درس دوازدهم : بحث در حديث كُمَيل از أميرالمؤمنين عليه السّلام پيرامون ولايت فقيه
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
يكى از أدلّه ولايت فقيه كه هم از جهت سند و هم از جهت دلالت مىتوان آنرا معتبرترين و قوىترين دليل بر ولايت فقيه گرفت ، روايت سيّد رضىّ أعلى الله مقامه در «نهج البلاغة» است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به كُمَيل بن زياد نَخعىّ فرمودهاند .
فَفِى «نَهْجِ الْبَلاَغَةِ» مِنْ كَلاَمٍ لَهُ عَليْهِالسّلاَمُ لِكُمَيْلِ بْنِ زِيَادٍ النّخَعِىّ :
قَالَ كُمَيْلُ بْنُ زِيَادٍ : أَخَذَ بِيَدِى أَمِيرُالْمُؤمِنِينَ عَلِىّ بنُ أَبِى طَالِبٍ عَلَيْهِ السّلاَمُ فَأَخْرَجَنِى إلَى الْجَبّانِ ؛ فَلَمّا أَصْحَرَ تَنَفّسَ الصّعَدَآءَ ثُمّ قَالَ : يَا كُمَيْلُ ! إنّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا ؛ فَاحْفَظْ عَنّى مَا أَقُولُ لَكَ .
«كميل بن زياد مىگويد : أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و به سوى صحرا برد . همينكه در ميان بيابان واقع شديم ، حضرت نفس عميقى كشيد و سپس به من فرمود : اى كميل ! اين دلها ظرفهائى است و بهترين اين دلها ، آن دلى است كه ظرفيّتش بيشتر ، سِعه و گنجايشش زيادتر باشد . بنابراين ، آنچه را كه من بتو مىگويم حفظ كن و در دل خود نگاهدار!» سپس ميفرمايد :
النّاسُ ثَلاَثَةٌ : فَعَالِمٌ رَبّانِىّ ، وَ مُتَعَلّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ ، وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ ؛ أَتْبَاعُ كُلّ نَاعِقٍ ، يَمِيلُونَ مَعَ كُلّ رِيحٍ ، لَمْ يَسْتَضِيئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ وَ لَمْ يَلْجَُوا إلَى رُكْنٍ وَثِيقٍ .
«مجموعه أفراد مردم سه طائفه هستند : طائفه أوّل : عالم رَبّانى است . گروه دوم : متعلّمى است كه در راه نجات و صلاح و سعادت و فوز گام برمىدارد . و دسته سوّم : أفرادى از جامعه هستند كه داراى أصالت و شخصيّت نبوده ، و مانند مگس و پشّههائى كه در فضا پراكندهاند مىباشند .
اين دسته سوّم ، دنبال كننده و پيروى كننده از هر صدائى هستند كه از هر جا برخيزد ؛ و با هر بادى كه بوزد در سمت آن حركت مىكنند ؛ دلهاى آنان به نور علم روشن نگرديده ؛ و قلبهاى خود را از نور علم مُنّور و مُستَضيئ و روشن نگردانيدهاند ؛ و به رُكنِ وثيق و محلّ اعتمادى كه بايد إنسان به آنجا تكيه زند ، متّكى نشده و پناه نياوردهاند.»
يَا كُمَيْلُ ! الْعِلْمُ خَيْرٌ مِنَ الْمَالِ ؛ الْعِلْمُ يَحْرُسُكَ ، وَ أَنْتَ تَحْرُسُ الْمَالَ ؛ الْمَالُ تَنْقُصُهُ النّفَقَةُ ، وَ الْعِلْمُ يَزْكُوعَلَىالْإنْفَاقِ ؛ وَ صَنِيعُ الْمَالِ يَزُولُ بِزَوَالِهِ .
«اى كميل ! علم از مال بهتر است ؛ علم ، تو را حفظ و نگهدارى مىنمايد ، ولى تو بايد مال را نگهدارى كنى ؛ مال بواسطه خرج كردن و إنفاق ، نقصان و كاهش مىيابد ؛ ولى علم در أثر إنفاق و خرج كردن زياد مىشود و رشد و نُموّ پيدا مىكند ؛ و نتيجه و آثار مال ، به زوال آن مال از بين مىرود.»
وَ صَنِيعُ الْمَالِ يَزُولُ بِزَوَالِهِ . وقتى خود مال از بين رفت ، پديدهها و آثارى هم كه از آن بدست آمده ـ هر چه ميخواهد باشد ـ از بين ميرود . مِنْ باب مثال : كسى كه مال دارد ، با آن مال سلطنت و حكومت مىكند ؛ مردم را گردِ خود جمع مىنمايد ؛ و بر أساس مال خيلى كارها را انجام ميدهد ؛ همينكه آن مال از بين رفت ، تمام آن آثار از بين ميرود ؛ مردم ديگر هيچ اعتنائى به وى نميكنند و شرفى براى او قائل نميشوند ؛ و اين شخص كه بر أساس اتّكاء به مال ، در دنيا براى خود دستگاهى فراهم كرده بود ، همينكه مالش از بين ميرود ، تمام آن آثار كه مصنوع و پديده مال است ، همه از بين ميرود .يَا كُمَيْلُ ! الْعِلْمُ دِيْنٌ يُدَانُ بِهِ ؛ بِهِ يَكْسِبُ الْإنْسَانُ الطّاعَةَ فِى حَيَوتِهِ ، وَ جَمِيلَ الْأُحْدُوثَةِ بَعْدَ وَفَاتِهِ . وَ الْعِلْمُ حَاكِمٌ وَ الْمَالُ مَحْكُومٌ عَلَيْهِ .
