|
|
|
|
|
|
گفتارى فلسفى و قرآنى (پيرامون قدرت انبياء و اولياء به اذن خدا، وعدماستقلال ممكنات از واجب الوجود، نه در ذات و نه در آثار) مردم نوعا نسبت به مقام پروردگار خود جاهل بوده و از اينكه خداى تعالى بر آنان احاطهو تسلط دارد در غفلتند، و به همين جهت با اينكه فطرت انسانيت ، آنان را به وجود خداىتعالى و يگانگى او هدايت مى كند در عين حال ابتلايشان به عالم ماده و طبيعت ، و نيز انسو فرو رفتگيشان در احكام و قوانين طبيعت از يك سو، و نيز انسشان به نواميس و سنتهاىاجتماعى از سوى ديگر، و انسشان به كثرت ، و بينونت و جدايى - كه لازمه عالم طبيعتاست - از سوى ديگر وادارشان كرده به اينكه عالم ربوبى را با عالم مانوس ماده قياسكرده و چنين بپندارند كه وضع خداى سبحان با خلقش عينا همان وضعى است كه يك پادشاهجبار بشرى با بردگان و رعاياى خود دارد. آرى ما انسانها در عالم بشريت خود، يك فرد جبار و گردن كلفت را نام پادشاه بر سرشميگذاريم ، و اين فرد اطرافيانى به نام وزراء و لشگريان و جلادان براى خود درست مىكند كه امر و نهى هاى او را اجراء كنند، و عطايا و بخششهايى دارد كه به هر كس بخواهدمى دهد، و اراده و كراهت و بگير و ببندى دارد، هر جا كه خواست مى گيرد و هر جا كهنخواست رد مى كند، هر كه را خواست دستگير و هر كه را خواست آزاد مى كند، به هر كسخواست ترحم نموده و به هر كس كه خواست خشم مى گيرد، هر جا كه خواست حكم مى كند وهر جا كه خواست حكم خود را نسخ مى كند، و همچنين از اينگونه رفتارهاى بدون ملاك دارد. اين پادشاه و خدمتگزاران و ايادى و رعايايش و آنچه نعمت و متاع زندگى در دست آنها مىگردد امرى است موجود و محدود، موجوداتى هستندمستقل و جداى از يكديگر، كه به وسيله احكام و قوانين و سنتهايى اصطلاحى به يكديگرمربوط مى شوند، سنتهايى كه جز در عالم ذهن صاحبان ذهن ، و اعتقاد معتقدين موطنى ديگرندارند. انسانهاى معمولى ، عالم ربوبى يعنى آن عالمى كه انبياء از آن خبر مى دهند را با علمخودشان مقايسه مى كنند، مقام پروردگار را با مقام يك پادشاه و صفات وافعال خداى تعالى را با صفات و افعال او و كتابها و رسولان الهى را با نامه ها ومامورين او تطبيق مى كنند، (مثلا) اگر از انبياء ميشنوند كه خداى تعالى اراده و كراهت وعطاء و منع دارد و نظام خلقت را تدبير ميكند، فورا به ذهنشان مى رسد كه حق تعالى نيزمانند يك انسانى است كه ما او را پادشاه مى ناميم ، يعنى العياذ باللّه او نيز موجودى استمحدود، و وجودش در گوشه و كنارى در عالم است ، و هر يك از ملائكه و ساير مخلوقاتشنيز وجودهايى مستقل دارند و هر يك مالك وجود خود و نعمتهاى موهوبه خود هستند كه خداىسبحان مالكيتى نسبت به آنها ندارد. و همانا خداى تعالى در ازل ، تنها بوده و هيچ موجود ديگرى از مخلوقاتش با او نبود، و اوبود كه در جانب ابد خلائقى را ابداع كرد، يعنى بدون مصالح ساختمانى و يا به تعبيرديگر از هيچ بيافريد، از آن به بعد موجوداتى ديگر با او شدند. پس بطورى كه ملاحظه مى كنيد انسانهاى معمولى در ذهن خود موجودى را اثبات كردند كهاز نظر زمان محدود به حدود زمان است نه اينكه وجود زمانى او دائمى باشد فقط چيزىكه هست اين است كه قدرتش مانند ما محدود نيست ، بلكه بر هر چيزى قادر است ، به هرچيزى عالم است ، اراده اى دارد كه به هيچ وجه شكسته نمى شود، قضا و حكمش رد نمىگردد، موجودى است كه در آنچه از صفات و اعمال كه داردمستقل است ، همانطور كه فرد فرد ما مستقل هستيم ، - البته به نظر عوام - و مالك همهدارائيهاى خويش يعنى حيات و علم و قدرت و ساير صفات خويش هستيم ، پس حيات انسانحيات خودش است نه حيات خدا، و نيز علم و قدرتش علم و قدرت خود او است نه علم وقدرت خدا، و همچنين ساير آنچه كه دارد، و اگر در عينحال گفته مى شود كه وجود و حيات ما، و يا علم و قدرت ما از آن خدا است - به نظر عوام -مثل اين است كه مى گويند: آنچه در دست رعيت است ملك پادشاه است كه معنايش اين است كهآنچه رعيت دارد قبلا نزد پادشاه بود، و آنگاه پادشاه آن را در اختيار رعيت قرار داده تا درآن تصرف كنند. پس همه اين احكامى كه انسانهاى معمولى درباره خدا و خلق دارند زيربنايش محدوديت خداىتعالى و جدائيش از خلق است ، و ليكن برهانهاى عقلى به فساد همه آنها حكم مى كند. آرى برهان حكم مى كند به سريان فقر و وابستگى و حاجت در تمامى موجودات عالم ، بهخاطر اينكه همه در ذات و آثار ذاتشان ممكن الوجودند، و چون حاجت همه آنها به خداىتعالى در مقام ذات آنها است ، ديگر محال على الاطلاق است كه در چيزى از خداى تعالىمستقل باشند، زيرا اگر براى چيزى از وجود و يا آثار وجودشاستقلال فرض شود، و به هر نحوى كه فرض شود، چه در حدوث و چه در بقايش - قهرادر آن جهت از خداى تعالى - خالق خود - بى نياز خواهد بود، ومحال است كه ممكن الوجود از خالقش بى نياز باشد. پس هر موجودى كه ممكن الوجود فرض بشود، نه در ذاتشاستقلال دارد و نه در آثار ذاتش ، بلكه تنها خداى سبحان است كه در ذاتشمستقل است ، و او غنيى است كه به هيچ چيز نيازمند نيست ، چون فاقد هيچ چيز نيست ، نهفاقد وجودى از وجودات است و نه فاقد كمالى از كمالات وجود ازقبيل حيات و علم و قدرت ، پس قهرا هيچ حدى نيست كه او را محدود كند، و ما در تفسير سورهمائده آيه (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة ) تا حدودى اين مساءله را روشنكرديم . و بنابر مطالبى كه گذشت آنچه در ممكن الوجود هست يعنىاصل وجود و حيات و قدرت و علمش همه وابسته به خداى تعالى و غيرمستقل از او است ، و در هيچ وجهى از وجوهش مستقل از او نيست و مادامى كه خصيصه عدماستقلال در ممكن الوجود محفوظ است هيچ فرقى بين اندك و بسيار آن نيست . بنابراين با حفظ عدم استقلال از خداى سبحان و عدم جدائى از او هيچ مانعى نيست از اينكهما موجودى ممكن الوجود و وابسته به خداى تعالى فرض كنيم كه به هر چيزى دانا و برهر چيزى توانا، و داراى حياتى دائمى باشد، همچنانكه هيچ مانعى نيست از اينكه ممكنالوجودى با وجودى موقت و داراى زمان و علم و قدرتى محدود تحقق يابد، موجودى كه بهبعضى از چيزها دانا و بر بعضى امور توانا باشد. بله آنچه محال است اين است كه ممكن الوجود، مستقل از خداى تعالى باشد، چون فرضاستقلال ، حاجت امكانى را باطل مى سازد، - باز بدون فرق بين اندك و بسيارش - اين بودبحث ما از نظر فلسفه و به راهنمائى عقل . و اما از جهت نقل ، كتاب الهى در عين اينكه تصريح دارد به اختصاص بعضى از صفات وافعال از قبيل علم به غيب ، زنده كردن ، ميراندن و آفريدن به خداى تعالى كه دربارهعلم غيب مى فرمايد: (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو) و درباره زنده كردن و ميراندن ميفرمايد: (و انه هو امات و احيا) و نيز مى فرمايد: (اللّه يتوفى الانفس حين موتها)،و درباره آفرينش مى فرمايد: (اللّه خالقكل شى ء) و نيز آيات ديگرى از اين قبيل در كتاب مجيدش هست ، و ليكن در عينحال همه اين آيات به وسيله آياتى ديگر تفسير شده ، نظير آيه زير كه درباره علم بهغيب مى فرمايد: (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى منرسول )، و درباره ميراندن غير خودش مى فرمايد:(قل يتوفاكم ملك الموت )، و درباره زنده كردن غير خودش از عيسى (عليه السلام )حكايت كرده كه گفت : (و احى الموتى باذن اللّه )، و در آفريدن غير خودش ميفرمايد:(و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى ). و نيز آيات ديگرى از اين قبيل كه اگر ما اين دسته آيات را ضميمه آن دسته ديگر كنيمشكى باقى نمى ماند در اينكه مراد از آيات دستهاول كه علم به غيب و خلق و غيره را از غير خدا نفى مى كرد، اين است كه اين امور به نحواستقلال و اصالت ، مختص به خداى تعالى است ، و مراد از آياتى كه آن امور را براىغير خداى تعالى اثبات مى كرد، اين است كه غير خداى تعالى نيز ممكن است به نحوتبعيت و عدم استقلال داراى آن امور شود. پس كسى كه چيزى از علم غيب و قدرت غيبى را از غير طريق فكر و قدرت بشرى ، و خارجاز مجراى عادى و طبيعى براى غير خداى تعالى يعنى انبياء و اولياى او اثبات مى كند، -همچنانكه در روايات و تواريخ بسيارى اثبات شده و در عينحال اصالت و استقلال را از آن حضرات در اينگونه امور نفى كرده و ميگويد: اين حضراتبطور استقلال علم غيب و قدرت غيبى ندارند، و هر چه از آنان به ظهور رسيده به اذن خداو به افاضه وجود او بوده - تناقضى نگفته ، بلكه سخنى منطقى گفته است . و بر عكس كسى كه براى آن حضرات معتقد به اصالت واستقلال در داشتن اينگونه امور باشد - آنطور كه در سابق گفتيم - با فهم عوام الناسقضاوت كرده و چنين كسى خالى از غلو نيست ، هر چند كه بگويد اين اصالت واستقلال را خداى تعالى به انبياء و اولياء داده - همانطور كه ميگفت رعيت هر چه دارد در عيناينكه در داشتن آن مستقل است ولى شاه به او داده - و چنين كسىمشمول آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على اللّهالا الحق ). ديدگاه اشراف قوم نوح (ع ) درباره تقيسيم جامعه به دو طبقه بالا و پايين ومبارزهنوح (ع ) با اين اعتقاد باطل
و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يوتيهم اللّه خيرا اللّه اعلم بما فى انفسهم انى اذالمن الظالمين
|
راغب در مفردات ميگويد: وقتى گفته مى شود (زريت عليه ) معنايش اين است كه منفلانى را به خاطر فلان عملى كه كرد تنقيص و توبيخ و تحقير كردم ، و وقتى گفتهمى شود: (ازريت به - و يا - ازدريت به ) معنايش اين است كه تصميم گرفتم او راتحقير كنم ، و اصل كلمه (ازريت ) (ازتريت ) از بابافتعال بوده ، در قرآن كريم هم كه آمده : (تزدرى اعينكم ) يعنى چشمان شما ايشان راحقير و اندك مى بيند، و تقدير جمله مذكور (تزدريهم اعينكم ) است ، يعنى چشمان شماحقيرشان مى بيند و خوارشان مى شمارد. و اين قسمت از پاسخ نوح (عليه السلام ) اشاره است به خطائى كه سران كفار از قومشمرتكب شدند، و بر اساس سنت اشرافيت و طريقه آقا نوكرى ، به اعتقادىباطل معتقد شدند، و آن اين بود كه افراد بشر دو قسمند: يكى اقويا و ديگرى ضعفاء،اقويا به خاطر داشتن مال و نفرات مردمى نيرومند و مقتدرند، و اما ضعفاء، ساير طبقاتمختلف مردمند، اقويا در مجتمع بشرى آبرومند بوده و داراى سيادت و سرورى هستند، نعمتو احترام دارند، و اصلا انعقاد مجتمع به خاطر آنها است ، و غير آنان ازازل به خاطر آنان خلق شده اند و مقصود از خلقت ضعفاء اين بوده كه اقويا آسايش داشتهو كارشان لنگ نماند، و جان كلام اينكه ضعفاء قربانيان منافع اقويايند نظير رعايانسبت به تخت سلطنت (البته در سلطنت استبدادى ، كه رعايا نيز قربانيان منافع صاحبتختند) و باز نظير بردگان نسبت به مواليشان ، و خدام و كارگران نسبت بهكارفرمايانشان ، و زنان نسبت به مردان كه همه آن طبقات ضعيف ، قربانيان منافع اينطبقات زورمند جامعه هستند. و كوتاه سخن اينكه سران كفار قوم نوح معتقد بودند به اينكه طبقه ضعيف در مجتمعانسانى ، به عنوان انسانى منحط و يا حيوانى به صورت انسان است ، و اگر به درونمجتمع انسانها داخل شده و در زندگى شريك آنها مى شود براى اين است كه انسانهاىواقعى يعنى طبقه اشراف از نيروى كارى او بهرهمند شده و كارهاى دشوارى را كه درزندگى دارند به دوش او بگذارند، و معلوم است كه عكس اين قضيه هرگز رخ نميدهد،يعنى طبقه اشراف هيچگاه خدمتى به طبقه ضعيف نمى كنند، بلكه اين طبقه از هر كرامت واحترامى محروم ، و از حظيره شرافت مطرود، و از رحمت و عنايت مايوس هستند. اين است آن ديدگاهى كه سران قوم كافر داشته و آن را زيربنا و تكيه گاه همهمسائل مجتمع خود قرار داده بودند، و نوح (عليه السلام ) به مبارزه با اين طرز فكربرخاسته و خطاب به ايشان گفت : (و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يؤ تيهم اللّهخيرا - من به طبقه ضعيف كه به من ايمان آورده و در نظر شما خوار و حقير مى آيند هرگزنمى گويم كه خدا هيچ خيرى به آنان نخواهد داد). ملاك فضيلت ، پاكى نفس و صفاى باطن است نه امتيازات و برتريهاى مادى وظاهرى آنگاه به منظور اينكه سران كافر را به اشتباهشان و به بطلان اعتقادشان متذكر كند،فرمود: (اللّه اعلم بما فى نفوسهم - خدا بهتر ميداند كه در دلهاى آنان چه ارزشها و ياضد ارزشهائى وجود دارد). يعنى از ديدگاه شما، طبقه مومن به علت ضعفى كه در ظاهرحال آنان مشاهده مى شود طبقهاى خوار و بى مقدار مى آيند، و براى آنان هيچ ارزش واحترامى قائل نيستيد، در حالى كه ملاك در احراز خير واقعى و داشتن كرامت و حرمت ، ظاهرحال افراد نيست ، بلكه ملاك در اين باب و مخصوصا در داشتن خيرات و كرامات الهىنفوس بشر است كه اگر به زيور فضائل درونى و مناقب معنوى آراسته باشد داراىكرامت هست ، و گرنه ، نه ، و در تشخيص اين كه اين مؤ منين چگونه باطنى دارند، وخفاياى دلهايشان چيست ، نه من راهى دارم و نه شما، تنها كسى كه از باطن دلها آگاه استخداى تعالى است ، پس من و شما حق نداريم به محروميت آنان از خير و سعادت حكم كنيم . نوح (عليه السلام ) بعد از بيان آن حقيقت با جمله (انى اذا لمن الظالمين - در اين صورت- كه اگر آنها را از خود برانم - از ستمكاران خواهم بود). سبب دورى گزيدن و اجتنابشاز داورى درباره طبقه مومن و ضعيف را بيان نمود، و معناى اين قسمت از كلام آن جناب ايناست كه داورى درباره باطن دل مردم ، بى مدرك حرف زدن است ، و من نمى توانم بهگزاف و بدون دليل خير را بر كسانى كه ممكن است مستحق آن باشند تحريم كنم ، زيرااين عمل ظلم است ، و بر هيچ انسانى نمى سزد كه حتى قصد ظلم كرده و خود را در زمرهستمكاران قرار دهد. و اين معنا همان معنائى است كه خداى تعالى در كلامى كه ازاهل اعراف در روز قيامت حكايت كرده كه به اقوياى قوم خود خطاب مى كنند، اشاره نموده ،مى فرمايد: (و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم : قالوا ما اغنى عنكمجمعكم و ما كنتم تستكبرون ، ا هولاء الذين اقسمتم لا ينالهم اللّه برحمة ). و در اين كلام يعنى گفتار نوح (عليه السلام ) كه گفت : (و لااقول للذين تزدرى اعينكم ...) تعريضى است بر كفار كه آنها همانگونه كه ضعفاء راجزء مجتمع خود ندانسته و آنان را از مزاياى زندگى محروم كرده اند، از كرامت دينى نيزمحروم دانسته و مى گويند: ضعفاء حتى به وسيله گرايش و ايمان دينى نيز روى سعادترا نمى بينند، و تنها طبقه اشراف واقوياى آنان هستند كه ميتوانند از كرامت و شرافتدينى برخوردار شوند. در گفتار نوح (عليه السلام ) علاوه بر آن تعريض ، اينتعريض نيز هست كه كفار را ستمكار خوانده . نوح (عليه السلام ) بعد از آنكه توهم هاى كفار در مورد خود را انكار و نفى كرده وفرمود: (من به شما نمى گويم كه خزائن خداى تعالى نزد من است ، و علم غيب هم ندارم ونمى گويم كه من فرشته ام )، دنبالش فرمود: (و درباره كسانى كه در چشم شماخوار و بى مقدار آمده اند - يعنى مؤ منين - نميگويم كه هرگز خدا خيرى به آناننميدهد...) با اينكه اين جمله مربوط به مؤ منين بود كه ضعفاى اجتماع بودند، و اين بهخاطر آن بود كه كفار در كلام خود مؤ منين به نوح را با خود نوح مورد خطاب قرار داده وگفته بودند: (و لا نرى لكم علينا من فضل ). و توضيح كلام كفار و پاسخ نوح (عليه السلام ) اين است كه معناى پيروى كردن ما ازتو و از اين اراذل كه به تو ايمان آورده اند وقتى صحيح است كه شما فضيلتى بر ماداشته باشيد، و داشتن آن فضيلت ، مسلم و مورد اتفاق باشد، وحال آنكه شما چنين فضيلتى نداريد. اما تو اى نوح ! فضيلتى بر ما ندارى ، براى اينكه چيزى از مختصات يكرسول با تو نيست ، نه قدرتى ملكوتى دارى و نه علمى به غيب و نه فرشتهاى هستىكه از پليديهاى ماده و طبيعت منزه باشى ، و اما مؤ منين به تو فضيلتى بر ما ندارندبراى اينكه آنان مشتى سر و پا برهنه و اراذل و مايوس از كرامت انسانيت و محروم از رحمتو عنايت جامعه اند. و نوح پاسخى داد كه معنايش اين است كه : اما خود من كه ادعاى هيچ فضيلتى از آنفضائل كه شما توقعش را از رسالت من داريد نكرده ام ، چون نه من و نه هيچ رسولى ديگر جز رسالت چيزى ندارد، و اما اين مؤ منين و ضعفا كهبه خاطر نداشتن زر و زور در نظر شما خوارند ممكن است خداى تعالى كه از سويدا وباطن دل آنان با خبر است خيرى در دل آنان سراغ داشته باشد، و به پاداش آن خير، خيرو فضلى به آنان كرامت بفرمايد، پس خداى سبحان داناتر به دلهاى ايشان است ، و ملاككرامت دينى و رحمت الهى هم همان فضائل نفسانى يعنى پاك بودندل و سلامت قلب است ، نه ظاهرى كه چشم شما آن را حقير و بى مقدار مى بيند، و به همينجهت است كه من نمى گويم خداى تعالى هرگز خيرى به آنان نمى دهد چون گفتن اينحرف ظلم است و مرا در زمره ظالمان قرار مى دهد. سخن آخر قوم نوح (ع ) به آن جناب : (اگر از راستگويان هستى ، عذابى را كهوعدهمى دهى بياور!)
قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين
|
اين آيه شريفه حكايت گفتارى است از سران كفر پيشه قوم نوح كه بعد از ناتوانيشاناز پاسخ منطقى و ابطال حجت نوح و ابطال مسلكى كه ايشان را به سوى آن مى خواند،به زبان آوردند، كه در واقع خواسته اند از باب به اصطلاح تعجيز بگويند: تو هيچكارى نمى توانى بكنى ، و آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى نمى توانىبياورى ، و منظورشان از جمله (تعدنا) همان عذاب اليمى است كه نوح (عليه السلام )در آغاز دعوتش كفار را از آن انذار كرد. در اينجا نكته اى است كه بايد تذكر داده شود، وآن اين است كه خداى تعالى گفتار قوم نوح را كه فعلا مورد بحث است بطورفصل نقل كرد و آن را بر بگومگوهاى قبلى تفريع نكرد، و نفرمود: (فقالوا يا نوح قدجادلتنا...) بلكه فرمود: (قالوا) و اين بدان جهت بود كه هر چند سراينده داستانخداى سبحان است كه محيط به سراپاى دهر و به همه حوادث واقع دركل جهان است و به همين جهت همه بگومگوهاى نوح (عليه السلام ) با قومش را به صورتداستانى آورده كه گوئى در يك روز واقع شده ، و ليكن واقع امر اين است كه نوح (عليهالسلام ) ساليان دراز در بين قوم خود دعوت مى كرده ، و اين بگومگوها مربوط به آنساليان دراز است كه آن جناب قوم خود را به توحيد مى خوانده ، و به فنون مختلفمناظره و احتجاج تمسك مى جسته است بطورى كه تمامى بهانه ها و عذرهاى آنان را قطعنموده و حق را براى آنان چون روز آفتابى روشن كرده است ، و آيه شريفه زير ازطول زمان دعوت آن جناب خبر داده مى فرمايد: (فلبث فيهم الف سنة الا خمسين عاما). و آيه زير از اختلاف انحاء مناظره آن جناب خبر داده مى فرمايد:(قال رب انى دعوت قومى ليلا و نهارا... ثم انى دعوتهم جهارا ثم انى اعلنت لهم واسررت لهم اسرارا.) پس احتجاجهائى كه در آيات مورد بحث از نوح (عليه السلام ) حكايت شده درطول صدها سال واقع شده و بدين جهت بود كه خداى تعالى گفتار كفار را متفرع برسخنان قبل نكرد. آرى آيات مورد بحث كلام و سرائيده خدائى است كه محيط بهكل حوادث دهر است و شنونده اين آيات نيز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) استكه از ناحيه خداى تعالى داراى وسعت نظرى شده كه حوادث امتهاى مختلف و زمانهاىمتفاوت نزد آن جناب جمع و مانند حوادث يك روز يك جمعيت است . و معناى كلام كفار - و خدا داناتر است - اين است كه : اى نوح تو با ماجدال كردى ، و زياد سر به سر ما گذاشتى ، بطورى كه حوصله ما را سر بردى ، و مارا خسته كردى ، و ما اينك سخن آخر خود را به تو مى گوييم و آن اين است كه به توايمان نخواهيم آورد، پس كار را يكسره كن و آن عذابى كه ما را به آن تهديد ميكنىبياور. خواننده عزيز توجه دارد كه كفار در اين سخن خود اعتراف نكردند به اينكه ما در برابردعوت تو حرف حسابى و منطق صحيحى نداريم ، و از پاسخ درست به تو عاجزيم ،بلكه تنها آن جناب را از خود مايوس كرده و از او همان چيزى را خواستند كه هر صاحبدعوتى بعد از نوميد شدن از تاءثير دعوتش - يعنى از ايمان آوردن و تسليم شدن مردمش- دست به آن كار ميزند، و آن آوردن عذابى است كه هر صاحب دعوتى درخلال دعوت و ضمن خيرخواهيهايش مردم را از آن عذاب تحذير مى كند. جواب نوح (ع ): من اختيار ندارم ، آوردن عذاب به دست خدا است و بسته به مشيت اومىباشد
قال انما ياتيكم به اللّه ان شاء و ما انتم بمعجزين
|
از آنجا كه از جمله (فاتنا بما تعدنا) بر مى آيد كه كفار آوردن عذاب را از خود نوح(عليه السلام ) خواسته بودند و (لذا لازم بودقبل از هر سخنى اين خطا اعلام شود زيرا) آوردن عذاب به اختيار نوح (عليه السلام )نبود، و آن جناب تنها يك رسول بود، لذا در پاسخ آنان در سياق معروف به قصر قلبفرمود: آوردن عذاب كار من (و كار هيچ پيغمبرى ديگر) نيست ، بلكه تنها و تنها كار خداى تعالى است ، او است كه مالك امر شما است ، و عذابى را كهمن به دستور او وعدهاش را به شما دادهام مى آورد، پس پروردگار شما او است ، و مرجعهمه امور شما به سوى او است ، و از امر تدبير هيچ چيزى در دست من نيست ، حتى تهديدىهم كه من نسبت به شما كرده و گفتم كه اگر ايمان نياوريد به عذابى اليم گرفتار مىشويد، و پيشنهادى كه شما به من مى كنيد كه آن عذاب را بياورم هيچ تاءثيرى در ساحتكبريائى خداى تعالى ندارد، پس اگر بخواهد آن عذاب را مى آورد، و اگر نخواست نمىآورد. از اينجا روشن مى شود كه جمله (ان شاء) از لطيفترين قيود در اين مقام است كه حقتنزيه ساحت مقدس ربوبى را ادا كرده و فهمانده است كه خداى سبحان محكوم به حكم هيچكس و مقهور به قهر هيچ چيز نمى شود، او هر چه را بخواهد مى كند، و هيچ كس ديگرى غيراو نيست كه هر چه بخواهد بكند، و اين قيد نظير استثنائى است كه در اواخر همين سوره آمدهآنجا كه خداى تعالى فرموده : (خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربكعطاء غير مجذوذ) و جمله (و ما انتم بمعجزين ) هم تنزيه ديگرى است براى خداى سبحان ، و با اينحال جوابى نيز هست از تعجيزى كه كفار نسبت به نوح (عليه السلام ) كردند، چون ظاهربى اعتنائى كفار به انذار آن جناب از عذاب اليم اين است كه گوئى خواسته اندبگويند تو هيچ كارى به ما نمى توانى بكنى .
و لا ينفعكم نصحى ان اءردت اءن انصح لكم ان كان اللّه يريد ان يغويكم ...
|
راغب در مفردات گفته : كلمه (نصح ) به معناى به كار بردن نهايت درجه قدرت خوددر عمل و يا سخنى است كه در آن عمل و يا سخن مصلحتى براى صاحبش باشد، - ميگويد -اين كلمه از جمله (نصحت له الود) گرفته شده ، و ناصحعسل به معناى عسل خالص است ، ممكن هم هست از جمله (نصحت الجلد) گرفته شده باشد،(چون ناصح نيز مانند ناصح پوست همه سعيش در اين است كه دريدگى و نقصى را كهدر كار دوستش پيدا شده رفو و اصلاح كند) چون ناصح به معناى خياط و نصاح بهمعناى نخ خياطى است . معناى (غى ) و فرق بين اغوا و اضلال و معناى اراده و اشاره به تفاوت بين ارادهماو اراده خدا و نيز ميگويد كلمه (غى ) به معناى جهلى است كه از اعتقادىباطل ناشى شده باشد، چون انسانهاى جاهل دو قسمند، يكى آن جاهلى كه جهلش ناشى ازاعتقاد نباشد، يعنى انسانى غير معتقد باشد، نه اعتقاد درستى داشته باشد و نه اعتقادنادرستى ، و ديگرى آن جاهلى است كه جهلش از اعتقادى فاسد منشا گرفته است كهجهل چنين انسانى را (غى ) مينامند و مى گويند: (فلان له غى - فلانى داراى غى است)، در قرآن كريم هم آمده آنجا كه درباره رسول خدا به مشركين فرموده : (ماضل صاحبكم و ما غوى ) و نيز فرموده : (و اخوانهم يمدونهم فى الغى ). و بنابه گفته وى فرق بين (اغواء) و (اضلال ) اين مى شود كه(اضلال ) عبارت از اين است كه كسى را از راه به دركنى ، در حالى كه آن كس هدفشرا گم نكرده بلكه همچنان در ياد هدف و در پى رسيدن به آن است ، ولى تو راهى پيشپايش مى گذارى كه او را به هدفش نمى رساند، ولى (اغواء) عبارت است از اينكه اورا بطورى از راه به در ببرى كه در اثر جهل ، به چيز ديگرىمشغول شود، و هدف اصلى را فراموش كند. و جمله (اردت ) از مصدر (اراده ) است ، و اراده و مشيت ، تقريبا دو كلمه مترادفند، واراده و مشيت از خداى تعالى به معناى اراده اى كه ما داريم نيست ، در ما اراده حالتىنفسانى است كه در اثر به كار افتادن حواس باطنى پديد مى آيد، ولى در خداى تعالىبه معناى اين است كه براى پديد آوردن چيزى اسبابى را فراهم بياورد كه بهدنبال آن اسباب ، آن چيز پديد مى آيد و ممكن نيست كه نيايد، پس مراد بودن چيزى براىخداى تعالى به معناى اين است كه او همه اسباب وجود آن را فراهم وكامل كرده باشد كه در اين صورت آن چيز بطور حتم تحقق خواهد يافت ، و امااصل سببيت جارى ، خودش مستقيما مراد خداى تعالى است ، و به همين جهت است كه گفته شده: (خلق اللّه الاشياء بالمشية و المشية بنفسها). و كوتاه سخن اينكه جمله (و لا ينفعكم نصحى ...) به منزله يكى از دو شق ترديد است ،كه بيانگر شق ديگرش جمله (و ما انتم بمعجزين ) است ، گويا فرموده : امر شمامحول به خداى تعالى است ، اگر خواست عذابتان كند آن عذاب را مى آورد، و عذاب او راهيچ چيزى دفع نمى كند و بر مشيت او هيچ كس و هيچ چيز غالب نمى شود، پس شما نه مىتوانيد او را عاجز كنيد و نه نصح و خير خواهى من سودى به حالتان خواهد داشت . آرى اگر خداى تعالى خواسته باشد شما را اغواء كند تا به او كفر بورزيد، برفرض هم كه من بخواهم نصيحتتان كنم نصيحتم سودى به حالتان نخواهد داشت ، پس درچنان فرضى كلمه عذاب بر شما حتمى است . و اگر نوح (عليه السلام ) نصيحت كردن خود را مشروط به اراده خود كرده و فرمود: (اناردت ان انصح لكم ) براى اين بود كه كفار، نزد نوح (عليه السلام ) اقرار نمىكردند به اينكه او خيرخواهشان است ، - هر چند كه واقعا مى دانستند خيرخواه آنان است ، - وبه همين جهت نوح (عليه السلام ) نيز بطور صريح نفرمود من براى شما خيرخواهى مىكنم ، بلكه فرمود: اگر خواستم خيرخواهى بكنم خيرخواهى ام سودى به حالتان ندارد. بيان جواز انتساب اغواى مجازاتى به خداى تعالى و اشاره به اينكهغذاباستيصال قوم نوح (ع ) مسبوق به اغواى خداوند بوده است در اين آيه شريفه نسبت اغواء را به خداى تعالى داده ، و اينسوال پيش مى آيد كه : مگر خداى تعالى كسى را اغواء مى كند؟ جوابش اين است كه هرچند اغواء را نيز مانند اضلال نمى توان به خداى تعالى نسبت داد، و ليكن بايد دانست ايناغواء و اضلال ابتدائى است كه جايز نيست به خداى تعالى نسبت داده شود، اما اغواء واضلال به عنوان مجازات ، جايز است ، مثل اينكه كسى آنقدر گناه كند كه مستوجب اغواء واضلال گردد، و خداى تعالى اسباب توفيق را از او منع كرده و او را بهحال خودش واگذار نمايد، و در نتيجه دچار اغواء گشته ، از راه خدا گمراه شود، همچنانكهخودش فرمود: (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا، و مايضل به الا الفاسقين ). نكتهاى كه از اين آيه شريفه به دست مى آيد اشاره است به اينكهنازل شدن عذاب استيصال و ريشه كن كننده بر قوم كفار، مسبوق به اغواء بوده ، يعنىقبل از آنكه عذاب غرق شدن بر آنان نازل شود،اول خداى تعالى اغوايشان كرد، و اين مطلب كه در آيه مورد بحث بطور اشاره آمده در آيهزير بدان تصريح شده و فرموده : (و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوافيها فحق عليها القول فدمرناها تدميرا) و نيز فرموده : (و قضينا لهم قرناء فزينوالهم ما بين ايديهم و ما خلفهم و حق عليهم القول ). (هو ربكم و اليه ترجعون ) - اين جمله تعليل مى كند جمله (و لا ينفعكم نصحى ) را،كه معناى مجموع دو جمله چنين مى شود: خيرخواهى من فايدهاى بهحال شما ندارد، براى اينكه او رب شماست و امر تدبير شما به دست او است ، و شما بهسوى او باز مى گرديد ممكن هم هست تعليل باشد براى هر دو آيه يعنى از جمله (انماياتيكم به اللّه ان شاء... يريد اءن يغويكم ) كه بنابر اين معناىحاصل از دو آيه چنين مى شود: زمام تدبير امور بندگان به دست رب آنان است كه ربهمه عالميان است ، ربى كه همه امور به او راجع است ، و رب شما همان اللّه تعالى است ،اگر او بخواهد آن عذاب را بر سرتان بياورد مى آورد و شما را منقرض مى كند، و اگر اوبخواهد شما را اغواء كند و سپس عذاب نمايد در خيرخواهى من هيچ سودى براى شما نيست . وجوه ديگرى كه در معناى جمله : (ان كان اللّه يريدان يغويكم ) گفته شدهاست اين بود نظريه ما در معناى جمله (ان كان اللّه يريد ان يغويكم )، ولى مفسرين درتفسير آن مرتكب