درس چهارم : بقيّه آيات و بعض رواياتى كه دلالت بر ولايت إمام معصوم دارند
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
يكى از آيات مباركات قرآن مجيد كه مىتوان براى ولايت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم استدلال كرد اين آيه مباركه است :
وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَهُ وَ رَسُولُهُ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَن يَعْصِ اللَه وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلّ ضَلَلاً مّبِينًا (1) .
«براى هيچ مؤمن و مؤمنهاى چنين استحقاق و شأنى نيست كه وقتى خدا و رسول خدا ، أمرى را حكم كنند ، آنها براى خودشان در آن أمر اختيارى داشته باشند ؛ و كسى كه عصيان خدا و رسول خدا را بكند به گمراهىِ آشكار و ضلالت روشنى فرو رفته و گم شدهاست.»
وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ ؛ مؤمن و مؤمنه ، نكره در سياق نفى بوده و إفاده عموم مىكنند . يعنى هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنهاى ، چه در زمان رسول خدا و چه پس از ايشان تا روز قيامت ، هركسى كه عنوان مؤمن يا مؤمنه بر او صادق باشد ، بدون استثناء ، عرب باشد يا عجم ، سياه باشد يا سفيد ، هركه مىخواهد باشد ، زمانى كه خدا و رسولش درباره او أمرى را حكم كنند ، تصميمى در باره او بگيرند ، إرادهاى بكنند ، آن تصميم و إراده پروردگار و رسولش مقدّم است ؛ و آنها از خود اختيارى ندارند .
قَضَى اللَهُ وَ رَسُولُهُ : حكم خدا ، حكمِ كتاب و قرآن مجيد است . و حكم رسول خدا ، أحكامى است ، أعمّ از مسائل و موارد جزئيّه (كه تشريعش بدست آن حضرت است ) يا اُمور وِلائيّه (أمر و نهى) . و سابقاً هم در ذيل آيه : أَطِيعُوا اللَه وَ أَطِيعُوا الرّسُولَ ، ذكر شد كه إطاعت از خدا به معنى إطاعت از قرآن و أحكامى است كه در خصوص قرآن آمده است .
پس از آن كه در قرآن حكمى از طرف پروردگار آمد ، كسى نمىتواند تخلّف كند . خواه آن حكم به صورت كلّى بوده ، يا اينكه در باره مسأله خاصّى باشد .
مثلاً در باره ولايت اميرالمؤمنين عليه السّلام بخصوصها آيه نازل شد :
يَأَيّهَا الرّسُولُ بَلّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رّبِّكَ وَ إِن لّمْتَفْعَلْ فَمَا بَلّغْتَ رِسَالَتَهُ (2) . اين حكم شخصى است .
همچنين است در أحكام كلّى . زمانى كه خدا و رسول او ، حكمى (أمر و نهيى در باره مؤمن و مؤمنهاى) بكنند ، آنها اختيار ندارند . يعنى بايد اختيار خودشان را در تحت اختيار خدا و رسول خدا قرار بدهند ، و مشيّت و إراده خدا و رسول او ، بر آنها حكومت كند و در تحت سيطره اختيار خدا و رسول خدا باشند . و اختيار خدا و رسولش را بر اختيار خود مقدّم بدارند . و اين يك أمر واجب و لازم و حياتى است ؛ و تمرّدش گناه بزرگ و ضلالت مبينى است .
وَ مَن يَعْصِ اللَه وَ رَسُولَهُ ؛ و هر كس در آنچه خدا در قرآن مجيد بر او حكم كرده ، يا در موارد جزئيّهاى كه رسول خدا ، به او أمر يا نهى كند عصيان بنمايد ، فَقَدْ ضَلّ ضَلَلاً مّبِينًا : در گمراهى آشكار فرو رفته است . زيرا آنچه كه إنسان براى خود اختيار مىكند ، آن چيزى است كه براى خود مىپسندد . و هر كس آن چيزى را كه براى خودش مىپسندد ، در حدود سعه فكر و درايت اوست ؛ نه بيشتر .
خدا و رسول خدا كه إحاطه علميّه ، و إحاطه حُضوريّه بر همه موجودات أعمّ از إنسان و غير إنسان دارند ، و بر إنسان از بالاى اُفق إدراكاتِ او مىنگرند ، و با بصيرتى عجيب تر و درايتى عميق تر بَواطن إنسان را مىبينند ، و راه فساد و صلاح راتشخيص مىدهند ، و مُنجيات و مُهْلِكات هر كس را مىفهمند و درايت مىكنند ، آنها از آن اُفق بر إنسان أمر مىكنند . و تحقيقاً أمر آنها إنسان را مىرساند به سعادت و نجات مطلق . و اين خيلى خيلى بالاتر از آن مصلحتى است كه إنسان به نظر كودكانه خود ، بر أساس آراء و أهواء شخصيّه خود ، تشخيص دهد و دنبال كند .
درست مانند ولايتى است كه پدر بر فرزند صغير خود دارد . فرزند بايد در تحتِ أمر پدر و مادر باشد . بچّه به نظر خود ، فلان كار را براى خود صلاح مىداند ، و ليكن وليّش نمىپسندد ؛ فلذا به او أمر مىكند كه بايد چنين كنى ! و اگر فرزند مخالفت كند ، در گمراهى فرو مىرود ، و به مرض مبتلا شده و به هلاكت مىافتد . علم او أندك و درايتش ناقص است ، تجربيّات پدر بسيار بيشتر از اوست ، و إدراكات او بالاتر است ، لذا او در تحت ولايت پدر است .
به همين منوال ، رسول خدا هم أوامرى كه مىكند ، چون جنبه إحاطىّ دارد ، و علمش علم حضورى است ، و از اُفقى بالاتر از اُفقِ أفراد عامّه مردم مىنگرد ، عصمت دارد ، در إدراكاتش مصونيّت دارد ؛ لذا بر هر مؤمن و مؤمنهاى واجب است كه در تحت أوامر او در آيند ؛ و اگر در نيايند ، از بين رفتهاند ، نابود و فانى شدهاند ، و بگمراهى عميق فرو رفتهاند .