«اى كميل ! علم ، قانون و دستورى است كه مُتّبَع است و مردم از آن پيروى مىكنند . بواسطه علم ، إنسان در حيات خود راه إطاعت را طىّ مىكند ، و بعد از خود آثارى نيكو باقى مىگذارد . علم حاكم است و مال محكومٌ عليه.» هميشه علم بر مال حكومت دارد . فرق ميان علم و مال اين است كه : علم هميشه در درجه حكومت بر مال قرار گرفته است ؛ مال بدست علم تصرّف مىشود و در تحت حكومت علم به گردش در مىآيد .
يَا كُمَيْلُ ! هَلَكَ خُزّانُ الْأَمْوَالِ وَ هُمْ أَحْيَآءٌ ؛ وَالْعُلَمَآءُ بَاقُونَ مَابَقِىَ الدّهْرُ ؛ أَعْيَانُهُمْ مَفْقُودَةٌ و أَمثَالُهُمْ فِى الْقُلُوبِ مَوْجُودَةٌ .
«اى كميل ! خزينه كنندگان و جمع آورندگان أموال از مردگانند ـ در حالتى كه بظاهر زنده هستند ـ أمّا علماء تا هنگامى كه روزگار باقى است پايدارند . گرچه جسدهاى آنها و هيكلهاى آنان مفقود شده و از بين رفته و در زير خاك پنهان شده باشد ، ولى أمثال و آثار آنها در دلها موجود است ؛ و حيات آنها در دلها سرمدى و أبدى مىباشد.»
هَا ! إنّ هَنهُنَا لَعِلْمًا جَمّا (وَ أَشَارَ إلَى صَدْرِهِ) لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً !
«آه ! (متوجّه باش!) در اينجا عِلمى است متراكم و أنباشته شده (و با هَنهُنَا حضرت إشاره به سينه شريف كرده و فرمودند:) اى كاش حاملينى براى اين علم مىيافتم!» أفرادى كه بتوانند علم مرا حمل كنند و به آنها بياموزم . چه كنم ، كه علم در اينجا انباشته شده و حَمَله نمىيابم ! كسى نيست كه اين علم مرا ياد بگيرد و أخذ كند !
بَلَى أَصَبْتُ لَقِنًا غَيْرَ مَأْمُونٍ عَلَيْهِ ، مُسْتَعْمِلاً ءَالَةَ الدّينِ لِلدّنْيَا ، وَ مُسْتَظْهِرًا بِنِعَمِ اللَهِ عَلَىعِبَادِهِ ، وَ بِحُجَجِهِ عَلَى أَوْلِيَآئِهِ .
«آرى ، من به عالِمى رسيدهام كه بتواند از اين علوم مُتراكم و انبوه بهره گيرد ، او عالمى است كه فهم ، دِرايت ، زيركى ، هوش و استعدادش خوب است ، و ليكن من بر او إيمن نيستم ؛ و در تعليم علم به او خائفم ؛ و آرامش ندارم . چرا ؟ زيرا آن عالم ، دينش را آلت وصول به دنيا قرار ميدهد ، و با نعمتهاى پروردگار عليه بندگان خدا كار ميكند ، و با استظهار و پشت گرمى به نعمتهائى كه خدا به او داده است (از علم و درايت و فهم و بصيرت) به سراغ بندگان خدا رفته ، آنها را مىكوبد و تحقير مىكند ، و آنها را استخدام خود مىنمايد و به ذُلّ عبوديّت خود در مىآورد ؛ و با پشت گرمى به حجّتهاى إلهى و بيّنههاى خدا كه به او ميرسد ، أولياء خدا را مىكوبد ؛ و آنها را به زمين مىزند و از بين مىبرد.»
اينها يك عدّه از علمائى هستند كه لَقِن و با فهم و زيرك هستند ، و ليكن قلب آنها خائن است ؛ و من إيمن نيستم كه از علم خود به آنها چيزى بياموزم ؛ لذا راه تعليم خود را به آنها بسته مىبينم .
أَوْمُنْقَادًا لِحَمَلَةِ الْحَقّ ؛ لَابَصِيرَةَ لَهُ فِى أَحْنَائِهِ ؛ يَنْقَدِحُ الشّكّ فِى قَلْبِهِ لِأَوّلِ عَارِضٍ مِنْ شُبْهَةٍ ، أَلَا لَاذَا وَ لَاذَاكَ .
«دسته ديگر أفرادى مىباشند كه روح إطاعت از حاملين و پاسداران حقّ در ايشان وجود دارد ، و قلبهاى آنان خائن نمىباشد ، و تَجَرّى و تَهَتّك ندارند ؛ و از اينجهت موجب نگرانى نخواهند بود ؛ ولى چون بصيرت در إعمال حقّ ندارند ، و نميتوانند أطراف و جوانب حقّ را با ديده بصيرت بنگرند ، و هر چيز را در موقع خود قرار بدهند ، با أوّلين شبهه در قلب آنان ، شكّ رسوخ خواهد كرد و مطلب بر آنان مشتبه خواهد شد .
اينها افرادى هستند مقدّس مآب ، كه جنبه انقياد و إطاعتشان خوب است و تجرّى ندارند ، ولى كم درايتند ؛ بصيرت به أحناء و أطراف حقّ ندارند ، و نمىتوانند تمام أطراف حقّ را جمع كنند و شُبُهاتى كه از هر طرف وارد مىشود را دفع كنند . اگر كسى بر آنها شبههاى بكند ، در إمامشان و در دينشان شكّ پيدا مىكنند .
مثل أفراد مقدّس مآب ما ، كه رسول خدا فرمود : كَسّرَ ظَهْرِى صِنَفَانِ : عَالِمٌ مُتَهَتّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسّكٌ .
«دو طائفه پشت مرا شكستند : عالم بىباك و جاهل عبادت پرداز ؛ كه عبادت را وسيله كار خود قرار داده و بدون علم و درايت ، با عقل و شعور كم ، دنبال مقدّس مآبى رفتهاست.»
أَلَا ! لَاذَا وَ لَاذَاكَ . «اى كميل ! نه آن دسته أوّل مفيد خواهند بود ، و نه اين دسته دوّم.» دسته أوّل علماء مُتَهَتّك ، و دسته دوّم علماء بسيط مقدّس مآب و شبه خوارج ، كه به صورت ظاهرِ دين اعتماد و اتّكاء مىكنند ؛ و با همان دين ، إمام خود را مىكشند ؛ و با قرآن عليه إمام استدلال مىكنند ؛ و با آيات خدا ، ولىّ خدا و قائم خدا و حقيقت كتاب خدا را از بين مىبرند . اينها هم گروه و جماعت كثيرى هستند ، و يك دسته از علماء را تشكيل دادهاند .
أَوْمَنْهُومًا باللَذّةِ ، سَلِسَ الْقِيادِ لِلشّهْوَةِ .
«طائفه سوّم : أفرادى هستند كه در لذّت فرو رفته و غوطهور شدهاند . حريص و عاشق لذّت هستند ؛ و عِنان خود را در مورد شهوات ، رها كردهاند ؛ و يكسره بدنبال لذّات و شهوات رفتهاند.»
أَوْمُغْرَمًا بِالْجَمْعِ وَ الِادّخَارِ .
«دسته چهارم : أفرادى هستند كه فقط دنبال جمع آورى و كثرت مال مىروند.»
مُغْرَم يعنى مُحبّ ؛ آن كسى كه حُبّ در او أثر كرده است و حبّ را از مقدار عادى بالاتر برده ، او را عاشق و ديوانه جمع و ادّخارِ مال نموده است ؛ اينها را مُغْرَم مىگويند . مُغْرم ، أفرادى هستند كه عالمند ، خيلى خوب مىفهمند و همه چيزشان خوب است ، آن نقاط ضعف سابق در آنها نيست ؛ فهمشان خوب است و تعليم اين علوم به آنها از اين جهت موجب نگرانى و خوف من نخواهد شد .
يعنى آنها علم من را آلت براى دنيا قرار نميدهند ، كم فهم نيستند كه بصيرتشان در دين كم باشد ؛ و ليكن اينها دنيا زدهاند ؛ وجودشان تباه شده است . زيرا كه نفوس شريفه خود را صرف ادّخار و جمعآورى أموال دنيا كردهاند ؛ از علمشان فقط براى جمعآورى مال استفاده نمودهاند .
لَيْسَا مِنْ رُعَاةِ الدّينِ فِى شَىْءٍ . «اين دو دسته أخير هم فائدهاى ندارند. (هم آن عدّهاى كه مَنْهُومًا بِالْلَذّةِ ، سَلِسَ الْقِيَادِ لِلشّهْوَةِ باشند ، و هم آن دستهاى كه مُغرَمِ به جمع و ادّخار هستند) اينها مفيد نيستند ؛ زيرا دلهاى آنان براى دين نسوخته است.» اينها از رُعاةِ دين و حافظان و پاسداران دين نيستند . إنسان در هيچ أمرى نمىتواند به اينها مراجعه كند ؛ براى اينكه اينها يا أهل شهوت و لذّت ، يا أهل ادّخار و جمعآورى مال مىباشند . مقصد أقصى و هدف أسناى آنها از علم و تدريس و بحث و بدست آوردن كرسيهاى دينى ، اين مسائل است . اينها به درد نمىخورند ؛ من نمىتوانم علمم را به اينها بياموزم . و إلّا آن علمى را كه من به اينها مىدهم ، در شهوت و لذّت و ادّخار أموال و كُنوز صرف مىكنند .
أَقْرَبُ شَىْءٍ شَبَهًا بِهِمَا ، الْأَنْعَامُ السّآئِمَةُ . «نزديكترين چيز ، از جهت شباهت به اين دو طائفه ، چهار پايان چرنده هستند.»
ملاحظه كنيد كه حضرت چقدر لطيف بيان مىفرمايند ! نمىفرمايند : اينها (اين دو طائفه)كه منهوم به لذّتند و دنبال شهوت مىباشند ، يا دنبال مال مىروند ، به حيوانات چرنده و چهارپايان شباهت دارند ؛ بلكه مىفرمايد : چهارپايان چرنده به اينها شبيهاند ! خيلى لطيف است ! يعنى آن حيوان معصوم را نبايد مركز نُقصان و كوتاهى قرار داده ، و اينها را در نقصان ، به آن حيوان قياس كنيم ؛ بلكه مركز نقصان و عيب و كانون تباهى اينجاست . بايد حيوانات را به اينها تشبيه كرد ! اين نظير آن تشبيه است كه مىگويد : «هنگام طلوع خورشيد ، إشراق شمس ، شبيه إشراق جمال محبوبه من بود».
در علم بيان آمده است كه : بعضى أوقات تشبيه معكوس را مىكنند ، براى عظمت و بزرگى و جلوه دادن آن مورد شباهت به نحو أعلَى و أتَمّ . بايد بگويد : صورت حبيبه من شباهت به خورشيد دارد و درخشش نور او شبيه نور خورشيد است ؛ و در هنگامى كه او در مقابل من تجلّى مىكند عيناً مانند إشراق خورشيد است كه سر از اُفق بيرون مىآورد ؛ ولى مىگويد : نه ، خورشيدى كه سر از اُفق بيرون مىآورد ، شبيه إشراق جمال محبوبه من است ! اينجا هم مىفرمايد : أَقْرَبُ شَىْءٍ شَبَهًا بِهِمَا الْأَنْعَامُ السّآئِمَةُ .
كَذَلِكَ يَمُوتُ الْعِلْمُ بِمَوْتِ حَامِلِيهِ . «اينطور است كه علم بواسطه مردن حاملين آن مىميرد.»
علم زيادى در اينجا جمع است ، ولى چه كنم ؟! همينكه مُردم ، اين علمها همه از بين مىرود . زيرا كه أفراد إنسانها از اين چهار قسم بيرون نيستند . مردم همه گرفتار اين مسائل هستند .
حضرت پس از اينكه أحوال علماء و أقسام آنها را بيان مىكنند (كه لَقِناند و غير مأمون ؛ يا منقاد به حَمَله حقّ هستند ولى بصيرت ندارند ؛ يا گرفتار مسائل شخصى و جاه طلبى و لذّات و يا بدست آوردن دنيا از راه دين مىباشند) مىفرمايند :
اللَهُمّ بَلَى ؛ لَاتَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلّهِ بِحُجّةٍ ، إمّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا ، أَوْخَآئِفًا مَغْمُورًا ، لِئَلاّ تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيّنَاتُهُ ؛ وَ كَمْ ذَا ؟ وَ أَيْنَ أُولَئِكَ ؟!
«بار پروردگار ! آرى ؛ چنين نيست كه در روى زمين حتّى يك يا دو نفر هم نباشند ! بلكه زمين از كسى كه براى خدا با حجّت قيام كند و با بيّنه و برهان باشد خالى نيست.»
هستند كسانى كه با حجّت إلهيّه بر سر پاى خود ايستاده ، و داراى قلبى اُستوار و عزمى متين و إرادهاى آزاد مىباشند ؛ در عالم طبيعت به هيچ وجه من الوجوه دين را وسيله دنيا قرار ندادهاند ؛ به نعمتهاى خدا استظهار بر عباد او نكرده ، و با حجّتهاى إلهى عليه أوليائش نتاختهاند ؛ بصيرت در أحْناء حقّ داشتهاند ، و منهوم به لذّت و شهوت نبوده ، و مُغرَم به ادّخار و جمع مال نيستند ! أمّا كجا هستند ؟! چند نفر هستند ؟! آن كسانى كه قلبشان به نور پروردگار روشن شده است ، كجا هستند ؟! «لَاتَخْلُوالْأَرْضُ» زمين خالى نخواهد بود از چنين أفرادى كه با حُجَج إلهيّه بر سر پا ايستاده باشند ، و براى خدا كار كنند .
إمّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا أَوْخَآئِفًا مَغْمُورًا . «يا ظاهر است و در ميان مردم شهرت دارد و مردم او را مىشناسند ؛ يا خائف است و ترسان و مغمور و مستور . علمش را بر مَلا نمىكند ؛ و در ميان مردم خود را نشان نميدهد.» زمين از چنين أفرادى : إمّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا ، خالى نيست . چرا ؟
لِئَلاّ تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيّنَاتُهُ . «براى اينكه حُجج إلهيّه و بيّنات خداوند باطل نگردند.» اگر اينها نباشند ، بكلّى در روى زمين حجّت نيست و تمام أفراد مردم در روز قيامت بر خدا حكومت مىكنند و مىگويند : مطلب به ما نرسيد ؛ زيرا يك حجّت هم در روى زمين نبود كه ما بتوانيم به او دسترسى پيدا كنيم .
و أمّا اگر فى الجمله بعضى از اين أفراد در روى زمين باشند ، خداوند بر همه آنها حجّت دارد و مىفرمايد : چرا در روى زمين به سراغ حجّتهاى ما نرفتى و از آنها پيروى و استفاده ننمودى ؟! پس اگر اين أفراد نباشند ، حجّت و بيّنه پروردگار باطل مىشود . لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن بَيِّنَةٍ وَ يَحْيَى مَنْ حَىّ عَن بَيِّنَةٍ از بين ميرود (1) .
وَ كَمْ ذَا ؟ وَ أَيْنَ أُولَئِكَ ؟! «أمّا اينها چند نفر هستند و آن أفراد كجا هستند؟!»
