و نيز مرحوم حاج شيخ سهام الدين مزبور نقلكرد از پدرش و آن مرحوم از جدش كه وقتى مرحوم حسينعلى ميرزا فرمانفرما در كنار دريابرهنه مى شود كه در دريا شنا كند، سگى كه داشته مانعش مى شود، فرمانفرما به سگاعتنايى نمى كند و آماده رفتن در آب مى شود، آن لحظه كه مى خواسته خود را در آببيندازد و سگ مى بيند جلوگيرى كردنش فايده ندارد و الا ن صاحبش در آب مى رود،ناچارخود را در نقطه معينى از دريا پرتاب مى كند، ناگاه حيوان بزرگى او را مى بلعد.
فرمانفرما مى فهمد جهت جلوگيرى كردن سگ چه بود و چگونه خودش را فداى صاحبشكرده است ، از رفتن به آب منصرف مى شود و از كار سگ حيران و سخت ناراحت و گريانمى گردد.
علامه مجلسى در جلد 14 بحار، داستانهاى عجيبى در باب وفاى سگ و فدا كردن خودش رابراى صاحبش نقل نموده است و چون در اين چند داستان از حيا و وفاى سگ و قياس بهحال انسان و بى حيايى و بى وفاييش ذكرى شد، مناسب ديدم داستانى را كه جناب شيخبهائى عليه الرحمه به نظم درآورده اينجانقل شود:
شعر :
عابدى در كوه لبنان بد مقيم
|
يك ته نان مى رسيدش وقت شام
|
نصف آن شامش بدى نصفى سحور
|
وز قناعت داشت در دل صد سرور
|
بر همين منوال حالش مى گذشت
|
نامدى از كوه هرگز سوى دشت
|
از قضا يك شب نيامد آن رغيف
|
شد زجوع آن پارسا زار و نحيف
|
كرد مغرب را ادا وانگه عشا
|
دل پر از وسواس در فكر غذا
|
بسكه بود از بهر قوتش اضطراب
|
نه عبادت كرد عابد شب نه خواب
|
صبح چون شد زآن مقام دلپذير
|
بهر قوتى آمد آن عابد به زير
|
بود يك قريه به قرب آن جبل
|
اهل آن قريه همه گبر و دغل
|
گبر او را يك دو نان جو بداد
|
عابد آن نان بستد و شكرش بگفت
|
وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
|
مانده از جوع استخوانى و رگى
|
شكل نان بيند بميرد از خوشى
|
كلب در دنبال عابد پو گرفت
|
از پى او رفت و رخت او گرفت
|
زان دو نان عابد يكى پيشش فكند
|
پس روان شد تا نيايد زو گزند
|
سگ بخورد آن نان و از پى آمدش
|
عابد آن نان ديگر دادش روان
|
تاكه باشد از عذابش در امان
|
كلب آن نان دگر را نيز خورد
|
پس روان گرديد از دنبال مرد
|
همچو سايه از پى او مى دويد
|
عف و عف مى كرد رختش مى دريد
|
گفت عابد چون بديد اين ماجرا
|
من سگى چون تو نديدم بى حيا
|
صاحبت غير از دو نان چيزى نداد
|
وان دونان را بستدى اى كج نهاد
|
ديگرم از پى دويدن بهر چيست
|
وين همه رختم دريدن بهر چيست
|
سگ به نطق آمد كه اى صاحب كمال
|
بى حيا من نيستم چشمى به مال
|
هست از وقتى كه من بودم صغير
|
خانه اش را پاسبانى مى كنم
|
كه به من ازلطف نانى مى دهد
|
روزگارى بگذرد كاين ناتوان
|
نه زنان يا بدنشان نه استخوان
|
گاه هم باشد كه اين گبر كهن
|
نان نيابد بهر خود نه بهر من
|
چون بر درگاه او پرورده ام
|
رو به درگاه دگر ناورده ام
|
هست كارم بر در اين پير گبر
|
تو كه نامد يك شبى نانت به دست
|
خود بده انصاف اى مرد گزين
|
بى حياتر كيست من يا تو ببين
|
مرد عابد زين سخن مدهوش شد
|
دست خود بر سر زد و بى هوش شد
|
اى سگ نفس ((بهائى )) ياد گير
|
اين قناعت از سگ آن گبر پير
|
بر تو گر از صبر نگشايد درى
|
72 - نجات از اسيرى و به روزى حلال رسيدن
مرحوم آقا ميرزا محمود شيرازى كه چند داستان از ايشاننقل گرديد فرمود شنيدم از مرحوم حاج ميراز حسن ضياءالتجار شيرازى كه سالها درشيراز و اخيرا در تهران داروخانه ((عمده فروشى )) داشت ، سالى به قصد زيارتكربلا از طريق كرمانشاه همراه قافله حركت كردم و الاغى كرايه نمودم و اسباب و لوازمخود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزديك قزوين يك نفر پياده همراه قافله بود. چونمرا تنها ديد نزديكم آمد و در كارهايم با من همراهى كرد و با هم غذا صرف نموديم و با منقرار گذاشت تا كاظمين با من همكارى كند و زودتر بهمنزل رسيده وجاى مناسبى آماده كند تا من برسم و در خوراك شريك شوم به همينحال بود تا به كاظمين رسيديم اسم و حالاتش را پرسيدم گفت نامم كربلائى محمد ازاهالى قمشه اصفهان هستم ، هفت سال قبل به قصد زيارت حضرت رضا عليه السّلام باقافله مى رفتم تا حدود استراباد، تركمن ها قافله را غارت كردند و مرا هم همراه خودبردند و غلام خود قرار دادند روزها مرابه كار وامى داشتند وسخت ناراحت ودر فشار بودمتا اينكه روزى تصميم گرفتم هر طورى هست از دستشان فرار كنم و خود را نجات دهم .
نذر كردم كه اگر خداوند مرا يارى فرمود و نجاتم داد كه به وطن خود بروم از همان راهكربلا مشرف شوم پس به بهانه اى قدرى از آنها دور شدم و چون شب بود و خواببودند مرا نديدند پس سرعت كردم تا به محلى رسيدم كه يقين كردم از شرّ آنها در امانم ،شكر خداى را به جاى آورده واز همانجا به قصد كربلا آمده ام .
مرحوم ضياءالتجار گفت من عازم سامرا بودم ، گفتم بيا با هم برويم و بعد با همكربلا مشرف مى شويم هرچه اصرار كردم نپذيرفت و گفت هرچه زودتر بايد به نذرموفا كنم . مقدارى پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه مى خواهى بردار، هيچ برنداشت وچون زياد اصرار كردم سه ريال ايرانى برداشت و رفت وديگر او را نديدم .
هنگامى كه در نجف اشرف مشرف شدم ، روزى در صحن مقدس از سمت بالاى سر عبور كردم، جمعى را ديدم كه دور يك نفر جمعند چون جمعيت را عقب زده نزديك رفتم ، ديدم همانكربلائى محمد قمشه اى همسفر من است و با پارچه اى گردن خود را به شباك رواق مطهربسته و گريه مى كند و يك نفر تهرانى به او مى گفت هرچه مى خواهى به تو مى دهم ونقدا صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نكرد نزديكش شدم گفتم رفيق از حضرتامير عليه السّلام چه مى خواهى ، برخيز همراه من بهمنزل برويم و هرچه لازم داشته باشى به تو مى دهم ،قبول نكرد و گفت به اين بزرگوار حاجتى دارم كه جز او ديگرى بر آن توانا نيست و تانگيرم از اينجا بيرون نمى روم . چون در اصرار خود فايده نديدم او را رها كرده رفتم .
روز ديگر او را در صحن مقدس ديدم خندان و شادان ، گفت ديدى حاجتم را گرفتم . پسدست در بغل نمود و حواله اى بيرون آورد و گفت از حضرت گرفتم . پس نقش آن را ديدمطورى است كه پشت و رو، پايين و بالاى آن مساوى است و ازهر طرف خوانده مى شود.
از او پرسيدم كه حواله چيست و بر عهده كيست ؟ گفت پس ازوصول آن به تو خبر مى دهم ، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت .
پس از چند سال ، روزى در تهران وارد مغازه ام شد پس از شناسائى او گله كردم وگفتممگر نه قول دادى مرا به آن حواله اى كه حضرت امير عليه السّلام به تو عنايتفرمودند خبر دهى .
گفت من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شيراز رفته بودىوالحال آمده ام تو را خبر دهم كه حاجت من از آن حضرت رزق حلالى بود كه تا آخر عمرمراحت باشم و آن حضرت حواله اى به يكى از سادات محترم فرمود كه قطعه زمين معينى بابذر زراعت آن را به من دهد.
آن سيد هم اطاعت كرد از آن سال تا كنون از زراعت آن زمين دركمال خوشى معيشت من مى گذرد و راحت هستم .