زندگى فرمانروايان اسلام
حضرت امير مؤمنان على(ع) به پيروى از پيامبر والا مقام اسلام، در نهايت سادگى زندگى مىكرد، و هيچ گونه تكبرى بر مردم نداشت و به مالك اشتر كه استاندار آن حضرت در مصر بود، طى عهد نامهاى متذكر شدند، كه بمانند شير درنده خوئى در ميان مردم نباش، بايد وجود حاكم اسلامى، سراسر مهر و لطف براى مردم باشد و چنانچه در روايات آمده: هميشه مردم از او آرزوى خير داشته و از شر او در امان باشند (الخير منه مأمول والشر منه مأمون) و اين صفت بايد در هر مسلمانى باشد و بويژه در فرمانرواى مسلمين، و بسيارى از اوقات مىشد كه در اثر سادگى ظاهر و بدون تشريفات بودن امير مؤمنان، با وجودى كه آن حضرت در ميان مردم بود عدهاى او را نمىشناختند، و بگفته (ضرار) كه از كوفه بسوى دمشق نزد معاويه رفته بود، امير مؤمنان در ميان ما مثل يك فرد عادى بود (كان فينا كأحدنا).
حضرت على(ع) هيچگاه براى خود محافظين شخصى و يا تشريفات حكومتى قائل نمىشد، با وجودى كه قدرت اين كار را داشت و پايگاه آن حضرت در قلوب مردم بود، حتى به دشمنان خود لطف و مرحمت داشت و تعدادى از مخالفين در برابر آن حضرت سخنان ناشايستى مىگفتند و حضرت مجازاتشان نمىكرد، و لذا حتى مخالفين او را رهبرى شايسته يافته و خود را در حكومت آن حضرت آزاد مىديدند.
مثلا پس از دستگيرى قاتل آن حضرت (عبدالرحمن بن ملجم) حضرت با او ملاقات كرده و فرمودند: آيا بد امامى برايت بودم؟! ابن ملجم كه دشمن و قاتل آن بزرگوار بود گفت: نه، ولى تو نمىتوانى اهل دوزخ و جهنم را نجات بخشى، كنايه از اينكه علت ترور شما بدى و پستى فطرت خودم بود.
امير مؤمنان با اين گفتگوى مختصر، به جهانيان ثابت كردند كه حتى قاتل آن حضرت به علت نارضايتى، اقدام به ترور او نكرده، بلكه پستفطرتى خود ابن ملجم باعث ارتكاب آن جنايت هولناك شده است، و لذا مورّخين نقل مىكنند: پس از ضربت خوردن حضرت على(ع)، تمامى مردم خاك مسجد را برداشته و بر سر مىريختند، و براى مصيبت آن امام اشك ريخته و عزادار شده بودند، و اين نشانه نفوذ حضرت در قلوب مردم بود، به هرحال زندگى اين رهبر الهى، سراسر عبرت و درس است و ما به چند روايت تاريخى از زندگى ساده، و وجود عادى آن حضرت در متن جامعه در اين فصل بسنده مىكنيم:
در همه جا با مردم
يكى از راويان نقل مىكند، كه وارد مسجد كوفه شدم، رفتم در جاى مخصوص وضو كه براى نماز وضو بسازم، ديدم در اطراف محل وضو جمعيت انبوهى ايستاده، بطورى كه جائى برايم نيست، من كه عجله داشتم نزديكتر آمده و خواستم ميان دو نفر از آن جمعيت براى خودم جائى پيدا كنم، و بهمين جهت با فشار زياد سعى كردم به آب برسم در نتيجه يكى از آن افراد كه مشغول وضو بود در اثر فشار من بروى زمين افتاد، او برخواست مرا تأديب كرد و رفت، من از كارم پشيمان شدم و از شخصى كه در كنارم بود پرسيدم: اين آقا كه بود؟ گفت: اين اميرالمؤمنين على(ع) بود...!
رهبرى كه با كمال تواضع در ميان مردم بود، همانند يكى از آنان وضو مىگرفت و بعد شخصى با اعمال فشار او را بزمين انداخته و حضرت پس از تأديب او ـ كه مربوط به حق جامعه است ـ از او درگذشت، آيا اين چنين رهبرى و شيوه حكومتى را جز در مكتب رهبران الهى، در كجا سراغ داريد؟!
در بازار دامفروشان
و چنانچه در كتاب شريف بحارالانوار، مرحوم علامه مجلسى نقل مىكند: يكى از اهالى شهر بصره بنام ابو مطر روايت كرده: روزى در شهر كوفه از مسجد خارج مىشدم، ناگهان شنيدم كه مردى از پشت سر به من مىگويد: دامن بلندت را كمى كوتاه كن، زيرا سبب مىشود كه پيراهنت دوام بيشترى يافته (چون روى زمين سائيده مىشود) و پرهيزكارى بيشترى براى تو مىباشد (چون اگر روى زمين كشيده شود زودتر نجس مىشود) و اگر مسلمان هستى كمى از موى بلند سرت هم كوتاه كن...
ابو مطر ميگويد: نگاهى به او كردم، ديدم مانند احرام پوشان حج پارچهاى به كمر بسته، و عبايى بدوش و چوبى در دست، گوئيا مردى است بيابانى و باديهنشين، از چند نفرى پرسيدم: اين آقا كيست؟! شخصى در پاسخم گفت: تو را در اين شهر غريب مىيابم! گفتم: آرى، مردى از اهالى بصره هستم، گفت: اين آقا حضرت امير مؤمنان على(ع) است.
من به دنبال او راهم را ادامه مىدادم تا اينكه به منطقهاى بنام (دار بنى معيط) كه بازار دامداران و دامفروشان بود رسيديم، آن حضرت رو بدامفروشان كرده، و فرمودند: بفروشيد اما سوگند ياد نكنيد، زيرا سوگند ياد كردن كالا را از رونق خود مىاندازد، و بركت را از ميان مىبرد.
در مغازه خرمافروش
حضرت على(ع)، جهت مراقبت و نظارت مستقيم بر امور جامعه، گاهى به بازار مىرفت و در مغازه شخصى خرمافروش بنام (ميثم تمار) كه از ياران و اصحاب باوفاى آن حضرت بود مىنشست، روزى ميثم جهت انجام كارى از مغازه خود خارج شد و امير مؤمنان بسان يك كارگر خرمافروش، بجاى او مشغول فروش خرما شدند پس از مدتى كه ميثم آمد، مقدارى خرما در گوشه مغازه خود ديد، امام به او فرمودند: اين خرماها براى توست، ميثم عرضه داشت: مقصودتان چيست؟ امام در پاسخش فرمودند: هر مرتبه كه مقدارى خرما فروختم يك خرما از خرماهايت تو كنار گذاشتم و اين مقدار انباشته شد، و در مقابل هر عدد از اين خرماها، يك عدد خرماى اضافه به مشتريان دادم، پس به قدر اين خرماها به مردم احسان شده و پاداش و ثواب آن براى توست، اما فكر كن كه اگر به همين مقدار از هر خريدار يك عدد خرما كم مىگذاشتى، آنگاه چه مىكردى؟
نكات جالب توجه اين داستان اين است كه امير مؤمنان على(ع)، خود را مسئول بر رعيت مىدانست، و امور جامعه را تحت نظارت مستقيم داشت، و آنقدر در طرز زندگانى خود ساده بود كه نه تنها از نشستن درب مغازه يك خرمافروش باكى نداشت، بلكه از فروش خرما چون يك كارگر ساده نيز ابائى به خود راه نمىداد، و نكته مهمتر اينكه آن حضرت به طور عملى به مردم درس درستكارى مىآموخت و شاگردان خود را در همه جا تربيت اسلامى مىداد و با كنارگذاشتن آن تعداد خرما، اثرات كم فروشى را بطور عملى گوشزد نمود.
دلجوئى از يتيمان
آنچه براى مردان خدا حائز اهميت است، خشنودى ذات پاك اوست، و على(ع) مردى كه براى رضاى خدا چنان در جبهه جنگ شمشير مىزند و پايمردى نشان مىدهد كه هيچ پهلوانى را ياراى مقاومتش نيست، در نيمههاى شب چنان اشك مىريزد و بدرگاه خداوند زارى و سرانجام به حالت اغماء مىافتد، گوئى كه ترسوتر از او يافت نمىشود و به گفته شاعر عرب: (جمعت فى صفاتك الاضداد) يعنى: صفات متضاد در شخص تو ـ اميرالمؤمنين على(ع) ـ جمع شده، آرى او به هنگام خشم بر دشمنان خدا قاطع ولى در مقابل كودك يتيم آنقدر متواضع و مهربان بود كه در برابر طفل يتيم روى خاك مىنشست، دست مرحمت بر سر او گذاشته و آه مىكشيد و مىفرمود، بر هيچ چيزى مثل كودكان يتيم آه نكشيدهام.
روزى در كوچههاى كوفه به تنهائى راه مىرفت، همانند همه مسلمين در كمال سادگى با نرمى و آرامش و همهجا را زير نظر داشت، چون مسئول بود و نقش رهبريت جامعه را ايفا مىكرد، در راه زنى را ملاحظه فرمود كه مشك آب بر دوش و ازنفس افتاده، به آرامى نزديك آمد و آن زن را خسته و رنجيده خاطر يافت، مشك آب را بدوش گرفت تا زن مقدارى استراحت كند، در راه جوياى احوال آن زن شد؟ زن عرضه داشت: شوهرم در يكى از جنگها در سپاه حضرت على شهيد شد، حال من و چند كودك يتيم، بدون سرپرست مانده و آهى در بساط نداريم، امام بعد از اينكه او را تا خانهاش همراهى كرد، مقدارى آرد و خرما تهيه نمود، و مجدداً به خانه زن آمد، زن پرسيد: شما كيستى؟! فرمود: بندهاى از بندگان خدا، مىخواهى كمكت كنم؟
ـ آرى، من آردها را خمير مىكنم و شما تنور را آتش كنيد.امير مؤمنان تنور را هيزم كرد و شعلهور ساخت و چهره مبارك خود را نزديك مىآورد و بخود خطاب مىكرد: يا على آتش دنيا را مىبين چه سوزان است! بدان كه آتش آخرت بسيار سوزانتر است، بعد از آنكه آرد خمير شده و تنور آماده شد، زن عرضه داشت شما بفرمائيد بچهها را آرام كنيد تا من نان بپزم، حضرت به داخل خانه تشريف آوردند و كودكان يتيم را خشنود و خندان ساختند، و هنگامى كه نان آماده شد حضرت آن را لقمه لقمه كرده و به دهان يتيمان مىگذاشت، و مىفرمود: از خدا بخواهيد كه على را ببخشد، در اين ميان يكى از زنان همسايه وارد شد و به مادر كودكان نهيب زد: واى برتو! ميدانى اين آقا كيست؟! او امير مؤمنان و مولاى متقيان على بن ابىطالب است!.
مادر كودكان با شرمندگى عرضه داشت: آقا مرا ببخشيد.اما حضرت با تواضع و فروتنى زيادى فرمودند: شما ببخشيد كه تا كنون مشكلات شما را حل نكرده بودم، از درگاه خدا بخواهيد كه على را مورد عفو و بخشش خود قرار بدهد.
حقوق مساوى با ديگران
يكى از خصيصههاى آن امام بزرگ، عدم سوء استفاده از بيتالمال بود، آن حضرت در عين اقتدار و گسترش قلمرو حاكميت و در اختيار داشتن بيتالمال مسلمين، نه تنها سوء استفاده نكرده بلكه براى خود، حقوقى مساوى با ديگران از بيتالمال مسلمين برداشت مىنمود، و گاهى همان حقوق ناچيز را نيز در راه خدا انفاق مىفرمود، و خود آن حضرت تهيدست مىگشت.
راوى مىگويد: روزى در بازار كوفه، حضرت على(ع) را ديدم كه در كنارى ايستاده و شمشير خويش را در معرض فروش گذاشته است! با شگفتى پرسيدم: يا اميرالمؤمنين، چرا مىخواهيد شمشيرتان را بفروشيد؟! امام با لبخند متواضعانهاى فرمودند: چون نياز به پول آن دارم، تا امرار معاش كنم!
و اين در زمانى بود كه خراج بزرگترين ابرقدرت آن روز دنيا يعنى دولت گسترده اسلامى تحت اختيار آن امام معصوم قرار داشت!.
راوى ديگرى مىگويد: حضرت على(ع) را در فصل زمستان در بازار بصره يافتم، در حالى كه تنها دو قطعه پارچه كم قيمت به تن داشت و هوا سرد بود، از آن حضرت پرسيدم: كه چرا لباس كافى به تن نداريد؟! حضرت فرمودند: من روزى كه به اين شهر آمدم بيش از اين لباسى به تن نداشتم، و اگر روز خروجم از شهر شما چيزى بيش از اين به همراه داشتم، اين خيانت است.
اين نمونه هائى را كه از زندگانى متواضعانه آن امام عظيمالشأن ذكر كرديم به عنوان مثال بود، كه سراسر زندگانى او تمام خدا پسندانه و با نهايت تواضع بوده، چه قبل از فرمانروائى و چه در زمان آن، و لذا در نهجالبلاغه ضمن خطبهاى مفصل مىفرمايد، با من مثل جباران و توانگران سخن مگوئيد، و خطابم نكنيد... و اين شيوه تربيت شدگان مكتب وحى است، تا براى تمامى رهبران و فرمانروايان عالم اسوه باشند.