|
|
|
|
|
|
99 - جنازه پس از 72 سال تازه است پير روشن ضمير حاج محمد على سلامى اهل ابرقو (از توابع يزد) كه سن شريف او قريبنود سال است و هرگاه شيراز مى آيد در جماعت مسجد جامع حاضر مى شود،نقل كرد كه در سنه 1388 در ابرقو از طرف شهردارىمشغول حفّارى شدند براى فلكه خيابان ، ناگاه رسيدند به سردابى كه در آن جسدعالم بزرگوار ((حاج ملا محمد صادق )) بود كه در 72سال قبل فوت شده بود، ديدند بدن تازه استمثل اينكه همان روز دفن شده و انگشتان و ناخنهايش تماما سالم است حاجى مزبور نقل كرد كه من در اول جوانى آن بزرگوار را درك كرده بودم و چون وصيّتكرده بود كه جنازه اش را به نجف اشرف حمل كنند پس از فوت ، جنازه اش را به طورموقت در سرداب امانت گذاشتند وبعد مسامحه شد تا اينكه وصىّ آن مرحوم هم فوت شد وديگر كسى پيدا نشد براى حمل جنازه و از خاطره ها محو گرديد تا آن روز پس از 72سال جنازه را بيرون آوردند و در تابوت گذارده به قمحمل شد تا از آنجا به نجف اشرف حمل گرديد. خواننده عزيز! بداند كه بعضى از ارواح شريفه در اثر قوت حيات حقيقى كه دارندابدان شريفه آنها كه سالها با آن كار كردند و طريق عبوديت را پيمودند و پس ازمفارقتشان از آن در جوف خاك مستور شده از نظر و توجه آنها پنهان نيست و از اينرو براىمدت نامعلومى بدنهاى آنها تازه مى ماند و ابدان شريفه بسيارى از پيغمبران وامامزادگان و علماى بزرگ پس از گذشتن صدهاسال از فوت آنها در قبرشان تازه ديده شده و در كتب معتبره تواريخ ثبت گرديده است ؛مانند حضرت شعيب و حضرت دانيال و حضرت احمد بن موسى شاهچراغ و سيد علاءالدينحسين و جناب ابن بابويه شيخ صدوق در رى و جناب محمد بن يعقوب كلينى در بغداد وغير آنها كه شرح هريك خارج از وضع اين رساله است . 100 - سفر نجف و شفاى فرزند جناب آقاى شيخ محمد انصارى دارابى كه داستان 82 از ايشاننقل شد، نقل كرد كه پيش از سفر كربلا در عالم رؤ يا حضرت امير عليه السّلام فرمودبيا به زيارت ، عرض كردم وسايل سفر ندارم فرمود بر عهده من پس طولى نكشيد كهمخارج سفر به مقدار رسيدن به نجف فراهم شد و در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت بهمن رسيد و نيز پسرم مصروع بود و به قصد استشفا همراهش بردم و در نجف ، خدا به اوشفا داد. 101 - رسيدن پول و دوام آن و نيز نقل كرد از پدرش به نام شيخ محترم بن شيخ عبدالصمد انصارى كه به اتفاق يكنفر (همجناق او) به نام غلامحسين ، شايق كربلا شديم و هيچ نداشتيم ، پس دو نفرى ازسر كوه داراب با دست خالى حركت كرديم و در هر منزلى يكى دو روز توقف نموده وعملگى مى كرديم تا در مدت پنج ماه ، پياده از طريق كرمانشاه خود را به كربلارسانديم و در آنجا هم روزها مشغول كار شديم و معيشت ما اداره مى شد ولى در نجف ، دوروزبراى ماكارى پيش نيامد و هيچ نداشتيم ، شب عيد غدير، گرسنه و هيچ راهى نداشتيمگفتيم در حرم مطهر مى مانيم و اگر مقدر ما مرگ باشد همانجا بميريم . مقدارى از شب كهگذشت چهار نفر بزرگوار وارد حرم مطهر شدند يكى از آنها نزديك من آمد اسم خودم وپدرم و جدم و پدر جدم را برد، تعجب كردم پس مقدارىپول سكه نقره در دست من گذارد و رفت و چون شماره اش كردم مبلغ چهار تومان بود دو ماهدر عراق مانديم و از آن پول خرج مى كرديم و پس از مراجعت به وطن تا دو ماه از آن خرجمى كرديم ناگاه مفقود شد. 102 - شفاى مريض و تعمير قبر ميثم جناب آقاى قندهارى سابق الذكر و نيز جمعى ديگر از موثقين نجف اشرفنقل كرده اند كه : رشادمرضه كه از تجار درجه يك عراق مى باشد، تقريبا در هفتسال قبل به مرض سرطان داخلى مبتلا شد و اطباى عراق و لبنان و سوريه از معالجه اش عاجز شدند و براى مداوا به ممالك اروپايى رفت ، بالا خره به او گفتند به هيچ وجهعلاجى ندارد چه جراحى بكنيم و چه نكنيم ريشه سرطان به قلب رسيده و بر فرض ،جراحى بكنيم يك هفته ديرتر شايد بميرى . دست اززندگى مى شويد شب در خواب ، عربى را مى بيند كه پيراهن كرباسى در بردارد با محاسن متوسط، مى گويد:((رشادمرضه اگر قبر مرا درست كنى ، من از خداوندشفاى تو را مى خواهم )). مى پرسد شما كيستيد؟ مى فرمايد من ((ميثم تمار)) هستم (ناگفته نماند كه قبلاً بارگاه((ميثم )) بسيار مختصر و محقر بود). از خواب بيدار مى شود و دو مرتبه به خواب مى رودو همان منظره را مى بيند. در مرتبه سوم نيز همينطور مشاهده مى كند. فردا با هواپيما به بغداد برمى گردد و ازراه مستقيما به درخواست خودش او را بر سرقبر ((ميثم )) مى آورند و آنجا مى ماند. شب هنگام همان شخصى كه در خواب ديده بود درمقابل چشمش پيدا مى شود و صدايش مى زند ((رشادمرضه ، قُم )) يعنى بلند شو، مىگويد نمى توانم . با تندى مى گويد ((قُم )) ناگهان مى ايستد و آثارى از مرض درخود نمى بيند. بلافاصله مشغول تعمير بارگاه ميثم مى شود و قبه آبرومند فعلى را مى سازد وبعدشوق تعمير قبر مسلم بن عقيل را پيدا مى كند و قبه طلاى مسلم را تمام مى كند و سپسبراى تجديد تذهيب گنبد مولا اميرالمؤ منين عليه السّلام دويست كيلو طلا مى پردازد واكنون بحمداللّه تذهيب گنبد تمام شده است . 103 - معجزه اى از اهل بيت (ع ) در قم سيد جليل و فاضل نبيل جناب آقاى سيد حسن برقعى واعظ، ساكن قم چنين مرقوم داشته اند: آقاى قاسم عبدالحسينى پليس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه عليها ودر حال حاضر يعنى سنه 1348 به خدمت مشغول است ومنزل شخصى او در خيابان تهران ، كوچه آقابقال براى اين جانب حكايت كرد كه در زمانىكه متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ايران بودند من در راهآهن خدمت مى كردم . در اثر تصادف با كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ كاميون رفتو مرا به بيمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر مدرسى كه اكنونزنده است و دكتر سيفى معالجه مى نمودم ، پايم ورم كرده بود به اندازه يك متكا بزرگشده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتى يك لحظه خواب به چشمم نرفت ودائما از شدت درد ناله و فرياد مى كردم ، امكان نداشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيراآنچنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى فريادم فرامى گرفت و در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومهمتوسل بودم و مادرم بسيارى از اوقات در حرم حضرت معصومه مى رفت وتوسل پيدا مى كرد و يك بچه كه در حدود سيزده الى چهاردهسال داشت و پدرش كارگرى بود در تهران در اثر اصابت گلوله اىمثل من روى تختخواب پهلوى من در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود يكمتر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخمتبديل به خوره و جذام شده بود و دكترها از او ماءيوس بودند و چند روز درحال احتضار بود و گاهى صداى خيلى ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت پرستارها مىآمدند مى پرسيدند تمام نكرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند. شب پنجاهم بود مقدارى مواد سمّى براى خودكشى تهيه كردم و زير متكاى خود گذاشتم وتصميم گرفتم كه اگر امشب بهبود نيافتم خودكشى كنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم براى ديدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه گرفتى فبهاو الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى گفتم ، تصميم قطعىبود. مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت ، درعالم رؤ يا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن ) وارد اطاق من كه همان بچه همپهلوى من روى تخت خوابيده بود آمدند، يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است وچنين فهميدم اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زينب و سومى حضرت معصومه سلام اللّهعليهم اجمعين هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوممى آمدند مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ايستادند،حضرت زهرا عليهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو. گفت نمى توانم . فرمودند بلند شو، گفت نمى توانم فرمودند تو خوب شدى ، درعالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهى بفرمايند ولىبرخلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند، در اين اثناء از خواب پريدم وبا خود فكر كردم معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنايتى نداشتند. دست كردم زير متكا و سمّى كه تهيه كرده بودم بردارم و بخورم ، با خود فكر كردم ممكناست چون در اطاق ما قدم نهاده اند از بركت قدوم آنها من هم شفا يافته ام ، دستم را روىپايم نهادم ديدم درد نمى كند، آهسته پايم را حركت دادم ديدم حركت مى كند، فهميدم من هممورد توجه قرار گرفته ام ، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چهحال است به اين خيال كه مرده است ، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه مى گويى ؟! گفتمحتما خوب شده ، بچه خواب بود، گفتم بيدارش نكنيد تا اينكه بيدار شد، دكترها آمدندهيچ اثرى از زخم در پايش نبود، گويا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جريان كار من خبرندارند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان كند چونورم پايم تمام شده بود، فاصله اى بين پنبه ها و پايم بود گويا اصلاً زخمى وجراحتى نداشته . مادرم از حرم آمد چشمانش از زيادى گريه ورم كرده بود، پرسيد حالت چطور است ؟نخواستم به او بگويم شفا يافتم ؛ زيرا از فرح زياد ممكن بود سكته كند، گفتم بهترهستم برو عصايى بياور برويم منزل . با عصا (البته مصنوعى بود) به طرفمنزل رفتم و بعدا جريان را نقل كردم . و اما در بيمارستان پس از شفا يافتن من وبچه ، غوغايى از جمعيت و پرستارها و دكترهابود، زبان از شرح آن عاجز است ، صداى گريه و صلوات ، تمام فضاى اطاق و سالنرا پر كرده بود. 104 - معجزه ولى عصر و شفاى مريض حقير سيد حسن برقعى مدتى است كه توفيق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به مسجد جمكران قم نصيبم مى شود، سه هفتهقبل (شب چهارشنبه پنجم ربيع الثانى 1390) مشرف شدم در قهوه خانه مسجد كهمسافرين براى رفع خستگى مى نشينند و چاى مى خورند، به شخصى برخورد كردم بهنام ((احمد پهلوانى )) ساكن حضرت عبدالعظيم امامزاده عبداللّه ، كبابىتوكل سلام كرد و على الرسم جواب و احوالپرسى شروع شد. گفت من چهارسال تمام است شبهاى چهارشنبه به ((مسجد جمكران )) مشرف مى شوم . گفتم قاعدتاچيزى ديده اى كه ادامه مى دهى و قاعدتا كسى كه در خانه امام زمان صلوات اللّه عليه آمد نااميد نمى رود و حاجتى گرفته اى ؟! گفت آرى اگر چيزى نديده بودم كه نمى آمدم ، درسال قبل شب چهارشنبه اى بود كه به واسطه مجلس عروسى يكى از بستگان نزديك درتهران نتوانستم مشرف شوم ، گرچه مجلس عروسى گناه آشكارى نداشت ، موسيقى وامثال آن و تا شام كه خوردم و منزل رفتم خوابيدم پس از نيمه شب از خواب بيدار شدمتشنه بودم خواستم برخيزم ديدم پايم قدرت حركت ندارد، هرچه تلاش كردم پايم راحركت بدهم نتوانستم . خانواده را بيدار كردم گفتم پايم حركت نمى كند، گفت شايد سرماخورده اى گفتم فصل سرما نيست (تابستان بود) بالا خره ديدم هيچ قدرت حركت ندارم،رفيقى داشتم در همسايگى خود به نام ((اصغرآقا)) گفتم به او بگوييد بيايد. آمدگفتم برو دكترى بياور گفت دكتر در اين ساعت نيست . گفتم چاره اى نيست بالا خره رفتدكترى كه نامش دكتر شاهرخى است و در فلكه مجسمه ((حضرت عبدالعظيم )) مطب دارد آورد،ابتدا پس از معاينه ، چكشى داشت روى زانويم زد، هيچ نفهميدم و پايم حركت نكرد،سوزنى داشت در كف پايم فرو كرد، حاليم نشد، در پاى ديگرم فرو كرد درد نگرفت ،سوزن را در بازويم زد، درد گرفت . نسخه اى داد و رفت ، به اصغرآقا در غياب من گفتهبود خوب نمى شود سكته است . صبح شد بچه ها از خواب برخاستند مرا به اينحال ديدند شروع به گريه و زارى كردند. مادرم فهميد به سر و صورت مى زدغوغايى در منزل ما بود، شايد در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم اى امام زمان ! من هرشبچهارشنبه خدمت شما مى رسيدم ولى ديشب نتوانستم بيايم و گناهى نكرده ام توجهىبفرماييد، گريه ام گرفت خوابم برد، در عالم رؤ يا ديدم آقايى آمدند عصايى بهدستم دادند فرمودند برخيز! گفتم آقا نمى توانم . فرمود مى گويم برخيز. گفتم نمىتوانم . آمدند دستم را گرفتند و از جا حركت دادند. در اين اثناء از خواب برخاستم ديدممى توانم پايم را حركت دهم ، نشستم سپس برخاستم ، براى اطمينان خاطر از شوق جست وخيز مى كردم و به اصطلاح پايكوبى مى كردم ولى براى اينكه مبادا مادرم مرا به اينحال ببيند و از شوق سكته كند خوابيدم . مادرم آمد گفتم به من عصايى بده حركت كنم ، كم كم به او حالى كردم كه در اثرتوسّل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بهبود يافتم ، گفتم بهاصغرآقا بگوييد بيايد، آمد گفتم برو به دكتر بگو بيايد و به او بگو فلان كسخوب شد. اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دكتر مى گويد دروغ است خوب نشده ، اگر راستمى گويد خودش بيايد. رفتم با اينكه با پاى خود رفتم ، گويا دكتر باور نمى كردبا اينحال سوزن را برداشت و به كف پاى من زد، دادم بلند شد، گفت چه كردى ؟ شرححال خود و توسل به حضرت ولىّعصر را گفتم گفت جز معجزه چيز ديگر نيست اگراروپا و آمريكا رفته بودى معالجه پذير نبود. 105 - سرگذشتى عجيب و فرج بعد از سختى و نيز آقاى برقعى مزبور مى نويسند: شخصى است به نام ((مشهدى محمد جهانگير)) بهشغل فرش فروشى و گليم فروشى به عنوان دوره گرداشتغال دارد و اكثرا به كاشان مى رود و سالهاست او را مى شناسم ، ولى اتفاق نيفتادهبود كه با هم همسفر شويم و در جلسه اى بنشينيم ولى كاملاً او را مى شناسم ، مردراستگويى است و به صحت عمل معروف است با اينكه خيلى كم سرمايه است و چند روزقبل هم به منزل او رفتم زندگيش خيلى متوسط است ، ولى بيش از صدهزار تومان جنساگر بخواهد اكثر تجار به او خواهند داد ولى خودش به اندازه قدرت مالى جنس مى برد. در هر حال چندى قبل در سفرى كه به كاشان مى رفتم پهلوى ايشان نشستم در ضمنمطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار سلام اللّه عليهم اجمعين گفت آقاى برقعى ! بايددل بشكند تا انسان حاجت بگيرد، پس شرح حال خود را به طوراجمال بيان كرد و گفت وقت ديگرى مفصل تمام شرح زندگى خود را بيان مى كنم كهكتابى خواهد شد، ولى به طور اجمال ، وضع من خيلى خوب بود و شايد روزى صدتومان يا بيشتر از فرش فروشى و دوره گردى استفاده داشتم ، ولى انسان وقتىثروتمند شد گناه مى كند، گاهى آلوده به گناه مى شدم تا اينكه ستارهاقبال شروع به افول كرد، سرمايه ام را از دست دادم و مقدار زيادى متجاوز از صد هزارتومان بدهكار شدم و در مقابل ، حتى يك تومان نداشتم . چند ماه از منزل بيرون نمى آمدم شبها گاهى كه خسته مى شدم با لباسمبدل بيرون مى آمدم و خيلى با احتياط در كوچه مى رفتم . يك شب يكى از طلبكارها كه ازبيرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانى را آورده بود در تاريكى نگهداشته بود وقتىكه آمدم بروم مرا دستگير كردند. در شهربانى گفتم مرا زندان ببريد با يكشبهپول شما وصول نمى شود، من ده شاهى ندارم ولىقول مى دهم كه اگر خداى عزوجل تمكنى داد دين خود را ادا كنم ، مرا رها كردند. يكى ديگر از طلبكارها (اسم او را برد) آمده بود دربمنزل ، خانواده ام با بچه كوچك دوساله رفته بود پشت در، چنان با لگد به در زده بودكه به شكم خانواده و بچه رسيده بود، بچه پس از چند ساعت مرد و خانواده ام مريض شدو حتى الا ن هم مريض است با اينكه متجاوز از بيستسال از اين ماجرا مى گذرد. هرچه در منزل داشتيم خانواده ام برد و فروخت حتى گاهى براى تهيه نان ، استكان ونعلبكى را مى فروختيم ونانى مى خريدم ومى خورديم تا اينكه تصميم گرفتم ازايران خارج شوم و به عتبات بروم شايد كارى تهيه كنم و از شرّ طلبكارها محفوظ باشمو ضمنا توسلى به ائمه اطهار پيدا كنم . از راه خرمشهر از مرز خارج شدم ، فقط يكخرجين كوچك كه اثاثيه مختصرى در آن بود و حتى خوراكى نداشتم همراهم بود وقتى بهخاك عراق رسيدم تنها راه را بلد نبودم ، در ميان نخلستان ندانسته به راه افتادم نمىدانستم كجا مى روم ، اين راه به كجا منتهى مى شود نه كسى بود راه را از او بپرسم و نهغذا داشتم بخورم ، از گرسنگى و خستگى راه ، بى طاقت شدم حتى خرماهايى كه از درختروى زمين ريخته بود نمى خوردم خيال مى كردم حرام است . خلاصه شب شد هوا تاريك شد، در ميان نخلستان تنها و تاريك ، نشستم خرجين خود راروى زمين گذاشتم بى اختيار گريه ام گرفت بلند بلند گريه مى كردم ناگهان ديدمآقايى كه خيلى نورانى بودند رسيدند يك چفيه بدونعقال (مراد همان دستمالى است كه عربها روى سر مى بندند ولىعقال نداشت ) روى سرشان بود با زبان فارسى فرمودند چرا ناراحتى ؟ غصه نخور الان تو را مى رسانم . گفتم آقا راه را بلد نيستم ، فرمود من تو را راهنمايى مى كنم ،خرجين خود را بردار همراه من بيا. چند قدمى رفتم شايد ده قدم نبود، ديدم جاده شوسهاتومبيل رو است ، فرمودند همينجا بايست الا ن يك ماشين مى آيد و تو را مى برد تا چراغماشين از دور پيدا شد آن آقا رفتند وقتى ماشين به من رسيد، خودش توقف كرده مرا سواركردند به يك جايى رسيديم ، مرا سوار ماشين ديگر كرد و كرايه هم از من مطالبه ننمودو تا كربلا پست به پست مرا تحويل مى دادند ونمى گفتند كرايه بده ، گويا سابقهداشتند از كار. ولى در كربلا هم كارى پيدا نكردم ، وضعم بد بود، آمدم در حرم مطهر سيدالشهداء عليهالسّلام گفتم آقا آمده ام كار مرا درست كنيد خيلى گريه كردم از حرم مطهر بيرون آمدم (روزاربعين بود) همان آقايى كه در ميان نخلستان ديده بودم ديدم ، سلام كردم جواب دادند و دهدينار به من مرحمت كردند، فرمودند اين ده دينار را بگير. گفتم آقا كم است ، فرمود كمنيست اگر كم بود باز به شما مى دهم ، گفتم آقا آدرس شما كجاست ؟ فرمود ما همين جاهاهستيم . مشهدى محمد مى گفت پول عجيب بود، بوى عطرى مى داد، عجيب هرچه مى خريدم چندبرابر استفاده مى كرد، مقدار زيادى استفاده كردم و هروقت چند هزار تومان پيدا مى كردممى آمدم ايران بين طلبكارها تقسيم مى كردم و برمى گشتم وتمام اين درآمدها از همان دهدينار بود. يك سال ديگر در روز بيست و هشتم صفر همان آقا را در حرم مطهر اميرالمؤ منين صلواتاللّه عليه ديدم گفتم آقا يك مقدار ديگر هم به من كمك كنيد، پنج دينار ديگر هم مرحمتكردند ولى ديگر آن آقا را نديدم . يك روز در نجف مى رفتم يكى از كسبه بازار مرا صدازد جلو رفتم گفت آيا مى آيى در حجره من ؟ گفتم آرى . گفت ضامن دارى ، گفتم دو نفر،گفت كيست ؟ گفتم يكى خداى عزوّجل و ديگرى اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه قبول كرد. مى گفت گاهى هزار دينار در اختيار من مى گذاشت و مى رفتم بغداد جنس مىخريدم وبرمى گشتم و در سود تجارت شريك بودم ، تمام قرضهاى خود را دادم ولىچون خانواده ام در قم بودند ناچار شدم به قم بيايم ، در حرم مطهر سيدالشهداء فقط دعاكردم قرضهايم ادا شود و به قدر كفاف داشته باشم و زيادتر از آن نخواستم چونآثار بد ثروت را ديدم . مشهدى محمد مذكور در منزلش روضه اى دارد مى توان اخلاص را از مجلس او فهميد واينجانب شخصا در مجلس مزبور شركت كردم ، مى گفت من حضرت زهرا عليهاالسّلام راحاضر مى بينم . 106 - زلزله قير و كارزين فارس ((قير)) سمت جنوب شرقى شيراز به فاصله تقريباچهل فرسنگ واقع است و در حدود چهارده فرسنگ از فيروز آباد دورتر است و فاصله اشاز كارزين يك فرسنگ و نيم مى باشد (در فارسنامه گويد: بلوك قير،طول آن ده فرسخ مى باشد كه ابتداى آن مبارك آباد و آخرش باغ پاسلار و پهناى آن دوفرسخ و نيم از قريه كيفر كان تا گندمان و از گرمسيرات فارس است واين بلوكمشتمل بر بيست و سه قريه آباد است ). اخيرا ((قير)) از برق و لوله كشى آب و خيابان و ساختمانهاى سيمان و بيم آهن آباد شدهو جمعيت آن در حدود هفت هزار نفر بوده است . در روز 25 ماه صفر سنه 1392 مطابق 21 فروردين 1351 شمسى اين ناحيه مورد خشمالهى واقع شده و از بلاى آسمانى و زلزله عظيم زمينى بيشتر بلوك قير صدمه ديد وبيش از همه جا، قير را زيرورو نمود به طورى كه يك ساختمان سالم نماند و تقريباثلث اهالى آن زير انبوه سنگ و خاك و آجر به سخت ترين وضعى جان سپردند وپيرمردان مانند چنين حادثه وحشتناكى را بخاطر ندارند. چون دانستن تفصيل آن موجب عبرت و بيدارى از غفلت است از دو نفراهل علم كه موثق و شاهد حادثه بوده اند جناب آقاى شيخ محمد جواد مقيمى قيرى و جنابآقاى شيخ احمد رستگار در خواست شد كه آنچه را ديده و دانسته اند بنويسند و براىاطلاع خوانندگان اين كتاب ، نامه هردو بزرگوار ثبت مى شود. بسم اللّه الرحمن الرحيم نامه جناب شيخ محمد جواد مقيمى قيرى درموضوع حادثه دلخراش زلزله قيروكارزين و آفرز آنچه اتفاق افتاده و تحقيق شدهوتلفات جانى و مالى واقع گرديده به طورخلاصه عرض مى شود: پانزده دقيقه پيش از طلوع آفتاب روز بيست و پنجم ماه صفر 1392 زلزله شديدى آمدكه سابقه نداشت وآنهايى كه بيرون از آبادى بودند گفتند كهاول برقى از سمت قبله و بعد برقى از طرف قطب و بعد زلزله گرفت ، دراول قدرى خفيف بود و بعد به اندازه اى شدت كرد كه زمين دور خود مى پيچيد و صداىمهيبى بلند شد مانند صداى رعد و به اندازه 25 ثانيه ادامه داشت ، تمام خانه ها خرابگرديد عمارتهاى محكم ازسيمان و بيم آهن و گچ و سنگ از شالوده از هم پاشيد وفروريخت و چون اغلب افراد كوچك در خواب بودند وزنها هم كه بيدار بودند،مشغول نماز و وضو گرفتن و بعضى نماز خوانده بودند ومردها بيدار بودند اكثرتلفات جانى بچه هاى كوچك و مادرها كه به واسطه علاقه به اولادشان مى خواستندآنها را بيرون آورند مهلت نيافته و همه زير انبوه آوار هلاك شدند. تا اندازه اى كه يقين است عدد تلفات از بزرگ و كوچك از خود قير تقريبا دوهزار وپانصد نفر و از توابع ، قريب پانصد نفر هلاك شدند واللّه العالم . و اما آنهايى كه بعد از زلزله به فاصله دو روز و يكشب يعنى ازصبح روز 25 صفر تاپنج بعد از ظهر روز بيست و ششم از زير خاكها زنده بيرون آمدند: 1 پسرى هفت يا هشت ساله به نام ((محمود)) فرزند محمد صفائى ساكن خود قير است ،البته عده چند نفرى از اهل آن خانه زير آوار شده بودند بعضى از آنها را همان روزبيرون آوردند و يك نفر از آنها هم مرده بود ولى آن پسر را كه روز دوّم بيرون آوردندصحيح و سالم بود و از او سؤ ال كردند كه در مدت اين دو روز آيا كسى به تو خوراك وآب مى داد گفت آقا دائيم رسول خاكسارى به من بيسكويت وآب مى داد (البته از غيب به اوخوراك رسانده شده و بچه ، دهنده را دائى خودخيال مى كرده است ) و الا ن هم آن پسر زنده و سالم است . 2 بچه سيدى به نام ((سيد حسن )) به سن چهارساله فرزند آقا سيد حبيب اللّه حسينىساكن قير، بعد از وقوع زلزله در ساعت پنج و نيم صبح كه در زير آوار و انبوه خاكوسنگ قرار گرفته بوده فردا صبح تاساعت ده ، روز بيست و ششم او را از زير خاكبيرون آوردند و چون از او سؤ ال كردند در اين مدت خوراك و آب كسى به تو مى داد؟ درجواب مى گفت مادرم به من غذا وآب مى داد در حالى كه مادرش زير خاك نشده و بيرون بودهاست ولى دو برادر بزرگش يكى به سن هيجده سالى و ديگرى كوچكتر و يك خواهر، هرسه از دنيا رفته بودند و آن بچه را صحيح و سالم بيرون آوردند. 3 از جمله كسانى كه بعد از گذشتن 44 ساعت كه از زير خاكها و آوار بيرون آمده و زندهاست به قدرت كامله الهى ، بچه اى است يازده ساله ((منصور)) نام فرزند مشهدى ابراهيمموزرى ساكن قير از ساعت پنج و نيم صبح بيست و پنجم كه زلزله آمد و زير خاك شد تايك ساعت بعد از نصف شب بيست وهفتم او را از زير خاك بيرون آوردند زنده بود ولى دراثر زياد ماندن زير خاك پاهاى او تا مدتى به راه رفتن قادر نبود و بحمداللّه طولىنكشيد كه بهبودى يافت و الا ن مى تواند راه برود. بنابراين ، اگر همان روز بلكه فرداى آن روز هم اگر امداد رسيده بود مسلما افرادبسيارى زنده از زير خاك بيرون مى آمدند ولى افسوس كه كمك و امداد نرسيد و افرادزيادى بعد از دو روز زير خاك جان سپردند. اخبار از وقوع حادثه موحشه شخصى به نام ((حاج سيد جعفر حسينى )) كه چند روزقبل از وقوع زلزله و ظاهرا سه روز، به رحمت ايزدى پيوست ، سه چهار روز پيش ازفوت آن سيد مرحوم ، كه در حال مرض روى بستر خوابيده و مرد متدين و با ايمانى بودهاست ، پسرى دارد به نام آقا سيد اكبر با اقوام و اقارب بر بالين او نشسته بودند يكمرتبه آن سيد در حال مرض به صداى بلند مى گويد اى تاجرها! اى پيله ورها! هركدامهزار تومان بدهيد كه خانه هاتان خراب مى شود، چند مرتبه همين كلمه را تكرار مى كندهزار تومان بدهيد، بعد مى گويد يكصد تومان بدهيد كه خانه ها خراب مى شود، بعد رومى كند به خانواده اش و مى گويد شما همه ازقير بيرون رويد كه اگر مانديد هلاك مىشويد، چند مرتبه اين جمله را تكرار مى كند و بعد از چهار روز از دنيا مى رود رحمة اللّهعليه و بعد از سه روز از فوت آن مرحوم همان زلزله عظيمه واقع شد و خانه ها خراب وتلفات مالى و جانى وارد گرديد. شايد مراد از اينكه يك هزار تومان دهيد و خطاب به تجار و ثروتمندان فرموده بوده ،يعنى صدقه بدهيد و به فقرا اطعام كنيد تا رفع بلا شود و ممكن است در آن حالت بلارا مشاهده مى كرده و بر او كشف شده بوده است اللّه اكبر از غفلت ما اولاد آدم كه از اين آياتبزرگ الهى بيدار نمى شويم و متنبه نمى گرديم . رؤ ياى صادقانه شخصى به نام ((رمضان طاهرى )) گفت شب بيست و پنجم صفر كه صبح آن زلزله آمدپسر كوچكى داشتم بيمار بود و خواب نمى رفت و خيلى ناراحتى مى نمود نزديك طلوعصبح بود ديدم خيلى گريه مى كند مادرش را صدا زدم بيدار شد گفت خيلى به صبحمانده ؟ گفتم نزديك است و من قدرى مى خوابم موقع نماز مرا بيدار كن ، خوابم بردناگاه ديدم يك نفر جوان آمد درب خانه به من گفت بيا بيرون ، گفتم چكار دارى ؟ گفتبيا بيرون . رفتم نزديك منزلم جاى وسيعى بود گفت نگاه كن گفتم به چه نگاه كنمگفت نگاه خانه ها و منزلها، چون نگاه كردم ديدم تماما خراب شده است گفتم خانه هاى ماست؟ گفت بلى گفتم براى چه اين طور شد گفت به واسطه معصيت زياد. گفتماهل اين محل همه نماز مى خوانند و روزه مى گيرند و عبادت كارند گفت همه رياء است وخالص نيست هرچه التماس كردم فايده نبخشيد و رفت . بيدار شدم ديدم موقع نماز است عيالم به من گفت چرا در خواب گريه مى كردى وناراحتبودى ؟گفتم هيچ ،زود باش بچه ها را، دوتا را تو بردار و دوتاى آنها را هم من برمىدارم تا از خانه بيرون ببريم و در آن خانه افرادى ديگرى هم بودند، همينقدر دست بچهها را گرفتم كه بيرون برم زلزله گرفت و مهلت نداد كه تكانى بخوريم ، همه زيرآوار شديم چند بچه و مادرشان تلف شدند و مرا با چند نفر ديگر تا نزديك ظهر از زيرخاك بيرون آوردند. وقتى از زير خاكها بيرون شدم سرگردان شدم كه خانواده و بچه هايم زير خاك هستند وكسى را ندارم چكنم ؟ ديدم يكى از بستگان نزديكم آمد و صدا زد عمو! عمو! گفتم بيا روزامداد است كمك كن بچه هايم زير خاك هستند مى ميرند كمك كن تا آنها را بيرون آوريم ،گريه كرد گفت من هم چند نفر زير خاك دارم نمى توانم . بچه جوانى محصل در منزل ما بود ديدم سالم است گفتم بيا كمك بكن ، گريه كرد گفتنمى توانم آن هم رفت باز هم يكى از خويشان و همسايگانم آمد در حالى كه حيران وسرگردان بود، گفتم محض رضاى خدا بيا كمك كن بچه هايم از كفم مى روند، گفت من همبچه هايم زير خاك هستند و كسى ندارم . خلاصه نمونه قيامت بود و همه وانفسا گويانبودند. اگر بخواهم قضيه را خوب و كاملاً بنويسمطول مى كشد و موجب ملال است . زن مؤ منه اى از اهل قير گفت شبى كه صبح آن زلزله آمد و خانه ها خراب گرديد يك ساعتبعد ازنصف شب خواب ديدم :((سيدى آمد درب خانه ما و عمامه اى كه بر سر داشت به دورگردن خود پيچيده و زنى هم همراه ايشان است و صورت خود را نقاب انداخته و به من صدازد من بيدار شدم فرمود چراغ روشن كن ، روشن كردم فرمود با شوهر و فرزندانت ازخانه بيرون برويد. عرض كردم آقا! شش هفت سال زحمت كشيده تا اين خانه را درست كرده ايم و حالا تازه آمدهايم در آن زندگى كنيم . فرمود بايد بيرون برويد كه بلانازل مى شود، گفتم اجازه مى دهيد شوهرم را بيدار كنم ، گفت هنوز زود است خيلى وحشتداشتم در دل خود مى گفتم كاش صبح مى شد و مؤ ذن اذان صبح مى گفت . گفت آتش روشن كن و آب روى آتش گذار اما مهلت اينكه چايى درست كنى پيدا نمى كنى ،آتش كردم صدا زدم شوهرم حيدر را از خواب بيدار كردم ديدم صداى مؤ ذن بلند شد و اذانصبح گفت . مرتبه دوم چون خيلى متوسل به اباالفضل عليه السّلام شدم و صدا زدم يااباالفضل العباس عليه السّلام به دادم برس ، ديدم سيد جوان نورانى كه به نظرم آمديك دست در بدن نداشت آمد درب منزل گفت حيدر را بيدار كن و بگو مادرت فوت شده بياجنازه اش را بردار و دفن كن . گفتم آقا سيد كاظم كجا بوده ايد و سيد كاظم فاطمىاهل منبر بود از اهل قير كه بر اثر حادثه زلزله به رحمت خدا رفت ، فرمودند سيد كاظمنيستم و از طرف قبله آمده ام و مى خواهم عبور كنم ، خيلى ترسيدم فرمودند نترسيد چونحامله هستيد من پشت به طرف شما مى كنم و حرف مى زنم ديگر او را نديدم ، پس زلزلهكوچكى آمد وتا بچه ها را بيدار كردم و شوهرم از خواب بلند شد، زلزله سخت شروعشد، همين قدر كه توانستيم بچه ها را از خانه بيرون بياوريم كه خانه خراب شد،اگرچه تمام خانه هاى ما خراب شد ولى همان خانه اى كه بچه ها در آن خوابيده بودندشكسته شد و پايين نيامد و بحمداللّه هيچكس ازاهل خانه تلف نشدند. زن مؤ منه اى گفت در ماه محرم تقريبا يك ماه ونيم پيش از وقوع زلزله در خواب ديدم كه ازطرف مشرق يك ابرى پيداشد و يك نفر در ميان آن ابربه صداى بلند اذان مى گويد واز اول محل طلوع آفتاب مشغول اذان و گفتن ((اللّه اكبر)) بود و به تدريج بالا مى آمد وكلمه كلمه اذان را مى گفت تا رسيد بالاى سر قير، ديگر از اذان گفتن ساكت شد و صداىاو به همه جا مى رسيد و همه عالم مى شنيدند، من از خواب بيدار شدم به يكى ازهمسايگان خود خواب را نقل كردم ، جواب داد خواب شمادليل است بر اينكه قير خراب مى شود. يك نفر به نام ((سيد على مرتضوى )) از اهل قير مى گويد يك شبقبل از وقوع زلزله و خرابى قير در خواب ديدم ابر سياه بسيارى از طرف قبله آشكارشد و عده زيادى از اهالى قير جلو آن ابر ايستاده و التماس مى كردند كه ازمحل ما بگذر و ما را به بلا گرفتار مكن هرچه التماس مى كردند فايده نبخشيد و ابر ازسمت قطب آمد و مثل سيلاب يكمرتبه همه شهر قير را فرا گرفت وبه طرف قبله سرازيرشد. از اين نوع خوابهاى وحشتناك كه اخبار از وقوع حادثه موحشه بوده زياد و نوشتن آنهاموجب طول كلام است و همچنين آنهايى كه يك روز بلكه دو روز بعد از اينكه زير خاكبودند زنده بيرون آوردند بسيار است و براى عبرت گرفتن در آنچه نوشته شد كفايتاست ((ما اَكْثَرَ الْعِبَرَ وَاَقَلّ اْلاِعْتِبارَ؛ چه فراوان است اسباب عبرت وكم است عبرتگرفتن )). آنچه خود بنده شخصا به چشم مشاهده كردم آنكه بنده در محلى به نام تنگ روئينمشغول تبليغ بودم عصر روز بيست و چهارم ماه صفر دعوت شدم در يك فرسخى آنمحل به نام بند بست وعده اى از ايلات احشام نشين كه چادرنشين بودند براى تبليغ وعزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام رفتم و از آنجاتا قير پنج فرسخ بود شب درآنجا تا دو ساعت ازشب گذشته مشغول گفتن مسائل دينى و موعظه و نصيحت و عزادارىبودم بعد از صرف شام ، چند نفر از محل تنگ روئين هم آمده بودند گفتند بيا برويم بهمحل و همانجا بخوابيد. بنده گفتم خسته هستم و امشب همينجا مى خوابم و فردا صبح مى آيم. آنها رفتند به قريه تنگ روئين و بنده همانجا در چادر خوابيدم وصبح هم نماز صبح راخواندم و پس از نماز دو مرتبه خوابيدم هنوز چشمم به خواب آشنا نشده بود كه زلزلهگرفت از وحشت بلند شدم كه از چادر بيرون بروم به اندازه اى شدت داشت كه نتوانستمبلند شوم به زمين افتادم ، باز بلند شدم ، به زمين خوردم ، مرتبه سوم دست روى زمينگذاشتم و زمين به دور خود مى چرخيد و مى لرزيد قدرى ساكت شد از چادر بيرون آمدمكوه بزرگى در آن نزديكى بود چنان كوه به لرزه آمده بود كه از قله آن سنگهاىبزرگ كنده مى شد و از هم متلاشى شده و پايين مى ريخت و كوهمثل رعد صدا مى داد بعضى جاها زمين ازهم شكافته شده و دوباره به هم آمده بود. نزديكى كوهى به نام آب باد، زمين از هم شكافته و آب بسيارى مانند چشمه از زمينبيرون آمده كه عمق آن معلوم نيست چقدر است و مانند استخر بزرگى آب ايستاده و حركتنمى كند وبعض جاهاى ديگر كه آب چشمه داشته و زراعتهاى بسيارى و باغات بى شمارمشروب مى شده آن چشمه بكلى خشك شده يا كم شده است و بعضى جاها آب چشمه چندبرابر شده است مثل خود قير، خداوند بزرگ داناست به حكمتها و مصالح آن ، خداوند جميعمؤ منين و مؤ منات را از بلاها محفوظ بدارد به حق محمد و آله الطاهرين . براى اطلاع بيشتر و تذكر از اوضاع قير و اهالى آن عرض مى كنم : خود قير قصبه اى بود كه كم كم صورت شهرى به او داده شده و در تمدن كنونى بهسرعت جلو مى رفت و داراى برق و شهردارى وآب لوله كشى و خيابان جديد وسط شهركشيده بودند و جمعيت آن بيش از شش هزار نفر بود و داراى چند دبستان و مقدمه دبيرستانهم فراهم مى شد و مساجد آن در حدود هفت هشت مسجد داشت اما يك نفر عالم دينى و پيشواىروحانى نداشتند، ابدا اقامه نماز جماعت نمى شد، مجالس دينى و تبليغات مذهبى نداشتند،تنها ماه رمضان و ماه محرم و صفر آن هم خيلى كم مجلس تبليغات برپا مى شد، آن هممنبرهاى منبريهاى بيسواد؛ نه خودشان عالمى داشتند و نه علاقه قلبى و حقيقى بهاهل علم داشتند، خيلى مادى و حريص به دنيا بودند، امر به معروف و نهى از منكر در ميانآنها متروك و اگر هم كسى ديندار بود و وظيفه مهم دينى را انجام مى داد، مورد تعقيب و ملامتمردم اهالى مى گرديد و الا ن هم بعد از اين آيت بزرگ الهى كه نمونه اى از قيامت بودبه واسطه نداشتن مبلغ و عالم ورهبر صحيح ، باقيماندگان به همان حالت اولى باقىبلكه بدتر و بدبخت تر شده اند تا عاقبت كار اين بيچاره مردم به كجا منتهى شود،بيش از اين مصدع اوقات نشوم خداوند به حرمت محمد وآل محمد صلوات اللّه عليهم سايه مبارك علماى اعلام و مجتهدين عظام عموما، بالا خصحضرت مستطاب عالى را از سر اين جان نثار و عموم مسلمين كوتاه نگرداند و وجود مبارك رااز جميع بليات مصون و محفوظ بفرمايد ان شاء اللّه تعالى . محمد جواد مقيمى اينك نامه جناب آقاى شيخ احمد رستگار بسمه تعالى در تاريخ 25 سفر سنه 92 وقايع زلزله قير و كارزين كه اين جانب در يكى از قراءكارزين موسوم به سرچشمه حاضر و ناظر بودم آن است كه هنگام صبح پس از انجامفريضه صبح قريب به ساعت پنج و ربع مشغول تعقيب نماز و اوراد بودم كه ناگاه زمينكمى لرزيدن گرفت و دانستم كه زلزله است اندك تاءملى كردم به قصد اينكه زلزلهقطع شود نماز آيات بخوانم ديدم ادامه پيدا كرد برخاستم از درب اطاق سر بيرونكردم تا ببينم چه خبر است در حالى كه پايم برهنه بود ولى قصد فرار نداشتم همينكه از درب اطاق خارج شدم ناگاه ديدم آسمان صدايى كرد و زمين بشدت لرزيد و اينجانب قريب به هفت متر پرتاب شدم پهلوى درختى و از شدت لرزش زمين نتوانسم خودم رابگيرم ناچار به درخت چسبيدم كه ناگاه جهان را يكبارگى ظلمت فروگرفت و پس از اندكزمانى كه جهان روشن و تاريكى بدل به نور گرديد نظر كردم ديدم ازمنازل و قريه اثرى باقى نيست جز قليلى از ديوارهاى شكسته و خانه هاى مهدوم و خرابشده ، خلاصه آمدن زلزله قريب 25 ثانيه ادامه داشت ولى خرابى و انهدام قريه زيادهاز حد واقع گرديد. ملخص كلام اينكه : چون صبح بود و مردان قريه براى انجام وظيفه زراعت از خانه خارجشده بودند ولى از قريه بيرون نرفته بودند كه فورا اين جانب قدغن نمودم كه خارجنشوند و آنها را تسليت داده و تهييج نمودم تا اينكه به همدستى جوانان و پيران بلكهبه مساعدت نسوان برخى با ابزارهاى حاضر و موجود و فرقه اى به وسيله دستكوشش نموده به كوشش و جد و جهد تمام ، قريب چهار ساعت تا اينكه تقريبا يكصد وپنجاه نفر را از زير خاك و آوار خارج نموديم كه غالب آنها كودك بودند و چند نفر ازمردان و زنان . و اما از آنانكه بدرود زندگى گفته بودند شصت و يك نفر بودند و جمله اموات را جنب همخوابانيده و شروع به حفر قبر نمودند و چند نفر را هم دستور دادم تا اينكهمشغول غسل دادن و كفن كردن شوند و اين جانب به اتفاق جناب حاج شيخ منصور محمودى كهاز جمله نجات يافتگان بود و قبل از انهدام حسينيه ،از حسينيه خارج شده بود به جملگىاموات نماز خوانديم و تا چهار ساعت بعد از ظهر هريك را جداگانه به خاك سپرديم واينجانب تاسه روز براى تعزيت و تسليت اهل قريه ماندم و بعدا رهسپارمحل شدم و اما از قريه قير و كارزين اطلاع كافى به دست نياوردم .پايان نامه تذكرى لازم بعضى از مسلمانان نادانسته به پيروى از ماديين ، حوادث موحشه اى كه در زمين واقع مىشود مانند زلزله خراب كننده و سيل بنيان كن را قهر طبيعت مى گويند و در روزنامه ها باحروف درشت ((خشم طبيعت )) مى نويسند و نمى دانند كه اين حرف برخلافعقل و شرع است ؛ اما خلاف عقل بودنش ؛ زيرا قهر و خشم از آثار ادراك و شعور است مثلاًحيوان يا انسان گاهى كه ادراك ناملايمى از ديگرى نمود بر او خشم مى كند. و از او انتقاممى گيرد بنابراين طبيعت را كه اصلاً شعورى نيست خشم در آن تصور نمى شود. و اما شرعا پس از اينكه از برهان امكان و حدوث به يقين دانسته شد كه كره زمين وموجودات در آن و ساير اجزاء جهان هستى تماما آفريده شده حضرت آفريدگار است وعموما پديد آمده از حكمت و قدرت بى نهايت اوست و همه از عرش تا فرش از درّه تا ذرّهتحت تربيت و تدبير حضرت رب العالمين مى باشد، بنابراين ، حوادثى هم كه در كرهزمين پديد مى آيد آنها هم از خداوند جهان آفرين است . آيا عقلاً مى توان پيدايش حادثه را از خود آن دانست آيا ممكن است در ملك خدا و آفريده شدهاو حادثه اى بدون اذن و مشيت او پديد آيد در حالى كه برگى از درخت نمى افتد و قطرهاى باران نمى بارد مگر به اذن او جل جلاله (51). اسباب طبيعى براى حوادث اگر گفته شود اين حوادث را اسبابى است كه ديده و شناخته شده است مثلاً سبب سيلهاىبنيانكن همان بارانهاى شديد پى در پى است و سبب زمين لرزه ، بخارهاى متراكم جوفزمين است كه حركت كرده و از محلى مى خواهد خارج شود يا سيلهايى است كه در جوف زمينبه حركت مى آيد. سببيت سبب از مسبب است در پاسخ گوييم سلسله اسباب و مسببات و ارتباط معلولات بهعلل آنها را منكر نيستيم و مى گوييم خراب شدن بناها از سيلاب است و آن بارانى است كهاز ابر ريزش كرده و ابر هم بخارهايى است كه از درياها به سبب تابش حرارت آفتاببرخاسته يا مثلاً پيدايش ميوه از درخت است و درخت هم از تخمى كه در زمين افشانده شدهوآب به آن رسيده حاصل شده و نيز پيدايش حيوان از نطفه مى باشد و نطفه هم از جفتشدن نر با ماده پديد آمده و هكذا لكن كلام در پيدايش اسباب و ظهور خاصيت و اثر آنهاستو گوييم چنانى كه به حكم قطعى عقلى اصل هستى هر سببى از خودش نيست و از آفريدهشده اى مانند خودش هم هست نشده بلكه خداى جهان آفرين او را آفريده همچنين خاصيت وسببيت او هم از خودش نيست و خداى مسبب الاسباب آن را سبب پيدايش چيز ديگر قرار داده ومربى و مدبر در تمام اجزاء هستى اوست و لاغير و شريكى براى او نيست (و اين مطلب دربحث توحيد افعالى از كتاب قلب سليم به تفصيل نوشته شده است ) مثلاً چنانى كهاصل پيدايش آب از خداست تبديل آن به بخار هنگام تابش آفتاب و به صورت ابردرآمدن بخار و سپس ريزش باران از آن تماما به تدبير و اذن خداست كه در هرجا و هراندازه كه مشيت و حكمت او اقتضا كند مى ريزد و نيز سيلاب شدنش و خرابى رساندنش هموابسته به اذن و مشيت اوست . و نيز چنانى كه پيدايش بخارها در جوف زمين از خداى زمين آفرين است قدرت آن به طورىكه زمين به اين سنگينى را مى لرزاند كما و كيفا يعنى اندازه لرزش و آثار آن همه ازخداوند مى باشد چه زمين لرزه هايى كه در بيابانها واقع مى شود و هيچ زيانى بهبشر نمى رسد و چه زلزله هاى شديدى كه در آباديها پديد مى آيد و خشتى از ديوارىنمى افتد و گاهى هم كه حكمت و مشيت اقتضا كند، بنيانهاى محكم را از بيخ و بن خرابكرده و آن را زير و زبر مى كند و بشر را بيچاره و درمانده مى نمايد:((هيچ مصيبت وبلايى نرسد در زمين و نه در نفسهاى خودتان مگر اينكه در لوح محفوظ ثبت شده استپيش از آنكه آن را بيافرينيم ))(52). هفت خصلت شرط حوادث امام صادق عليه السّلام فرمود:((نه در زمين و نه در آسمان چيزى نباشد جز با اين هفتخصلت ، به مشيت و اراده و قدر و قضاء و اذن و كتاب واجل ، هركه گمان برد كه مى تواند يكى از اينها را نقض كند محققا كافر است ))(53). و در حديث ديگر حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام فرمود:((هركه جز اين معتقد باشدمحققا بر خدا دروغ بسته يا بر خدا رد كرده است )). از اين بيان كوتاه به خوبى دانسته شد كه زمين لرزه و ساير حوادث عموما به اذن ومشيت خداوند است .
|
|
|
|
|
|
|
|