تاويل هائى شده اند كه از آن جمله گفته اند: معنايش اين است كه خداىتعالى شما را در برابر كفرتان عقاب مى كند، و در اينجا عقاب را (اغواء) خوانده ،همچنانكه در سوره مريم عذاب را (غى ) خوانده و فرموده : (فسوف يلقون غيا). و از آن تاويل ها يكى ديگر اين است كه مراد: (ان كان اللّه يريد عقوبة اغوائكم الخلق واضلالكم اياهم ) است ، يعنى اگر خدا بخواهد شما را در برابر اينكه خلق را اغواءكرده و از راه منحرف نموديد عقاب كند، و در توجيه اينتاءويل خود گفته اند: در عرب رسم است كه نام معاقب عليه و گناه را بر سر عقوبت مىگذارند، و از همين باب است كه در قرآن كريم فرموده : (اللّه يستهزء بهم )، كهمعنايش (اللّه يعاقبهم على استهزائهم - خدا در برابر استهزايشان آنها را عقاب مىكند) است . و نيز از همين باب است آيه شريفه (و مكروا و مكر اللّه ) كه تقدير و يا معنايش (ومكروا و عذبهم اللّه على مكرهم ) است ، يعنى آنان نيرنگ كردند، و خداى تعالى دربرابر نيرنگشان عذابشان كرد. و از اين باب آياتى ديگر نيز هست . يكى ديگر اينكه گفته اند (اغواء) در اينجا به معناى (اهلاك : هلاك كردن ) است ، ومعناى آيه اين است كه اگر خدا بخواهد شما را هلاك كند خير خواهى من سودى به حالتاننخواهد داشت ، پس اين تعبير از قبيل تعبير (غوىالفصيل ) است ، كه وقتى گوساله و يا بچه شتر در اثر زياده روى در شير خوردنهلاك شود مى گويند: (غوى الفصيل ). وجه ديگرى كه ذكر كرده اند اين است كه قوم نوح معتقد بودند به اينكه خدا بندگانخود را اضلال مى كند، پس كفرى كه آنان دارند به اراده خداى تعالى است ، و اگر خدانمى خواست مى توانست كفرشان را مبدل به ايمان كند. و به همين منظور بوده كه نوح(عليه السلام ) به عنوان تعجب و به منظور انكار عقيده آنان فرمود: (اگر آنطور كهشما معتقد هستيد خدا شما را به كفر واداشته پس ديگر خيرخواهى من سودى به حالتاننخواهد داشت ). ليكن خواننده عزيز اگر در آنچه ما گفتيم دقت كند مى فهمد كه كلام در آيه شريفه ،كلامى روشن است و هيچ احتياجى به اين تاويلها ندارد.
اءم يقولون افتريه قل ان افتريته فعلى اجرامى و انا برى ء مما تجرمون
|
كلمه (جرم ) بطورى كه راغب در مفرداتش گفته دراصل به معناى چيدن ميوه از درخت است ، و بابافعال آن يعنى (اءجرم ) به معناى صاحب جرم شدن است ، ولى به عنوان استعاره در هركار ناپسند استعمال شده ، پس كلمه (جرم ) - به ضمه و فتحه جيم - به معناىاكتساب مكروه است ، و اكتساب مكروه به معناى معصيت است . مشابهت و همانندى احتجاجات نوح (ع ) با قوم خود، با احتجاجات پيغمبر گرامىاسلام(ص ) با مشركين زمان خود اين آيه شريفه موقعيت اعتراض را دارد، يعنى در عين اينكه سرگذشت قوم نوح است مىخواهد به رفتار مشركين مكه نيز گوشه و كنايه بزند، چون دعوت نوح و احتجاج هايىكه عليه وثنيّت قومش داشته ،احتجاج هايى كه خداى تعالى در اين سوره از آن جنابحكايت كرده بسيار شبيه است به دعوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) واحتجاج هايى كه آن جناب عليه وثنيّت قوم خود داشته است . و اگر بخواهى اين مطلب را باور كنى به سوره انعام - كه در حقيقت سوره احتجاج است -مراجعه كن ، و سخنى را كه خداى تعالى در اين سوره از نوح (عليه السلام ) حكايت كردهبا سخنى كه در آن سوره به رسول خدا دستور گفتنش را داده مقابله كن ، تا صدق گفتارما برايت روشن گردد، اينك آن آيات : (قل لااقول لكم عندى خزائن اللّه ، و لا اعلم الغيب و لااقول لكم انى ملك ان اتبع الا ما يوحى الى قلهل يستوى الاعمى و البصير افلا تتفكرون )، (و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم منشى ء، و ما من حسابك عليهم من شى ء، فتطردهم فتكون من الظالمين ،قل انى نهيت ان اعبد الذين تدعون من دون اللّهقل لا اتبع اهواكم قد ضللت اذا و ما انا من المهتدين ). و تو خواننده عزيز اگر بخواهى بيش از اين باور كنى ، ساير حجتهايى را كه در سورههاى نوح و اعراف از آن جناب حكايت شده با حجتهايى كه در سوره انعام و در همين سورهبراى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ذكر شده تطبيق كنى آن وقت صدق ادعاىما را به عيان مى بينى . و به خاطر همين مشابهت ، مناسب بود داستان تهمت هايى را كه بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) زده و گفتند: او به خدا افتراء بسته است ، عطفبه داستان نوح كند، چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) جز همان انذارى كهنوح داشت نمى كرد، و جز به همان حجت هايى كه نوح داشت احتجاج نمى نمود. آرى ذكر سرگذشت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بعد از سرگذشت نوح(عليه السلام ) در مثل همانند فرستاده پادشاهى مى ماند كه رعاياى متمرد شاه را بهخاطر سرپيچيشان از اطاعت او انذار و نصيحت كرده و حجت را بر آنان تمام نمايد، و آن مردمبه وى تهمت و افتراء زده و بگويند اين مرد از طرف پادشاه نيامده ، و به همين جهت نهاطاعتى در كار هست و نه وظيفه اى . آن مرد مجددا به سراغ مردم بيايد و سرگذشت ناصحى ديگر را كهقبل از وى نزد مردمى ديگر رفته بود براى آنان تعريف كند كه آن ناصح نزد آن مردمرفت و همين حرفهاى مرا زد و آن مردم به راه نيامده در نتيجه هلاك شدند، و اين شخص در حالى كه حجتها و مواعظ خود را ذكر مى كند، ترس و تاسف وادارش كند بهاينكه به ياد افتراى قبلى آنان بيفتد، و از شدت تاسف بگويد: شما به من تهمت دروغ وافتراء مى زنيد، با اينكه من جز آنچه آن رسول به آن قوم مى گفت به شما نمى گويمو جز آن كلمات حكمت و موعظتى كه او داشت ندارم ، ناچار اگر من به او افتراء مى بندمگناهش به گردن خودم است و شما به خاطر اين ، سخن مراقبول نمى كنيد كه من با اعمال شما مخالفم . خداى تعالى نظير اين گفتگو را براى بار دوم در آخر همين سوره ، بعد از ايراد چندداستان از چند رسول تكرار نموده و مى فرمايد: (و كلا نقص عليك من انباءالرسل ما نثبت به فوادك ... و قل للذين لا يومنون اعملوا على مكانتكم انا عاملون و انتظرواانا منتظرون ) بعضى از مفسرين گفته اند: آيه مورد بحث تتمه داستان نوح (عليهالسلام ) است و خطاب در آن نيز متوجه به همان جناب است و معنايش اين است كه گويا قومنوح مى گويند نوح اين دعوت را به دروغ به خدا منسوب مى كند، تو اى نوح به ايشانبگو اگر من اين دعوت را به خدا افتراء مى بندم جرمش به گردن خودم است و من از جرمىكه شما مى كنيد بيزارم . و بنا به گفته اين مفسر، كلام مشتمل بر نوعى التفات است ، التفاتى از غيبت به خطاب، و ليكن نظريه اين مفسر از سياق آيه بى نهايت دور است . (و اءنا برى ء مما تجرمون ) - در اين جمله جرم مستمر را براى كفار اثبات كرده و آن رااز مسلميات شمرده ، همچنانكه در جمله (فعلى اجرامى ) اثبات جرم شده ، اما جرمفرضى ، توضيح اينكه حجتهايى كه نوح براى قوم خود بيان كرد، از آن جهت كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و يا كتابنازل ، بر او، آنها را حكايت مى كنند دو احتمال دارد، يكى اينكه دروغ و افتراء باشند،يعنى نوح (عليه السلام ) به چنان حجت هايى احتجاج نكرده باشد،احتمال ديگر اينكه راست باشند و نوح (عليه السلام ) به راستى اين احتجاجات را باقوم خود كرده باشد، ولى همين احتجاج ها از اين جهت كه حجت هايى عقلى و قاطع هستند ديگردو احتمال ندارد، چون ممكن نيست دروغ باشند، پس اگر با تعبير (تجرمون ) براىكفار جرم مستمر و قطعى اثبات كرده براى اين است كه كفار به هرحال مجرم بودند، يا به خاطر اينكه حجتهاى الهى حكايت شده در كتاب خداى تعالى را انكار كردند و يا بهخاطر اينكه حجتهايى عقلى و قطعى كه آنان را به سوى ايمان وعمل صالح هدايت مى كرد منكر شده و ترك گفتند. پس به هرحال و بطور قطع مجرمند، چون از مقتضاى اين حجتها خارج شدند، به خلافرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كه در يك تقدير مجرم است ، و آن فرض وتقدير اين است كه مفترى باشد يعنى حجت هايى را از پيش خود به نوح نسبت داده باشدكه نوح به چنان حجت هايى احتجاج نكرده باشد، وحال آنكه آن حضرت مفترى نيست ، زيرا آنچه در قرآن كريم در اين بارهنقل كرده از پيش خود نبوده ، بلكه خداى تعالى آن را حكايت كرده است . بحث روايتى (دو روايت در ذيل آيه : (لا ينفعكم نصحى ...) و (ام يقولون افتريه ...)) در تفسير عياشى از ابن ابى نصر بزنطى از امام ابى الحسن رضا (عليه السلام )روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى از نوح حكايت كرده كه گفت : (لا ينفعكم نصحى اناردت ان انصح لكم ، ان كان اللّه يريد ان يغويكم ) آنگاه فرمود: امر هدايت به دستخداى تعالى است ، او است كه هدايت مى كند و گمراه مى نمايد. مولف : بيان اين حديث در سابق گذشت . و در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه (ام يقولون افتريه ...) از كتاب نهج البيانشيبانى از مقاتل روايت كرده كه گفت : كفار مكه گفته بودند: محمد قرآن را افتراء بستهاست . آنگاه صاحب برهان اضافه كرده است كه نظير اين سخن را از امام ابى جعفر و امامصادق (عليه السلام ) نيز روايت شده است . آيات 49 - 36 سوره هود 331
و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون (36) واصنع الفلك باعيننا و وحينا و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون (37) و يصنعالفلك و كلما مر عليه ملا من قومه سخروا منهقال ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون (38) فسوف تعلمون من ياتيه عذابيخزيه و يحل عليه عذاب مقيم (39) حتى اذا جاء امرنا و فار التنور قلنااحمل فيها من كل زوجين اثنين و اهلك الا من سبق عليهالقول و من امن و ما امن معه الا قليل (40) و قال اركبوا فيها بسم اللّه مجرئها و مرسئها انربى لغفور رحيم (41) و هى تجرى بهم فى موجكالجبال و نادى نوح ابنه و كان فى معزل يبنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين (42)قال ساوى الى جبل يعصمنى من الماء قال لا عاصم اليوم من امر اللّه الا من رحم وحال بينهما الموج فكان من المغرقين (43) و قيل يا ارض ابلعى ماك و يسماء اقلعى و غيضالماء و قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين (44) و نادى نوحربه فقال رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحكمين (45)قال ينوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صلح فلا تسلن ما ليس لك به علم انى اعظك انتكون من الجهلين (46) قال رب انى اعوذ بك ان اسلك ما ليس لى به علم و الا تغفر لى وترحمنى اكن من الخسرين (47) قيل ينوح اهبط بسلم منا و بركت عليك و على امم ممن معك و اممسنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم (48) تلك من انباء الغيب نوحيها اليك ما كنت تعلمها انت ولا قومك من قبل هذا فاصبران العاقبة للمتقين (49).
|
ترجمه آيات و به نوح وحى شد كه مطمئن باش از قوم تو جز آنهايى كه قبلا ايمان آورده بودندهرگز ايمان نخواهند آورد، ديگر از اين پس درباره آنچه مى كنند ناراحت نباش (36). و زير نظر ما آن كشتى كذائى را بساز، و از اين پس ديگر در مورد كسانى كه ستمكردند سخنى از وساطت مگو كه آنان غرق شدنى هستند (37). نوح به ساختن كشتى پرداخت ، هر وقت دستهاى از مردمش از كنار او مى گذشتند مسخره اشمى كردند، نوح مى گفت : امروز شما ما را مسخره مى كنيد و به زودى ما نيز شما راهمينطور مسخره مى كنيم (38). و به زودى خواهيد دانست كسى كه عذاب بر سرش آيد او را در دنيا خوار مى سازد، و ازپس دنيا عذابى هميشگى و ثابت بر او نازل مى شود (39). جريان بدين منوال مى گذشت - تا آنكه فرمان ما صادر شد و تنور جوشيدن گرفت ، -چون اولين نقطهاى كه آغاز به فوران آب كرد تنور معينى بود كه آب از آن فوران كرد،در آن هنگام به نوح - گفتيم : تو اى نوح از هر نر و مادهاى يك جفت سوار كشتى كن ،خانواده ات را نيز به جز آن كسى كه حكم هلاكتش از ناحيه ما داده شده ، و همچنين افرادىكه ايمان آورده اند - گو اينكه - جز اندكى از قومش ايمان نياورده بودند (40). نوح گفت : به نام خدا سوار كشتى شويد كه رفتن و ايستادنش به نام او است ، چونپروردگار من آمرزنده و مهربان است (41). كشتى ، سرنشينان را در ميان امواجى چون كوه ميبرد - كه ناگهان چشم نوح به فرزندشافتاد كه از پدرش و مؤ منين كناره گيرى كرده بود، و در نقطه اى دور از ايشان ايستادهبود - فرياد زد، هان اى فرزند بيا با ما سوار شو، و با كافران مباش (42). گفت : منبه زودى خود را به پناه كوهى ميكشم كه مرا از خطر آب حفظ كند - نوح - گفت : امروز هيچپناهى از عذاب خدا نيست ، مگر براى كسى كه خدا به او رحم كند - چيزى نگذشت كه - موجبين او و فرزندش حائل شد، و در نتيجه پسر نوح نيز از زمره غرق شدگان قرار گرفت(43). فرمان الهى رسيد كه اى زمين آبت را - كه بيرون داده اى - فرو ببر، و اى آسمان - تونيز از باريدن - باز ايست ، آب فرو رفت ، و فرمان الهى به كرسى نشست و كشتى برسر كوه جودى بر خشكى قرار گرفت - و در مورد زندگى آخرتى كفار - فرمانى ديگررسيد كه مردم ستمكار از رحمت من دور باشند (44). نوح - در آن لحظهاى كه موج بين او و پسرشحائل شد - پروردگارش را ندا كرده با استغاثه گفت : اى پروردگار من پسرم از خاندانمن است ، و به درستى كه وعده تو حق است و تو احكم الحاكمينى ، و حكمت متقنترين حكم است(45). خطاب رسيد اى نوح ! او از خاندان تو نيست چون كه اوعمل ناصالحى است ، لذا از من چيزى كه اجازه خواستنش را ندارى مخواه ، من زنهارت مى دهماز اينكه از جاهلان شوى (46). نوح عرضه داشت پروردگارا! من به تو پناه مى برم از اينكه درخواستى كنم كه نسبتبه صلاح و فساد آن علمى نداشته باشم ، و تو اگر مرا نيامرزى و رحمم نكنى اززيانكاران خواهم بود (47). گفته شد اى نوح ! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام امتهايى كه باتواند فرود آى ، و امتهايى نيز هستند كه به زودى خواهند آمد و ما در آغاز، آنان را بهرهمندشان مى كنيم و در آخر عذابى دردناك از ناحيه ما آنان را فرا خواهد گرفت (48). اينها همه خبرهايى غيبى است كه ما آن را به تو وحى مى كنيم ، به شهادت اينكه درسابق از آنها خبرى نداشتى نه تو و نه قومت ، پس صبر پيشه گير كه عاقبت از آنمردم با تقوا است (49). بيان آيات اين آيات تتمه داستان نوح (عليه السلام ) است ، ومشتمل بر چند فصل است ، مثلا فصلى در اينكه آن جناب به قوم خود خبر داد كه عذاب برآنان نازل مى شود، و فصلى ديگر در اينكه خداى سبحان به وى دستور داد كشتى درستكند، و فصلى ديگر در اينكه عذاب كه عبارت بود از طوفان ، چگونهنازل شد، و فصلى در داستان غرق شدن پسرش ، و فصلى در قصه نجات يافتن خود وهمراهانش ، ليكن در عين اينكه مشتمل بر چند فصل است همه فصولش به وجهى به يكفصل برگشت مى كند و آن عبارت است از فصل قضا و حكمى كه خداى سبحان بين آن جنابو قوم كافرش كرد. قطع اميد از ايمان آوردن قوم نوح (ع )
و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون
|
كلمه (ابتئاس ) مصدر باب افتعال از ماده (بوس ) است ، و (بوس ) به معناىاندوهى توام با ذلت و خضوع است . اين قسمت از وحيى كه آيه از آن خبر مى دهد، كه خداى تعالى به وى فرمود: (لن يومن منقومك الا من قد امن )، در واقع مى خواهد نوح (عليه السلام ) را از ايمان آوردن كفار قومشمايوس و نوميد كند و بفرمايد از اين به بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كسى مباش ، و بههمين جهت از اين فرموده خود نتيجه گيرى كرد كه (فلا تبتئس بما كانوا يفعلون ) پسديگر به خاطر كردار آنان اندوه مخور زيرا يك نفر دعوت كننده كه مردم را به چيزىدعوت مى كند، وقتى از مخالفت و تمرد مدعوين غمناك مى شود كه اميدى به ايمان آوردن و استجابتدعوتش از ناحيه آنان داشته باشد، و اما اگر بطور كلى از اجابت آنان مايوس شود،ديگر اهميتى به آنان و به كارشان نداده و در دعوت آنان ، خود را به تعب نمى اندازد، واصرار نمى كند كه به وى رو آورند، و بر فرض هم كه بعد از آن نوميدى باز همدعوتشان كند، حتما غرض ديگرى چون اتمام حجت و اظهار معذرت دارد. و بنابراين در اينكه فرمود: (فلا تبتئس بما كانوا يفعلون ) تسليتى است كه خداىتعالى به نوح (عليه السلام ) داده و آن جناب را دلخوش فرموده ، چون در اين كلاماشارهاى هست به اينكه لحظه قضاء و حكم جدايى بين آن جناب و قومش فرا رسيده ، ايناشاره را كرد تا قلب شريف آن جناب را از تاثر و اندوهى كه از ديدناعمال كفار و رفتارشان با وى و با مؤ منين و از يادآورى خاطرههاى چندين ساله از آزار واذيت كفار آكنده گشته سبك بار كند. آرى نوح (عليه السلام ) نزديك به هزار سال در ميان قوم كافر خود زندگى كرد و آزارو اذيت ديد. از كلام بعضى از مفسرين چنين برمى آيد كه از جمله (لن يومن من قومك الا من قد امن )استفاده كرده و خواسته است بفرمايد آنهايى كه كفر ورزيدهاند از اين لحظه تا ابد ديگرايمان نخواهند آورد همچنانكه آنها كه ايمان آورده اند بر ايمان خود استوار و دائم خواهندبود. ليكن نظر وى صحيح نيست زيرا در اين كلام همه عنايت در اين است كه بيان كند كفار از اينبه بعد ديگر ايمان نخواهند آورد، و اما ايمان مؤ منين مورد عنايت نيست مگر صرف تحقق آن .و اما دوام و ثبات آن مورد بحث نيست ، و استثناى (الا من قد امن ) نيز هيچ دلالتى بربيش از اصل تحقق ندارد، و از ثبات و دوام آن ساكت است . از آيه مورد بحث استفاده مى شود كه اولا كفار در هر جا و هر زمان كه اميد ايمان آوردن درآنها باشد معذب نمى شوند، و بلا بر آناننازل نمى شود، وقتى عذاب نازل مى شود كه كفر در دلهاشان ملكه شده و پليدى شركبا خونشان عجين شده باشد، بطورى كه ديگر هيچ اميدى به ايمان آوردنشان نباشد دراين هنگام است كه كلمه عذاب بر آنان محقق مى گردد. و ثانيا نفرينى كه خداى تعالى در سوره نوح ، از نوح (عليه السلام ) حكايت كرده كهگفت : (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدواالا فاجرا كفارا)، در زمانى واقع شده كه هنوز فرمان ساختن كشتى از ناحيه خداى تعالىصادر نشده بود، و نيز بعد از خبر ياس آورى واقع شده كه خداى تعالى به او داده وفرمود: (و از اين به بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كفار مباش .) پس آيات سوره نوح نفرينى را حكايت مى كند كه بعد از تحقق مضمون آيه مورد بحث وقبل از تحقق مضمون آيه (و اصنع الفلك ... انهم مغرقون ) واقع شده است .
|
|
|
|
|
|
|
|