|
|
|
|
|
|
حكايت :شبي در بيابان مكه از غايت بي خوابي پاي رفتنم نماند سربنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار .پاي مسكين پياده چند رود كز تحمل ستوده شدبختي تا شود جسم فربهي لاغرلاغري مرده باشد از سختي گفت اي برادر حرم در پيش است و حرامي از پس اگر رفتي جان برديو اگر خفتي مردي : وش است زير مغيلان به راه باديهخفت شب رحيل ولي ترك جان ببايد گفت همين تذكر به من نيروي شكيبايي ميداد و بر آن حال صبر ميكردماما بعداً انديشه اي ديگر به خاطرم رسيد كه توانستم از آن شبها استفادة خوبي كردهباشم و آن توجه به حق و مناجات با او بود فلهذا هر شب يا مقداري جلوتر از كاروانيا مقداري عقبتر ميرفتم و به راز ونياز با خداوند دمساز ميشدم و بانگ زنگ قافلهصداي رودخانه و مشاهدة منظره كوه وصحرا و جلوة مهتاب خاصه انعكاس ماه در آب به حالخوش ما مدد ميكرد و نفس را صفايي داده به مبداً متصل ميساخت پس به آهنگ مثنويميخواندم :اي خدا اي قادر بي چون و چند از تو پيدا شد چنين قصر بلند اي خدا اي فضل تو حاجتروا با تو ياد هيچكسنبود روا اينقدر ارشاد تو بخشيدهاي تا بدين بس عيب ما پوشيده ايقطرة دانش كه بخشيدي ز پيش متصلگردان به درياهاي خويشقطرة گو درهوا شدياكه ريخت ازخزينه قدرت تو كي گريخت گر درآيد در عدم باصدعدم چون بخوانيش اوكندازسر قدماز عدمها سوي هستي هرزمان هست يا رب كاروان در كاروانخاصه هرشب جملهافكاروعقول نيست گرددجمله بحر نفول باز وقت صبح آن اللهيان برزنند از بحر سر چون ماهيان اي دعا ناكرده از تومستجاب داده دلرا هر دمي صد فتح بابچند حرفي نقش كردي ازرقوم سنگها از عشق شد هم چو موم نون ابرو صاد چشم جيمگوش بر نوشتي فتنة صد عقل و هوش زين حروقت شد خود باريكريس نسخ ميكن اي اديب خوشنويس حرفهاي طرفه بر لوح خيال بر نوشته چشم و ابرو خط و خالبر عدم باشم نه بر موجود مست زآنكه معشوق عدم وافي تر است×××بالجمله از قرية نيكپي به سر چم و از چم به جمال آباد و ازجمال آباد به ميانج كوچ كرديم قبل از طلوع صبح به رودخانة قزل اوزن رسيده از پلدختر گذشتيم همراهان نقل كردند دختري بوده است فريفتة چوپاني شده و اين پل و قصريكه در با لاي كوه است ساختة اوست خلاصه بر روان آن عاشق و معشوق درودي فرستاده ازفراز و نشيب قافلان كوه با زحمت واحتياط گذشتيم تا به جلگة وسيع ميانج رسيديم و ازرودخانة ميانج هم عبور كرده وارد قصبه شديم و به همراهي كاروانيان در كاروانسراييفرد آمديم .در زنجان به ما گفته بودند كه معدودي بهائي در ميانج هست كهمقدم برايشان سيديست ازنجباي آن قصبه پس از ورود و كمي استراحت بسراغ ايشان شتافتهديدن كرديم چون جلو داران توقف شب را در آن قصبه مقرر داشته بودند شبي در نهيتخوشي در منزل سيد مذكور بروز آورديم و پس از توقف دو روز يك شب در ميانج عازمغريبدوست شديم در اين منزل شنيدم كه راهزنان شاهسون چند كاروان را زدهاند وراهامنييتي ندارد يسيار مضطرب شديم و زنگهاي قافله را باز كرده از بيراهه براهافتاديم ودر انتهاي بيم وهراس با خواندن تعويض ودعا به حوالي قريه قراچمن رسيدهعازم دوات گروتكمه داش شديم در آنجا معلوم شد كه به سلامت رسته ايم وتا منزل حاجيآقا كه هشت فرسخي تبريز است آمديم آنجا خبر ديگر مسموع شد كه بيشتر بر اضطرابمانافزود وآن شيوع مرض وبا در تبريز وپراكندگي مردم از شهر باطراف بود جلودار كاروانگفتدر اين نزديكي دهي هست كه سيسان نام دارد واحباب در انجا بسيارند اگر ميل داريدروزي در آنجا اقامت كنيد تا بعد چه پيش آيد لذا قاصدي روانه سيسان كرده اظهاراشتياق بملاقات دوستان آنجا نموديم طولي نكشيد كه دو راس اسب با چند نفر از احباآمده ما را بدان ده بردند ودر مسافر خانه آنجا جاي دادند 12روز در آنجا مانده ودرمنتهاي محبت وخوشي از ما پذيرائي ميكردند اما تفهيم وتفهم معاني ومطالب بين مابسيار بزحمت ميشد زيرا زبانشان تركي بود وهيچ فارسي نميدانيستند وما بلعكس وبندهاز همانجا بآموختن زبان تركي پرداختم وبعد از قليلي مدتي توانستم بتركي تكلم ورفعاحتياج خود را بكنم از سيسان باتفاق چند نفر از احباي تبريز كه آنان نيز از وبابانجا گريخته بودند روانةمتنه شديم آن ده دو سه خانوار بهائي داشت چهار پنج روزيتوقف كرديم واز آنجا بليقوان كه بواسطه ظروف سفالينش در همه آذربايجان معروفست وپسآن بقريةزنجاناب كه بهترين ييلاق آن حدود است عزيمت كرديم وشبي در آنجا گذراندهروز ديگرش رهسپار ميلان شديم ميلان از توابع قصبه اسكوست وبهائيانش منتسبين يكي ازبابيان اوليه هستند كه حاجي احمد موسوم بوده وآنروز در تبريز وتفليس تجارت مهميداشتند وآن ايام زحمت مسافرين وواردين را متحمل وبا كمال محبت وبطور شايسته ازمبلغين پذيرائي ميكردند قصبةاسكو كه در دره با صفائي واقع شده جنب ميلانست ودرآنجا نيز معدودي از مردم متوسط الحال در سلك امر بهاء منتظمند .اسكو مركز محالاسكو چايست وبواسطةعباراني((لوطيها ))كه از آنجا بيرون آمده در تمام اطراف تبريزمعروفست وبر سر هم مردماني مهمان دوست وگشاده رو دارد بيشتر سكنةاسكو وميلان وآنحدود از طائفةشيخيه اند در اسكو وميلان هر چند با چند نفر صحبت شد ولي كسي بهائينگشت ما هم رخت بربسته عازم ممقان شديم .ممقان قصبةبزرگي است ومردمانش با فطانت وزارعينش قابلندوزراعت در آنجا دشوار است زيرا بيشتر اراضي سنگلاخ وبايد بعضي از زمينها را اولخاك دستي بريزند بعد زراعت كنند وآبش هم نسبتا كم است با وجود اين اهل آن قصبه باثروت ترين مردم آن نواحيند كشت صيفي اش بسيار خوب وهندوانه اش در همةآذربايجان بهخوش طعمي مشهور است چند روزي در منزل يكي از پيروان بهائي باطفاق دو نفر از احمداوفها كه از ميلان باما آمده بودند ميهمان بوديم كه نامش آقاعلي پولي وشيخي شوخوخوش مشرب بود وحكايات غريب از او نقل ميكردند منجمله ميگفتند كه زنش مسلمان بودهواز ترس زن مدتها بهائيتخود را مستور ميداشته واز اين جهت سالها در ايام رمضانصائم ميبوده وهر شب وروز پنج نوبت با بي اعتقادي نماز ميخوانده روزي در ماه صيامدر شدت گرماي تابستان از صحرا به خانه ميآمده ودر اين انديشه بوده كه به چه وسيلهروزه خود را بشكند وزن را به بهائيت بكشاند به محض ورود به خانه به فحاشي به زنوتابستان ميپردازد وكاردي كه بر كمر داشته از غلاف مي كشد وديوانه وار زن را عتابميكند تا كي تشنگي مرا دچار زحمت كند زود برخيز وهندوانه بياور بيچاره زن لرزانوهراسان هندوانه بر زمين ميگزارد واو با همان كارد با غيظ وغضب هندوانه را دو نيمكرده ميگويد اي ملعونه بي آنكه دم بر اري وانديشه به خود راه دهي بنشين وبخوروديگر ياد روزه مكن وبدين وسيله موفق ميشود كه زن را از آداب اسلامي بركنار داشتهخود را راحت كند .×××بالجمله از ممقان به گوگان واز گوگان به عجب شير وقريه جنت آنشيشوان رفتيم شيشوان محل اقامت شاهزاده امام قلي ميرزا پسر ملك قاسم ميرزا فرزندفتحعليشاه بود كه الي الان اولاد واحفاد او در آنجا ساكنند اداره امور بهائي درشيشوان بر عهده آقااحمد علي نامي ممقاني بود وهر گونه زحماتشانرا متحمل ميشد وهرچند مردي عامي بود ولي خوش طبع وپاكيزه اخلاق بود پس از توقف يك هفته در شيشوان بهمراغه رفتيم كه از شهرهاي آذربايجان است وآثار بعضي مشاهد وابنيةقديمه هنوز درآنجا بر پاست از آنجمله قبر اوحد الدين ورصدخانه خواجه نصير در خارج شهر مركزبهائيت در مراغه آن روز خانه مرحوم حاجي ميرزا عبدالمجيد بود كه از اطباي محترمومعروف آنجا محسوب ميشد ومردي با ذوق وحال بود مراغه بعكس ساير نقاط آذربايجانبهائيانش نسبتا از معاريف ومحترمين بلد بودند از مراغه به بناب رفتيم كه در انتهايدرياچه شاهي واقع است در بناب دو روزي بيش توقف نشد وبا كسي ملاقاتي به ميان نيامدجز با جناب سيف العلماءكه از اجلةطائفةشيجيه وفرزند مرحوم شيخ علي قاضي است .چون مسافرت ما در اطراف آذربايجان به طول انجاميده بود لذا ازبناب عازم تبريز شديم ومقداري از همين راه رفته را برگشتيم جائي را كه نديده بوديمدر اين سفر ديديم .ايلخچي وسردرود بود ايلجچي در چهار فرسخي تبريز است وسكه آن ازعلاة((علي اللهي ))وبقول خود اهل حقيقتند كه در آذربايجان به گوران معروفند در اينده به جاي ملا ومسجد مرشد وتكيه است چون چند نفر بهائي در آنجا بود براي آنان دوروزي مانده روانه تبريز شديم پس از طي دو فرسخ به سردرود رسيديم از سردرود عماراتمرتفع تبريز خصوصا ارگ عليشاه نمايان است قدري نزديكتر سوادشهر بطور خوبي ديده شدتسلسل خاطر مرا بياد قصه وامداز ومحتسب كه مولوي در مثنوي حكايت ميكند انداختساربانا بار بگشا زاشتران شهر تبريز است وكوي دلبران ،فردوس است .اين تبريز رارفعت قدس است اين پاليز را هر زماني فوج روح انگيز جان از فراز عرش بر تبريزيان روبه دارالملك تبريز سنني بر اميد روشني بر روشني.از قبرستان گچل كه اول شهر است گذشته وارد محلةارمنستان وازآنجا به محله نوبر به منزل حاجي عليمحمد احمد اف وارد شديم قضا را درآنجا اجتماع((محفل روحاني ))بود از ملاقات ما اظهار سرور كردند وقرار توقف رسمي ما را در منزلميرزا حيدر علي اسكوئي دادند واين ميرزا حيدرعلي از معاريف بهائيان آذربايجانومردي در بعضي شئون لاقيد ولا ابالي است مختصر سوادي دارد وخط نسخ را بد نمينگارددرتبليغ مولع وحريص وداراي سليقةمخصوصي است واگرچه از اهل حرفه وتجارت است ولي ازاين فن جز ضرر حظ ونصيبي ندارد وگاهي به زراعت وصناعت ميپردازد ودر تبريز 9 ماهاقامت كرديم جمعي تبليغ شدند ومعدودي تصديق كردند تبريز شمارةبهائيان بيشتر از 150نبود وبطوري كه ميگفتند پيشرفت ومحبوبيت اهل بها در تبريز بسيار خوب بوده جز آنكهبواسطه ور شكستگي ((كمپاني شرق))رونق واعتبارشان از بين رفت وكمپاني شرق شركتي بودكه چند نفر از رؤساي بهائي تاسيس كردند واسهامي 10توماني ترتيب دادند وقريب 19هزارتومان پول از اطراف آذربايجان وايران جمع كرده در ظرف مدت كمي كوس ورشكستفروكوبيده بي آنكه ارائه صورت حساب وكيفيت ضرر را بدهند كمپاني را بر چيدند اينواقعه سبب خمودت بعضي از بهائيان واعراض مبتديان وانزجار سائرين شد به هر حال درتبريز خدمتي كه از ما به جامعه بهائيت سر زد بغير از تبليغ يكي دو نفر اين بود كهمبلغي نقدينه از احباب جمع كرده وخانه مرغوبي در بهترين نقاط شهر براي مسافر خانهخريديم وچون مدت اقامت ما در تبريز بطول انجاميده بود مصمم مسافرت شديم نظر بهپاره اي جهات صلاح چنان ديديم كه از راه تفليس وبادكوبه به انزلي ورشت وتهرانرهسپار شويم لذا با خط اهنگ كه در همان ايام اقامت ما از جلفا به تبريز كشيدندروانه مرند وجلفا شديم .بعداز توقف يك شب از جلفا با الكساندر وپول از نخجوان وايروانواوچ كليسا واز جنگلهاي سبز وخرم گذشته وارد تفليس شديم وشب وروزي در تفليس بگردشمشغول بوده از آنجا بباد كوبه ومسافر خانه در آمديم قضا را آن ايام باد كوبه مجمعمبلغين شده بود بغير از ما دو نفر آقا سيد اسد الله قمي و سيد جلال سينا و ميرزامنير نبيل زاده و ميرزا عبد الخالق باد كوبه اي و چند نفر ديگر بودند كه يكي دونفراز ايشان از اهل بلدومابقي از عشق آباد وايروان در آنجا جمع بودند ومقدم برهمةايشان از حيث شان ورتبت سيد اسدالله قمي بود كه سن قريب به هشتاد وقيافه نورانيومحاسني سفيد وبلند داشت واصلا از اهل قم وبزرگ شدةتبريز وقبل از بهائيت وشغلمبلغي وتبريز كفش دوزي ميكرده ودر بهائيت بعد از گرفتاريهائي كه برايش پيش آمده بهعكا رفته ودر آنجا اقامت گزيده وبعد از بهاالله مورد توجه عبدالبهاء شده تا آنجاكه معلم شوقي افندي گشته ودر سفر عبدالبهاء به آمريكا جزو ملتزمين ركاب وخواصاصحاب بوده وجداش بيامرزد مردي خوش قريحه ومزاح وبذله گو بود وبعدا در ضمن كتاباشارات مفصلي در مواقع خود به احوال او خواهد شد در هر صورت بنده زايدالوصف مشعوفبودم كه جمعي از مبلغين را زيارت ميكنم كه سالها آرزوي درك خدمت آنان و همكاري باايشان را داشتم و چون به طوري كه بعداً به عرض خواهم رسانيد از رفيق خود كرم وكرامتي نديده بيشتر متوجه حال سائرين بودم ولي دقت در احوال آنها سبب سلب ارادت مناز ايشان گرديد چه ديدم اين منقطعين از ما سوي الله و متوجهين به حق نيز چونديگران گرفتار شئون دنيه دنيا هستند و پيرو نفس و هوي و رعايت اختصار را به ذكرجزئيات مطالب نميپردازم همين قدر ميگويم كه اين جمع كه جمله ترويج يك مقصد و مرامو تبليغ يك امر و ديانت ميكردند همه با يكديگر خصم ونسبت به هم حاسد بودند وپيوسته به لطائف الحيل در سراسر تخريب كار و توهين حال يكديگر مينمودند و گاهي ازتفسيق نيز باك نداشتند با اين همه ديگران را به محبت و صفا و به تبرك نفس وهويدعوت و دلالت ميفرمودند : زاهدان كاين جلوه درمحرابومنبرميكنند چون به خلوت ميروندآن كار ديگر ميكنند مشكلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس تو بفرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند گوئيا باور نميدارند روز داوري كاين همه قلب و دقل در كار داور ميكنندالحاصل مدتي در باد كوبه مدتي توقف و مختصر سفري نيز به اطرافاز بالا خانلي و نفتالين كرده و بعد از مشورت با دوستان فسخ عزيمت به طهران نمودهاز باد كوبه با كشتي به تازه شهر رفتيم و از آنجا هم با راه آهن بدون هيچ توقفي درراه به سرعت برق و باد به عشق آباد آمديم !عشق آباد بعد از حيفا و عكا در نظر اهل بهاء مهمترين نقاطدنيا است زيرا اولين مشرق الاذكار ( معبد بهائي) را درآنجا ساختة و بهائيان آزاديكامل دارند و به نظر ما بهائيان عشق آباد نمونةكاملي براي اهل عالم توانند بود والبته يك جنبة ابهائي تشكيل داده و با خود و سايرين به محبت اسلام و صلح و صفاسلوك ميكنند و عنقريب اين رويهبساير نقاط عالم نيز سرايت كرده تمام دنيا جنت ابهاخواهد شد وما از اين سعادت كه نصيبمان شده بود سوري زايدالوصف داشتيم !!.باري در عشق آباد در محوطه مشرق الاذكار منزل گرفتيم وبنايآمد وشد با احباب گذاشتيم بهائيان عشق آباد بيشتر يزدي وروستائيان آذربايجانيومعدودي هم از اهل ساير نقاط ايران وقفقاز بودند كه بوسيله دادو ستد وگرمي تجارتثروتي اندوخته واز فقر بغنا رسيده رياست روحاني آن جمع را شيخ محمد علي قائني داشتكه بهائي شيعي مشرب ومتقي ومردي تندخو وعصبي مزاج بود وبدون واسطه بسياري از احباببالاخص جوانان از او رنجيده نسبت بوي تنفر اظهار ميكردند وبيشتر عناد او بامخالفان خود بر سر اصول ومبادي اخلاقي وامر بمعروف ونهي از منكر بود .×××بالجمله عشق آباد را بخلاف آنچه تصور ميكرديم ديديم اكثرجوانان بهائي دچار مهلكات اخلاقي وپيروان مبتلا به كبرونخوت وجامعه بهائيت دچارتشتت وگرفتار اختلاف يكدسته طرفدار حريت نسوان وكشف حجاب ودسته ديگر مخالف آزاديمطلقه زنان ورفع نقاب آنان ،باينان نسبت حمق ووحشيگري وجهالت ميدادند واينها ايشانرا بفسق وفجور ودياثت !متهم ميداشتند واختلافات ديگري نيز در بيان بود چون خصومتترك وفارس كه شرحش موجب درازي سخن است .وبر اين اختلافات گاهي اثرات خارجي مترتبميشد منجمله نقل كردند كه بعد از ظهر جمعه دو نفر از مبلغين مهم در شاهراه عاممصادف ميشوند واتفاقاًهر دو براي عبادت بمشرق الاذكار ميرفته چون در قضيه بايكديگر اختلاف نظر داشتندبمحض روبرو شدن يكي ديگري را دشنام مادر ميدهد وطرف مقابلمعاملةبمثل ميكند وخلاصه الكلام كار بمجادله ميانجامد وبه سبب خالي بودن معبر ازگذريان مدتي مديد اين دو منادي وحدت عالم انساني ومصلح بشر سيلي ومشت بر روي وپشتيكديگر ميزنند وميكوبند تا آنكه بعضي از روسها ومسلمين رسيده وبه آب نصيحت آتش اينفتنه را مي خوابانند گذشته از اين منقولات خود نيز نظائري از آن قبيل ديدم كهكنونم مجال گفتن نيست از عشق آباد سفري بخاك خوارزم كرديم ومدتها در مرو وتجنيولنان وتخته بازار وقهقهه بسر برديم ودوستان نازنيني پيدا كرديم كه گردش روزگاروتصاريف ليل ونهار بين ما وايشان مدتهاست خط جدائي كشيده در مرو شاهجان بياد يارمهربان وجوي موليان در يك آمو وآب جيحون افتاده يكسره ناچار جلو تاختيم ومدتي در ساحلآمو دريا (رود جيحون )منزل ساختيم واز خربزه هاي شيرين آنجا خورديم واز مؤانستدوستان دلنشين لذت برديم پس روانه كاكان (بخاراي نو )وبخارا شديم ودر مهمانخانهتوران منزل گزيديم در بخارا فقط يك نفر بهائي بود آنهم جواني تاجر واز اهل يزدقدري در شهر وبازار گردش كرديم وروز ديگر بزيارت قبر اقا محمد فاضل قائني كه درآنجا در گذشته بود رفتيم وچون كاري ديگر در بخارا براي ما نبود بسمرقند روانه شديمودو سه هفته در سمرقند مانديم ومنزلمان در خانه يكنفر پير مرد يزدي بود اهاليسمرقند وبخارا وتاشكند وقسمت اعظم ماوراءالنهر بسارد معروفند وبر دودسته اند تركوتاجيك اهالي سمرقند وبخارا تاجيكند وزبانشان فارسي است ولي تاشكندي ها تركندوكمتر فارسي ميدانند ومجموعاًسكنه تركستان حنفي مذهب وبقول خود امام عظمي هستندفقط در بخارا جماعتي شيعه يافت ميشود كه بخارائي ها به آنها موري ميگويند واصلاًايرانيهستند وبا آنكه از دير زماني مبلغين فاضلي مثل ميرزا ابوالفضل گلپايگاني وآقا محمدقائيني سالها در ميان آنها بوده معذالك يك نفر بهائي نشده وبهائياني كه در ايننقاط بلكه در اكثر نقاط خارج از ايران ديده ميشود همان ايرانيان مهاجرند .سمرقند شهري است خوش آب وهوا ومردماني قوي ونيكو اندام داردابنيه تاريخي اين شهر نيز خالي از اهميت نيست نظير مسجد شاه زنده ومسجد خاتم كه ازحيث ساختمان وصنعت كاشيكاري از بناهاي مهم اسلامي است مدفن امير تيمور گوركان نيزدر اين شهر است از قراري كه ميگفتند سنگ گورش از احجار قيمتي است ومانند آن را درجائي سراغ نكرده اند .در سمرقند مردمان خوش قريه و با ذوق پيدا ميشود و طايفة ازاهل طريقت در آن هستند كه به نقش بندي معروفند روزي طرف عصر در جلو مسجد خاتم گردشميكردم درويشي را ديدم كه مثنوي ميخواند بياد قصة پدشاه و كنيزك افتادم سوال كردمكه كوي سر پل و غاطفر در اين شهرهست نگاه و خنده كرد و گفت در مثنوي خواندة ؟گفتم آري گفت هنوز هم آن محله به غاطفران معروف است اما چهفايده كه معشوق ما در آنجا نيست گفتم الحمد لله كه معشوق ما در همه جا هست ازسمرقند عازم تاشكند شديم كه آن روز مركز تركستان بود و اين همان شهر است كه درشاهنامه باسم چاچ معروف است كه بهترين كمالها را در آنجا راست ميكرده اند اتباعايراني در تاشكند زيادتر از سمرقند هستند و بهائيانش اغلب رانده شده هاي از عشقآباد ميباشند و بيشتر به بقالي و حرفه هاي ضعيف ديگر و صنعت كفاشي مشغولند و هر يكبراي خود همسري روسي پيدا كرده !حاجي امين معروف در مسافرتي كه به تاشكند رفته و برگشته بوداز او سوال كرده بودند كه شما در آنجا چه كرديدگفته بود مقداري زن روسي براي ((احباي الهي)) عقد كرديم ! و چون چند نفر را اسم برد گفتند جناب حاجي اينها مدتها ست اينزنها را دارند گفت آري اينها اول عروسي كردند بعد از سالها يادشان آمد كه عقد ونكاح هم در شرع هست ! .مدتي در تاشكند مانديم و جزء با ايرانيان و يك نفر روزنامهنويس تاشكندي كه اسمش عبد الرحمان و مجله به اسم (( الا صلاح)) مينوشت لايقنيافتيم كه سخني از دين و مذهب با او به ميان آوريم و چون از تبليغ در آن حدودمايوس شديم مراجعت به مرو كرده ايامي در قهقه به سر برديم و يك سفر ديگر بتجن ويولتان و تخته بازار و حدود پنج ده تا نزديك سر حد افغان كه تركمانان ساروق درآنجا ساكنند رفته و مجدد معاودت به مرو كرديم و از آنجا به مراكز ديگر تركمن قراءانوبز معبن ، گوگ تپه و قصبة بهر زن گردش مفصلي كرده اواسط پائيز به عشق آبادبرگشتيم در اين سفر مخالفت بنده با آقا ميرزا مهدي شروع شد . جنگمبلغيناز پيش معروض داشتمكه اين بنده را عقيده چنان بود مبلغ فرشته ايست به صورت انسان و از اين جهت ازهمان روز اول با آنكه علي الظاهر چيزي از ميرزا مهدي مرحوم كم نداشتم جزء تقدم درتبليغ با او به سمت ارادت حركت ميكردم و در جميع شئون برخود مقدمش ميداشتم وليطولي نكشيد كه اين صفا به كدورت و دوستي به خصومت مبدل گرديد چه اولاً بنده گمانميكردم كه آن مرحوم را فضائل و كمالاتيست كه ميتوان از آن استفاده كرد ، بعدفهميدم كه حتي از نوشتن و خواندن فارسي عاجز است منتهي هنرش اين است كه در اثرتمرين القاء به حافظه متون دلائلي كه از پيش به شرح آن پرداختيم با بعضي حواشي فراگرفته و مقدار زيادي از الواح و خطابات بها ء و عبد البها و ديگران را آموخته و درمواقع لزوم به مناسبت آنها را به طوري كه شنونده گمان ميكند از خود اوست ميخواند .اين بنده را كه درآن ايام تعصبي به كمال داشتم بسي دشوار مينمود كه شخصي آيات حق را كلمات ارتجاليخود و از اين راه مردم را به دانش خويش بفريبد ثانياً رشك و حسد غريبي داشت بهطوري كه اگر گاهي من براي احباب بياني ميكردم و يا لوحي ميخواندم و دوستان اظهارسرور نموده ميگفتند مفيد سخني گفتي و ما مستفيظ شديم ، تا يك روز متئاثر و متغيربود و چون بنده زبان تركي را آموختم و او نتوانست ، بيشتر بر كدورتش افزود وپيوسته براي جوش حسد خود بهانه احداث مينمود خلاصه بنده چنان از اين موافقت بهستوه آمده بودم كه چند دفعه خواستم ترك دين و دنيا كرده و به طهران برگردم و اسمياز تبليغ و مبلغ نياورم باز با خود ميگفتم : مرد ثابت قدم آن است كه از جا نرودشايد اين جلوات و نمايشات به عمد و براي آزمايش ماست .عشق از اول سر كش وخوني بود تا گريزد آن كه بيروني بود و همچنان در طولاين مسافرت عريض ايام با مرارتي داشتيم و هر روز مقداري كدورت در دل انباشيم تا ازحدود و ثغور تركستان به عشق آباد برگشتيم در مدينه عشق عقل مقهور شد و از منديوانگي سرزد كه هنوزم هر وقت بخاطر ميايد متاثر ميشوم و اجمال آن تفصيل اين است :شبي در تجارتخانه علي اكبر عباس اف كه يكي از امناي بهائي بود با چندنفر از احبابو شيخ محمد علي قائمي نشسته بوديم و از هر دري سخن در پيوسته ،قضا را پاكتي ازطهرانرسيد كه در لف آن سواد لوحي بود حاجي رمضان قاصد از عكا آورده لوح را في المجلسخواندند بعد شيخ محمد علي قائني روي به سوي اين بنده كرده محمد عباس اف كرده گفت :هر كدام ازشما كه بهتر مينويسيد سواد لوح مبارك را باخود ببريد و از روي آن چندنسخه برداريد اين بنده نظر به كثرت اشتياقي كه بزيارت و امعان در كلمات لوح داشتمگفتم شايد من بهتر بنويسم درهرصورت اگر اجازه بدهيد امشب اين لوح درنزد من باشد كهاز روي آن نسخه تا صبح توانم برداشت خلاصه راضي شدند ولوح را دادند وبه همينمناسبت صحبت از خط و خطاطي به ميان آمد يكي از حاضرين رو به بنده كرد و گفت :جنابآقاي محمد حسين عباس اف خط بسيار خوشي دارد شيخ محمد علي از آنجائيكه سابقه دوستيبا خاندان ما داشت پيوسته رعايت جانب مرا مينمود و بطور شايسته اظهار محبت ميفرمودگفت (( از كمالات صبحي يكي آن است كه خط شكسته را خوب مينويسد )) آقا ميرزا مهدي را اين ستايش خوش نيامد بعد از تفرق جمعيت كه باهم بمشرق الاذكار ميرفتيم دفعته برآشفت و گفت تو چقدر احمق و ناداني گفتم از چهسبب ؟ گفت هيچ ناداني خود را نمي ستايد گفتم كجا من خود را ستودم ؟گفت در حجره عباساف نگفتي كه خط من خوب است و به تعقيب سخن خود باز بناي ناسزا ودشنام را گذاشت كهدفعه حال من تغيير كرد و زمام اختيار از كفم برون شد از جاي جستم و سيلي محكم بررويش زدم كه به گور پدر هر چه مبلغ است ! كه گفت تو را بر من فضل و فضيلتي است ؟بيسواد تو هنوز موفق به تزكيه نفس و صفاي باطن خود نشده اين مردم بيچاره را به چهچيز دعوت ميكني ؟ از اين قبيل سخنان ميگفتم وبر سر و مغز او مي كوفتم تا آنكه دريكي از خانها كه از قضا تعلق به يكي از اهل بهاء داشت باز شد ويكي دو نفر از احباببگمان اينكه قضيه موحشي رخ داده سراسيمه بيرون دويدند بعد ديدند خبري نيست مختصرنزاعي است بين مبلغين ! پس باملايمت مخصوص ما را از يكديگر جدا كرده گفتند اينحركات لطفي ندارد به منزل خود برويد و راحت كنيد بنده در آن حيص و بيص از بياعتنايي آقايان به جدال مبلغين و اينكه چندان اهميتي به اين واقعه ندادند تعجبكردم و بعد ها در صدد تحقيق برامدم ديدم به واسطه كثرت وقوع اين حوادث در آنجا وقعآن از بين رفته ، حتي گفتند عموم مبلغين در اينجا يك جنگ تناتني و به قول فرنگي ها( دوئلي ) كرده اند . مثلا ميان شيخ محمد و آقا سيد مهدي گلپايگاني در حضور جمعينزاع شد و شيخ از شدت تغير چهارپايه را بلند كرد كه برفرق سيد بزند حاضرين دستش راگرفته نگذاشتند و باز فيما بين مرحوم سيد جلال پسر سينا با ميرزا منير نبيل زادهدر اثناء راه در سر مسئله حريت نسوان جنگي در گرفت و مقداري مشت وسيلي رد و بدل شدو از همه مهمتر قضيه شيخ احمد اسكويي معلم است كه پسر حاجي عبدالرسول يزدي رئيسمحفل روحاني را تاديباً در مدرسه تنبيه كرد وچون پسر از اين سياست پدر را آگاهيداد ! حاجي مذكور به مدرسه تاخت و بيرون از اندازه شيخ را مورد ضرب ساخت وچون شيخاحمد ترك زبان بود بهائيان آذربايجاني در مقام انتقام بر آمده همداستان شدند كهحاجي عبد الرسول را آسيبي برسانند ولي به همت ريش سفيدان امت فتنه برخاسته باتقديممعذرت حاجي از شيخ و انفصالش از عضويت محفل ، خوابيد ! الغرض بگذاربم و بگذريم وبهتعقيب سخن خود پردازيم .هنوز اين بنده بهمشرق الاذكار نرسيده بودم كه حالت پريشاني و پشيماني غريبي بمن دست داد رو به طرفميرزا مهدي رفتم و دست و رويش را بوسه زدم و فراوان معذرت خواستم و براي رفعدلتنگي و ملالتش هر زبان و بياني بود آوردم خدا و رسول را شفيع قرار دادم و چنديننكته بديع بكارزدم ولي به هيچ وجه كارگر نيفتاد و عجز و نياز من بر كبر و ناز اوافزود ، بالجمله تظلم پيش رؤساي قوم برد ولي چنانكه منتظر بود ما محكوم نشديم تاآنكه بالمال خودمان آشتي كرده و قرار شد كه ديگر از گذشته شكايت نكنيم و ماجري رابراي كسي حكايت ننمائيم!.×××با اين همهنتوانستم خود را راضي كنم كه ديگر با آقا ميرزا مهدي مصاحب ورفيق باشم واز اين پيشآمد چنان افسرده بودم كه از روبرو شدن با او ميگريختم وبالنتيجه در همان عشق آباداز يكديگر جدا شديم وبنده در جهت شرقي مشرقالاذكار خانه اي كه جنب در ديگر آنمحوطه ودور از آمد وشد مردمان بود براي خود جايگاه ساختم وحتي الامكان مواظب بودمكه با ميرزا مهدي روبرو نشوم اما او چند روزي بعد از اين واقعه مصمم سفر به خراسانشد وقبل از حركت به سراغ بنده آمد كه يا باز با هم حركت كنيم ويا اقلاًوداعي كردهباشد ،اما اين بنده حاضر به هيچ يك نشدم ودرست در نظرم نمانده كه آيا از منزلبيرون رفتم ويا در خانه را از درون بستم در هر صورت اتفاق ملاقات نيفتاد وباپيغامي خدا حافظي خود را ابلاغ كرد .چون آقا ميرزا مهدياز عشق آباد دور شد بنده را حال دگرگون شد ودر آن گوشه تنهائي كه ميدان وسيعي برايفكر بود بانديشه فرو رفتم وپيوسته با خود ميگفتم خوب كاري نكردم ،بدون جهت دلي راآزردم اي كاش يك آنشب را نيز بر گفته هاي او صبر ميكردم وقوت نفسي نشان داده عملدوستان خدا را اسوه حسنه خويش قرار ميدادم شنيدمكه وقتي سحرگاه عيد زگرمابه برون آمد بايزيد يكي تشتخاكسترش بي خبر فرريختش از سرائي به سرهمي گفتژوليده دستاروموي كف دست شكرانه مالان برويكه اينفس من در خور آتشم زخاكستري روي در هم كشم كجا توانم گفت كهمرا مهلكات نفس كمتر از او بود ومنجيات اخلاق بيشتر از وي ،اين از غرور فطرت آدمياست كه جز خود همه كس را مقصر داند وهمه وقت تمام حق را بطرف خود دهد چه خوبميفرمايد شيخ اجل رحمه الله عليه :نبيند مدعي جزخويشتن را كه دارد پرده پندار در پيش گرت چشم خدا بينيببخشند نبيني هيچكس عاجزتراز خويشخلاصه آقا ميرزامهدي از خراسان باصفهان رفت ودر آنجا مسموماًدر گذشت كه خداش بيامرزاد وغريق رحمتشكناد!بعد از رفتن ميرزامهدي مرحوم شيخ محمد علي براي اينكه سرگرميئي داشته باشم اوراق ورسائل ميرزاابوالفضل گلپايگاني را كه عبدالبهاء به او سپرده به دست من داد تا هم مطالعه كردهباشم وهم از بعضي از آنها نسخه اي بردارم كتابي كه آن روز مهم وقابل مينمود تاريخيراجع بامر بها بود .×××پائيز گذشت زمستانآمد هوا سرد شد سرما شدت كرد وكيسةماهم از زر تهي شد ودچار تنگدستي شدم ومناعت نفسمانع از بيان حال بدوستان گرديد ،ناچار بفروخت اشياءواثاثيه گشتم چندادكه جز لباسيكه پوشيده بودم با يك عبا براي من چيزي باقي نمانده وزمستان سرد عشق آباد را درمنتها درجه عسرت متحمل شدم بطوري كه سه ماه لباس از تن بيرون نكردم وشب در موقعخواب عبا را چون قماطي برخود پيچيده ميخفتم وبسيار مواظب بودم كه كسي اين احوالواقف نشود وبا اين همه حال خوشي داشتم وچون بخيال خود تحمل اين شدائد را در راهخدا وبراي او ميدانستم بسي مسرور وشاكر بودم وهمي گفتم :گر در آتش رفت بايدچون خليل ور چويحيي ميكني خونم سبيل ور چو يوسف چاهوزندانم كني ور ز فقرم عيسي مريمكنيرخ نگردانم نگردماز تو من بهر فرمان تو دارم جان و تن باري بقول عوامزمستان تمام شد وروسياهي بذغال ماند ما هم از زحمت سرما رستيم وحاجي امين هم بعشقآباد وارد گشت وقرار داديم كه او به تاشكند رفته برگرددتا با هم روانه طهران شويموبا لفعل از راه اعطاءقرض راحتي ما را تامين كند وچنين كرد ،يكي دو روز بعد ازرفتن حاجي امين آقا سيد اسد الله قمي بعشق آباد آمد ،رفته رفته با هم انس گرفتيم ومناز ملا قاتش حظ بي اندازه واز سرگذشت او وسفرهايش به هند واروپا وآمريكا وتشرفشبحضور بهاءوعبدالبهاء حكايتها شنيدم والبته چون مرا فوق العاده گرم ومشتعل ميديدچيزي نمي گفت كه مناسب حال من نباشد .بغير ازآقا اسد الله با ديگران نيز مانوس شدم وبطور كلي از جريان اوضاع بهائيت در عشقآباد اطلاع كامل حاصل نمودم وچيزهائي شنيدم وديدم كه بر آگاهي ودانش منبسي افزود وموجب حيرت من گشت از آنجمله واقعه قتل حاجي محمد رضاي اصفهاني بود كهاول كسي است كه در عشق آباد در راه بهائيت ترك سر وجان گفت وآن را نقل ميكنم : شهادتدروغاستاد محمد رضائيبود كه بر سبيل تفخيم گاهي معمارش ميگفتند او از برايمن حديث كرد كه حاجي محمد رضااختيار زبان بدست اراده اش نبود وهر ميخواست ميگفت ولذا توليد بغض وكين در قلوبمسلمين ميكرد تا بتحريك چند نفر از زؤساي اسلام ،بدست دو نفر عامي كشته شد پس قاتلينخود بمحكمه رفته گفتند كه چون حاجي محمد رضا بشعائر ديني ما توهين ميكرد وما طاقتتحمل نداشتيم او را كشتيم ،ونظر باينكه بموجب قانون از قتل معاف ميشد بهائيان راضينشده به محكمه تظلم كردند كه اينان بصرف عداوت حاجي را كشته اند قضا را آن ايامميرزا ابوالفضل گلپايگاني نيز در عشق آباد بود وامور اهل بهاءبكف كفايت او ادارهميشد .بهر ترتيبي بودمسلمين را محكوم كرد ويكي از علل محكوميت ايشان اين بود كه ميرزا ابوالفضل درمحكمه اظهار داشت كه ما از خود مسلمين شاهد بر راستي گفتار خود داريم محكمه ،گفتهبود اگر چنين شهودي اقامه كنيد كار محاكمه ختم است بعد مرا (استاد محمد رضا )معرفيكردند كه مسلمان وشاهد حال است وحال آنكه بهائي بودم ،پس توصيه كردند كه در هرصورت در محكمه اظهار مسلماني كنم الغرض قرار مقرر را بعموم مسلمين وبهائيان اعلانكردند وهر دو طرف راضي شدند چه مسلمانان يقين داشتند كسي از آنان چنين شهادتينخواهد داد ،باري روز محكمه فرا رسيد ميرزا ابوالفضل وساير بهائيان وشيخ احمد ناميپيشواي مسلمانان با ايشان براي محاكمه حاضر شدند وچون ميرزا ابوالفضل شاهد مسلمانرا از خلف حجاب چهره گشائي كرد مسلمين فرياد زدند كه اين شاهد مسلمان نيست بل پيربابيست ،رؤساي محكمه گفتند خودش اقرار ميكند مسلمانم شما به چه دليل مي گوئيدبهائيست اگر مسلمان ميبود دختر غير از مسلمان نميگرفت ،ميرزا ابوالفضل رئيس محكمهرا گفت ببينيد اينها چه قدر بيخبر وبي انصافند در صورتيكه مسلمان دختر از مسيحيوكليمي وبهائي ميگيرد رئيس محكمه تصديق كرد كه ميرزا ابوالفضل راست ميگويد ،بعد ازشيخ احمد پرسيد :مسلمان دختر به خارج از خود ميدهد شيخ ؟احمدكه در مسئلهاول دچارسهو شده بود آسيمه گشت بي تامل گفت بلي !ميرزا ابوالفضل گفت نه چنين است واينفضيلت مر اهل بها را است كه پشت پا به تعصب زده عموم اهل عالم را با خود برابروبرادر ميدانند وخلاصه الكلام بدين نحو شيخ احمد وهفت نفر ديگر محكوم شدند دو نفربقتل وسائرين به پانزده سال حبس سبزياوچنانكه گفتيم چون چنين حكمي در محكمه مسجلشد بهائيان مبادرت بامر ديگر كرده بحكومت روسي عرضه داشتند كه نظر باينكه احكامديني مبني بر اساس محبت ورافت است ما از حق شخصي خود راجع بانتقام قاتلين صرف نظركرده از اولياي امور خواهش بخشش ايشانرا ميكنيم ولي دولت روس از حق خود نگذشت جزآنكه تخفيفي در قصاص محكومين داد آن دو را كه بنا بود بكشند پانزده سال وبقيه هفتسال ونيم حبس مقرر داشتند وعجب آنكه محكومين خود راضي نبودند كه رهين احساني باآنمقدمات كردند وچون حكم محكمه وهم تقليل عذاب را مسموع داشتند گفتند ما را بكشيد كهما از اين قبيل نكوئيها بي نيازيم !هر چند من از شنيدناين حكايت بر حسن تدبير !ميرزا ابوالفضل آفرين گفتم ولي رقتي هم بحال اين بيچارگانوكيفيت محكوميتشان حاصل كردم .رفته رفته در عشقآباد داخل در كارهاي امري شدم وواقف بر بعضي مسائل گشتم كه مكرر باحباب ميگفتمهنوز آزادي براي اين جمعيت زود است وباز اظهار ميكردم كه بمراتب احباي ايران ازجهت حسن خلق وتقوي بر اهل عشق آباد مقدمند ،دوستان اين عرايض را حمل بر تعصب كردهميگفتند همه جا خانه عشق است جز آنكه شما اطلاع كامل از اوضاع داخلي احباب نقاطديگر نداريد ومن تصديق نميكردم چه مدتي در آذربايجان خصوصاًدر تبريز با بهائيانمحشور بودم وامري منافي عفت از ايشان نديدم بلي گاهي نفوسي پيدا ميشدند كه از منكرومسكر پرهيز نداشتند ولي اكثريت بهائيان تبريز وآذربايجان پاكدامن وپرهيزكار بودندوباز ميگفتم كه شما يك استدلال مارا در عالم تبليغ باطل كرديد زيرا هروقت يكي ازاغيار بر فساد اخلاق احباب انتقادي داشت ماجوابميداديم كه اينها چون از عالم اسلامبه بهائيت آمده انداين جهاز رزائل را كه سالها پدران ومادران ايشان براي آنها تهيهكرده اند با خود بدين جا آورده انداما سوء حركاتبهائي زادگان را به چه چيزتعبير توان كرد نظير قضيه ميرزا زين العابدين كحال وفرزندانش (( ميرزا زين العابديني نامي بود كحال كه مردي كم آزار و مسلمان زاده بودو بعداً بهائي شد سه پسر داشت ميرزا آقا جان ، حسين و ميرزاكاظم ميرزا آقا جان با فاحشة روسي ازدواج كرد و بعداً ترك بهائيت گفته ،مسيحي شد و اسم خود را تغيير داده الكساندر گذاشت ميرزا كاظم هم تفنگ و فشنگ بطورخلاف قانون و دزدي به تركمن ها ميفروخت و سالي قريب هفت ماه گرفتار حبس بود تاآنكه اخيراً از قراري كه شنيدم به عرق كشي مشغول گشت و اين ميرزا كاظم پسري داشتموسوم به رضوان الله كه در حقيقت سومين نسل بهائي محسوب ميشد وبه رضوان بابي معروفبود آن قدر دزدي و حركات شنيع از او سر زد كه به حكم حكومت تيرباران شد )) .بالجمله توقف من درعشق آباد تا اوائل تابستان طول كشيد و عشق آباد تابستاني گرم دارد لذا در موقعسورت گرما اغنيا و مستطيعين به فيروزه كه ييلاقي با صفا است ميروند ، رفته رفتهاهل شهر به ييلاق رفتند و در بين ايشان شيخ محمد علي نيز با زن و فرزند بدانجا كوچكرد ، در اين اثنا حاجي امين از تركستان مراجعت كرد و قرار حركت را براي روز معينيداد اين بنده پس از اخبار حاجي امين ، براي وداع با شيخ محمد علي به فيروزه رفتنمو دو سه روزي هم در آنجا ماندم پس به شهر برگشته به همراهي حاجي امين آهنگ طهرانكرديم .امنايبابيهحاجي امين يكي ازمقتدر ترين و متنفذين اين طايفه و به نظر من از اعجوبه هاي زمان بود و خالي ازفائده نيست كه قدري با صفات و حالات اين مرد كه در تاريخ بابيه از رجال مهم استآشنا شويم و مقدمه به وجه تسميه اين اسم ، يعني امين ، پرداخته گوييم : سيد باببراي خود و ظهور بعدش در بيان امتيازاتي قائل شد و در اين باب فرائضي بر امت وا جبكرده از آن جمله در باب سابع از واحد خامس ميگويد((خداوند اذن فرموده كه در هر ارضي هر شيئي نيكويي هست مومنين ببيان تحصيل نموده لعليوم ظهور حق شئي بمحضر مالك خلق رسد كه محبوب او افتد ))و نيز در باب رابعاز واحد ثامن گويد (( ان كلشئي اعلا ه للنقطه و اوسطهللحرف الحي و ادناه للخلق )) و ايضاً در باب خا مس از واحد ثامن ميفرمايد (( فرض علي من يقدران ياًخذ ثلث الماس عدد البسم و اربع نعلاصغر عددالله دستة زمرد عدد الا منع دسته ياقوت عدد الا قدس ان ياًخذ و بسلم منيظهره الله و حروف الحي في يوم ظهور هم )).ملخص اين باب آنكهدر مواقع خود ذكر كل وجود در بيان است و كل بيان در واحد اول و واحد اول در نقطةاول و از انجايي كه در يوم قيامت حشر كل بر درچات اين واحد بامر واحد اول واحد دركل يك ماه حيوان ديده مي شود كه امر الله باشد و از آنجايي كه هر شئي در صقع خودتا مشابه نشود اين واحد را كامل د رحق خود نمي گردد و مدل علي الله نمي شود از اينجهت امر شده كه در يوم ظهور تا ظهور ديگر هر نقصي كه مقتدر باشد بر سه قطعه الماسو چهار قطعه لعل اصفر و شش قطعه زمرد اخضر و شش قطعه ياقوت احمر در نزد او تشابهبه واحد اول بهورساند !!!واگر تواند در ظلملك واحد در آورد و الا در ظهور من يظهره الله بامر او بحروف حي او عطا كرده شودكه اين موهبه ايست من عند الله از براي واحد اول در آن ظهور و بها كل عدل بها ءواحد اول بايد باشد تا مستدلين از سر توحيد محتجب نماند !!!و هم در باب سادسعشر از واحد ثامن فرمايد : فيما كتب علي كل نفس من كل مايتملك من مأته مثقال ذهب من بها كل شيئي تسعة عشر و واحدة الله ان كانت الشمسطالعه فليفوض اليه ليقسمن بين حروف الواحد كل واحد مثقال اذا شاء و الامر بيده لايسئل عما يفعر و هم يسئلون و ان كانت الشمس محتجبه و يكون للحرف الواحد ذريه يوصلناليهم و الابصرف فيما يقر نان بين نفسين و ان كان يصرف العبد لولده او بنته ومثقال النار يحفظ لمن يظهره الله او يصرف في البيان يتلو بنفسه و ويحفظنه كعينهليرون الي صاحبه))(( ملخص اين باب آنكه بعد از آنكه شئي ببها صد مثقال ذهب رسيد بر مالك اونست كه نو زده مثقال بحروفواحد و يكمثقال لال نار اگر در ظهور شجره حقيقت است اطاعت امر خدا نمايد و اگر ليلطالع شد بذريات آن حروف ميرسانند كل و اگر نباشد بان مقترن ميسازند بين تا بمنيظهره الله ردو در نزد ظهور او منقطع مي گردد حكم اقتران و عطاء بذريات الاباذناون ثمره اين آنكه اگر در آنروز حكمي فرمايد بمثل اينكه آنروز اطاعت ميكنند بر كلاست اطاعت نمايند چگونه است امروز كه اطاعت رسول خدا مينمايند در كل احكام همينقسم است اطاعت شجره حقيقت در هر ظهوري در يوم ظهور اقوي است تا در حجب ليل از برايعارفين باو زيرا كه يوم لقاء الله هست ديگر كسي نتواند درك نمود تا قيامت ديگرسزاوار است كه عبد بعد از صلاة طلب رحمت و مغفرت نمايد از خداوند از براي والدينخود طوبي لمن يذكر ابويه بذكر ربه انه لا اله الا هو العزيز المحقوب !!. و نيز از او ست در با ب سابع عشر از واحد ثامن (( انالفضه و الذهب اذا بلغا بما انتم توزعون ستة الف و خمس مثقال فاذا خمس و تسعينمثقالا للنقطه و لياخذن الله عنكم وكل عنه يسئلون و لترونه الي من يظهره الله وتحفظنه كعينكم ))ملخص اين باب آنكه از آنجائيكه هيچ عزي نيست مگر در طاعتخداوند چنانچه در هر ظهوري بين مؤمنين بان ظهور افتخار بعضي بر بعضي باطاعت خداوندبوده نه بشئون ديگر زيرا كه شئون ديگر در نزد اهل هر ظهوري وحال آنكه حكم حقبراونميشود بوده وهست اگر بخواهي اين معني را مشاهده كني آخر هر ظهوري نظر كن كهگاه هست از اول عمر تا آخر عمر بلا وضو كه مستحب است نمينمايد باينكه افتخار كندكه من نظر باسمان نكردم الا با وضو بلي اين عز است اگر مقترن با ما يثبت به الدينباشد كه معرفه الله ومعرفت ظاهر به امر او نزد او باشد و الا كه نونيات مبدل ميشوداز نوريت به ناريت چگونه به اعمال رسد و بدان كه عدد ذهب و فضه بعد كل حروف رسد باعشر غيبيه شش هزار و پنج ميشود كه اگر سنه را تنزل دهي به شش ميرسد و آن وقت اولحرف اشاره ميشود كه ها باشد از اين جهت امر شده بعد از بلاغ اين دو به اين حد نودوپنج مثقال از هر يك لله برداشته و در ظهور نقطه چه در اولي و چه در آخري با ذن اوعمل شود و در ما بينهما به نوزده نفر از الو الطاعه كه اذن دهد بر هر يكي عددهاقسمت شود و ذكر آن در مواقع آن خواهد شد و اين است كه تا يوم قيامت ميماند ومومنين به آن عمل ميكنند و از هر تجارتي اعظم تر بوده و هست زيرا كه در آن تغييريو تبديلي نخواهد(( الي آخر بيانه !. بناء عليهذا بر با بيان فرض عين بل عين فريضهاست كه در ظهور من يظهر بدانچه مأمورند عمل كنند با بياني كه بموجب اخبار بابمنتظرند كه دو هزار و يك سال ( متابق عدد مستغات ) و يا هزار و پانصد سال ديگر(عدد غياث ) من يظهر ظاهر شود !فعلاً مكلف باين اوامرنيستند ،بعكس اهل بها كه بهارا من يظهر وموعود باب ميدانند وبايستي در حين ظهور وي اگر بحقيقت مؤمن به اوبودندي اموال واشياءمرغوبه خود را از هر قبيل تسليم وي كردند ي !ولي هيچيك ازبهائيان يادي از اين احكام نكردند واعتنائي باين اوامر ننمودند ،جز يكتن از اهلمنشاد يزد كه حاجي شاه محمد نام داشت وچون قطع كرد كه بهاءموعودبيان است تمام ثروتودارائي خود را تسليم بهاءكرد ودر ازاي اين عمل بدو پاداش نائل گرديد يكي لقب امينالبيان وديگري ماموريت جمع حقوق ،وحقوقي كه بايداهل بهامذهب را دهند صد نوزده ازعايداتستحاجي شاه محمد امين مامور جمع اوري اين وجوه وارسال آن بعكا بود وهمچنانبر سر اين كارماند تا وقتي كه در فتنه شيخ عبدالله كرد در مياندوآب آذربايجان كشتهشد وبعد از او بها اخذ حقوق را بحاجي ابوالحسن اردكاني كه مدتي در صحبت وخدمت حاجيشاه محمد مذكور روزگار بسر مي برد وا گذاشت و اين حاجي ابو الحسن كه بعدها بهحاجيامين معروفشد و مقام مهمي در بهائيت احراز كرد ، بطوريكه خودش براي من وبسيارياز احباب حديث مي كرد ،اصلاً از بابيان ازلي بوده و موقعي هم دعاي من يظهري كرده وشرح ادعاي وي بقراري كه مكرر بيان آنرا از او شنيده ام چنين است : (زمانيكه سيدببر بيزد آمد شبي در مجمعي بوديم ناگهان سيد ببر اظهار داشت كه ديشب 2 ساعت و 5دقيقه از شب رفته يا الهام غيبي ملهم شدم ! و همانا من يظهر موعود منم حاضرين بيهيچ انديشه و تاملي گفتند آري دوره دوره فوآد است نبايد دليل و برهان طلبيد پاياستدلاليان چوبين وده و همه سر بسجده نهاده خاضع شدند من نيز به تبعيت ديگران ساجدگشتم ولي با خود گفتم اكنون كه حال بر اين منوالست و نفس ادعا براي قبول عوامكافيست من چرا اظهاري نكنم دفعه ديگر كه دور هم مجتمع شديم من پيش از همه آغاز سخنكرده گفتم كه در شب گذشته نور الهي بر قلب من پرتو افكند و ذات من جلوه گاه محبوبحقيقي شد مجلسيان و حتي شخص سيد ببر بي هيچ چون و چرايي بسجود آمده گفتند حق لاريبفيه ، دوره دوره فوآد است و خلاصه از بركت دوره فوآد آن ايام در هر گوشه صداييبلند شد و از هر سري سودايي آشكار گشت .) . اما سيد ببر يكي از ابطال بابيه بود و همان كس است كه در عتبات عرش درجات بدونفاضل در بندي را بضرب كار مجروح ساخت و لكن حاجي امين با همه اين تفاصيل قدرتاينكه طوق عبوديت اذل را از گردن بنهد نداشت و از طرفي حاجي شاه محمد او را بحالخود نمي گذاشت و بتبراي از ازل و تو لاي ببهاء دعوت و دلالتش مي كرد ، بالاخرهبسعي حاجي شاه محمد روي دل بسوي بهاء بعكاسركون شده بود و بموجب التزاماتي كه بهاداره حكومت سپرده از ملاقات و پذيرفتن اشخاص خارجي ممنوع بود و مأمورين دولتبسيار مواظب بودند كه كسي از خارج به قشله (سرباز خانه ) كه بهاءدرآنجا محبوس بودنرود و لذا راه آمد و شد زائرين بسته بود فقط نفوس مهم از زوار را به حيل و تدابيرمخصوصي كارگران بهاء به شرف حضور نائل مي ساختند و چون حاجي ابوالحسن به عكا واردشد باب لغا را مسدود يافت پس به توسط وسائط عرض حاجات خود را بالحاح خواهش زيارتكرد وچون از باب حل و عقد هر رائي زدند موافق نبود و هر تدبيري انديشيدند صوابنميمودند قرار بر اين شد كه در روزي كه نوبت استحمام بهاء در حمام عمومي است اونيز چون ناشناسي به حمام رود وقامت مبارك را خوابيده زيارت كند ! به شرط آنكهدهيچگونه سخني نگويد و حركتي كه مخالف حكمت باشد نكند ! چون روز موعود فرارسيد وحاجي ابوالحسن به گرمابه اندر شد ، بهاء نيز با يكي دو از اصحاب خود به حمام درآمد و بر گوشة قرار گرفت و دلاك را به تلطيف بدن و خضاب گيسو و محاسن وسر انگشتانخود امر كرده ! سپس در جاي خود دراز كشيد حاجي امين با كمال احتياط از زير چشمنگران (( جمال مبارك )) بود ولي از ترس جرئت تقرب نداشت ((دل وجانم بتو مشغول ونظربر چپ وراست ،تا نفهمند كه تو منظور مني ))قضا را حمام خلوت بود وجز دلاك شخصخارجي در بين نه ،وحاجي منتظر فرصت كه بهر وسيله باشد اظهار حب وعشقي بمولاي خودبنمايد !از حسن اتفاق سعادتش مساعدت كرده دلاك براي شغلي بيرون رفت حاجي بعجلهتمام ببها رسانده پايش را بوسه زد ،بها گفت قرار ما اين نبود حاجي را اين سخن وهمترس اينكه مبادا دلاك برگردد واز اين رابطه اطلاعي يافته مامورين دولت را خبر دهدسراسيمه كرد وچون خواست بجاي خود باز گردد ،دست از پا نشناخته بر روي سنگهاي مرمربر زمين خورد وسر تراشيده اش بشكست !بالجمله حاجي امينبفراست دريافت كه بايد دست از هر چه هست بكشد ويكباره ببهاءپيوندد اين بود كه خدمتامين البيان رااز دل وجان اختيار كرد تا پس از قتل او شغل امانت بوي تعلق گرفتوچندي نگذشت كه در عالم بهائيت معروف وبجمعيتشان مانوس ومحرم گرديد بطوريكه هر وقتبهر خانه وبهر جا كه وارد ميشد كسي را از زن ومرد از او پروا نبود وچون بشئونزندگي قيدي نداشت بهر جا كه وارد ميشد تكلفي ايجاب نميكرد واز اين جهت خانه شخصينداشت هر روز در جائي بود وهر شب در محلي مي غنودوپيوسته در گردش از كوئي بكوئيواز خانه به خانه واين همه راه سواره نميرفت حتي در اوائل كار خود مسافت شهريبشهري را پياده طي ميكرد ،چنانچه يكسفر بدين نحو از تبريز بتفليس رفت وقتي براي منحديث كرد كه : ((چون از طرف بهاءمامور باخذ حقوق شدم وهنوز بسياري از احبا با آنكهاسم مرا شنيده وليكن خود مرا نديده ونميشناختنداز قزوين پياده برشت وارد شدم ولديالورود بسراغ دكان آقا علي در سراي طاقي رفتم قضا را يكي دو نفر از احباب نيز دردكان نشسته بودند كه ديدند مردي قوي جثه با لباس مندرس وگرد آلود در مقابل دكان ميپرسد حجره آقا علي قزويني اينجاست ؟گفتند بلي شما كيستيد وچه كار داريد گفتم منابو الحسن اردكانيم آقا علي في الحال مرا بشناخت وبدرون دكانم خواند بعد از تحقيقمعلوم شد كه آقايان حاظر از مبلغينند وخيال سفر بقزوين را دارند واز اقا علي مصارفراه رميخواهند چون در يافتند كه من از قزوين پياده آمده ام ،دلتنگ شدند كه مباداپياده روي مبلغين بعدها بئاسطه اين عمل سنت سيئه شود ،از اين جهت نهاني از من بدستآويز حفظ عز وآبروي ((امر الله ))در ضمن عريضه شكايت ببهاء كردند ولي او در جوابگفته بود ((شهادت ميدهم كه امين بر بهترين كالسكه هاي عالم سوار بوده )).!از خصائص ذاتي حاجيامين اين بود كه هيچوقت حالت رقت قلب ورافت نداشت ،هر كس از فقر وتنگدستي شكايتيبر او ميبرد وكمكي مي خواست اگر مرد بود ميگفت برو حمالي كن واگر زن بود باختيارشوهر دلالتش ميكرد !ودر صورتيكه آن عذر ناتواني مياورد واين زيان جمال را بهانهميكرد ، ميگفت غم مخور كه راحتي گوشه اي بگير وبخواب بعد از سه شبانه روز خواهيمرد واز ننگ سؤال رهائي خواهي يافت !با هر كسي كه از او چيزي مي خواست يا حوالهوجهي از مركز امر باو مينمود صفائي نداشت خواهش را مطلقا رد ميكرد وحواله را گاهينكول مينمود، از اين جهت رابطةخوشي با مبلغين نداشت ! بهترين كسان در نزداو اشخاصي بودند كه به او تقديم نقدينه ميكردند در نزد او پارسا و نا پرهيزكار،زاني و عفيف علي السويه بود !ودر نفس الامر عملي را قبيح نميشمرد !وبا اينگونهاقوال سروكاري نداشت ،او سيم وزر ميخواست از هر دستي كه عطا شود وحقوق الله ميگرفتاز هر وجهي كه عايد گردد.بسيار متاثر ميشد اگر ميديد يكي از دوستان خوان كرم گشادهوجمعي را بضيافت خوانده بهتر ميدانست كه وجه اين سور ومهماني را تسليم او كنندبسيار اتفاق ميافتاد كه در ولائم وغرائم در حضور مهمانان محترم ميزبان رابواسطهاين عمل توبيخ كرده بحماقت منسوب ميداشت در مدت عمرش كسي را مهمان كرده ولو عمريمهمان دوستان شده بود . اعياد اگر احباب بعنوان تبرك از او دست لافي ميخواستند ميگفت اين خواهش را از مننكنيد زيرا شما (مثلا)بيست نفريد ،اگرمن بهر يك قراني بدهم بيست قران خسارت بردهام وشمارايك قران عايدشده است پس عمل را معكوس كنيدتا هريك از شما قراني زيان كردهو من دفعه صاحب دو تومان شده باشم ! .هميشه در جيب و بغل مقداري چاقو و شانهو بندزيرجامه وامثا ل هاداشت و هرجاوارد ميشدبساط خود راگسترده بدادو ستد مشغول ميگشتواز اين راه مبلغي نيزفايده ميبردو چند دفعه احباب عبدالبهاء را از اين كار اخباركردند و عبد البهاء هم او را منع فرمود ولي تأثيري در او نكرد .خود را از جميع خلقپست تر ميشمرد و در هر جائي مي نشست با هر كسي مأنوس ميشد ،بسيار جسور و قوي القلببود و در راه بهائيت بسيار آزار ديد حبسها رفت و تحمل سختيها كرد .قواي بدنيه اش كاملبود و شهواتش غالب ، چندانكه اكثر با زنان بيوه و شوي مرده اظهار رغبت مي فرمود وآنانرابمزاجعت ميخواند ولي به هيچ وجه گرد تصابي نميگرديد و هم به قول خودش مشتري مالبيصاحب بود . هميشه در ضمن كلام خدا ميگفت (( خداوند من احمق پست فطرت را امين خودكرد تا بوعدة خود عمل كرده باشد كه (( و نريدان نمن عليالذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين ))! .×××برگشتاز عشق آباد به طهرانبا حاجي امين ازعشق آباد حركت كرده بتازه شهر وارد شديم و روزي درآنجا مانده با كشتي ببادكوبهآمديم و در مسافرخانه منزل گرفتيم در اين سفر آقا موسي نقيوف را ديديم و او ضيافتمجللي از ما كرد و بسيار محبت نمود و اين نقيوف بعد از حاجي زين العابدين تقيوف ازمعاريف و متمولين و( مليونرهاي) روسيه بود واز وفور ضياع و عقار وثروت و خواستهوهم از بخل و امساك او حكايت ها ميگفتند و با آنكه اظهار بهائيت ميكرد زير بارحقوق صد و نوزده نرفته چيزي به عكا نميفرستاد و هر چه بزرگان اين طايفه نصيحتشكردند سودي نداد ، حرف حسابيش اين بود كه (( حق نبايد محتاج خلق باشد )) و از اينجهت رؤسا دل خوشي از وي نداشتند و اگر چه عبدالبهاء ميگفت ما خود آقا موسي راميخواهيم نه ثروت او را ، معذالك بعد از مرگش بر وي تأسف خورد (( كه با همه اينمكنت چيزي در راه خدا نداد و الان كساني را كه در مدت حيات رغبت ملاقات آنها رانداشت اموالش را ميبرند و ميخورند و برايش فاتحه ميخوانند )) و او را مثل عبرتيقرار داد براي سائر متمولين بهائي!. اما حاجي زين العابدين تقيوف يكي از نيمكردان روزگار ومسلماني بلند همت وسر حلقهابرار بشمار ميرفت در آن حدود كمتر كسي بود كه از عواطف او بهذهور نگشت واز خواننوالش متنعم نشد بحكم (لكل كبد حراء اجر )هر كس را از هر ملت وطريقت كه مستحقاعانت ميديد رعايت ميكرد وفور انعام او بخلق كه في نفس الامر حقيقت شكر بدرگاهخالق بود بدرجه رسيد كه چون حزب بلشوئيك بر آن اراضي دست يافتندوباخذ مال ومنالمردم پرداخته اصحاب ثروت را از بستر نرم بخاكستر گرم نشاندند ،در پاداش احسانوانعام سابقه اش او را اجازه دادند كه در يكي از عمارتهاي خود مادام العمر بعزتوراحت زندگي كند وبطوريكه شنيدم در سرتاسر خاك روسيه اين امتياز فقط در حق اومخصوص گشت ومقصودم از ذكر آن رادمرد اين بود كه اهل اعتقاد وآنان كه عبادت را درخدمت خلق ميدانند آمرزش روان وفتوح روح او را در جهان ديگر از خداوند بخواهند رحمهالله عليه رحمه واسعه .الغرض در صحبت حاجيامين از بادكوبه به لنكران واز لنكران به آستارا واز آنجا به بندر پهلوي رفته چندروزي براي ديدار دوستان در آن نقطه متوقف بوديم تا وقتي كه عازم رشت شديم ودرمحافل عديده بهائيان رشت وگيلان را ملاقات نموده رهسپر قزوين ومضيف مرحوم حكيمباشي واز آنجا روانه تهران گشتيم .تاثير سفر تبليغيدر افكار من ومطالعه احوال بهائيان طهران سفر من قريب سه سال بطول انجاميد ودراينمدتدائما در شهر ها وقصبات در سير وحركت وبا اهل بهاء در انس والفت بودم وچنانچهشيخ اجل فرمايد (فوايد سفر بسيار است از نزهت خاطر وجذب فوائد وديدن عجائب وشنيدنغرائب وتفرج بلدان ومحاورت خلان وتحصيل جاه وادب ومزيد مال ومكسب ومعرفت يارانوتجربت روزگاران )من نيز در خور استعداد خود دركمنافي كردم ونيز راجع ببهائيت ازطريق مشاهدات معلوماتي گرفتم ،از جمله دانستم كه مبلغين بطوريكه در سابق تصور ميكردمبرتر وبالاتر از همه اهل بها وذره از رغبات طبيعي واهواء نفسي در آنها نيست ،نهچنين است بلكه در بين بهائيان نفوسي يافت ميشود كه از هر جهت كاملتر از آن صنفندونيز معلوم كردم كه بهائيان روستائي هر چند افكارشان محدود است ولي با كمالوباايمان وخون گرمتر از بهائيان شهري بالاخص بهائيان طهرانند وشهري ها هم نسبتباختلاف مشاعر در درجه ايمان مختلفند .وديگراز مشاهدات من وفور تعصب اهل بها بود كه با آنكه يكي از اصول اين ديانت (علي زعمهم)ازاله تعصب وطني وقومي مذهبي است معذالك بسيار متعصبند . شواهد بسيار دارم كه براي نمونه فقط بذكر يكي از آن ميپردازم كه آن قضيه اي است كهدر ميلان از برادران احمد اف كه نخبة بهائيان آذربايجانند به گوش خود شنيدم كهگفتند وقتي كه ما باخبر شديم كه ميرزا محمد علي (( غصن اكبر )) به خلاف عبد البهاقيام نموده تمام اثار بها و قطعات اسم اعظم ( يابهاالابهاء )) را كه به خط او بود جمع و توده كرده آتش زديم و چنان با شور وعصبييتي بيان كردند كه من در خود توانايي آن را نديدم تا يگويم كه يسيار كار بديكرديد چه اولاً اينها آيات بهاء واسم اوست ولو بخط ميرزا محمد علي است ثانياًخطيبدان خوبي وظرافت را دريغ باشد سوختن ومحو كردن .واز جمله مشاهداتمن اختلاف مذاق ومشرب اهل بهاء بود بطوريكه هر دسته داراي سليقةمخصوصي بودند بعضيمقيد بظواهر اين شريعت وپاره اي پا بند مفهومات وعقايد سابقه خود وجماعتي آزاد ازهر فعل مكلفي !.مثلاًرندان بهائيميگفتند كه اين نمازي كه بهاءالله به ايران فرستاد بخواهش واصرار ملاعلي اكبرشهمير زادي بود نه بصرف اراده صاحب امر در اين صورت ميتوان نخواند وحتي مكرر ازابن اصدق شنيدم كه ميگفت ((جمال مبارك ((بهاءالله ))فرمودند شان اين قلم نطق بكلمهانني انا الله بود وبس ،آنچه زايد بر اين از قلم جاري شد از ظلم عباد بود ))!يعنيسؤال از حدود واحكام كردند وقلم ببيان آن واداشتند در اين صورت در بجا آوردن فرائضاصراري نبايد داشت !.واز اين جهت((احباء))غالباًدر مراتب خلوص وايمان از حدود اقوال والفاظ تجاوز نميكردند وبامخالفت كلي با تعاليم رؤسا چون بزبان اولياي دين خود را مي ستودند اهل اعتقادومومن محسوب ميشدند .فلهاذا نفوذ اوامر در بين اين جمعيت به هيچوجه شدتي نداشت،چنانچه سيد باب شرب دخان را حرام كرد وبعداًعبدالبهاء بي اندازه اظهار كراهتونفرت از آن نمود واحباب را بجديت بترك آن دعوت فرمود ،حتي به اين كلمه گويا شد كهارزوي من اين است احباء استعمال دخان نكنند )) معذالك در صد يك ببهائيان تاثيرنكرد وهمچنان بود حال قوائد ومبادي اخلاقي !.با اين همه نميتوانگفت كه در بين اهل بهاء مردمان نيك نيست وآنانكه گفتند اين جماعت بالفطره فاسقوفاسد الاخلاقند غلط رفته اند وراه بغض وعناد پيموده .در هر صورت مطالعهدر اين احوال ودقت در اين اوضاع مرا از نشاط وانبساط اوليه انداخت ولي درك لذتيديگر كردم آن اين بود كه از سادگي محض در آمدم تا اندازه اي در دنيا چه خبر است .اختلافاتداخلي جون بتهران واردشدم احباب را در جوش و خروش ديدم و سه قضيه مهم در بين يافتم 1- مسئله كشف حجابوحريت نسوان 2- خصومت سيد نصرالله باقراف با ابن اصدق 3- عزلت ميرزا علي اكبررفسنجاني . مقدمه بايد دانستكه از روزي كه طهران جمعي بهائي درخود ديد و بالنسبه بان جمعيت نفوس مهمي در ميانهپيدا شد با وجود آنها روزي را بي گفتگو بسر نبرد نخستين قضيه كه بميان آمد و باعثرنجش شد معارضه آقا جمال بروجردي و ملا علي اكبر شهميرزادي بر سر اين حرف بود كهآقا جمال بر وفق مشرب متصوفه ميگفت بهاء خداي غيب منيع لايدركست! ودر اين خصوص سخنها بميان آمد تا بالاخره براي رفع جدال از خود صاحب كار استسفار كردند و او درلوحي كه مطلعش اينست (( غيب منع لا يدرك ينوح ويبكي )) جواب نامه ايشان را داد وليهيچيك از اين دو قول را رد نكرد بلكه گفت اگر مقصود شما از اين حرفها مجادله باشدهر دو باطليد ! دگر باره بعد از گذشتن بهاء ( غير از مسئله وصايت كه از اختلافاتجوهري است ) برسر تحيات نزاع در گرفت بدين معني كه چون باب قول سلام را از بين بردو بجاي آن چهار تحيت آورد : الله اكبر ، الله اعظم ، الله ابهي ، الله اجمل ، كهترتيب اداي آن بدين نحو بود وارد الله اكبر مورود الله اعظم زن بمرد الله ابهي مردبزن الله اجمل! بعداً بمناسبت اسم بهاء ، بابيان بهائي تحيت الله ابهي را ميان خودشايع كردند و چون عبدالبهاء را دوره اي فرارسيد بدان حجت كه لقب او غصن اعظم بوددسته اي از ايشان اظهار داشتند كه تحيت الله ابهي را به الله اعظم تغيير داد وجماعتي گفتند مگر امر دين بازيچه است كه هر روز در شأني از شئون تبديل و تحوليعارض آن گردد ! خلاصه بين اين دو فرقه طرفيت شروع شد ومناقشات مضحكي رخ گشود اگرچه در ابتدا الله اعظمي ها بوسيله تكفير ، خصماي خود را از ميدان بدر كردند ( كهشما چون از دل بولايت و وصايت غصن اعظم مذعن نيستند از اين تحيت امتناع داريد )ولي چون خبر بعبدالبهاءرسيد براي رعايت جانب تواضع و فروتني نسبت ببهاء الله ابهيرا امضاء كرد !. و ديگر از موجباتاختلاف رياست مدرسه وترتيب انتخاب اعضاء محفل روحاني بود و اين دو نيز سر و صورتيبه خود گرفت مدرسه را ( كميته) تأسيس شد و انتخاب اعضاء محفل به دستور عبدالبهاءبر وفق قوانين انتخابية انگليس مقررشد جز آنكه سه نفر از ايادي امر بهائي چهبعضويت انتخاب شوند و چه نشوند جز اركان و اعضاء رسمي دائمي باشند و ايادي امرلقبي بود كه به چند نفر از مبلغين طراز اول داده بودند ! و از جمله اختلافاتمهم كيفيت محفل اتحاد بود كه تمدن الملك آنرا تأسيس كرد و در چند جا شعبة نه نفريبراي آن تعيين نمود چون مصادف با بعضي از كدورتها در بين احباب شد و تمدن هم بهازلي بودن متهم بود ، بعضي از بهائيان شكايت اورا بعبدالبهاء عرضه داشتند او هم تلگرافاًطردش نمود كه ((تمدن توحش يموتي است . عباس )) و مقصود از يموتي يحيائي است يعنيازلي ، چون اسم ازل يحيي بود ومتضاد كلمة يموت و دأب بهاء و عبدالبهاء برين بود كهمعاندين و مخالفين خود را با مثال اين قبيل القاب ملقب ميساختند ! ! چنانكه امامجمعةاصفهان را رفشاء(مارخوش خط وخال)وملاباقر را ذئب وآقا تقي…را شقي …وآقا محمدجواد قزويني را جواد بيسواد و مرحوم ملك المتكلمين را ملك الاخرسين (وقس علي ذلك )…بار ديگر چند نفر از بهائيان سعايت از محفل اتحاد نمودند تا آنكه عبدالبهاء دگرباره تلگراف كرد (( محفل اتحاد اختلافست بعضي اعضاء همدست تمدن است فسخ كنيد ،يمكرون و يمكرون الله . عباس )). 