أُولَئِكَ وَ اللَهِ الْأَقَلّونَ عَدَدًا ؛ وَ الْأَعْظَمُونَ قَدْرًا ؛ يَحْفَظُ اللَهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَيّنَاتِهِ حَتّى يُودِعُوهَا نُظَرَآئَهُمْ ، وَ يَزْرَعُوهَا فِى قُلُوبِ أَشْبَاهِهِمْ .
«قسم بخدا آن أفراد ، اندكترين مردمند از جهت شمارش . (نمىفرمايد : عددشان كم است! بلكه مىفرمايد : الْأَقَلّونَ ، اندكترين مردمند . اگر هر طائفه و صنف و گروه و دستهاى را از ميان علماء و أفراد مجتهد شمارش كنيد ، شمارش و تعداد اينها از همه كمتر است).
وَالْأَعْظَمُونَ قَدْرًا ؛ و عظيم ترين مردم هستند از جهت قدر و منزلت و مقدار و سرمايه و ارزش . بواسطه اينهاست كه خداوند حجّتها و بيّنههاى خود را حفظ و نگهدارى مىكند ؛ تا اينكه حُجج و بيّنات و أدلّه و دين و إسلام و قرآن و إيمان و معارف و غيرها را به نُظَراء و أمثال خود بوديعت سپرده و هر يك از اينها مطلب را بديگرى بسپارد . و آن حُجج و بيّنات را در دلهاى أشباه و أمثال خود بكارند ، تا اينكه كمكم روئيده شود و رشد كند ؛ و آنها هم در زمانهاى بعد ، هر كدام سُتونى از عظمت براى حُجج و بيّنات إلهيّه باشند.»
هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ ، وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ ، وَ اسْتَلاَنُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ وَ أَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ ، وَ صَحِبُوا الدّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلّقَةٌ بِالْمَحَلّ الْأَعْلَى .
«علم ، بينائى ، إدراك صحيح و قوىّ ، حقيقتِ بصيرت و إدراك و بينش ، بر آنها از أطراف هجوم كرده و روى آور شد . و با روح يقين مباشرت كردند ؛ حقيقت يقين وجان يقين را مسّ نموده و لمس كردند ؛ با إدراكات فكرى و عقلانىّ ، با تمام شراشر وجود خود به حقيقت و جان يقين دست يافتهاند . و آنچه را كه ناز پروردگان و أهل إتراف ، سخت و ناهموار شمرده و خشن مىپنداشتند ، نرم و ملائم يافته و در دنيا بدين قسم عمل كردند . و با آنچه مردم سياه دل از آن استيحاش مىنمودند اُنس و اُلفت پيدا كردند . و در دنيا با بدنهائى كه أرواح آنها مُعلّق به محلّ أعلى و محلّ قدس بود زيست نمودند.» يعنى فقط بدنهاى آنها در دنيا آمده ، ولى روحشان در دنيا نبود . در تمام مدّتى كه در دنيا با مردم رفت و آمد مىكردند و سخن مىگفتند و نكاح مىكردند و به بعضى از كارها دست مىزدند ، فقط بدنهاى اينها در اين اُمور تدبيريّه و عالم طبع و اعتبار ديده مىشد . و ليكن أرواحشان بالمَحلّ الأعلَى اتّصال داشت .
أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِى أَرْضِهِ وَ الدّعَاةُ إلى دِينِهِ ؛ ءَاهِ ، ءَاهِ ! شَوْقًا إلَى رُؤْيَتِهِمْ . انْصَرِفْ إذَا شِئْتَ (2) .
«ايشانند جانشينان خدا در روى زمين و خوانندگان به سوى خدا و دين او . آه ، آه !چقدر من آرزو و اشتياق ديدار آنانرا دارم ! حال اى كميل اگر ميخواهى بروى ، برو!»
اين خبر شريف را صدوق نيز در «خصال» از أبى الحَسن محمّدبن علىّبن شاه ، روايت مىكند ، كه او ميگويد :
حديث كرد به ما أبو إسحق خوّاص ، او مىگويد : حديث كرد براى ما محمّدبن يونس كُرَيمىّ از سفيان و كيع ، از فرزندش (3) . از سفيان ثَورىّ ، از منصور ، از مجاهد ، از كميل بن زياد ، مگر اينكه بجاى جمله : يَا كُمَيْلُ ! الْعِلْمُ دِينٌ يُدَانُ بِهِ.» اين جمله را آورده است كه :
يَا كُمَيْلُ ! مَحَبّةُ الْعَالِمِ دِينٌ يُدَانُ بِهِ ؛ تَكْسِبُهُ الطّاعَةَ فِى حَيَوتِهِ وَ جَمِيلَ الْأُحْدُوثَةِ بَعْدَ وَفَاتِهِ فَمَنْفَعَةُ الْمَالِ تَزُولُ بِزَوَالِهِ .
«اى كميل ! محبّت عالِم ، قانون و سنّت و أساسنامهاى است كه مردم بايد از او پيروى كنند (محبّت عالِم ، إنسانرا به كمال ميرساند) . إنسان در حيات خود ، با محبّت عالم ، راه طاعت را مىپيمايد ؛ و بواسطه آن ، آثار نيك را بعد از خود باقى مىگذارد . أمّا منفعت مال ، به زوال و از بين رفتن آن ، از بين ميرود.»