همچنين «أَمْرًا» در : إِذَا قَضَى اللَهُ وَ رَسُولُهُ أَمْرًا نكره است «زمانى كه خدا و رسول خدا ، أمرى را در باره او حكم كنند.» از اين هم به مقدّمات حكمت استفاده عموم مىشود ؛ أمر هر چه مىخواهد باشد ، جزئى باشد يا كلّى ، تشريعىّ باشد يا ولائىّ ، اُمور شخصى باشد يا نوعى ؛ وقتى كه أمر خدا و رسول خدا آمد ، بى چون و چرا بايد إنسان إطاعت كند .
خداوند علىّ أعلى در اين آيه مباركه إطاعت رسول را با إطاعت خود در يك ميزان ، و در يك سياق قرار داده است . حكم خدا و رسول خدا در يك سياق آمده است : إِذَا قَضَى اللَهُ وَ رَسُولُهُ .
و اين دلالت مىكند كه : أحكامى كه از رسول خدا صادر مىشود و قضاء و حكمى كه مىكند ، بسيار عالى است ؛ و تالى تِلْوِ قضاء خدا ، بلكه عين قضاء خداست . و گفتيم فقط فرقش در اين است كه قضاء خدا ، آيات قرآن و أحكام كليّه است ؛ و قضاء رسول خدا ، أحكام جزئيّه و أوامر ولائيّه است ؛ و إلّا هيچ تفاوتى نيست .
زمانى كه خدا و رسول خدا أمر كنند ، اختيار از تمام اُمّت ، مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَات ، ساقط است . و آنها «خِيَرَة» يعنى اختيار ، در مقابل خدا و رسولِ او ندارند . إرادهاى در مقابل إراده او ندارند . حكم رسول خدا ، حكم خداست ، در إحكام و مِتَانت و استقامت .
يكى ديگر از آيات مباركات قرآن كه از آن مىتوان استفاده ولايت معصوم نمود ، اين آيه است : النّبِىّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَ جُهُ أُمّهَتُهُمْ وَ أُوْلُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِى كِتَبِ اللَهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُهَجِرِينَ إِلّآ أَن تَفْعَلُوا إِلَى أَوْلِيَآنِكُم مّعْرُوفًا كَانَ ذَ لِكَ فِى الْكِتَبِ مَسْطُورًا (3) .
مقصود از «الف و لام» النّبِىّ پيغمبر إسلام است كه آن حضرت اين أولويّت را بر مؤمنين دارند .
ولايت پيغمبر به مؤمنين ، از ولايت مؤمنين به خودشان بيشتر است . وَ أَزْوَ جُهُ أُمّهَتُهُمْ . «زنهاى پيغمبر هم مادرهاى مؤمنين هستند.» و بر همين أساس ، رسول أكرم پدر مؤمنين مىباشند . و لذا فرمود : أَنَا وَ عَلِىّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمّةِ (4) . چون جنبه وِلائِى رسول الله ، جنبه فعل است . و أَبَوَا هَذِهِ الْأُمّةِ ، به معنىِ پدر و مادر اين اُمّت نيست بلكه به معنىِ دو پدرِ اين اُمّت مىباشد . هم رسول الله پدر است ، و هم أميرالمؤمنين .
وَ أُوْلُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِى كِتَبِ اللَهِ. «و صاحبان رَحِمْ ، بعضى از آنها به بعضِ ديگر ـ از مؤمنين و مهاجرينى كه آنها از يكديگر إرث مىبرند ـ در كتاب خدا أولويّت دارند.»
در صدر إسلام ، أفراد بر أساسِ رَحِميّت از يكديگر إرث نمىبردند ؛ بلكه وراثت بر أساس اُخوّت دينى بود . مؤمن از مؤمن إرث مىبرد ؛ آن كسانى كه با هم اُخوّت دينى داشتند ، از هم إرث مىبردند ، نه از أقوامشان .
و پيغمبر أكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم در ميان أصحاب خود ، دو عقدِ اُخوّت بستند : يكى در مكّه ميان مهاجرين ، و يكى در مدينه بين مهاجرين و أنصار ؛ و آنها بر أساس عقد اُخوّت ، برادرِ هم بودند . و حتّى در إرث هم ، هر كدام از آنان مىمردند ، ديگرى إرث مىبرد ؛ مانند دو برادر .
و حقّاً هم بايد همينطور باشد ؛ زيرا در صدر إسلام أفراد مؤمن كم بودند ؛ و غالباً أقوام آنها مردمانى كافر بودند ؛ و اگر مؤمنين از يكديگر إرث نمىبردند ، آن أفرادى كه كافر بودند إرث مىبردند ، و در اين صورت مسأله به زيانِ مؤمنين تمام مىشد ؛ زيرا كه مؤمنين در نهايتِ شدّت و مشقّت مىزيستند ، پس صحيح نبود كه كفّار از آنان إرث ببرند .
و علاوه ، إيمان است كه در إنسان روح دميده و جان مىدهد ؛ و إنسان بايد بر أساسِ إيمان در همه اُمور تشريك مَساعى كند ، حتّى در إرث ؛ إرث مختصّ به مُسلم است و شخص كافر نمىتواند از مسلم إرث ببرد .
و أمّا بعد از اينكه آيه مباركه : وَ أُوْلُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِى كِتَبِ اللَهِ نازل شد ، آن حكم أوّلى منسوخ شد ، و حكم اُخُوّت از اين جهت از بين رفت . و بنا شد كه أفراد از همديگر بر أصل رَحِمِيّت إرث ببرند (پدر از فرزند ، و فرزند از پدر ، و هكذا هر كدام از أرحام كه طبقات سه گانه وُرّاث را تشكيل مىدهند) و بحسب نزديكى و دورىِ درجه رحميّت أولويّت در إرث هم پيدا مىشود . و از اين پس ، بنا شد كه طبق همين آيه مباركه بر أساس رَحِميّت ، إرث برده شود .
سپس مىفرمايد : إِلّآ أَن تَفْعَلُوا إِلَى أَوْلِيَانِكُم مّعْرُوفًا .« مگر اينكه شما بخواهيد به بعضى از أولياء خودتان ـ چه آن إخوه دينى ، يا بعضى از دوستان ديگر كه با شما رَحِمِيّت هم ندارند ـ از ثلث مالِ خود ، در باره آنها وصيّتى كنيد.» اين إشكالى ندارد ؛ مىتوانيد وصيّت كنيد و از أموالتان ، به آن مؤمنينى كه رَحِم هم نيستند ، يا أولويّت در إرث ندارند ، برسد . و اين هم كار پسنديدهاى است .
كَانَ ذَ لِكَ فِى الْكِتَبِ مَسْطُورًا . «و در كتاب هم نوشته شدهاست.» يعنى قانون گذشته است ، و انسان مىتواند در ثلث أموال خودش ـ كه حقّ ورثه رَحِمى ضايع نمىشود ـ وصيّت كرده و به برادران دينى بدهد . واين وصيّت هم بر إرث مقدّم است .
بنابراين ، آن راه معروف هم به طور كلّى بسته نشده و براى مؤمنين اين راه باز است كه مىتوانند از ثلث أموال خود بر أساس اُخوّت به برادران دينى بدهند .
و اين حكم (إرث از جهت رَحِميّت) باقى خواهد بود تا زمان ظهور حضرت إمام زمان عجلّ الله تعالى فرجه الشّريف . و در آن زمان باز طبق روايتى كه صدوق نقل مىكند ، حكم إرث بر أساس اُخوّت دينى باز مىگردد ، نه بر أساس رحميّت .
مرحوم صدوق در آخر كتاب إرثِ «مَن لايَحضُرُهُ الْفَقِيه» نقل مىكند از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود : إِنّ اللَه تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ءَاخَى بَيْنَ الْأَرْوَاحِ فِى الْأَظِلّةِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الْأَجْسَادَ بِأَلْفَىْ عَامٍ ، فَلَوْ قَدْ قَامَ قَآئمُنَا أَهْلَ الْبَيْتِ وَرّثَ الْأَخَ الّذِى ءَاخَى بَيْنَهُمَا فِى الْأَظِلّةِ وَ لَمْ يُوَرّثِ الْأَخَ فِى الْوِلَادَةِ (5) .
«خداوند تبارك و تعالى در أظلّه (يعنى در أصل و در ظلال ، كه عالم خلق پديد نيامدهبود) بين أرواح عقد اُخوّت بست (آن أرواحى كه در اينجا با يكديگر بسيار نزديك هستند ، در آنجا بين آنها عقد اُخوّت بسته شدهاست) قبل از اينكه أجساد و أجسام را خلق كند به دو هزار سال فاصله . پس وقتى كه قائم ما أهل بيت ظهور كند و قيام نمايد ، إرث مىدهد به آن برادرى كه با برادر ديگر در أظلّه و در أصل ، ميان آنها عقد اُخوّت بسته شده است ، و به برادرانى كه از جنبه ولادت و رحميّت برادر هستند ، ديگر إرث نمىدهد.»
شاهد ما در اين آيه مباركه اين مطالب نبود ـ اينها به مناسبت بيان آيه ذكر شد بلكه شاهد فقط در همان صدر آيه است : النّبِىّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ .
إنسان صاحب اختيار خودش است ، و از هر كس به خودش نزديكتر مىباشد ، و بيشتر اختيار خود را دارد . هيچ كس مثل خود إنسان ، بر إنسان نفوذ و تصرّفى ندارد ؛ حركات و سكنات إنسان ، همه مال خود اوست . و خلاصه خودمختارى جزء سرشت إنسان است .
در اين آيه مباركه مىفرمايد : پيغمبر به مؤمنين ، از اختيار و ولايتى كه آنها نسبت به خودشان دارند ، از تدبير و تصرّفى كه آنها در اُمور خود مىكنند ، از إراده و مَشيّتى كه در جميع أفعال و سكنات خود دارند ، ولايتش بيشتر است . يعنى أوّل پيغمبر و بعد إنسان . أوّل پيغمبر و بعد اختيار إنسان . أوّل پيغمبر است و بعد مشيّت و إراده إنسان . و اين ولايت به نحو مطلق است .
النّبِىّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ مطلب را تمام نمود . اين پيغمبر ولايتش به همه مؤمنين از خودشان بيشتر است در هر أمرى از اُمور ، على نحو الإطلاق ، مثل : أَحَلّ اللَهُ الْبَيْعَ .
از يك أَحَلّ اللَهُ الْبَيْعَ (6) ، چگونه اين فروع كثيره ، استنتاج مىشود و يك كتاب نوشته مىشود ؟ فقط از يك أَحَلّ اللَهُ الْبَيْعَ وَ حَرّمَ الرّبَوا !
