|
|
|
|
|
|
گفت و گوى معاويه با عمروعاص پس معاويه ، عمروعاص را طلبيد و درباره جواب دادن به جرير بن عبدالله مشورت كرد. عمرو گفت : بيعت نكردن با على عليه السلام كارى بس خطرناك و گناهى بزرگ است .دشمنى با على عليه السلام دشمنى با پيامبر صلى الله عليه و آله و دشمنى با پيامبردشمنى با پروردگار است . و چون تو را اعتقاد بر اين است كه على بن ابى طالب عليهالسلام بيعت نكنى ، راى من اينست شرحبيل بن سمط الكندى را كه از رؤ سا و اشرافاهل شام است به حضور طلبى ، و به او بگوى كه على بن ابى طالب عثمان را كشته وقصد دارد فتنه و آشوب به پا كند، و جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده تا از ما بيعتبگيرد، و ما منتظر راءى و نظر تو هستيم كه مصلحت چه مى بينى . آيا با على عليهالسلام بيعت كنيم يا با او مقابله كنيم . و قبل از اين كه او حاضر شود، چند نفر از اشراف را دعوت كن تا در پيش او گواهى دهند،على بن ابى طالب عثمان را كشته است . البته گواهان از معتمدان او باشند تا گواهىآنان در دل او جاى گيرد. معاويه راءى عمروعاص را پسنديد از يك طرف بهشرحبيل نامه نوشت تا به نزد او آيد، و از طرف ديگر كسانى كه با على عليه السلامعداوت و دشمنى داشتند، مثل يزيد بن انس ، بُسر بن ارطاة ، حمزة بن مالك ، حابس بنسعد طائى ، ابو الاعور سلمى و ده نفر ديگر را گفت براىشرحبيل گواهى دهند، عثمان را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . شرحبيل در حمص بود وقتى نامه معاويه را خواند به نزد عبدالرحمن بن غنم ازدى رفت ،اين عبدالرحمن مردى فقيه و عالم و پارسا بود، با او مشورت كرد آيا به نزد معاويهبرود يا نه .؟ عبدالرحمن گفت : اى شرحبيل ! تو مردى بزرگ از اخيار قبيله كنده هستى ، در افواه و عوام والناس انداخته اند كه على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان را كشته است ، اگر اينسخنى درست بود، هرگز مهاجر و انصار و اصحابرسول خدا صلى الله عليه و آله با او بيعت نمى كردند. معاويه مى خواهد تو را بفريبدو از دين دارى تو براى كسب دنياى خويش بهره بگيرد، كما اين كه با عمروعاص همينگونه معامله كرد. اگر دنيا و آخرت را طالبى به سوى على بن ابى طالب بشتاب تا هم نام نيكو و همثواب آخرت يابى . شرحبيل گفت : اى عبدالرحمن ! هر چه گفتى از روى صدق و نيكى بود، اما دوست دارم كلاممعاويه را هم استماع كنم تا ببينم چه مى گويد آن گاه تصميم خود را بگيرم . سپس بهجانب شام روانه شد و به نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خويشنشانيد و گفت : على بن ابى طالب جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده و نامه نوشته و مرا به بيعتخويش خوانده است ، گرچه على بن ابى طالب مردى بزرگ ،فاضل و بزرگوارى است ، اما عثمان بن عفان خليفه وقت را كشته است . هنوز جواب نامهعلى عليه السلام را نداده ام و منتظر ماندم تا راءى نظر تو را كه مردى بزرگ و از رؤساى قبيله كنده هستى بدانم مصلحت در چه مى بينى ؟ هر كارى را مصلحت بدانى همان راعمل كنيم . شرحبيل گفت : سخنان تو را شنيدم و به مقصود تو پى بردم ، يك شب مهلت ده تا ازديگران در اين بار تحقيق كنم ، اگر دو نفر از بزرگان و سادات شام در پيش من گواهىدهند كه على بن ابى طالب عثمان را كشته است ، برايم يقينحاصل مى شود كه راست مى گويى ، آن گاه با همه خويشان و اقربا و دوستانم درركاب تو با على عليه السلام جنگ مى كنيم . روز ديگر معاويه آن گواهان دروغين كه كينه على عليه السلام را دردل داشتند، مخفيانه به نزد شرحبيل فرستاد تا در پيش او گواهى دادند،شرحبيل به نزد معاويه آمد و گفت : به سبب گواهى بزرگان و معتمدان يقين پيدا كردم كه على عليه السلام عثمان رامظلومانه كشت . اى معاويه ! به خدا سوگند اگر با على بن ابى طالب عليه السلامبيعت كرده بودى تو را از شام اخراج مى كرديم . عبدالله بن جرير به به كوفه بازگردان . به خدا سوگند، مجازات على عليه السلام جز شمشير چيز ديگرى نيست . شرحبيل خواهر زاده اى داشت ، وقتى راءى و نظرش را شنيد او را مذمت كرد معاويه چون ازسخنان خواهر زاده شرحبيل آگاهى يافت ، قصد جان او را كرد، آن مرد از شام فرار كردهبه نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رفت و همه اخبار و حيله هاى معاويه را براى :حضرت آشكار ساخت ، على عليه السلام او را گرامى داشت و در رديف ملازمان و همراهانخويش قرار داد. شرحبيل