|
|
|
|
|
|
مسئلهوحيوحيحقائق ومعاني است كه بصورت الفاظ ودر قالب كلمات بدون سابقه وفكر بتوسط روح الامينبر قلب مقدس نبي نازل ميشود ودر كيفيت آن آراءوعقائد مختلف است .گروهي از فلاسفهاسلامي گويند كه چون بر نفس نبي افاضه معني عقلي گردد در خيال او صورتي مناسب آنمعني مرتسم گشته آنرا ميبيند وكلام حق را از او ميشنود .واهل ظواهر شرع راعقيده اين است كه فرشته آسماني كه جبرئيل است ومامور به اوامر الهي است آيات اللهرا در آسمان عنصري در لوح سماوي منقوش ديده قرائت ميكند پس بامر خدايتعالي بر نبيفرود آمده آن جمله را بر او ميخواند .جماعتي از حكمايمتالهين جمع بين اين هر دو قول كرده گويند چنانكه در عالم طبيعي نواميسي وود داردهمچناندر جهان الهي وجود دارد از آنجمله ناموس علم كه در لسان شرع بجبرئيل تعبيرشده و نفس مقدس نبي معاني حقيقيه راازآن ناموس عقلا دريافت ميكند آنگاه آن معانيبا ملك موحي در حس مشتركش متمثل ميشود پس از آن در حس ظاهر متجسد ميگردد و در هوايمجاور او جلوه مينمايد .و ادراك حقائق درسائرين بعكس اين است يعني معاني اول در حس ظاهر و پس از آن در حس مشترك وآنگاه درقوة عقل متمثل ميشود ، وهم گفته اند كه اگر وحي نزول ملك جسماني بودي كه بدون تلقيروحاني بانبي در خارج سخن گفتي همانا حين نزول وحي پيمبر را دهشت بر نفس ميتولينشدي و حالت شبيه غشي دست ندادي چه مسلم است كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله وسلم را در حين وحي حال دگر گون ميشد و اضطراب دست ميداد بكنجي ميخفت و زملولي ودثروني ميگفت و چون اين آيات و كلمات منسوب بحق واز طرف اوست دست بشر از تغيير وتبديل و جرح و تبديل آن كوتاه ست : (( انانحن نزلنا الذكر و انا له لحافزون )) و (( لا يا تيه الباطل من بين يديه و لا منخلفه )) مصطفي را وعده كردانعام حق گر بميري تونميرد آن سبقمن كتاب معجزت راحافظم بيش و كم كن راز قرآن رافضم كس نتا بد بيش وكمكردن دراو توبه از من حافظي ديگر مجو رونقت را وزروزافزون كنم نام تو بر ز و بر نقره نهم ************** اما اهلبها را عقيده اي مخصوص مستقلي در اين گونه مسائل و امور نيست و جهتآن است كه در بين اين طائفه هنوز فحول علم و ادب به وجود نيامده و علم كلام مرتبنگرديده فلذا گاهي كه مبلغين به امثال اين مسائل برخورده بر وفق ذوق خود وجوهيبراي آن قائل شده اند و يا عقايد قبيلة خود را ميزان شمرده درست انگاشته اند .و گذشته از مباديعاليه كه به سبب قلت بضاعت علمي در آن بساط وارد نشده در مسائل اعتقادي نيز مبنايمسلمي در دست ندارد و اگر ميرزا ابو الفضل گلپايگاني در كتب و رسائل خود پاره اياز مباني جزئيه و استدلا لات اين قوم را بر اساسي ننهاده بودي معلوم ميشدي كهاختلاف اقوال در بين ايشان چگونه استي . نظر كن در مناظر ةبهائي بامرحوم شيخ الاسلام قفقازي آنجا كه دوام هر شريعترا برهانحقيقت ميشمرد شيخ در جواب ميفرمايد چه ميگوئي ملت بودا وشريعت هنود را كه قرونمتواليه است كه بر پا وبرجاست وحال آنكه كيش بت پرستي بديهي البطلان است مناظر درجواب گويد :اينها دين نيست اصولي است سياسي كه بر نهج شرايع الهي تاسيس شده))!امادر مقابل اين جواب ابو الفضل گلپايگاني چنين اظهار ميدارد : كه به حكم كريمة (( ان من امه الاخلا فيها نذيراً )) جميعآن شرايط از طرف خدا وضع شده و واضعين اوليه همه برگزيدگان از طرف خداوند بودهمنتها به مرور زمان بدع باطله و رسوم ناستوده در آن داخل گشته . و عجبدر اين است كه اين هر دو قول با وجود تباين از نظر عيد البهاء گذشته و به امضاي اوممضي گشته است ! غريب تر از اين تناقض اقوال روساي اين مذهب است با يكديگر، سيد باب در بيان و ديگر مولفات خود شيعة اثني عشريه را فرقة ناجيه شمرده ومعرضين از ولايت مطلقه و خلاف بلافصل علي ابن علي طالب عليه و اولاده السلام راجزو هالكين دانسته و به خلاف وي بهاء الله را شيعه را همه جا با كلمة شنيعهمرادف كرده و آنان را كاذب و مفتري دانسته ، دگر باره عبد البهاء بخالف قول بهاءحق را به اهل بيت طهارت دادند و خلفاي ثلاثه را غاصبين حقوق دانستند و معاصي اولينو آخرين را به گوينده (( حسبنا كتاب الله ))منصوب داشته . و باز محمد علي افندي به اتكاء اقوال بهاء اهل سنت و جماعت را برشيعيان علي و آلش برتري نهاده . و خلاصه از اين قبيل تناقض آرا و عقايد در كتب ورسايل و الواح اين طايفه بسيار و تكليف محققين معتقد از اين ملت كه حسب المسلكبايد گفته هاي رؤسا را حجت بدانند بسي دشوار است و همچنين اصول و تعاليم اخلاقي .چنان كه بهاء الله ميگويد به دشمن و دوست محبت داشته باشيد و در جاي ديگر (( درلوح احمد ميگويد (( كن كشعله النار لا ادائي و كوثرالبقاء لاحبائي )) واين لوح احمد يكي از الواح مهمه بها الله و كمتر بهائيمعتقد يافت ميشود كه لوح احمد را از بر نداشته باشد زيرا كه در آن لوح تسريح شدهكه هر كس يك بار آن را تلاوت كند اجر صد شهيد و عبادت ثقلين را به رايگان برده استچنان كه گويد (( قد قدره لقلارءها اجر ماته شهيد ثمعبادة الثقلين )) ! الغرض مقصود ماتحقيق در مقام وحي و هم كتاب آن بود چون آن جمله دانسته شد گوييم اهل بهاء به خلافمسلمين وحي را يك حالت فوق عادت و طبيعت كه مورث انقلاب حال و ده شرط در نفس گرددنمي داند .بل آنگونه كلمات راواردات قلبيه مظاهر ظهور ميشمارند و مقام وحي را نزول آيات تعبير ميكنند و معتقدبه شائي ماوراء طبييعت در اين امر نيستند به خلاف دانشمندان اسلام از فرقة متكلمينو حكما كه از طرق علمي معتقد خود را راجع به وحي و ساير مقامات نبي (( ص)) بهاثبات رسانيذه اند .ادراكاتي يا از جهتحس است يا از طرف وهم يا از راه خيال و يا ز طريق عقل بنابراين بر چهر قسم استاحساس ، توهم ، تخيل ، تعقل ، ولي انبياء و مظاهر مقدسه بايد داراي سه قوة احساس وتخيل و تعقل باشند . كمال قوة احساس درنفس نبي بدين گونه است كه در هيولي و مادة عالم تاثير ميكند مثلاً هوا را صورت آبميدهد و يا مريض را جامة صحت ميپوشاند .و حكما بر درستياين مطلب بدين گونه استدلال كرده اند كه علم بر دو قسم است فعلي و انفعاليعالم انفعالي بعد از تحصيل صور اشياء حاصل ميشود يعنيبايد معلومي باشد تا علم به آن حاصل گردد چنانكه بعد از ديدن آفتاب علم به آن حاصلميشود .اما علمفعلي آن است كه بر معلوم مقدم چون صورتيكه مهندس ويا مخترع در ذهن تصور مينمايد وبعد عين آن را در خارج موجود ميكند و بسا كه علم فعلي در ذهن علت وجود خارجي شود بدينمعني كه صرف علم در تحقيق معلوم معلوم كافيست چنانكه اگر كسي بالاي ديوار بلند رودمادام كه تصور افتادن نكرده محفوظ است اما همين كه تصور سقوط بدو راه نيافت و قوتگرفت خواهد افتاد يعني تقويت تصور علت سقوط او خواهد شد امروزه اطباي بسياري از امراضعصبي را از طريق القاء صحت به نفس مريض معالجه ميكردند .ونيز تنويممقناطيسي كه فرنگيانش ( هيپنوتيزم) گويند از جمله كمال قوه احساسات ، چنانكه بسيارديده شده كه طرف را بتوجه خواب و عضوي از اعضاي بدنش را خسته كرده اند پس از آنبالقاء صحت در طرف كه : سالم شو ، صحيح باش ، ايجاد تندرستي كرده اند .بنا براين عجبنباشد كسي نفوس قدسيه و هياكل الهيه بدون استعداداز وسائط طبيعي بمدد قوة روحاني در عالم ماده و صورت تصرف كنند از سنك ماء معينبيرون آرند و عصا را ثعبان مبين كنند .اما كمال قوة تعقل آنست كه نفس نبي بواسطة صفاء كاملي كه دراوست قادر باشد كه بي تامل و تفكر هر گاه اراده كند علوم غيبيه بر او افاضه شود وحقائق اشياء را كما عليها كشف نمايد و دليل بر اين مطلب آنست كه خداوند بي چوننفوس بشري را در درجات فكر و حدس و كشف معلوم مختلف و متفاوت خلق فرموده چنانكه ديدهميشود كه بعضي از نفوس در اكثر از مطالب علميه محتاج به تعليم نيستند بيشتر ازحكما و فلاسفه كمتر زحمت آموختن و خدمت آموزگار را تحمل كردند و در مدت قليلي بهدرجة نبوغ رسيدند .و گروهي ديگر اغبيا هستند كه هر چه تحصيل معارف و كمال كنند به واسطةنقصان جوهر واجد مقام علمي نشوند و ديگران بين اين دو دسته در درجات مختلفه از شدتو ضعف فكر و حدس و اقفند و چون در طرف نقصان فطرت خلقي يافت شوند كه فاقد حدس وفكر باشند به طوري كه انبياء و فلاسفه هم نتوانند آنان را با حقائق آشنا كردنتواند بود كه در طرف كمال نفسي پيدا شود كه به قوه شدت حدس و نورانيت فكر بدونتعلم و تعليم به حقيقت علم اتصال يابد و حقائقي كشف كند كه دست عالمي بدان نرسيدهباشد .(( نگار من كه بهمكتب نرفت و خطننوشت به غمزة مسئلهآموز صد مدرس شد))اماكمال قوه متخليه چنان است كه در عالم ظاهر جهان غيب را مشاهده كنند و صور مثاليهغيبيه نزد او متمثل گردد واصوات حسيه را از ملكوت اوسط در مقام هورقليا استماع كندو فرشتة حامل وحي را ببيند و كلام الهي را از او بشنود چنانكه قبلاً گفتيم .و دليل بر ضد اينمطلب حقيقت مناماتست خواب در حقيقت ركودحواس ظاهره است وچون آن حواس از كار بازماند نفس متوجه بعالم ملكوت ميشود و در اين توجه درك حقائق اشياء ميكند گاهي حقيقترا چنانكه هست ميبيند چونانكه مشاهده ميكند دوستش از سفر آمده و بر او وارد شده وبعد و بعينه واقع ميشود اين قبيل از خوابها را رؤيايصادقانه گويند و هر چه نفس صافي تر باشد رؤياي صادقانه اش بيشتر است ومرتبه ديگر كه حقائق را نه بعينها بل بصورتي از صور در مييابد نظير اينكه مال رابصورت مار ودشمن را بصورت سگ ميبينيد اين قسم از خواب رامعبره ميگويند كه محتاج بتعبير است .و وقتي است كه نفس متوجه بعالم معنينشده بلكه در بيداري صوري ديده كه در خواب آنرا غير مرتب تركيب كرده اين سنخ ازخواب تعبير ندارد واصغاث واحلامش نامند .وخلاصه القول معلومشد كه قوه مخيله حقائق را در صور ومقدار ومعاني را در الفاظ وعبارات موزون نشانميدهد وچون نفس بشري ضعيف است مادام كه بخواب نرود مشاهده حقائق را در پرده مقداروصورت نكند اما نفوس قدسيه نظر بقوتي كه دارند محتاج به اين نيستند كه در خواب ياموقع ركود حواس حقائق ملكوتيه را در عالم هور قليا ومثال درك كنند بلكه در بيداريمشاهده ملك موجي واستماع الفاظ وعبارات موزون كرده وحقيقت جبرئيلي يعني ناموس علمرا كه از سنخ مجردات ومقامش جبروتوعالم عقول است در عالم ملكوت وهور قليا با ششصدهزار پريا بصورتهاي ديگر مشاهده ميكند وتعقل وتخيل در نفس نبي فارغ شديم گوئيم كهدر انبيا ونفوس كامله بشر قوه توهم بغايت ضعيف بود .حكمايمشائين شيخ الرئيس ابوعلي سينا وهم را قوه مستقل دانسته ولي استقلالي در نفس نداردهمان عقلست كه اضافه بجزئيات ميشود كاتب الواحرجوع بمطلب:((چون شغل كتابت بمن واگذار گشت با نهايت دلگرمي مشغول باانجام آن شدم هر روز از صبح تا ظهردر خدمت عبد البهاءگاهي مقالات ورسائل وبيشتر ازاوقات عرايص احبا را كه بر روي يكديگر بتر تيب در نزد خودگذاشته يك يك مي خوا ندوجواب مي داد ،يعني ميگفت ومن بسرعت مينوشتم آن نوشته ها را احباب عزيز ميدارندو((خط نزولي ))ميگويند!.چون مقداري ازآن هاجمع ميشدميگرفتو نظري كرده بمن مستردميداشت تا پاكنويس كنم وبا مضايش رسانده ماموران ارسال مكاتيب به اطراف بفرستند.وچون تمام اوراق و مكاتيب سپرده بمن بود و آن-همه اسرار امر بهائي شمرده ميشدعبدالبهاءمرا از مسافر خانه بيكي از خانه هاي نزديكان خود و با لا خره در سراي منورخانم دختر خويش كه آن ايام بمصر رفته بود ،جاي داد (ومن تا روز بيرون آمدنم ازحيفا در آنجا بودم ).آن ايام عبدالبهاءاز طرف دولت انگليس باخذ نشان و لقب سري نامزد شده بود و آنها در سراي حكومت براياعطاء آن جشني آراسته و عبد البهاء را خواستند و در حضور وجوه اهالي بلد آن نشانرا تسليم به او كردند !.بهائيان عكا و حيفاوطرزمعا مله عبدالبهاباآنها در عكاوحيفاقريب پنجاه خانواربهائئ يافت ميشودكه همههمان ايرانيان مهاجرند وچنانكه از پبش اشاره مجملي كرديم بر دو دسته اند اتباع عبدالبهاءكه خويش را بهائي ثابت !ميخوانند، و پيروان محمد علي افندي ، كه خود رابهايي موحد ! ميدانند و ما بين اين دو دسته بيرون از اندازه تصور نقار و كدورت است.عبد البهاء بيشتردر مجامع احباء گزارش صدماتي كه بر او و امر بهايي از برادرانش رسيد نقل ميكرد ودراثر اين اقوال بهائيان ثابت را از آنان دور ونفور ميساخت وحتي الامكان ميل نداشتكه احباب لقاي برادر را ببينند تاچه رسد كه با او بسخن در آيند و هميشه ميگفت : (( محا لست كسي از احباي ثابت با ناقضين ملاقات بكند و ازصراط امر منحرف نشود )) !ودر حقيقت چنان بودو نميدانم چه تاثيري بيانات محمد علي افندي و اتباعش داشت كه در عمر عموم اهل بهاءموثر ميشد . عبدالبهاء اين معما را تعبير كرده ميگفت ((هرچند مزاج آدمي در كمال صحت و عين سلامت باشد ولي چون سم استعمال كند هلاك گردد واگر مريض شود همچنين است انفاس خبيثه ناقضين اگر ايمان را نبرد انسان را مخمودخواهد كرد )) . بناء عليهذا احبايثابت نه آنكه با پيروان محمد علي افندي آميزش نداشتند بلكه مجبور بودند كه يكي ازآنها را ببينند روي خود را بر گر دانند عوام از ثابتين چون با محمد علي افنديتصادفميكردند از بي حرمتي واسائه ادب خود داري نداشتند روزي با شوقي افنديدر عكابوديمصحبت ازمحمد علي افندي و دستة او به ميان آمد شوقي گفت وقتي ميرزا جلال (( دامادعبدالبهاء)) با چند نفر از جوانان در صحراي بحجي ميرفتند ناگاه محمد علي افندي راديدند ، متجسراً همه به طرف او رفته بناي بي حرمتي را گذاشتند حتي دست ببرشال اوبردند و فحاشي آغاز كردند ميرزا محمد علي كه در دست آنان عاجز شده بود گفت(( آيااين است تربيت جمال مبارك )) بهاء؟؟؟ حتي بعد از آنكهعبدالبهاء بدرود زندگاني گفت و با آن تفصيل كه شايد شنيده باشيد اهل عكا و حيفاجسد او را تشييع كردند و در مجالس ترحيم حاضر شدند چون ميرزا محمد علي و كسانشخواستند در محافل تذكر حاضر شده خود را شريك در اين مصيبت بنمايند . اهل حرم ومنتسبين عبد البهاء آنها را راه ندادند و گفتند ما نميتوانيم شما را ببينيم پسبهتر است قدم در اين خانه ننهيد عرض خود مبريد و زحمت ما مداريد .وخود عبدالبهاء نيزاز مواجه وملاقات محمد علي افندي احتراز داشت واگر گاهي تصادفاً با او در كويوگذري روبرو ميشد كاملاً ملول وافسرده ميشد عبدالبهاء حكاياتغريب وعجيب نسبت بمحمد علي افندي ميداد كه اگر آنجمله ذكر شود رشته سخن بدرازاخواهد كشيد براي نمونه بذكر يكي از آن كه خالي از لطيفه نيست ميپردازم وآن اينحكليت است كه شبي عبدالبهاء براي جمعي از مسافرين ومجاورين بيان ميكرد :((در عكا قصابي بودترك وشاگردي داشت امرد وخوش صورت موسوم به غالب ،افندي ميرزا محمد علي در آن دكانآمد وشد داشت !وقتي بمناسبت كلمه غالب كه نام پسر بود ميرزا محمد علي بر قطعهكاغذي اين آيه را نوشت ((ان ينصركم الله فلاغالب لكم ))بعداز چند روز من بدكانش رفتم وآن قطعه را در انجا ديدم پرسيدم ،اين را كه نوشته استجواب داد محمد علي افندي گفتم ميتواني معنيش را ميداني ؟