بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب خاطرات صبحی, مهناز رئوفی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - خاطرات صبحي
     02 - خاطرات صبحي
     03 - خاطرات صبحي
     04 - خاطرات صبحي
     05 - خاطرات صبحي
     fehrest - خاطرات صبحي
 

 

 
 

جزيرة قبرس

الحاصل به اتفاق مشاراليه به بيروت آمديم و پس از توقف روزيچند به اسكندرونه و از آنجا روانة قبرس شديم در كنار جزيره كشتي دو روز توقف كرد ورو شهر از بنادر آن جزيره را كه يكي لارند كا و ديگري لافغوشا باشد ديديم . آنهنگام بنده مناسب ديدم تا تحفيفي از اسم اصلي جزيره و پرسشي از حال ميرزايحيي ازلكرده باشم . زيرا بهائيان نظر به عنادي كه با ازل دارند گويند اسم اصلي آن جزيرةشيطان بوده و تركها ام آنجا را شيطان جزيره سي !گويند واخبار واحاديثي نيز هم درستكرده اند كه شيطان را در جزيره اي كه باو منسوب است حبس ميكنند وهم گويند ازل درآنجا بخواري وپريشاني ميزيسته وعموم مردم مردم در او بنظر حقارت واستخفافمينگريسته.بنده براي اينكه بدانم اين سخن مقرون بواقع وحقيقت است در اين خصوصتحقيقاتي كردم ديدم چنان نيستكه اهل بهاء گويند ومجمل اطلاعاتي كه از كتب جغرافيراجع بقبرس بدست آوردم بدين قرار است :

قبرس جزيره اي است مثلث الشكل در جهت شرقي دريايسفيد بطول 150ميل سكنه اوليه آن سرزمين فنقيها بودند ودو شهر مهم در آنجا برپاكرده يكي سلاميس وديگري پافوس واسم اصلي جزيره كتيم بوده بعد يوناني ها بدانجارفته بر آن اراضي دست يافتند وچون معادن مس در آنجا زياد بوده نام قبرس بمعني مساست بر آن نهادند .آنجزيره بواسطه صنايعش كه از آنجمله بوده ساختن آلات حرب واشياءبرنجي وهم فن كتابت معروف است وزماني هم در عهدداريوش آنجزيره در تحت تبعيت ايراندر آمد وشخص ميرزا يحياي ازل نيز در آنجا بواسطه كبر سن وشيوخيت مورد احترام اهليوبعضي از مستشرقين اورا مردي ساكت وبي آزار شناخته اند .

ازقبرس به رودسر رفتيم كه جزيره اي است متعلق بايطاليا آنايام دولت نيز در آنجا بود بر سطحه كشتي جنگي كه در ساحل لنگر انداخته بود اوراديديم از رودسر ، بازمير واز ازمير باسلامبول روانه شديم ظاهراً در هتل اسكيشهرودرواقع در عمارت سفارت ايران منزل گرفتيم ،زيرا آن ايامعليقليخان نبيلالدوله سفيرشده بود ومحمد حسن ميرزاي قاجار نيز حمايت كامل از اومينمود لذاكسي را توانائيومخالفت باوي در آنجا ممكن نميشد .

ماموريت خود را در اسلامبول انجام داده بباطوم آمديم وبمحضورود گرفتار مامورين حكومت آنجا گشته در كنار دريا توقيف شديم اشياء واثاثيه ما راتفتيش واوراق ما را ضبط كردند وچون نميتوانستيم بيان حال خود را بما مورين بكنيمدر زحمت بو ديم چه زبا ن روسي نميدانستيم  ،تاآنكه يكي اعضاء قونسول محترم باظومچند روزي در آن بندر توقف كرديم ودر قونسول خانه پذيرائي از ما كرده وسائل عبورمانرا براحتي از خاك روس فراهم آوردند تا بدون گرفتاري از سرحد گرجستان گذشتيموبگنجه وارد شديم چند روزي هم در گنجه توقفكرده از آنجا ببادكوبه آمديم وهمچنانازبادكوبه عازم وطن مالوف ايران وبندر پهلوي گشتيم وپس از چند سال بار دگر خاك پاكوطن توتياي ديده كرديم .گوئي بخانه خود وارد شديم واين جمعيت هرچند ناشناسند وليبرادران وكسان ماهستند ومن در آن لحظه بحقيقت دريافتم كه حب وطن طبيعي وفطري انسانحتي حيواناتست واگر كسي مخالف آن حكمي كند بر خلاف طبيعت رفته ومنحرف از فطرت گشته.

از بندر پهلوي برشت واز رشت بقزوين رهسپار شديم وهنوز از رنجسفر نياسوده وغبار راه از جامه نزدوده بوديم كه از طهران خبر رسيد كه ((حضرتعبدالبهاء به ملكوت اعلي صعود فرمود ))!!!معلوم است كهاين امر در اهل بهاء چه تاثيري كرد وچه لطمه اي به امر بهائي وارد آورد !بحث دراين موضوع واخبار از اين وقايع فصلي جداگانه لازم دارد كه انشاءالله موقع آن خواهدرسيد.

پس از درگذشت عبدالبهاء بنده چندي در قزوين توقف كرده آنگاهروانه طهران شدم اهل بهاء عموماًاز اين دلشكسته واكثر مايوس بودند كه ديگر كجا چونعبدالبهائي پيدا خواهد شد كه با تدابير مخصوصه خود حفظ وصيانت امر بهائي وحدوداحبا را بكند ؟ وچون در طول مدت حيات خود ذهن اهل بهاء را متوجه اين نكته كرده بودكه بعد از او اداره امربدست جمعيت خواهد بود واعضاء بيت العدل حاكم بر بهائيان خوهدشد حتي در لوحيكه چند بار آنرا طبع ودر بين احبا نشر دادند بصراحت ميگويد ((كسيبعد از اين حق ادعاي هيچ مقامي ولومقام ولايت باشد نخواهد داشت ))اين بود كه قاتبهاحبا هيچيك منتظر ولي امري نبودندو حتي بعد از درگذشتن              عبدالبهاءبعضي لز بهائيان ساده لوح بيت عدلي هم تاسيس كردند تا آنكه چند تلگراف ازحيفا رسيد كه ((حضرت عبدالبهاء در الواح وصيت خود براي اهل بهاء تكليف كرده اند))بعد از آن تلگراف ديگري رسيد كه ((شوقي افندي مركز امر ))وبعد از آن از طرفهمشيره عبدالبهاء اصحاب رتق وفتق مكاتبهباطراف را گذرانده وفحول احبا برخي را سراًوگروهي آشكارا بر ثبوت ورسوخ امر وتثبيت ديگران دلالت كردند ،از آنجمله نامه ايمفصل بعنوان اين بنده ارسال داشتند كه طبيب حاذق چون درد را شديد بيند درمان را بههمان اندازه قوي كند ،فلذا رنج فرقت عبدالبهاء ترياق اعظمش اذعان ولايت است وهم درآن نامه مرا بعنايات عبدالبهاء متذكر داشته تحريك بقيام بر واجبات وفايمكرده بودند!.

 

وضع تبليغ

در محل خود فراموش كردم بعرض برسانم روزيرا كه از حيفا بيرونميامدم عبدالبهاء در دفتر يادداشت اين بنده بخط خود دستوري نوشت كه قائده من درزندگي باشد وبموجبش عمل كنم اين بود :

هوالابهي

جناب صبحي چون صبح روشن باش ومانند چمن از رشحاتسحاب عنايت پرطراوت گرد ودر كمال شوق وشعف سفر نما ودر نهايت سرور وطرب بر ديارمرور نما وپيام آسماني برسان وزبان تبليغ بگشا ومنطق بليغ بيان حجت وبرهان كن ازجهانوجهانيان منقطع باش وببارش نيسان جانفشاني پرورش ياب چون ابر بهاري از محبتجمال رحماني گريان شو وچون چمن از فيض سبحاني خندان گرد وچون چنينگردي تائيداتملكوت ابهي پي در پي رسد وتوفيقات افق اعلي احاطه كند وعليك البهاءالابهيعبدالبهاء عباس

بالجمله معلوم شد كه من مامور رساندن پيام آسماني هستم وسخنرا عبدالبهاء در باره كمتر كسي از احبا بزبان قلم آورده بود وچون شروع بكار تبليغكردم كگه در نظر اهلش بزرگترين خدمت در عالم انسانيت است .

بهائيان با آن سابقه اي كه من در اين امر داشتم فراوان بمنحرمت ميگذاشتند وبي اندازه خدمت ميكردند من هم چنانكه رسم مبلغين است در ابتدا چندصباحي متادب برسوم وآداب اهل تبليغ شدم سخن با هر كس بنرمي ميگفتم وفزون تواضعنسبت بهر شخصي مينمودم ،محب عالم انساني بودم وخير خواه نوع بشر تعصب ديني را مخرببنيان عواطف ميدانستم وتحري حقيقت را علت وصول بمقصود ميشمردم اهل عالم را با ريكدار وبرگ يك شاخسار ميخواندم وسراپرده يگانگي را برافراشته ميديدم وجهانيان رابدين مقامات دعوت ميكردم !!معدودي نيز مرا چنان ميدانستند وپيرامون من جمع ميشدندتا آنان نيز شرف وصول به اين مقام شامخ را دريابند !.

اي درونت برهنه از تقوي وزبرون جامه ريا داري          پرده هفت رنگ در بگذار توكه در خانه بوريا داري

آيا من نيز چنان بودم ؟لاوالله گاهي كه با مبتدئيبگفتگوميپرداختم چون ببيان دلائل ميرسيدم ميكردم آنچه را كه در حقيقت دليل نبودوخود بسستي آن پي برده بودم چنانكهاز پيش گذشت با هر كس سخن بمذاق او ميگفتموحقيقت امر را از جميع مينهفتم . براي اثبات مدعا بذكر شاهدي ميپردازمچون بيشتر مادر ايران عوام شيعه را براي تبليغ بچنگ ميآورديم ووقتي كه با آنها طرف ميشديم ازروي همان نقشهاعتقادي كه داشتند گرده اي ميريختيم وبر طبق عقايد واوهام قلبيع آنهااين دين تازه واشخاص جديد را بديشان مينمايانديم ، چنانكه باب را نظير يكي از ائمهمعصومين بطوريكه آنان شناخته ودر قوه وهمشان جايگير شده از وضع لباس وعمامه ومحاسنوسكون وحركت وغربتوكربت ومظلوميت وعلموعلامت وكرم وكرامت وتكلم وصحت نشان ميداديميعني بآنچه كه شايد يكنفر محقق وعالم مسلمان هم بان اعتقاد ندارد وآن بيچاره هاچون اين علائم وآثار را با علائم وهمي وذهني خود مطابق ميديدند از قبول وتصديقاستيحاشي نميداشتند وجميع لوازم دينشان هم بر پا وبرجا بود نماز ميخواندند روزهميگرفتند در مسلماني اگر قتله سيدالشهداء را لعن ميكردند در بهائيت وبابيت قاتلينسيدباب را آنجا اگر خارجي از اسلام را مرتد وبيدين ومستحق عذاب ميدانستند وبنظرغيظ وتعصب مينگريستند در اينجا مرتد از بهائيت را بهمچنين با هر يك از اصحاب مللبر وفق ذوق او رفتار ميكرديم در صورتيكه حقيقت غير از همه اينها بود .

 

دروغ در تاريخ نويسي

در تبريز شنيده شد كتاب تاريخ آواره ((كوكب الدريه في معاصرالبهائيه))از چاپ بدر آمده بتوسط يكي از دوستان يك دوره از آن خواستم وبا دقت تماماز اول تا آخر كتاب را خواندم آگر چه از انسجام وتركيب الفاظ كمالي داشت ولي ازجنبه تاريخي داراي نقائص زياد بود ،زيرا تاريخ بايد آئينه حقيقت نمائي باشد صورتحوادث واقعه را وجز از در راستي سخني در آن نرود .بنده چون اين عيب را در آن ديدمنپسنديدم واغلاط آنرا در اوراقي گرد آورده بزودي براي ميرزا هادي افنان شيرازيبحيفا فرستادم چه معتقد بودم حقائق تاريخي را نبايد غمض عين كرد نگفت آنچه را كهواقعيت ندارد وياد آورد همه وقايع را هر چند بصرفه مقرون نباشد .ونوشته هاي تاريخياين طائفه از اين نقيصه بيرون نيست چه اهل بهاء اصراري دارند كه آنچه مينويسند بامتن مقاله سياح موافق آيد وحال آنكه مقصود عبدالبهاء از تاليف مقاله سياح بيانتاريخ نبوده بل استدلالي بود كه تاريخ بهانه آن شده وبسياري از مطالب غير مقتضيهاز آن حذف گشته چون منافسات ازل وبها در ادرنه وقضيه قتل هفت نفر در عكا بدست اهلبها كهقبلاً بمناسبت اجمالاً يادي از آن كرديم اين وقايع را ابداً خاطر نشان نكردهبماستمالي ميگذراند وحال آنكه شرح گرفتاري بهاء در آن قضيه وصورت استنطاقش بقلمميرزا آقاحان مرقوم رفته ودر نزد اكثر از قدماي احباب يافت ميشود و هم نامه دراينخصوص (برمز وايما )از عبدالبهاء بخط خودش در دست است كه عين آنرا از نظرخونندگان ميگذرانيم وچنانكه خواهد ديد عبدالبهاء در آنجا آقا امضاء نكرده وآندرايام بهاالله بوده زيرادر آن اوقات به آقا معروف بود ومكاتيب را هم بدين كلمهامضاء ميكرده وبعد از بهاء امضاي خود ار ع ع وعبدالبهاء عباس قرار داد .

گذشته از كواكب الدريه(( كتاب بها الله وعصر جديد )) تاليف((دكتر اسلمنت )) نيز خالي از اشتباه عمدي نيست مثلاً در ترجمه فارسيش در صفحه26از وزارت وهم ثروت وعزت فوق العاده ميرزا بزرگ تاكري پدر بهاء سخن ميراند وهم درآن كتاب در صفحه 29 مينويسد :دولت از بهاءالله خواهش قبول وزارت كرد !ديگر مولف يامترجم با خود نينديشيد كه هنوز بيشتر از هشتاد سال از اين قضيه نگذشته ووزرايدربار سلاطين قاجار تمام باسم ورسم در كتب مذكورند وهنوز مردماني هستند كه از آندوره باقيمانده چه حاجت بر اينكه انسان دروغي بگويد كه اعتبار واهميت سخن راستشنيز از بين برود وانگهي در دعوت بحق وحقيقت چرا بايد آدمي محتاج بلاف وگزاف وكذبوزور باشد آيا ميشود مقدمات كاذبه انساني را به نتيجه صادقه رساند .

 

چرا برگشتم ؟

مجموع اين مشاهدات ومعلومات ودرك حقائق وانقلاباتكه بر شمه اياز آن وقوف يافتيد ،بالضرور در من تغيير فكر وحال ايجاد كرد كه نتوانستم همانمعتقدات قلبي قبلي خود را داشته باشم .

بنابراين بر آن شدم كه ديگر سبك تبليغ پيشين را دنبال نكرده،روش تازه پيش گيرم وخلق را دعوت بمبادي اخلاقي كنم كه درهرحال كه كافل سعادتتواند بود فلهذا در محافل ومجالس انس والفت پيوسته از اين مقوله سخن ميراندم دراين بين بنظرم رسيد كه راجع به تعاليمواصول اخلاقي بهائيت كتابي بنويسم واگربتوانم اثبات كنم كه هيچيك از اديان موجوده نميتواند رفع حوائج مادي ومعنوي اهلعالم را بكند .لذا براي اينكه ميدان سخن فسيح باشد واطلاع كافي از هر جهت داشتهباشم مصمم شدم يكدوره قران را تلاوت وبا دقت تمام امعان در الفاظ ومعاني آن كنم

 

مطالعه قران

امتياز آدمي بر حيوان

بزرگان گفته اند كه مابه الامتياز انساني از ديگر حيوانات درسه چيز است .نطق وتكامل واعتقاد بجردات .اما نطق عبارتست از تكلمودر تكمل محمولكلي بار بر موضوع جزئي ميشود مثلاً گوئي زيد رفت رفتن معناي كليست كه حمل برزيد(جزئي )شده است وچون انسان درك كليات ميكند حيوان ناطقش گويند وناطق به معنيمدرك معاني كليه يعني عاقلست پس نطق يك جهت خارجي دارد وآن لفظ است ويك جهت داخليوآن درك كليات است .

وتكامل ترقي تدريجي در جميع شئون ميباشد باين معني كه ملاحظهميشود انسان از هر جهت روبسمت كمال ميرود وهر روز در شئون مادي ومعنوي طي درجاتميكند مثلاً وقتي منزل در جنگل ها وغارها ميگرفت بعد از چوب وبرگ درختان خانه برايخود آماده كرد وهمينطور پيش آمد تا در عصر ما كه قصور عاليه وابنيه رفيعه بساختووسائل راحت وآسايش خود را در آنبپرداخت تا آنجا كه براي روشني خانه خود در شب نوراز قوه كهربا گرفت بعكس حيوانات كه از تكامل بي بهره اند ومرور دهور هيچگونهتغييري در احوال زندگاني آنها نداده.

واعتقاد بمجردات آنست كه آدمي از دائره حس ووهم بيرون نهدوگذشته از محسوسات تصور معقولاتي نيز بكند ومذعن بحقيقتي ومعتقد بمبدء وغلتي بشودماوراء طبيعت كه متفرق بر اين اصل است ديانت.

واز سعاداتي كه خداوند نصيب انسان كرده همين ديانت است كهمدار نظام عالم وقوام اداره فرزندان آدم منوط بر آنست چه اگر دين در بين بشر نبوديترتيب جهان بر هم خوردي وهرج ومرج در آن راه يافتي وبشر از حيوان بمراتبپست ترگشتي زيرا حيوانات محكوم باحكام غريضه اند وچون غريضه مصون از خطاست حيوانات درجماعات خود بي قوانين و سنن براحت زندگي كنند .

بعكس انسان كه چون ما فوق غريزه قوة دارد كه آن عقل است و عقلرا در وصول بسعادت موانعي است كه در اتصال به وحي ميشود لازم است كه خود را قرينسعادت نمايد و نظر به اينكه حقيقت ديانت ايمان به غيب است و كمال نفس مربوط بآن پساگر شخصي را ببيند كه خود را به بيديني ميستايد و از اين راه سرافرازي ميخواهديدانيد كه بصداي بلند فرياد همي كند كه هان اي مردم من بد ائره كمال قدم ننهادم واز عالم انسانيت خبر نگرفته زيرا جزء عالم محسوس تصوير عالمي ديگر نتوانم كرد .

و جون معلوم شد كه ايمان به غيب و سعادت ديانت كمال انسانيتبيايد دانست كه سعادت در آن ديانت است كه بر طبق فطرط سليم وطبغ مستقيم آدمي باشدودر اعتناق آن هيچگونه زحمت عقلي و علمي و فطري وطبيعي ايجاد نگردد و جميع قوايمادي و معنوي كه كه در طبيت انسان حق بو ديعت نهاده بحق و حظ مشروعشبر ساند و كافلشئون و حقوق افراد و اجتماعات بشري باشد كه اين را دين فطرط وياباصطلاح قرآن اسلامگويند ((فطرةالله التي فطر الناس عليها ذالك الدين القيم )).

در قران اسلامي به معني اعم داريم كه باندازه دائره آنوسيعاست كه هيچ كس خارج از آن نيست وچون آن را بر هر كسي عرضه كني وحكم عقل ووجدانقبول خواهد كرد وآن اينست ((من اسلم وجه الله وهو محسنفله اجر عند ربه ولا خوف عليهم ولا هم يحزنون )) ((ان الذين آمنو و الذين هادواوالنصاري والصابئين من امن بالله واليوم الاخر وعمل صالحه فلهم اجرهم عند ربهمولاخوف عليهم ولاهم يحزنون )).

از اين دو آيه وبسياري آيات ديگر بخوبي ميابيم كه قران اهلعالم را به سه اصل مهم دعوت ميكند :اقراربمبدا،توجه بمكارم اخلاق ،واعتقاد به معاديعني خلود نفس وهمين است دين فطرتودين عقل كه عموم اهل عالم از هر طايفه وصنف ومللونحل ميتوانند بدان بگرياند ، زيرا نه معارضه باعقل ميكند ونه باجهل ميسازد ونه دراصول آن تعبدي در كار است ونه قواي خلقت وطبيعت را مهملميگزارد وانسان بحكم فطرتووجدان مفطور به همين عقائد است چنانكه اگر از كسي كه خود را آزاد از هر قيدميداند سوال كني كه معتقدتو در اين مسائل چيست خواهد گفت كه من جز بخدا بكسي ايمانندارم وهمي دانم كه عالمديگري ماوراء ماده وطبيعت هست ووظيفه ما هم در اين دنياخدمت بنوع است واگر بديده تحقيق بنگري حقيقت مسلماني جز اين نيست.

 

حركت از آذربايجان

بر حسب دعوت احباب سفر بنقاط مختلفه آذربايجان كردم تا آنكهاحباي خلخال مرا بمحال خود خوانند روزي كه اراده حركت بدان سمت داشتم مكتوبي ازآنان رسيدكه چون اسم شما گوشزد بعضي از اهالي شده وما ميخواهيم جمعي در اين جاتربيت شوند لذا خواهش ميكنم كه در ورود خود بمركز خلخال خوشتن را صبحي نخوانيدوبهائي ندانيد متذكراً وارد شويد وخود را باسم معرفي كنيد تا مردم از شما دورينكرده معاشر شوند وبدين واسطه جمعي هدايت گردند .

بنده التفاتي باين دستور ننموده بدون تغيير اسم ورسم وارد هرآب قصبه خلخال شدم ومدتها در منزل سيدحمد الله رئيس السادات وسيدعزيز الله صدرالعلما كه هر دو از نجباي آن محلند بودم وبيشتر الفت با مسلمين داشتم زيرا بر رفقاتفوق علمي واخلاقي داشتند وچندي نيز در هشتجين در صحت دوست خود محمود آقاي پناهيبودم واز آنجا به زنجان وقزوين آمدم .ميرزا موسي خان مدتها بود كه رخت از عالم خاكبديگر جهان كشيده وداغ فراق خود را بر دلها گذاشته لذا اسعدالحكماء كه اورا نيزاگر از آزاد مردان به حساب آوريم چندان غلط نرفته ايم قيام بواجبات ودادميكرددرمنزل او شبي با فاضل معاصر جناب حجه الاسلام سيد حسين حائري مناظره داشتيم گفتگوبر سر حديث لوح فاطمه در كتاب كافي راجع بالنص في اثني عشر بود نتيجه از آن مناظرهبدست نيامد جز دوستي وارادت اين بنده نسبت به آنحضرت بود كه الي الان پابرجاست .دراين سفر ميرزا طراز الله سمندري نيز زياده محبت نسبت باين بنده اظهار نمود وگاهپذيرائي مرا چون يكي از افراد خاندان خود محرم ومحترم ميداشت اين مرد كه خطنستعليق را بسيار زيبا مينويسد از بهائيان صميمي ودرست كار است از قزوين به طهرانآمدم اما اين بار حالم دگرگون بود آن جوش وخروش سابق وشور پيشين رانداشتم قدريمعتدل شده بودم لوح احمد را نمي خواندم وگرد نماز نميگرديدم ودر محتفل احبا جزبحكم اجبار نميرفتم ومگر بضرورت سخن نميگفتم اين سبك چون بر خلاف عادت سابقه منبودبعضي از اذهان را متجسس ودقيق در احوال من كرد

تكفير!

اگر چه من هيچگاه تصور نميكردم كه با جمعيتي خصم شوم وبمعارضهايپردازم وهم نميخواستم كه آنچه در دل دارم بر زبان آرم تا خاطري از من آزردهنگردد ولي چه توان كرد كه انسان هر چند نيروي ضبط نفس داشته باشد گاهي زمام از كفبدر ميدهد وميگويد آنچه را كه گفتن نميخواهد خصوصاً آنگاه كه عواطف محرك اوباشد.

بعضي از جوانان تازه كار بهائي كه شور تبليغ در سر داشتندبيشتر نزد بنده ميآمدند ودلائلي براي اثبات حقانيت امر ميخواستند ويا حديث وخبريكه اخبار از اين ظهور داده باشد ميطلبيدند مرا دل به حال اينها ميسوخت وبا ملايمتاز راه حكمت نصيحتشان ميكردم كه اي برادران اينكار را شما باهلش واگذاريد وخوددنباله تحصيل علم گيريدكه كاشف هر حقيقتي است ، حفظ حديث حكم بن ابي نعيم وخبر امهاني ثقفيه چه كمالي بشما ميدهد گرفتم كه تمام كتب حديث واخبار را منطبق باين ظهورگرديد چه طرفي خواهيد بست ، هان ايام عمر را غنيمت شمرده ساعات زندگي را بيهودهنگذرانيد تمسك بعلم وعمل كنند واز اين راه بسرمنزل كمال حقيقي خود را برسانيد .

بعضي از جوانان اظهار امتنان نموده اين سخنان بگوش ميگرفتندوديگران بشگفت اندر شده آنچه ميشنيدند به اين وآن ميگفتند

از طرف ديگر بعضي اوقات كه بمجلس جوانان ميرفتم براي اينكهمقدار دانش آنانرا بيازمايم سئولاتي از ايشان كرده وادار به جوابشان مينمودم.مثلاً ميگفتم به چه دليل اين ظهور را حق ميدانيد ميگفتند بدليل ادعا واستقامت ،ميگفتم از اين مدعيان كدام يك ادعائي اظهار كردندبها الله تا آخر ايام زندگي خودوهمچنين عبدالبهاء در عكاء وحيفا وآن حدود خود را مسلمان معرفي ميكردند شخصبهاءالله وهمه احباب بامر او روزه ماه رمضان را ميگرفتند وعبدالبهاء هر روز جمعهبنماز جماعت حاضر ميشد وبر طريقه اهل سنت نماز ميگذارد باندازه كه تا بامروز يكنفراز اهل آناراضي ندانست كه اينان شيعه اند ويا سني تا چه رسد كه خود صاحب داعيهباشند عبدالبهاءدر لوحي كه براي يكنفر از محققين بغداد فرستاده بود در آنجا بصراحتذكر كرده (اماالتسميه بالبهائيه كتسميه بالشادليه )و(شادلي يكي از فرق متصوفه اهلتسنن ميباشند كه عبدالبهاء بهائيت را در عرض آنها قلمدادكرده ورئيسشان در آنوقتشيخ محمود شاماني مقيم در شام بود وبا عبدالبهاء هم دوستي داشت ومن نيز اورا ديدممردي ساده ونيك مينمود ).

عجبتر از اين در لوح ناصر الدين شاه نگاه كنيد كه در آنجا خودرا مملوك يعني بنده زرخريد وعبد وغلام ميخواند وهم در رساله هفت وادي كه نسبت بشيخعبدالرحمن كركوتي چه مقدار تواضع ميكند

دگر باره ميگفتند دليل اعظم اين ظهور تعاليم اجتماعي آنست كهمحتاج اليه عموم اهل عالم ميباشد وكسي نظائر آنرا نياورده وسابقه نداشته!ميپرسيدمآنها كدامند ميگفتند صلح كل ووحدت عالم انساني ميگفتم اتم واقواي آن در تصوفوعرفان موجود است حتي متوصفه وحدت وجود قائلند وصلح كل از اصلاحات آنهااست وحسبالمسلك اين طايفه بايد تمام كائنات را بنظر حب نگاه كنند شيخ اجل سعدي شيرازيميفرمايد:

بني آدم اعضاييكديگرند        كه در آفرينش زيك گوهرند

چو عضوي بدرد آوردروزگار         دگر عضوها را نماند قرار

توكز محنت ديگران بي غمي      نشايد كه نامت نهند آدمي

ميگفتند تساوي حقوق زن ومرد را چه ميگوئي ؟ميگفتم اولاًچنانكه در اسلام رعايت حقوق زن شده در هيچ شريعتي نگشته واگر مقصود تساوي در جميعشئون است اين مخالف راي اكثر حكما وقانون خلقت وطبيعت است واگر آزادي مطلقه زنانمنظور است سالها قبل از تولد بهاء در اكثر نقاط اروپا اين شيوه عملي شده وتازه بعداز اين همه حرفها زن ومرد در شريعت بهائي مساوي نيست :

اولاً: كتاب ((اقدس ))مرد ميتواند دو زن ويك باكرهبراي خود بگيرد در صورتيكه زن نميتواند سه شوهر كند .

ثانياً: مرد ميتواند زن خود را طلاق گويد وزن باشوهرخود اين معامله نتواند .

ثالثاً :در ميراث خانه مسكونه والبسه مخصوصهباولاد اناث نميرسد.

رابعاً:زن نميتواند عضو بيت العدل باشد واعضاءبايد مرد باشند (وهلم جراً ) جوانان اظهارتعجب كرده ميگفتند در حقيقتچنين است كه ميگوئي اما چه كنيم با اين كلمه كه ميگويد دين بايد مطابق علم وعقلباشد وبلاشك اين حكم در هيچ ديانتي نيست ! ميگفتم هست واز اركان اسلام است :((كلماحكم به العقل حكم به الشرع )) وانگهي اينهمه دعوت به تعقل وتفكر كه در قراناست در هيچ كتابي نيست بعكس آنچه كه در اقدس است چنانكه گويد ،اگر صاحب امر بآسمانزمين گويد وبزمين آسمان ،كس را حق چون وچرا نيست در صورتيكه اين قضيه مخالف عقلاست واگر تحري حقيقت وازاله تعصب ديني ومذهبي ومعاشرت به عموم اهل بهاء عامل باينتعاليم نيستند چه از روزي انصاف وتحقيق بهائيان متعصب ترين اقوام ومذاهبند .

حتي ميگفتم در كتب وسيريدر احوال واقوام طائفه اسماعيله كنيدوهم رسائل اخوان صفا را كه در هند چاپ شده بدست آورده بخوانيد تا بدانيدكه بعضي ازمبادي كه در دست شماست وآنرا نوبر شيرين از باغستان معارف خود دانسته بر طبق نمايشگذاشته مردمرا بدان ميخوانيد ميوه هاي كرم خورده در پاي درخت آنان است .
اين سخنانرا كه من براي تذكرآنان ميگفتم كه بدينوسيله دنباله دليل گيرند وحجتبالغه را در يابند مدعيان من حمل بر بيديني ومخالف با بهائيت كرده بلسان شفقت منعمميكردند ولي من ميگفتم نه آخر تحري حقيقت از اصول اين ديانت است پس چرا از فهممطالب گريز وپرهيز بايد!؟

در اين ايام روزي در منزل دكتر سعيدخان بودم كه ناگاه آوارهپيدا شد چون محلي امن بود من هم مدتها در آنجا آرزوي آن ميداشتم كه آواره را ببينموبلاواسطه از او استفسار مطالبي بكنم آن فرصت را غنيمت دانسته با اوبگفتگو مشغولشديم وبسيار سخنها بميان كشيديم در دلها اظهار داشت واز صدمات وارده بر خود ازاحبا شكايتها بميان آورده از اوضاع سفر خويش بحيفا واروپا غرائبي نقل كرد كه البتهبعضي از آنها را در كتب او خوانده ايد.

بنده از روي سادگي وآزادي در چند جا با بعضي از زفقا بيان اينملاقات ومصاحبه را كردم معدودي از مدعيان محبت اين قضيه را آب وتابي داده بمحفلروحاني رساندند كه صبحي با آواره آمد وشد دارد والبته اين ائتلاف خالي از اغراضينيست اين بود كه شبي مرا بمحفل خواستند وبا زبان رفق ومدارا نصيحتم كردند كه ازقرار معلوم شما را با آواره الفتي پيدا شده وبر ضد امر واحبا قيام واهتمامي داريدوهم بجوانان بهائي سخناني ميگوئيد كه باعث خمودت وسستي ايشان ميشود وآنانرا بتشويشوفكر مياندازيد !بنده گفتم تفصيل ملاقات من با آواره چنانست كه خود در چند جا گفتهام زائد بر آن چيزي نيست حال ميخواهم تا مرا بگوئيد كه مدعي من كيست وكه تفتيش دراحوال من كرده ؟ گفتند ما مقصودمان از اين سخنان تذكر شما بود نه چيز ديگر ، گفتمپس خواهش ميكنم اگر شخصي از اين بعد چيزي از من بنزد شما گفت حكم غيابي نكنيد مراخبر دهيد شايد بتوانم رد كنم وكذب خصم را بنمايم گفتند چنين ميكنيم ونكردند .وغرضماين بود كه بدون جهت باجتماعي كه تمام خاندان ومنسوبانم از آنهايند خصمي نكنم واگرافكاري دارم همچنان در دل نگهدارم .

در اثنا اين قيل وقال بتدريج آميزش خود را با احبا كم كردموبندرت بمجالس ومحافل احباب ميرفتم .وهر وقت كه بمجلسي پا ميگذاشتم بعضي از عاميانبهائي بكنايه وطعن سخنان ناسزا ميگفتند شبي در مجمعي بوديم بر حسب معمول لوحيخواندند بعد از آنكه لوح تمام شد شخصي غزلي خواند مضمون غزل اين بود كه برخيز تابجاي اسپند در آتش تخم چشم منافق را بسوزيم ! پس از اتمام غزل يكي از گوشه اي فريادبر آورد غريب شعري مناسب حال بود ! خصوصاً اسپند وچشم منافق اگر چه اكثريت احبابمقصود را نميفهميدند ولي نگاه همان چند نفر وغمز ولمزشان بعضي را مياگاهانيد چوناز آن جمع بيرون شديم با چند نفر از دوستان كه يكي دو از ايشان همراز ودمساز بودندگفتم شما را بخدا به بينيد چقدر اينها نادان وكم ادراكند گرفتم به قول خود منافقيدر اين جمع است چه چيز جز محبت ورافت نفاق اورا بوفاق مبدل ميكند اگر آدمي را زهدادريس باشد اين حركات بكفر ابليس ميكشاند .

وهم گفتم :اينبيچاره ها با اين اخلاق ورفتار ميخواهند سرمشقاهل عالم باشند ودنيا را بوحدت برسانند وبساط روح ومحبت بگسترانند بيچاره تر ازاينها آنها كه خبر از سريرت وخوي درون اين جماعت ندارند وفريب تظاهرات اخلاقيشانرا ميخورند

اي هنر نهاده بر كف دست عيبها بر گرفته زير بغل

تا چه خواهي خريدن اي مغرور روز درماندگي بسيم دغل

**************

اين سخنانرا كهگاهي از غايت دلتنگي ميگفتم معدودي از دشمنان دوست نما آنها را ده چندان كرده بهگوش مشايخ امت ! ميرساندند مدتي گذشت اعضاءمحفل روحاني يكبار ديگر مرا خواستندوباز پند ونصيحت آغاز كردند كه از معاشرت ناقضين بپرهيز وبا دوستان بياميز !كهصلاح دنيا وآخرت تو در اين است واگر چه اكثريت اعضاءاز طريق شفقت اين سخن ميگفتندوبسيار احوال مرا ميكردند ولي چنان رميده شده بودم كه باين زوديها رام نميشدمخصوصاً كه يكي دو مغرض در بين آن جمع بودند كه بمقتضاي سابقه عداوت آتش فتنه رادامن ميزدند وچنان پا فشاري كردند تا موفق باجراي مقصود ديرين شدند وارتداد مراصادر كرده تكفيرم نمودند .

قضا را آن ايام پدرمن تازه از مرض مهلكي كه عارضش شده بود بهبودي يافته ودر خانواده هم براي برادرمدر تهيه لوازم عروسي بودند ودو روز هم بتحويل حمل بيش نمانده بود وقبل از انتشاريكي از اوراق تكفير را براي پدرم فرستادند ، معلوم است كه آن سخنان در حال او كهتازه از مرض برخاسته وجامه صحت پوشيده چه تاثيري داشت من چون حال اسفناك وپريشانيخاطر اورا ديده مضطرب ومضظر شدم وگفتم گناه از من است كه بي رعايت مقتضات احوالنفوس هر سر كه در ضمير پنهان داشتم آشكارا ساختم واكنون براي راحتي قلب شما بانچهامر كني حاضرم في الحال مرا بنزد حاجي امين ، برد واورا بر محفل روحاني متغير ساختحاجي امين ،امين خود را مامور اصلاح اين كار كرده بمحفل فرستاد او رفت وبرگشت كهبايد نوشته اي از صبحي در دست من باشد تا آنرا ارائه داده مصلح شوم ، حاجي امينگفت بايد نوشته بدهي كه هر بي اعتنائي كه نسبت بامر بهائي از من سر زده قصوري بودهكه من بر آن مقر ومذعنم والا كار روبراه نخواهد شد ! من گفتم جناب حاجي بنده الاندر حال تاثرم وقدرت تحرير وانشاء ندارم ، گفت چاره نيست همينقدر ميگويم وتو بنويسخلاصه در خانه امين دور مرا گرفتند تا آنچه دحاجي امين گفت بر كاغذ املاء كردم ودرذيل آن مهر وامضاء نموده تسليم امين داشتم .

ولي اهل محفل حاجيامين را فريفته ونه تنها كاري صورت ندادند بل آن نوشته را هم در پيش خود مخالف هرقانون وادبي نگاهداشته رد نكردند ولي آن ورقه چنان نيست كه بتوانند بدان استشهاديكنند زيرا چون حاجي امين گرم گفتن شد ببيان حال خود پرداخت واز قصور خود در عبوديتآستان حق وعجز وناتواني وضعف وپيري وحالت زار خويش قصه ها گفت وجز اين نوشته بااين شرح راجع بامثال اين مسائل از من چيزي در دست كسي نيست واگر اوراق واسنادي بمناسناد دهند مجعول خواهد بود ناظرين بايد در خط وامضاء وتاريخ آنها دقيق شوند چهشيوه خط اين بنده را كه همان سبك خط عبدالبهاءستيكي دو نفر در بين اهل بهاء حكايتتوانند كرد ولي با مختصر دقتي معلوم ميشود .

باري ما همينقدرراضي شديم كه محفل دو روز انتشار اوراق تكفير را بتاخير انداخته تا عيد وعروسي مابخوشي بگذرد آنگاه بنشر پردازند ،اين را هم در اثر تحريك مغرضين ومعاندينرضاندادند وخلاصه پدر را مجبور كردند تا با من قطع مراوده كرده مرا در خانه نپذيردتصور كنيد كه بر خانواده ما با چنين احوالي چه خواهد گذشت .

بعد از اين اعلانآنچه از سب ولعن وتهمت وافترا كه از احباب برمن وارد شد اگر بخواهم ذكر كنم سخندراز وباعث كدورت دلها خواهد شد فقط يكي از آن قضايا را ياد ميآورم تامقياسي ازقصاوت قلب مدعيان محبت ومناديان وحدت عالم انسانيت دردست داشته باشيد (وآن اينست:شب نوروز كه روزش در حضيره تقديس !مجلس عمومي بود يكنفر از جوانان بهائي بدر خانهما آمد وپدر مرا در بيروني ديدنخواست كه كار لازمي دارم چون استفسار شد اظهار كردكه فردا در محفل عمومي كه يار واغيار جمعند شما بايد پشت ميز خطابه برويد وبگويئداين فرزند از آن من نيست چون از دين بهائي خارج شده پدرم را حال از شدت تاثربگرويد وآب در ديده بگردانيد وگفت من خطيب وناطق نيستم واين كار از من ساخته ني !.

باري بناچار ازخانه بيرون آمدم وبپايمردي يكي از رفقا كه ظاهراً بهائي وباطناً آزاد از اين قيودبود در ((محله سنگلچ))اطاقي بكرايه گرفتم .بهائيان حتي الامكان پدر مرا از هر گونهمساعدتي بمن ممنوع داشته حتي مفتشين گماشتند تا من گاهي بخانه پدر نروم وروي او رانبينم ومعلوم است در شهري كه سالها از آن دور بوده وهيچكس را نميشناسم جز كسانيكههر وقت مرا ببينند ناسزا ميگويند ومردود ميشمرند چه اندازه بر من سخت ميگذرد

باري آن خاطره هايمولم را بگذارم وبگذرم بياد جوانمردي ((آواره))كه اكنون باسم آيتي ودر همه جامشهور ومعروف است پردازم شبي در سنگلچ در آن خانه معهود نشسته وسراپا غرق انديشهبودم كه صاحب خانه مرا گفت كسي تورا از بيرون باسم ورسم ميخواهد پنداشتم يكي ازاحباب است كه براي اجر وثواب قصد توهين وايذائي داردصاحب خانه را گفتم از اوبپرسيدكيست ومقصوداز ملاقات چيست ؟ برگشته گفت آيتي است بدر رفتم وبدرونش آوردم بنشستولختي اظهار تاسف از اين حال نموده بر سوءحركات آن گروه نفرين خواند پس از جيبمقدار نقدينه بيرون آورده گفت ميدانم كه تو دست تنگي وكسي را هم نمي شناسي كه حاجتبدو بري چنانكه اين حال هم بر من گذشت اين پنجاه تومان است خواهش ميكنم كه منتي برمن نهي يا همه آنرا واگرنه مقداري از آنرا كه لازم داري بي تكلف وانديشه برگيري.مرا مناعت وعز نفس مانع آمد ناچيزي از آن قبول كنم ولي باندازه اي اين عمل درنظرم ممدوح ومحمود آمد كه بعدها در چند جا ذكر آنرا بميان آوردم معاندين من چونبارزوي خود رسيدند در طي عرايض مفصل بشارت اين فتح وفيروزي را كه نصيب امر بهائيشده بود ! براي شوقي شرح دادند او تا اين اندازه رضا ندادونوشت كه پدر را ازملاقات پسر ممنوع مداريد شايد انشا الله دوباره بعظمت امر بهائي ومبادي ساميه آنميل كنند لذا چند روزي بمنزل پدر شده خاطرشرا شاد داشتم ولي باز معاندين در كميننشستند وبخيال خود عيون وجواسيسي در كار ما گماشتند حتي شنيدم كه خادمه منزل آيتيوديگران را تطميع كرده بودند كه اگر گاهي صبحي بدينجا آيد ما را خبر كنيد آنبيچاره ها هم هر وقت كه گرفتار سئوا ل واستفسار ميشدند از راه طمع بيهوده چيزيميگفتند كه فلان روز صبحي بدينجا آمد وچنين وچنان گفت ومجموع اين اخبار را سند كفرما دانستند در صورتيكه خدا شاهد است كه بنده فقط براي رعايت حال پدر كسان خود قدمبمنزل آواره نگذاشتم ومدتها با او همدم نشدم تا آنجا كه بمن پيغام داد كه بههيچوجه اعتماد بر اين جماعت مكن ووثوق بقول اينان نداشته باش وابن اصدق را در نظربگير وبدان كه اين جماعت با تو همان كنند كه با او كردند .

بازهم ابن اصدق

گزارش ابن اصدق رانا تمام گذاشتيم اكنون به مناسبت ، به اتمام آن پرداخته گوييم يكي دو هفته قبل ازحركت ما از حيفا ، عبد البهاء يكي از بهائيان شيرازي را مامور كرد تا ابن اصدق رااز راه هندوستان به شيراز ببرد و در آنجايش تحت مراقبت نگه دارد و نگذارد كه بهطهران رود ، ابن اصدق در آن شهر بدان نحو ميزيست تا روزي كه خبر رحلت عبد البهاءرا شنيده از شيراز فرار كرد و به طهرانآمد تا بعد از چندي كه شوقي افندي از طرفهمشيره عبد البهاء زمامدار امر بهايي شد مجدداً او را به شيراز برگرداندند و او هرچه عذر پيري و نا تواني و عسرت دوري از خانواده را آورد مسموع نيفتاد و همچنان درشيراز روزگاري به سختي ميگذراند تا آنكه زنش فوت شد لذا بالحاح از شوقي افندي كسباجازه كرده تا به طهران آيد و به تمشيت امور خانوادگي پرداخته دوباره به شيرازبرگردد اما ديگر به شيراز نرفت تا از دنيا رفت .
امين و اكثر از احباء با ابن اصدق خصومت داشتند و او را راحت به حال خودنميگذاشتند و به بهائيت سست عقيده اش ميدانستند و شايد هم درست دريافته بودند مرانيز با وي چنان كه اشاره كردم صفائي نبود و مدتها روزگار به معاندت ميگذشت .

و اكنون حال و مجالآن را ندارم كه معارضات خود و آن مرحوم را معروض دارم همين قدر اجمالاً ميگويم كهدر آن كشاكشها او گناهي نداشت و همه تقصير با من بود .

 

بازگشتبه مطلب

الحاصل محفليان درهر كوي و گذري كه احتمال عبور مرا ميدادند جاسوساني براي تفتيش در كار من معينكرده بودند كه هر جا مرا ببينند تعقيب كنند تا بدانند كه به كجا ميروم و با كهآميزش دارم و خلاصه القول قصه كوته كرده گويم به اندازه اي كار را بر من سختگرفتند كه بجان طالب كناره گيري و اعراض از آن جمع شدم .

مثلاً روزي با يكياز بهائيان صميمي بر سر خيابان برخورد كرده سخن ميگفتيم پدرم از دور مواظب بودگمان برد كه شخصي از رفقاي آواره است و تا او به ما رسيد جوان حرف خود را تمامكرده رفته بود چون نزديك شد بي تامل به من عتاب كرده گفت باز دست از اين فلان فلانشده نميكشي ؟ گفتم از كه گفت از اين پدر سوخته رفيق آواره گفتم اين فلان بهائيمخلص است گفت بيهوده ميگويي گفتم الآن معلوم ميكنم چند قدمي شتابان به دنبال آنجوان رفتم و فرياد زده گفتم لحظه اي توقف كن كه ابوي با شما كاري دارد بيچارهايستاد پدرم ديد حق با من است به ناچار سخني ايداع كرده با وي بگفت و برگشت پس منروي به پدر كرده گفتم اين است ميزان صحت و سقم شما در هر امري تو كه بر ما پدري وراحت و عزت ما را ميخواهي چون اينگونه مشتبه باشي و بي انديشه حكم ميكني ديگرمغرضين را كه قرينه اي براي اعمال غرض كفايت ميكند حال چگونه خواهد بود ؟؟؟

و بالجمله اگرصدمات و مشقات و توهين و اذييتي كه ازاين طائفه ديدم عرض كنم سخن به طول كشيده دلآزرده خواهيد شد و شايد بود كه بعضي باور نكنند .
در هر صورت ديگر بار معاندين چندان كوشيدند تا شوقي را مجبور كردند كه حرف خود راپس گرفته به بهانة اين كه نصح ناصحين در او تاثيري نكرد باز اعلان منع معاشرت داد.

اگر چه گاهي به حسبظاهر حركات ناپسند اين جماعت بر من بسي ناگوار واقع ميگشت ولي در باطن وسائل غيبيبود كه سبب وصول به حق و حقيقت است و من از روز نخست كه دست چپ از راست بشناختمبحكم فطرت خدا جو و خدا گو بودم و در جميع شئون و مراتب دست از دامنش برنداشتم واين همه كه بهر سوي روي نمودم مقصودم او بود و اينكه در كوي هر مدعي غنودم در طلبوي بودم.

اي تير غمت را دلعشاق نشانه        خلقي به تو مشغول و تو غايبز ميانه

هر كس به زباني صفتحمد تو گويد      مطرب بعز لخواني و بلبل بترانه

گه معتكف ديرم و گهساكن مسجد       يعني كه تو را ميطلبم خانه به خانه

مقصود من از كعبع وبتخانه توئي تو      مقصود توئي كعبه و بتخانه بهانه

و پيوسته همي گفتمكه خدايا مرا بحق رهبر شو و بحقيقت رهبري كن و هم او شاهد است كه بسيار از اوقات درجوف ليالي و بطون اسحار روي عجز ونياز بدرگاهش گذاشتي و بزبان حال و قال گفتمي :

گوش ما گير و در آنمجلس كشان       گز رحيقت ميچشند اين سرخوشان

**************

سال گذشته باتفاقچهل نفر از همراهان بعزم صعود بقلة دماوند براه افتاديم اكثر از دوستان و هم هر كسكه مرا ديدي گفتي صبحي تو هم به قلة دماوند خواهي رسيد ؟ من در جواب ميگفتم بلي بانيروئي كه با من است ببالاتر از آن هم خواهم رفت و قضا را چنين شد بسياري از رفقكه به قوت خود اعتمادي داشتند از آمدن عاجز شدند و من گذشته از اينكه خود رفتم دوسه نفر را هم كه در مانده بودند با خود بردم اگر چه در آن قلة شامخ جزء يخ و برف وصخره هاي گوگرد و هواي بسيار سرد لطيف چيز ديگر نبود اما چشم حق بين عظمت خلقتاحسن الخالقين را ميديد و آثار قدرت او را مشاهده ميكرد مرا در آن قلة رفيع و كوهپر شكوه حال خوشي دست داد و در آن سرما و باد بياد آن روز و حال اين عبارت را كهبه عينه نقل ميكنم در دفتر يادداشت خود نوشتم ((يوم چهارشنبه دوازده مرداد در قلةدماوند ساعت يك بعد از ظهر مرقوم ميشود

به دريا بنگرمدرياته وينم        به صحرا ونگرم صحراته وينم

به هر جا ونگرم كوهدر و دشت      نشان از قامت رعناته بينم

سپاس به درگاه تواي خداوند بي مانند كه به نيروي تو به اين قلة شامخ رسيديم در صورتي كه بسياريعاجز از وصول به مقصود بودند خدايا همانطور كه ما را به اين قله رساندي به سر منزلكمال حقيقي برسان))

باري مقصود اين بودكه جميع واردات را من از طرف حق و مبني بر حكمت و مصلحت و مقدمة وصول به حقيقتميدانستم اين بود كه چون به نتيجه رسيدم و دانستم آنچه كه پيش آمده خير بوده رخبدرگاه حق سودم و زبان به شكر و ستايشش گشودم و همچنان منتظر التاف و عنايت اوهستم كه ((لا مؤثر في الوجود الا الله )) و معلوم شد نخستين نتيجه اي كه از معاندتمدعيان محبت بدست آوردم آن حالت خوش در نفس و پيوست به حق و درك لذت توجه و توسلبه خدا تضرع به درگاه او تعالي شانه بود كه او را در جميع احوال با خود ديدم زيراهمين كه انسان قطع علاقه از ما سواي حق كرد بالطبع به او ميپيونددو من وقتي خدا رايافتم كه خلق را به ترك گفتم همانا توجه به خلق حجاب غليضي است مر مشاهدة نور جمالحق را چه خوب ميفرمايد :

خلق را با تو بدوبد خو كند          تا تو رت يكبارهرو آن سو كند

اين جفاي خلق بر تودر جهان        گر بداني گنج زر آمد نهان

مكاشفاتي كه از اينپيش آمده در اثر توجه نفس بمبدء مرا حاصل آمد ، دريغ باشد در ضيق كلام گفتن ،همينقدر باشاره بر گذار كردم تا بعد در موقع مناسب بواجبي حق مطلب ادا شود .

جزء اين نتيجه ،نتيجة ديگري بدست آوردم و آن اين بود كه دانستم نژاد ايراني كه مربي بتربيتاسلامند از حيث علو همت و فتوت وسعة خلق و حسن معاشرت بر مدعيان ما فزوني دارندزيرا با اهميت و عظمتي كه امت مرحومه راست و سلطنت و قدرتي كه دارند چنان با غيرخود برافت و محبت سلوك ميكنند و حدود و حقوق جميع را محترم ميشمارند كه گوئي بهيچسان بينونتي با كسي ندارند .

بعكس اهل بهاء كهدر جميع شئون بين خود و غير خود فرق و امتياز قائلند ، تا بتوانند هر خيري را برايخويش ميخواهند و حتي از نفوذ خود ، آنجا كه از پيششان برود بهر وسيله استفادهميكنند مثلاً اگر مباشر دهي بهائي باشد گمان ميكنيد كه مردم را بحال خود ميگذارد ؟ني !

همان نفوذ كم راوسيله پيشرفت مقاصد خود و دعوت ببهائيت قرار ميدهد و بسا كه همين تعديات توليدفساد ميكند و وقايعي رخ ميدهد كه بالمال به بدنامي ملت تمام ميشود .

و هم اهل بهاءبهيچوجه آزادي را برايغير از بهائي در عقائد وافكار قائل نيستند چنانكه اگر بهائييبمذهبي ديگر گرايد در باره او سخت گيري بسيار كنند وباسم اينكه ناقض شده به هراندازه كه در حدود توانائيشان باشد آزارش ميرسانند .

در بين مسلمينبساميشود پدري كه فرزندش بهائي است وبا آنكه اسلام مذهب رسمي است ولايت وقدرت براولاد دارد معذالك كمتر متعرض احوال فرزند ميشود وبندرت پدر بجرم تغيير مذهب پسررا از خود ميراند بعكس اهل بهاء كه اگر پدري را فرزند منحرف از بهائيت شد بهائيانديگر وادارش ميكنند كه از فرزند قطع علاقه كند وبخلاف فطرت وطبيعت محبت وابوت رانيز زير پا بگذاردودر حقيقت مامور به اجراي امر محالي گرددكه در هيچ يك از شرايعحاضره موجود نيست پدراني سراغ دارم كه اولادشان بهائيست ولي هرگز بروي خود نياوردهواولاد را آزاد به حال وخيال خويش گذاشته ودر رشت يكي از علماي روحاني را ميشناسمكه پسرش بهائيست ودر بهائيت پر شور معذالك چندان باو سخت نميگيرد وشايد صديكملامتهائي كه من از پدرم شنيدم اونشنيده باشد .معذالك چون در خارج از ايرانبخواهند كسي را به تعاليم بها الله دعوت كنند گويند كه در ايران احزاب وشعوب ضديكديگر بودند وخون يكديگر را ميريختند حضرت بها الله آمد ،ورفع تعصبات مذهبيواختلافات ديني كرده !!!!!گفت اگر دين سبب اختلاف گردد بايد دست از آن كشيدوبيديني رابهتر دانست !((فاعتبروا يا اولي الابصار))

 

دفعشبهه

در اينجا بمناسبتنكته اي بخاطرم آمد كه تفصيل آنحفظ آبروي جمعي تواند كرد وآن اينست كه بعضي از اهلبهاء ميگويند كه ما با آنها طرفيم وخصومت ميورزيم كهمحكوم به فساد اخلاقند واز اينجهت اين عده كثير كه اعراض از بهائيت كرده اند آنانند كه ما خود آنها را طرد كردهايم ! وحال آنكه اين قضيه كذب محض وافتراي صرف است زيرا بهائيت اساسش در حقيقتومعني بر معتقدات واظهارات لفظيه است نه اصول ومبادي اخلاقيه لذا در بين اين جماعتنسبت بجمعيت خود هم مردمان صالح يافت ميشود وهم اشخاص فاسد اگر محكوم بفساد اخلاقيبايستي خارج از بهائيت باشد جمعي كثير از اين معدود قليل بايد اين مذهب يا مسلك رابدرود گويند از صدر اين امر الي يوماً هذا هيچ فاسد الاخلاقي بجرم تباهي اعمالورفتار از اين دائره بيرون نشد وحتي نفوسي در بين اين طائفه پيدا شدند كه بااعتقاد كاملي كه باين امر داشتند موفق بكف نفس وعدم اتباع شهوات نگشتند وفجايعغريبه از آنان ظاهرشد بطوريكه در اكثر الواح بهاءالله از سوء اعمال آنان نوحهوناله نموده معذالك نفسي را مطرود نكرده .

لوح سامسون را بدستآورده ملاحظهكنيد كه آنجا بهاءالله از سوءحركات طائفين حول تا چه اندازه متاثرومتالم بوده وبا چه لحني آنها را بقدس وتقوي دعوت ودلالت كرده واز پيروزي نفس وهويوانباع شهوات تخدير نموده بعد از آنكه شرحي مفصل از قبايح اعمال آنان ببيان آوردهبذكر سرگذشت فضيل خراساني پرداخته ميگويد كه او يكي از اشقيا بود وقتي عاشق جاريهاي شد وشبي از ديوار خانه او بالا رفت هنوز بانتها نرسيده بود كه صداي تلاوت قرانواين آيه بگوشش رسيد ((الم يان للذين آمنو يخشع قلوبهملذكر الله ))پس از استماع حالش منقلب شده گفت بلي اي پروردگار من ،رسيدونزديك شد وخلاصه توبه وانابه كرد واز زهاد معروف گشت بعد از اين حكايت ميگويدكه او بمحض شنيدن يك آيه از آيات قراني اينسان انقلاب احومل پيدا كرد وشما شب وروزآيات الهي را ميشنويد متاثر نميگرديد .

با وجود اين تفاصيلآن نفوس معلومه را طرد اين قبيل الواح پندي ننموده وهم در روزگاري كه من در حيفاواقف وشاهد بر ظهر وبطن امور بودم اعمال مدهشي از بعضي مشاهده مينمودم ويقينميكردم كه عبدالبهاء پس از وقوف مرتكبين را مبغوض ومطرود خواهد داشت ولي برعكسبطوري يتر وغمض ميكرد كه بر خود آنان هم مشتبه ميگشت .

پير گلرنگ من اندرحق ارزق پوشان        فتوي خبث نراند ار نهحكايتها بود

واگر بخواهم بذكراين قبيل شواهد وامثال بپردازم ومشاهدات خود را بزبان آرم باين زوديها دست قلم ازدامن كاغذ كوتاه نخواهد گشت ومقصودم هم بيان حركات سوء نفوس نيست بلكه غرض اينستتا بيخبران از اين قضايا بدانند كه اين افتراي بزرگي است كه ارباب كذب وبهتان نسبتبه اشخاص ميدهند بهائي تا وقتي كه تغيير عقيده نداده هر اندازه بد اخلاق باشدبهائيست وچون تغيير عقيده داد اگر چه متقي ترين مردم زمان خود باشد نزد آنان اخبثناسست .ومن بشگفت اندرم از شدت بغض وبي انصافي بعضي از لين طائفه كه براي اينكهنفسي را تفسيق كنند طائفه را توهين مينمايند مثلاً در حق اشخاص معتمدي كه شب وروزدر بين اين افراد بوده وجز اين گروه با كس انس والفت نداشته گويند ((كه از ارتكاب هيچگونه فضاحت وآلايشي پروا ندارند ))اينبيچاره ها كه در ظاهر دوست ودر باطن اعدا عدو بهائيند ميخواهند بگويند كه اين جمعقليل معرض افعال مفتضحه وافعال قبيحه وخلاصه براي شهوات نفوس قوه منفعله اند واگرراست خواهي اينان همچون خر ديزجند بنا بضرب المثل عوام كه گويند خر ديزج راضي استبمرگ خود براي ضرر صاحب خويش .