به نزد عبدالله رفت و گفت : اى جرير! عجب كارى در پيش روى ما قرار دادى و ما را در شبه افكندى ، مى خواستى ما رادر دهان شير اندازى ، و مى خواهى شام را با عراق در آميزى و مشوش و آشفته گردانى وهرگز گمان نمى كردم على بن ابى طالب عليه السلام به كشتن عثمان اقدام كرده باشدتا اين كه بر من آشكار شد كه على عليه السلام عثمان را كشته است . جرير از گفتن اوخنديد و گفت : اين كه گفتى كارى عجيب سخت در پيش روى شما قرار دادم اگر چنين بود مهاجر و انصاررسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن اتحاد و اتفاق نمى كردند و بر عليه طلحه وزبير نمى جنگيدند و اين كه گفتى ، شام و عراق را به هم مى آميزم ، اگر اختلاط عراق وشام بر حق استوار باشد بهتر از آن دو در باطل است . اما اينكه مى گويى اميرالمؤ منين على عليه السلام عمان را كشت ، به خدا سوگند اين سخنباطل و تهمتى آشكار است كه بدون آگاهى بدان اطلاع پيدا كردى ، و در روز قيامت بايدپاسخگو باشى ، از خدا بترس ، و براى مال و جاه دنيا، آخرت را از دست مده . شرحبيل با عصبانيت و خشم از نزد جرير خارج شد، به مجلس معاويه وارد شد، و بهمعاويه گفت : ما باور كرده بوديم كه تو نماينده ، نايب و پسر عم اميرالمومنين عثمان هستى . اگر ازمردانى هستى كه با على عليه السلام به نبرد و جنگ بپردازى تا خون عثمان را از علىعليه السلام باز ستانيم ولى اگر در اين كاراهمال و غفلت روا دارى ، تو را عزل و كسى ديگر را به جاى تو انتخاب مى كنيم ، سپسبا على عليه السلام تا آخرين نفر محاربه و جنگ مى كنيم . معاويه گفت : من يكى از شما هستم با هر كسى بجنگيد مى جنگم و با هر كسى صلح كنيدصلح مى كنم . پس معاويه ! جرير بن عبدالله را به حضور خواند و گفت : سخن اهل شام را شنيده اى و به نيات و احوال آنان واقف شدى ، برخيز و نزد على بن ابىطالب عليه السلام برو و آنچه را ديدى باز گو. جرير بن عبدالله بعد از اينكه صد و بيست روز در شام نزد معاويه اقامت كرده بود بهخدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه ميان او و معاويه و ديگران اتفاق افتادهبود شرح داد. مالك اشتر گفت : اى اميرالمومنين ! اگر به جاى جرير مرا نزد معاويه مى فرستادى بهتربود، اين سست اراده چهار ماه در شام توقف كرد و فرصت را ضايع كرد. جرير گفت : به خدا سوگند اگر به جاى من رفته بودى ، همان روزاول تو را مى كشتند چون آنان تو را از جمله كشندگان عثمان مى دانند. سپس رو كرد به اميرالمؤ منين عليه السلام گفت : شاميان هر زور بر مالك اشتر، عمارياسر، حكيم بن جبل و مكشوح مردادى دسترسى پيدا كنند آنان را مى كشند. مالك گفت : اى جرير! از اين سخنهاى كودكانه دست بردار، به خدا سوگند اگر جاى توبودم اين ماءمويت را به وجه نيكو به پايان مى بردم و معاويه و اطرافيانش را وادار مىكردم تا جواب نامه اميرالمومنين عليه السلام را زودتر بدهند نهمثل تو چهار ماه روزگار سپرى كرده و فرصت را ضايع نمودى . معاويه شرحبيل را به جمع آورى لشكر مى فرستد معاويه وقتى جرير نماينده على عليه السلام به كوفه را باز گردانيد بهشرحبيل گفت : حالا كه حق بر تو روشن گرديد و دعوت ما را اجابت كردى بدان اين كار كه در پيشگرفتيم جز به حمايت و موافقت عوام الناس مقدور و ميسر نيست ، مصلحت اين است كه بهشهرهاى شام نامه بنويسى و آنان را از ماجراى كشتن خليفه مظلوم به دست على بن ابىطالب عليه السلام با خبر كنى و به يارى ما بطلبى . شرحبيل گفت : اى مار مهم با نامه حل نمى شود، خود شخصا به شهرها مى روم و مردم رابه همراهى تو ترغيب و تشويق مى كنم . ابتدا به شهر حمص رفت وقتى مردم در مسجد اجتماع كردند، بر منبر نشست و گفت : بدانيدعلى بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته و ميان امت محمد صلى الله عليه و آلهتفرقه انداخته ، با مردم بصره به جنگ و منازعه پرداخته ، و تمام بلاد را مسخر خودكرده است مگر سرزمين شام را و اكنون لشكر فراهم كرده و در فكر حمله به شام است تاشما را از خانه كاشانه خود آواره كند، هر چه فكر كرديم جز معاوية بن ابى سفيان كسىرا قوى در مقابل او نديديم پس برخيزيد و با شمشيرهايتان او را يارى دهيد. مردم حمص يكپارچه دعوت او را اجابت كردند،شرحبيل به هر شهر از بلاد شام وارد مى شد، مردم را به نصرت معاويه و دشمنى وعداوت با على بن ابى طالب عليه السلام ترغيب مى كرد و مى گفت : برايم يقينحاصل شد كه على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته و اكنون فتنه و آشوب بهپا مى كند، معاويه خون عثمان را از او مطالبه مى كند، او را يارى كنيد. مردم به سخنان شرحبيل كه مردى سرشناس بود اعتماد مى كردند، تا اين كه لشكرىانبوه از شهرهاى شام گرد او جمع شدند. شرحبيل آن لشكر را پيش معاويه آورده ، همگىبر دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام اقرار و با معاويه بيعت كردند آنان نيزعهد كردند تا پاى جان در ركاب معاويه بر ضد اميرالمؤ منين على عليه السلام بجنگند. در اثناى آن بيعت ، مردى فاضل و دانشمند از اهالى سكاسك كه نام او اسودبن عرفجهبود شعرى مشتمل بر وقايع روزگار و تلاششرحبيل و جمع شدن لشكر سرود. وقتى در ذكر اميرالمؤ منين على عليه السلام اين بيت راخواند:
فاحذر اليوم صولة الاسد الورد | | | اذاجال فى رجا الهيجا | معاويه پرسيد: اين شير سرخ كه ما را از او مى ترسانى كيست ؟ گفت : على بن ابى طالب عليه السلام برداررسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر عم او و شوهر دختر او و پدر دو سبط او و وصىو وارث علم او كه جد و خال و برادر تو را كشته است . معاويه گفت : او را بگيريد. غلامان خواستند او را بگيرند، شرحبيل گفت : اى معاويه ! او را رها كنيد، او مردى فاضل و از سادات قوم خويش است ، اگر او رابرنجانى ، به خدا سوگند بيعت با تو را نقض مى كنم . معاويه به ناچار از تصميم خود دست كشيد و گفت : او را به تو بخشيدم اگر شفاعت تو نبود او را سخت مجازات مى كردم . آن مرد از شام گريخت و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه اتفاق افتادبراى آن حضرت باز گفت . سعيد بن قيس همدانى به اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :شرحبيل مردى است كور دل و سليم ، معاويه او را فريفته و به شهرهاى شام فرستاده تالشكر جمع آورى كند، اگر مصلحت بدانى نامه اى برايش بنويسم و او را در اعتقاد وباورش نسبت به ما به شك و شبهه اندازم . اميرالمومنين فرمود: هر چه صلاح مى دانى برايش بنويس . سعيد بن قيس نامه اى مشروح مشتمل بر نصيحت و بيان واقعيت براىشرحبيل نوشت . اما اثرى نبخشيد و همچنان در كوردلى خويش باقى ماند و از معاويهفاصله نگرفت . پيوستن عبيدالله بن عمر بن الخطاب به معاويه عبيدالله بن عمر در اين زمان به نزد معاويه رفت تا موافق معاويه و مخالف با على بنابى طالب عليه السلام باشد، معاويه از آمدن عبيدالله بن عمر به شام بسيار شادمانشد، به عمروعاص گفت : مصلحت مى دانم فرزند خليفه براى مردم شام خطبه اى بخواندو شهادت دهد كه على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته است . عمروعاص گفت : اى معاويه ، عبيدالله بن عمر از روى صدق و دوستى نزد تو نيامده تاتو را موافقت كند، بلكه از ترس شمشير على عليه السلام به تو پناه آورده ، به اونبايد اميدوار بود، ولى از او بخواه تا خطبه اى در جمع مردم بخواند. معاويه ، عبيدالله بن عمر را نزد خود خواند و گفت : اى بردار زاده ! از اين كه به نزد ماآمدى ، لطف كردى ، تو مردى امين و بزرگوارى ؛ اما از تو خواهشى دارم ، مى خواهم برمنبر بروى و على بن ابى طالب عليه السلام را ناسزا بگويى و معايب او را برشمرىو به كشتن عثمان به دست او گواهى دهى تا مردم شام سخن تو را بشنوند و در حمايت مابه خونخواهى عثمان راغب تر شوند. عبيدالله جواب داد: دشنام و ناسزا گفتن به على سزاوار نيست ، چون او نبى هاشم است وبنى هاشم از مقام والايى در ميان عرب برخوردار است مادر او فاطمه بنت اسد، از بنىهاشم و از بزرگوارترين زنان عهد خويش بود. اما در حسب او هم عيبى نمى توانم بيابم ، چون علم ، شجاعت ، مردانگى ، فرزانگى وسخاوت او در ميان مردمان اظهر من الشمس است ، اما اتهام كشتن عثمان بدو نسبت مى دهم ، تاتو به مقصد خويش رسيده باشى . معاويه از نزد او بيرون رفت و به عمروعاص گفت : درست حدس زدى ، اگر خوف شمشيرعلى نبود هرگز او را در شام نمى ديديم . ديدى چگونه على بن ابى طالب عليه السلامرا ستود و مادران و پدران او را مدح و ستايش كرد و چگونه از مردانگى ، شجاعت ، علم وسخاوت او سخن گفت ! عمروعاص گفت : اى معاويه ! مگر آنچه را عبيدالله از اخلاق پسنديده و صفات حميده علىبن ابى طالب عليه السلام گفته است منكرى ؟ به خدا سوگند رياست طلبى ودنياپرستى ما را كور و كر كرده است وگرنه واقعيت همان است كه او بيان كرد، سخنانمحرمانه بين معاويه و عمروعاص به گوش عبيدالله بن عمر رسيد. پس از آن عبيدالله بن عمر به منبر رفت و خطبه اى در پند و نصيحت به مواعظه حاضرانپرداخت ، چون به قضيه على عليه السلام و عثمان رسيد، سكوت كرد و آنچه از اوخواسته شد، سخنى به ميان نياورد و از منبر فرود آمد. معاويه گفت : چرا از سخن گفتن در قتل عثمان به وسيله على عليه السلام امتناع كردى ؟ عبيدالله گفت : چگونه گواهى دروغ دهم درباره كسى كه عثمان را نكشته است ؛ چون يقيندارم على عليه السلام به عثمان آزارى نرساند. معاويه دلتنگ شد و او را از كنار خود راند. نامه نگارى هاى معاويه معاويه به عمرعاص گفت ، قصد دارم نامه اى بهاهل مدينه بنويسم و قضيه كشتن عثمان را ذكر كنم و از آنان استمداد بخواهم ، راءى توچيست ؟ عمروعاص گفت : مردم مدينه سه دسته اند، طايفه اى طرفدار على بن ابى طالب عليهالسلام هستند كه نامه تو آنان را به على عليه السلام راغب تر و محبوب تر مى كند؛طايفه اى هواخواه عثمان اند نامه او چيزى بر آنان نمى افزايد؛ طايفه سوم بى طرف اندكه نه به على نه به عثمان گرايش دارند. اعتنايى به نامه تو نمى كنند ولى اگردوست دارى نامه بنويس . نامه معاويه به مدينه (48) از معاوية بن ابى سفيان به جماعت اهل مدينه . همه مى دانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد وعلى بن ابى طالب عليه السلام و يارانش او را كشتند، و هم اكنون كشندگان عثمان دزپناه او هستند، اگر قاتلان عثمان را به ما تحويل دهد آن گاه تعيين خليفه را به عهدهشوراى مسلمين مى گذاريم همان مى گذاريم همان گونه كه عمر بن خطابقبل از مرگش عمل كرد، بدانيد من اهل تفرقه و اختلاف بين مسلمين نيستم ، دعوت مرا اجابتكنيد و براى جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام كمر همت ببنديد و آماده شويد. جواب نامه معاويه چون نامه معاويه براى مردم مدينه خوانده شد، همگى اجتماع كرده و نامه اى خطاب بهمعاويه و عمروعاص نوشتند: شما دو نفر در خطا و اشتباه هستيد، در انتخاب و ياور و معين موضع مناسب را انتخابنكرديد، اى پسر هند و اى پسر عاص ! شما را چه رسد به مشورت با مسلمين ، شما دو نفرلايق تعيين شورا و خلافت نيستيد. چون تو اى معاويه آزاد شده دز فتح مكه هستى وعمروعاص نيز خائن به دين است . و صلاحيت براى اين كارها را نداريد. يقين بدانيد شمادر مدينه دوست ، و ياور، معين و پشتيبان نداريد بار ديگر نامه براى ما مردم مدينهننويسيد و خود را سبك و خوار نكنيد. معاويه نامه را خواند و به عمروعاص گفت : خطا و اشتباه كردم كه به مردم اوباش مدينهنامه نوشتم ، اگر براى سه تن مثل عبدالله عمر و سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمةانصارى نامه اختصاصى مى نوشتم بهتر بود تا براى همه مردم مدينه ، سپس براى هريك از اين سه تن نامه اى جداگانه به شرح زير نوشت . نامه معاويه به عبدالله بن عمر (49) بعد از آن معاويه نامه اى به عبدالله بن عمر بدين مضمون نوشت : بعد از مرگ عثمان محبوب ترين شخصيت نزد من هستى ، چون شنيدم عثمان را يارى نكردى واو را طعن و مذمت و عيب جويى نمودى از تو دلتنگ شدم ، اما زمانى كه شنيدم به مخالفت باعلى بن ابى طالب عليه السلام برخاستى و با او بيعت نكردى از تو راضى شدم ، ازتو توقع دارم در مطالبه خون عثمان ، خليفه مظلوم ياور من باشى من مشتاق خلافت نيستماگر على عليه السلام را بركنار كنيم خلافت را به تو واگذار مى كنيم و اگر درخلافت رغبت نكنى به شوراى مسلمين مراجعه مى كنيم . عبدالله عمر چون نامه معاويه را خواند و از نيت او آگاه شد، براى او چنين نوشت : اى معاويه ! نامه تو مرا به تعجب واداشت .تو خطاى بزرگ مرتكب شدى كه مرا به اطاعتو متابعت خود دعوت مى كنى ، گمان كردى من على بن ابى طالب عليه السلام و مهاجر وانصار و را رها كرده از تو پيروى مى كنم . اين كه نوشتى من مخالف على عليه السلامشده ام اين سخن را از كجا مى گويى ! من با على عليه السلام هرگز مخالفت و مخاصمتنكرده و نخواهم كرد. چون مرا آن درجه و منصب در ايمان و هجرت و قرابت نيست كه بهمخالفت على عليه السلام برخيزم . انصاف ده ، آيا سزاوار است از چنين بزرگوارى روىبرگردانم و با كسى چون توئى كه دين به دنيا فروخته و فريفتهمال دنيا شده اى بپيوندم . ببين تفاوت راه از كجا تا كجاست ، اى معاويه ديگر از اينسخنان باطل و بيهوده ننويس و مرا مخالف على عليه السلام نخوان و به اطاعت خود دعوتنكن . نامه معاويه به سعد بن