و همچنين بجاى جمله : وَبِحُجَجِهِ عَلَى أَوْلِيَآئِهِ ، «آن عالم متهتّكى كه با حجّتهاى خدا بر أولياء خدا غلبه مىكند.» اين جمله را آورده است :
لِيَتّخِذَ الضّعَفَآءَ وَلِيجَةً مِنْ دُونِ وَلِىّ الْحَقّ . «براى اينكه در پناه مردم ضعيف الفكر و الإراده از ولىّ حقّ جدا شود.»
يعنى براى از بين بردن ولىّ حقّ ، به ضعفاى مردم تمسّك مىكند . و پناهش همين مردم ضعيف و أفراد عوام هستند كه براى خود ، صورت بازارى درست مىكند و اينها را ولىّ و پناهگاه خود قرار مىدهد .
صدوق بعد از اينكه اين روايت را در «خصال» نقل مىكند ، مىگويد : من اين روايت را از طُرق كثيرهاى روايت كردهام و آنرا در كتاب «إكمال الدّين و إتمام النّعمة فى إثبات الغيبة و كشف الحيرة» تخريج نمودهام (4) .
علاوه بر صدوق ، شيخ حسن بن علىّ بن حسين بن شُعبه حرّانىّ در «تُحَفُ العُقول» اين روايت را از گفتار حضرت : إنّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوعَاهَا ، كه همان أوّل روايت است ، تا آخر آنچه را كه در «خصال» شيخ صدوق آوردهاست روايت كرده ، و لفظ : وَ رُوَاةُ كِتَابِهِ ، را بعد از لِئَلاّ تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيّنَاتُهُ ، إضافه نموده است . و در آخر هم اين جمله را آورده :
يَا كُمَيْلُ ! أُولَئِكَ أُمَنآءُ اللَهِ فِى خَلْقِهِ ، وَ خُلَفَآؤُهُ فِى أَرْضِهِ ، وَ سُرُجُهُ فِى بِلاَدِهِ ، وَ الدّعَاةُ إلَى دِينِهِ ؛ وَاشَوْقَاهُ إلَى رُؤْيَتِهِمْ ! أَسْتَغْفِرُ اللَه لِى وَ لَكَ (5) .
«اى كميل! ايشانند أمينان پروردگار در ميان خلق خدا ، و جانشينان خدا در روى زمين ، و چراغهاى درخشان پروردگار در ميان شهرها ، و داعيان و خوانندگان خدا به سوى دين او ؛ چقدر من به ديدار آنها شوق دارم ! و من براى خود و براى تو از خدا طلب غفران مىكنم.»
و نيز اين روايت را شيخ أقدم ، أبو إسحق ، إبراهيم بن محمّد ثقفى كوفىّ ، در كتاب «الغارات» آورده است (6) .
در اين كتاب إبراهيم بن محمّد ثقفى كوفىّ ، با إسناد خود از محمّد ، از حسن ، از إبراهيم ، و از أبى زكريّا ، از مرد ثقهاى ، از كميل بن زياد ، به عين آنچه را كه ما از «خصال» صدوق آورديم ، روايت كرده است (7) . و مراد از ثقهاى كه او از كميل نقل كرده ، يا فُضَيل بن خَدِيج است ، به قرينه اينكه غالباً رواياتى را كه از كميل نقل مىكند ، بوسيله اين مرد مىباشد ، يا عبدالرّحمن بن جُنْدُب است ، به قرينه سائر رواياتى كه اين متن را از كميل بن زياد نقل كرده است . سائر روايات غالباً از همين شخص است . لذا ، ثقه در اينجا از يكى از اين دو نفر خارج نيست ؛ و آن دو نفر هم ، هر دو ، شخص معتبرى هستند .
باز همين روايت را شيخ مفيد در «أمالى» در مجلس بيست و نهم نقل مىكند (8) . و نيز أبونُعَيم إصفهانى (جدّ مجلسى)در «حِلْيَةُ الْأوْلِيَآء» آورده است (9) .
و نيز اين روايت را جَدّنَا العَلّامَة ، محمّد باقر مجلسىّ رضوان اللَهِ عليه ، در «بحار الأنوار» در باب «أصنافُ النّاسِ فِى الْعِلمِ و فَضلُ حُبّ العُلَمآء» از «خصال» و «تحف العقول» و «الغارات» و «نهج البلاغة» نقل مىكند ، و شرح بسيار خوب و نافعى مىدهد و در آخر بر آن مىافزايد :
وَ إنّما بَيّنّا هَذَا الْخَبَرَ قَليلاً مِنَ التّبْيينِ ، لِكَثْرَةِ جَدْواهُ لِطّالِبينَ ، وَ يَنْبَغِى أنْ يَنْظُرُوا فيهِ كُلّ يَوْمٍ بِنَظَرِ الْيَقينِ ، وَ سَنوضِحُ بَعْضَ فَوآئِدِهِ فِى كِتابِ «الإمامَةِ» إن شآءَ اللَهُ تَعالَى (10) .
مجلسى مىفرمايد : «ما در اينجا شرحى مختصر و بيانى غير وافى ، از اين روايت نموديم ؛ و ليكن حقيقت اين روايت از اين بيان ما خيلى بالاتر است . و ما اين مقدار را بيان كرديم ، چون فائده اين روايت بسيار است ؛ و طالبين بايد هميشه اين روايت را در نظر داشته باشند ! طلّاب علوم دينيّه بايد هر روز در اين روايت نظر كرده و تأمّل نمايند . و إن شآءالله ما بعضى از فوائدش را در كتاب «إمامت» كه بعداً خواهيم نوشت مىآوريم.»
(كتاب «الإمامة» در جلد سابع از «بحار» است . مجلسى در باب «اضطرار به سوى حجّت» بعد از اينكه كلام صدوق را در «إكمال الدّين» با أسانيد متعدّده خود آورده ، فرموده است :
قَدْمَرّ هَذَا الْخَبَرُ وَ أسانيدُهُ فِى بابِ فَضْلِ الْعِلْم . اين خبر با شرحش ، با أسانيدش ، در كتاب فضل علم ـ كه در جلد أوّل «بحار الأنوار» مىباشد ـ گذشت.)
سپس در اينجا إشاره مىكند كه : نظير اين روايت ، در بعضى كتابهاى ديگر مثل «مَحاسن» برقى ، و «سرآئر» ابن إدريس حلّىّ هم وجود دارد ؛ و آن دو بزرگوار اين روايت را نقل كردهاند (11) .
همچنين علاوه بر اين مصادرى كه ذكر شد ، اين روايت را حافظ رجب بُرْسىّ در كتاب «مَشارقُ أنْوارِ اليَقين» (12) و غزّالى در «إحيآء العلوم» (13) و شيخ طوسىّ در «أمالى» (14) و نُعمانى در «غيبت» (15) و شيخ بهائىّ در «أربعين» حديث سى و ششم (16) و يعقوبى در «تاريخ» (17) و سبط ابن جَوزى در «تَذْكِرَةُ الخواصّ» (18) و ابن عبدِ رَبّه الْأندُلُسى در «عِقْدُ الفريد» (19) نقل كردهاند .
اين از نظر بحث در سند روايت . و بنابراين تحقيقى كه ما نموديم معلوم شد كه : ديگر از اين سند بهتر نمىتوانيم پيدا كنيم ، بلكه اگر تمام اين أسانيدى كه براى شما ذكر كرديم نبود مگر «نهج البلاغة» و بس ، براى ما كافى بود . زيرا كه «نهج البلاغة» از معتبرترين كتب شيعه است ، و سيّد رضىّ تَغمّدهُ اللهُ برحمته ، بواسطه جمع منتخبِ از فرمايشات أميرالمؤمنين عليه السّلام منّتى بر تمام شيعه دارد. صداقت و بزرگوارى ، علم و درايت ، جلالت و عظمتِ سيّد رِضوانُ اللهِ عَليه به حدّى است كه در مقابل او ، بزرگان و أعلام زانو مىزنند ؛ و روى زمين به أدب مىنشينند ؛ و نام او را همه با إجلال و تعظيم ياد مىكنند .
«نهج البلاغة» كه بوسيله اين بزرگمرد جمع آورى شده است ، داراى چنين خصوصيّتى مىباشد ؛ و در اعتبارش جاى حرف نيست .
حال علاوه بر «نهج البلاغة» با اين سندهاى مختلفى كه ما در اينجا بيان كرديم ، از أفرادى مانند محمّد بن علىّ بن بابويه (شيخ صدوق) در «خصال» و «إكمال الدّين» و ابن شُعبه حرّانى در «تحف العقول» و إبراهيم بن محمّد ثَقَفى در «الغارات» و شيخ مفيد در «أمالى» و أبونُعَيم در «حلية الأوليآء» و علاّمه مجلسى در دو موضع از «بحارالأنوار» و با اين أفرادى كه أخيراً ذكر شد ، اين روايت از جهت سند ، در نهايت إتقان است و جاى هيچ شبهه نيست .
ما ، پس از اينكه اين سند ممدوح و مستحكم را بيان كرديم ، ديگر جائى براى بحث در آن نمىبينيم . بلكه مىتوان گفت كه اين روايت از رواياتى است كه ، ورودش از أميرالمؤمنين عليه السّلام ، بنحو استِفاضه است . علاوه بر اينكه مَتنش دلالت بر مبانى رشيقه ، و معانى بديعه ، و حقائق عاليه ، و دقائق ساميهاى دارد كه أبداً ممكن نيست بر قلب أحدى خطور كند ، إلّا مَن كانَ فِى مَعْدِنِ الْوِلايَةِ وَ عَلَى دَوْحَةِ الإْمامَةِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْه .
و أمّا از نظر دلالت : استفاده ما در زمينه دلالت اين خبر بر ولايت فقيه ، از همين جملات أخير حضرت است كه فرمودند :
اللَهُمّ بَلَى لَاتَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلّهِ بِحُجّةٍ ، إمّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا ؛ تا اينكه ميفرمايد : أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِى أَرْضِهِ ، وَالدّعَاةُ إلَى دِينِهِ ؛ ءَاهِ ، ءَاهِ ! شَوْقًا إلَى رُؤْيَتِهِمْ .
أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در صدر اين حديث فرمودند : النّاسُ ثَلاَثَةٌ : عَالِمٌ رَبّانِىّ ، وَ مُتَعَلّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ ، وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ ؛ و پس ار كنار زدن أصناف چهارگانه علماء ، كه در حقيقت آنان را جزء دسته هَمَجٌ رَعَاع مىدانند ، و حيف مىدانند كه علوم شريفه خود را به آنها منتقل كنند ، صفات علماء ربّانى را بيان مىكنند و مىفرمايند : كسانى حاملين علم ما هستند كه داراى اين صفات باشند : أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِى أَرْضِهِ ، وَالدّعَاةُ إلَى دِينِهِ . «آنها هستند جانشيان پروردگار در روى زمين ، و خوانندگان به سوى خدا و دين او.»
و به روايت «تحف العقول» أُمَنآءُ اللَهِ فِى خَلْقِهِ وَ سُرُجُهُ فِى بِلاَدِهِ ، كه اين دو جمله را هم إضافه داشت . «آنها أمينان خدا هستند در ميان خلق خدا ، و چراغهاى درخشانند در ميان أمصار و بلاد پروردگار.» اينها هستند داعيان به سوى دين خدا . ءَاهِ ، ءَاهِ ! شَوْقًا إلَى رُؤْيَتِهِمْ .
أُولَئِكَ خُلَفَآءُاللَهِ فِى أَرْضِهِ ، دلالت بر منصب ولايت فقيه مىكند . يعنى اينها خليفه پروردگار هستند . خليفه پروردگار يعنى : آئينه تمام نما . هر جا كه لفظ خليفه استعمال شد ، تمام مناصبى كه لازم خليفه است ، نيز از آن استفاده مىشود . كما اينكه أميرالمؤمنين عليه السّلام درباره خودِ أئمّه عليهم السّلام ، لفظ خليفه مىآورد .
خَلِيفَةُ رَسُولِ اللَهِ يا خَلِيفَةُ اللَهِ ، معنيش اين است كه : اين شخص بتمام معنى وجودش ـ كأنّهُ هُو ـ جانشين خداست در روى زمين . يعنى خداوندى كه ميخواهد در روى زمين حكومت كند ، و مردم را به راه سعادت هدايت نموده و به بهشت ببرد ، و از مُهلِكات نجات داده و از شرّ شيطان محفوظ بدارد ، و آنها را از منجيات و مُهلِكات آگاه نموده ، و از مفاسد برهاند . آن كسانى كه در روى زمين خليفة الله و نشان دهنده خدا هستند ، نيز چنين أشخاصى هستند كه داراى چنين صفاتى مىباشند . و اين كلمه دلالت بر ولايت آنها مىكند .
و اين فقرات ، اختصاص به إمام معصوم ندارد ، بلكه هم شامل إمام معصوم و هم شامل بقيّه علماء ربّانى كه در هر زمان هستند مىشود . و اين دليلى است قوىّ براى ولايت فقيه .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) قسمتى از آيه 42 ، از سوره 8 : الأنفال
2) نهج البلاغة» باب حِكَم ، حكمت 147 ؛ و از طبع مصر با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 2 ، ص 171 تا 174
3) در «خصال» طبع حروفى اينطور وارد است : عن سفيان بن وكيع ، عن أبيه .
4) خصال» طبع سنگى ، ص 87 و 88 ؛ و در طبع حروفى ، مطبعه صدوق ، ص 186 اينطور وارد است : لِيَتّخِذَهُ الضّعَفَآءُ وَلِيْجَةً .
5) تحف العقول» طبع مكتبه صدوق ، ص 169 تا 171
6) كتاب «الغارات» از نفائس كتب شيعه است ، كه بزرگان ما در كتابهاى خود از آن روايت مىكنند ؛ و در بسيارى از كتب قدما مطالبى از آن نقل شده است ؛ ولى أصل كتاب در دست نبود ، و نسخهاش باندازهاى ناياب بود كه بعضى از متتبّعين گمان مىكردند كه : أصلاً نسخهاش در دنيا مفقود شده است و فقط آن مقدارى كه نقل شده ، همانست كه از كتب أفرادى مانند مجلسى و ديگران كه از «الغارات» نقل مىكنند بدست ما رسيده است . ولى الحمدللّه و له الشّكر تقريباً سى و پنج سال پيش بود كه اين كتاب بواسطه دسترسى به يك نسخه وحيد در دنيا با داستان و شرح مفصّلى كه دارد بدست آمد و بعداً در دو مجلّد به طبع رسيد و هم اكنون در دسترس است . و بسيار كتاب نفيس و مُتْقَنى مىباشد . و حقّاً ميتوان آنرا از مفاخر شيعه بحساب آورد . و از أسانيدى است كه شيعه مىتواند به آن اتّكاء داشته باشد . هم متنش داراى إعتبار است و هم مضامينش .
7) الغارات» ج 1 ، ص 147 إلى 155
8) أمالى» مفيد ، طبع نجف ، ص 146
9) حلية الأوليآء» ج 1 ، ص 79 و 80
10) بحار الأنوار» طبع كمپانى ، ج 1 ، ص 59 تا 61
11) بحارالأنوار» طبع كمپانى ، ج 7 ، ص 10 و 11 ؛ و از طبع حروفى ، ج 23 ، از صفحه 45 إلى 48
12) طبع بمبئى ، ص 146
13) ج 1 ، ص 43
14) طبع سنگى ، ص 13
15) طبع سنگى ، ص 4 و 7
16) طبع سنگى ، صفحه شمارى ندارد ، حديث 36
17) طبع بيروت ، دار صادر ـ دار بيروت ج 2 ، ص 205 و 206
18) طبع حروفى ، مكتبه نينوى حديثه ، ص 141 و 142
19) طبع مهر ، ج 2 ، ص 211