ولي اين سخن در نزدمن استوار نيست ومرا راي اينست كه هر چند در بين اين طائفه نفوسي عاري از عليهتقديس بودند ولي معدودي نيز در نهايت پاكي وآزادگي وعفت سلوك ميكردند وبندهايندسته را كه بعقائد اسلامي نيز تعقلي داشتند وشايد از بركت عقائد سابقه وملكاتراسخه اي در نفس گرد معاصي نميگردد وخلوصي نيز بائمه اطهار اظهار ميكردند شيعه ايمشتبه نام نهاده ام وبر اين قياسست حال مبلغين اين طائفه هم اكنون مناسب آمد تا نهاز جهت مدح نفس بل براي دفع شبهات معاندين معروض دارم كه قريب دوازده سالمسافرتهاي من در خدمت امر بهائي طول كشيد ودر نهايت مشقت وزحمت آن سفرها سپريگرديد ،در اين مدت طولاني مصارف سفر را خود (باعانت پدر )متحمل بودم واز احدي چيزينخواستم ودر بعضي نقاط خصوصاًدر آذربايجان احباب باصرار چند دفعه خواستند نقدينهتقديم كنند ،راضي نشدم واينرا مخالف انقطاع ميدانستم وبراي پيشرفت مقصود خودمضميديدم قضا را آن ايام من سرگرم يك رياضت محموده اي بودم كه برايم پيش آمده بودومدتها حيواني نخوردم ودر هر بيست وچهار ساعت يكمرتبه نان وسبزي براي سدجوع بكارميبردم وهيچ كس از اين آگهي نداشت وچون زياده از حد لاغر شده بودم بعضي از دوستانمتعجب شده استفسار علت ميكردند وبه حفظ صحت دلالتم ميفرمودند حتي چند نفر ازبهائيان خوي برسم هديه مبلغي برايم آوردند ، چون لازم نداشتم درد كردم يكي از آنانبگريه وزاري خواست تا بهر نوع هست مرا حاضر براي قبول كند نپذيرفتم وگفتم

((باز گرديد ايرسولان خجل       زر شما را دل ، بما آريد دل))

وهم در اين مدتمتمادي دست بمنكري دراز نكردم ولب به مسكري آلوده نساختم وجز در منتهاي عفت نفسسالك نبودم

اكنون سخن خود رابتحدي مقرون كرده گوئيم از شرف اهليت ومردمي دور است اگر كسي جز آنچه گفتم از منديده باشد ومكتوم دارد واز افشاء آن خود داري كند ((هاتوبرهانكم ان كنتم صادقين)) تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد .

چون اينجمله دانستهشد ورفع آن شبهه گشت بدفع شبهات اهل بهاء راجع بشخص خود ميپردازم پوشيده نماندكهمعاندين من براي اينكه كسان ومنسوبان مرا زبان از هر تعرضي ببندند كه چرا با صبحيچنين سلوك كرديد هر چند گاه آنان را در محلي جمع كرده پس از تخدير از ملاقات با منبمعاصي منسوبم ميداشتند كه از آنجمله بود ملاقات با آواره ودوستانش كه اين مذكوررا داشتم .

 

خاتمه

عدد صفحات كتاب فزون از دويست شد وحال آنكه بيشتر از سخنان مادر بيان مقاصد واغراض خويش ناگفته ماند خصوصاً اين نكته كه بعضي از معاندين اينبنده را جزو متنصرين واز جمعيت پروتستانت! مشهور كرده .البته لازم است كه بدفع اينشبهه نيز پرداخته شرحي ار نواياي آن جمعيت كه بظاهر براي تعليم وتربيت ودر حقيقتبراي ترويج ديانت نصرانيت از آن سر دنيا بايران آمده اند بدهم وببرائت ساحت خويشبپردازم يعني بيان كنم كه آن گروه را مقصد چيست براي ايران مؤسساتشان مضر است يانافع ؟ در دار التعليم خود حفظ اخلاق اطفال اين آب وخاك ميكنند ياني ؟ آن نقدينهكه از كليساهاي آمريكا واشخاص ثروتمند گرفته بايران است يا نه وامروزه با مدارسيكه ما داريم مدارس آنان قدري دارد يا نه وهم راه ترقي پيموده يا رو بانحطاط رفتهوآيا كسانيكه در نزد مشايخ آنان تنصر اختيار كرده كاذبند يا صادق ؟بعضي نشراتسريشان (نظير كتاب ((انسان چگونه عوض ميشود ))ورسالات ديگر ))مفيد بحال جمعيت استيا نيست ؟وچون بسط اين مطالب لازم وبيان موجز آن غير مفيد ،گذاشتم كه يا در دورهدوم ويا در رساله جداگانه متعرض آن گردم پس از آن اظهار نظر كنم انشاءالله .

ونيز ميخواستمدوستان اينرا بدانن كه اينهمه خصومت كه با من شد از طرف عموم اهل بهاء نبود ،بلاكثر بهائيان هر چند ظاهراً‌در اين قضايا براي مصلحت امر خود خاموش بودند ، ولي درباطن با افكار وعقيد من همراهي مينمودند حتي يكي از مشاهير آنان بواسطه يكي ازمنسوبان خيلي نزديك بمن پيغام داد ((كه اي صبحي من نميگويم بهائي باش بلكه عاقلباش ))گويا عقل را بتزوير تعبير كرده مرا دعوت بدوروئي ونفاق ميكرد .

ودر هر صورت اينبنده را اگر اراده آن بودي كه بناراستي خود را ببهائيت بستمي واز اينراه جمعي بدورخود چمع كردمي البته معاندين خود را منكوب ميساختم چنانكه در قضيهابن اصدق بتجربهرساندند وديدندكه كس را در آن هنگامه مجال مقاومت در برابر من نبود .

وهم لازم بود كهآنچه خود را بآن ملزم ميدانم ودر نزد من مدار اخلاق حسنه است كار بندم كه رعايتجانب وفا وپاس حقوق دوستان باشد يعني در طي سخن گاهي ايجاد مناسبي كنم واز وفوررافت ومحبت بعضي از برادران اسلامي كلمه اي گويم بالاخص از آيات صدق وصفا واصحابحكمت وتقي حجج دين وخدام شريعت سيد المرسلين سر كار شريعت سنگلجي ودو برابر پاكگهرش آقا محمد وآقا محمد مهدي دامت بركاتهم وهم آنانكه در آن حوزه از وفا وخلانصفا محسوبند .

وهم سزاوار بود كهمختصري اندوخته ودر اثر مجاهدات نفس آموخته واز بركت صحبت وخدمت بزرگان دريافته امواز تجارب من در طول اين قليل مدت عمر است وتا بحال كمتر كسي را نظير آن دست دادهبصورت الفاظ وكلمات در آورم تا ابناء زمان بالاخص جوانان يعني آنان كه عالميماوراء حس وماده قائل نيستند ، دريابند كه آدمي را بشرف در سير بسوي كمال استوكمال در تخلق باخلاق الهي است وانسان در روزگار زندگاني بادو پاي علم وعمل بايدخود را بسر منزل مقصود يعني ببارگاه حق برساند وقابل مشاهده انوار جمال گردد.

اكنون موقع آنست كهبختم مقال پرداخته مطالب ديگر را به دوره دوم محول داريم انشاءالله وبالجمله ازجمل وعباراتي كه در اين كتاب آورديم مفهوم شد كه اين بنده را هيچگونه دشمني با كسينيست فقط پاره مشاهدات تاثير در افكارم كرد وخوب يابد آنچه در دل نهان بود آشكاراشد وحق منيع گواه حالست كه من با توجه باو اين كتاب را نوشتم ومتوكلا عليه زمامقلم را بدست فطرت سليم دادم وتا توانستم اغراض شخصي را از تصرف در آن باز داشتموهم اگر مرا دروغزن ندانيد ،گوئيم كه بيشتر از مطالب اين كتاب را بي آنكه از ورقپاره ها پاكنويس كنم بچاپخانه دادم وكمتر در آنچه از زبان خامه جاري شد ، بتغييرراضي شدم وچون غرض عمده ام از نوشتن اين بود كه پس از دفاع از حد وحق خود نفوس ،ساده وبي آلايش بدانند كه بدون جهت از اشخاص بغض وكين در دل گرفته اند وفريب عنادرا خورده اند

ومن همي خواهم كهدوستان در انچه عرض شد امعان نظر كنند واگر بخطائي واقف شوند مرا بياگاهند از بعدتلافي مافات كنم . ومن هميشه گوش خوش خود را رباي استماع سخن حق وصدق فرا داشته امواز خداوند متعال در كمال عجز وابتهال مسئلت ميكنم كه جميع ما را برضاي خود وسلوكدر راه درستكاري موفق بداردواز خطيئات ما در جميع شئون در گذرد:

اي خداي پاك بيانبازيار        دستگير وجرم ما را درگذر

ياد ده ما راسخنهاي رقيق       كه ترا رحم آورد آن اي رفيق

گرخطا گفتيم اصلاحشتوكن     مصلحي تواي توسلطان سخن

كيميا داري كهتبديلش كني     گر چه جوي خون بود نيلش كني

اينچنين ميناگريهاكارتوست     اينچنين اكسيرها زاسرار توست

 

والسلامعلي من اتبع الهدي والحمدالله رب العالمين
پايان

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation