|
|
|
|
|
|
7- جنايت بُسر بن ارطاة معاويه پس خواندن نامه اهل جند، بُسر بن ارطاة را كه يكى از فراعنه شام بود فراخواند و چهار هزار (111) نفر از نخبگان و بيرحمان شام را به او سپرد و گفت :اهل يمن به مخالفت على بن ابى طالب عليه السلام و موافقت ما برخاستند، از طريق مكه ومدينه به جانب يمن روان شو، به هر شهرى كه وارد شدى على بن ابى طالب عليهالسلام و شيعيان او را سخنان درشت بوى و كار را بر ايشان سخت بگير سپس به بيعت مابخوان ؛ اگر به بيعت ما در آمدند، آنان را نيكو دار وگرنه درقتل و غارت كوتاهى نكن تا به سرزمين يمن برسى . (112) بُسر بن ارطاة با چهار هزار سوار بيرحم از شام به طرف يمن روان شد.اول به مدينه رفت ، ابوايوب انصارى عامل اميرالمؤ منين على عليه السلام در مدينه بودوقتى خبر آمدن بُسر را شنيد، از ترس جان از مدينه گريخت . اهل مدينه با ورود بُسر در خارج شهر به استقبال او رفتند. بُسر با ديدن آنان گفت : اى روسياهان ! اين شهر موضع هجرت سيدالمرسلين و خاتمالنبيين است و منازل خلفا راشدين است . شكر نعمت گزارديد، حق پيشوايان را رعايتنكرديد و خليفه مسلمين را ميان ما كشتند و شماها ناظر و شاتم و بعضىقاتل و خائن بوديد و او يارى نداديد، به خدا سوگند با شما چنان كنم كه هرگزفراموش نكنيد. اى اشرار انصار و دوستان يهودان ، شما را بنى نجار و بنى دينار و بنى سالم و بنىزريق ، بنى ديلم ، بنى عجلان و بنى طريق خوانند، اينك با شما كارى كنم كه سينهمومنين از كينه ديرين شفا يابد. بُسر وارد مدينه شد بار ديگر بر منبر نشست و همان نوع سخنان گفت واهل مدينه را ملامت و نكوهش و تحقير نمود. حويطب بن عبدالعزى برخاست و گفت : اى امير! آرام باش ، اين شهر نبى شهرخويشاوندان و ياران توست و اين جماعت ، صحابه محمد مصطى صلى الله عليه و آلههستند و بعضى از اينها انصار دين خدايند و قاتل عثمان نيستند، از خدا بترس و بيش از اينما را مرنجان . بُسر ساعتى ساكت و خاموش ماند و ديگر سخن نگفت ، وليكن دستور داد تا خانه هاىقومى از انصار را آتش بزنند و منهدم سازند و چنين كردند. مردم مدينه را به بيعت معاويهخواند به ميل و اكراه از آنان بيعت گرفت . جابر بن عبدالله انصارى را كه شيخى كهنسال بود احضار و از او بيعت خواست و اكراها از او بيعت گرفت . بُسر بن ارطاة بعد زا چند روزى اقامت در مدينه مردم را جمع كرده و گفت : شما را عفو كردماگر چه لايق عفو و اغماز نيستيد، شما جماعتى هستيد كه امام و پيشواى تان عثمان را درحضورتان كشتند و شما از او دفاع نكرديد. ابوهريره را جانشين خويش قرار مى دهم ، گوش به فرمان او باشيد و مطيع فرمانبرداراو گرديد اگر عصيان و تخلف كنيد، باز گردم همگى را هلاك وقتل عام مى كنم . سپس از مدينه سوى مكه حركت كرد، قثم بن عباس بن عبدالمطلبعامل اميرالمؤ منين على عليه السلام در مكه بود چون شنيد بُسر بن ارطاة با چهار هزار نفربه مكه مى آيد از آنجا متوارى شد، بُسر به مكه نزديك شد، اشراف و بزرگان شهربه استقبال او در بيرون مكه رفتند. بُسر بانگ بر آنان زد و دشنام هاى قبيح داد و گفت : والله اگر سفارش و وصيت اميرالمؤمنين معاويه نبود، هيچ كس از شما را زنده نمى گذاشتم . از آنجا حركت كرده به بئر ميمون رسيد، مردم از بيش او، از ترس جان مى گريختند در آنميان دو كودك نيكو صورت و با جمال را ديد كه مى گريزند، بُسر گفت : آن دو كودك را پيش من آريد، چون آنان را پيش آوردند پرسيد: شما كيستيد؟ يكى گفت منعبدالرحمان و اين برادر من از فرزندان قثم بن عباس بن عبدالمطلب هستيم . بُسر آن دو نوجوان زيباروى را گردن زد و كشت . چون مادر ايشان در مكه از اين واقعه خبر يافت ، چندان بگريست كه سابقه نداشت مادرىبر فرزند اين چنين بگريد. دشمن خدا بُسر وارد مكه شد، طواف كعبه به جاى آورد و دو ركعت نماز خواند و گفت : حمد خداى را كه بر دشمنان نصرت داد و ما را عزيز و دشمنان راذليل و مقتول گردانيد على بن ابى طالب عليه السلام در نواحى عراق در ذلت و قلتاست از عطاياى جزيل بارى تعالى كه در حق او متواتر بود محروم شده و كار به دستمعاويه بى ابى سفيان افتاد و ولى امر مسلمين شد، با او بيعت كنيد و صلاح خانمان و زنو فرزند خويش را نگه داريد. پس مردم مكه از روى اضطرار و اكراه با معاويه بيعت كردند، در حالى كه از بُسر بهسبب دشنام گويى و زبان درازى به على بن ابى طالب عليه السلام ناراحت بودند. بعد از چند روز اقامت در مكه شيبة بن عثمان را نايب خود كرد و گفت اىاهل مكه ! بدانيد قصد من سركوبى و گوشمالى شما بود اما شما را عفو كردم ، به خداسوگند اگر در بيعت معاويه پايدار نمانيد و راه مخالفت بپيماييد. از يمن باز مى گردم، مردان شما را مى كشم ، اموال شما را غارت مى كنم و خانه هايتان را خراب و آتش مى زنم. بُسر در طائف فرود آمد جماعتى را فرا خواند و گفت به سوى بثاء كه شيعيان على بنابى طالب عليه السلام در آن جا بودند بروند و آنان راقتل و عام كنند. و آن جماعت به دستور بُسر تمام آن بيگناهان را كه در دوستى با اميرالمؤ منين عليهالسلام بودند كشته و خانه هايشان را به آتش كشيدند، بُسر پس از طايف به نجرانرفت . مردى از اصحاب مصطفى صلى الله عليه و آله آنجا بود كه به دوستى اميرالمؤ منينعليه السلام معروف بود. آن بى رحم سنگ دل دستور داد دو فرزندش را جلوى چشمانپدر گردن زده ، بعد پدر را هم گردن زده و بهقتل رساندند. بُسر بن ارطاة اهل نجران را بهقتل و كشتار تهديد كرد و گفت : اى اخوان يهود و برادران ترسايان ! اگر بشنوم در ولايت و متابعت على بى ابى طالبعليه السلام قدمى برداشتند، باز مى گردم و همه را از دم شمشير مى گذرانم . لشكريان بُسر از نجران به جانب يمن رهسپار شدند، در بلاد همدان طايفه اى از بنىارحب كه از دوستان و محبان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند همه راقتل و عام كردند سپس به شهر جيشان كه طايفه اى از شيعيان اميرالمؤ منين على عليهالسلام در آن ساكن بودند رفتند و همه را كشتند، بُسر مسير را ادامه داده تا به شهرصنعا رسيد عبيدالله بن عباس نماينده و والى اميرالمؤ منين در صنعا بود چون شنيد بُسربه سوى او مى آيد، مردى از اصحاب خويش به نام عمرو بن اراكه (113) رانايب خود قرار داد و پنهان شد، بُسر بن ارطاة ، عمرو بن اراكه را دستگير كرد و گردنزد. سپس دستور داد دوستان اميرالمؤ منين را هر جا بيابند دستگير كنند. آن سنگ دلان هركسى از محبان و شيعيان على را يافتند، گرفتن و گردن زدند به طورى كه در صنعااحدى از شيعيان على عليه السلام باقى نماند. بعد از اين جنايت بُسر و همراهان به حضرموت روان شدند در آنجا هر كس اندك تعلق ودوستى با اميرالمؤ منين داست ، گرفتند و كشتند و خلق بسيارى از دوستان على عليهالسلام را شهيد كردند. يكى از شاهزادگان حضرموت به نام عبدالله بن ثوبه چون خبر آمدن بُسر را شنيد درقلعه خويش پناه گرفت ، بُسر با لطايف الحيل و مكر و خدعه او را از حصار بيرون آوردو دستور قتل او را صادر كرد. شاهزاده پرسيد: اى مرد شامى ! من گناهى در خود نمى بينم كه دستور كشتن مرا صادركردى . بُسر گفت : گناه تو بس عظيم است . پرسيد: بيان كن چه گناهى دارم ؟ بُسر گفت : دوستى با على بن ابى طالب عليه السلام و ترجيح وتفضيل دادن على عليه السلام بر ديگران و بيعت نكردن با معاويه اين بزرگترين جرمگناه توست . گفت : پس مهلت دهيد دو ركعت نماز بگزارم و عمر را به نماز ختم كنم . در پايان نماز او را با شمشير پاره پاره كردند. رحمة الله اميرالمؤ منين عليه السلام در تدارك لشكر براى سركوبى بُسر بن ارطاة چون اخبار يمن صنعا و جنايت هاى بُسر و همراهان به اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد، بهشدت دلتنگ و غمناك شد. مردم را به مسجد خواند، بر منبر نشست و خطبه اى ايراد كرد.فرمود: ايها الناس ! هيچ كارى از بندگان كه در روز شب و در پنهان و آشكار انجام مى شود ازخداوند مخفى نيست . اى بندگان از خدا پروا داشته باشيد و امر و نهى او را مجرى و مطيعباشيد با خبر شدم ، دشمن خدا و رسول صلى الله عليه و آله بُسر بن ارطاة با لشكرانبوه به فرمان معاويه به يمن فرستاده شد، راه حجاز در پيش گرفته با جمع زيادىاز سنگ دلان و ياغيان از خدا بى خبر، اموال مسلمين و دوستان مرا غارت كردند و شيعيان مرااز تيغ شمشير گذراندند و خانه هاى آنان را پس از غارت ، سوخته و خراب كردند. اكنونسركوبى و دفع او از فرائض و واجبات است هر كسى از شما راغب به جهاد و طالب اجرو ثواب است ، آماده حركت به سوى بسر بن ارطاة شود. بدانيد ترك جهاد موجب ذلت وخوارى و نقصان دينى است . هيچ كسى او را پاسخ مثبت نداد و اجابت نكرد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: چرا جواب نمى دهيد و خاموش مانده ايد، شما را به جهاد دشمن مى خوانم ، پاسخ نمى دهيدو از جهاد فرار مى كنيد، در زير سايه درختان شعر مى خوانيد. گويا جنگ و جهاد رافراموش كرده ايد آيا قلوب شما از حمايت دين و تقويت اسلام و جنگ با حزب شيطان فارغشده است ؟ باز هم كسى پاسخ نمى داد و همگى خاموش ماندند. اميرالمؤ منين عليه السلام ادامه داد و گفت : عجيب تر اين كه معاويه اصحاب خويش را به ره كارى امر مى كند بى چون چرا اطاعت مىكنند و به هر امرى بخواند اجابت مى كنند. اما من على بن ابى طالبم ، شما را به كارىماءمور مى كنم مخالفت مى كنيد و شما را مى خوانم پاسخ نمى دهد! به خدا سوگند، آنان كه ارباب عقل و اصحاب بصيرت و صاحبان تقوا و راست گفتار وصادق بودند در هر كارى عامل و پيش رو بودند چهره در خاك كشيدند و از كنار من به ديارباقى شتافتند. امروز در دست جماعتى خسيس و پست گرفتار شدم كه ملامت و در آنان اثرنمى كند و نصيحت سودى ندارد تفكر در عاقبت كارها نمى كنند. با خود مى انديشم از ميانشما بيرون روم و از شما مددى و كمكى نخواهم و شما را به خود واگذارم . مى نگرم در آينده نزديك واليانى بر شما مسلط شوند كه حرمت نگه ندارند و به انواععذاب تنبيه كنند و عطا از شما باز گيرند. پس از پايان خطبه ، مردم همچنان خاموش و ساكت بودند كسى آن حضرت را اجابت نكرد.سپس اميرالمؤ منين به سراى خويش رفت . خطبه دوم اميرالمؤ منين روز ديگر اميرالمؤ منين به مسجد آمد و بر منبر نشست و فرمود: (114) اى مردم ! مى ترسم اين قوم ستمكار، حكومت و سعادت را از شما بربايند؛ چون فرمان امامخويش را در راه حق اطاعت نمى كنيد. وليكن آنها معاويه را درباطل اطاعت و متابعت جانانه مى كنند، طرفداران معاويه درباطل خويش متحد و متفق اند. اما شما در يارى حق اتحاد و اتفاق نداريد، فلان كس را ولايتفلان شهر فرستادم ، اموال بسيار جمع آورى كرد و به جانب معاويه رفت و ديگرى همينطور به جانب ديگر رفت ، به كه اعتماد كنم ! اى مردم ! آماده جهاد با غارتگران و ياغيان سركش شويد كه دوستان و شيعيان من وبرادران دينى شما را قتل عام كرده ، اموالشان را به تاراج بردند، سستى و تنبلى راكنار بگذاريد و خواهش مرا اجابت كنيد. كسى به حضرتش پاسخى نگفت و جوابى نداد. حضرت از روى ضجر و دلتنگى فرمود: اللهم كرهتهم و كرهونى و سئمتهم و سئمونى و مللتهم و ملونى ، اللهم فارحنى منهم وارحهم منى ، اللهم ابدلنى بهم خيرا منهم و ابدلهم منى شرا، اللهم مت قلوبهم كما يماثالملح فى الماء. خدايا، آنان مرا كراهت مى دارند و من از ايشان كراهت دارم ، خدايا آنان از منملول شدند و من هم از آنان دلتنگ و سير شدم ، خدايا! به جاى ايشان اصحابى بهتر بهمن عنايت فرما و به جاى من پيشوايى شرور و سنگدل بر آنان بفرست ، خدايا دلهاى آنان را بميرانمثل آب شدن نمك در آب گرم . چون اين دعا تمام شد، حارثة بن قدامة السعدى برخاست و گفت يا اميرالمؤ منين عليهالسلام تحت فرمان تو هستم هر چه دوست دارى امر فرما. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى حارثه ! من هميشه از تو راضى بودم و به تواعتماد داشتم ، چون داراى حسن سيرت و صفاى نيت هستى . على عليه السلام دو هزار نفر را انتخاب كرد و در اختيار او گذاشت و فرمود: به جانببُسر بن ارطاة برو و او را سركوب دفع كن . وقتى حارثه مهياى حركت شد، او را چنين وصيت فرمود: اى حارثه ! تقوى خدا را رعايت كن ، چون به سرزمين يمن رسيدى هيچ كسى را نترسان واحدى را تحقير نكن ، احترام ذمى و مسلمان را نگه دار،مال كسى را نستان ، نماز پنجگانه را به وقتش بگزار، به لطف پروردگار، دشمن مقهورو مخذول تو مى شود. حارثه با آن دو هزار نفر به سمت مكه حركت كرد، بُسر بن ارطاة وقتى خبر عزيمتحارثه را شنيد كه از يمن به يمانه رفته بود تا براى معاويه از آنان بيعت بگيرد. اوجماعتى از اهل يمانه از دوستان على عليه السلام را اسير گرفته به سوى شام حركتكرد، اين ظالم سفاك بيرحم با همدستى چهار هزار نفرجاهل بى دين ، از مكه و مدينه و يمن و يمانه و اطراف ، سى هزار نفر از محبان و طرفداراناميرالمؤ منين على عليه السلام را كشته و اموالشان را تاراج كرده و خانه هاى بسيارى راويران كرده بود. عبيدالله بن عباس بعد از خروج بُسر بن ارطاة از يمن ، به تدارك لشكر پرداخت و هزارنفر از نخبگان يمن و اطراف با او همراه شدند و به تعقيب بُسر بن ارطاة آمدندقبل از اين كه بُسر وارد شام شود او را يافتند و جنگ سختى واقع شد، در آن جا جمعزيادى از اصحاب بُسر كشته شدند و بُسر بن ارطاة هم در اين جنگ كشته شد. (115) جثه خبيس او را سوزاندند و بقيه لشكر بُسر منهزم و متوارى شده و بهشام به نزد معاويه گريختند. وقتى حارثه بن قدامه در بين راه مكه خبر كشته شدند بُسر را شنيد، بسيارخوشحال شد او به مسير خود ادامه داد تا وارد مكه شد حارث به مكه گفت : اى اهل مكه ! مى ترسم از آن جماعت باشيد كه خداى تعالى فرمود: اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤ ن . (116) شما قبلا با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كرده بوديد، چرا مجددا از ترس بُسربا معاويه بيعت نموديد. حارثه از مكه به طائف رفت و بر طبق وصيت على عليه السلام با احدى بد رفتارى نكردبه جز با طايفه اى از يهوديان كه قبلا مسلمان شده اما دوباره از اسلام برگشته و مرتدشدند كه مجازات مرتد را اجراى كرد. حارثه براى اميرالمؤ منين در آن نواحى تجديد بيعت كرده به مكه مراجعت كرد، سه روز درمكه اقامت كرد، سپس به سوى مدينه رهسپار شد، چون به مدينه رسيد، مردم بهاستقبال آمده او را دعا مى كردند و ثنا مى گفتند. حارثه گفت : اى اهل مدينه ، شما را نبايد به سبب بيعت اجبارى با معاويه شماتت كرد،اگر بدانم شماتت كننده كيست او را توبيخ خواهم كرد، مجددااهل مدينه با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. حارثه به اتفاق همراهان بعد از مكه و يمن و مدينه به سوى كوفه باز آمد و به خدمتاميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد آنچه اخبار يمن و اطراف ديده و شنيده بود به عرضرساند. عبدالله بن عباس و زياد بن ابيه و ابى الاسود الدؤ لى در بصره به هنگام مراسم حج ، اميرالمؤ منين على عليه السلام عبدالله بن عباس عامل خويش در بصره را فرا خواند و فرمود تا به مكه رود و مناسك حج را با حاجيانبگزارد، عيدالله بن عباس ، ابوالاسود و زياد بن ابيه را دعوت كرد و گفت : اميرالمؤ منين عليه السلام مرا براى انجام دادن مناسك حج به مكه مى فرستد از شما دونفر، ابوالاسود به امامت جماعت و اقامه نماز قيام كند و زياد بن ابيه به امور مالى وخراج و ماليات بپردازد. هر دو موافق هم باشيد و در غياب من اختلاف نكنيد. وقتى عبدالله بن عباس مقدمات سفر حج را مهيا و به جانب مكه روان شد، بعد از چند روزىميان ابوالاسود و زياد بن ابيه كدورت و منافرت پيش آمد. ابوالاسود اشعارى در هجو زياد بن ابيه سرود و او را رنجيده خاطر كرد، زياد بن ابيهدر خشم شد و او را دشنام داد. ابوالاسود دشنام او را با هجوى ديگر جواب داد و ميان آن دومخالفت شديدى پديد آمد. وقتى عبدالله بن عباس از سفر مكه برگشت ، زياد بن ابيه از ابوالاسود شكايت كرد كهاو هجو كرده است . عبدالله بن عباس ، ابوالاسود را احضار و ملامت كرد و گفت : اگر شتربان بودى بهتر بود. تو را چه مار به هجو بزرگان چرا، هجو مى گويى ومردم را قبيح مى شمارى و عيوب آنان را آشكار مى سازى برخيز و از پيش من دور شو. ابوالاسود از نزد عبدالله بن عباس برخاست با غضب و عصبانيت برخاست و نامه اى بهاين مضمون براى اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت : اى اميرالمؤ منين عليه السلام ! خداى تعالى تو را والى مؤ تمن و راعى روزگار قرار دادو انواع نعمت و عنايت فرمود. مدتى است كه اين خدمتكار، تو را نظاره مى كند و به چشمامتحان و در اعمال تو مى نگرد و تو را عظيم الامانت و ناصح رعيت مى بيند. تو خود را از دنيا محروم كرده و حقوق امت را نگه مى دارى ، راهعدل و انصاف مى پيمايى و اهل رشوه نيستى ، اما اكنون پسر عم تو عبدالله بن عباس بهبيت المال دست دراز كرده و به ناحق مى خورد، چون واقف شدم ، كتمان نكردم و خدمت شماعرضه داشتم . مرا راهنمايى فرما و نظر خويش را بيان دار. والسلام . اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب او را چنين نوشت : (117) اما بعد، بر حسن سيرت و صدق ديانت تو وقوف يافتم از تو وامثال تو توقع دارم هميشه ناصح امام و امت باشيد، آنچه گفته بودى براى پسر عم خود،عبدالله بن عباس ، نوشتم اما از تو هيچ ذكر نكردم تو هم او را مطلع مگردان تا بدانم درجواب چه مى نويسد. بعد از آن نامه اى به عبدالله به اين مضمون نوشت . (118) اما بعد اى ابن عباس ! اخبارى از تو به ما رسيد كه خداى تعالى به آن عالم تر است ،اگر راست باشد از تو غريبت و ناپسند است ، اگر دروغ باشد،وبال آن بر گردن گوينده آن است ، چون نامه مرا خواندى ، بيان كنمال بصره را از كجا گرفتى و در كجا خرج كردى ،تفضيل آن را مكتوب كن . والسلام . عبدالله بن عباس وقتى نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواند و از مضمون آن آگاهىيافت ، دلتنگ و ناراحت شد جوابى براى اميرالمؤ منين عليه السلام نوشت و اعلام كرد ياعلى عليه السلام ، كس ديگرى براى امارت بصره بفرست من خودم را كنار مى كشم . اميرالمؤ منين عليه السلام چون نامه عبدالله را خواند و از دلتنگى او آگاه شد نامه اىملاطفت آميز برايش نوشت و انواع مهربانيها كرد و او را به مسئوليت و امارت بازگرداند. عبدالله بن عباس نيز از على عليه السلام شاد شد و به كار خويش ادامه داد. مخالفت خريت بن راشد با على عليه السلام پيش از جنگ صفين اميرالمؤ منين على عليه السلام شخصى به نام خريت بن راشد را برامارت شهر اهواز گمارد تا آن ولايت را ضبط و به امور مسلمين بپردازد. بعد از حكميت تحميلى و مراجعت اميرالمؤ منين على عليه السلام به كوفه ،خريت بن راشداز حكم حكميت با خبر شد و به مخالفت با اميرالمؤ منين پرداخت او باپول بيت المال لشكرى تدارك ديد و مردم را به بر كنارى على عليه السلام و بيزارىو برائت از او خواند، همچنين عده زيادى را هم عقيده خود ساخته به عصيان و طغيان پرداخته. چون اين خبر به على عليه السلام رسيد يكى از بهترين اصحاب خويش به ناممعقل بن قيس رياحى را احضار و با چهار هزار نفر از سواران كوفه به سوى خريت بنراشد فرستاد. وقتى معقل به اهواز رسيد، خريت بن راشد با چند هزار نفر سواره و پياده بهمقابل او صف آرايى كرد. معقل پرسيد خريت بن راشد كجاست ؟ به نزد من آيد با او سخنى دارم . خريت با شنيدن صداى معقل از صف بيرون آمد و گفت منم خريت ، چه مى خواهى ؟ (119)معقل گفت : چرا بر اميرالمؤ منين على عليه السلام ياغى شدى و مردم را بهبيزارى و برائت از او ترغيب مى كنى ؟ و حال اين كه تو بهترين و صميمى تريندوستان او بودى و على عليه السلام انواع لطف ها در حق تو مى كرد. خريت گفت : چرا على عليه السلام در كارى كه در اختيار او بود حكميت انتخاب كرد. معقل گفت : واى بر تو! آيا مسلمان هستى ، من سر اين مسئله با تو بگويم . خريت گفت : بلى مسلمانم ، اگر حجتى دارى بيان كن . معقل گفت : اگر به مراسم حج روى و در حرم صيدى را بكشى كه خداوند نهى فرموده واز على بن ابى طالب عليه السلام حكم آن مسئله را بپرسى و او بر اساس شريعت نبوىجواب گويد آيا به فتواى او راضى مى شوى ؟ خريت گفت : آن فتوى را از على عليه السلام مى پذيرم و يقين دارم كه حكم خدا را بيانكرده است چون از رسول خدا شنيدم فرمود، على فقيه ترين و عالم ترين در بين شماست . معقل گفت : چگونه او را اعلم الناس وافقه الناس مى دانى اما حكم او را منكر مى شوى ! خريت گفت : هيچ آفريده اى را نمى شناسم كه حق او حكم دادن باشد. معقل : اى خريت ! لجاجت نكن ، چون تو بر همه علوم آگاه نيستى وحال اين كه على بن ابى طالب عليه السلام عالم ترين ماست ، ما به دستورات و احكام اوراضى . مطلع هستيم ؟ از خدا بترس و بين مسلمانان اختلاف و تفرقه ايجاد نكن همان گونهكه قبلا از معتمدين على عليه السلام بودى اكنون هم از موافقين او باش و هر چه گويدمخالفت نكن . خريت : هرگز راضى نمى شوم ، بين من و على بن ابى طالب عليه السلام فقط شمشيرحاكم است . سپس به معقل بن قيس و يارانش حمله كرد، دو لشكر به هم در آميختند. چون قصد معقل بن قيس كشتن خريت بن راشد بود، به او حمله كرد و شمشيرى بر سرش زدو بر زمين انداخت و او را كشت . حملات اهل كوفه بر اهل اهواز از بنى ناجيه بيشتر شد، بسيارى كشته و عده اى متوارى وجمعى اسير شدند، معقل اسيران و سر خريت را برداشت به سوى كوفه حركت كرد تا نزداميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه اتفاق افتاد بيان كرد. فصل هفتم فتنه خوارج و جنگ نهروان خوارج و عزم جنگ با على عليه السلام در اثناى زمانى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه منتظر انقضاى مدت قراردادحكميت بود، تا مجددا به جنگ با معاويه اقدام كند؛ طايفه اى عباد و نساك از خواص اصحاباميرالمؤ منين على عليه السلام به تعداد چهار هزار نفر با هم متفق و متحد شده از كوفهبيرون رفتند و حزب تشكيل دادند. آنان با شعار لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى به مخالفت با اميرالمؤ منين على عليهالسلام برخاستند. اى طايفه با تبليغات فراوان توانستند كه هشت هزار نفر ديگر را همفكر خود كنند و لشكردوازده هزار نفرى فراهم آورند، در موضع حروراء (120) اردو زدند و فردى بهنام عبدالله بن كواء را امير خود قرار ساختند. اميرالمؤ منين على عليه السلام عبدالله بن عباس را به سوى آنان فرستاد تا بپرسد چهمى گويند و چه مى خواهند! براى كدام مقصود اجتماع كردند! عبدالله بن عباس نزد آنان رفت ، چون او را ديدند با آواز بلند گفتند: واى بر تو اىابن عباس ! آيا تو هم مثل اميرت على بن ابى طالب عليه السلام كافر شدى ؟ عبدالله گفت : يكى از شما كه عالم تر است نزد من آيد تا با هم سخن بگوييم . عتاب بناعور ثعلمى به سوى عبدالله آمد و دو مقابلش ايستاد، و هر چه مى گفت از قرآن مى گفت وگويا همه قرآن را حفظ كرده ، و بر معانى آن واقف بود، سخنهاى بسيارى گفت بن عباسهمچنان ساكت و خاموش ماند. عبدالله بن عباس سر برداشت و گفت : آنچه خواستى گفتى ، اگر چه بر معانى قرآن واقفى ! ولى به اشتباه افتادى و از راهراست منحرف شدى ، حال گوش كن تا ضرب المثلى بزنم . اى عتاب ! بگو بدانم سراىاسلام از آن كيست و هر چه كسى آن را بنا كرده است . عتاب گفت : دار اسلام از آن خداست كه به دست انبيا و پيروان انبيا بنا شده است ، جماعتىبه انبيا مؤ من و طايفه اى كافر شدند تا خداى بزرگ ، خاتم الانبياء محمد مصطفى صلىالله عليه و آله را براى آبادى آن سرا فرستاد. عبدالله گفت : آيا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله پايه هاى اين امارت را محكم كرد وحدود آن را معين فرمود يا خير؟ عتاب : بلى حدود آن را معين و عمارت آن را محكم كرد، به طورى كه تا قيامت بر جاىبماند. عبدالله آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد يا در ميان ماست .؟ عتاب رحلت كرد. عبدالله : راست گفتى ، بدان كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله سراى اسلام را محكمكرده ، و اميرالمؤ منين على عليه السلام را وصى خويش قرار داده تا اين سراى آباد،خراب و ويران نشود. شما از حق بر نگرديد و با او مخالفت نكنيد و خود را به هلاكت نيندازيد. عبدالله بن عباس نصيحت هاى بسيارى كرد و پندهاى فراوان گفت ، اما او قانع نشد و گفتشما چرا حكميت عمروعاص را پذيرفتيد و چرا اكنون به جنگ بر نمى خيزيد؟ عبدالله گفت : ما پيمان بستيم تا يك سال با هم جنگ نكنيم و اينك منتظريم تا مدت پيمانمنقضى شود و على بن ابى طالب عليه السلام كسى نيست كه از حقى كه خداوند برايشقرار داده است ، عقب نشيند. خوارج فرياد برآوردند و گفتند: هيهات اى ابن عباس ! ما امروز ولايت و بيعت على بن ابىطالب عليه السلام را نمى پذيريم ، برو و به على بن ابى طالب عليه السلام بگوتا نزد ما آيد، احتجاج كنيم و كلام او را بشنويم تا چند مى گويد، شايد از جنگ منصرفشويم . عبدالله بن عباس به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و آنچه واقع شد به عرضرسانيد. اميرالمؤ منين على عليه السلام به همراهى يكصد نفر از نخبگان خويش به حروراء بهديدار آنان رفت از آن طرف عبدالله بن كواء با يكصد نفر از خواص در برابر آن حضرتآمد. على عليه السلام فرمود: اى ابن كواء سخن بسيار است ، اما بگو تا بدانم يارانت چه مىگويند و از من چه مى خواهند؟ عبدالله بن كوا گفت : اگر نزديك تر بيايم از شمشير تو در امان هستم ؟ على عليه السلام فرمود: در امانى . عبدالله بن كوا با ده نفر از خويشان و اصحاب خود اميرالمؤ منين على عليه السلام آمدندعلى عليه السلام سخن آغاز كرد و جنگ با معاويه را يادآور شد و آنچه از ماجراى جنگ بامعاويه و بالا بردن قرآن بر نيزه ها و كيفيت انتخاب حكمين بود بيان كرد. سپس گفت : واى بر تو اى ابن كوا! روزى كه اهل شام قرآن بالاى نيزه كردند آيا نگفتم اين خدعه ونيرنگ معاويه و عمروعاص است . آيا نگفتم آنان در جنگ شكست خورده و درمانده شدند، بگذاريد تا جنگ را تمام كنيم ، شماگفتند چون ما را به كتاب خدا دعوت كردند، بايد آنان را اجابت كرد و مرا تهديد كرديد،يا تو را مى كشيم يا تحويل معاويه مى دهيم . بعد از اين كه دست از پيكار كشيديم و پيشنهاداهل شام را قبول كرديم خواستم پسر عم خود عبدالله بن عباس را كه مردى زيرك و عالم وبا وفا! بود حكم و نماينده خويش قرار دهم ؛ اما جماعتى را شماقبول نكردند و هيچ كس غير از ابوموسى را نپذيرفتند و من با اكراه به حكميت ابوموسىراضى شدم . سپس در جلو چشمان شما از حكمين تعهد گرفتم از ابتدا تا انتها به كتاب خدا و سنتقطعى محمد مصطفى صلى الله عليه و آله عمل كنند وحال اين كه دو نفر حكمين بر خلاف تعهد ديديد چه كردند آيا اين چنين نبوده است ؟ (121) عبدالله بن كوا گفت : بلى چنين است . پس چون مى دانى حكمين بر خلاف مصلحت مسلمين ومخالف كتاب الله و مكر و خدعه عمل كردند چرا با معاويه نمى جنگى ؟ اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : منتظر پايان يافتن مدت پيمان حكميت و در انديشه جمع آورى اعوان و انصار هستم . چونفراهم شود از حق امامت و ولايت خويش دفاع مى كنم . عبدالله بن كوا و ده نفر از همراهان باشنيدن سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام از كرده خود پشيمان شده ، اسب را پيشراندند و به حضرت ملحق شدند و به همراه على عليه السلام به كوفه مراجعت كردند. با مراجعت عبدالله بن كوا كه امير و فرمانده خوارج بود. جمع آنان متفرق شده و شعار((لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى )) سر دادند. اجتماع خوارج در نهروان بعد از عبدالله بن كوا خوارج عبدالله بن وهب راسبى و حرقوص بن زهير را امير خويشقرار دادند و به سوى نهروان حركت كردند در بين راه مردى از اصحاب على عليه السلامبا ديدن لشكر خوارج خود را پنهان كرد او را گرفتند و پرسيدند: كيستى ؟ گفت : عبدالله بن خباب بن الارت از اصحابرسول خدا صلى الله عليه و آله هستم . گفتند: روايتى از مصطفى صلى الله عليه و آله بگوى . گفت ، رسول خدا فرمود: بعد از من فتنه اى بر پا مى شود. در زمان فتنه ، قاعد از قائمو قائم از ماشى و ماشى از ساعى بهتر و عاقل تر است ومقتول شدن مناسب تر از قاتل بودن است . سخنان او خوارج را ناخوش آمد و يكى از آنان ضربه شمشير بر سرش زد و او را كشتآنان همچنين وارد منزل او شدند، زد و فرزند او را نيز كشتند و از آنجا به حركت ادامهدادند، تا با دوازده هزار نفر سواره و پياده به نهروان رسيدند. وقتى خبر خوارج آنان به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد آن حضرت به مسجد كوفهرفت و اين خطبه را ايراد فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم ، ايها الناس ، ان الله عز وجل و بعث محمدا نذيرا للعالمين ، وامنيا على التنزيل و شهيدا على هذه الامة بالتحريم والتحليل ، و انتم يا مشعر العرب اذ ذاك فى شر دار و على شر دين يبتون على حجارة خشنو حيات صمم و شوك مهرب فى البلاد... و بعد فقد علمتم ما كان من هولاء القوم من الاقدام و الجراءة على سفك الدماء و هم قوم فساقمراق و عماة حفاة ، يريدون فراقى و شقاقى ، و فيهم من قد عضه بالامس السلاح ووجداءلم الجراح ؛ مجذوا رحمكم الله و خذوا آلة الحرب ، فانى سائر اليهم ان شاء الله و لاقوة الا بالله . (122) از منبر فرود آمد در حالى كه فقط عده اى قليل فرمان او را اجابت كردند. لذا آن جناب باخاطرى آزرده به منزل خود رفت ، بعد از آن خطبه اى ديگر ايراد فرمود. خطبه دوم براى توبيخ مردم كوفه روز ديگر على عليه السلام بر منبر رفت و فرمود: ايتها الفئة المجتمعة ابدانهم و المتفرقة اديانهم انه والله ما عزت دعوة من دعاكم و لااستراح من قاساكم . كلامك يوهن الصم الصلاب ، و فعلكم يطمع فيه عدوكم ، انا ادعوكمالى اءمر فيه صلاحكم والذب عن حريمكم و ... (123) آن گاه با چشمى اشكبار از منبر فرود آمد، و غمناك بهمنزل رفت . در آن هنگام ، جماعتى از اشراف و اصحاب رسيدند و عرض كردند: ما را به جنگ با دشمنانت گسيل دار؛ به هر جانب فرمان دهى اطاعت مى كنيم . يكى ازاصحاب گفت : يا اميرالمؤ منين ! مردم از تعلل و عقب نشستن پشيمان شده ، به جانب شماميل پيدا كرده اند، اگر خطبه اى بخوانيد و آنان را با ديگر به مساعدت خويش بخوانيدهمراهى مى كنند. روز ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام با فرزندان و اصحاب خاص وارد مسجد شد وبر منبر نشست و خطبه اى خواند. ايها الناس ، الا ترون الى اطرافكم قد انتقضت والى بلادكم تغزى و انتم ذوو عدد جموشوكة شديدة ؟ فما بالكم اليوم لله ابوكم من اين توتون و من اين تسحرون و اءنىتوفكون ، انتبهوا رحمكم الله و ابنهوا نائمكم و تجردوا لحرب عدوكم .. (124) چون خطبه آن حضرت به پايان رسيد، چهار هزار نفر اجتماع كرده ، آماده جنگ با گروهمارقين شدند كه عدى بن حاتم در پيش روى آنان با صداى بلند شعرهاى حماسى مىخواند. اميرالمؤ منين على عليه السلام با سواران خويش به جانب نهروان رهسپار شد و در دوفرسخى نهروان فرود آمد. آن گاه نامه اى به سران خوارج به اين مضمون نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . از عبدالله اميرالمؤ منين و اجير مسلمين و برادررسول الله و پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله به عبدالله بن وهب و حرقوص بنزهير از فرقه مارقين . به من خبر رسيد، در نهروان جمع شده و بر ضد من طغيان و شورش كرده ايدقبل زا اين ، پدر شما دو نفر هم چنين كرده بود. اگر بصيرت و فقاهت در دين و يقين بهشريعت داشتيد هرگز به مخالفت بر نمى خاستيد، بدانيد سخن بسيار است و گوششنوا اندك . شما جماعت خوارج نسبت به گمراهى و ضلالت و بى دينى به من مى دهيد و بر منشوريده و ياغى شده ايد. بعد از اين كه با ميل و رغبت با من بيعت كرده بوديد اكنون نقص عهد و پيمان كرده ايد وبر گمراهى خويش اصرار مى ورزيد، و دوستان مرا بهقتل مى رسانيد. عبدالله بن خباب ارت را بدون جرم گناه كشته واهل اعيال او را قتل عام كرده ايد، او از اصحابرسول خدا صلى الله عليه و آله بود قاتلين او و زن و فرزندانش را به من واگذاريدتا قصاص كنم ، به سبب جهالت و گمراهى خود را به هلاكت نيندازيد، اگر قاتلينعبدالله بن خباب را تحويل من ندهيد به خدا سوگند شما را رها نمى كنم و به يارى واستعانت خداى بزرگ شما را مجازاتى سخت مى نمايم . اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه را به عبدالله بن ابى عقب داد تا نزد خوارج رود. عبدالله نامه را در نهروان به عبدالله به وهب و حروقص بن زهير كه در كنار آب نهرواننشسته بودند داد. ما بين فرستاده على عليه السلام و سران خوارج مناظره طولانى درمسائل مختلف انجام شد در پايان ، نامه اى بدين مضمون در جواب اميرالمؤ منين نوشتند. اى على عليه السلام تو از حق بازگشتى ، به گمراهى گراييدى ، بعد ازرسول خدا صلى الله عليه و آله ، در امت او هيچ كسى از تو عثمان شقى تر نيستقاتل عبدالله بن خباب را از ما خواستى ، بدان كه همه ما،قاتل او هستيم ، در پايان ما را به جنگ تهديد كردى ، بيا نزديك تر، ما با عزمى استوارآماده پيكار با تو هستيم . نامه را مهر كرده به فرستاده اميرالمؤ منين عليه السلام دادند، عبدالله بن ابى عقب نامهرا به خدمت على عليه السلام آورد و آنچه بين او و آن قوم گفته و شنيده شد بيان داشت . حركت على عليه السلام به جانب نهروان اميرالمؤ منين عليه السلام چون از تسليم و اطاعت آنان ماءيوس شد، با سواران خويش بهجانب نهروان حركت كرد، به نزديكى نهروان رسيد، سوارى از جانب نهروان مى آمد، علىعليه السلام پرسيد: از خوارج چه خبر دارى ؟ گفت : آن جماعت چون شنيدند با لشكرىقوى به سوى آنان مى آيى از نهروان عبور كرده ، گريختند. اميرالمؤ منين فرمود: آيا آنان را ديدى از نهروان عبور كردند. گفت : آرى ديدم . اميرالمؤ منين فرمود: نه اين چنين نيست ، به خدايى كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آلهرا فرستاد، اين جماعت از نهروان عبور نمى كنند، غير از ده نفر، همه كشته و هلاك مى شوندو از اصحاب من هم كمتر از ده نفر شهيد مى شوند. اين عهدى معهود و قضاى مكتوب است . اميرالمؤ منين در نهروان فرود آمد، در حالى كه خوارج شمشير كشيده و درمقابل لشكر على عليه السلام ايستادند و شعار لا حمك الا لله مى دادند. على عليه السلام فرمود: من هم منتظر حكم الله هستم ، سپس لشكر خويش را صف آرائىكرد. بار ديگر عبدالله بن عباس را فرمود تا در ميان دو صف بايستد و از آنان بخواهدچه مى گويند و چه مى خواهند؟ عبدالله بن عباس به نزد لشكر آنان ايستاد و گفت : اى قوم ! چرا با على بن ابى طالب عليه السلام دشمنى مى كنيد و به جنگ او برخاستهايد، چرا در بين اصحاب آن حضرت اختلاف و تفرقه به پا كرديد . گفتند: اى ابن عباس! چرا حله يمانى و لاس لطيف به تن كردى ما براى جنگ آمديم و لباس رزم پوشيديم . عبدالله گفت : لباس را فرو گذاريد و علت مخالفت و مخاصمت با اميرالمؤ منين على عليهالسلام را بيان كنيد. گفتند: على بن ابى طالب عليه السلام را بگو بيايد تا شرححال بگوييم . اميرالمؤ منين عليه السلام سخنان آن جماعت را شنيده بر اسب نشسته درمقابل آنان ايستاد و سلامى گفت .
|
|
|
|
|
|
|
|