بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایت پارسایان, رضا بابایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     Fehrest -
     93704500 -
     93704501 -
     93704502 -
     93704503 -
     93704504 -
     93704505 -
     93704506 -
     93704507 -
     93704508 -
     93704509 -
     93704510 -
     93704511 -
     93704512 -
     93704513 -
     93704514 -
 

 

 
 
ابو عبدالله مغربى، از عارفان پيشين و بزرگ بوده است . در تربيت مريد، توانا بود . توكل و رياضت، در طريقه او اهميت فراوان داشت. وى پس از 120 سال عمر در سال 298 درگذشت.
نقل است كه او را چهار پسر بود . هر يكى را پيشه‏اى آموخت . يارانش بدو گفتند: فرزندان تو، نياز به پيشه و كار ندارند كه تا زنده باشند، مريدان تو، زندگى آنان را تأمين مى‏كنند.
شيخ گفت: (( مباد كه چنين باشد . آنان را يك يك، كسبى و كارى آموختم تا بعد از وفات من، به سبب آن كه فرزند من‏اند، بى‏جهت عزيز نباشند و نان از نام پدر نخورند. و هرگاه نيازى افتادشان، مهارتشان به كار آيد و نيازشان را برآرد . )) -برگرفته از: گزيده تذكرة الاولياء، دكتر محمد استعلامى، ص 391 . ?
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود . در عرفان و طريقت، به علم بسيار اهميت مى‏داد؛ چنان كه او را ((حكيم الاولياء )) مى‏خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش، عزم كردند كه به طلب علم روند . چاره‏اى جز اين نديدند كه از شهر خود، هجرت كنند و به جايى روند كه بازار علم و درس، در آن جا گرم‏تر است .
محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگين شد و گفت:اى جان مادر!من ضعيفم و بى‏كس و تو حامى من هستى؛ اگر بروى، من چگونه روزگار خود را بگذرانم . مرا به كه مى‏سپارى؟ آيا روا مى‏دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى؟
از اين سخن مادر، دردى به دل او فرود آمد . ترك سفر كرد و آن دو رفيق، به طلب علم از شهر بيرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى‏خورد و آه مى‏كشيد .روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى‏گريست و مى‏گفت: (( من اين جا بى‏كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند . وقتى باز آيند، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل .)) ناگاه پيرى نورانى بيامد و گفت: ((اى پسر!چرا گريانى؟ )) محمد، حال خود را باز گفت . پير گفت: ((خواهى كه تو را هر روز درسى گويم تا به زودى از ايشان در گذرى و عالم‏تر از دوستانت شوى؟ )) گفت: (( آرى، مى‏خواهم .)) پس هر روز، درسى مى‏گفت تا سه سال گذشت . بعد از آن معلوم شد كه آن پير نورانى، خضر (ع) بود و اين نعمت و توفيق، به بركت رضا و دعاى مادر يافته است . - گزيده تذكرة الاولياء، دكتر محمد استعلامى، ص 359 . ?
روزى شيخ ابوسعيد با جمعى از دوستان و ياران خود به در آسيابى -آسياب، محلى است كه در آن جا گندم را آرد مى‏كنند . در آن زمان‏ها، آسياب‏ها با نيروى آب يا باد كار مى‏كرد . بدين گونه كه دو سنگ بزرگ و گرد را بر روى هم مى‏گذاشتند و گندم را ميان آن دو مى‏ريختند.وقتى سنگ بالايى به نيروى آب يا باد مى‏چرخيد، گندم را خرد و آرد مى‏كرد. ? رسيدند .
شيخ اسب خود را بازداشت و ساعتى توقف كرد.
پس خطاب به ياران گفت: ((همراهان!مانند اين آسياب باشيد كه درشت (گندم ) مى‏ستاند و نرم (آرد) باز مى‏دهد و گرد خود طواف مى‏كند تا- درشت مى‏ستاند و نرم باز مى‏دهد، يعنى اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از كسى شنيديد، به او نرم و نازك پاسخ دهيد؛ مانند آسياب . ? آنچه سزاوار نيست، از خود براند . )) - برگرفته از: اسرار التوحيد، ص 288. ?
همه جا صحبت از پيش بينى منجمان بود كه امسال هوا چگونه خواهد-منجم، يعنى ستاره شناس . در قديم اين گروه (منجمان) احوال آينده و وضع روزگار را پيش بينى مى‏كردند و مردم به پيش بينى آنان عقيده راسخ داشتند. سخن شيخ ابوسعيد بر منبر، اعتراضى است به كار منجمان و عقيده رايج آن روزگار . ? بود و كشت و زرع به چسان و باغ‏ها چه اندازه ميوه خواهند داد و راه‏ها آيا امن هستند يا نه ...
شيخ ابوسعيد روزى بر منبر رفت و گفت: سخن منجمان را شنيديد و درباره سال آينده، چنين و چنان گفتيد . اكنون بشنويد تا من اوضاع سال آينده را برايتان پيش بينى كنم و يقين بدانيد كه پيش بينى من درست‏تر از همه باشد و هيچ خطا نكنم . مردم، يك صدا گفتند كه بگو .
گفت: (( سال آينده چنان خواهد بود كه خدا مى‏خواهد؛ چنان كه پارسال آنسان بود كه خدا مى‏خواست و هر سال همان گونه است كه او مى‏خواهد؛ نه كم و نه بيش . و صلى الله على محمد و آله اجمعين. )) اين را گفت و از منبر فرود آمد . - برگرفته از: اسرار التوحيد، ص 281 . ?
روزى زنبورى به مورى رسيد . او را ديد كه دانه گندم به خانه مى‏برد مردمان پاى بر او مى‏نهادند و او جراحت مى‏رساندند.
زنبور، آن مور را گفت كه اين چه سختى و مشقت است كه تو براى دانه‏اى بر خود تحميل مى‏كنى؟ براى دانه‏اى كوچك و بى‏ارزش، چندين خوارى و دشوارى مى‏كشى . بيا تا ببينى كه من چگونه آسان مى‏خورم بى‏اين كه مشقتى كشم و رنجى برم. پس مور را به دكان قصابى برد . گوشت‏ها آويخته بودند . زنبور از هوا درآمد و بر تكه‏اى گوشت نشست و سير خورد و پاره‏اى نيز برگرفت تا ببرد. ناگهان قصاب سر رسيد و كاردى بر گوشت زد و زنبور را كه بر آن جا نشسته بود، به دو نيم كرد و بينداخت . زنبور بر زمين افتاد . آن مور بر سر زنبور آمد و پايش را گرفت و مى‏كشيد و مى‏گفت: (( هر كه آن جا نشيند كه خواهد، چنانش كشند كه نخواهد. )) - اسرار التوحيد، ص 289، با كمى تغيير در الفاظ. ?
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادى به شيخ ابوسعيد نداشت. روزى در جمعى گفت: ((كار ما با شيخ ابوسعيد آن چنان است كه پيمانه با ارزن. يك دانه، شيخ ابوسعيد باشد و باقى منم .)) مريدى از مريدان‏-يعنى اگر ابوسعيد را با من بسنجند، او مانند يك دانه ارزن در يك پيمانه است و باقى پيمانه منم. ? شيخ آن جا حاضر بود . چون سخن خواجه مظفر را شنيد، برخاست و پيش شيخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنيده بود، باز گفت .
شيخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوى كه آن يك دانه هم تويى، ما هيچ چيز نيستيم. - اسرار التوحيد، ص 208، با كمى تغيير در الفاظ . ?
آورده‏اند كه مدتى شيخ ابوسعيد و يارانش، سخت فقير شدند و وام بسيار بر گردن داشتند . شيخ به اصحاب گفت: آماده شويد كه به نيشابور رويم تا در آن جا ابوالفضل فراتى، وام ما را بگزارد . چون خبر به ابوالفضل رسيد، به استقبال شيخ و يارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذيرايى كرد . روز چهارم، پيش از آن كه ابوسعيد، چيزى بگويد يا اشاره‏اى كند، پانصد دينار به وى داد تا قرض خود بدهد. دويست دينار ديگر نيز افزود تا در راه، زاد و توشه داشته باشند.
ابوسعيد به ابوالفضل فراتى گفت: تو را چه دعايى كنم؟ گفت: خود دانى . شيخ گفت: خواهى كه از خدا بخواهم كه دنيا را از تو بگيرد تا بدان مشغول نشوى؟ فراتى گفت: نه يا شيخ؛ زيرا اگر من را مال نبود، تو بدين جا نمى‏آمدى و نمى‏آسودى و وام خود نمى‏گزاردى . شيخ گفت: (( خدايا!او را به دنيا باز مگذار و دنيا را زاد راه او گردان نه وبال او .)) - برگرفته از: اسرار التوحيد، ص 245 . ?
حذيفه عدوى از اصحاب رسول الله (ص) گويد كه در جنگ تبوك، گروه بسيارى از مسلمانان شهيد شدند . من آب برگرفتم و پسر عموى خويش را مى‏جستم . وى را در حالى يافتم كه جز نفسى براى او باقى نمانده بود. گفتم: آب خواهى؟ گفت: خواهم . در همان حال يكى ديگر گفت: آه از تشنگى . پسرعمويم به او اشارت كرد؛ يعنى آب را نزد او ببر . آن جا بردم. هنوز آب را به لب‏هاى او نرسانده بودم كه آهى ديگر شنيدم. صداى هشام بن عاص بود. او نيز در حال جان دادن بود . آب را به لب‏هاى هشام نزديك كردم؛ همان دم مرد و از آب نتوانست كه نوشد . بازگشتم تا آب را به دومى دهم . او را نيز مرده يافتم . به سوى پسرعمويم شتافتم؛ او نيز جان به حق تسليم كرده بود . در حيرت شدم از اين همه ايثار و كرامت كه آنان را بود. - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 175 . ?
يحيى پسر زكرياى نبى (ع) ابليس را ديد، گفت: (( كيست كه وى را دشمن‏تر دارى، و كيست كه وى را دوست‏تر مى‏دارى؟ )) ابليس گفت: ((پارساى بخيل را دوست‏تر دارم، كه او جان همى كند و طاعت همى كند، اما بخل وى آن همه باطل گرداند . و فاسق بخشنده را دشمن‏تر دارم كه او خوش همى خورد و خوش زندگى كند، و همى ترسم كه خداى تعالى بر وى به سبب سخاوتش، رحمت كند . و وى را توبه دهد.)) - غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 172 .با اندكى تغيير در الفاظ. ?
و يك روز على (ع) بگريست.
گفتند: (( چرا گريستى؟ ))
گفت: ((هفت روز است كه هيچ مهمان، به خود نديده‏ام .)) -همان، ص 170، با كمى تغيير در الفاظ. ?
انس بن مالك كه از اصحاب رسول الله (ص) است، گويد:
رسول (ص) را شترى بود كه آن را ((غضبا)) مى‏گفتند . از همه شتران تندتر و تيزتر مى‏دويد و در همه مسابقه‏ها، از همه شتران، پيش مى‏افتاد . روزى، عربى بيامد و شتر خويش را با عضبا در يك راه، دوانيد. شتر اعرابى، پيش افتاد و مسابقه را برد . مسلمانان، اندوهگين شدند. رسول (ص) فرمود: (( اندوه مداريد!حق است بر خداى تعالى كه هيچ چيز را در دنيا بالا نبرد، مگر آن كه روزى وى را به زير آورد.)) - برگرفته از: كيمياى سعادت، ج 2، ص 137 136 . ?
چنين است رسم سراى درشت - - گهى پشت زين و گهى زين به پشت -شاهنامه، فردوسى . ?

در بنى اسرائيل، قحطى افتاد . مردم چاره‏اى نديدند جز آن كه به خداى رو آورند و باران از او خواهند . چندين بار نماز باران خواندند و از خدا باران خواستند؛ اما هيچ ابرى در آسمان پديدار نشد . موسى (ع) علت را از خداوند پرسيد . وحى آمد كه اى موسى!در ميان شما، سخن چينى است كه دعاى شما را باطل مى‏كند و تا او در ميان شما است، دعايتان را اجابت نكنم.
موسى (ع) گفت: بار خدايا!او را به ما بشناسان تا از ميان خويش، بيرون افكنيم . باز وحى آمد:اى موسى!من دشمن سخن چينى هستم، آن گاه خود سخن چينى كنم و عيب كس را با تو بگويم!؟ موسى گفت: پس تكليف چيست؟ وحى آمد كه همه توبه كنند و نمام نباشند . چون همه از سخن‏- نمام: سخن چين. ? چينى توبه كردند، خداوند باران فرستاد . - بر ساخته از: كيمياى سعادت، ج 2، ص 99 98 . ?


next page

fehrest page

back page


 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation