|
|
|
|
|
|
آن حضرت بعد از ايراد خطبه در منزل جعدة بن هبيرة رفت در آن جا، سليمان بن صردخزاعى به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد، حضرت او را از اينكه در جنگجمل به يارى او شركت نكرد مذمت نمود. سليمان خطاى خود را پذيرفت اما تعهد كرد كهبعد از اين تخلف روا ندارد. بعد از آن كسانى از معارف كوفه كه در جنگجمل تخلف كردند به نزد على عليه السلام شرفياب مى شدند و سلام مى گفتند وحضرت بعضى از آنان را به گرمى مى پذيرفت و بعضى را بازخواست مى كرد، تاروز جمعه وارد مسجد جامع شد و نماز جماعت گزارد، سپسعمال و فرماندارانى را به شهرهايى كه در تسلط او بودند، مانند عراق ، ماهان ،جبال خراسان نصب كرد. فتح سرزمين جزيره (41) اهل جزيره از طرفداران عثمان بن عفان بوده ، با معاويه بيعت كرده بودند وقتى اميرالمؤمنين على عليه السلام از حالشان آگاه شد، دانست كه از معاوية بن ابو سفيان متابعت مىكنند، مالك اشتر نخعى را به حضور طلبيد و امارت جزيره و اطرافش را به او سپرد.ضحاك بن قيس الفهرى از طرف معاويه امارت جزيره را در دست داشت چون خبر آمدن اشترنخعى را به جزيره شنيد، لشكر انبوه تدارك ديد و به جنگ با مالك اشتر كه لشكرىاز سربازان كوفه را به همراه داشت آمد. دو لشكر در شهر حران يك روز به نبرد و جنگپرداختند، شبانگاه ضحاك بن قيس و سربازانش از تاريكى شب استفاده كرده به حصارحران گريختند، مالك اشتر آنان را محاصره كرد چون خبر شكست ضحاك به معاويه رسيدپسر خالد بن وليد را با سپاهى عظيم به كمك او فرستاد. مالك اشتر به سوى آنان شتافت ، آنان در سرزمين رقه با همديگر رو به رو شدند،جنگى سخت در گرفت ، سرانجام مالك اشتر نخعى پيروز شد، وقتى نيروى امدادى معاويهشكست خورد و مالك اشتر آنان را تعقيب كرده ،بسيارى را كشت و بقيه به شام گريختند. مالك اشتر سپس به سراغ ضحاك بن قيس و سربازانش رفت و به محاصره آنان پرداخت، معاويه اين بار ايمن بن الاسدى را با لشكرى انبوه به كمك ضحاك بن قيس فرستاد،ضحاك بن قيس از حصار حران بيرون آمد، و آنان از دو طرف به دو طرف يورش آوردند،مجددا مالك اشتر لشكر شام را منهزم و پراكنده كرد و آنها با خوارى و خفت به نزد معاويهبازگشتند جزيره به دست مالك اشتر فتح شد. خطبه اميرالمؤ منين على (ع ) وقتى خبر لشكر كشى و مخاصه معاويه بر اميرالمؤ منين على عليه السلام معلوم شد آنحضرت اين خطبه اى را خواند: اى مردم ! معاويه اهل شام را در شك افكنده است و به دروغ شايعه كرده كه عثمان را علىكشته است ، او نيز لشكرى به جنگ مالك اشتر كه فرماندار من در جزيره است فرستاد، هماكنون نيز در تدارك نيرو و جمع آورى لشكر براى منازعه و نبرد با من است .من تصميمدارم نامه اى به او بنويسم و او را نصيحت كنم ، راءى شما چيست و چه مصلحت مى دانيد؟ چون كلام اميرالمومنين بدين جا رسيد، اهل مجلس به ضجه گريه افتادند و گفتند: راءىراءى اميرالمومنين عليه السلام است ، هر گونه صلاح مى دانىعمل فرما. ما از تو اطاعت مى كنيم آن چنان كه مطيع فرمانرسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم . اميرالمؤ منين على عليه السلام از منبر فرود آمد و بهمنزل رفت ، كاغذ و مركب خواست و اين نامه را به معاويه نوشت : از عبدالله اميرالمؤ منين على عليه السلام به معاوية بن صخرا اما بعد، بايد بدانى ، كهبيعت با من بر تو لازم است ، چون آن كسانى كه با من بيعت كردند، همان مسلمانانى هستندكه با ابابكر و عمر و عثمان بيعت كردند و بر امامت و خلافت من متفق شدند و باميل و رغبت بيعت كردند، چون حاضران را مجال اختيار نبود، براى غايبان جاى اعتراض نيست، اما كشتن عثمان ؛ خبر دهنده از كيفيت كشتن او چون نابيناست و و شنونده چون كر، جماعتى كهاو را عيب مى كردند او را كشتند و كسانى كه او را دوست داشتند، يارى اش نكردند. اكنون همه مسلمانان با من بيعت كردند، هر كسى از بيعت من روى برگرداند، حق را نچشيدهاست ، و آن كسى كه بيعت مرا به تاءخير اندازد عافيت طلب است . اى معاويه ! از منازعه ومخاصمه احتراز كن ، آن گونه كه تو را راهنمايى كردمعمل كن . نامه را مهر كرده به دست حجاج بن عزية الانصارى داد و او آن را در شام در اختيار معاويهگذاشت ، معاويه نامه را برگرفت و به دقت خواند آن گاه سر را بلند كرد و سخنانناسنجيده اى درباره على عليه السلام گفت . او به فرستاده على عليه السلام گفت : علىهمان كسى است كه عثمان را كشت . حجاج بن الانصارى گفت : اى معاويه ! تو همان كسىهستى كه عثمان از تو استمداد كرد و يارى خواست ، اما او را يارى نكردى ؛ بلكه در خانهنشستى و او را خوار نمودى تا كشته شد. معاويه به خشم آمد و گفت به سوى على عليه السلام برگرد و نامه اى به دست تونخواهم داد. فرستاده من جواب نامه را پشت سر خواهد آورد. حجاج بن عزية الانصارى بهنزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشت و آنچه اتفاق افتاده بود باز گفت . دشمنى وليد بن عقبه با على عليه السلام وليد از دشمنان سرسخت اميرالمومنين على عليه السلام بود و سبب دشمنى آن ملعون اينبود كه او والى شهر كوفه بود و نماز صبح به امامت او خوانده مى شد، يك بار بهجاى دو ركعت نماز صبح ، چهار ركعت خواند و معلوم شد او خمر خورده و با حالت مستىنماز گزارده است ، لذا عثمان بن عفان با مشورت اميرالمومنين على عليه السلام بر وليدبن عقبه حد جارى كرد. همچنين ذكر كرده اند كه در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى وليد ازروى تعرض و دهن كجى به على عليه السلام گفت : انا احد منك سنانا، واسلط منكلسنانا، و املاء منك للكتيبة حشوا. يعنى نيزه من از نيزه تو تيزتر، فصاحت من از تو بيشتر، و قوت من از تو افزون تراست . على عليه السلام فرمود: خاموش باش اى فاسق ! وليد از سخن على عليه السلام دلتنگو به رسول خدا شكايت كرد. جبرئيل اين آيه را آورد: افمن كان مؤ منا كمن كان فاسقا لايستوون (42) آيه در شاءن اميرالمؤ منين على عليه السلام نازل شده آن حضرت را مؤ من خواند و وليد رافاسق دانسته است كه هرگز با يكديگر يكسان نيستند. از آن زمان وليد كينه اميرالمؤ منينعلى عليه السلام را در دل گرفت و منتظر فرصت بود تا كارى بر ضد على عليهالسلام انجام دهد. لذا چون شنيد كه معاويه عزم مخالفت و مخاصمت با على عليه السلام را دارد و نامه او رابى جواب گذاشته است بسيار خوشحال شد، او در اشعارى معاويه بن صخرا را تحريضو تحريك به مخالفت با اميرالمومنين عليه السلام كرد، و آن اشعار را به نزد اوفرستاد. معاويه با خواندن شعر وليد، بسيار شاد و مسرور شد، بعد از آن كاغذى خواست و درجواب نامه على عليه السلام فقط نوشت بسم الله الرحمن الرحيم و هيچ چيز ديگر روىكاغذ ننوشت . سپس مردى از قبيله عبس را كه بسيار بى حيا و هتاك و چرب زبان بودانتخاب تا به كوفه رود و كاغذ را به اميرالمؤ منين على عليه السلام برساند. آن مرد در كوفه به مجلس اميرالمومنين عليه السلام كه مهاجر و انصار گرد او نشستهبودند وارد شد و گفت : من فرستاده معاويه ام ، و از شام آمده ام ، در شام پنجاه هزار پير وجوان زير پيراهن خون آلود عثمان اشك و غم و حسرت مى ريزند و محاسن تر مى كنند، آنانشمشير كشيده با خداوند عهد كرده كه از قاتلان عثمان انتقام نگيرند آرام ننشينند و شمشيردر قلاف نبرند. پدران ، فرزندان را به خونخواهى عثمان وصيت مى كنند، شيطان را لعنتمى كردند ولى اكنون بر قاتلين عثمان لعنت مى فرستند. اميرالمؤ منين على عليه السلام پرسيد: چه كسى را كشنده عثمان مى دانند؟ گفت : تو را متهم مى كنند كه عثمان را كشته اى . اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: واى بر تو! چرا منقاتل عثمان باشم ؟ در آن هنگام جمعى از ياران على عليه السلام شمشير كشيدند تا فرستاده معاويه رابكشند. اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: دست نگه داريد بر او آسيبى نرسانيد ولىنامه او را از او بگيريد. على عليه السلام چون نامه را گشود، غير از بسم الله الرحمن الرحيم چيز ديگرى مشاهدهنكرد. دانست كه معاويه عزم جنگ دارد و به هيچ وجه به موافقت و متابعت راضى نخواهدشد. پس اميرالمؤ منين فرمود: لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم حسبى الله و نعمالوكيل . فرستاده معاويه با دين ملاطفت و نرمى از على عليه السلام برخاست و درمقابل على عليه السلام ايستاد و گفت : يا اميرالمومنين ! بهدليل اخبارى كه در شام شنيده بودم مغبوض ترين شخص نزد من بودى ، و كينه تو را دردل داشتم اما چون به حضورت آمدم و از نزديك سخنان مبارك تو را شنيدم ، حسن رفتار وكمال حلم تو را ديدم ، فهميدم كه اهل شام بر ضلالت و و گمراهى اند و اميرالمؤ منين علىعليه السلام بر هدايت صراط مستقيم است . به خدا سوگند هرگز تو را ترك نمى كنمتا در ركاب تو بميرم . سپس عبسى در ضلالت معاويه و حقانيت اميرالمؤ منين على عليه السلام اشعارى چند سرودهو براى معاويه فرستاد، وقتى معاويه آن اشعار را خواند تعجب كرد و گفت : قاتله الله ،كاش او را نمى فرستادم ، چون او مردى سخت فصيح است ، مردم را بر ضد ما تبليغ وتحريض خواهد كرد. ملاقات مرد طائى با معاويه معاويه با جماعتى از شام به صحرا مى رفتند، ناگهان ديدند شخصى از جانب عراق مىآيد، معاويه گفت او را به نزد من بياوريد، چون او را آوردند معاويه پرسيد كيستى ؟ و ازكجا مى آيى ؟ و به كجا مى روى ؟ گفت از قبيله طى هستم و از كوفه مى آيم ، به سوىحابس بن طائى كه نزد توست مى روم . معاويه گفت : حابس را حاضر كنيد، چون حابس او را ديد، يكديگر رابغل گرفتند و خوش آمد گفتند و خوشحال شدند. معاويه پرسيد: اى مرد طائى ! از حال على بن ابى طالب عليه السلام چه خبر دارى و اودر كجاست ؟ و عزم چه كارى را دارد؟ طائى گفت : على عليه السلام بعد از جنگ بصره به كوفه هجرت كرد، مردم كوفه ازشريف و وضيع و از بزرگ و كوچك و از مهاجر و انصار همه باميل ء رغبت با او بيعت كردند از اين بيعت دلشادند،و اينك على عليه السلام هيچ هم غمى جزجنگ با تو ندارد و هيچ شكى نداشته باش كه با تو پيكار خواهد كرد. اى معاويه ! اينخبرهاى عراق است كه مى دانستم . معاويه به حابس بن سعد گفت : گمان مى كنم پسر عم تو جاسوس على بن ابى طالبعليه السلام باشد او را از اطراف ما دور كن . مرد طائى گفت : من هرگز جاسوس نبوده ام و نيستم ، عراق را بيشتر از شام دوست دارم واكنون به سوى عراق باز مى گردم . وقتى او در كوفه به خدمت اميرالمومنين عليه السلام رسيد آنچه بين او و معاويه گذشتبازگو كرد. اعتراض نابجا اميرالمؤ منين على عليه السلام در مسجد كوفه مردم را براى جنگ با معاويه تشويق مىكرد تا آماده نبرد شوند. مردى از اربد خطاب به على عليه السلام گفت : آيا باز مى خواهى برادران مسلمان شامىرا مثل برادران بصره بكشيم ، هرگز اين كار را نخواهيم كرد. مالك اشتر فرياد زد اين مرد كيست ؟ آن مرد از ترس فرار كرد و مردم به دنبال او دويدند تا او را گرفتند و چندان او را زدندتا جان داد. اميرالمومنين چون با خبر شد پرسيد: چه كسى او را كشت ؟ گفتند: قاتل او مشخص نيست ، زيرا افراد بسيارى بر سرش ريختند و آن قدر زدند تامرد. اميرالمومنين عليه السلام فرمود: چون قاتل را نمى توان شناخت پس ديه او بايد از بيتالمال پرداخت شود. مالك اشتر احتمال داد على عليه السلام از سخنان آن مرد فرارى قدرى مكدر شده است گفت: اى اميرالمومنين ! همه مردم از شيعيان و هواخواه و مطيع شما هستند، هيچ كسى از جان ومال برايت مضايقه و دريغ ندارد و هر وقت صلاح بدانى بسوى دشمنانت بتازيم وجانهاى خويش را فداى تو مى كنيم . هيچ كس بىاجل نمى ميرد شما امام بر حق ما هستيد. اميرالمومنين عليه السلام فرمود: راست مى گويى اى مالك ، راه حق مشترك است ؛ اما مردم درحق گرايى مختلف و متفرق هستند. نامه على عليه السلام به عمال سابق اميرالمؤ منين على عليه السلام مصلحت ديد به امراى اطراف ، نامه بنويسد و آنان را بهبيعت خويش دعوت كند، از جمله به جرير بن عبدالله البجلىعامل همدان و اشعث بن قيس عامل آذربايجان نامه نوشت . نامه على عليه السلام به جرير بن عبدالله از اميرالمؤ منين على عليه السلام به جرير بن عبدالله البجلى : ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغير ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له ومالهم من دونه من وال . (43) مادامى كه بندگان خدا در مسير طاعت و عبادت باشند، و از عصيان و طغيان اجتناب كنند،نعمتهاى الهى هر روز افزون مى شود اما اگر تغييرحال دهند و راه تمرد پيش گيرند، نعمت هاى آنان نيز تغيير يافته ، از آنان سلب مى شود. اى جرير! خوب مى دانى كه بعد از عثمان بن عفان مهاجر و انصار و اعيان و اشراف با منبيعت كردند و بر خلافت من اتفاق كردند، عده اى آشوب طلب ، بصره را پايگاه ساختهبه جنگ اقدام كردند، و خداى تعالى ما را بر آنان ظفر و پيروزى عنايت فرمود. عبداللهعباس را به امارت بصره گماردم و به كوفه آمدم اكنون مسئله مهم ، شام است ، معاويه درآنجا لشكرى آماده كرده ، انديشه مخالفت دارد، قصد دارم فتنه را خاموش كنم . چون نامهبه دست تو رسيد، با سواران و پيادگان به نزد من بيا كه من عازم شام هستم . والسلام. وقتى نامه اميرالمومنين على عليه السلام به دست جرير رسيد، نامه را خواند. بلافاصلهدر مسجد حاضر شد و بر منبر رفت ، بعد از حمد خدا درود بر مصطفى صلى الله عليه وآله گفت : اى مردم ! اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام كه در دين و دنيا امين است ،مهاجر و انصار، و اشراف و اعيان به خلافت و امامت او اتفاق و اجتماع كردند و كمر همت براطاعت او بستند، سزاوارتر و لايق تر از او كسى نيست ، چون به جهت علم ، شجاعت ،سخاوت ، شرف قربت و عز قرابت كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد. يقينبدانيد كه آسايش و زندگى راحت در پناه حكومت اوست و بدانيد در تفرقه و اختلاف مشقت ورنج بسيار پيش مى آيد. اگر به امامت و خلافت او راضى باشيد، كار شما قوام گيرد واگر به ميل و رغبت بيعت نكنيد شما را با اجبار در مسير موافقت خو مى برد. هر گونهصلاح مى دانيد عمل كنيد. مردم از طرف مسجد با صداى بلند گفتند: به خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلامراضى هستيم و با ميل و رغبت او را اطاعت مى كنيم و دست بيعت به او مى دهيم . پس جرير بن عبدالله با سواران خويش به كوفه عزيمت كرده و به حضور اميرالمومنينعليه السلام رسيدند و با او بيعت كردند و در شمار ياران و اصحاب آن حضرت در آمدند. نامه على عليه السلام به اشعث بن قيس اشعث بن قيس در آن زمان از طرف عثمان بن عفان والى آذربايجان بود. اميرالمؤ منين علىعليه السلام نامه اى پر از لطف و نرمى و نصيحت بدين مضمون براى او نوشت (44) بسم الله الرحمن الرحيم . از عبدالله اميرالمؤ منين على به اشعث بن قيس ، ما را در حق تواعتماد و اعتقادى بزرگ است ، بصيرت و شهامت تو براى ما روشن است . دوست داشتيماولين كسى باشى كه با ما بيعت كنى . مى دانى كه عثمان بن عفان به جايگاه ابدىخويش شتافت . مهاجر و انصار و تابعين از شريف و وضيع ، خاص و عام بهميل و رغبت با من بيعت كردند، اگر نامه من به تو رسيد،مثل مهاجر و انصار با من بيعت كن و در آمدن نزد ماتعجيل كن و كسانى را كه در اطاعت تو هستند از سواره و پياده با خود بيارو و بدان كهامارت آذربايجان طعمه تو نيست بلكه امانتى در دست توست . اموالى كه در دست توستمال خداست و تو خزانه دار آن مى باشى ، اگر وفادار باشى ،حق تو را فراموشنخواهيم كرد، شايد امارت همان شهر را براى تو قرار دهيم . والسلام . نامه را به زياد بن مرحب همدانى داد و به او فرمود، به سرعت به آذربايجان رود و آنرا به اشعث بن قيس برساند. همزمان پسر عم اشعث بى قيس نامه اى بدين مضموننوشت و به او فرستاد. اى پسر عم بدان كه بعد از عثمان ، بزرگان صحابه از مهاجر و انصار و ديگران بااميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. تو در امامت و خلافت او ترديد نكن و بى درنگبا او بيعت كن . چون او داشنمدتر از ديگران است . والسلام وقتى اشعث بن قيس هر دو نامه را خواند و از مضمون آنها آگاه شد، فرمان داد تا منادىمردم را در مسجد فرا خواند. چون همه مردم حاضر شدند. بر منبر رفت و بعد از حمد خداىتعالى و درود بر محمد مصطفى عليه السلام گفت : اى مردم ! عثمان ملايت آذربايجان را به من سپرده بود و اكنون اين ولايت در دست من است اوبه ديار باقى شتافت . كارهايى بين اميرالمؤ منين على عليه السلام و طلحه و زير وعايشه صورت گرفت . با خبر شديد اينك از مهاجر و انصار از خاص عام ، على بن ابىطالب عليه السلام را به خلافت و امامت برگزيده اند، اميرالمؤ منين على عليه السلاممردى است ، عالى تبار و بزرگ ، در دين دنيا امين و ماءمون است ، نامه اى نوشته ، و من وشما را به بيعت خويش فرا خوانده است . راءى نظر شما در اين باره چيست ؟ مردم متفق القول گفتند: سمعنا و اطعنا و على امامنا ما به امامت و خلافت او راضى هستيم و با غير او بيعت نمى كنيم . پس زياد بن مرحب ، فرستاده اميرالمؤ منين على عليه السلام به منبر رفت و در تحريض وتشويق مردم به اطاعت و متابعت على عليه السلام سخنانى ايراد كرد. و گفت : اى مردمعثمان ديگر زنده نيست و مردم اعم از صحابه باميل و رغبت با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. فتنه جويانجمل نيز به سزاى خويش رسيدند. اكنون شايسته نيست شما! مولا اميرالمؤ منين على عليهالسلام بيعت نكنيد. من رسول و فرستاده او هستم ، گوش شنوا داشته باشيد و از او اطاعتو متابعت كنيد. از همه جاى مسجد آواز بلند شد، فرمان على را اطاعت مى كنيم . امامت و خلافت او را با جاندل مى پذيريم . مردم از شادى همديگر را در آغوش گرفتند و به هم تهنيت مى گفتند. اشعث بن قيس به منزلخود رفت و جمعى از خويشاوندان را به حضور طلبيد و گفت : نامه على بن ابى طالب عليه السلام مرا به وحشت انداخته است ، اگر جانب على عليهالسلام را بگيرم ، خوف آن را دارم كه كال و دارايى آذربايجان را از من مطالبه كند. امااگر به معاويه بپيوندم مال آذربايجان از من درخواست نمى كند و مصلحت مى بينم بهمعاويه ملحق شوم . راءى شما در اين باره چيست ؟ خويشان و اقوام گفتند: مردن برايت بهتر است تا ننگ پيوستن به معاويه ! چگونه شهرو ديار و اقوام و عشيره را رها مى كنى و اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه برادررسول خدا صلى الله عليه و آله است نمى پذيرى ! اشعث چون اين سخنان را از خويشاوندان خود شنيد، از عزيمت به شام پشيمان شد. روزبعد به اتفاق مردم و خويشان به جانب كوفه روان شده ، به خدمت اميرالمؤ منين على عليهالسلام رسيدند و بيعت كردند. اميرالمؤ منين على عليه السلام به نحو نيكو از او وهمراهانش استقبال كرد. نامه احنف بن قيس به بنى تميم احنف بن قيس به اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : اگر بنى سعد بن زيد بن مناف بنتميم در جنگ جمل تو را يارى نكردند، لازم است در اين جنگى در پيش دارى شما را يارىكنند، آنان در كار طلحه و زبير شبهه داشتند اما اكنون در ناحق بودن معاويه ، و حقانيتشما شكى ندارند. همه اقوام من در بصره اند اگر اجازه فرمايى ، نامه اى بنويسم و آنانرا به اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام بخوانم . اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: تو مخيرى و هر چه مصلحت مى دانى ، به جا آور.پس احنف بن قيس نامه اى به اهالى بصره نوشت و قبيله خود را به نصرت و كمك اميرالمؤمنين على عليه السلام فرا خواند، چون نامه احنف را ديدند، همگى به خدمت على عليهالسلام رسيدند و با او بيعت كردند. تلاش على عليه السلام در منع معاويه على عليه السلام با ياران خويش مشورت كرده ، فرمود: شما مى دانيد با معاويه نمى خواهم مكر و خدعه كنم چون خيرى رد مكر و بغى نيست . مرامردى تجربه ديده كه تلخ و شيرين روزگار چشيده باشد لازم است تا به نزد معاويهبفرستم ، كه او را نصيحت كند تا شايد از آن انديشه اى كه دارد برگردد و سر دراطاعت فرود آورد اگر به گمراهى و ضلالت خود اصرار ورزد و عزم جنگ داشته باشد اورا تنبيه خواهيم كرد. جرير بن عبدالله بجلى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! مرا به رسالت نزد او بفرست كه ميان من او در قديم دوستى بوده و سخنمرا بهتر مى فهمد. به نزدش مى روم و از او مى خواهم با شما بيعت كند و مطيع باشد،تا عمال و امراء شما شود، مادامى كه در اطاعت خداى تعالى باشد و همچنيناهل شام را به اطاعت و ولايت شما دعوت مى كنم ، و اكثر آنان از اقارب و عشاير من هستند.اميدوارم كه او و اهل شام مطيع شوند و عصيان نكنند. مالك اشتر گفت : يا اميرالمومنين ! او را بر اين كار ماءمور نكن ، زيرا كه راءى او خواستاو همان واى و نظر اهل شام است . على عليه السلام فرمود: اى مالك ! او را واگذار تا منتظر خبر جديد باشيم . سپس فرمود: اى جرير! مى بينى كه اصحابرسول خدا صلى الله عليه و آله از ياران بدر و احد كهاهل دين و صاحب راءى و نظر مورد اعتمادند در نزد من حاضرند، ولى تو را براى اينرسالت انتخاب مى كنم چون رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو فرمود: انك خيرذى يمن . پس همراه نامه نزد معاويه برو، و بگو؛ على عليه السلام به اميرى تو راضىنيست و عامه مردم هم تو را به خلافت نمى پذيرند. جرير گفت : اطاعت مى كنم . نامه على عليه السلام به معاويه (45) بسم الله الرحمن الرحيم ، از عبدالله اميرالمؤ منين على به معاويه بن صخر اما بعد، اى معاويه ! مى دانى كه تعيين خلافت با شوراى مهاجر و انصار است ، اگر بركسى متفق و يك دل شوند و او را امام و پيشوا و خليفهرسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهند، همه بايد اطاعت كنند و اگر كسى بر آنچهآنان انتخاب كردند راضى شوند با او جنگ مى كنند تا به اطاعت و موافقت راضى شود.حتما آنچه بين من و اهل بصره اتفاق افتاد، مطلع شدى و فهميدى كه چگونه متلاشى شدند،و به يارى خداى تعالى حق پيروز شد. اى معاويه ! تو را مى بينم كه در كار عثمانمبالغه مى كنى و از قاتلين او سخن بسيار مى گويى . مصلحت آن استمثل مسلمانان ديگر با من بيعت كنى ، آن گاه وارثان عثمان از كشندگان او پيش من دعوىآورند تا بر اساس كتاب خدا بين آنان حكم كنم . اما آنچه تو مى خواهى همان است كه بچهرا فريب دهند و مشغول كنند تا شير نخواهد. اگر به وجدان خود مراجعه كنى ؛ مرا مبراترين كس در خون عثمان مى شناسى ، بايدبدانى كه خلافت در خور شاءن ، نيست و شايستگى آن را ندارى چون تو اسير شده درجنگ مكه به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى . جرير بن عبدالله را كه از اهل ايمان و هجرت است نزد تو مى فرستم ، بهترين كار براىتو اين است كه عافيت دين و دنيا را اختيار كنى ، و مرا متابعت نمايى ، به طغيان وناسازگارى نگرايى . اگر تمرد كن و خود را در معرض بلا و عقوبت اندازى ؛ به يارىخداى تعالى به مقابله و جنگ تو خواهم پرداخت . والسلام جرير بن عبدالله نامه را گرفت و چون قصد عزيمت به شام را داشت ، مسكين بن حنظله كهاز صالحين زمان بود به جرير گفت ، بين من و معاويه مودت و دوستى قديمى بود. نامهمرا نيز به او برسان ، تا شايد به متابعت على عليه السلام در آيد، جرير هر دو نامهرا به شام نزد معاويه برد. معاويه او را گرامى داشت و نزد خود نشانيد، پرسيد: اىجرير چه خبرهايى آورده اى ؟ جرير گفت : اى معاويه ! اهل حرمين (مكه و مدينه ) و عراقين (كوفه و بصره ) واهل حجاز و يمن با على بن ابى طالب بيعت كردند و او را به خلافت و امامت برگزيدند.غير از سرزمين شام چيزى در دست تو نيست ، تو را به هدايت و رشد كه همانا متابعت ازاميرالمؤ منين على عليه السلام است دعوت مى كنم . اگرخيال فاسد نداشته باشى و در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام قرارگيرى شايد،تو را بر ولايت و امارت شام باقى بگذارد. به كتاب خدا و سنترسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كن ، مادامى كه على زنده باشد تو در شام اميرباشى ، و چون از دنيا برود و تو زنده باشى ، هر فكر و انديشه اى كه دارى بهپايان برسان . اما قصه كشتن عثمان عفان ، بدان جماعتى كه در روز حادثه در مدينه حاضر بودند برحقيقت واقعه آگاه نيستند تا چه رسد به آنان كهمثل تو غايب بودند و در شام حضور داشتند و تو بهتر مى دانى على عليه السلامقاتل عثمان نيست . اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام است بگير و بخوان . معاويه نامه را تا آخر خواند، آن گاه به جرير گفت تو هم نامه را بخوان و منتظر باشتا در اين باره از نظريات و آراى اهل شام كسب اطلاع كنم و جواب بگويم . اما معاويه با خواندن نامه مسكين بن حنظله به خشم آمد و جوابى ناشايست براى وى نوشت. روز بعد جرير در مسجد اعظم شام در اجتماع مردم در حالى كه معاويه هم حاضر بود بهپا خاست و سخنانى چنين گفت : اى مردم شام ! بدانيد كه مهاجر و انصار و صحابهرسول خدا صلى الله عليه و آله با ميل و اشتياق با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعتكردند. اگر اهل بصره مخالفت كرده و شمشير كشيدند به سزاى خود رسيدند، على بنابى طالب عليه السلام همان است كه شما ديده ايد و شجاعت و حلم راءفت او را مشاهده كردهايد، اكنون تمامى بزرگان معارف به خلافت و امامت او راءى داده اند، اگر فىالمثل تا به حال بيعت نكرده بوديم ، با احدى غير از على بن ابى طالب عليه السلامدست بيعت نمى داديم . اى معاويه ! از خدا بترس ، و خود را به هلاكت نينداز. فان الله مع الذين اتقوا والذين هم مخسنون . مثل مهار و انصار با على عليه السلام بيعت كن ، اگر بگويى امارت اين سرزمين را عثمانبن عفان به من داده است و مرا معزول نكرد، اين سخن را اعتبارى نيست ، چون در آن صورتبراى خداوند دينى باقى نمى ماند. معاويه بعد از سخنان جرير بر منبر نشست ، بعد از خودستايى بسيار گفت : اى مردم ! شما مى دانيد كه من نماينده و عامل اميرالمؤ منين عمر و عثمانم ، در اين مدت در حقشما فضاحت و ظلمى روا نداشتم . اكنون عثمان را مظلومانه كشتند و من والى او هستم و خداىتعالى فرمود: من قتل مظلوما فقد لوليه سلطانا (46) دوست دارم انديشه شما را درباره قاتلين عثمان بدانم ، آيا طلب خون او را بكنيم يا نه ؟ مردم از اطراف مسجد به آواز بلند گفتند: ما همگى طالبان خون او هستيم هر جد وجهت درطلب خون او لازم بدانى ، انجام خواهيم داد. قبل از مراجعت جرير بن عبدالله به كوفه اميرالمؤ منين على عليه السلام به خطبه معاويهو سخنان اهل شام آگاهى يافت ، مى خواست در حركت به سوى شامتعجيل كند. مردم مصلحت نمى ديدند مگر پنج نفر؛ مالك اشتر نخعى ، عدى بن حاتمالطائى ، عمر و بن حمق خزائى ، سعيد بن قيس همدانى و هانى بن عروة مذحجى ، اين پنجنفر به نزد اميرالمؤ منين آمدند و گفتند: اين مردم كه رفتن شما به شام را صلاح نمى دانند از جنگ بااهل شام مى هراسند و از مرگ مى گريزند، ولى ما تنها از مرگ نمى ترسيم بلكه آرزوداريم در ركاب تو شهيد شويم پس به سوى معاويه حركت مى كنيم ، خدا وند يار و معينماست . اميرالمومنين لحظاتى سكوت كرد بعد فرمود: فرستاده ما نزد آنهاست بايد صبر كرد تابرگردد. ياران اميرالمومنين چون اين سخنان را شنيدند، ديگر سخنى نگفتند. اتحاد معاويه با عمر و عاص عمر و عاص در فلسطين اقامت داشت ، معاويه نامه اى (47)به اين مضمون براى اونوشت : اى عمروعاص ، كشتن مظلومانه عثمان را شنيده اى .اهل حجاز، يمن ، بصره و كوفه با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، علىعليه السلام نامه اى به من نوشته و جرير بن عبدالله را نزد من فرستاده است تا بهحال جواب نامه او را ننوشته و به فرستاده اش اجازه مراجعت ندادم ، هر چه زودتر بهنزد من بيا تا در اين باب با تو مشورت كنم و از راءى تجربه تو كمك بگيرم . وقتى نامه معاويه به عمر عاص رسيد پسران خود عبدالله و محمد را فرا خواند و نامهمعاويه را به آنان نشان داد و گفت : اى پسران ! من در رفتن به سوى معاويه و پيوستن به او با شما مشورت مى كنم ؛ چهصلاح مى دانيد؟ عبدالله گفت : اى پدر صلاح اين است كه به معاويه اعتنايى نكنى چون وقتىرسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت ، از تو راضى بود، و بعد از آن دو خليفهابوبكر و عمر هم از تو راضى بودند، و هنگامى كه عثمان كشته شد، تو غايب بودى ومسئوليتى هم در قبال او نداشتى . الحمدالله از نظرمال و دارايى هم محتاج كسى نيستى و طمع خلافت نيز ندارى ، پس سزاوار نيست خود را دررنج اندازى و عداوت على بن ابى طالب عليه السلام كه پسر عم ، داماد و وصى مصطفىصلى الله عليه و آله است ، انتخاب كنى ، سعادت تو در اين است كه همنشينى و يارىمعاويه را اختيار نكنى . فرزند ديگرش محمد گفت :اى پدر! پسنديده نيستمثل پيرزنان كم همت در خانه بنشينى ، مصلحت آن است به شام روى و به معاويه بپيوندىو خون عثمان را مطالبه كنى ، تا يكى از سرداران و سروران لشكر باشى . عمروعاص بعد از شنيدن سخنان هر دو پسر، گفت : اى عبدالله ، تو مرا به كار اشاره مى كنى كه با خير و آخرت مقرون است و محمد مراتشويق مى كند، دنيا را بر آخرت ترجيح دهم ، ولى من در اين بارهتاءمل و تفكر خواهم كرد تا كدام يك به مصلحت باشد. سرانجام عمروعاص به سوى شام رفت ، چون نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامىداشت و در كنار خود نشاند و گفت : اى عمروعاص ، مرا سهمشكل در پيش است كه از حل آنها عاجز مانده ام ؛ اول : محمد بن حذيفه در زندان مصر را شكسته ، بيرون آمده و جمعى را با خود همراه ساختهاست . او فردى فتنه جو و دشمن من است . دوم : برايم خبر آورده اند، قيصر روم با لشكر مجهز و قدرتمند قصد جنگ با ما را دارد وچاره آن را نمى دانم چيست ؟ سوم : على بن ابى طالب عليه السلام در كوفه به جمع آورى لشكر و نيرو پرداخته ومرا تهديد مى كند و عزم جنگ دارد. راءى و نظر تو رد باره اين مهم چيست ؟ عمروعاص گفت : اگر چه هر سه خطرناك و جاى نگرانى دارد. اما كار محمدبن حذيفهسهل است ، لشكرى آماده كن و به جنگ او بفرست ، يا كشته شود يا مى گريزد، كهفرارى شدن او ضررى براى تو ندارد. اما قيصر روم را با ارسال هدايايى از طلا و نقره و اجناس گرانبها و از سرزمين شام مىتوان فريفت ، و از او تقاضاى صلح و يا مهلت براى جنگ كرد و او اجابت مى كند وگزندى به تو نمى رساند. اما كار على بن ابى طالب عليه السلام از همه دشوارتر است ، بهتر است با او منازعه ومخالفت نكنى . معاويه گفت : او حق خويشاوندى مرا رعايت نمى كند، در بين امت اختلاف انداخته ، خليفهمسلمين عثمان را كشته و بر خداى خويش عاصى گرديد. عمروعاص گفت : مهلا يا معاويه ! آرام باش ! على عليه السلام امروز يگانه روزگار است ، هيچ كسى دردرجه و رتبه او نيست ، و انواع فضايل در او جمع است ؛ از نظر هجرت ، قرابت و سوابقنيكو، و اوصاف پسنديده و از مردانگى ، شجاعت ، فرزانگى ، بلاغت ، بصيرت و بينايىو فنون جنگى مواهب الهى بى نظير است . معاويه گفت : راست گفتى ، همه اين خصايص و صفات حميده كه شمردى براى شخصيت اوناچيز است ، اما به بهانه خون عثمان با او مى جنگيم و او را متهم به كشتن عثمان مى كنيم . عمروعاص : از سخن معاويه خنده اى تمسخر آميز سرداد و گفت : از سخن تو كه خون عثمانرا از على عليه السلام مطالبه مى كنى عجب دارم ؛ آن وقت كه عثمان را محاصره كردند واز تو يارى خواست ، او را تنها گذاشتى ، نه خودت مددى كردى ! و نه نيرويى براىكمك او فرستادى . اما من او را آشكار رها كرده و به فلسطين رفتم و امروز چگونه مدعىخون عثمان باشم . معاويه گفت : اى عمروعاص ! از اين سخنها بگذر، و با من بيعت كن تا با موافقت يكديگرپاى در ركاب كنيم و جهان را در تصرف خود درآوريم ، و با لطايفالحيل على بن ابى طالب را از پاى در آوريم . عمروعاص گفت : اى معاويه ! ترك دنيا آسان است ، اما ترك دين دشوار است ، در اينحادثه يارو تو بودن و مخالفت على عليه السلام را اختيار كردن گناهى بس بزرگ است، پس در مقابل از دست دادن دين مرا راضى كنى . معاويه گفت : هر چه مى خواهى بگو.؟ عمروعاص گفت : امارت سرزمين مصر را مى خواهم . معاويه گفت : مصر را در مقابل عراق به تو واگذار مى كنم . معاويه امارت مصر را به عمروعاص واگذاشت و او مسرور خندان بهمنزل رفت . پسر عمش در منزل او بود. وقتى ديد عمروعاصخوشحال است ، گفت : اى عمروعاص ! چون دين را به دنيا فروختى اين چنينخوشحال و شادمانى ! آيا گمان مى كنى مصر از آن تو خواهد شد و مصريان تسليم تومى شوند! عمرو تبسمى كرد و گفت : اى عموزاده ! كارها به اراده و تقدير است ، نه به دست معاويهو على عليه السلام پس جهد و تلاشى مى كنم شايد اسم و رسمى مراحاصل شود. پسر عمش گفت : در اشتباهى بزرگ گرفتار شدى و مى پندارى كه معاويه خير و سعادتتو را مى خواهد، و حال اين كه دين را از دست دادى و معلوم نيست از دنياى او بهره اى ونصيبى به دست آورى ! چون معاويه اين منازعه را شنيد، دستور داد آن مرد را دستگير كنند و بكشند؛ اما او فراركرده به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و از كيفيت هم پيمانى و موافقت معاويهو عمروعاص آنچه ديده بود بيان كرد، اميرالمومنين هم او را گرامى داشت و به او لطفكرد. رسالت مجدد جرير بن عبدالله بر معاويه چون عمر بن عاص با يكديگر متحد شدند تا به مخالفت و جنگ با اميرالمؤ منين على عليهالسلام ؛ پردازند، بار ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى بدون مضمون بهجرير بن عبدالله نوشت : وقتى نامه من به دست تو برسد، كار با معاويه را يكسره كن و از او جواب قطعى بخواه، و او را بين جنگ و بيعت با من مخير گردان ، اگر عزم جنگ و مخاصمه دارد هر چه زود مرابا خبر كن و اگر سر سازش و تسليم دارد. از او وثيقه و پيمانى بگير تا بر آناعتمادى باشد و زود به نزد ما باز گرد. جرير بن عبدالله با دريافت نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام بى درنگ به نزدمعاويه رفت و گفت : روزهاست كه نزد تو مانده ام و تو در جواب دادن مماطله مى كنى ، ولى آنچه رسم دوستىو وفا بود با تو به پايان رساندم ، گويا باطن تو به گونه ديگرى است و خداىتعالى مهر بر قلب تو زده است همان گونه كه بر قلب جباران و متكبران سياهدل مهر نواخته مى شود. تو حق را با باطل درآميخته اى . مى دانم تا برق شمشير مهاجر وانصار را نبينى بيعت خواهى كرد. اكنون اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، كهبا تاكيد نوشته است ، يا معاويه بيعت كند يا جنگ را اختيار نمايد و بيش از اين اجازهماندن در شام را ندارم . معاويه با چرب زبانى گفت : حق با توست ، و توقف تو در اينجا طولانى شده ، است امادر انتظارم تا در اين باره با بزرگان اهل شام مشورت كنم و جوابى نيكو به تو بدهم .
|
|
|
|
|
|
|
|