1چون اين مقدمات رادانستيد و باوضاع داخلي بهائيان في الجمله اطلاعي حاصل نموديد عرض مي كنم ميرزاآقا اسد الله نامي اصفهاني كه از قدماي احباب بود و بعداً خواهر زن عبدالبهاء رانيز تزويج كرد از منتسبين گرديد و از بركت اين قرابت بجاه و رتبه رسيد پسري دارددكتر فريد امين كه بواسطة استعداد و قابليت ذاتي و مداومت به تحصيل زبان انگليسيرا بخوبي فراگرفت و از فنون طبابت بهره و نصيبي برگرفت و در مسافرت عبدالبهاء بهاروپا و امريكا سمت ترجماني او را داشت رفته رفته از اخلاص و ارادتش كاست ، بحديكه علناً مخالفت مي كرد و علت رنجش و كدورت ميشد ولي چون منسوب بود كار از مداهنهو مدارا خارج نميگشت تا آنكه از سفر ا روپا و امريكا به حيفا برگشتند بعد از مدتيبي اذن و اطلاع عبدالبهاء را به بزرگي ميستودند اظهار داشت كه من از آن جهت ازايشان رنجيدم كه ايشان را با آزادي زنان مخالف ديدم . عبد البهاء ميرزااسد الله پدر دكتر امين فريد را بدنبال او فرستادتا وي را نصيحت كرده از مخالفتباز دارد و به حيفا برگرداند و دكتر فريد نه تنها گوش به موعظة پدر نداد بل پدر رابا خود همراه ببرد . شد غلامي كه آبجوآرد آبجو آمد و غلام ببرد دگرباره عبد البهاء حاجي سيد يحيي برادر زن خود و دايي دكتر فريد را به سراغ ايشان فرستاد و او بينيل مرام مراجعت كرد (( اخيراً آقا سيد يحيي هم از اين جماعت اعتراض نموده )) لهذاعبد البها براي رفع شبهات دكتر ، لوحي به لندن فرستاد كه حريت نساء ركني از اركانامر بهايي است ! و من دختر خود روحا خانم را به اروپا فرستادم تا دستور العمليبراي زنهاي ايراني باشد و باز در آن لوح مينويسد اگر در ايران زني اظهار حريتنمايد فوراً او را پاره پاره ميكنند معذالك احباب روز به روز بر حريت نساءبيفزايند . اين لوح چون بهطهران رسيد بهانه اي به دست اهل معني داد لذا جمعي قليل در تحت رياست ابن ابهر ((يكي از ايادي امر )) قيام به تشكيل مجالس حريت نمودند . تاج السلطنه معروف دخترناصر الدين شاه كه از دير زماني با اين طايفه تردد داشت و اظهار رغبتي با ايشانميكرد و حتي موقعي هم مصمم حركت به حيفا به مصاحبت ابن ابهر بود و تا رشت هم رفتولي چون دولت وقت از اين حركت مطلع شد منعش نمود ، او نيز در اين مجالس زينت بخشصدر شبستان بود ! بالجمله در اين محافل معدودي از اهل حال بع آزادي دخول و خروجميكردند و بساط انس و الفت و گاهي مشاعرت و معازلت ميگستردند تا آنكه جمعي ازاحباب به كمال جديت به ضديتشان يرخاستند و اين رفتار را موافق مقتضيات وقت ندانستهبا نظر بغض بديشان مينگريستند و محافل حريت را معارض عفت و علمداران كشف حجاب رابد كاره و آن كاره ميشمردند و مدتها اين نزاع و جدال و قيل و قال در بين بود وميدان تهمت و افتراء وسيع ، تا وقتي كه راهها باز شد و عبد البها ء آنان را از كشفحجاب منع كرد . 2 اما جدال ابناصدق با باقر اف بر سر امر مهمي نبود بقر اف ابن اصدق را موذي و منافق ميدانيت ولذا او را بسيار آزار ميكرد حتي وقتي يكي از كاركنان خود را وا داشت تا در محافلبهتك حرمت او پردازدجماعتي طرفدار باقر اف بودند و معدودي نيز حمايت از ابن اصدقميكردند تا آنكه آتش جنگ عمومي فرو نشست و ابن اصدق به حيفا احظار شد . 3 واما ميرزا علي اكبراز اهل رفسنجان كرمان بود در جواني قنادي ميكرد و با شوقي كه به خواندن و نوشتنداشت سوادي بهم زد وچون بهائي شد وقدري بر معلومات خود افزود بواسطه حسن صورتي كهداشت ومناجات والواح را خوب ميخواند در جرگةمبلغين در آمد ،آنگاه در اثر استعدادوقريههذاتي خود ومداومت در كار ومطالعه كتب از ديگران فزوني گرفت ودر داخل ايرانوهم بخارج مملكت سفرها كرد وكسب شهرت نمود وآخرين سفر او بآلمان بود اشتتكارت كهمعدودي بهائي دارد فوق العاده به او محبت نمودند اونيز مفتون آن دوستيها شده در هرجا از خلوص ايشان سخن ميگفت وچون بحيفا رفت از طرف عبدالبهاء مامور به نوشتن كتابيبر عليه ازليان گرديد ،پس بطهران آمد كه وسائل تاليف جمع تر از هر جاست بعضي ازمبلغين ترقيات او را ديده بر او حسد بردند وزبان ببدگوئي او دراز كردند وگاهي كهسخناني قابل تاويل از او ميشنيدند آن را بهانه تكفير قرار مي دادند منجمله گفتندكهگفته است ((در آلمان احبا به من اظهار كردند كه ما از حرفهاي تو بيشتر از كلماتعبدالبهاءاستفاده كرديم )). در هر حال چند نفراز احباب قيام به عداوتش كرده خاطرش را آزردند حاجي امين كه هم حسب الامرعبدالبهاءبنا بود براي انتشار آثار او كمك نقدي كند ،روي خوشي نشان نداد او همرفته رفته از جمعيت اهل بهاء كناره كرد در يكي از بالا خانه هاي كاروانسراي حاجبالدوله عزلت اختيار كرد در اين بين بعضي از معاندينش فرصت يافته اشخاصي را تحريكوتهديد او كردند ووسائل تخديش ذهن وتشويش خيالش را فراهم ساختند آن ساده لوح همجميع را از ازليان ميدانست واز ايشان زياده ميترسيد وچون تاب شكيبائي نياورد بدينمضمون تلگرافي به عبدالبهاء مخابره كرد (ان اليموتيون يهددونيبالقتل )يعني يموتيان(يحيائيها )بكشتنم تهديد ميكنند .نفوسي كه واسطهرساندن خبر به تلگرافخانه بودندعبارت فوق را به ديگران ارائه دادند آنگاه چند نفر از اهل بهاء بروي يكي از اووراقتلگرافخانه مضموني ركيك جعل وبامضاي ذكريا برايش فرستادند كه اين جواب تلگرافشماست اول گمان ميكند كه قضيه واقعيت دارد وعبدالبهاء اورا استهزاءكرده بعد كهميبيند تلگراف ساختگي است بسيار دلتنگ گشته ببهائيان نيز بدگمان ميشود وباب معاشرترا جز با بعضي از خواص دوستان خود با جميع مسدود ميدارد وچون از هر طرف دچار وهموهراس شد از شدت استيصال بجناب آقاي لاريجاني نماينده محترم دارالشوراي ملي پناهبرد چه تجارتخانه ايشان نزديك بالا خانه وي بود لاريجاني پس از آنكه بگوش خود اززبان ميرزا علي اكبر شمه اي از وارداتش را شنيد ، بر زحمت او رحمت آورده در كمالرافت وعطوفت نوازشش فرمود وبپاسبانان كاروانسرا دستور داد كه بحفظ وحمايت اوپرداخته نگذارند كسي بوي آسيبي برساند . الغرض بنده پس از ورود بطهران طالب ديدارششدم ونامه منظوم برايش فرستادم كه چرا از دوستان گريز وپرهيز داري وبا ياراننميآميزي در هر صورت اگر اجازت دهي مشتاق ديدارم با نهايت خوشي پذيرفت ورفتم ديدمدر سراي را از درون محكم بسته است وبر اين روي در بخط جلي اين دو بيت را نوشته((عاقلان بر نفوس رذل شرير ، محل سگ نميگذارندي ،زانكه اشرار رذل بد اخلاق ،بدتراز صد هزار بارندي ))با مشت در را كوفتم باز كرد داخل شدم كه ديدم هيئتش تغييركرده وحالش فكار گشته ارتياح ونشاطش از بين رفته ورنگ رخسارهاش زرد شده !دلم بهمبر آمد سلام وتكبيري گفتم تحيتوترحيبي جواب داد بالجمله نشستيم واز هر دري سخنپيوستيم نخست پرسيدمش كه اين مضمون غريب چيست كه پشت در نوشته اي زبس مرا احبابآزار واذيت ميكنند در ميكوبند ،رد ميگويند آب دهن مياندازند ،من هم اين دو بيت راگفتم وبر آنجا نوشتم آنگاه به بث شكوه اي پرداخت وچندان از بيمهري احباب سخن راندكهحالش دگرگون شده مرا نيز دلريش كرد تا بر قساوت قلب دوستان وحالت زار او تاسفخوردم .وخلاصهالقول وقايع عارضه بر ميرزا علي اكبر در آن كاروانسرا زياد استوزحماتي را كه متحمل شد فوق طاقت وچون متجاوز از چهار سال در آنجا منزوي ومخفي بودونور آفتاب نميديد بمرض سل مبتلا گشت قبل از موتش دست قضا او را بموطن اصليش بردودر رفسنجان در نزد كسان خود كه مسلمان بودند بدرود زندگاني گفت خداوند برحمتواسعه بيامرزدش وچناننكه آقاي لاريجاني گفتند وقرائن ديگر نيز اثبات اين مدعامينمود در اواخر از بهائيت اعراض ودر خدمت ايشان تبري از اين طائفه جسته بود .
|
|
|
|
|
|
|