گفت ني ،گفتم معني چنينباشد كه اگر خدا بشما ياري دهد شما را غالبي نيست قصاب كه مغلوب محبت غالب بودومعني كلمه لاغالب لكم را دريافت ،فرياد بر آورد كه غالب ما نخواهد بود غالب ماخواهد رفت پس برخاست وقطعه را پائين آورده بر زمين ميزد وبتركي ميگفت ((بيزيم غالبميز گيديور ))!الغرضعبدالبهاءراضي نبود كه بهائيان ثابت !كسي با محمد علي وپيروانش ملاقات كند واگركسي چنين ميكرد از او دلگير ميشد واو را از خود ميراند واين گناهي بود كه قابلآمرزش نبود فلذا در عكا وحيفا احباب براي ضديت ومعاندت با يكديگر مجالي داشتند كهچون دو تن با يكديگر بر سر امري منازع ميشدند يكطرف پيشي جسته خصم خود را بملاقاتوتمايل به ناقضين پيروان محمد علي افندي متهم كرده از ميدانش بدر ميكرد واز براياينكار يعني اينكه دانسته شود از ثابتين كدام يك نهاني با محمد افندي رابطه دارندعيون وجواسيسي معين شده بود كه كاملاً مواظب احباب بالاخص مسافرين باشند.************** جماعتي از بهائيانكه در عكا وحيفا هستند از جهت اعتقاد وعلاقه ببهائيت مشابهتي با بهائيان ايرانندارند اينها چون از آن بساط دور ومهجمرند شوق وشوري دارند ونسبت باين امر در خورايمان واعتقاد خود با قلم وقدم ودم ودرم حتي الامكان كمكي ميكنند بعكس انان كه چونشب وروز محشور ومانوس با رؤسا هستند ومطلع وواقف بر مجاري امور تعلق تامي بامربهائي ندارند وبها وعبدالبهاء را چنانكه مومنين دور دست شناخته نمي شناختند ومتصلدر تزلزل فكر واعتقاد بودند چندانكه كمتر بهائي در عكا پيدا ميشود كه در مدت حياتشاقلاً يكي دو دفعه از عبدالبهاءاعراض نكرده باشد .احكام واوامري راكه بموجب كتاب اقدس اهل بها بدان مامورند بهائيان حيفا وعكا مجري ومعمولنميداشتندحقوق صد روزه را نميدادند وهيچگونه كمكي به پيشرفت مقاصد بها وعبدالبهاءنمي كردند عبدالبهاء چندان خوشنودي خاطر از آنها نداشت وبا آنان روش جز از طريقمدارا نميكرد .وقتها براي من درد دل ساز مينمود واز ابتلائات خود در بين آن گروهسخنها ميگفت بطوري كه مرا رقت قلب دست ميداد وبا خود ميگفتم حقيقتاًعبدالبهاءمظلوم دست احباست !.روزي بر سبيل شكايتبراي من حكايت كرد كه ((باندازه اداره امر در اينجا مشكلاست كه چون بين دو نفر خلاقي افتد ومن بخواهم بحقيقت حكمي كنم وحق بطرف ذيحق دهم،آن ديگري يك راست راه قصر را پيش ميگيرد (يعني بطرف محمد علي افندي ميرود )ايناست كه من كمتر در كار اينها مداخله ميكنم .))روزي با روحي افندي،نوه عبدالبهاء كه قبلاً شرح ملاقاتمرا در بيروت با او دادم در خصوص بهائيان آنحدود گفتگو ميكرديم ،من گفتم عجبا ما درتهران گمان ميبرديم كه بهائيان عكا وحيفاچون شب وروز در محضر مباركند وبلاواسطه از زبان ((حق ))استماع پند ونصيحت ميكنند!جامعتر وكاملتر از ديكرانند وحال آنكه ضعف ايمان واعتقادايشان ونقص عواطفواحساساتشان بر هر كسي معلوم است روحي ميگفت بلي چنين است كه ميگوئي يك شخص ديگرهم اين ايراد را گرفت وحضرت خانم (همشيره عبدالبهاء )وجواب دندان شكني باو دادنديعني فرمودند ((چراغ هميشه پاي خودش تاريك است ))!.هر چه در احوالطائفين ومنتسبين بيشتر دقت ميكردم بر تعجب من ميافزود كه يا للعجب ضعف استعداد رانگر ؟ كه اين قوم سالها در معرض تصاريف ليل ونهار واقع شده ونفوس مختلفه ديدهومواعظ ونصايح بسيار بگوش خود از رؤسا شنيده معذالك قدمي رو بطرف كمال نرفته جزبعضي از منتسبين عبدالبهاء كه در مدارس بيروت مبادي علوم را سطحاً وزبان انگليسيرا مختصر اً آموخته بودند سايرين از حليه سواد نيز عاطل بودند وبا نزديكي كه آناراضي با قليم مصر داشت ووسائل تحصيل كتب علمي وادبي واخلاقي از هر جهت فراهم بودباز اوقات عزيز عمر را ببطالت ميگذراندند . مطالعهدر احوال بهائيان عكا وحيفابهائيان عكا وحيفاكه اكثر فرزندان مهاجراني هستند كه يا با بها بدانجا سرگون شده ويا از بعد بدانهاپيوسته با آنكه از علوم وآداب بهرهاي نداشتند ، معذالك بسادگي مردمان عامي نبودندوشغل روزانه شان جز آنها كه مواظب خدمت عبدالبهاء ميكردند پيله وري وپيشه ودادستدبود .عبدالبهاء چهارداماد داشت اول ميرزا هادي پدر شوقي افندي بود كه بزرگترين دختر عبدالبهاء ضيائيهخانم را داشت وبعكس آنچه اهل بهاء گمان كرده اند ، ميرزا هادي را نسبت نزديكي باسيد باب نيست چه پدر ميرزا هادي سيد حسين فرزند سيد ابوالقاسم سقا خانه است كهخواهر اورا سيد باب در شيراز قبل از آنكه ادعا كند ،بزني گرفت ولي زوجه اي كه سيدبعد از اظهار بابيت براي خود اختيار كرد در اصفهان دختر ملا رجبعلي قهير بود كهبعداً از پيروان ازل گشت وتا چند سال پيش در طهران در قيد حيات بود .در هر صورت سيدابوالقاسم جد اعلاي شوقي افندي نسبتش با سيد باب از اين راه بود وگو يند از جملهسر دسته سينه زنان شيراز بوده واز موقوفات مزار شاه چراغ سالي چهل تومان وظيفهداشته!داماد دومعبدالبهاء ميرزا محسن افنان بود كه از جهت سن ومعلومات ونسب بر ميرزا هادي فزونيداشت چه پدرش از مقربين در گاه بهاء وافنان كبير لقب داشت . وميرزا محسن بعد از عبدالبهاء چنادن از شوقي افندي خشنود نبود وگاهي اظهاري مينمودوحرفي ميگفت كه بواسطه طول مسافت گوش بهائيان طهران آن اقاويل را نميشنيد ضمناًميرزا محسن هم در اين جوش وخروش از بين رفت وافكار واقوال وي مستور مانده يادي ازآن بميان نيامد .داماد سوم عبدالبهاءميرزا جلال است كه پدرش سيد حسن اصفهاني را در اصفهان ظل السلطان بقتل رسانيد وبعداز قتل ، از طرف بها الله بلقب سلطان الشهداء ملقب گشت !چهارمين داماد آقا،احمد يزدي قنسول پور تسعيد بود كه كوچكترين دختران عبدالبهاء را داشت .در بيناينها باز با آنكه ميشد چند دقيقه صرف وقت كرد ميرزا محسن بود كه خط شكسته رانسبتاً بد نمينوشت ومابقي ديگر مردماني عامي بيخبر از روزگار وعاري از رسوم وآداببودند وبا آنكه هر يك براي خود در اين مدت ثروتي اندوخته وضياع وعقاري بهمزدهمعذالك جميع مخازجشان حتي مصارف تحصيل اولاد ومسافرتهاي خودشان از كيسه عبدالبهاءواز نقدينه بود كه احبا بعنوان ((حقوق الله ))بعكا ميفرستادند ودر واقع زندگيراحتي داشتند واگر غايت زندگاني را در خواب وخوراك وحظوظ حيواني بدانيم مردمانيسعيد وخوشبخت بودند وبا وجود اين خضوع تام به عبدالبهاء نداشتند واطاعت كامل از اونميكردند .شبي در محضرعبدالبهاء جمعي از مسافر ومجاور نشسته بودند ميرزا جلال هم با كمال عجب وارد شدوبر كرسي نشست بي آنكه تواضعي كند وچنين مينمود كه از عبدالبهاء كدورتي در دل داردوهمچنانكه عبدالبهاء مشغول بسخن گفتن بود وعموم حاضرين گوش بكلمات وي فرا داشتهبودند او براي خود روزنامه ميخواند واز نفس عمل معلوم ميشد كه دل تنگي دارد كهبراي تشفي خاطر اين كار را ميكند .واز اين هاگذشتهكارهاي نا صواب ديگر بسيار از آنان سر ميزد ولي كسي را ياراي دم زدن نميبود زيراعبدالبهاء دهانها را بسته بود ، زيرا ميگفت كه اگر كسي از يكي از كمترين خدام مابد گوئي كند مقصودش توهين ماست .معذالك در سر وخفااحباءمطلع وبيدار چون گوشي مييافتند حرفي ميزدند .ولي بعنوان دلسوزي براي امراللهبدگوئي از منتسبين ميكردند از آنجمله بود ميرزا محمود زرقاني كه بدامادها ومنتسبينعبدالبهاء اعتمادي چندان نداشت وبمن نصيحت ميكرد كه مبادا اعمال آنها تاثيري درافكار تو كند .وقتي مقداري نقدينهتسليم من كرد تا تقديم عبدالبهاء كنم ضمناًبمن تذكر داد كه اين ((پول وهر پولي را وقتي حضور مبارك بدهيد كه كسي از دامادهاحضور مبارك نباشد زيرا اينها بمحض اينكه دانستند كسي وجهي پيشكش كرده صد طور خرجتراشي ميكنند تا بهر بهانه كه باشد آن وجه را از چنگ سر كار آقا بدر آورند )) واين ميرزا محمود از اهل زرقان شيرز واز فحول مبلغين بود ودر سفر اروپا وآمريكاسمت التزام خدمت عبذالبهاء را داشت ودوجلد كتاب سفرنامه ويرا باروپا وآمريكا باسم ((بدايع الاثار في اسفار مولي الاخيار الي ممالك الغرب بالعزهوالاقتدار ))بفارسي نوشت ، اقامتگاه وي هندوستان بود وگروهي از بهائيان هندبا وي بعناد وستم سلوك ميكردند چه از روزگار قديم كه ميرزا محمود در هند مقيم شدميرزا محرم نامي مبلغ ، كه در آنجا سبقت خدمت بر او داشت با وي بناي ضديترا گذاشتتا آنجا كه بتحريك او اشياء واثاثيه ميرزا محمود را از مسافر خانه بيرون ريختندوبعد از فوت ميرزا محرم جمشيد خدا داد كه يكنفر از بهائيان زردشتي يزدي بود با اودر افتاد وچون ميرزا محمود زن نگرفته بود واز مواضع تهم هم پرهيزي نداشت معاندينشمجالي داشتند تا مگر ببعضي از عوالم منسئبش دارند بالاخره محمود بحيفا آمد ودرآنجا زني خواست وحجره بگل آراست ويكي از منسوبين ميرزا هادي را زينت فراش كرد وپساز چندي او را برداشته بهند برد ولي زن در هند بمرد ، دگر باره پس از مدتي بحيفاآمد وتجديد مطلع نمود دختري از ابناء عرب خواست ولي با او سازش وآميزش نتوانستيكرد لذا بايرانش فرستادند قبل از ماه محرم بهقزوينرسيد ودر آنجا نوه سمندر قزوينيرا خواستگاري كرد واگر چه ميرزا محمود شيخي سالخوردودختر شوخي خرد سال بود وتحققاين امر بنظر مشكل مينمود ولي دختر بدين اميد كه روزي با ميرزا محمود بعكا وحيفاخواهد رفت وبحضور مبارك مشرف خواهد شد ! بشوئي چنين تن در داد ميرزا محمود يكي دوروز قبل ازعاشورا در قزوين بساط نشاط وعروسي بگسترد وروزي چند غافل از مكر عالمپير از وصل دلبر جوان تمنع بر داشت !پس با زن ومادر زن بطهران آمد در طهران مريضشد وچون آثار بهبودي در خود يافت برشت رفت تا در آنجا بامر ولي شوقي افندي بحيفارود ولي مامور اجل بحكم خداي عز وجل گريبانش را گرفته بوادي خاموشانش كشانيد .************** اگر بخواهم مشروحومفصل مشاهدات خودرا در عكا وحيفا بنويسم شايد بتاليف دو جلد كتاب نياز افتد ازاين جهت رعايت ايجاز واختصار را كرده روس وامهات مطالب را بميان كشيدم ونيز چشم ازمعلومات ومشاهدات شخصي خود برداشتم واز قضاياي شخصيه صرف نظر كردم واينكه ميبينيدمتعرض شرح حال بعضي از نفوس شدم اين جمله از بزرگان واكابر اين طائفهاند كه شايدبعد از اين بمرور زمان جزواولياي خدا محسوب شدند واهل كرم وكرامتگردند !!احبابوعرايض آنان بحضور عبدالبهاءگذشته از اطلاعاتعمومي كه از طريق معاشرت احبا ومسافرت در شهرها وديدنبزرگان اين طائفه وخواندنتمام كتب والواح اين فرقه بدست آوردم از يك منبع مهمي يك سلسله اطلاعات ديگري حاصلكردم وآن وقوف واطلاع بر عرايض احبا ومندرجات در آن ومطالب خصوصي واسرار داخليفردي اهل بها بود كه جز اين بنده وعبدالبهاء كسي را بر آن وقوفي نيست والبته ازشرح وبيان اين قسمت صرف نظر ميكنم وتمام اين اسرار را كه عبدالبهاء بصرف اعتمادبراستي ودرستي من مكتوم نميداشت افشا نمينمايم تا گذشته از اين كه نفس عمل محمودوممدوح است ظن او نيز بر امامت من نزد اهل خرد فاسد نگردد وهم در نزد آزاد مرداناز مردمي واهليت دور نباشم .ولي براي اينكهبدانند اين سخن از در لاف وگزاف نيست بذكر يكي از آن كه بعدها از پرده رمز بصحنهكشف در آمده اكتفا ميكنم وآن مكتوبيست كه عبدالبهاءبميرزا عبدالحسين آواره نوشتهوبعضي مسائل را در حجاب ابهام واجمال بيان كرده وآن اين است :طهرانحضرت آواره عليه بهاءالله الابهي محرمانه محرمانه محرمانه ع ع اي ثابتنابت سبب تزلزل امرالله در طهران خواهد گشت وثابتين مايوس ومحزون ميشوند ومتزلزليناميدوار ميگردند ومحركين جسور وبي باك ميشوند حتي بعضي از متزلزلين حقي طهران مژدهبمتزلزلين سري در ارض مقصود (حيفا وعكا )داده اند كه بسبب كدورت ما بين ثابتينعنقريب نقض در طهران ميدان خواهد گرفت ، در آنجا ناقضان كه آشكارند بسيار از اينخبر شادماني مينمايند اين كدورت شماها از تحريك مفسدين طرفين است واين قضيه بدرجهحاليه نخواهد ماند اين دائره توسع خواهد يافت زيرا كه مفسدين سري در نهايت كوششندوامرالله در خطر عظيم خواهد افتاد ويحيائيها ميدان خواهند گرفت واحبا از انظاربكلي خواهند افتاد اني اعلم مالا تعلمون وموسس اين فساد در اصل چند نسوان ،بعدبعضي رجال نيز منضم شده اند وخود را در پرده ستر نموده اند وغرض شخصي دارند وازعبدالبهاء اغمرار دارند كه چرا عبدالبهاء مقاصد آنها را مجري نداشت در نهايتتحريكند عنقريب ظاهر خواهند شد .بارياين قضيه خطر است خطر است خطر هولناك است وچاره اين الفت ويگانگي ميان شما احباستالبته صد البته بوصول اين نامه با حضرات الفت نمائيد وهمدل وهم افكار گرديد وشمادر اكثر مجالس سوره غصن را بجهت احبا بخوانيد وترجمه نمائيد وجميع را بر ثبوت برميثاق بخوانيد وشبهات هر متزلزلي سري علي الخصوص نسا را دفع نمائيد والا در نهايتخطري عظيم وهمچو بفكر شريفنرسد كه جناب امين ويا باقراف شكايتي از نفسي نموده اندنه بروح جمال مبارك قسم ادني كلمه اي مسبت بنفس ننوشته اند ولي اين علم وفراستعبدالبهاءاست باري منتظر آنم كه تلغرافاً بشارت اصلاح دهيد جناب باقراف جانفشانيبسيار تا بحال نموده حتي مصارف سفر آمريك را في الحقيقه او تحمل كرده وتا بحال فلسواحد انتفاعي نداشته مگر آنكه جناب امين باو قرض نفعي داده واين قرض دو ثلثش خودباقراف تقديم نموده زيرا هشتاد هزار تومان چندي پيش املاك تقديم كرده املاك راامين بهشتاد هزار تومان بخود باقراف فروخت بعد من چهل هزار تومان آنرا بپسر خودباقراف بخشيدم ماند چهل هزار تومان جميع دين او مابين هزار تومانست ولي منفعت داخلاست من ميخواهم منفعت را برگردانم حقيقت مسئله اين است كه محرمانه بشما مرقومميگردد گوش ببعضي حرفها ندهيد محرمانه است عبدالبهاءعباس **************وبالجمله قسمت عمدهعرايضي كه از اطراف ميرسيد با بيان اختلاف بين دو دسته از احبا يا بين دوفرد ويااخبار حركات سوء ناشايسته اهل بها ويا خود اخبار بمجاري امور واوضاع ملك ملت بودوتمام اينها را عبدالبهاءجواب ميداد يعني بنصيحت جماعات را باتحاد وافراد راباصلاح ذات بين دلالت ميفرمود ! واز اخبار مضره اظهار كراهت ميكرد ودر سائر شئوندستور العمل ميداد وهر آ“ لوح كه تعلق بقضيه مخصوصي يا بيان حال شخصي مظنوني داشتويا كيفيت سلوك وطرز روش با ارباب حل وعقد را بيان ميكرد بقيد كلمه محرمانه مقيدبود وآن قبيل الواح در نزد صاحبانش مخفي مينمايد وساير الواح عمومي كه مواعظونصايح بود چاپ ومنتشر ميشد وبهانه تبليغ ووسيله دعوت ميگشت . سفرعبدالبهاءباطراف فلسطيندر خدمت عبدالبهاءمكرربعكا وبهجي رفتم واوقات خوشي گذراندم وهم اطوار مختلفه اورا در زندگاني ديدم .همانا مردي بود باسعه اخلاق وحسن اراده وگشاسش صدر ودر كايات امور صاحب فكر وتدبير با اين همههميشهاز سهو مصون نبود بسيار رافت نشان ميداد وخود را نسبت به هر كس مشفقمينمودولي عصبي مزاج بود وگاهي او را تغيير احوال رخ ميگشود سخت آشفته ومتاثرميگشت در بعضي مواقع زود باور بود واز اين جهت سعايت در او تاثير داشت وساعيكامياب ميگشت .چون صداقت وصميميتمرا در خدمت ديد فراوان محبت ميكرد وبسيار رافت مبذول داشت وگاه بگاه عنايت خود رانسبت باين بنده بر زبان ميراند !روزي در كروسه براي گردش با او بباغ رضوان بيرونشديم .كروسه مركبي است بمانند دليجان كه راننده آن موازي سائرين مينشيند وگنجايش 9نفر را دارد در هر رديف 3 نفر وبا دو اسب وگاهي چهار رانده ميشود . در ضمن صحبتگفت ((من در ايام جمال مبارك يكبار آنهم پشت سر ايشان سوار كروسه شدم اما ببينرافت ومهرباني من تا چه درجه است كه تورا هميشه پهلوي خود جاي ميدهم وهر جا ميرومبا خود ميبرم بطوريكه وفور محبت من تو را مغبوط همه كرده است والحق چنان بود كهگفت ،خوب بخاطر دارم كه وقتيدر حيفا بمختصر نقاهتيدچار شدم ويكروز از خانه بيروننيامدمعصر آنروز عبدالبهاءبعيادتم آمد وحالم پرسيده غمگساري كرد آنگاه فرمود ((ايصبحي ببين من چه قدر مهربانم چون دانستم كه ترا عارضه رخ داده باحوال پرسي شتافتمخواهد آمد آن زماني كه تو در همين حيفا مريض خواهي شد وكسي تفقدي ازتو نخواهد كردآنوقت بياد من خواهي افتاد وخواهي گفت كه فلاني چقدر مهربان بود )).واما من در مقابلبيش از پيش بر استي ودرستي در كار ورعايت ميل وخاطر او افزودم وامور مرجوعه راچنان بخوبي انجام ميدادم كه مكرر لساناً وقلماً اظهار خشنودي كرد از آنجمله درلوحي خطاب به ابوي اين بنده كرده ميگويد ((اي بنده بهاءسليل جليل بفوز عظيم رسيدوبموهبت كبري نائل شد عاكف كوي دوست گشت ومستفيض از خوي او گرديد در اين انجمنحاضر گشت وبصوت حسن ترتيل آيات نمود هر شب جمع را مستغرق بحر مناجات كرد وباهنگشور وشهناز براز ونياز آورد شكر كن خدا را كه چنين پسر روح پروري بتو داد .))وهمدر لوحي ديگر گويد جناب صبحي بخدمات مرجوعه مشغولوهذا من فضل ربنا الرحمن الرحيم))ونيز در جاي ديگر گويد ((جناب صبحي در حضور است وشب وروز مشغول شكر كن خدا را كهبچنين موهبتي موفق شده است ))ونيز گويد ((جناب صبحي هر صباح صبوحي زند وبخدمتپردازد ودر حق آن خاندان عون وعنايت طلبد ))باري از موضوع بدورافتاديم مقصود بيان مجملي از اطوار زندگاني عبدالبهاء بود .عبدالبهاءهر روز قبل ازطلوع آفتاب بدو ساعت از خواب بر ميخاست ومشغول اوراد واذكارميشد وبيشتر ذكر((بالله المستغاث))را تكرار ميكرد وآنرا ورد خود ساخته بود بعد دوباره ميخوابيدويكساعت از روز بر آمده بيدار ميشد وكمي شير ميخورد آنگاه بكار مشغول ميگشت وهميشهدر ايام زمستان وتابستان بعد از ناهار خفتني ميكرد وطرف عصر بگردش ميرفت بيشترپياده وكمتر سواره گذشته از سفرهائي كه بعكا ميرفت وبعضي از ملتزمين خدمت رابهمراه ميبرد يكسفر بقريه ابوسنان ومحال دروز رفت با اقوال دروز زياده اظهار دوستيميكرد وآنان نيز بي اندازه بوي علاقه نشان ميدادند وخيلي رعايت حال آنان را درعقائد مينمود ومعلوم است كه قوم دروز از قوائد وشريعت در كنارند ودر باطن نظر خوشيبمسلمين ندارند گاهي كه يكي از آنان در مجالس عمومي باتفاق اهل بها بمحضرعبدالبهاء ميآمد عبدالبهاء كمتر باحباء ميپرداخت وبيشتر با او در ميساخت ودر وقتخواندن منجات به اين بنده ميفرمود ((بزبان خودمان بخوان ))يعني لوحي عربي مخواناين كه مرد بنكات وجملي بر خورد ودرك معنئي كند كه با معتقداتش وفق ندهد چنانكهوقتي يكي از مسلمين حاضر بود عبدالبهاء امر ميكرد از مناجاتهائي بخوان كه ذكرحضرتدر آن است زيرا چند مناجات عربي از بهاءالله در دست است كه در آخر آن ذكري از ختميمرتبت وصلواتي بر آن حضرت است عليه واله الصلوه والسلام . سفري نيز بطبرياوسواحلاردن نمود ودر تمام اين مسافرتها من همراه بودم طبريه شهري است در كنار در ياچهآبهاي گرم معدني دارد واكثر سكنه آن يهودي هستند ومراسم ديني خود را بازادي درآنجا معمول ميدارند ايامي كه ما در آنجا بوديم عيد استر مردخاي بود در شب عيدنمايش پر شوري دادند شبيه استر ملكه ايران را با زيب وزينت وجلال فوق العاده براسب نشانده وهامان وزير اخشورش را (خشايار شاه پادشاه ايران )كه دشمن يهود بود درغل وزنجير داشته با ساز وكرنا وآواز دور شهر ميگرداندند وبر سر هر كوئي بزبان عبريهياهوئي انداخته چيزي ميگفتند (كه مفهوم نميشد )قبر عبدالله بن عباس وفاطمه بنت حسن در طبرياست عبدالبهاء ميگفت ((قبر اين دو نفر را چندسال قبل من تعمير كردم زيرا بر مظلوميت وغربت آنان رحمت آوردم وهم قبر ابو هريرهدر آن شهر است وآنرا عبدالبهاءكشف كرد !! روزي گفت ((من قبر ابو هريره را پيدا كردم در خانه فلان پيرزن يهودي است ومقبره را انبار گندم كرده آثار وعلائم قبر نيز مشهود است بدان پيرزنگفتم شيخ را (ابو هريره را )آزار مرسان وچندان گندم در حلق او مريز گفت غم مخوريدشيخ حوصله اش فراخ است !روزي بقراء اطراف طبريه بگردش رفته بوديم از دور ديهيپيداشد عبدالبهاءگفت اين قريه مجدل است وموطن مريم مجدليه همين جاست ،در اين بينزني جوان از دور پيدا شد كه سبوئي از آب بدوش گرفته بدرون ده ميرفت عبدالبهاء گفت((صبحي آن زن را ببين همچنين زني بوده است ))چون بده رسيديم اطفال ودختران ده بدورادور كروسه گرد آمدند عبدالبهاء جمله را امر به رقصيدن كرد كودكان بي چون وچرا برقصآمدند بهر يك دو غروش عطا كرد واز آنجا گذشته بقريه صفد آمديم از طبريا بسواحل نهراردن كه گويند يحيي مسيح علي نبينا وعليهماالسلام را در آنجا تعميد داد رفتيم وچندروزي در عدسيه كه يكي از قراي آن حدود واز املاك عبدالبهاءاست مانديم زارعين انجازرتشديان يزدي هستند كه بامر عبدالبهاء به آنجا رفته اند ودر زي اعراب در آمده انددر عدسيه بوديم كه خبر آوردند در قدس ويافا وحيفا بين مسلمين ويهود نزاع در گرفتهاست عبدالبهاء كه چندي در آنجا قصد اقامت داشت عزم رحيل كرده بنسخ واز آنجابحيفارهسپار شد .در حين مسافرت به طبريا از قراي ومدن ميگذشتيم عبدالبهاء از اطاقخصوصي خود باطاق ما ميامد وبياني تاريخي راجع بهرنقطه اي مينمود بيان رسيديم وهمچنان كه از روزنه راه آهن بخارج نگاه ميكرديم بنزد ما آمده گفت ((اين جا با بياناست قشون اسلام بسيار زحمت كشيدند تا اين نقطه را فتح كردند وبيشتر رنجي كه بردنداز بي آبي بود وپس از مختصر شرحي گفت ((اين اراضي را عمر وعاص با 25هزار سپاهي فتحكرد )). يك نظر اجمالي باسلامدر طبريا شبي به خانه مفتي سابق بعنوان جشن مولد نبي ص خواندهشده ايم چون بدانجا پيوستيم جمعي از كشيشان وبزرگان نصاري را نيز موعد يافتيممعلوم شد گذشته از جشن مولد نبي سور عروسي هم بر پاست .مجلس بقصيده اي در مدح حضرت خاتم الانبيا عليه واله افضلالتحيه والثنا وپس از آن به تلاوت آيات قرآني شروع شد عبدالبها را كه رعايت حالنفوس از خصائص ذاتي بود تالي را فرمود آياتي كه در فضيلت عيسي بن مريم داورد شدهاست بخوان وچنان كرد ودر حيني كه خواننده مشغول خواندن قران با لحن خوشي كه درحقيقت رونق مسلماني را ميفرمود بود اكابر نصاري با دقت گوش ميدادند وگاهي اهتزازياظهار مينمودند پس از تلاوت قران شروع بگذارش ولادت با سعادت آنحضرت كرد همين كهاز دهان در آورد كه در ليله سيزده ربيع الاول وميخواست بگويد كه (پيغمبر از بطنآمنه متولد شد )كه يكدفعه غلغله غريبي در جمعيت ايجاد ويكدفعه همگان برخاسته باآهنگ مخصوصي درود وسلام بر پيغمبر فرستادند وعبارت خاصي سرودند كه مطلعش اللهم صلعلي المصطفي بود وهر چند نصاري درود نفرستادند ولي رعايت ادب را همه بر پايخواستند من در اين قبيل مواقع متوجه عبدالبهاء ميشدم تا ببينم او چه ميكند دراينجا ديدم او نيز چون يكي از مسلمين معتقد ومخلصين رسول اكرم در حال وقار ايستادهوهمچنان درود ميفرستد !.مشاهده اين قبيل مجالس وكسب بعضي معلومات واطلاعات بماميفهماند كه اسلام چنان نيست كه ما دانسته ايم وبايد اهميتي فوق تصور وادراك كنونيما داشته باشد اين بود كه متوجه اين نكته شدم تا مگر ببينم كه محققين دنيا باسلامچه نظري دارند وهم افاضل مصر وساير بلاد اسلامي مسلماني را چگونه شناخته اند .ما در بهائيت در پيش خود تصور ميكرديم كه چون خدا عالم وآدمرا آفريد در هر دوري انبيائي بر انگيخت آدمي آمد وبعد نوحي پيدا شد تا پس از چنديابراهيم ظهور كرد آنگاه نوبت بموسي رسيد وچون اورا دوره سپري گرديد عيسي بميان آمدوششصد سال كه گذشت جمال احمدي جلوه خويش بنمود وبالاخره بعد از هزار سال اين ظهوراعظم از پس همه آشكار گشت ! وجز اين اشخاص كه در دنيا ادعا كردند وچون راستگو بودند ازپيش بردند مدعي پيدا نشد جز بعضي صداهاي خفيف كه برنخواسته فرو نشست وآنها هممعدود بل در عدادهيچ بودند وبا زحمت ميتوان يك نمونه از آنها بدست آورد كه آنهممسيلمه كذابست وبعد از ظهور نبي كريم عليه التحيه والتسليم تا ظهور باب ((آب از آبتكان نخورد )وحادثه اي در عالم تشريع رخ نداد !!چون هر دوره اي را مقتضياتيست بنابرآن اوامر واحكام الهي گرفتار تغيير وتبديل است ونظر باينكه امروز شرايع گذشتههيچيك قابل اجرانيست اين ظهور ظاهر شد وموافق عصر تمدن وترقي وضع قوانيني كرد!وشريعت سهله بميان آورد كه عقلاني صرف وهيچگونه خرافات وموهومات در آن وجود ندارد!!اما بعد از آنكه با بعضي از بزرگان مصر آشنا شدم وكتب اهلتحقق را خواندم وعقائد متفكرين غرب را راجع بديانت مقدس اسلام ومقام رسول اكرمعليه السلام دريافتم وفي الجمله بوئي از معارف اسلام بمشامم رسيد ، دانستم كه ماچون تنها بقاضي رفتيم از اين جهت راضي برگشتيم وتمام افكار قبلي من وفعلي رفقايمتماماً از بيخبري است ، مسلمين بالاخص جماعت شيعه تنها مردمي هستند كه در آراءواقوال دينيه اتكاء بعقل روحي دارند وقران مجيد يگانه كتاب آسمانيست كه در آن جميعخلق را بتعقل وتفكر ووتفقه دعوت ودلالت ميكند وراه سعادت را مينمايد .امروزه مسلمين در بعضي از ممالك خارجه موسسات مذهبي دارندونفوس مهمه از بزرگان اروپا را بحقانيت ديانت اسلام معتنق نموده اند .عموم مسلمانان خصوصاً علما ايران ومصر در مقالات ورسائل خودبا ثبوت پيوسته اند كه اسلام شريعتي است موافق مقتضيات هر زمان ومكان وكلياتي داردكه هرگز نسخ بدو راه نخواهد يافت .چه بنيانش بر توحيدواخلاقست واساسش معرفه اللهواعمال صالحه وما در اين معني جاي ديگر مفصل ومشروح بياني خواهيم كرد واقوال وآراءافاضل وحكماي امت مرحومه وهم نظر ديگران را نقل خواهيم نمود .**************
وضع داخلي بهائيانبازگشت بمطلب :هر چه باحباب نزديكتر شدم ديدم بهتر آنست كهدوري كنم وآميزشي با احدي نداشته باشم بخدمات مرجوعه ومطالعه كتب بپردازم لعل اللهيحدث بعد ذالك امرا !ودر حقيقت اقامت در عكا وحيفا براي اهل بها بسي دشوار بود ،زيرا جمعي حاسد ومعاند در كمين ومنتهز فرصت تا از كسي استماع كلمه قابل تاويل كنندآنگاه بخيال خود تفسيري بر آن بندند ،سپس در نهاني بدست آويز عرض مطلب لازم ، باآب وتاب بخدمت عبدالبهاء عرضه دارند وخاطر او را مشوش گردانند . از جهت ديگر آزادي در آنجا از عموم بهائيان مسلوب بود ، نه كسي ميتوانست آنچهميبيند وميفهمد بديگري اظهار كند ونه ياراي آن داشت كه بحكم اداي وظيفة انسانيتمصلحت حال وكار در مانده را بدو بفهماند واورا در امر خود آگاه وبيدار كند از همهبدتر اطمينان ووثوق از ميانه برخاسته بود بطوري كه آدمي متحير ميماند كه گاهي برايسلوك خاطر درد دل خود را بكه باز گويد ويا مصيبت رسيده اي را چسان تسلي بخشد .حتيكار باندازه اي سخت بود كه نميشد بحكم عاطفه در مواقع لازمه خدمتي بنفسي كرد يكمثل عرض ميكنم تا از آن مجمل حديث مفصل بخوانيد وآن اينست :يك نفر جوان عامي در بندر عباس گرفتار اهل بهاء شد ودر اثرتبليغ بهائي گشت وچون تازه كار بود حفظ مقتضيات وقت وزمان را نميبود وهر چه بر دلشميامد بر زبان مياورد ، از اين جهت كسانش از او كناره كردند او هم ببهانه ي اينكهنمي تواند در محل خود بماند زن وفرزند خود را رها كرده بحيفا آمد ودر آنجا اظهاركرد كه من چون تازه بهائي شده ام اگر بزودي مراجعت به بندر كنم مرا مردم آسودهنخواهند گذاشت پس بر من منتي نهيد ومرحمتي كنيد تا همين جا بمانم وبخدمتي سر افرازشوم ، اين بنده بپايمردي يكي دو نفر ديگر از آن بيچاره در بدر را در حيفا متوقفساختيم و در نزدعبد البهاءو سا طت او راكرديم تا مقر رشد كه بپرستاري و خدمت حاجيميرزاحيدرعلي اصفهاني يكي ازمخلصين وقدماي بابيه كه پيروزمين گيرودرگوشه مسافرخانهافتاده بودبپردازد.بعد از مدتي بنزد بنده آمده وخود را محجوب نموده گفت من خواندنونوشتن نميدانم اگر بجهد شما چيزي بيا موزم تا جان در بدن دارم مر هون منت و ممنونمحبت شماخواهم بود بنده را كثرت شوق ورغبت او محرك شده هر روز بعد از ظهر در عينگرمي هوا ببالاي كوه كرمل (مسافرخانه )ميرفتم واو را درس ميدادم تا بجائي رسيد كهميتوانست مختصري بنويسد وبزحمت چيزي بخواند وخلاصه القول اول كاغذي كه نوشت عريضهشكايتي از من بعبدالبهاء بود ومن چون اطلاعي از اين نداشتم چند روزي هم بعد از آنقضيه بكار درس ومشق او ميپرداختم تا روزي عبدالبهاء مرا گفت ((صبحي به اين شخص چهگفته اي ؟گفتم از چه مقوله ((گفت عريضه اي بمن نوشته ودر آن اظهار داشته كه صبحيافندي بمن گفت فكر نان بكن خربزه آبست ))مرا چنان حال دگرگون شد كه تا چند دقيقهدر بهت فرو رفتم وگفتم خداشاهد است كه در ياد ندارم كه چنين چيزي باين مرد گفتهباشم واگر گفته ام غرض مخصوصي نداشتم ، شايد در طي امثله فارسي كه براي تمرينوتعليم او بزبان آورده ام اين كلام هم در آن بوده ، معذالك گناه از من است كه يكبي سواد را خواندن ونوشتن آموختم ((اعلمه الرماين كل يوم ، فلما اشتد ساعده رماني))!اين يك نمونه از تربيت آن محيط در مدت قليلي بود فلذا ازمشاهده اين قبيل قضايا باندازه اي من دچار تاثر وحيرت بودم شب وروز در فكر ، كهعبدالبهاء بفراست دريافت كه مرا در دل انديشه اي است روزي مرا خواست وگفت ((دوش اي جان از چه پهلو خاستي كه چنين پر جوش چون درياستي ،چرا اينقدر فكر ميكني اگر امري حادث شده بهتر آنست بمن بگوئي واگر كدورتي از كسيدر دل داري خوشتر آن باشد كه باز نمائي كه چون كدورت در دل بماند نتيجه خوشي ندارد)) من لختي از مشاهدات خود راجع بدنائت بعضي از احبا وطائفين بيان كردم عبدالبهاء گفتمن اينها وبالاتر از اينها را ميدانم با آنچه را كه تو نمي داني ، ولي چه بايد كردبايد بسكوت ورافت گذراند والاكسي در ميدان نميماند دگر باره عرض كردم ((مغرضيني كهميايند ولب بسعايت ديگران ميگشايند اينها را مجال مقال ندهيد واز خود برانيد گفت((نميشود از اين گذشته من بحرف اينها گوش ميدهم ولي قبول نميكنم وگوينده تصورميكند همينكه من باقوالش گوش فرا دادم تصديق كرده ام حتي در ايام جمال مباركهمچنين بود واز بيانات مبارك است((نسمع الكذب ونسكتويظنالقائل ان يشتبه علينا ))خلاصه سخن بدينجا منتهي شد كه من گفتم چگونه استكه بعضي بحضور ميايند ومفتري ميشوند وبدروغ نسبتي بديگري ميدهند وسخنانشا ن موثرميشود مانند قضيه كه در چند روز قبل اتفاق افتاد آيا واقعاً سركار آقا شخص متهم رامقصر ميدانيد وحقيقتاً آنچه مدعيان اوگفتند صدق وحق بود عبدالبهاء گفت :نه ، گفتمپس چگونه اورا تنبيه كرديد ؟ گفت :چاره جز اين نبود در همه ادوار چنين بوده درايام رسول اكرم پيرمردي حضور حضرت آمده عرض كرد فلان دختر كه معقوده من است ازآمدن بخانه من امتناع دارد پيغمبرفرمود تا دختر را حاضر كردند سپس اورا خطاب كردهگفت چرا اطاعت شوهر خود را نميكني ؟ گفت اين كس شوهر من نيست مرد را گفت شاهد داريگفت دارم ، پيغمبر امر باحظار آنان كرد شاهدان آمدند وشهادت دادند كه اين زنمتعلقه اين شيخ است پيغمبر فرمود زود با شوهر خود بخانه او رو دختر فرياد بر آورديا رسول الله من هرگز زن اين مرد نشدم وبه خانه او نميروم گفت ياوه مگوي وبيهودهفرياد مكن ،بايد در اطاعت اين مرد در آئي دخترك ناچار گفت ميروم ولي ميخواهم بدانمكه در حقيقت من اين مرد را بشوهري قبول كرده ام وعلم پيغمبر بر اين گواهي ميدهد پيغمبرگفت نميدانم كه تو در نفس الامر اين مرد را قبول نكردي گفت پس چرا حكم كردي كه بااو بروم ؟گفت ((شاهداك زوجاك ))حال هم چنين است وچاره جز اين نه مرا غم بر غمافزود ودر آنحال بر حال پر ملال اونيز افسوسي خوردم زيرا ((روح را صحبت ناجنسعذابي است اليم ))وبالجمله از اين قبيل امثله چندان گفت گفت تا مرا اقناع كرد وليبالنتيجه خوشدل نشد كه من تا اين اندازه گرفتار اينگونه افكار ودقيق در اين قبيلامور باشم .از اينها گذشته بنده را يك زحمت روحي ديگر عارض گرديد وآن مصاحبت باابن اصدق بود . ابن اصدق ولوح لاههيكي از تلاميذ سيد رشتي ،ملا صادق مقدس خراساني بود كه بعدهابباب گرويد واز اصحاب اوشد واين همان كسست كه از طرف سيد باب مامور بدعوت فاضلكرماني ،مرحوم حاجي محمد كريم خان شد وبقول بعضي از مورخين بابيه از ياران ملاحسينبشروئي وسربازان قلعه شيخ طبرسي بود وبعدها ببهاءالله گرويد وملقب بحضرت اسم اللهالاصدق !گرويد واو را فرزندي بود موسوم بميرزا عليمحمد كه از ايادي مهم امر بهائيشد واز بهاء بابن اصدق مشهور گشت اگر چه مردي خوش صحبت وبردبار ومؤدب ولي مبانيعلمي نديده وتحصيلي نكرده وجز از راه زوق وقريحه چيزي در دست نداشت ودر مدت حياتخود يكي دو بار مورد سوءظن عبدلبهاء واقع شد ونزديك بود كه از جمع احباب بدر رودولي حسن تدبير ورافت عبدالبهاء مانع كار شد با وجود اين بعضي از بزرگان اهل بها باآو صفائي نداشتند چنانكه از پيش اشاره كرديم. در بين جمعيت بهائيان بعضي نسبت باوبسمت ارادت حركت ميكردند واو را مردي فوق العاده ميدانستند واقوال معاندين اوراحمل بر اغراض شخصيه ميكردند،از آنجمله بود ميرزاخان احمد يزداني و اين يزداني بايكي دو نفر ديگر در ايام جنگ بين المللي و قبل از آن با بعضي از اعضاءمجمع صلح لاهاي مكاتبه داشتند و براي تيمن و تبرك ابن اصدق را نيز از كار خود آگاهي داده باخويش يار كردند .ابن اصدق چون راه مكاتبه بحيفا باز شد اين تفصيل را از طرف خودبعبدالبهاء عرضه داشت وآن مجمع را فوق تصور مهم قلمدادكرده گفت :كه اگر او بايزداني بهلند رود ودر مجمع صلح لاهه از تعاليم بهاء الله سخن در اندازند البتهتاثير مهمي خواهد داشت وفتح نماياني نصيب امر بهائي خواهد گشت وشايد بود كه اعضايآن مجمع كه بزرگان ملل ونحل دنيا ميباشند امر بهائي را بجان ودل بپذيرند !وعريضهرا چنان نوشته بود كه در عبدالبهاء موثر افتاد وبدستوري كه ابن اصدق داده بودتلگرافاً او ويزداني را خواست ولي اداره تلگراف كلمه يزداني را يزدي مخابره كردوچون خبر بطهران رسيد روساي امت متحير ماندند كه مقصود از اين يزدي كيست حسينيزديست محمد يزديست جعفر يزديست ؟ خلاصه گفتگو بسيار شد وهر چه يزدي بهائي درطهران بود دندان طمع براي تشرف تيز كرد وبالاخره نظر بقائده اصولي كه اطلاق مطلقبفرد اكمل راجع است يكي از مبلغين يزدي را روانه كردند عجب در اينجاست كه دربحبوحه اين گفتگو وهياهو ودادوبيداد ابن اصدق يك كلمه بر زبان نراند كه اين تقاضارا من كرده ام ومقصودم يزداني بوده در هر حال عبدالبهاء در حيفا از ابن اصدق سؤالكرد كه يزداني كو ؟ گفت نيامده وچون از ماجرا خبردار شد متغير گشت ودگر بارهتلگراف كرد كه يزداني نه يزدي را بفرستيد ومجبور شد كه مخارج سفر مبلغ يزدي رابدهد واو را برگرداند قضا را آن ايام وجه نقد نداشت بيست ليره از من خواست تا باوبدهم وبعد بحواله كرد من بپردازند .ابن اصدق در عرايض خود راجع بفضائل وكمالات يزداني مبالغه رااز حد گذرانده بود كه علاوه بر معلومات علمي زبان انگليسي وفرانسه را بطور خوبيميداند اين بود كه چون يزداني بحضور عبدالبهاء رسيد ،عبدالبهاء پرسيد شما انگليسيوفرانسه ميدانيد عرض كرد انگليسي هيچ نميدانم كمي از زبان فرانسه اطلاع دارم گفتعجبا ابن اصدق بما گفت شما انگليسي خيلي خوب ميدانيد ؟ ************** قبل از ورود يزداني ،عبدالبهاء لوحي مفصل براي مجلس صلح لاههصادر كرد كه نزولي آن بخط اين بنده است وبعد هم انگليسي دانان شروع بترجمه آن كردهحاضر وآماده داشتند تا در موقع بتوسط ابن اصدق ورفيقش بلاهه ارسال شود وآن لوحشامل بعضي تعاليم ومبادي است كه در اكثر الواح موجود است از قبيل وحدت عالم انساني!اتحاد اديان !اذاله تعصب وطني وملي وامثاله وهم در آنجا گويد كه بهاءالله اول كسياست در مشرق كه صلح عمومي را اعلان كرد وجمعيتي قبول كردند وآن جمع الان با يكديگردر نهايت محبت وسلامتند !!اگر چه عبدالبهاء از اينكه يزذاني بغير آنچه هست معرفي شدهبود آشفته گشت ولي بهيچوجه چاره اي نداشت كه هر طور هست با رفيقش بلاهه بروند واگركاري نميكنند اقلاً اين لوح را بمجلس صلح لاهه برسانند تا هر چه زودتر نتيجه از آنبروزگار بهائيت عايد گردد .مامورين چون بهلند ولاهه رسيدند بخلاف انتظار در آنجا نه مجلسصلحي مرتب ديدند ونه بر آن اقوال اثري يافتند ،به هزار زحمت يكي از اعضاء آن مجمعرا پيدا كرده آن لوح را بدو سپردند وخود روزگاري سرگردان وحيران در آن ديار بسربردند وگاه بگاه (تلگرافي )نقدينه ميخواستند آخر عبدالبهاء بجان آمده در جوابشاننوشت آن مقدار پول كه تسليم شما براي خرج سفر شد آسان بدست نيامده بود با وجودمصارف لازمه داده شد ، حال كه چنين است توقف شما در آنجا صلاح نيست مراجعت كنيد))لذا حضرات بقول معروف با دست ازپا درازتر بحيفا باز گشتند وچون اين بنده وجمعيديگر از ارباب حل وعقد با ابن اصدق صفائي نداشتيم واورا آزار ميرسانديم عبدالبهاءقبل از رسيدنش بحيفا مرا خواسته گفت ابن اصدق ميايد وليبايد بخلاف سابق با اوبمحبت رفتار كني . چون ابن اصدق بحيفا رسيد بنده بدستور عبدالبهاء كمال دوستي رادر باره وي بجا آوردم وكاملاً به حمايتش پرداختم بحديكه عبدالبهاء نپسنديده روزيدر اثنا سخن بمن گفت ((ترا گفتم كه با ابن اصدق محبت كن ، نگفتم كه با او دوست باشمحبت كردن غير از دوست بودن است ))آنوقت دانستم كه عبدالبهاء از او دل خوشي نداردواين مسافرت خرمن آبروي او را بيكبارگي بر باد داده .ونتيجه سوء ديگري كه از اين مسافرت عايد ابن اصدق شد سلباعتماد يزداني از او وانزجارش از وي بود ويزذاني راست يا دروغ چيزهائي باو نسبتميداد كه از كودكان تازه فهم هم سزاوار نمينمود ..خلاصه يزداني چون اوضاع حيفا را ديد ودانست كه عبدالبهاء بصرفميل واراده او نخواسته واموري مشاهده كرد كه موافق با ذوق وسليقه اش نبود .سختدلتنگ گرديد وآزرده خاطر شده بعضي از احباب سخني ميگفت كه بيرون از فهم آنروزي مابود ، من جمله تعرض ميكرد كه مسافريني كه باوطان خود مرخص ميشوند مقداري از خاكعكا را بعنوان تربت در كيسه كوچك ريختن وبآنها دادن وشمع نيم سوخته روضه بهاء رابراي شفا امراض به آنها بخشيدن وتار موي عبدالبهاء را در كاغذ پيچيدن وبه آنانسپردن چه معني دارد ؟ عجبا ! ماخود عاملين به اين اعمال خرافي واهل وهم ميدانيم دردل به آنان ميخنديم حال عين آنرا خود مجري ميداريم با اين فرق كه در اسلام اينحركات از مردم عامي وبادي الراي سر ميزند وتازه پس از هزار سال بيخبران از حقيقتاسلام دچار اين اوهامند .بلاشك اگر در ايام پيغمبر واهل بيت چنين ميكردند منهيميشدند ولي اينجا در اول ظهور ودر بين خواص وعوام احباب بتوسط اهل حرم اين بدعباطله ترويج ميشود .باري سخنان اوبسيار بود كه در اينجا بدين مختصراً اكتفا شدوهم در ايام اقامت خود در حيفا روزي بمن اظهار كرد كه من ميل دارم محمد افندي راديده باشم نه از آنجهت كه ميل خاطري بدو دارم بل از آن سبب كه ميخواهم جمال ومقالوحرف حسابي او را هم از نظر گذرانده باشم اگر از عبدالبهاء اين اجازه را براي مندريافت داري كاري بس نيكو كرده باشي من اين جمله را بعبدالبهاء گفتم گفت ((از طرفخودت او را بنحوي از اين خيال منصرف كن زيرا صلاح او نيست كه با اين جماعت ملاقاتكند ))قضا را همان روز در موقع پسين يزداني ومعدودي از احبادر باغچ9ه بيت در حضورعبدالبهاء بودند عبدالبهاء سخن خود را بمناسبت بدين نكته رسانيد كه استنشاق بوهايخوش انسان را از استشمام روايح طيبه معطر شده آرزوي مادون آن كند پس روي بسوييزداني كرده گفت ((احمد خان چه ميگوئي ))واز اين راه مقصود خود را بابهام تفهيمكرد او را از ديدار محمد علي افندي منصرف گردانيد .خروج از حيفادو ماه قبل از آنكه عبدالبهاء از اين جهان فاني بدر رود روزيببازار براي خريد بعضي از چيزها رفته ودر دكان يكي از خدام عرب بنزد من آمده گفتكه افندي ترا احظار كرده !اگر چه احضار افندي مرا هر روز آنهم چند باريك براي منامر امر عادي بود ، اما ندانستم ايندفعه بخصوص چرا در من تاثيري ناخوش كرد برخاستمو سراسيمه به سراي عبدالبهاء و يكسر به خانة مخصوص وي درون شدم ، با كمال بشاشت ومحبت اذن جلوس دا و براي من چاي خواست و سخي از اهميت امر تبليغ به ميان آورده گفتميخواهم تو را بر اين امر مهم بگمارم و براي انتشار آثار اين ظهور به اطراف بفرستم.من نظر به انس و الفتي كه با عبد البهاء و محيط كرمل و حيفا وفضاي بهجي و عكاء گرفته بودم سخت كدر شدم و اين سخن بر من تلخ آمده به طوري كه ازضبط نفس عاجز گشتم و اما رات حزن ير چهره ام پديد گرديد عبد البهاء اين معني رادريافته شروع به بيان محسناتتبليغ كرد و گفت آن كس كه محل اعتماد و اطمينان منباشد او را ماًمور به تبليغ ميكنم و چون بي اندازه به تو وثوق دارم براي اينكارت انتخابت كردم و الحمدلله كه زباني گريا و منطقي فصيح داري .اين همة عنايات در من تاثيري نكرد و همچنان بر افسردگي خودباقي بودم ، لذاء عبدالبهاءگفت من اين سخن براي ترقي حال ومصلحت حال تو ميگويم يكسفر تبليغي ميكني وچون شير منصور ومظفر برميگردي ولي اگر خيلي متاثري ورغبتي بدينامر نداري مرو همين جا بمان همينجامقيمباش !من گفتم ني ،چون بصرف اراده فرموديدمخالفت امر نميكنم وهر چه بادا باد ميروم روز ديگر عبدالبهاءبمنزل من آمد ونزديكدريچه بر روي مند بنشست وچندان اظهار عنايت ومحبت نمود كه مرا خجل نمود !پس سيبياز جيب خود بدر آورد وبا دست خويش آنرا پوست كنده بدو نيمش كرد نيمي بمن دادونيميخود بخورد! آنگاه بنقل بعضي از وقايع خانوادگي راجع بميرزا موساي كليم برادر بهاوفرزندانش پرداخت وگفت اي صبحي اينها اسرار داخلي است نبايد بكسي باز نمايم وليبراي تو گفتم تا بداني كه اگر جناب گليم قيام بتبليغ كرده بود اوضاع خاندانش ازاين بهتر ميشد كه هست ، همينطور ميرزا آقاجان كاشي .حال اميدوارم كه در منتهايمسرت وبهجت اين خدمت وماموريت را بپايان رساني .دو روز بعداز آن روز عبدالبهاء مرا براي زيارت وداعي بعكاوروضه بهاء برود ودر عرض راه وشبانه روزي كه در بهجي بوديم از اسرار امر ورموزتبليغ ومسافرت خود بامريكا وتاثير آن سخنها گفت وچون از بهجي برگشتيم بترتيبي كهقبلاً گفتم براي آخرين دفعه به زيارت عكس بها وسيد باب با آن آداب موفق شديم وازداخله حرم يك كيسه كوچك از خاك باغچه بهجي باسم تربت وچند شمع ويكي دو دسمال تبركدست عبدالبهاءويك تن پوش مخصوص او را ببنده دادند من هم مقداري كتب واوراق وسايراثاثيه خود را كه حملش خالي از اشكال نبود بروحي افندي برسم وديعت سپردم تا چونبحيفا بازگشت كنم بمن مسترد دارد وهنوز آن امانت در نزد ايشانست آخرين چائي را بنابامر عبدالبهاء با هم خورديم پس از آن رخصت مسافرت يافته روانه بيروتشدم :شيخ اسدالله بابلي نيز كه از ماموريت امريكا فراغت جسته بحيفا آمده بود اونيز بهمراهي اين بنده مامور بايران گشت قبل از حركت عبدالبها ءاو را نيز خواستوباو دستور داد كه شما عمامه بر سر نهيد وبقول عايشه ((الحمداللهالذي زين الرجال باللحي ))ريشرا هم ديگر نتراشيد ،بالجمله ما در حضورعبدالبهاء مشغول بگفتگو بوديم كه نفير كشتي بلند شد ومسافرين را اخبار كردعبدالبهاء شما را صدا ميزند گفت واز جاي برخاست ومرا در آغوش كشيد كه ديگر مننتوانستم خود داري كنم بياختيار بهايهاي گريستن آغاز كردم اهل حرم وخدام بيت كهپيرامون من وعبدالبهاء جمع بودند آنان را نيز حالت رقت دست داد وخود عبدالبهاء راهم حال منقلب گشته گفت صبحي گريه مكن انشاءالله باز يكديگر را ملاقات خواهيم كرد!.اما شيخ اسدالله كه بهائيانفاضل لقبش دادهاند وقبلاً بيانحالي از او كرديم واز رشت با او رفيق طريق شديم براي آن آمده بود كه به امريكا رود، قبل از آنكه عبدالبهاء اورا بامريكا گسيل دارد يكي دو ماه در حيفا متوقف وتحتآزمايش بود !بالاخره كلاهش را از سر بر داشتند وعمامه بجايش گذاشتند وحامه كوتاهشرا كندند وجبهفراخ ببرش كردند وبا اين هيئت وصورت روانه اش ساختند چه عبدالبهاءتصور چنين بود كه اين قسم از انظار اهميتي دارد ودر ممالك غرب جلب نفوس ميكند فاضلچون بامريكا رسيد رندان بهائي دورش را گرفتند تا بدستور آنان در مجالس ومحافل آغازسخن كند وهر هفته مكتوب مشروح ومفصل چنانكه رسم عريضه نگاران بهائيست از خدماتبرجسته او ونفوذ امر بهائي در آن اقاليم واسعه بحيفا ارسال ميداشتند كه اين اخباررا براي احبا در مجالس بخوانند تامبلغين تشويق ومبتديان برامر ثابتگردند!.************** شبي مكتوبي از امريكا از ناحيه فاضل ورفقايش رسيد ودر طي آنورق روزنامه اي بود كه عكس فاضل را با لباس آنچناني ومقداري از ترجمه حال و معلوماتش را درج كرده بود .روزنامه را عبد البهاءبيكي از انگليسي-دانان داد تا براي حاضرينتر جمه نمايد . تصادفابعضي از مسا فرين ايراني و هم كساني كه شيخ اسدالله رابه واجبي ميشناختند در حظور بودند .در آن ورق پاره روزنامه بعد از بيان معلومات عالية او نوشتهبود كه اين شخص در ايران يكي از مهمترين پروفسورها در دارالفنون شاهي است ، مبلغين حاضر از زير چشم بيكديگر نگاهي كرده بايما و اشاره به يكديگر رساندند كهفضيلت فاضل هم معلوم شد عبد البهاء هم هرگز خشنود نبود تا كذبي چنين فاحش گفته شودكه نتيجة بفضاحت انجامد با تغيير بمترجم گفت بس كن . و ديگر هيچ سخن نكرد !.بعد ها محققين در صدد تحقيق بر آمده قضية را كشف كردند ومعلوم شد كه از فاضل پرسش كرده بودند شما در كجا تحصيل كرده ايد گفته بوده است درمدرسه كه منصوب به مادر ناصر الدين شاه ميباشد ، رندان از موقع استفاده كردهشاگردي آن مدرسه را بجاي پروفسوري دارالفنون به حساب آورده بودند !.
|
|
|
|
|
|
|