وقاص معاويه به سعد وقاص (50)نامه اى بدين مضمون نوشت : اما بعد، برادران ما از اهل شورا كسانى كه فضايل او را شناخته بودند او را به خلافتبرگزيدند، طلحه و زبير نظير تو در سوابق دينى بودند به طلب دين عثمانبرخاستند و او را يارى دادند. و در اين راه ام المومنين عايشه خوار و خفيف شد و وظيفه خودرا در دفاع از خون عثمان ادا كرده ، تو كارهاى طلحه و زبير و عايشه را ناپسند نشمار، منشوراى مسلمين براى انتخاب خليفه را خواستارم ، تو در اين كار با من موافقت كن . سعد بن وقاص در جواب نامه چنين نوشت : معاويه بداند كه خليفه دوم عمر جمعى را در شوراداخل كرده بود كه هر يك از آنها اهليت و صلاحيت براى خلافت را داشتند و هيچ يك را براىديگرى ترجيح و تفضيل نبود، مگر اين كه على بن ابى طالب عليه السلام در ميان آنشش نفر داراى فضايل و مناقبى افزون تر از همه بود، اگر طلحه و زبير بيعت نمىشكستند و جنگ را تدارك نمى كردند بهتر بود. خداى تعالى عايشه را مورد غفران خويشقرار دهد. والسلام نامه معاويه به محمد بن مسلمة الانصارى معاويه به محمد بن مسلمة نامه اى (51) بدين مضمون نوشت : به اين جهت براى تو نامه مى نويسم ، چون اميدوارم نزد ما بيايى و از من اطاعت و پيروىكنى ، اما قبل از هر چيز مى خواهم تو را از شك و شبهه بيرون آورم . تو از سروران وپهلوانان مهاجرين و انصار هستى و از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كردى ، كهفرمود: اهل نماز و قبله با يكديگر جنگ نكنند. تو ديدى كه عده اى از اهل قبله كه بعضيها اقوام و خويشان تو بودند با عثمان به جنگپرداختند و او را كشتند و آنان را از آن كار باز نداشتى خداى تعالى تو را و آنان را درروز قيامت بدون مجازات نخواهد گذاشت . والسلام محمد بن مسلمة انصارى در جواب معاويه نوشت : رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا از اخبار و حوادث آينده خبر داده بود، چون در زمانعثمان بعضى از حوادث و فتنه ها كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله مرا خبر داده بودظاهر گرديد، شمشير خود را شكستم و در خانه خويش نشستم . اى معاويه تو از اين حرفهاجز به دست آوردند مال و جاه دنيا مقصود ديگرى ندارى ، و هواى نفس بر تو غالب شدهاست ، وگرنه در زمان حيات عثمان او را مدد و كمك مى كردى ، در حالى كه اكنون به خونخواهى او برخاسته اى . من و انصار در شك و شبهه نيستيم بلكه تو در ضلالت گمراهىافتاده اى . والسلام آمادگى معاويه براى جنگ بعد از اينكه جواب نامه هاى عبدالله بن عمر، سعد بن وقاص ، محمد بن مسلمه به معاويهرسيد، و از ديدگاه هاى آنان آگاه شد. از نوشتن نامه به آنان پشيمان شد، عمروعاص هماو را شماتت و سرزنش كرد، و گفت : به تو گفتم براى آنان نامه ننويس ، چون فايدهاى ندارد و به تو جواب هاى سخت و سخن هاى درشت مى گويند. اماقبول نكردى و اين است سزاى تو. معاويه دستور داد تا مردم در مسجد اجتماع كنند، وقتى مردم به مسجد آمدند، بر منبر نشست وگفت : (52) اى مردم ! شما مى دانيد كه عثمان خليفه مسلمين را مظلوم و بى جرم و گناه كشتند خداىتعالى فرمود: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا. من ولى عثمان هستم ، او مرا امارت شام داده بود و بعد از آن همعزل نكرد، شما اهل حق حقيقت هستيد. اما اهل فتنه جماعتى هستند كه خليفه وقت ، عثمان بن عفان ،را كشتند امروز على بن ابى طالب عليه السلام كه مبغوض ترين افراد نزد من است بهخلافت نشسته است و لشكرى جمع كرده ، قصد دارد به شام بيايد و با ما بجنگد، درمقابل على بن ابى طالب عليه السلام جز به صبر و ثبات قدم نمى توان مقاومت كرداگر چه مردان عراق دليرترند، اما صبر ثباتاهل شام زيادتر است . در اين زمان ابوالاعور السلمى ، ذوالكلاع حميرى و حوشب ذوالظليم برخاستند و گفتند:همه مردان عرب مى دانند كه ما مردان فعليم نهاهل قول ، كردار ما بر گفتار ما مقدم ايست . صدق گفتار نا از آن روشن مى شود كه ما رابه ميدان جنگ ببرى تا دلاورى هاى ما بنگرى ، و مى دانيم كه لباس خلافت زيبنده قامتتوست . معاويه در ادامه سخن چنين گفت : مى خواهم بدانم على بن ابى طالب عليه السلام چگونهبه خلافت از من اولى تر است ، و چرا بر من ترجيح وتفضيل دارد؟ من كاتب رسول الله بوده ام و خواهر من زوجه او بود و من از اميران واستانداران خليفه عمر و عثمان در شام بوده ام ، پدرم ابو سفيان بن حرب و مادرم هند دخترعتبة بن ربيعه است ، اگر اهل حجاز و اهل عراق در خلافت با على عليه السلام بيعت كردنداهل شام هم با من بيعت كردند، ميان ما تفاوتى نيست ، هر كسى بر چيزى غلبه كند آن چيزاز آن اوست . معاويه در پايان سخنرانى به خانه خويش رفت ، قلم و دواتى طلبيد و نامه اى (53)به اين مضمون به على عليه السلام نوشت : اى على عليه السلام ! اگر تو بر سيره سه خليفه گذشته استوار بودى ، هرگز باتو مخالفت . جنگ نمى كردم ، بلكه مطيع و فرمانبردار تو بودم . اما خطاى كه در كار عثمان رخ داد، مرا از بيعت با تو باز داشته است ، پيش از ايناهل حجاز تعيين كننده حاكمان براى همه مردم بودند اما چون حق را كتمان كردند، اينكاهل شام اين حق را دارند تا براى اهل حجاز و غير حجاز خليفه انتخاب كنند، حجت تو براهل شام مثل حجت تو بر اهل بصره نيست چون طلحه و زبير واهل بصره با تو بيعت كرده بودند، ولى اهل شام من با تو بيعت نكرديم ، هر چند علم ،فضيلت ، قرابت تو با رسول الله و جايگاهت در ميان بنى هاشم را انكار نمى كنم . پاسخ على عليه السلام به نامه معاويه بسم الله الرحمن و الرحيم . اما بعد! فانه اءتانى كتاب امرى ليس له هاد يهديه ولاقائد يرشده ، دعا الهوى فاجابه ، و قاده الغى فاتبعه ...زعمت انه انما افسد عليكبيعتى خطيئتى فى عثمان ،... (54) نامه مردى به دستم رسيد كه در ورطه ضلالت افتاده و در درياى شهوت غرق شده ، اورا نه هدايت كننده اى است كه از آن گمراهى نجات دهد و نه قائدى دارد كه او را ارشادكند، هواى نفس او را به خود خوانده و او لبيك گويان او را اجابت كرده ، درباره عثمانخطا كار من نيستم بلكه اين خيال باطل توست كه گمان مى كنى من درباره عثمان مرتكبخطا شدم . اى معاويه ! من مردى از مهاجر هستم ، در همه احوال يار و ياور مسلمانان بودم ، و مهاجرينارباب حقيقت و اصحاب علم و معرفت اند و در كارى كه گمراهى و ضلالت باشد توافقنمى كنند، اما اين كه گفتى اهل شام حكام بر اهل حجازند، تو دو مرد قريش از شام انتخابكن كه سخن آنان در شورا قبول بوده و يا آن دو نفر واجد شرائط خلافت باشند.! اگر بخواهى من دو نفر از قريش حجاز كه جامع اوصاف باشند بياورم . در اين كه ميان خويشتن طلحه و زبير و اهل بصره فرق گذاشتى اى كلام تو صحيح نيست، چون بيعت عمومى بوده است ، پس بين تو طلحه و زبير فرقى نيست ، اما فضيلت من دراسلام و قرابت با رسول الله صلى الله عليه و آله و جايگاه من در بنى هاشم را اگرتوانايى داشتى ، آنها را ناديده مى گرفتى و نابود مى كردى . معاويه با خواندن نامه اميرالمومنين به خشم آمد و بى درنگ نامه اى به اين مضمون نوشت: اى على عليه السلام ! از خدا بترس ، و حسد را كنار بگذار و سابقه درخشان خود را بهگفتار و كلمات ، باطل نكن چون قدر و قيمت اعمال انسان به پايان آن است ، اى كاشسوابق حسنه كه در اثبات دين و اساس اسلام داشتى تو را از خون ريزى و اختلاف بينخلق خدا باز مى داشت ، از خدا بترس و سورهقل اعوذ برب الفلق را قرائت كن و از شر نفس خويش به خداى تعالى پناه آور. خداىتعالى دل تو را نرم گرداند. والسلام اميرالمومنين چون نامه معاويه را خواند؛ جوابى با اين مضمون برايش نوشت : از عبدالله اميرالمؤ منين على به معاوية بن صخر. كلماتى كه به قلم آورده بودى از توبعيد نيست . كار راست تو مانند كار باطل توست ، اگر يقين داشتم كه موعظه و نصيحت در تو مؤ ثراست تو را پند مى دادم و نصيحت مى كردم ، اما نصيحت در گوش كسى كه مستوجب عذابخداى تعالى است و از عذاب عقاب نمى ترسد سودى ندارد همچنان در ضلالت و حيرت وجهالت باقى بمان تا در روز قيامت سزاى اعمال ناپسند و زشت خود را ببينى ، ان ربكلبالمرصاد. خود بهتر مى دانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو پدرمادر تو چه گفته است . والسلام . معاويه نامه اميرالمؤ منين را خواند و در جواب نوشت : اما بعد، اى على ! كثرت گناه قلب تو را پوشيده است و بصيرت را از تو گرفته وپرده بر چشمان تو انداخته ، و خلل به بصره تو را داده است ، حرص و شر از عادت توو شكستن عهد و پيمان از سيرت توست ، ميان من و تو سخنى ناگفته نمانده است ؛ پس آمادهجنگ و نبرد باش تا بدانى پيروزى از آن كيست ، اى على هواى نفس و آرزوهاى قلبى اتتو را به خطا و اشتباه انداخته ، و علم تو را ضايع كرده كه سودى برايت ندارد، باكسى كه در حلم مانند كوه است درآويختى ، عاقبت اين كار و پايان اين گفتار را خواهى ديد.والسلام . اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب او را چنين نوشت و فرستاد: از عبدالله اميرالمؤ منين على عليه السلام به معاويه بن صخر چون سرنوشت تو دراصل بدبخت و شقى رقم زده شد، حكم بارى تعالى بين تو و سعادت توحايل شده و مانع اصلاح تو گرديده است ، اى پسر ابو سفيان لعين ادعا مى كنى كوه باحلم و بردبارى تو برابر نيست و علم تو حق وباطل را باز شناسد، لاف مى زنى و گزاف مى گويى ، تو منافقى سنگدل و بى بصيرت و نادان بيخرد در دين هستى مرا از جنگ مى ترسانى ؟ و به شمشير ونيزه تهديد مى كنى ؟ مگر فراموش كردى من آن ابوالحسنم كه جد تو عتبه و عم تو شيبهو خال تو وليد و برادر تو حنظله را در جنگ كشتم و آن شمشير كه خون اين جماعت را در راهخداى تعالى ريخته ام در دست من است ، و دست و بازوى من به همان قوت و توان است كهبود، به پشتيبانى عمروعاص دم بريده ناكس به خود مغرور مباش اگر خويشتن را مرد مىانگارى و راست مى گويى لشكر را بگذار و دست از اين و آن بردار و به ميدان آى تا منتو ساعتى مبارزه كنيم تا بفهمى كه گناه كدام كس بيشتر ودل كدام يك تيره تر است و خلل به بصر و بصيرت كدام يك راه يافته است . معاويه وقتى جواب نامه را ديد و بر مضمون آن آگاهى يافت ، به خشم آمده و نامه اىديگر به اين مضمون به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت : به پشتيبانى عمار ياسر و يارانش در گمراهى و ضلالت مبالغه مى كنى ، آنان تو رادر گرداب هلاكت مى اندازند، اگر اجل تو را نرسيده بود، جنگ را اختيار نمى كردى و يقينبدان كه از اين جنگ جان سالم به در نخواهى برد. تو هر ساعت در ضلالت و گمراهىبيشتر فرو مى روى . علم تو، تو را به تكبر و غرور واداشته و فهم تو از درك حق وحقيقت بازمانده در راه دين راءى صائب و فكرى صحيح نداشتى ، پس عاقبت خير و نيكوبراى ديگرى خواهد شد و تو محروم مى مانى . والسلام . اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب نامه معاويه را چنين نوشت : از عبدالله على اميرالمومنين به معاوية بن صخر، تو اى معاويه از كافرى زاده شدى ،قدر اسلام و مسلمانى را چه دانى ! آباء و اجداد از عم وخال و برادر تو مصطفى صلى الله عليه و آله را منكر بودند، كفر و ضلالت و شك آنانرا واداشت تا به مقاتله با او پرداختند و بر وى شمشير كشيدند تا در معركه جنگ آنچهسزاى آنان بود به ايشان رسانديم و خلف آنانى ، خلفى كه تابع سلف خويش درآتش دوزخ باشد. والله لا يهدى القوم الظالمين . چون نامه نگارى بين على عليه السلام و معاويه به درازا كشيد، عمروعاص به نزدمعاويه رفت و گفت : اى معاويه ! واى بر تو، تا كى با على بن ابى طالب عليه السلام مكاتبه مى كنى ؟نامه اى سخت مى نويسى و سخن تلخ مى گويى ، و جوابى سخت تر سخنى تلخ تردريافت مى كنى ، اگر تمامى دبيران و كاتبان شام را جمع كنى در بلاغت ء فصاحت بااو برابرى نكنند و قادر به پاسخ گويى او نيستند، اگر قصد صلح و مسالمت دارىاسباب آن مهيا كن و اگر عزم جنگ دارى به تهيه لشكر بپرداز، از مكاتبه و نامه نوشتننتيجه اى حاصل نمى شود. لشكر كشى معاويه منادى مردم شام را ندا داد تا صلاح برگيرند و به يارى معاويه بشتابند، چون مردماجتماع كردند معاويه فرمان داد تا به عزم جنگ با اميرالمؤ منين على عليه السلام از شامبه جانب صفين حركت كنند. معاويه و مروان بن حكم در پيشاپيش لشكر در حركت بودند وپس از يك منزل از دمشق فرود آمدند، آنجا را لشكر گاه ساختند تا هر كسى كه جا ماندهبه لشكر ملحق شوند، و معاويه به آرايش سپاه خويش پرداخت (55)پس ميمنه رابه عبدالرحمن خالد بن وليد داد و ميسره را به عبدالله بن عمروعاص سپرد و مقدمه لشكررا به ابوالاعور السلمى تسليم كرد و بُسر بن ارطاة را بر ساق لشكر گماشت ، آنگاه خود با سواران و پيادگان كه عده آنان به هشتاد و سه هزار نفر مى رسيد به سوىصفين حركت كرد چند روز از ماه محرم گذشته بود كه لشكر در صفين فرود آمد معاويهدستور داد تا اردوگاه لشكر را در مكانى با صفا و مسطح و نزديك به آب فرات قراردهند، و همچنان از اطراف بلاد دسته دسته به كمك معاويه مى شتافتند تا آن كه عدهسواره و پياده از يكصد بيست هزار نفر گذشت . معاويه چون اجتماع اى لشكر را ديد بهغايت مغرور شده و اى عبارت را به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت :
لا تحسبن يا على الباطلا | | | لاوردن الكوفه القبايلا | و المشرقى والقنا الذوابلا | | | من عامنا هذا و عاما قابلا | اميرالمؤ منين على عليه السلام در جواب او اين شعر را انشاد كرد:
اصبحت ذا حمق تمنى الباطلا | | | لاوردن شامك الصواهلا | اصبحت انت يابن هند جاهلا | | | لارمين منكم الكواهلا | بالحق و الحق يزيل الباطلا | | | هذا لك العام و عاما قابلا | على و كوفه اميرالمؤ منين على عليه السلام با شنيدن اخبار شام و اجتماع آنان در صفين ، مردم را درمسجد كوفه جمع كرد و خطبه اى بليغ با اين عبارت بيان كرد: ايها الناس ! ان معاوية بن ابى سفيان قد وادع ملك الروم و سار الى صفين .اهل الشام عازما على حربكم فان غلبتموهم استعانوا عليكم بالروم ، وان غلبوكم فلاحجاز ولا عراق ؛ وقد زعم معاوية لاهل الشام انهم اصبر منكم على الحرب ، هذا كلاميستحيل عن الحق ، لانكم المهاجرون و الانصار و التابعون ، و القوماهل شبهه و باطل ... ياران و دوستان ! معاويه با قيصر روم با تحفه و هدايا به صلح نشست و خود را از خطرتهاجم او رهانيد و اكنون با لشكرى از اهل شام در صفين فرود آمده است و عزم جنگ با ما رادارد و رجز مى خواند. شما بايد مردانه مقاومت كنيد، بدانيد اگر مغلوب شما شود از قيصرروم مدد خواهد هواست و اگر بر شما پيروز شود نه عراق براى شما مى ماند و نه حجاز.معاويه اهل شام را در شجاعت و استقامت و جنگ آورى بر شمااهل كوفه برتر مى داند و آنان را صبورتر مى خواند. اين كلام ، سخنىباطل و محال است ، به دليل اينكه آن قوم اهل شبهه و ضلالت اند و شما از مهاجر و انصارو تابعين هستيد و حق و حقيقت با شماست ، پس اهلباطل با اهل حق برابر نيستند برخيزيد و خون فاسقين و قاسطين را بريزيد، در عينحال در اين باب با شما مشورت مى كنم ، نظر و راءى شما چيست و مصلحت را در چه مىدانيد؟ عمار ياسر قبل از همه برخاست و گفت : يا اميرالمومنين ! ما در زير فرمان تو هستيم ، هر چه سريع تر حركت كنيم و درمقابل آن مغروران و گمراهان قرار گيريم نيكوتر است در آن جا بار ديگر آنان را نصيحتو موعظه فرماييد اگر راه رشد هدايت را بر ضلالت و جهالت برترى دهند و حق راقبول كنند، به سعادت و نيك بختى نايل شوند، اگر بر ضلالت و جهالت اصرارورزند و در انديشه باطل بمانند با آنان به نبرد پردازيم و ره جد و جهدى كه داريمقرية الى الله انجام مى دهيم ، والله خير الحاكمين . سپس قيس بن سعد بن عباده برخاست و گفت : يا اميرالمومنين ! مصلحت آن است كه هر چه زودتر ما را به جنگ دشمنانمان ببرى تا درمقابل آنان پيكار كنيم ، چون جهاد در مقابل اين قوم براى ما از جنگ درمقابل روم و ترك و ديلم محبوب تر است ، اينان دين خدا را خوار مى شمرند، اولياى خدا رابه چشم استهزاء مى نگرند، با اصحاب رسول خدا به اندك چيزى خشم مى گيرند وعقوبت بسيار مى كنند و مى زنند يا حبس مى كنند ومال آنان را غنيمت مى شمرند و براى خود حلال مى دانند. در اين ميان سهل بن حنيف انصارى برخاست و گفت : يا اميرالمومنين ! ما تو را مطيع و فرمانبرداريم با دوست تو دوستيم و با دشمن تو دشمن، با هر كه كسى صلح كنى صلح مى كنيم و با هر كه جنگ كنى مى جنگيم ، راءى ما راءىشماست هر وقت ما را بخوانى ، لبيك مى گوييم و به هر خدمتى امر كنىامتثال فرمان مى كنيم ، تا مرا يك لحظه جان نفس باقى باشد، در ركاب تو باشم و ازفرمان تو تخلف نمى كنم . پس از سهل ، زيد بن صوحان العبدى برخاست و گفت : يا اميرالمومنين ! جنگ كردن با اين قوم براى ما جايز است چون شك و شبهه اى باقىنمانده تا در آن تاءمل كنيم ، چگونه در دفع اعوان ظلمه و احزاب و شياطين درنگ كنيم آنانكه در دين مسلمانى حقى ندارند و بنيانگذاران نفاق و شقاق و ظلم و ستم هستند، نه ازمهاجرين و انصارند و نه از تابعين ، در پيكار با معاويه و پيروان او بايد تسريع وتعجيل كرد؛ چون اگر هر چه بيشتر مهلت يابند عده و عده بيشترى فراهم مى سازند وقوت گيرند و سركوبى آنان دشوارتر مى شود. پس كار امروز به فردا نيفكنيم . پس از او ابوزينب بن عوف به پا خاست و گفت : يا اميرالمومنين ! اگر ما! صراط حق و طريق هدايتيم تو رهبر و هادى ما هستى و اجر عظيم وبهره وافى براى توست و اگر بر ضلالت و طريق باطليم ، وزر ووبال گمراهى ما به گردن توست ، چون به فرمان تو به جنگ معاويه مى رويم و بهسبب دوستى با تو، دشمنى با معاويه را ظاهر كرديم ، مى خواهم بدانم كه آيا آنچه مابر آنيم صراط مستقيم و حق مبين است ، و دشمن ما معاويه ، در گمراهى و ضلالت و كبير؟ اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
|
|
|
|
|
|
|
|