مىگويند : در باب عبادات و باب صلوة از كثرت و تضارب روايات براى فقيه إشكال پيدا شده و در كتاب بيوع از قلّت روايات ! اين كتاب «مكاسب» را كه مرحوم شيخ رضوان الله عليه نوشته است ، فقط بر روى إطلاق : أَحَلّ اللَهُ الْبَيْعَ و أمثال آن ، مانند آيه : يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ (7) . و آيه : يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا لَا تَأْكُلُوا أَمْوَ لَكُم بَيْنَكُم بِالْبَطِلِ إِلّآ أَن تَكُوَنَ تِجَرَةً عَن تَرَاض ٍ مّنكُمْ مىباشد (8) ؛ و عمدهاش همين أَحَلّ اللَهُ الْبَيْعَ است ، و يكى دو روايت مانند : النّاسُ مُسَلّطُونَ عَلَى أَمْوَالِهِمْ ، و الْمؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ ، و أمثال اينها. شما چگونه از إطلاق أَحَلّ اللَهُ الْبَيْعَ ، استفاده كرده ، و شقوقى را جدا مىكنيد ! در النّبِىّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ هم مطلب همينطور است . اين يك إطلاقى دارد ، و شما هر مقدارى كه دلتان مىخواهد از إطلاقش مىتوانيد تفريع فروع و استنتاج نتيجه كنيد .
واين از آيات بسيار بسيار روشنى است كه دلالت برولايت پيغمبرمىكند!
پس وقتى كه پيغمبر أمر و نهيى كند ، تمام مؤمنين بايد در تحت أمر پيغمبر باشند . زيرا ولايت او نسبتِ به إنسان از خود إنسان بيشتر است .
يكى از آيات قرآن كه در باره ولايت معصومين به آن مىتوان استدلال نمود اين آيه است : إِنّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْرَ هِيمَ لَلّذِينَ اتّبَعُوهُ وَ هَذَا النّبِىّ وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَاللَهُ وَلِىّ الْمُؤْمِنِينَ (9) .
«سزاوارترين مردم ، نزديك ترين مردم ، أحقّ مردم به إبراهيم ، آن كسانى هستند كه از او پيروى مىكنند ، و اين پيغمبر و آن كسانى كه به اين پيغمبر إيمان آوردهاند ؛ و خداوند ولىّ مؤمنان است.»
زيرا با در نظر گرفتن آيهاى كه سابقاً ذكر شد (كه خداوند حضرت إبراهيم را إمام قرار دادهاست : قَالَ إِنّى جَاعِلُكَ لِلنّاسِ إِمَامًا (10) .) و اين آيه كه : نزديكترين مردم را به إبراهيم ، و سزاوارترينِ آنان را به او ، كسانى قرار داده كه از او و از اين پيغمبر (رسول أكرم) ، كه ولايت آنان نسبت به حضرت إبراهيم از همه بيشتر است ، پيروى مىكنند ؛ مىتوان استفاده ولايت براى همين أفراد نمود .
زيرا كه : أَوْلَى النّاسِ بِإِبْرَ هِيمَ ، يعنى اينها داراى مقام ولايت مىشوند ، و مىتوانند بر حسب درجه نزديكى آنها با خود حضرت إبراهيم ، أمر و نهى كنند . و درباره : هَذَا النّبِىّ ، هم كه معلوم است ؛ و همينطور : الّذِينَ ءَامَنُوا ، بحسب درجات إيمان ، هر چه به پيغمبر و حضرت إبراهيم نزديك تر بشوند ولايتشان بيشتر خواهد بود .
اينها مجموعه آياتى بود كه از قرآن مجيد براى ولايت إمام استخراج نموديم ؛ نه ولايت فقيه . زيرا آن بحث جداگانهاى دارد .
و أمّا رواياتى كه دلالت مىكند بر انحصار حكم در معصومين ، خواه رسول خدا باشد ، و خواه أئمّه عليهم السّلام بسيار زياد است .
از جمله : روايتى است كه مشايخ ثلاثه (كلينى و شيخ طوسى و شيخ صدوق) روايت مىكنند در باره پرهيز كردنِ از قضاء و حكومت ، و خطر و عظمت حكومت ، كه اين مقامِ رفيعى است واختصاص به پيغمبر يا وصىّ او دارد . كلينى و شيخ صدوق ـ در باره گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام به شُرَيح ـ روايت مىكنند كه آن حضرت به شُرَيح فرمودند : اين كار تو بسيار پر خطر است ! و مواظب باش كه در كدام مجلسى نشستهاى ! و خطر و عظمتِ مجلسى كه در آن استقرار پيدا كردهاى تا چه اندازهاى حائز أهمّيّت است !
هر سه نفر اين روايت را در كتاب «قضاء» نقل مىكنند . ليكن كلينى با سندِ خود ، از محمّد بن يحيى ، از محمّد بن أحمد ، از يعقوب بن يزيد ، از يحيى بن مبارك ، از عبدالله بن جَبَلَة ، از أبى جميلة ، از إسحق بن عمّار ، از حضرت صادق عليهالسّلام روايت مىكند كه فرمود : قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السّلاَمُ لِشُرَيْحٍ : يَا شُرَيْحُ ! قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِسًا لَايَجْلِسُهُ إلّا نَبِىّ أَوْ وَصِىّ نَبِىّ أَوْ شَقِىّ (11) .
«أميرالمؤمنين عليه السّلام به شُرَيْح فرمود : اى شُريح ! تو در جائى نشستهاى كه در آن مجلس نمىنشيند مگر پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى يا يك مرد شقىّ.» يعنى كسى كه در اين مجلس مىنشيند ، حتماً بايد يا پيغمبر باشد يا وصىّ پيغمبر ، و در غير اينصورت حتماً بايد شقىّ باشد . و إلّا ، شخصى كه شقىّ نباشد ، در اين مسند نمىنشيند ؛ زيرا كه غصب مقام نبوّت يا وصايت را كرده است . و خلاصه اين مجلس ، اختصاصِ به پيغمبر يا وصىّ پيغمبر دارد .
و عين اين روايتى را كه از كلينىّ عرض شد ، شيخ در «تهذيب» ، كتاب القضآء ، نقل مىكند (12) . أمّا صدوق در «مَنلَايَحضُرُه الفَقِيه» مرسَلاً از أميرالمؤمنين عليه السّلام نقل مىكند كه حضرت فرمودند : يَا شُرَيْحُ ! قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِسًا مَا جَلَسَهُ إلّا نَبِىّ أَوْ وَصِىّ نَبِىّ أَوْ شَقِىّ (13) . «اى شُرَيح ! در مجلسى نشستهاى كه ننشسته است در آنجا مگر پيغمبر ، يا وصىّ پيغمبر ، يا شخصى كه شقىّ باشد.»
در روايت أوّل كه روايت كلينى و شيخ باشد «لَا يَجْلِسُهُ» آمده ، و در روايت صدوق «مَا جَلَسَهُ» دارد . و اين دو ، از نظر معنى قدرى تفاوت دارند . و روايت أوّل مهمتر است . مىفرمايد : قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِسًا لَا يَجْلِسُهُ ، تو در مجلسى نشستهاى كه آن مجلس ، شأنيّت جلوس ندارد مگر براىِ پيغمبر ، يا وصىّ پيغمبر ، يا شقىّ .
از اين روايت ، صعوبت قضاء استفاده مىشود ؛ و اينكه قضاء به قدرى مهمّ و صَعب است كه منحصر است در معصوم ؛ خواه پيغمبر باشد يا وصىّ پيغمبر ، و اگر نه ، شقىّ خواهد بود .
أمّا از روايت دوّم كه مىگويد : مَا جَلَسَهُ إلّا نَبِىّ ، فهميده مىشود كه : تا كنون در اين مجلس ننشسته است مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر يا شقىّ .
اينك به اين مطلب پرداخته ، و ببينيم كه اگر قضاء و حكومت ، انحصار به پيغمبر ، يا وصىّ پيغمبر دارد ؛ پس حكومت هائى كه در زمان ما انجام مىگيرد در زمان غيبت كبرى كه مجتهدين حكم كرده ، و فصل خصومت مىكنند ، و يا اينكه أحكام ولائيّه صادر مىكنند ، و يا حتّى در زمان خود أئمّه معصومين عليهم السّلام ، از چه قرار است ؟ و انحصار چه معنى دارد ؟
يعنى ما بايد باب اجتهاد را به طور كلّى ببنديم و بگوئيم : هيچ كس حقّ ندارد حكم كند مگر اينكه پيغمبر باشد ، يا وصىّ پيغمبر ؟ اين كه لازمهاش تعطيل حكم خداست بطور كلّى .
حضرت إمام زمان كه غائب هستند ، و مردم به آن حضرت دسترسى ندارند ؛ اگر بنا هم بشود كه مردم در مرافعات و منازعات به مجتهدين هم رجوع نكنند ، لازم مىآيد كه أحكام بكلّى تعطيل شود . در حاليكه مسلّم اينطور نيست . چرا ؟ براى اينكه در زمان خود پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم ، آن حضرت أفرادى را براى حكم و قضاوت به نقاط دور دست مانند : يَمَن و طائف مىفرستادند . و يا در مكّه بعد از فتح ، شخصى را به جاى خود گذاشتند كه به اُمور مردم رسيدگى كرده و قضاوت و حلّ خصومت نمايد ؛ با اينكه آنها نه پيغمبر بودند و نه وصىّ پيغمبر !
در زمان أئمّه عليهم السّلام هم مطلب از همين قرار بودهاست . أميرالمؤمنين عليه السّلام أفرادى را براى حكومت در شهرها مىفرستادند ، كه آنها نه پيغمبر بودند و نه وصىّ پيغمبر ؛ و چه بسا خطا هم از آنان سر مىزد . البتّه خطاهاى آنان عمدى نبود ؛ زيرا مجتهد ، نهايت كوشش را در به دست آوردن أحكام مىكند ، و اگر اتّفاقاً از روى خطا خلاف هم بنمايد ، عيبى ندارد و آن ممكن است . زيرا كه مجتهد مُصيب نيست .
و بهترين دليل بر اين مطلب ، اختلاف آراء مجتهدين است . زيرا كه اختلاف آراء ، دليل بر اين است كه همه آنها مُصيب نيستند . و إلّا اختلافى در ميان آراء آنها پيدا نمىشد .
حضرت صادق عليه السّلام شاگردانى تربيت مىكردند و به أطراف مىفرستادند ؛ يا أفرادى مىآمدند و از آن حضرت تعليم مىگرفتند ، و به أوطان خود بر مىگشتند ؛ و مشغول تدريس و تعليم و حكومت و قضاء در بين مردم مىشدند . و شيعيان به آنان مراجعه مىكردند و حضرت هم مىفرمودند : مراجعه كنيد .
يونس بن عبدالرّحمَن كه از بزرگان أصحاب است ، در مسجد كوفه مىنشست و مردم مىآمدند و مَسائلشان را سؤال مىكردند ، و او هم فتوى مىداد و در بين مردم فصل خصومت مىكرد. از حضرت سؤال شد : يُونُسُ بْنُ عَبْدِالرّحْمَنِ ثِقَةٌ ءَاخُذُ عَنْهُ مَعَالِمَ دِينِى ؟ قَالَ : نَعَمْ . «يونس بن عبدالرّحمن ، ثقه است ؟ من از او معالم دينم را أخذ كنم ؟ حضرت فرمودند : بله ، معالم دين را از او أخذ كن.» در حالى كه حضرت در مدينه بودند و يونس در كوفه بود .
و علاوه دسترسى به خودِ إمام معصوم در زمان معصوم هم براى همه مردم مَيسور نبود . اينك زمان غيبت است و حضرت إمام زمان غائب هستند ؛ و بر فرض حضور هم دسترسىِ همه مردم به ايشان مقدور نخواهد بود . مگر حضرت صادق عليه السّلام حضور نداشتند ؟!
أوّلاً حضرت در مدينه بودند و مردم شهرهاى ديگر كه از مدينه منقطع بودند دسترسى به آن حضرت نداشتند كه در جزئى ترين مسأله به آن حضرت مراجعه كنند . أفرادى كه در كوفه ، شام ، مكّه و يا در سائر شهرها بودند ، دسترسى به إمام صادق عليه السّلام نداشتند .
