بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب خاطرات صبحی, مهناز رئوفی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - خاطرات صبحي
     02 - خاطرات صبحي
     03 - خاطرات صبحي
     04 - خاطرات صبحي
     05 - خاطرات صبحي
     fehrest - خاطرات صبحي
 

 

 
 

عزيمتبحيفا

مطالعه در اينقضايا ومشاهده اين امور واطلاع بر اوضاع داخلي احباب بمقدار يك سر سوزن از ايمانواعتقاد من باصل امر نكاست :

گفت اي ياران از آنديوان نيم كه زلاحولي ضعيفآيدتنم

فقط من آرزوئي كهداشتم تشرف بحضور عبدالبهاءبود كه حل جميع معضلات را مينمود !قضا را در همان اوقاتاراضي مقدسه بدست قشون انگليس فتح وژنرال النبي سردار آن لشكر بحيفا وارد شد ودرضمن ملاقاتهائي كه از وجوه اهل بلد كرد عبدالبهاءرا نيزبديد ،عبدالبهاء بعد از اينواقعه لئحي بعنوان سيد نصرالله باقتراف بايران فرستاد واظهار خوشنودي از دولتانگليس كرد ونيز دعائي در حق امپراطور نمود كه سواد آن هر دو اين است :

طهران جناب آقا سيدنصرالله باقتراف عليه بهاءالله ملاحظه نمايند .

اي ثابت بر پيمانمدتي بود كه مخابره بكلي منقطع وقلوب متاثر ومضطرب تا آنكه در اين ايامالحمداللهبفضل الاهي ابرهاي تيره متلاشي ونور راحت وآسايش اين اقليم را روشن نمودسلطه جابره زائل وحكومت عادله حاصل جميع خلق از محنت كبري ومشقت عظمي نجات يافتنددر اين طوفان اعظم وانقلاب شديد كه جميع ملل عالم ملال يافتند ودر خطر شديدافتادند شهرها ويران گشت ونفوس هلاك شدند واموال بتالان وتاراج رفت وآهوحنينبيچارگان در هر فرازي بلند شد وسرشك چشم يتيمان در هر نشيبي چون سيل روانالحمدالله بفضل وعنايت جمال مبارك احباي الاهي چون بموجب تعاليم رباني رفتارنمودند محفوظ ومصون ماندند غباري بر نفسي ننشست وهذه معجزه لا ينكرها الاكلمعتداثيم و واضح ومشهود شد كه تعاليم مقدسه حضرت بهاءالله سبب راحت ونورانيت عالمانسانيت در الواح ذكر عدالت وحتي سياست دولت فخيمه انگليس مكرر مذكور ولي حالمشهود شد وفي الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده براحت وآسايش رسيدند وايناول نامه ايست كه من بايران مينگارم انشاءالله من بعد باز ارسال ميشود احباي الاهيفرداًبفرد با نهايت اشتياق تحيت ابداع ابها ابلاغ داريد ومژده صحت وعافيت عموماحباء رابدهيد هر چند طوفان وانقلاب شديد بود الحمدالله سفينه نجات محفوظاًمصوناًبساحل سلامت رسيد حضرات ايادي امرالله وحضرت امين وهمچنين ملوك ثبوت ورسوخ پر عهدوپيمانرا از قبل عبدالبهاءالابهي عكا 16اكتبر 1918))

اما دعاي امپراطورانگليس اينست:

اللهمان سرادق العدل قد ضربت اطنابها علي هذهالارض المقدسه في مشارقها ومغاربها ونشكركونحمدك علي حلول هذه السلطنه العادله والدوله القاهره الباذله القوه في راحهالرعيهوسلامهالبريه!

اللهمايد الامپراطور الاعظم جورج الخامس انگلترا بتوفيقاتك الرحمانيهوآدم ظلها الظليلعلي هذه الاقليم الجليل بقوتك وصونك وحمايتك انك انت المقتدرالمتعالي العزيزالكريم ))!

پس از آنكه اراضيفلسطين ومصر بدست انگليس وراه آمد وشد بازگشت عبدالبهاءجمعي را از ايران احضارنمود ويكي از آن ميان ابن اصدق بود ءاين بنده هم كه اجازه حضور داشتم هر طور بودكسان خود را راضي كرده تا باتفاق مشاراليه سفري شوم وبا آنكه تحصيل جواز عبوروتذكرةراه بسهولت ممكن نبود بمحبت وهمت آقاي نعيمي گذشته از جواز توصيه نيز ازسفارت انگليس دريافت شد .

در طي اين احوال كهما مشغول تدارك اثاثيه سفر بوديم لوحي مفصل از عبدالبهاء براي ابن اصدق رسيد كهبعضي دستورها باو داده ودر ضمن يك جلد كتاب كشف الغطا نيز خواسته بود .

 

كتابكشف الغطاء:

نخستين كسي كه دركاشان بواسطه ملاحسين بشرويه گردن باطاعت سيد باب نهاد حاجي ميرزا جاني تاجر بودودر اوقاتي كه سيد را از اصفهان بطرف طهران مياوردند در كاشان او وبرادرانش با ويملاقات كردند بعداً حاجي مذكور (كه از فحول رجال بابيه بشمار آمد ودر سال 1268هجريقمري در واقعه تير اندازي بناصر الدين شاه كشته شد )تاريخي در ظهور باب (باضافه يكمقدمه استدلالي بر آن )نوشت چند سال بعد از آن در ايام بهاء ميرزا حسن همداني آنتاريخ را تلخيص وتصحيح نموده تاريخ جديدش نام نهادند بار ديگر آقا محمد قائني جرحوتعديلي در آن داده بسياري از مطالب انرا حذف كرد اين بنده عين آن نسخه را كه بخطآقا محمد بود در عشق آباد ديدم .

باري معهود ذهنهاچنان بود كه نسخه تاريخ حاجي ميرزا جاني از بين رفته وبا تاريخ جديد هم در اصولمطالب اختلافي ندارد .

پس از مدتي پرفسورادوارد برون مستشرق معروف مدعي شد كه كتاب تاريخ حاجي ميرزا جاني را بدست آوردهوچون بدان نسخه اعتمادي داشت مقدمه مفصلي در اول آن اضافه كرده در ليدن چاپ ودر هرجا منتشر نمود .

ونظر باينكهمندرجات كتاب مذكور بصرفه اهل بهاء تمام نميشد وبسياري از قضاياي متروكه گذشته رابياد مياورد وبموجب نص وصايت ازل را از طرف باب ثابت ميكرد وزياده اعتبار واهميتباو ميداد بهائيان آن را مجعول دانسته عبدالبهاء ميرزا ابوالفضل گلپايگاني رامامور برد آن كرد ، ميرزا ابوالفضل مدتها خود را مشغول تحرير آن رديه ميداشت وهنوزكار مقدمه كتاب را تمام نكرده بود كه كارش تمام شد !.

بعد از فوت ميرزاابوالفضل عبدالبهاءسيد مهدي گلپايگاني عمه زاده ميرزا ابوالفضل با شيخ محمد عليقائني را بحيفا خواست تا بطهران آيند وبمعاونت ايادي كتاب مذكور را ساخته وپرداختهكنند وايشان هم مدتي در طهران سر گردان اين كار بودند تا كتاب بپايان رسيد پس آنرابر داشته روانه عشق آباد شده در تاشكند بطبع آن پرداختند .

از عدد صفحات كتابكه شايد متجاوز از پانصد باشد فقط 123صفحه از ميرزا ابوالفضل است كه در آن بيانحال ادوارد برون وآقا خان كرماني وشيخ احمد روحي را كرده وذكري از سيد جمال الديناسدآبادي بميان آورده وراجع بتصحيح چهار مقاله عروضي سمرقندي بتعريض استاد محترمفاضل قزويني پرداخته وهم شرح مفصلي از چگونگي ايمان حاجي سيد جواد كربلائي ببابگفته وآنچه معلوم است اين جمله بر سبيل مقدمه بوده چه داخل در اصل موضوع نشده وقلمرد بر نقطه الكاف نكشيده وچون پروفسور انگليسي بوده استشراق او را از نقطه نظرسياست دانسته خاصه كه ميرزا يحيي ازل نيز در قلمرو خاك انگليس ميزيسته وخدمات اورا بزبان فارسي انكار نموده .

بالجمله بيرون امدنكتاب از چاپخانه مصادف شدن بااحتفال قشون انگليس حيفا را وچون اوضاع دگرگئنه گشتومصالح وقت اقضاي ديگر نمود عبدالبهاءفرمود كه كتاب مذكور را انتشار ندهند ونسخمنتشره را جمع آوري كنند .

متنتوبه نامه سيد باب:

بهرحال ازمطالعهكتاب من بقضاياي شگفت بر خوردم كه بي اندازه باعث تعجب من گرديد يكي مكتوبي كه سيدباب بناصر الدين شاه در ايام وليعهدي نوشته ودر آن از ادعاي خود بازگشت كرده يعنيحرف خود را پس گرفته وعين آن نوشته اين است :

فداكروحي الحمدالله كما هو اهله ومستحقه كه ظهورات فضل ورحمت خود را در هر حال بر كافهعباد خود شامل گردانيده بحمدالله ثم حمداًله كه مثل آنحضرت را ينبوع رافت ورحمتخود فرموده كه بظهور عطوفتش عفو از بندگان وتستر بر مجرمان وترحم بر ياغيان فرمودهاشهد الله من عنده كه اين بنده ضعيف را قصدي نيست كه خلاف رضاي خداوند عالم واهلولايت او باشداگر چه بنفسه وجودم ذنب صرفست ولي چون قلبم موقن بتوحيد خداوند جلذكره ونبوت رسول او و ولايت اهل ولايت او ست ولسانم مقر بر كل ما نزل من عنداللهاست اميد رحمت اورا دارم ومطلقاً خلاف رضاي حق را نخواسته ام واگر كلماتي كه خلافرضاي او بوده از قلم جاري شده غرضم عصيان نبوده ودر هر حال مستغفر وتائبم حضرت اورا واين بنده را مطلقاً علمي نيست كه منوط بادعائي باشد استغفرالله ربي واتوب اليهمن ان ينسب الي امر وبعضي مناجات وكلمات كه از لسان جاري شده دليلش بر هيچ امرينيست ومدعي نيابت خاصه حضرت حجهالله عليه السلام را محض ادعاي مبطل واين بنده راچنين ادعائي نبوده ونه ادعاي ديگر مستدعي از الطاف حضرت شاهنشاهي وآنحضرت چنان استكه اين دعاگو را بالطاف وعنايات بساط رافت خود سر افراز فرمايند والسلام .))

در حقيقت اين مكتوبدو ركن مهم از اركان حقانيت اين ظهور را منهدم كرد كه يكي ادعا وديگري استقامت بودوقسمت عمده استدلالات اين قوم را از بين برد وكتب اثاثيه اين فرقه را از اعتباربينداخت ومن ندانستم چه چيز ميرزا ابوالفضل را بر آن داشت كه صورت آن نوشته را دركتاب خود بياورد آيا فراموش كرده بود كه اهل بهاءمردم را از چه راه باين امر دعوتميكنند ونميدانست كه چند سال قبل از آن خودش در فرائد وسايرين در ساير كتب مابهالامتياز مدعي حق را از باطل چه چيز دانسته !؟.

بهر حال بندهانتشار اين مكتوب را هيچ مقتضي نديدم وتوقيف كتاب مذكور را از اين جهت پسنديدمزيرا انديشيدم كه اگر اين كتاب منتشر شده وبدست خاص وعام بيفتد مبلغين به چه دليلقوي استدلال خواهند نمود وعيب بزرگتر اين است كه تا اين نوشته در دست است رسميتاين مذهب از امور ممتنعه خواهد بود .

×××

مسئله ديگر كه باعثتعجب من شد اظهار فضلي است كه ميرزا ابوالفضل بوجه غريب در دنبال يك سلسله مطالبغير مرتبه باصل موضوع كتاب نموده مثلاً ذكري از آقا خان كرماني ميكند واز جهتيتزئيف اقوال او را مينمايد ضمناً اسمي از آئينه سكندري تاليف او در تاريخ ميبردآنگاه بذكر انوشيروان پرداخته ميگويد كه آقا خان اورا ظالم ميدانست وحال آنكه اوعادل بود ، پس بر سبيل استشهاد شرحي ميدهد كه اوقاتيكه در امريكا بودم با بنيامينفرانكلين شاگرد امرسن اتفاق ملاقاتي افتاد معرفين مرا به تبحر در تاريخ وفلسفهستودند فرانكليناز من پرسيد براي چه علماء تاريخ وفلسفه فلاسفه اسكندر يه راافلاطونيان جديد مينامند ، گفتم چون آمونيوس سكاس آن مدرسه را تاسيس كردفلاسفةآنجا نظر باينكه در كليات آراء پيروي مذهب افلاطون را نمودند ودر مباديسائره از خود ابداع راي كردند بافلاطونيان جديد معروف شدند .

بعد از آن بازمفصلي از گفتگوي خود با او راجع بورود فلاسفه آنجا فلاسفه روماني بدر بار انوشيروان شرح ميدهد بعد ميگويد بنيامين فرانكلين دست بر پشت من زد وگفت چه قدر واسعاست علم اين جوان ايراني !!وخاتمه القول گريز را باينجاميزدند كه بنيامين فرانكلينگفت انو شيروان پادشاه عادلي بوده بنده آنوقت اين اطناب در سخن را كه التباس بامدح نفس ميشود از فضل چوون ابوالفضلي بعيد ميدانستم .

والبتهخوانندگان ميدانند كه اين شخص امريكائي غير از آن بنيامين فرانكلين معروف معاصرواشنگتن است واين جز نويسنده بيش نبود .

 

مسافرتبحيفا

تذكره عبوذ بهفلسطين را گرفته اوائل پائيز باتفاق ابن اصدق وميرزاعبدالحسين آواره ((كه او نيزاز بهائيگري برگشت وسه جلد كتاب بنام كشف الحيل ،نوشت وماهيت بهائيگري ورهبران آنرا فاش ساخت .)) ويكنفر ديگر روانه قزوين شديم آواره بهمدان رفت و ما پس از چندروز ديگر برشت وگيلان رفتيم در رشت بخواهش وامر مرحوم ابتهاج الملك در خانه اومنزل كردم واين مرد يكي از بهائيان نيك فطرت وپاكدامن وصحيح العمل بود واز دير بازبا خاندان ما رابطه دوستي داشت اما زن وفرزندش مسلمان بودند وانها هم در مسلمانيپاك وبي آلايش ونجيب وعفيف تا روزي كه از رشت در همانجا بودم ودر منتهاي مهربانيوعين احترام خود وملازمانش از من پذيرائي كردند ومرحوم ابتهاج الملك از آن كسانيبود كه با ابن اصدق صفائي نداشت واو را ناقض ميدانست والواحي نيز بخط عبدالبهاء بهمن ارائه داد كه دلالت بر سستي ايمان ابن اصدق ميكرد .

به همراهي شيخ اسدالله بار فروشي ويك نفر جوان ديگر بي آنكه ابن اصدق را خبر دهيم به ا نزليروانهشديم ولي او دريافت وهمان روز يكي دو ساعت به غروب بما ملحق شد واين شيخ اسد اللهكه فعلاً به فاضل معروف است چنانكه شنيدم ولي ضمين صحتش نيستم خادم يكي از ساداتمازندراني بوده كه مسند ورياست روحاني داشته وبراي جلوه كار خود او را بطهرانميفرستد تا مقدماتي تحصيل كند وكمك كار وآلت دست او شود .شيخ اسدالله در طهران بابهائيان مانوس ورفته رفته محرم ميشود وبالاخره مبلغ ميگردد اگر چه كاملاً با مباديعلوم آشنا نيست ولي با هوش ومتانت است وامروزه از مبلغين درجه اول محسوب است واينهمان كسي است كه در چند سال قبل باتفاق يك نفر ديگر بعتبات ميروند وبجرم سوءقصدنسبت به آيه الله خراساني مرحوم متهم وگرفتار ميشوند .

پس از ورود بهببادكوبه وتجديد عهد مودت با دوستان در صدد تهيه وسائل حركت بباطوم بر آمديم ودرظرف دو يا سه روز كارها روبراه شده بگنجه رفتيم واز گنجه بتفليس واز تفليس بهباطوم ، باطوم بندر مهم گرجستان است وشهري است كه بسيار با صفا وگردشگاههاي خوبيدر كنار دريا دارد يك هفته بتفريح وتفرج در آنجا گذرانديم !پس از آن با كشتيفرانسوي عازم اسلامبول شديم وهشت روز در روي دريا بوديم وهر روز در ساحل يكي ازبنادر مهم لنگر مي انداخت وشهر مهمي كه ديديم عبارت بود از طرابوزان روز نهم بحدوداسلامبول رسيديم نخست از بغاز به سفر گذشتيم كه آنروزها هيبت بخود گرفته بود چهداخل واطراف آن پر از كشتيهاي جنگي تجارتي دول بود وهاي وهوي غريبي راه انداختهبودند متجاوز از يك ساعت كشتي در بغاز توقف كرد تا مامورين انگليس وفرانسهوايتاليا داخل شده به تفتيش حال مسافرين را كردند پس از آن كشتي داخل حوض شده متصلبكنار شهر گرديد ،پياده شديم وپس از ارائه اشياء در گمرك بمحله سر كجي آمده درمهمانخانه اسكشهر اطاق نمره پنج منزلگرفتيم قضا را در همان مهمانخانه سه نفر ازاحباب را يافتيم كه از حيفا مراجعت به اوطان خود ميكردند ،معلوم بود كه از ملاقاتايشان چه سرور وبهجتي به ما دست داد وچگونه محترمشان ميداشتيم .از خواص محبت وعشقيكي اين است كه آدمي به هر چه وهر كه تعلق بدوست دارد ،دوست بدارد .

همچو مجنون گاو سگيرا مينواخت پيش او ميبود ونزدش ميگداخت

بوالفضولي گفت ايمجنون خام اين چه شيداست اينكه ميآري مدام

گفت مجنون توهمهنقشي وتن اندرا بنگر تو ازچشمان من

كه اين طلسم بستهمولي است اين پاسبان كوچه ليلي است اين

اين سگ فرخ رخ كهفمن است بلكه او همدرد وهم لهف من است

همتش بين ودل وجانوشناخت كاو كجابگزيد ومنزلگاه ساخت

آن سگي كه گشت دركويش مقيم خاك پايش به زشيران عظيم

××××

پس از توقف يك هفتهدر اسلامبول 3نفر مسافر ديگر بما ملحق شد كه مجموعاًهفت نفر شديم ودوازده روز دراسلامبول با زحمت فوق الطاقهيكبار ديگر از دولت انگليس پس از ارائه جواز سفارتاجازه حركت تحصيل كرده با كشتي قارلسبا عازم حيفا شديم.

كشتي شبها حركتميكرد وهر صبحي در ساحل شهري لنگرمي انداختواگر چه چندين روز طول كشيد تا بحيفارسيديم ولي فرصت خوبي براي سياحت سواحل وبنادر وجزاير درياي روم داشتيم ،ازاسلامبول به كلي به ليداردانل آمديم واز مشاهده بناي مستحكم وحصار وباره آن تنگهتعجب كرديم ودر حدود آن بغاز گاهي آثار كشتيهاي عرق شده را از آب بيرون ميديديم ازداردانل به از ميرود از آنجا بجزيره رودس وبندر مرسين واز مرسين بجزيره قبرس پس ازآنكه به اسكندرون وطرابلس وبعضي بندرهاي ديگر آنگاه به بيروت رسيديمكشتي دو روز دربيروت توقف كرد ومجالي داد تا بتوانيم در شهر گردش مفصلي كرده باشيم !

در بيروت شنيدم كهميرزا محسن افنان داماد عبدالبهاءبا دو پسرهايش آنجا هستند ،لذا بمنزل فلاح كهآنروز سر دسته بهائيان وامروزوامروز سر حلقه معرضين از ايشان است رفتيمتا وسيلهملاقات فراهم آيد ، فلاح اخبارشان كرد پسرهاي افنان روحي وسهيل بديدن آمدند روحيآنوقت كمتر از بيست سال داشت وجميل تر از همه آن خاندان بود لباس فاخري به طرزاروپائي در بر كرده وموئي چند كه بر زنخ وعارض داشت از بيخ وبر روي آن گرد سفيديزده بود بنده را اين منظره در اول وحله خوش نيامد وبا خود گفتم كه اينها به قولخود ال الله اند بايد در جمع شئون زندگي ساده وبي الايش باشند ومفتون زيب وآرايشظاهري نگردند ،همان جمال الهي وكمال حقيقي ايشان را كافي است !باز ميانديشيدم كهنه آخر خوب وبد وحتي حلال وحرام را از اينها بايد اموخت در اين صورت قائده مانبايد عرف وعادت وافكار خودمان باشد بلكه اعمال واحوال اينها سر مشق ماست !باري پساز ساعتي باتفاق ايشان عازم خانةميرزا محسن افنان شديم بنده در طول راه در نفس خودآداب حضور و سئوال و جواب با افنان را تمرين ميكردم كه چون اينها به حقائق آدابآشنا هستند و سالهاي متمادي از محضر عالم بماكان و مايكون استفاده كرده و لابدتشبه باو جسته و آئينه او گشته اند ، چيزي نگويم كه خطا باشدو كاري نكنم كه باصواب وفق ندهد هنوز از كار ترتيب خطاب و رد جواب در نيامده بودم كه بدرب سراچةافنان رسيديم و داخل شديم ، ميرزا محسن از اندرون خانه بدر آمد و در بيروني بصدرصفه برنشست .

اين بنده با كمالدقت دو چشم خود را به پيكر و اندام و صورت او دوخته و گوشها را به حرفهاي او فراداده تا مگر نكتة ناديده و نا شنيده نماند ، ديدم پيرمردي است بتخمين شصت ساله باقامتي كوتاه و (( سري بيمو چو پشت طاس و طشت با لباس بلند عربي و فينة قرمز جبه اشاز برگهاي ممتاز خراسان بود دانستم كه از هداياي وارده است كه نصيب او شده با لحجةيزدي احوالپرسي كرد ، جواب شنيد مستفسر خبرهاي تازه شد چيزي قابل عرض نبود ، كمياز كسالت خود اظهار كرد باعث تاثر مستمعين گشت و خلاصه از اين قبيل سخنان به ميانآمد تا وقتي كه نظر به رعايت حال او برخاسته روانه شديم و دو روزي در بيروت گردشكرده شب دوم پس از اذان مغرب داخل كشتي گشتيم .

از بيروت تا حيفاشش ساعت بيشتر مسافت نيست شب از نيمه گذشت . كشتي براه افتاد حالت وجد و مسرتي بياندازه به من دست داد پيوسته با خود ميگفتم فردا هيكل حق ! را خواهم ديد بثمرهوجودم خواهم رسيد !كشف تام از علم براي من خواهد شد !پي در پي سجده شكر بجايميآردم وغزل زمزمه ميكردم ،رقصان وپاي كوبان تنها درسطهةبالاي كشتي .با آمالوآرزوي خود دست در آغوش بودم ودر عمر خود شبي را بدان خوشي نيافتهام چه در پايانشطلوع صبح سعادت حصول غايت مقصود من در دنيا وآخرت بود !!وخوب در نظر دارم اوقاتيرا كه در مدرسه تربيت بتدريس مشغول بودم وشب وروز در آرزوي تشريف بمحضر عبدالبهاءبسر ميبردم وقتي بدان نيت فالي از ديوان خواجه عرفان حافظ شيرازي رحمه الله عليهزدم اين غزل آمد :

حاشا كه من بموسمگل ترك ميكنم         من لاف عقل ميزنماين كاركي كنم

كو پيك صبح تا گلههاي شب فراق          با آن خجستهطالع و فرخنده پي كنم

از قيل قال مدرسهحالي دلم گرفت          يك چند نيزخدمت معشوق وميكنم

اين جان عاريت كهبحافظ سپرد دوست         روزي رخش ببينموتسليم وي كنم

اين غزل وهر شعريكه در خاطر داشتم وحكايت از عالم جذبه وعشق ميكرد در آن شب خواندم سپس بنزد رفقاآمده متفقاً بمناجات مشغول شديم وقرار شد كه تمام شب را در اين حال بسر بريمونخوابيم ،كل نوم علي المحب حرام عجباًللمحب كيف ينام .الحاصل من در آن بطن شب دركشاكش اين نشئات وغرق در اين لذات بودم تا شب از نيمه گذشت وجز از ظلمت محض درآفاق بحر ،چيزي مشهود نبود ((الم تر ان الليل بعدسدوله.عليه لا الصباح دليل ))كمي استراحت كرده وموقع طلوع فجر بر خاستموببالاي كشتي آمدم هوا كم كم روشن شد تا آنگاه كه از كرانه ودريا آفتاب چون طبقيزرين سر از زير آب بدر آورد پنداشتم كه بتبريك من بيرون ميايد !بسيار از آن منظرهحظ روحي بردم .كشتي با كمال سرعت در يا را ميشكافت وميرفت وبهجوم امواج اعتنائينداشت .

من با دوربين اطرافوجوانب را نظاره ميكردم تا از ساحل نشاني يابم در مقابل كوهي ديدم وطرف ذيگر منارهمرتفعي پرسيدم گفتند آن كوه كرمل است واين مناره مسجد عكاست ، پس از چند دقيقهكشتي حركت سريع خود را آهسته كرد وهمچنان ميرفت تا مقدار هزار قدم بساحل حيفامانده لنگر انداخت .كرجي بلنان گرداگرد كشتي را گرفتند ومسافرين را پائين آوردندوبر قايق سوار كرده در كنار دريا نزديك گمرك پياده كردند ،قضا راميرزا هادي افنانداماد عبدالبهاء آنجا بود اشياء ما را از گمرك گذرانده با كروسه به داخل شهرمانبرد ما به گمان اينكه بمسافر خانه ميرويم پس از چند دقيقه وارد يك باغ كوچكي شديمكه عمارت نسبتاًزيبائي بر يكطرف آن ساخته بودند ،بعد از ورود هنوز دوستاني كه درآنجا بودند درست نديده بوديم ومعانقه نكرده كه ناگهان از پله كان ميرزا هادي صدازد بسم الله بفرمائيد مسافرين جديد را احضار فرمودند دانستيم كه اينجا ((بيت مباركيعني خانه عبدالبهاءاست))!

تصويرعبدالبهاء در واهمةمن

اكثر بهائيان ((بهاءوعبذالبهاء را نديده بودند))واوصاف وشمائل واخلاق اورا بيششتر از زائرين ومبلغينشنيده واز آنجائيكه آدمي بهر كس كه از مطلوب او سخن گويد ميگرود وبالتبع او رادوست داشته با رغبت كلمات وي را بگوش ميگيرد بهائيان مخلص همين كه ميشنيدند شخصياز حيفا يا عكا آمده پيرامونش جمع ميشدند وفراوان نوازشش ميكردند لقمه چرب وشيرينشميدادند !وشهد وانگبين در كامش ميريختند با ديده حسرت بوي مي نگريستند .وگاهي ازشدت اشتياق ميگريستند .

كه تو روي يار ماراديده اي پس تو جان جان مارا ديد ه اي اوهم براي گرمي بازار وبگرفتن كار خود وجلبقلوب ساده دلان بهائي شروع به گفتن ميكرد وامور عجيبه وحكايات غريبه از آن ناحيهنقل مي نمود وبهاء وعبدالبهاء را بكرامات وخرق عادات ميستود ،از جمله ميگفت نميدانيد وجه مبارك چه اندازه گيراست كجا انسان ميتواند برخساره اش نگاه كند بلي((چشم از آفتاب خيره شود ،خيره گي چون فزود تيره شود ))بسا اشخاصي كه در منتهايبغض وعداوت بودند بمحض روبرو شدن منقلب وخاضع گشتند !.

من خود اگر بخواهمدر اين موضوع آنچه شنيده ام بگويم واقعاً200 صفحه كتابت لازم دارد فقط به ذكر دوحكايت كفايت ميكنم يكي از منسوبان ميگفت ((چون حضور جمال مبارك ((بهاء))مشرف شديمايشان با ما حرف ميزدند ولي رويشان بطرف دريچه بود گفتم براي چه گفت براي اينكه ماتاب مواجهه نداشتيم اگر آدمي را زهره شير بودي در مقابل چشمان مبارك ((زهرهاشبدريدي ودلخون شدي ))از ديگري شنيذم كه مي گفت ((آنچه بر خاطر انساني خطور ميكنداو ميداند وناگفته ميخواند ،چنانچه يكي از رجال مهم ايران بحضور عبدالبهاءمشرف شدومومن هم نبوددر خاطر گذراند اين مدعي اگر اگر اين چراغ را كه روي ميز است كتاب ميكردي مرا در حقانيت او شبه نمي ماندي .عبدالبهاء في الحال گفت ((اي فلان گرفتيم كهبقدرت الهي ما اين كتاب را چراغ كرديم چه فايده عايد تو خواهد شد ))آن مرد برفوربسجده افتاد خاضع ومصدق گرديد !.

در هر حال اين بندهدر اثر اين القائات منتظر زيارت چنين شخصي بودم واين تصورات را بطور قطع در شخصعبدالبهاء جمع ميدانستم وديگر فكر امكان وامتناع آنرا نميكردم .

 

ملاقاتعبدالبهاء

پس از اخبار ميرزاهادي ،حال ما دگرگون شد وهيجاني غريب در ما احداث گشت كه بزحمت نتوانستم از پله هابالا رفته در اطاق قرار گيرم ،پس از چند دقيقه عبدالبهاء وارد اطاق شد ميرزا هاديوشوقي افندي نيز از پي او آمدند عبدالبهاء بمحض ورود به اطاق گفت خوش آمديد ابناصدق نزديك شد تا دست وپائي ببوسد منعش نمود كه بجان تو نميشود !ما هم حساب كارخود را كرده پس از اذن جلوس نشستيم اما من قلبم بشدت ميزد وبي اختيار ميگريستموضمناً با كمال دقت نگران بعبدالبهاء بودم وحاضر تا مجذوب لقا شوم ديدم شخصش قامتينسبتاً كوتاه وشكمي بر آمده داردبامحاسن سفيد تنك وصورت پر چين وچشماني نزديك برنگآبي وگيسواني بلند ولي بيشتر از موها ريخته دستار سفيدي بر سر وجبه گشاد سياهي دربر دارد وبعكس هائي كه از شمائل او گرفته بودند وقبلاًديده بودم مانند نبود .

پس از ترحيت وتحيتواحوال پرسي شوقي افندي را فرمود كه ((براي حضرات چائي بياور شوقي افندي امتثالنمود دگر باره گفت :چائي بياور ميخواهيم خستگي حضرات را با چائي بيرون بياورم))بعد استفسار از اوضاع ايران واحوال احباب كرده پس از آن گفت ـحالاخسته ايد برويدقدري استراحت كنيد بعد خدمت شما ميرسيم ))اين بود ملاقات نخستين ما اما من هر چنددر ملامح وجه عبدالبهاء فطنت وذكاءديدم ولي چون آنچه را از قبل شنيده وقطع كردهبودم نديدم ،كمي افسرده شدم ومثلاينكه نميخواستم باور كنم عبدالبهاءاين كسست!..

از آنجابراهنمائيميرزا هاذي بمسافرخانه كوه كرمل آمديم ولي من سراپاغرق انديشه ام كه آيامبلغينوواصفين در وصف اين جمال طريق اغراق رفته ويا خود ما را بصر وبصيرت تباه بود هبالاخره با خود گفتم داني چيست چون ما عمري را در بعد وفراق روزگار بسر برده ايمالبته طاقت اينكه جلوه تام جمال را ببينيم نداريم اين بود كه با ماتفضل كرد !وگوشهچشمي بما نمود !تا منصعق ومدهوش نشويم !وانشاالله چون در ما خلق استعداد شود باكمال وجه تجلي خواهد فرمود !!.

در مسافر خانه كرملبا آقا محمد حسن خادم وحاجي ميرزا حيدر علي اصفهاني وملا ابو طالب بادكوبه كه ميگفتند متجاوز از صد وبيست سال دارد ديدن كرديم .بنده نسبت باين اشخاص كه از قدماياحبا بودند بي اندازه حرمت ميگذاشتم ودر حقيقت از ايشان توقع كرامت مي داشتم اينبود كه ملازمت حضور ايشان را غنيمت ميشمردم واز همان روز اول با ايشان طرح انسوالفت ريختم آنروز را ناهار در مسافرخانه نان وپنير وحلوا وهندوانه خورديم وپس ازكمي استراحت قبل از غروب پائين آمده در بيروني خانه عبدالبهاء جمع شديم يكساعت ازشب گذشته بود كه يك نفر از بالاي پله ها صلا در داد كه احبا را احضار فرمودندفوراً جنبش غريبي در همه پديد شد وبسرعت راه پله ها را گرفته يكديگر را پس وپيشكرده داخل اطاق شديم آنجا ديگر چون مطمئن شديم كه جا گرفته ايم در پائين نشستيمعبدالبهاء براي اينكه كسي سرپا نماند وهمه براي نشستن جائي داشته باشند پي در پيميگفت ((بالا بالا بترتيب بنشينيد تا جا براي سايرين هم باشد ))با اين همه آن چندنفري كه نجابت نشان داده از ديگران جلو نزده بودند بي كرسي مانده بناچار بر رويزمين در ميان مجلس نشستند .

آنگاه عبدالبهاء ازطرف دست راست در حالتيكه دو دستش را از نظر گذراند واز جميع احوال پرسي كرد بعد برجاي خود تكيه زده چشمان خود را بست وبفكر فرو رفت ! حاضرين هم تمام ساكت دست ادببر سينه نهاده چنانكه گوئي نفس ذي نفسي در اين اطاق نيست !عبدالبهاء پس از لمحه سربر آورد وگفت ((تائيد قوه غريبي است روح هر كار تائيدآن است وتائيد جميع شئون لازماست اوقاتي كه در بغداد بوديم من طفل بودم يك شاهزاده ايراني بود كه تيمور ميرزانام داشت پنجاه سال عمر خود را در شكار صرف كرده بود يكروز در كنار شط صيد مرغابيميكرد وآن مرغابي ها جنس مخصوصي بودند من هيچ جا از آنها نديدم جز چند سال پيش درطباير كنار دريا ،اينها متصل در حركتند زير آب ميروند وبيرون ميآيند ،تيمور ميرزايكي از آنها را نشانه گرفت چون تير خالي شدمرغابي زير آب رفته وقدري جلوتر سربيرون آورده بود خلاصه هر چه كرد نتوانست از آنها بزند من تفنگ را از دستش گرفتموجائي را هدف قرار دادم كه مرغابي سر از آب بيرون ميآورد يك تير بهمين مقياس خاليكردم يكي از مرغابيها را زدم دومي را نشانه گرفتم به محض اينكه مرغابي سر از آببيرون آورد هدف شد ،بهمين ترتيب همه مرغابيها را زدم شاهزاده متحير شد وپرسيدچطوراينها را زديد گفتم شما ديديد كه در روي آب ؟آنقدر مكث نميكنند تا تير بخورد،پسجائي را بايد نشانه قرار داد كه از آب سر بدر ميكنند من فهميده ام از كدام نقطهاست آنجا را هدف قرار دادم تيمور ميرزا رو بعقب كرده بنوكر خود گفت سبحان الله اينبابيها در هر كار مويدند !!پنجاه سال است كه من شكارچيم ولي نتوانستم يكي از اينهارا بزنم يك بچه بابي جميع اينها را زد ملاحظه كنيد كه تائيد چه ميكند ؟بعد بيكي اززائرين آباده كه مبلغي شاعر بود وشعر خوب نميگفت فرمود بخوان اوهم يك قصيده طويلياز خود خواند وهمهرا كسل كرد بعد از ختم مناجات گفت ((في امان الله ))يعني برخيزيدبرويد احباب هم برخاسته بيرون رفتند مجاورين بمنازل خود ومسافرين بمسافرخانه آمدهپس از صرف شام استراحت كرديم .

روز ديگر كه جمعهبود با جميع همراهان بحمام رفتيم ونزديك ظهر بيرون آمديم چون بدر خانه عبدالبهاءرسيديمديديم سوار شده براي اداي فريضةجمعه عازم مسجد است كرنش كرديم گفت ((مرحبااز شما پرسيدم گفتند حمام رفته ايد))بعد بطرف مسجد رفت چه از روز نخست كه بهاءوكسانش بعكا تبعيد شدند عموم رعايت مقتضيات حكمت را فرموده متظاهر باداب اسلامي ازقبيل نماز وروزه بودند بنابراين هر روز جمعه عبدالبهاء بمسجد ميرفت ودر صف جماعتاقتدا بامام سنت كرده بآداب طرقه حنفي كه مذهب اهل آن بلاد است نماز ميگزارد .

شب بعد وهمچنين هرشب بغير از شبهاي دوشنبه بآدابي كه گفتم بمحضر عبدالبهاء احضار ميشديم آنشب نيز ازتائيدات الهيه سخن راند وبمناسبت از علماي ايران نكوهش كرد تا رشته كلام باينجارسيد كه گفت :علماي سابق ايران مثل علماي حالا نبودنداينها عالم نيستند زنديقند سابق بر اين ،اين طور ها نبود علما خدا ترس ومتدينبودند واز اين جهت در قلوب مردم نفوذ داشتند ))بعد از آن حكايت ملاقاتمرحوم سيد محمد باقر مجتهد را در اصفهان با محمد شاه ذكر كرد بدين اجمال((فتحعليشاه هر وقت باصفهان ميرفت قبل از هر كاراز مرحوم سيد محمد باقر ديدن ميكردچون نوبت سلطنتبه محمد شاه رسيد وسفري باصفهان كرد نظر باينكه صوفي بود وبا اهلشريعت صفائي نداشت بديدار سيد محمدباقر نرفت پس از يك هفته سيد محمد باقر پيغامفرستاد كه من بديدن محمد شاه خواهم آمد )).

((محمد شاه وحاجيميرزا آقاسي ملتزمين ركاب را گفتند هر وقت كه سيد بدينجا آمد كسي اعتنائي بدو نكندقضا را مرحوم سيد باقر وقتي كه وارد عمارت سلطاني شد واطرافيانوملتزمين كبر سن ووقارش را ديدند در حالي كه بر الاغ سوار بود صفوف را بشكستند وبطرف سيد هجومآوردند وبدست بوسيش تبرك جستند وهنگامه برخاست چندانكه بعضي كه دستشان به آقا نميرسيد سم ودم الاغ را لمس ميكردند سيد نزديك عمارت از الاغ پياده شد واز ناتوانينتوانست از پله ها بالا برود محمد شاه وحاجي ميرزا آقاسي بزير آمدند وزير بغلش راگرفته ببالاخانه بردند سيد كوفته شده بود لذا لدي الورود بر روي كرسي نشست وجون يككرسي بيشتر در اطاق نگذاشته بودند كرسي ديگر براي محمد شاه آوردند ))بعد گفت ((اينجمله ناشي از اعتقاد وايمان او بود ))پس از آن از تقوي حجه الاسلام مرحوم ميرزايقمي بدين مضمون حكايتي نقل كرد ((ميرزا ابوالقاسم قمي معاصر فتح عليشاه بود درايام او وقتي دويست نفر از تركمانان را گرفته بطهران آوردند ،فتح علي شاه را گفتدست از خون بيچارگان باز دار چه گذشته از اينكه اينها را در جنگ اسير نكردهايداينان مسلمانواهل قبله ولا الا اله اند هر چند از اهل سنت وجماعتند وي در جوابمرقوم داشت ((اگر ضمانت بهشت را براي من ميكني من ازايشان دست بر ميدارم ))ميرزا در ذيل آن نوشت ((خداياتو شاهدي كه اين حقير بندگان تو بنده ديگر تو را بترك منكري دلالت ميكند او درازاي آن ضمانت بهشت را ميخواهد خدايا تو ميداني كه نميدانم فردا چه بر من خواهدگذشت در جنات نعيم مقيم خواهم بود ويا باليم جهيم گرفتار خواهم گشت پروردگارا ازخطئيات در گذر وتوفيق طاعت وعبادت ببخش ومغفرت ارزاني كن ))

من ميان گفت و گريهمي تنم خود بگويم يا بگريم چون كنم       گر بگويمفوت مي گردد بكاء ور بگريم چون كنم حمد وثنا

پس از اتمام سخنگفت اين دو شعر از مثنوي است با آنكه در آن ايام تعصب بدرجه بود كه كسي باشعارمولوي اشتهاد نتوانستي كرد معذالك ميرزا اعتناباين حرفها نداشت .سخن كه بدينجارسيد عبدالبهاء باز بدان شاعرك خواندن فرمود وباز مجلس همچنان با مناجات وكلمه فيامان الله بر هم خورد !.

ملاقاتخصوصي

روز سوم بتوسط شوقيافندي اجازه خواستم كه تنها شرفياب شوم تا امانات وعرايضي كه با خود دارم تقديمكنم .اذن صادر شد قبل از ظهر مرا خواستند رفتم اشيائي كه بعضي از دوستان پيشكشكرده بودند تسليم كردم با لطف پذيرفت وگفت زحمت كشيديد چون خواستم مكاتيب احبا رابدهم فرمود(( جميع را بر كاغذي خلاصه كن ووقت ديگر بده )) بعد از اوضاع ايران وبهائيان طهران سئوالاتي كرد ، با كمال ادب همه را جواب دادم جرا‏ً‌ت و شجاعتم ازروز اول خيلي زيادتر شده بود و ضمناً در وقت عرض جواب كه بهترين موقع بود با دقتتمام به چشم و روي عبد البهاء ديده دوختم تا ببينم ميشود نگاه كرد ؟ ديدم هيچاشكالي ندارد در هر صورت اين مفاوضه قريب به نيم ساعت طول كشيد و اگر چه من بالحسنو الوجدان ميديدم كه عبد البهاء در معني هر چه هست به ظاهر انساني بيش نيست و عقلهم ميگفت كه جزء اين نبايد باشد ولي وهم كار را خراب ميكرد و ميزان عقل را به خطامنسوب ميداشت .

و اينكه مشاهدهميشود كه در بعضي از احيان انسان با داشتن پاره اي معلومات و مشاهدات باز گرفتاراوهام است جهت اين است كه براي درك حقايق استخدام قوة عاقله نكرده و مقهور وهم شده.

و هر چند اهل وهمبه صورت آدميند ولي انسان بالقوه هستند و درك كليات ايشان را ميسر نيست و استفادهاز قواي عالية نفس نميكنند و آن خاصيت را متروك و مهمل دارند و اينك براي تذكر وآشنايي مبتديان به ذكر مقاله مختصر و ساده در خصوص نفس و قواي آن با تقديم معذرتاز اهل فضل و فضيلت ميپردازيم :

 

نفسو قواي آن

انسان را در باطناين هيكل محسوس جوهري است كه ذاتاً با ساير جواهر اجسام محسوسه مباين است و حكمابه وجود اين استدلال كردند به اين كه بواسطة اين گوهر تابناك بر جميع موجوداتجسمانيه برتري دارد زيرا كمالات نوعيه در نفس آن انواع بيش از نوع انسان ظهور دارددر اين صورت بايستي انسان نسبت به سايرين پست تر و اگر نه برابر و يا بالفرض تمايزاو از انواع چون مزييت بكي از آنها بر ديگري اشد همچون تفاوت الماس بر سنگ و حالآنكه چنين نيست و امتياز انسان بر ديگر انواع از اين قبيل كه بر شمرديم نباشد بلكهاسا ساً تفاوت مغاير نيست .

بالجمله آن گوهرپاك چنانكه ذاتاً متمايز از هر موجودي است ، فعلاً هم متغاير است اثري كه مختص بهاين جوهر است و هيچ يك از ساير جواهر با او شركت ندارند دو امر است اول تعقلمفاهيم كليه و ادراك حقايق اشياء دوم صدور ارادات عقليه صرفة مجرده از شوائب جزبملايمات يعني شهوت و دفع منافرات يعني غضب بدين تفصيل كه جوهر مخصوصه بانسان كهبزبان دين روح ودر اصطلاح حكماء نفس ناطقه اش گوئيم داراي دو قسم از ادراكست كلي وجزئي ، ادراك كلي بدون استعلنت از ادوات خارجيه براي نفس ناطقه بالذات حاصل است وادراك جزئي از طريق آ لات و قواء جسمانيه انجام پذير است از اينجا است كه حكماگفته (( النفس تدرك الكلبات بذاتها و الجزئيات بآ لاتها .))

انسان غير از قوائيكهمخصوص بخود اوست شئون نبات و حيوان را نيز در بر دارد .

اصول قواء نباتيهغاذيه ناميه و مولده است ، غاذيه چهر خاصيت دارد جاذبه ـ دافعه ـ ماسكه ـ هاضمهمولده داراي دو قوه است محصله و مفصله ؛ محصله آن است كه اجزاء غذا را براي قبولصورت ديگر مهيا مينمايند .

قوايحيواني : ده قوه بين انسان و حيوان مشترك است پنج در ظاهر و پنج درباطن اما پنج قوة ظاهر سمع و بصر و ذوق و لمس است و پنج باطن اول حس مشترك است كهمدرك صور محسوسه ميباشد دوم خيال كه حافظ صور محسوسه و حزينه دار حس مشتركست سوم وهم كه معاني جزئيه را درك ميكند چهارم حافظ كه مدركة جزئيه را حفظ مينمايد وهمچنانكه خيال خازن حس مشترك بود حافظ نيز خرينه دار وهم است پنجم مترصفه كهمدركات مخزونه را بيكديگر اتصال داده استخراج حكم مينمايد و چون بتوسط واهمهاستعمال شود متخيله و گر عاقله بكار برد مفكره اشنامند.

جدالعقل با وهم

بايد دانست كه تعقلمفاهيم كليه وادراك حقائق اشياء كه وقف حرم كبرياي نفس ناطقه است جز از راه فكرصواب صورت نبندد وفكر صواب مگر بدانستن علم ميزان دست ندهد واين جمله جز بمدد عقليعني قوه درك كليات صورت نگيرد پس آنرا كه معاني جزئيه از مشاهدهحقائق كلي بازداشته باساني خرق حجبات وممكن نشود ووصول ببارگاه تحقيق ميسر نگردد وچنانكه گفتيمقوه وهم مدرك معاني غير محسوسه است كه در محسوسات موجود ميباشد واحكام جزئي از آنصادر ميگردد بطوري كه ديده ميشود بواسطه ادراك معنئي گرگ در طلب گوسفند برميخيزدوگوسفند از گرگ ميگريزد واين قوه در عالم حيوان بسي نافع است چه علتي است حفظووقايه آنرا از آفات اما در انسان گاهي با عقل در ستيز وجدال است زيرا جسماني استومعترف نيست بانچه كه عقل اعتراف به آن دارد نبيني كه انسان در خانه كه مرده در آنگذاشته اند شبي بروز نتواند آورد بل ساعتي توقف نيارد كرد در صورتي كه بالحسنوالوجدان ميداند كه اين مرده در اين خانه حكم جمادي را بيش ندارد وفي المثل بمانندميز يا كرسي است كه در كناري افتاده معذالك چيست كه او را بيچاره ميكند تا تجربهوعقل را كنار گذارده باز از آن بهراسد وهم ملاحظه كنيد عوام با آنكه ميبينند نفوسيرا كه گرفتار مقتضيات عالم طبيعت وماده هستند وچون سائرين محتاج ومحكوم به عواملطبيعي ودچار سهو واشتباه معذالك متوهم ميشوند وآن را از مرتبه بشريت با لوهيت عروجميدهند شك نيست كه اين جمله در اثر تاثير وهم است ووهم در معتقدات بشر نفوذ شديديدارد ودر آن بساط بلكل عقل را بيچاره ميكند ،بعضي را عقيده چنين است كه وهم هماناست كه در لسان دين بشيطان تعبير شده !!

**************

 

رجوعبه موضوع

بطوريكه گفتيم هرشب در مجلس انس در محضر عبدالبهاء احتماع احبا بود و مسافرين هميشه و مجاورين گاهبگاه در آن مجلس شرف حضور مييافتند ، شبي ميرزا عزيز الله خان ورقا به عبدالبهاء(( قربانت گردم صبحي خوب مناجات ميكند )) در جواب فرموده بخواند تا بينم ، اينبنده كه آرزوي اين را از دير زماني ميداشتم جاني تازه يافتم و با نشاطي بي اندازهيك مناجات عربي خواندم قضا را خوش واقع شد و لحنم پسند افتاد ، شب ديگر امر بهخواندن كرد ، منجاتي خواندم پس از آن گفت يكي از غزلهاي جمال مبارك را بخوان اينغزل را خواندم كه مطلعش اين است :

ساقي ازلقا برقع برافكن از عذار تا بنوشم خمر باقي از جمال كردگار

وهمچنان هر شبگذشته از تلاوت مناجات غزلي نيز ميخواندم وچون همه اشعار بهاءرا از بر نداشتم،اجازه خواستم كه از غزللهاي سعدي وحافظ گاهي بخوانم شب سوم ويا چهارم خواندنم بودكه شروع بخواندن اشعار شعراي متقدمين كرده ونخستين بار اين غزل شيخ را بتمامهخواندم :

چشمت بدت دورايبديع شمايل ماه من وشمع جمع ومير قبايل

نام توميرفتوعاشقان بشنيدند هر دوبرقص آمدند سامع وقائل

عبدالبهاءراكه دروجود مايه اي از حالت جذبه بود !از خواندن من متاثر شده گفت ((خوب غزلي را انتخاب كردي واين يكي از بهترين اشعار سعديستاما من در كليات شيخ اين غزل را دوست دارم )).

آب حيات منست خاكسر كوي دوست          گردوجهان خرمياست ما وغم روي اوست

ولوله در شهر نيستجز شكن زلف يار         فتنه در آفاقنيست جز خم ابروي دوست

گر بكند لطف اوهندوي خويشم لقب         گوش من وتا بحشرحلقه گيسوي دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل        روز قيامت زنم خيمه بپهلويدوست

غزل را فقط تا همينشعر خواند وشعر اخير را سه مرتبه تكرار كرد بعد از آن از موسيقي و تاثير آن در نفسسخن به ميان آورده گفت ((ايامي كه ما در طهران بوديم حاجي علي اكبري بود تارزن وبسيار خوب ميزد )) و نيز اظهار داشت (( وقتي كه ما وارداسلامبول شديم در آن طرف جسر يك شب ما را نگاه داشتند و مستحفظان بر ما گماشتنديكي در سر پل ني ميزد به اندازه اي در من موثر آمد كه تا صبح نخوابيدم )) !!!

**************

 

گذاربعكا

بعد از اختتام جنگبين المللي نظر به اهميتي كه حيفا پيدا كرد عبدالبهاء اقامت در عكا را ترك گفتهحيفا را مركز دائرة كار خود قرار داد حيفا شهري است كه در دامنة كوه كرمل واقع استو متجاوز از دو فرسخ تا عكا فاصله دارد ولي چون بيت بها ء در عكا و مرقد او درخارج آن شهر است عبد البهاء بالكل از آنجا قطع علاقه نكرد و سالي چند دفعه و هردفعه يكي دو هفته در آنجا بسر ميبرد .

زوار بهائي كه بهحيفا وارد ميشدند در طول مدت اقامت دو يا سه سفر به زيارت قبر بها ميرفتند و مدفناو در جوار قصر بهجي يك ميل دورتر از شهر است قصر بهجي كه يكي از بناهاي عالي آنحدود است مدت نه سال اقامتگاه بها ء بوده و بعد از او زنان و فرزندانش به استثنايعبد البهاء و اهل بيتش در آنجا روزگار ميگذراندند و مادامي كه عبدالبهاء در قيدحيات بود با وجود خصومت وخلاف فيمابين در اين فكر نيفتاد كه برادران وزوجات پد روكسان خود را از آنجا بدر كند ولي بعد از او شوقي افندي افندي اقدام به اين كاركرد وباستعانت واستمداد مامورين دولت اينگليس عائله بها را كه متجاوز از چهل وپنجسال در آن قصر سكونت داشتند بيرون كرده آنجا را تصرف نمود .

در جنب قصر بهجي سهعمارت است كه بيك طرز ساخته شده در يكي از آنها كه كنار واقع گشته وتعلق بفروغيهخانم دختر بها داشت بها را مدفون ساختند وباسم ((روضه مباركه ))آنجا را مزار متبركوقبله بهائيان كردند !.

آداب زيارت آن مكانبدين گونه است :كه از باغچةبيرون عمارت گذشته وارد كفش كني ميشوند كه در انتهايحياط مقبره است در آنجا كفشها را از پا بيرون آورده وارد مدخل ميكردند وآستانه آنجارا كه از رخام است بوسيده با حالت ادب وسكوت تا نزديك حجره اي كه مرقد بهاء ستميروند بي آنكه داخل آن شوند آستانه در را سجدگاه خود قرار داده بر ميخيزندوبعدبطوريكه پشتشان بطرف آن خانه واقع نشود بپائين آن محوطه ميايند وهمچنان ايستادهيكي زيارت نامه ميخواند وسايرين گوش ميدهند وگاهي نيز همانجا چند دقيقه نشستهمشغول ذكر ومناجات ميشوند سپس چنانكه درون شده اند بيرون ميروند !!يك هفته بعد ازورود مان عبدالبهاء امر كرد ((بروضه مباركه ))برويم از حيفا تا عكا را با كروسهرفته ناهار را در بيت بها شكستيم وخانه مخصوص وي را با اثاثيه اش زيارت كرديم كهاز آن جمله بود دو كرسي بشكل سرير كه بها بر روي آن مينشسته وآنها را براي اينكهمحفوظ ومحترم بماند هر يك را در صندوق بزرگ جاي داده بودند در آنها را باز كردهكرسي ها را بوسيدم ولمس كرديم !.

بعد از ظهر از عكابباغ رضوان رفتيم در آنجا نيز بزيارت بيت بها نائل شديم ونيز تختي را كه براي اودر وسط باغ در كنار نهر در زير درخت توت نصب كرده بودند ديديم وهم ديديم كهنشستگاه او را بدورادور ميل ظريف آهني كشيده بودند وسطحش را گلدان گذاشته تا كسيبنشستن جسارت نكند !!

از باغ رضوان يكسربطرف قصر بهجي رفتم نزديك قصر ميرزا هادي گفت ((صبحي يك مناجات بخوان ))مناجاتمختصري خواندم پس از اتمام گفت(( ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند و شخصي رااز دور نشان داده گفت ميرزا محمد علي است (( برادر عبدالبهاء)) الان از نزد ما ردميشود )) من چون خيلي ميل داشتم كه هيئت او را ببينم چه از كراهت منظر و رخسار اواز بهائيان ثابت چيزها شنيده بودم به دقت متوجه او شدم ديدم پيرمردي است قوي بنيهبا قامتي نسبتاً كوتاه و چهرة تقريباً گشاده و محاسن مشگين و گيسوان بلند كه براطراف شانه هايش ريخته جبه سرمه در بر و دستار سفيد كوچكي بر سر دارد ، عصايآبنوسي بدست گرفته بدون اينكه اعتنائي به جمعيت ما كند بنگاه خفيفي از زير چشماكتفا كرده با وقار و تاني براه خود رفت و بر سر هم بي شباهت به عبد البهاء نبوددانستم معايبي كه در خلقت براي آن ذكر ميكنند و محاسني را كه به اين منسوب ميدارنداز چه رو است با خود گفتم آري ديدة حب و بغض عيب و هنر نبيند ولي في الفوراستغفاري كرده گفتم چون مخالفت با طريقة ماست اگر سراپا حسن هم باشد اقبح ناس استو ايمان به ما اجازه نميدهد كه او را خوب بدانيم ولو اينكه نكويش بينم !!!

**************

 

بالجمله به مسافر خانةبهجي رسيديم و دست و رويي شسته آهنگ زيارت كرديم و شبي در جوار روضه بسر بردهفردايش به عكا و حيفا برگشتيم قبل از حركت از باغچة روضه مقداري گل ياس جمع كردهبا خود به حيفا براي عبد البهاء بردم چون شنيده بودم عطر گل ياس را خوش دارم سهساعت از نيم روز گذشته بود به حضور رفتم و عرض كردم به دستور مبارك نخست بالنيابهاز طرف سركار آقا (( اسمي بود كه عموم اهل بها ء عبد البهاء را در حضور و غياب بهآن ميخواندند )) زيرت كردم و بعد از قبل عموم احبا و اين گلها را نيز از آن روضةرشك جنان به ارمغان آورده اند و اكنون ميخواهم از طرف عموم دوستان ايراني پايمبارك را ببوسم اين بگفتم و سر بر قدمش نهادم و تا خواست مرا منع كند من كار خودرا كرده از جاي بر خواسته بودم لذا فرمود : بيا تا من هم روي تو را از طرف احبايايران ببوسم ، اين اظهار مرحمت كه در نظر اهل بهاء عنايت فوق التصور بود بر اهميتمن افزود و مرا مغبوط رفقا كرد !!!

**************

 

بيانحال مسافرين

قبل از ورود ما بهحيفا دسته اي از بهائيان آباده براي زيارت آمده و دو هفته هم با ما در مسافرخانهبو دند در اين مدت كه در مسافرخانة كرمل منزل داشتيم هر روز صبح با ساير مسافرين((به مقام اعلي)) مقبرة سيد باب (( به زعم اهل بها ء)) ميرفتيم .

پس از خواندنزيارتنامه و اداي مراسم تقبيل ، عتبه روي خود را به طرف عكاء‌و روضه كرده نمازميگزارديم هفتهاي يك روز هم در بعد از ظهر هاي يكشنبه در بالاي كوه كرمل در خانةجنب مقبرة باب عبد البهاء و همة احباب از مسافر و مجاور نيز جمع ميشدند و به صرفچاي و خواندن مناجات مشغول ميگشتند و قبل از اختتام مجلس مجتمعاً به زيارت قبر بابميرفتند بدين ترتيب : نخست عبد البهاء صدا ميزد (( آقا عباس در زيارت را باز كن ))او هم باز ميكرد بعد عبد البهاء گلاب پاشي (( و بعضي اوقات شيشة عطر )) بدست گرفتهنزديك در حجره اي كه راه به مقبره داشت مي ايستاد و احباب را يك به يك گلاب ميزدآنها هم كفشها را از پا در آورده با كمال سكوت و آرامش آستانه را بوسيده داخلميشدند و مقابل خانه اي كه ميگويند جسد سيد در آنجا مدفون است مي ايستادم بعد ازهمه عبد البهاء داخل ميشد و پشت سر همه مي ايستاد پس با صداي خفيف ميگفت (( بخوان)) در ابتدا شوقي افندي و اواخر اين بنده زيارتنامه را ميخوانديم پس از اتمامزيارتنامه عبد البهاء همچنان ايستاده در را ميبوسيد و ميرفت احباب هم در و ديوار وپرده و آستانه را بوسيده به دنبال او ميرفتند .

اما آقا عباسعباسقلي خادم مقبره باب بود كه عبدالبهاء كلمه قلي از اسمش حذف كرده وبعد از آنكهبهائي شد تمام دارائي ونقدينه خود را داد واراضي اطراف مرقد سيد را خريد وسرائيبراي خود وخانه در آن براي عبدالبها ساخت ولي بعد از عبدالبهاء كدورتي از شوقي دردل گرفت تا آنجا كه كليدهاي مدفن باب را از او گرفتند وچنانش كردند كه مجبور شدبراي حفظ اموال خود دباره اظهار انقياد بشوقي كند !.

هر دسته از زوار كهمرخص ميشدند قبلاً بايد زيارت وداعي ذر روضة مباركه بكنند چون آباده ئيها رخصترجوع يافتند براي زيارت بهجي شتافتند و نظر باينكه عكا و بهجي مركز كار واقامتمحمد علي افندي و پيروان او بود عبدالبهاء براي اينكه از اتباع خودش كسيبدانها نزديكي نكند تا فريفته آنها نشود گذشته از اينكه ايشان را توصيه ميكرد كهدر عكا با كسي ملاقات نكنند يكي دو نفر از كسان خود را نيز با ايشان ميفرستاد تاكاملاً مواظب آنها باشند .

لذا در اين سفرشوقي افندي و يكي دو نفر ديگر را فرستاد مسافرين چون به بهجي رسيدند و از كارزيارت فارغ شدند در اطاقهايي كه جنب قصر و منزل محمد علي افندي بود منزل گزيدند وبه خواندن اشعار و مناجات پرداختند در اين وقت شوقي افندي بديشان اشاره كرد كهقصائد و جديه بخوانيد و مقصودش از قصائد و جديه اشعاري بود كه در مدح عبد البهاء وهجاي مخالفان اوست .

يكي از آنان شروعبه خواندن اشعاري كرد كه ترجيعانش را هماهنگ به صداي بلند با يكديگر از روي شوق وشور ميخواندند چون اصل آن اشعار بسيار سست و مطالبش نادرست و ذم بندگان خداست ازذكرش صرفنظر كرده براي نمونه يك بندش را ميگويم (( و الله ز يك فرج غرازيل غبيترشد ناقص اكبر خرسند به اين شد كه رئيس البهاء شد هي هي چه بجا شد )) !

جملة اخير را همهبا هم دو مرتبه ميخواندند و مقصود از ناقص اكبر محمد علي افندي است اين اشعار راكه با آن طرز مخصوص در مقابل خانة او ميخواندند البته معلوم است در خود محمد عليافندي و زن و فرزندش و كسانش كه به گوش خويش اين سخنان نا سزا را ميشنيدند چهتاثيري داشت و بر آنان چه ميگذشت . ولي ما را چنان تعصب فرا گرفته بود كه در حسن وقبح اين قبيل اعمال نظري نداشتيم و اين جمله را مبدل بر خلوص و شدت ايمان خوددانسته رافتورحمت در حق آنان را جايز نميشمرديم !.زوار آباده چون بحيفا مراجعتكردند مصمم حركت گشتند وحسب المعمول براي زيارت عكس بها روز قبل از حركت خواندهشدند اينجا نيز بنده از موقع استفاده كرده خود را داخل آنها نمودم عكسها را درحجره بهائيه خانم ،خواهر عبدالبهاء جاي داده بودند بيرون اطاق در غلام گردشي ميرزاهادي با حالت ادب ايستاده گلاب ميداد وارد آن خانه شده اول آستانه را بوسيديم ،بعددر ميان حجره سجده اي كرده پس آنگاه نزديك بصدر اطاق شديم كه عكسها را در آنجا جايداده بودند اگر چه بعضي از همراهان را رعب ووهم چنان گرفته بود كه ان عكسها رابدرستي نتوانستند ديد ولي بنده چون در تحقيق وتجسس زياد مرعوب نميشدم بخلاف سايررفقا بدقت آنها را نگاه كردم .

ديدم چهار صورتنقاشي ويك قطعه عكس است نقاشي ها يكي از آنها سيد بابيستكه در زير آن مرقوم بود((عمل كمترين آقا بالا در بلدةارومي سنه 1266))ديگر نقاشي هيئت بهاءالله در سرحمام وهم رسم او با لباس درويشي ويكيهم با فينه قرمز بغدادي ودستار راه براه سياهبدور آن اين سه قطعه كار يك نقاش وبا قلم آب ورنگ (بسيار كوچك) ساخته شده وشبيهاست به نقاشي هاي پشت قلمدان پنج رسم (فتو غرافي بهاءالله )بود كه كاملاً حكايت ازقيافه او ميكرد .

مسافرين كه واردحيفا ميشدند 9 يا 19 روز بيشتر رخصت توقف در آنجا را نداشتند واين ايام قليل برايدرك حقائق وفهم مسائل كفايت نمي كرد !خاصه كه چند روز از اين مدت در عكا بسرميبردند وهم بامورات شخصي خود ميرسيدند وچون مقصر اصلي ايشان از اين مسافرت جزتشرف بحضور عبدالبهاءوزيارت ((روضه ))((مقام اعلي ))چيز ديگر نبود زائرين بهميناندازه قناعت ميكردند والبته صلاح هم جز اين نبود زيرا كثرت توهم وانس زياد رعبايشان را ميبرد وپرده وهمشان را ميدرد وچيزهائي ميديدند واموري ميشنيدند كه بالمالباعث سستي ايمانشان گشته نفس مدعي را چون خود بشري ميشمردند .
وضمناًگاهي در بين مسافرين اهل درايت پيدا ميشدند كه در طي همان مدت كم دركجزئياتي از مطالب كرده آشنائي با كليات پيدا ميكردند وبمدد عقل بوئي از حقيقتبمشامشان ميرسيدوالبته اينان نيز چون در مراتب مختلفه واقف بودند بر طبق عقولوانظار مدركاتشان متفاوت بود .

 

بيانيدر عقل

عقل كلمه ايست مقولبتشكيك يعني اطلاعات ومعاني متعدده دارد در حكمت متعاليه چنين تعبير كنند كه جوهرمجرديست كه در صدور افعال محتاج بالات وقوانيست .وعرفا گويند نوريست روحاني كهبواسطه آن نفس دريافت ميكند آنچه را كه بحواس ادراك نميشود .اما آن معني كه دراينجا مقصود ماست قوه درك كليات است وهم جودت فكر واستنبات منافع شخصي در امورمادي ومعنوي وتشخيص خطا از صواب واستعداد قبول علوم نظريه وتدبير صناعات فكريهوامثالها.

وببايد دانست كهنفس انساني را دو عقل است عملي ونظري چه نفس را نظراً وعملاًمراتبي است كه بتدريجآنرا طي مينمايد ودر هريك در آن مراتب تبعيني مخصوص وباسمي موسوم ميگردد.

در قوه نظريه نفسرا چهار مرتبه است اول استعداد معقولات اوليه كه بعقل هيولاني موسوم است دوماستعداد كسب نظريات كعقوله از معقولات اوليه چه از طريق فكر چه از راه حدس واين راعقل بالملكه گويند سوم استعداد استحضار بر نظريات مكتسبه هر وقت كه اراده كند واينعقل بالفعل است چهارم مرتبه انعدام قوه واستعداد واستحضار بر علوم مكتسبه بحالتمشاهده واين را عقل مستفاد نامند بعبارت اخري عقل نظري انسان يا در رتبه فعليتصرفه است يا در مرتبه استعداد ،استعداد هم يا قريب است يا متوسط ويا بعيد اول راعقل مستفاد دوم را عقل بالفعل سوم را عقل بالملكه چهارم را عقل هيولاني گويند .

اما مراتب انسان درقوه عمليه نيز چهار است اول تهذيب ظاهر بوسيله استعمال قوانين دينيه ونواميس الهيهواين را تجليه گويند دوم تزكيةباطن از اخلاق رذليه واين را تخليه نامند سوم آرايشنفس بفضائل وكمالاتي كه زيبنده حقيقت وجود انسانيست واين را تخليه خوانند چهارموصول بمقامي كه وجود شخصي مستهلك در انوار وجود منبسط حقيقي گردد واين مرتبه رافنا دانند ((زبس بستم خيال تو گشتم پاي تا سر من توآمد رفته رفته رفت من آهستهآهسته))غرض از بسط مقال تعريف وتقسيم عقل بوجه ايجاز بود واينكه در اكناه حقائقوفهم مسائل محتاج بكمك عقلم وبواسطه نور عقل تميز بين الوان حقيقت ومجاز ميدهيم .

**************

باري اين بنده پساز كشش وكوشش بسيار ومجاهده با نفس عقيده ام اين شد كه بهاءالله يكنفر معلم اخلاقيومصلح جاممعه بشر بوده وعبدالبهاء يگانه مروج مبادي وتعاليم اوست كه خود نيز آراءوافكار خلاصه دارد وقضا را چند دفعه همين معني را از عبدالبهاء شنيدم يكدفعه درموقعي بعضي از مطلعين شرقي واروپائيان از ايشان سوال كردند كه شما بهاءالله را چهميدانيددر جواب گفت(( ما بهاءالله را اول مربي عالم انساني ميدانيم ))ونيز اوقاتيكه شوقي افندي باروپا رفته بود در ضمن لوحي كه اصل آن بخط اين بنده است عبدالبهااورا فرمود كه پرفسور برون مستشرق اينگليسي وقت ملاقات سخن از امر بهائي بمياننياورد وهر كه بپرسد شما بها الله را چه ميدانيد جواب گويند اول معلم اخلاق ميدانيم؟.با داشتن اين عقيده يك سلسله از اشكالات من حل شد وبر اساس اين قول توانستم بناياعتقادي بگذارم وباخود گفتم بلي اينان براي تزكيه نفس وتصفيه اخلاق بشر آمده اندبايد از ايشان متوقع بود آنچه مربوط بفن اخلاق است وبايد ديد چه راه عملي براياقوام وملل آورده اند وچگونه خلق را از رذائل بفضائل سوق ميدهند وخلاصه تا بحال چهكرده اند !!

 

توقفدر حيفا

اوقاتي را كه ازبادكوبه ميگذشتم يكي از بهائيان آنجا از من خواهش كرد كه براي او از عبدالبهاء اذنبخواهم تا بحيفا برود وبخرج خود يكطرف مقبره سيد باب را كه تا آنوقت ساخته نشدهبود بسازد من در موقع مناسبي ملتمس او را بعرض عبدالبهاء رساندم وي در جواب فرمود((براي او بنويس چنانكه طي اين سفر مورث زحمت ومشقت نباشد بيائيد ))بنده با دقتتمام اين بيان محمل را ضمن مكتوبي مفصل براي آن مرد نوشتم وبراي اينكه از نظرعبدالبهاء هم گذشته باشد بتوسط ميرزا هادي آن ورقه را فرستادم تا عبدالبهاءباتوقيعي آن مكتوب را مزين كرده باشد عبدالبهاء در آن نوشته بدقت نگريست وخط وانشايمرا بپسنديد وآنرا امضاء كرده مسترد داشت ،ميرزا هاديون آن ورقه را به من باز دادگفت ((صبحي بشارت دهم تو را كه نوشته تو از هر جهت مطبوع طبع مبارك گرديد ))وخلاصههمان سبب شد كه چون از عبدالبهاء در خواست توقف والتزام خدمتي در حيفا كردم باكمال گشاده روئي ومهر پذيرفت اما نميدانستم چه شغلي بمن محول ميشود وچه مهمي رابايد انجام دهم .

**************

عبدالبهاءاصراريداشت كه در شئون مخصوصه بهاءالله تشبه بجويد وحفظ مراتب او را در اين حدود بكند،اين بود كه از طريق ادب خصوصيات بهاء را تقليد نمينمود همين طور چون بها كاتبداشت عبدالبهاءنخواست در اين شان هم با بهاء همراه شود لذا مدتها زحمت كتابت الواحرا بنفسه متحمل ميشد تا از كثرت تحرير خستگي در انگشتان او پديد آمد لذا اهل حرمومقربان درگاه خواهش كردند كه عبدالبهاءدر نگارش الواح كمكي براي خود اتحاذ كندوبيش از اين متحمل زحمت تحرير نشود (جز در موقع ضرورت )اين بود كه عبدالبهاء هرچند گاه كاتبي از براي خود تعيين ميكرد تا قرعه فال بنام من ديوانه زدند ))

 

طائفينحول

جماعتي از احباب راكه در حيفا روزگار ميگذراندند مجاورين وآن دسته كه ملازم حضرت ومواظب خدمت بهاءوعبدالبهاء بودند طائفين حول ميگفتند بعد از آنكه عبدالبهاء اين بنده را شغل كتابتتفويض كرد يكي از طاوفين حول كه مردي بي آلايش وساده وطرف توجه عبدالبهاء واهل حرمبود وبعد از در گذشتن او نظر بجهات وملاحظاتي گلوي خود را بريد (ولي نه كاملاًچنانكه بعداً معالجه شد ويكي دو سال هم زنده بود تا مرد )مرا زياد ديدن ميكردومحرمانه سخنها ميگفت از جمله در ابتداي توقفم ميگفت اي صبحي كاش اينجا نميمانديواين ايمان پاكيزه را چنانكه آوردي با خود ميبردي حال كه اينجا ماندني شدي ناچارمبعضي مطالب را به تو گوشزد كنم تا بعدها اسباب تزلزل ايمان تو نگردد بدان اينجماعت كه در اينجايند چه آنانكه مجاورند وچه آنهائي كه طائف حولند حتي منتسبينعبدالبهاء چون من وتو يك بشرعاجزي بيش نيستند ،باعتقاد من آنها كه دورترندايمانشان بهتر واعتقادشان پاكتر است تو بايد بداني هر چند جمعي در اينجا بحقمنسوبند ولي اين نسبت نسبت ظاهري است تو فريب اين انتساب را مخور وبيقين مبين بدانكه در اين جمعيت جز عبدالبهاء وحضرت خانم ((همشيره عبدالبهاء ))كه از هر جهت ممتازاز سائرين هستند ديگران مردماني هستند وكيد دام گستر وحقه باز بي دين لامذهب ومنالباب الي المحراب خرابند .سر توحيد همين است كه بداني براي حق در هيچ عالمي ازعوالم شريك نيست بايد باو ناظر بود ودانست كه حق با كسي نسبت ندارد آنگاه شروعببيان شواهد وامثله كرد وچندان در گوش من از اين سخنان فرو خواند كه بيش از آنطاقت گفتنش نماند گاهي كه من اين كلمات را ميشنيدم بحيرت فرو ميرفتم وبا خودميگفتم اي عجب اينجا چه خبر است اگر واقعاً چنين است واي بر من كه ميخواهم مدتي دراينجا با اينان انيس باغ وبستان وجليس حجره وشبستان باشم وخلاصهمن نيز اضهار سرورياز فهم اين مطالب كرده گفتم آري چنين است كه گفتي اگر جز اين بود حقيقت توحيد ظاهرنگشتي وآيه مباركه لا انساب بينهم مصداق نيافتي منسوب حقيقي حق آن كسانند كه حكايتاز خلق وخوي او كنند چنانكه بزرگان گفته اند ((اذا طابق حسن الاخلاق شرف الاعراقالنسبه حقيقي الولد سرابيه والاالنسبه مجازي انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح))دركل ادوار چنين بوده ابو لهب با قرابت قربيه چون بعد معنوي داشت محروم شد وسلمانفارسي از مسافت بعيده چون قرب حقيقي يافت محرم شد .

آن خليفه زادگاهمقبلش زاده اند از عنصر جان ودلش

گر ز بغداد وهري يااز ريند بي مزاج آب وكل نسل وبند

وشرحي عارفانه دراينخصوص دادم در نتيجه با هم دوست شديم واكثر شبها در حجره او كه در زير بيتعبدالبهاء واقع بود نشسته صحبت ميكرديم وباسم بيان حقيقت بساط غيبت ميگسترديم !

وچون او از ديرزماني محل اعتماد بوده ودر اندرون تردد داشته وبر جزئي وكلي مسائل اطلاع وافي داشتمرا نيز در مواقع خود از مجاري امور بيخبر نمي گذاشت .بالجمله عبدالبها بشرحي كهاجمالاًبدان اشاره كردم بقول خود كياست ودرستكاري مرا پسنديد وصراحه گفت چون در تولياقتي سراغ داشتم تو را كاتب آثار ومحرم اسرار خويش كردم !

كتابوحي

ميرزاآقاجان كاشي

در ايام سيد باب،سيد حسين يزدي كه يكي از پيروان او وهميشه ملازمت خدمت سيد را داشت كاتب الواحوكلمات بود تا آنگاه كه باب را بمقتل آوردند سيد حسين از او تبري جست واز چنگالمرگ جست .

اما كاتب وحي درايام بهاء ميرزا آقا جان واصلاًاز بابيان كاشان بود در جواني ببغداد رفت ودر سلكخدام بهاء منتظم گشت وپس از فوت آقا محمد جواد خادم خدمات حضوري بهاءوبالاخرهكتابت وحي باو واگذار شد وهمچنان در كمال دقت واز روي صميميت مواظبت در خدمت ميكردتا قبل از در گذشتن بهاءبواسطه كدورتي كه از او دردل گرفت محبت وايمان خود را بوياز دست داد.

مقدمه بعرض ميرسانمكه تشكيل اندرون وبيرون واوضاع واحوال بها حكايتي كوچك با مختصري تغيير از دربارسلاطين قاجار بود .مثلا بهاالله سه يا چهار حرم داشت ،يكي نوابه خانم مادر عبدالبهاوسلطانخانم (كه بعدها بهائيه خانم شدو ورقه عليا لقب گرفت )وميرزا مهدي غصن اطهر ،دومخانم باجي مادر محمد علي افندي وميرزا ضياءالله ميرزا بديع الله وصمديه خانم سومگوهر خانم مادر فروغيه خانم ،چهارم جماليه برادر زاده آقا محمد حسن خادم مسافرخانه كه ميگويند وجاهت وجمالي بكمال داشته در بين اين زنان محترمه از همه والدهمحمد علي افندي بود كه بهاالله اورا مهد عليا لقب داد !.

امور خارجي بهاءبحسن تدبير وكفايت عبدالبهاءعباس افندي اداره ميشد كه غصن اعظم لقب داشت وامورداخلي بر عهده محمد علي افندي غصن اكبر بود وزير وظهير در كليات امور ميرزا آقاجانكاشي بود كه لقب خادم الله وعبد حاضر لدي العرش !گرفت ،خود بهاء انس والفت با كسينداشت وكمتر اشخاص را در عمارت بهجي قصر ميناميدند ودر جنب آن اصطبل مفصلي بود كهمتجاوز از سيزده اسب وماديانهاي قيمتي در آن بسته بودند وگاهي كه بها اراده گردشميكرد سوار ميشد وبرسم قديم ايران دو نفر از پسرهاي كوچكش جلو وبعد از كمي فاصلهخودش وپشت سرش طائفين وساير اصحابي كه از خود اسب سواري داشتند بحركت ميامدند .
آداب تشريف حضور بها خلع نعلين وتقبيل آستانه وكرنش بود وخود در صدر خانه يا برروي سر پر مينشست ويا بر ناز بالش تكيه ميزد وشرفياب را چند دقيقه اجازه جلوسميداد وپس از تفقد واحوالپرسي واظهار عنايت مرخصش ميكرد .!

خطابانش باحباب ،ايبنده من اي پسر كنيز من ! وبياناتش ما چنين گفتيم !واينطور فرموديم بود چنانكه درلوح احمد فارسي گويد :

كلماتحكمتم را از لسان ظهور قبلم شنو كه بپسر مريم فرمودم ))ومقصوداز پسر مريمحضرت عيسي پيغمبر است .

اضافات بشخص او رابا مضاف اليه مبارك ذكر ميكردند چون سرير مبارك،لباس مبارك وامثاله ،خودرا مظهريفعل ما يشاءويحكم ما يريد ميدانست ونيز ميگفت ((انياريد اكون وحده محبوب العالمين))

وبرهمين منوال سايراحوال را قياس كنيد اما عبدالبهاءرفتارش بعكس اين بود ،زندگي بسادگي وبساطت ميكرديك زن بيشتر نداشت وخيلي با مردم مانوس بود وبا گشايش وجه وسعه صدر با همه آميزشميكرد وجز با پيروانمحمد علي افندي وازليان ومخالفان خود با عموم طبقات خلق بمحبتوحسن سلوك رفتار نمود .

اما ميرزا آقا جانكه محرم حرم ومقاليد امور بدست او بود بنا برگفته عبدالبهاءبا والده محمد عليافندي صفائي نداشت از اين رو با او بضديت رفتار ميكردند . از عبدالبهاء دو مرتبهگزارش ميرزا آقاجان را مشروح ومفصل شنيدم يكي در مجلسي كه با يكديگر بزيارت اهلقبور رفته بوديم عبدالبهاءدر آنجا قبري را نشان داده گفت ((اينمرقد خادم الله است من به او خيلي محبت نمودم در بغداد وقتي بمرض حصبه گرفتار شداز او پرستاري كردم حتي شبي تا صبح او را باد ميزدم وچون جمال مبارك از او رنجيدندشفاعتش كردم وبعد از فوتش قبر او را هم ساختم ولي چيزي بر روي قبر ننوشتم بعد شروعبشرح مخالفت او كرد كه در اواخر ايام جمال مبارك دو دسته بر ضد ميرزا آقا جان رابمزرعه (يك فرسخدور از بهجي )برده در آتش بسوزند .

صبحي گويد اين سخنعبدالبهاءرا خلاف نشمريد وگزاف ندانيد در حقيقت چنان بود كه گفت چه نظائر آن درعكا از قوه اهل بها بفعل رسيده بود ،چنانكه يكي دوسال بعد از ورود بعكا چند نفراهل بهاء متفق شده هفت نفر از مخالفين خود را به اشد عقوبت در ميان روز در خانهنزديك به اداره حكومت بقتل رسانيدند حتي يكي را قبلاً در انتهاي دكان نجاريئي خفهكرده در همان جا در كنار ديوار دكان ، رويش را با كاهگل پوشاندند بعد از چندي جسدشباد آورد وكاهگلي كه بر روي آن كشيده بودند شكاف برداشته دكان ونمام بازار راعفونت فرا گرفت ناچار از طرف حكومت در مقام تجسس وتفتيش بر آمدند تا آن جسد راآنجا پيدا كردند وچون صاحب دكان را به استنطاق كشيدند جواب گفته بود اين مرد دردكان ما بهمرض وبا درگذشت ما براي اينكه اين قضيه در شهر شهرتي پيدا نكند وباعثرعب وهراس مردم نشود بدين شكل مستورش داشتيم وشرح قضيهقتل آنان را پرفسور براوندريكي از كتابهاي خود از قول يكي از بهائيان نقل وترجمه كرده است .

باري بر سر سخن خودباز آئيم عبدالبهاء گفت ((من مانع شدم كه بميرزا آقاجان آسيبي برسد تا آنكه والدهميرزا محمد علي روزي بمن گفت آقا ميرزا آقا جان در حضور مبارك جسارت غريبي نمودوعرض كرد اگر حضرت اعلي سيد باب به جاي من بودي طاقت تحمل حركات سوءاهل حرم رانداشتي ، من چون اين را شنيدم از قصر به شهر آمدم وميرزا آقا جان را خواسته گفتمكار به جائي رسيده كه حضور مبارك جسارت ميكني آنگاه يكي دو سيلي محكم بر رويش زدمولگدي چند بر پشت وپهلويش فرو كوفتم پس بشفاعتش بحضور مبارك شتافتم )).

در خلال اين احوالتقصير ديگري متوجه ميرزا آقا جان گرديد كه بعد از مختصر مقدمه اي بدان بر ميخوريم:بها الله براي اينكه احبا از حدود تجاوز نكنند وكاملاً حفظ حدود بشود ويا نظربملاحظات ديگر ترتيبي داده بود كه احبا عرايض راجع به او را بعنوان خادم ارسالدارند وجواب از او بگيرند واگر چه من البدو الي الختم جواب عرايض را بها ميداد ولياز قول ميرزا آقا خان خادم انشاي سخن ميكرد باين طريق كه نخست دوستانه در سطري چندپس از ذكر وصول مكتوب مستفسر چگونگي احوال ميشد آنگاه سخن از مطالب معروضه در ميانآورده ميگفت راجع بان مطلب پس از قرائت قصد مقصد اعلي حضور بها نموده تلقاء وجهمعروض داشتم ((وهذا ما نطق به لسان العظمه في ال جواب قوله عز بيانه !از اينجاديگر لحن خطاب را تغيير داده از قول خود ميگفت وبا كلمه انتها جواب مطلب را ختمميكرد مجدد از قول ميرزا آقا جان شرحي ميداد كه مثلاً اگر كسي بعين فواد در اينآيات بينات كه از سماء مشيت نازل شده تفكر كند بر عظمت امر شهادت داده وميدهد براين نسق عباراتي مينگاشت تا ذكر مطلب ديگر لازم ميآمد وهمچناناز قول ميرزا آقا جانقصد مقصد اعلي ميكرد واز لسان عظمت جواب ميشنيد وآخر مكتوب را ميرزا آقا جانباينطور (خ ادم )امضاءميكرد .

در ابتدا بهائيانتصور ميكردند كه آنچه از قول ميرزا آقا جان است در حقيقت از خود اوست وچون اين امرموافق مصلحت نبود بها در اين اواخر ميل داشت كه وي در همه جا اظهار كند كه مجموعآن كلمات ولو از قول من نوشته شده ولي از من نيست .

وگذشته از اين كهميرزا آقا جان در مقام رفع اشتباه بر نيامد بسكوت افهام نمود كه جمله آن سخنان ازمن است از اين جهت بها از او دلگير شد .

عبدالبهاء ميگفت((جمل مبارك بمن فرمود ند هر زمان كه ميرزا آقا جان آنچه از او فوت شده تدارك نمودقلم عفو بر گناهش كشيد ))در هر حال عبدالبها پس از آنكه بها الله از جهان فاني رختبرون كشيد بهر نحو بود از ميرزا آقاجان نوشته اي گرفت كه آن الواح از ابتدا تاانتها حتي امضاي (خ ادم ) از جمال مبارك بوده !.

با همه اين تفاصيلميرزا آقاجان بر امر مستقيم نشد ودر حال حيرت در سنه 1319 قمري پس از هفتاد سالزندگاني از قيل وقال نقض وثبوت وكفر وايمان رست وبجهان ديگر پيوست .

اگر مستان مستيم ازتوايمون             اگر بي پاودستيم از تو ايمون

اگر گبريم وترسا يامسلمان            بهرملت كه هستيم از تو ايمون

ميرزا آقا جان فوقالتصور مورد توجه بها بوده والواح عديده در حق او صادر كرده وكمال عنايت را درباره او مبذول داشته چنانكه در لوح يا مبدع كل بديع در حق او گويد ((وبعد الاغصان قد قدر لعبد الحاضر لدي العرش مقاماًرفيع))وهمدر لوح ديگر خطاب به او ميفرمايد عبد حاضر لدي العرش حمدكن محبوب عالمين را كه بلقاالله در ليالي وايام فائزي وبخدمتش مشغول بحبل قناعتمتمسك شو چنان ملاحظه ميشوي كه اگر الواح ابداع بطراز قلم مالك اختراع مزين شود توبهل منمزيد ناطقي اين ايام به هر سمتي توجه ميشود قلم ولوحي خادم معين نموده كهشايد بقلم قدم مزين شود نزديك بان رسيده كه خامه ومداد بمالك ايجاد عرض حال واحوالمعروض دارد زد يا الهي فيه عشقك وحبك سبحان من خلقه وايده وجعله خادم جماله ومعاشرنفسه بين العالمين ))!!.وهم در كتاب عهد (وصيتنامه بهاء )بپاداش خدمت چهلساله اش جزو افنان محسوب شده وتوصيه اش بعبدالبهاء گشته وافنان منسوبين سيد بابندكه بعد از اغصان (پسران بهاء)مقدم بر همه ميباشند .وكتاب عهد چنانكه گفتيم وصيتبهاالله بود كه در آن غصن اعظم (عبدالبهاء وغصن اكبر را يكي بعد از ديگري جانشينمعين نموده )وآن كتاب را كه در نزد عبدالبها بود احباب همهاش را نديده اند مقدارياز آن در دست است وكمي بيشتر از آن را بعضي احباب مشاهده كرده كه از آن جمله ذكرميرزا آقاجان است ويكي از اعتراضات پيروان محمد علي افندي بر عبدالبهاء اين بود كهچرا تمام وصيت بها را ارائه نداد .باعبدالبهاء روزي راجع به بعضي از مسائل اجتماعيسخن ميگفتيم عبدالبهاءگفت تكاليفي در مواضيع مختلفه راجع به احباب است كه باثر قلممبارك است همباقيمانده كتاب عهد كه امروز حكمت اقتضاي افشاي آنرا ندارد چون از ذكركتاب وحي وترجمه حال ميرزا آقا جان فراغت يافتيم ببيان وحي ميپردازيم ونخست بياناعتقاد مسلمين را راجع بوحي كرده آنگاه اشاره بمعتقد فرق بابيه ميكنيم .

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation