوا ان تاتيهم غشية من عذاب الله او تاتيهم الساعة بغتة و هم لا يشعرون(107)
|
ترجمه :
102 - اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى فرستيم ، تو (هرگز) نزد آنها نبودىهنگامى كه تصميم گرفتند و نقشه مى كشيدند. 103 - و بيشتر مردم ، هر چند اصرار داشته باشى ، ايمان نمى آورند! 104 - و تو (هرگز) از آنها پاداشى مطالبه نمى كنى ، او نيست مگر تذكرى براىجهانيان 105 - و چه بسيار نشانه اى (از خدا) در آسمانها و زمين وجود دارد كه آنها از كنارش مىگذرند و از آن روى مى گردانند! 106 - و اكثر آنها كه مدعى ايمان به خدا هستند مشركند. 107 - آيا از اين ايمن هستند كه عذاب فراگيرى از ناحيه خدا به سراغ آنها بيايد ياساعت رستاخيز ناگهان فرا رسد در حالى كه آنها متوجه نيستند؟! تفسير : اين مدعيان غالبا مشركند! با پايان گرفتن داستان يوسف با آنهمه درسهاى عبرت و آموزنده ، و آن نتائج گرانبهاو پربارش آنهم خالى از هر گونه گزافه گوئى و خرافات تاريخى ، قرآن روىسخن را به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كرده و مى گويد: اينها از خبرهاى غيبىاست كه به تو وحى مى فرستيم (ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك ). (تو هيچگاه نزد آنها نبودى در آن هنگام كه تصميم گرفتند و نقشه كشيدند، كه چگونهآنرا اجرا كنند) (و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون ). اين ريزه كاريها را تنها خدا مى داند و يا كسى كه در آنجا حضور داشته باشد و چون تودر آنجا حضور نداشتى بنابراين تنها وحى الهى است كه اين گونه خبرها را در اختيارتو گذارده است . و از اينجا روشن مى شود داستان يوسف گر چه در تورات آمده است و قاعدتا كم و بيش درمحيط حجاز، اطلاعاتى از آن داشته اند، ولى هرگز تمام ماجرا به طور دقيق و با تمامريزه كاريها و جزئياتش ، حتى آنچه در مجالس خصوصى گذشته ، بدون هر گونهاضافه و خالى از هر خرافه شناخته نشده بود. با اين حال مردم با ديدن اين همه نشانه هاى وحى و شنيدن اين اندرزهاى الهى مى بايستايمان بياورند و از راه خطا باز گردند، ولى اى پيامبر هر چند تو اصرار داشته باشىبر اينكه آنها ايمان بياورند، اكثرشان ايمان نمى آورند! (و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤ منين ). تعبير به (حرص ) دليل بر علاقه و ولع شديد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به ايمان مردم بود، ولى چه سود، تنها اصرار و ولع او كافى نبود، قابليت زمينه هانيز شرط است جائى كه فرزندان يعقوب كه در خانه وحى و نبوت بزرگ شدند اين چنينگرفتار طوفانهاى هوا و هوس مى شوند، تا آنجا كه مى خواهند برادر خويش را نابودكنند چگونه مى توان انتظار داشت كه همه مردم ، بر ديو هوس وغول شهوت چيره شوند و يكباره همگى بطوركامل رو به سوى خدا آورند؟ اين جمله ضمنا يكنوع دلدارى و تسلى خاطر براى پيامبر است كه او، هرگز از اصرارمردم بر كفر و گناه ، خسته و مايوس نشود، و از كمى همسفران در اين راهملول نگردد، چنانكه در آيات ديگر قرآن نيز مى خوانيم : لعلك باخع نفسك على آثارهم انلم يؤ منوا بهذا الحديث اسفا: اى پيامبر گوئى مى خواهى به خاطر ايمان نياوردن آنهابه اين قرآن جان خود را از شدت تاسف از دست بدهى (كهف - 6). سپس اضافه مى كند: اينها در واقع هيچگونه عذر و بهانه اى براى عدم پذيرش دعوتتو ندارند زيرا علاوه بر اينكه نشانه هاى حق در آن روشن است ، تو هرگز از آنها اجر وپاداشى در برابر آن نخواسته اى كه آن را بهانه مخالفت نمايند (و ما تسئلهم عليه مناجر). اين دعوتى است عمومى و همگانى و تذكرى است براى جهانيان و سفره گسترده اى استبراى عام و خاص و تمام انسانها! (ان هو الا ذكر للعالمين ). آنها در واقع به اين خاطر گمراه شده اند كه چشم باز و بينا و گوش شنوا ندارند بههمين جهت بسيارى از آيات خدا در آسمان و زمين وجود دارد كه آنها از كنار آن مى گذرند و از آن روى مى گردانند (و كاين من آية فى السماوات والارض يمرون عليها و هم عنها معرضون ). همين حوادثى را كه همه روز با چشم خود مى نگرند: خورشيد صبحگاهان سر از افق مشرقبرمى دارد، و اشعه طلائى خود را بر كوهها و دره ها و صحراها و درياها مى پاشد، وشامگاهان در افق مغرب فرو مى رود، و پرده سنگين و سياه شب بر همه جا مى افتد. اسرار اين نظام شگرف ، اين طلوع و غروب ، اين غوغاى حيات و زندگى در گياهان ،پرندگان ، حشرات ، و انسانها، و اين زمزمه جويباران ، اين همهمه نسيم و اينهمه نقش عجبكه بر در و ديوار وجود است ، به اندازه اى آشكار مى باشد كه هر كه در آنها و خالقش نينديشد، همچنان نقش بود بر ديوار! فراوانند امور كوچك و ظاهرا بى اهميتى كه ما هميشه با بى اعتنائى از كنار آنها مىگذريم اما ناگهان دانشمندى ژرفبين ، پيدا مى شود كه پس از ماهها يا سالها مطالعهروى آن اسرار عجيبى كشف مى كند، كه دهان جهانيان از تعجب باز مى ماند. اصولا مهم اين است كه ما بدانيم كه در اين عالم هيچ چيز ساده و بى اهميت نيست چرا كههمگى مصنوع و مخلوق خدائى است كه علمش بى انتها و حكمتش بى پايان است ، ساده و بىاهميت آنها هستند كه جهان را بى اهميت و سرسرى مى دانند. بنابراين اگر به آيات قرآن كه بر تو نازل مى شود، ايمان نياورند تعجب نكن چراكه آنها به آيات آفرينش و خلقت كه از هر سو آنان را احاطه كرده نيز ايمان نياورده اند! در آيه بعد اضافه مى كند كه آنها هم كه ايمان مى آورند، ايمان اكثرشان خالص نيست ، بلكه آميخته با شرك است (و ما يؤ من اكثر هم بالله الا و هم مشركون ). ممكن است خودشان چنين تصور كنند كه مؤ منان خالصى هستند، ولى رگه هاى شرك درافكار و گفتار و كردارشان غالبا وجود دارد. ايمان تنها اين نيست كه انسان اعتقاد به وجود خدا داشته باشد بلكه يك موحد خالصكسى است كه غير از خدا، معبودى به هيچ صورت دردل و جان او نباشد، گفتارش براى خدا، اعمالش براى خدا، و هر كارش براى او انجامپذيرد، قانونى جز قانون خدا را به رسميت نشناسد، و طوق بندگى غير او را برگردن ننهد و فرمانهاى الهى را خواه مطابق تمايلاتش باشد يا نه ، از جان ودل بپذيرد، و بر سر دو راهيهاى خدا و هوى ، همواره خدا را مقدم بشمرد، اين است ايمانخالص ، از هر گونه شرك : شرك در عقيده ، شرك در سخن و شرك درعمل . و راستى اگر بخواهيم حساب دقيقى در اين زمينه بكنيم ، موحدان راستين و خالص و واقعى، بسيار كمند! به همين دليل در روايات اسلامى مى خوانيم كه امام صادق (عليهالسلام ) فرمود: الشرك اخفى من دبيب النمل : (شرك در اعمال انسان مخفيتر است از حركت مورچه ). و يا مى خوانيم : ان اخوف ما اخاف عليكم الشرك الاصغر قالوا و ما الشرك الاصغر يارسول الله ؟ قال الريا، يقول الله تعالى يوم القيامة اذا جاء الناس باعمالهم اذ هبواالى الذين كنتم ترائون فى الدنيا، فانظرواهل تجدون عندهم من جزاء؟!: خطرناك ترين چيزى كه از آن بر شما مى ترسم ، شركاصغر است اصحاب گفتند شرك اصغر چيست اىرسول خدا؟ فرمود: رياكارى ، روز قيامت هنگامى كه مردم بااعمال خود در پيشگاه خدا حاضر مى شوند، پروردگار با آنها كه در دنيا ريا كردند مىفرمايد: به سراغ كسانى كه به خاطر آنها ريا كرديد برويد، ببينيد پاداشى نزد آنها مى يابيد؟. از امام باقر (عليهالسلام ) در تفسير آيه فوقنقل شده كه فرمود: شرك طاعة و ليس شرك عبادة و المعاصى التى يرتكبون و هى شركطاعة اطاعوا فيها الشيطان فاشركوا بالله فى الطاعة لغيره : منظور از اين آيه شركدر اطاعت است نه شرك عبادت ، و گناهانى كه مردم مرتكب مى شوند، شرك اطاعت است ، چراكه در آن اطاعت شيطان مى كنند و به خاطر اينعمل براى خدا شريكى در اطاعت قائل مى شوند. در بعضى از روايات ديگر مى خوانيم كه منظور (شرك نعمت ) است به اين معنى كهموهبتى از خداوند به انسان برسد و بگويد اين موهبت از ناحيه فلانكس به من رسيده اگراو نبود من مى مردم ! و يا زندگانيم بر باد مى رفت و بيچاره مى شدم در اينجا غير خدا راشريك خدا در بخشيدن روزى و مواهب شمرده است . خلاصه اينكه منظور از شرك در آيه فوق كفر و انكار خدا و بت پرستى به صورترسمى نيست (چنانكه از امام على بن موسى الرضا (عليهماالسلام )نقل شده فرمود: (شرك لا يبلغ به الكفر) ولى شرك به معنى وسيع كلمه ، همه اينها راشامل مى شود. در آخرين آيه مورد بحث به آنها كه ايمان نياورده اند و از كنار آيات روشن الهى بيخبرمى گذرند و در اعمال خود مشركند، هشدار مى دهد كه آيا اينها خود را از اين موضوع ايمنمى دانند كه عذاب الهى ناگهان و بدون مقدمه ، بر آنهانازل شود عذابى فراگير، كه همه آنها را در برگيرد (افامنوا ان تاتيهم غاشية من عذاب الله ). و يا اينكه قيامت ناگهانى فرا رسد، و دادگاه بزرگ الهىتشكيل گردد و به حساب آنها برسند، در حالى كه آنها بيخبر و غافلند (او تاتيهمالساعة بغتة و هم لا يشعرون ). (غاشية ) به معنى پوشنده و پوشش است و از جمله به پارچه بزرگ كه روى زيناسب مى اندازند و آنرا مى پوشاند، غاشيه گفته مى شود، و منظور در اينجا بلا ومجازاتى است كه همه بدكاران را فرا مى گيرد. منظور از (ساعة ) قيامت است چنانكه در بسيارى ديگر از آيات قرآن به همين معنى آمدهاست ، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه ساعة كنايه از حوادث هولناك بوده باشد، زيرا آياتقرآن مكرر مى گويد: شروع قيامت با يك سلسله حوادث فوق العاده هولناك ، همچونزلزله ها و طوفانها و صاعقه ها همراه است ، و يا اشاره به ساعت مرگ بوده باشد، ولىتفسير اول نزديكتر به نظر مى رسد. آيه و ترجمه
قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى و سبحن الله و ما انا منالمشركين(108) و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم من اهل القرى افلم يسيروا فى الا رض فينظرواكيف كان عقبة الذين من قبلهم و لدار الاخرة خير للذين اتقوا افلا تعقلون(109) حتى اذا استيس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جاءهم نصرنا فنجى من نشاء و لا يرد باسناعن القوم المجرمين(110) لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالبب ما كان حديثا يفترى و لكن تصديق الذى بينيديه و تفصيل كل شى ء و هدى و رحمة لقوم يؤ منون(111)
|
ترجمه :
108 - بگو اين راه من است كه من و پيروانم با بصيرتكامل همه مردم را به سوى خدا دعوت مى كنيم ، منزه است خدا، و من از مشركان نيستم . 109 - و ما نفرستاديم پيش از تو جز مردانى ازاهل شهرها كه وحى به آنها مى كرديم ، آيا (مخالفان دعوت تو) سير در زمين نكردند تاببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنها بودند چه شد؟ و سراى آخرت براى پرهيزكارانبهتر است ، آيا فكر نمى كنيد؟! 110 - (پيامبران به دعوت خود و دشمنان به مخالفت همچنان ادامه دادند) تا رسولانمايوس شدند و گمان كردند كه (حتى گروه اندك مؤ منان ) به آنها دروغ گفته اند، در اين هنگام يارى ما به سراغ آنها آمد هر كس را مى خواستيم نجات مى داديم و مجازات وعذاب ما از قوم زيانكار بازگردانده نمى شود. 111 - در سرگذشتهاى آنها درس عبرتى براى صاحبان انديشه است ، اينها داستاندروغين نبود بلكه (وحى آسمانى است و) هماهنگ است با آنچه پيش روى او (از كتب آسمانىپيشين ) است و شرح هر چيز (كه پايه سعادت انسان است ) و هدايت و رحمت براى گروهىاست كه ايمان مى آورند. تفسير : زنده ترين درسهاى عبرت در نخستين آيه مورد بحث ، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) ماموريت پيدا مىكند كه آئين و روش و خط خود را مشخص كند، مى فرمايد: بگو راه و طريقه من اين است كههمگان را به سوى الله (خداوند واحد يكتا) دعوت كنم(قل هذه سبيلى ادعوا الى الله ). سپس اضافه مى كند: من اين راه را بى اطلاع يا از روى تقليد نمى پيمايم ، بلكه ازروى آگاهى و بصيرت ، خود و پيروانم همه مردم جهان را به سوى اين طريقه مى خوانيم(على بصيرة انا و من اتبعنى ). اين جمله نشان مى دهد كه هر مسلمانى كه پيرو پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) استبه نوبه خود دعوت كننده به سوى حق است و بايد با سخن و عملش ديگران را به راهالله دعوت كند. و نيز نشان مى دهد كه رهبر بايد داراى بصيرت و بينائى و آگاهى كافى باشد، و گرنه دعوتش به سوى حق نخواهد بود. سپس براى تاكيد، مى گويد: خداوند يعنى همان كسى كه من به سوى او دعوت مى كنمپاك و منزه است از هر گونه عيب و نقص و شبيه و شريك (و سبحان الله ). باز هم براى تاكيد بيشتر مى گويد من از مشركان نيستم و هيچگونه شريك و شبيهىبراى او قائل نخواهم بود (و ما انا من المشركين ). در واقع اين از وظائف يك رهبر راستين است كه با صراحت برنامه ها و اهداف خود را اعلامكند، و هم خود و هم پيروانش از برنامه واحد و مشخص و روشنى پيروى كنند، نه اينكههالهاى از ابهام ، هدف و روش آنها را فرا گرفته باشد و يا هر كدام به راهى بروند: اصولا يكى از راههاى شناخت رهبران راستين از دروغين همين است كه اينها با صراحت سخنمى گويند و راهشان روشن است ، و آنها براى اينكه بتوانند سرپوشى به روى كارهاىخود بگذارند، هميشه به سراغ سخنان مبهم و چند پهلو مى روند. قرار گرفتن اين آيه به دنبال آيات يوسف اشاره اى است به اينكه راه و رسم من از راه ورسم يوسف پيامبر بزرگ الهى نيز جدا نيست ، او هم همواره حتى در كنج زندان دعوت بهالله الواحد القهار مى كرد، و غير او را اسمهاى بى مسمائى مى شمرد كه از روى تقليداز جاهلانى به جاهلان ديگرى رسيده است ، آرى روش من و روش همه پيامبران نيز همين است. و از آنجا كه يك اشكال هميشگى اقوام گمراه و نادان به پيامبران اين بوده است كه چراآنها انسانند! چرا اين وظيفه بر دوش فرشته اى گذاشته نشده است ، و طبعا مردم عصرجاهليت نيز همين ايراد را به پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) در برابر ايندعوت بزرگش داشتند، قرآن مجيد يكبار ديگر به اين ايراد پاسخ مى گويد: ما هيچپيامبرى را قبل از تو نفرستاديم مگر اينكه آنها مردانى بودند كه وحى به آنهافرستاده مى شد مردانى كه از شهرهاى آباد و مراكز جمعيت برخاستند (و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم من اهل القرى ). آنها نيز در همين شهرها و آباديها همچون ساير انسانها زندگى مى كردند، و در ميان مردمرفت و آمد داشتند و از دردها و نيازها و مشكلاتشان بخوبى آگاه بودند. تعبير به (من اهل القرى ) با توجه به اينكه (قريه ) در لغت عرب ، به هرگونه شهر و آبادى گفته مى شود در مقابل (بدو) كه به بيابان اطلاق مى گردد،ممكن است ضمنا اشاره به اين باشد كه پيامبران الهى هرگز از ميان مردم بيابان نشينبرنخاستند (همانگونه كه بعضى از مفسران نيز تصريح كرده اند) چرا كه بيابانگردها معمولا گرفتار جهل و نادانى و قساوتند و ازمسائل زندگى و نيازهاى معنوى و مادى كمتر آگاهى دارند.
|
|
|
|
|
|
|
|