و حتّى در خود مدينه تمام أفراد به ايشان دسترسى نداشتند كه هر مرد و هر زنى در جزئىترين مسأله به خدمت ايشان رفته و از حضرت سؤال كند ، اين طرز فراگيرى أصلاً غير قابل إمكان بود .
مضافاً به اينكه آن حضرات غالباً در تقيّه و خوف و تحت نظر دولت بودند ، و كسى نمىتوانست با آنها ملاقات كند . بنابراين جهات ، خود آن بزرگواران مىگفتند كه أصلاً نزد ما نيائيد ؛ و به ما مراجعه نكنيد ! بلكه نزد رُوات أحاديث ما و آنها كه در حلال و حرام ما نظر مىكنند برويد ؛ و آنها را ميان خود حَكَم قرار بدهيد ؛ حكم آنها حكم ماست .
در زمان خود أئمّه عليهم السّلام باب اجتهاد مفتوح بود ، نه اينكه اجتهاد منحصر باشد به زمان غيبت ؛ شاگردان إمام صادق عليه السّلام ، خود مجتهد بودند ؛ حضرت كيفيّت فتوى دادن را به آنان تعليم مىفرمود ؛ و آنها به نظر خود فتوى مىدادند .
مثلاً آن قضيّه مَرارَه در كتب فقهى مضبوط است كه : شخصى بر پاى خود لغزيد و استخوانِ روى پايش (محلّ مسح) شكست ، و روى آن مَرارَه بسته بودند (مَرارَه ، زَهْره گوسفند و گاو و أمثال آنها را گويند) . به خدمت حضرت إمام صادق عليه السّلام آمد و سؤال نمود كه من مىخواهم وضو بگيرم ؛ در موقع وضو چگونه مسح كنم ؟ حضرت فرمودند : يُعْرَفُ هَذَا وَ أَشْبَاهُهُ مِنْ كِتَابِ اللَهِ ؛ مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِى الدّينِ مِنْ حَرَجٍ ؛ امْسَحْ عَلَى الْمَرَارَةِ ! «اين حكم و أمثال آن از كتاب خدا معلوم مىشود . (خداوند در قرآن فرمودهاست:) خداوند براى شما در دين ، حَرَج و گرفتگى و سختى قرار ندادهاست . روى همين مرارَه مسح كن!» لزومى ندارد مَرارَه را برداشته و روى پاى خو را مسح كنى !
بدين طريق ، حضرت دستور جبيره به او دادند . جبيره معنيش همين است . حضرت در مقام تعليم اين مطلبند كه : قرآن ابتداءً وضوء را بر شما واجب كرده : فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُءُ وسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ (14) . بايستى پاهايتان را تا كعبين مسح كنيد . پس أصل آيه وجوب وضوء را ضميمه آيه : مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِى الدّينِ مِنْ حَرَجٍ (15) فرمودند ؛ بدين صورت كه اگر مَرارَه يا جبيره برداشته شود ، و مسح روى پا انجام پذيرد موجب حَرَج خواهد بود ؛ پس أصل وضو ثابت ، و حرجِيّتَش برداشته شده است ، نتيجه چه خواهد بود ؟ امْسَحْ عَلَى الْمَرَارَةِ .
يا در باره آن كسى كه مريض بود ، و در حال مرض كه بسترى بود جُنُب شد ، نزديكانش او را غسل دادند ، و در أثر اين عمل مُرد . فَكُزّ فَمَاتَ «مبتلا به كُزاز شد و مُرد.»
وقتى حضرت شنيدند بسيار ناراحت شده فرمودند : قَتَلُوهُ ! قَاتَلَهُمُ اللَهُ ، أَلَا يَمّمُوهُ ؟ أَلَا سَأَ لُوا ؟ «خدا بكشد آنها را ! كشتند اين بيچاره را . آخر چرا تيمّمش ندادند ؟ چرا از اين مسأله سؤال نكردند؟»
أَلَا يَمّمُوهُ ، يعنى چه ؟ يعنى خودشان بايد وظيفه خود را بدانند كه : وقتى شخصى مريض شد و آب هم براى او ضرر دارد ، اين شخص ، واجد المآء نيست . و در قرآن مجيد داريم : فَلَمْ تَجِدُوا مَآءً فَتَيَمّمُوا صَعِيدًا طَيّبًا (16) . و حضرت مىخواهند بفهمانند كه اين عدم وجدانِ ماء ، تنها عدم وجدان خارجى نيست كه آب در خارج پيدا نكنيد ؛ بلكه مقصود از عدم الوجدان ، عدم التمكّن است . اگر شما متمكّن از آب نبوديد ، أعمّ از اينكه آب درخارج نباشد ، يا بواسطه جهات مرض و أمثال آن متمكّن نباشيد ، شما واجد الماء نيستيد . و وقتى واجدالماء نيستيد ، وظيفه تيمّم است .
شما بايستى اين بيچاره را تيمّم مىداديد ؛ برداشتيد خودسرانه غسلش داديد و او را كشتيد . قَتَلُوهُ قَاتَلَهُمُ اللَهُ .
حضرت مىفرمايد : اُصولاً بر عهده ما تعليم اُصول است . بر عهده ماست كه اُصول و أحكام كلّى را براى شمابيان كنيم و برشماست كه تفريع فروع كنيد !
أصحابى كه از شاگردان آن حضرت بودند ، در فنّ تفريعِ فروع ، مجتهد مىشدند ؛ و خودشان تفريع فروع مىكردند ، و به آيات قرآن استدلال مىنمودند . و اين ، منهج حضرت صادق و حضرت باقر و سائر أئمّه عليهم السّلام بود .
بنابراين ، باب اجتهاد در زمان خود أئمّه عليهم السّلام مفتوح بودهاست . و در هر شهرى مجتهدينى بودند ، بزرگانى بودند از مؤمنين و از شيعيان و أهل وثوق و عدالت ، كه مرجع مردم بودند و آنها به عنوان نمايندگى از طرف إمام معصوم در شهرها به فتوى و به حكومت مشغول بودند .
حال كه مسأله از اين قرار است ، چگونه مىتوان گفت كه قضاء و حكومت به نبىّ يا وصىّ نبىّ انحصار دارد ؟!
طبق همين رواياتى كه بيان شد ، مرحوم مجلسى رضوان الله عليه در «مرءَاة العقول» از اين مسأله جواب داده و فرموده است : وَلَا يَخْفى أنّ هَذِهِ الْأخْبارَ تَدُلّ بِظَواهِرِها عَلَى عَدَمِ جَوازِ الْقَضآءِ لِغَيْرِ الْمَعْصومِ ؛ وَلَا رَيْبَ أنّهُمْ عَلَيْهِمُ السّلامُ كَانَ يَبْعَثونَ الْقُضاةَ إلَى الْبِلادِ ، فَلا بُدّ مِنْ حَمْلِها عَلَى أنّ الْقَضآءَ بِالْأصَالَةِ لَهُمْ ، وَ لَا يَجُوزُ لِغَيْرِهِمْ تَصَدّى ذَلِكَ إلّا بِإذْنِهِمْ ، وَ كَذا فِى قَوْلِهِ عَلَيْهِ السّلامُ : «لَا يَجْلِسُهُ إلّا نَبِىّ» ، أىْ بِالْأصالَةِ . وَالْحاصِلُ أنّ الْحَصْرَ إضافىّ بِالنّسْبَةِ إلَى مَنْ جَلَسَ فِيها بِغَيْرِ إذْنِهِمْ وَ نَصْبِهِمْ عَلَيْهِمُ السّلامُ (17) .
ايشان اينطور جواب مىدهند كه : با اينكه مىدانيم و مسلّم است خود حضرات ، أفراد غير معصوم را براى قضاء به سوى شهرها مىفرستادند ، اين أخبار را بايد بر قَضآء بِالْأصالَة حمل نمود . يعنى كسى بالأصاله ، در شهرى بدون نظر و إذن إمام ، و بدون إجازه و نصب او ، از پيش خود قضاوت كند ، اين حرام است و جائز نيست . و اگر كسى اين كار را بكند ، حتماً شقىّ خواهد بود و «اتّقُوا الْحُكُومَةَ» شامل او مىشود . أمّا اگر به إذن آنها و به عنوان نيابت باشد ، و از طرف أئمّه معصومين مجاز و منصوب باشند ، كأنّه خود آنها هستند و بين اين دو دسته از أخبار منافاتى نخواهد بود . پس اين أخبار را بايد حمل كرد بر اينكه : قَضآء بِالْأصالَة ، اختصاص به أئمّه معصومين دارد .
پس اين كه حضرت مىفرمايد : لَا يَجْلِسُهُ إلّا نَبِىّ ،يعنى بِالأصاله . در اين مجلسى كه شريح نشسته ، بالأصاله نمىنشيند مگر پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى يا شقىّ . و أمّا با إذن و نيابت ، نه ، اينطور نيست ؛ بلكه غير پيغمبر و وصىّ پيغمبر و غير شقىّ هم مىنشيند . مانند خود شُرَيْح كه از طرف أميرالمؤمنين عليه السّلام در آن مجلس نشسته بود ، و حضرت هم او را در آن مجلس منصوب فرموده بودند .
(شريح سابقه طويلى دارد ؛ أصلاً ايرانى بود و ساكن يَمن ، و از همان ايرانىهائى بود كه انوشيروان در حدود دوازده هزار نفر به يمن فرستاد كه با أهالى آنجا كمك كردند ، و مهاجرينى كه از آفريقا آمده و آن ولايت را گرفته بودند ، همه را بيرون نمودند . و اين كه تعدادى زياد از ايرانيان در يمن ساكن بودند ، از همانها مىباشند . و از جمله آنانند : باذان (پادشاه يمن) و فرستادگان او : بابويه و خرخُسْره ، كه خدمت پيغمبر رسيدند و جواب نامه خسرو پرويز را در وقتى كه نامه پيغمبر را پاره كرد آوردند ؛ و اينها ايرانى بودند ؛ اين شريح هم از آن جمله است ، كه عمر در زمان خلافتش او را به قضاوت كوفه منصوب كرد ؛ او در طول خلافت عثمان هم متصدّى قضاء بود ، و در زمان أميرالمؤمنين عليهالسّلام هم به همين شغل باقى بود . و سابقه طولانى پيدا كرد و بسيار متمكّن شد و بسيار پير و فرتوت گشت ؛ و گويا بيش از صد سال هم عمر كرد تا از دنيا رفت .
در زمان أميرالمؤمنين عليه السّلام ، حضرت از قضاوت او خيلى راضى نبودند ، زيرا بعضى أوقات در قضاوتهايش خلافهائى از او ديده مىشد . لذا حضرت او را عزل كردند ، و بر أثر اين عمل ، سر و صدا و غوغاى مردم بلند شد كه : علىّ ، اين قاضىِ سابقهدار ما را كه در حدود بيست سال از زمان عمر و عثمان تا كنون در اينجا قضاوت مىكرده ، عزل نموده است ! حضرت ناچار ، دو مرتبه او را منصوب نمودند.)
و حضرت در اينجا إشاره مىكنند كه : متوجّه مقام و منزلت خود باش كه اين به اندازهاى دقيق است كه اين مجلس ، مجلس نبىّ ، يا وصىّ نبىّ ، يا شقىّ است . و اگر تجاوز كنى ، حتماً تو شقىّ خواهى بود .
و أتمّ و أكمل رواياتى كه در باره ولايت إمام عليه السّلام آمده است همان روايتى است كه كلينى از أبى محمّدٍ القاسم بن العلآء ، مرفوعاً از عبدالعزيز بن مسلم از حضرت رضا عليه السّلام روايت مىكند . و آن روايت بسيار مفصّل است . عزيز بن مسلم ، در مَروْ به خدمت حضرت مىرسد و مىگويد : من در مسجد بودم و ديدم كه مردم در باره إمامت و حكومت و اينگونه مسائل گفتگو مىنمودند و حضرت جواب مفصّلى به او مىدهند .
اين روايت بتمامه در «كافى» نقل شده و داراى مضامين بسيار عالى است كه أصلاً ولايت ، شأن إمام است ، از خواصّ إمام است ، ريخته شده است براى إمام .
از جمله مطالبى كه حضرت در اين روايت بيان مىفرمايد ، اين است كه : إنّ الإمَامَةَ أَجَلّ قَدْرًا وَ أَعْظَمُ شأْنًا وَ أَعْلَى مَكَانًا وَ أَمْنَعُ جَانِبًا وَ أَبْعَدُ غَوْرًا مِنْ أَنْ يَبْلُغَهَا النّاسُ بِعُقُولِهِمْ أَوْيَنَالُوهَا بَِارَآئِهِمْ أَوْيُقِيمُوا إمَامًا بِاخْتِيَارِهِم (18) .
إمامت ، قدر و منزلتش بزرگتر و جليلتر ، شأنش عظيم تر ، مكانش بالاتر و رفيعتر ، جانبش (يعنى أطراف و أكنافش) منيع تر و محفوظ و مصون تر ، و رسيدن به كنهش مشكل تر است از اينكه مردم بتوانند با عقول خود به آن برسند ؛ با إدراكات خودشان به حقيقت إمامت برسند ، و با آراء خود به فهم آن نائل آيند . يا اينكه إمامى را به اختيار و انتخاب خود برگزينند!»
زيرا آنكسى را كه مردم اختيار مىكنند ، طبق إدراكات و درايت خود آنهاست ؛ و ليكن مقام إمام جائى است كه فكر كسى به او دسترسى نداشته و نمىرسد . چگونه إنسان به اختيار خود كسى را به إمامت نصب كند ! پس إمامت انتخابى نيست ، و انتصابى مىباشد ، و از طرف پروردگار و رسول خدا معيّن مىشود . و بايد مردم طبق آيات مباركات قرآن از إمام معصوم تبعيّت كنند.
اينها رواياتى بود كه در مورد ولايت إمام بيان شد . و إن شآء الله از اين پس بايد در بحث ولايت فقيه وارد شده و ببينيم از چه طريقى مىتوان آنرا إثبات نمود .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) آيه 36 ، از سوره 33 : الأحزاب
2) صدرآيهِ 67 ، از سورهِ 5 : المآئدة «اى رسول ما ! آنچه كه از جانب پروردگارت بسوى تو فرود آمده إبلاغ كن ! و اگر اين كار را نكنى ، رسالت او را تبليغ ننمودهاى!»
3) آيه 6 ، از سوره 33 : الأحزاب
4) ابن شهر آشوب در كتاب «مناقبطبع مطبعه علميّه قم ، ج 3 ، ص 105 اين روايت را با ألفاظ مختلفه از كتب عامّه و خاصّه از جمله «مفردات» راغب إصفهانى با ذيلى جالب نقل مىكند :
قَالَ النّبِىّ [صَلّى اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ] : يَا عَلِىّ ! أَنَا وَ أَنْتَ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمّةِ ؛ وَ لَحَقّنَا عَلَيْهِمْ أَعْظَمُ مِنْ حَقّ أَبَوَىْ وِلَادَتِهِمْ ؛ فَإنّا نُنْقِذُهُمْ إنْ أَطَاعُونَا مِنَ النّارِ إلَى دَارِ الْقَرارِ ، وَ نُلْحِقُهُمْ مِنَ الْعُبُودِيّةِ بِخِيَارِ الْأَحْرَارِ .
و مرحوم مجلسى نيز در «بحارالأنوار» ج 36 ، ص 11 ، اين ذيل را از «مفردات» نقل نموده ؛ و ليكن اين ذيل از طبعهاى أخير «مفردات» حذف شدهاست .
5) من لا يحضره الفقيه» ج 4 ، باب نوادر المواريث ، صفحه 254 ، از طبع نجف ، روايت آخر
6) قسمتى از آيه 275 ، از سوره 2 : البقرة
7) صدر آيه 1 ، از سوره 5 : المآئدة
8) صدر آيه 29 ، از سوره 4 : النّسآء
9) آيه 68 ، از سوره 3 : ءَال عمران
10) قسمتى از آيه 124 ، از سوره 2 : البقرة
11) فروع كافى» ج 7 ، كتاب القضآء و الأحكام ، ص 406 ، باب انّ الحكومة إنّما هى للإمام عليه السّلام ، حديث 2
12) التّهذيب» ج 6 ، ص 217 ، كتاب القضايا و الأحكام ، باب 87 ، حديث : 1
13) من لايحضره الفقيه» ج 3 ، ص 5 ، باب اتّقآءِ الحكومة ، حديث 3223
14) قسمتى از آيه 6 ، از سوره 5 : المآئدة
15) قسمتى از آيه 78 ، از سوره 22 : الحجّ
16) قسمتى از آيه 43 ، از سوره 4 : النّسآء ؛ و آيه 6 ، از سوره 5 : المآئدة . «پس اگر آب نيافتيد ، تيمّم كنيد از خاك پاك يا زمين پاك.»
17) مرءَاة العقول» ج 24 ، ص 265 ، كتاب القضآء ، از طبع حروفى ؛ و نيز در ج 4 ، ص 231 ، از طبع سنگى
18) اُصول كافى» ج 1، ص 198، باب نادر جامع فى فضل الإمام و صفاته ، حديث 1