|
|
|
|
|
|
اى ابوزينب ، بدان كه طريق ما طريق حق و شيوه ما شيوه صدق است ، اگر با نيت خالصدر راه ما گام بردارى و ما را نصرت و يارى كنى و با دشمنان ما عداوت و مخالفت نمائى، بى شك يكى از اولياى خداى تعالى مى شوى و در روضه رضوان او جاى مى گيرى . عمار ياسر به ابوزينب گفت : اى ابوزينب ! ثابت قدم باش و در اجتماع ما تفرقه مينداز،چون اينان حزب الله و حزب رسول الله صلى الله عليه و آله هستند. عبدالله بن بديل خزاعى از جاى برخاست گفت : يا اميرالمومنين ! اگراهل شام در طلب رضاى خدا بودند هرگز با ما مخالف نمى شدند و بر ضد ما جنگ نمىكردند، بلكه براى حفظ جاه و مال دنيا كه فعلا در دست آنان است و همچنين به سبب كينهديرينه اى كه در سينه هاى آنان نهفته است با ما به مقاتله برخاسته اند. اى مردم ! معاويه چگونه با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت مى كند در حالى كهبرادر و جد و خال و عم او در جنگ ها به دست آن حضرت هلاك شدند به خدا سوگند. اگرسر معاويه را با شمشير ببرند و پهلوى او را بشكافند هرگز به على عليه السلامبيعت نمى كند. سپس حجر بن عدى و عمرو بن حمق خزاعى برخاستند و ازاهل شام بيزارى جستند و آنان را لعن كردند، على عليه السلام آنان را از لعن كردن منعكرد. پرسيدند: يا اميرالمؤ منين مگر ما بر حق و آنان برباطل نيستند.؟ اميرالمومنين عليه السلام فرمود: بلى چنين است ، آنان بر باطلند. پرسيدند: پس چرا از ناسزا گفتن و لعن كردن منع مى فرمائى ؟ على عليه السلام فرمود: نمى خواهم از زبان شما كلمه ناسزا و لعن خارج شود و اين كار از عادت و اخلاق مؤ منانبه دور است ، اما دوست دارم كه آنان را دعا كنيد، و اين گونه بگوييد: خدايا آنان را بهراه راست هدايت فرما، خدايا بين ما آنان اصلاح فرما تا خونهاى آنان ريخته نشود و آناننصيحت اميرالمومنين را قبول كردند. بار ديگر عمرو بن حمق خزاعى گفت : اى اميرالمومنين ! بيعت من نه به سبب قرابت بين من وتوست و نه براى طمع و احسان و ملك و مال از توست ، بلكه شيفته پنج خصلت پسنديدهشما شده ام و آنها علم ، شجاعت ، قربت ، قرابت و سبقت در اسلام توست ، يا على عليهالسلام اگر در راه دوستى تو و عداوت با دشمنانت مرا تكليف كنند، كوه را از جا بركنم ،چون رضاى تو باشد، براى من سهل باشد. اميرالمؤ منين على عليه السلام از اين كلمات شاد شده و او را چنين دعا كرد: اللهم نور قلبه بالتقى واهده الى صراطك المستقيم . آن گاه فرمود: اى عمرو! اى كاش در لشكر من يكصد نفرمثل تو وجود داشت . سپس حجر بن عدى گفت : اى اميرالمومنين ! در لشكر تو هر كسى كه هست همه ناصح و نيكخواه و جان نثارت هستند و آرزوى همه آن است كه جان رابذل كنند و در ركاب تو به شهادت رسند. فصل پنجم :جنگ صفين و ماجراى حكميت اميرالمؤ منين على عليه السلام در تدارك لشكر بعد از اظهر وفادارى سرداران ،اميرالمؤ منين على عليه السلام كه چاره اى جز مقابله بامعاويه را نداشت ، به تدارك نيرو و تكميل لشكر اقدام كرده بهعمال و نواب خود در شهرهاى بزرگ نامه نوشت ؛ و انديشه خويش در عزيمت به شام وجنگ با معاويه را به آنان اعلام كرد، و فرمان داد تا هر چه سريع تر با سواران خويشدر نزدش حاضر شوند. عبدالله بن عباس از بصره و مخنف بن سليم از اصفهان و سعيد بن وهب از همدان به خدمت آنحضرت رسيدند، ديگر عمال و نواب از ساير بلاد پى در پى روى به خدمت امير المؤ منينعلى عليه السلام آوردند، آخرين نفر از عمال ، ربيع بن خثيم بود كه از شهر رى با چهرهزار مرد مسلح در نزد آن حضرت حاضر شد. چون لشكر جمع شدند، اميرالمؤ منين على عليه السلام خطبه اى در شهر كوفه ايراد كرد،و مردم را در رفتن به سوى شام و جنگ با معاويه تحريض و ترغيب نمود اما جماعتى اجابتكردند و طائفه اى در رفتن به شام و پيكار با معاويه اكراه داشتند. على عليه السلام طائفه اى از قبيله باهلى را در حضور طلبيد و گفت : دانستم شما ما رادشمن داريد، و من هم شما را دوست ندارم ، عطاى خود را از من بگيرد و به هر مكانى دوستداريد برويد. احنف بن قيس برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! ما تو را دوست داريم و دشمنان تو را دشمنمى شماريم ، هميشه تو را همراهى خواهيم كرد چه در سختى و گرفتارى باشى ، يا درراحتى و خوشى ، و در اين همراهى و همدلى اميد اجر و ثواب از خداى تعالى داريم . اميرالمومنين دستور داد تا منادى اعلام كند كه لشكر به نخيله كوچ كند و آنجا را لشكرگاه سازند، تا همه مردم در آنجا اجتماع نمايند، به مالك بن حبيب يربوعى فرمود كهمنظم كننده لشكر باشد، و مسعود بن عقبة بن عمر انصارى را نايب خويش در كوفه قرارداد، منادى صداى الرحيل سرداد، و نود هزار سواره و پياده پشت سر اميرالمؤ منين على عليهالسلام با صفوفى مرتب و آراسته به جانب صفين حركت كردند. سعيد بن جبير روايت كرد در لشكر على عليه السلام در آن روز هشتصد نفر از مردانانصار حضور داشتند و نهصد نفر از آنان كسانى بودند كه با محمد مصطفى صلى اللهعليه و آله در بيعت رضوان شركت داشتند. هشتاد نفر صحابه پيامبر صلى الله عليه وآله و هشتاد نفر بدرى در لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام در كنار آن حضرت بودند. حركت سپاه على عليه السلام به صفين چون لشكر على عليه السلام در نخيله اجتماع كردند، اميرالمومنين در خطبه اى ياران ودوستان را به جنگ با اهل شام ترغيب كرد و فرمود: سيروا الى قتالاهل الشام العماة ! يسروا الى اولياء الشيطان واعداء السنة و القران و سيروا الىالكذبة الفجار وقتلة المهاجرين و الانصار! فقد امرتبقتال الناكثين و القاسطين و المارقين . اى مسلمانان به سوى كوردلان و طاغيان حركت كنيد، به جنگ با دوستان شيطان و دشمنانقرآن و سنت بشتابيد، به پيكار فاسقان بدكار و دروغگويان بى منطق برخيزيد، وكشندگان مهاجر و انصار را به مجازات برسانيد. من ماءمور به جنگ با ناكثين و قاسطينو مارقين شدم . اميرالمؤ منين على عليه السلام در سرزمين كربلا بعد از اين كه مردم دعوت على عليه السلام را اجابت كردند، و در ركاب آن حضرت به راهافتادند، از پل كوفه عبور كردند تا به دير ابوموسى ، دو فرسخى كوفه فرودآمدند در آن جا نماز ظهر گزارده ، سپس منزل بهمنزل حركت را ادامه دادند تا به سرزمين كربلا رسيدند. اميرالمومنين بر لب فرات آمد،نظرش بر درخت خرمايى افتاد، چهره آن حضرت برافرخته شد به عبدالله بن عباسفرمود: آيا مى دانى اين جا چه جايگاهى است .؟ عبدالله عرض كرد: يا على عليه السلام نمى دانم اينجا چه موضعى است . فرمود: اى عبدالله ! اگر اين مكان را مى شناختى ،مثل من مى گريستى ، سپس آن حضرت گريه بسيار كرد تا محاسن وى از آب ديده اش ترشد. آن گاه آهى سرد از دل بر كشيد و گفت : آه چه افتاده است مرا باال ابى سفيان ! پس رو به فرزندش حسين عليه السلام كرد و فرمود: حسينم بر بلا و سختى ها بايد صبر كرد، هر ظلم و ستم كه ازآل سفيان به پدرت مى رسد، به تو هم مثل آن روا دارند، سپس بر اسب نشست و ساعتىجولان داده ، بر گرد زمين كربلا گشت . مثل اينكه گمشده اى را مى جست ؛ آن گاه وضوساخت و ركعتى چند نماز گزارد، در حالى كه لشكر نزديك نينوا فرود آمده بودند،لحظاتى سر بر زمين گذاشت و به خواب رفت ، با حالت اظطراب از خواب پريد، بهبن عباس خطاب كرد و گفت : عجب خوابى ديدم .! عبدالله گفت : چه خوابى ، بيان فرماييد؟ على عليه السلام فرمود: ديدم مردانى سفيد روى كه در دست آنان پرچم هاى شمشيرها به كمرحمايل كرده ، گرد اين سرزمين خطى كشيدند سپس درختان خرما، شاخه هاى خود را بر زمينمى كوبيدند و نهرى پر از خون تازه ، جارى شد، فرزندم حسين عليه السلام را ديدم درميان جوى خون افتاده ، غرق گرديد و فرياد رس مى طلبيد؛ اما كسى او را مدد و يارىنمى كرد، پس آن مرد سپيد آسمانى ، رو به جانب فرزندم كردند و گفتند ((صبرا ياال رسول صبرا!)) يعنى صبر كنيد اى فرزندانرسول و بدانيد به دست شرورترين مردم كشته مى شويد، و بهشت رضوان مشتاق ديدارشماست . پس از آن به نزد من آمدند و مرا تعزيت و تسليت دادند و گفتند: بشارت باد تو را اى ابو الحسن ! در روز قيامت خداى تعالى چشم تو را به ديدارپسرت حسين عليه السلام روشن مى كند، از هول و هراس اين رؤ يا بيدار شدم . سوگندبه آن خداى كه جان على در قبضه قدرت اوست ، آن صادق مصداق ابوالقاسم محمدمصطفى صلى الله عليه و آله به من فرموده بود. تو در رفتنم به جنگاهل بغى در دشت كربلا چنين خوابى خواهى ديد. و هذه ارض و كربلا الذى يدفن فيها ابنى الحسين و شيعته و جماعة من ولد فاطمة بنتمحمد صلى الله عليه و آله و ان هذه البقعة المعروفة فىاهل السماوات ، تذكر بارض كرب و بلا وليحشرن منها قوم يدخلون الجنه بلا حساب . اى عبدالله بن عباس ! نام اين سرزمين كربلاست كه فرزندم حسين و شيعيان او و جماعتى ازفرزندان فاطمه عليهاالسلام در اين زمين دفن خواهند شد، نام اين بقعه براىاهل آسمان به كربلا معروف است . در قيامت از اين زمين عده اى را برانگيزند كه بدونحساب به بهشت داخل مى شوند. بعد فرمود: اى ابن عباس ! بيا بگرديم تا خوابگاه آهوان را پيدا كنيم ، پس جايگاه آهوان را پيداكردند، اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار بگريست و گفت : اى ابن عباس ! عيسى مسيحبا حواريون به اين زمين داخل شدند و گريستند. ابن عباس پرسيد: سبب گريه روح اللهچيست ؟ گفت : اين زمينى است كه فرزند محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را خواهند كشت و خون او رابه ناحق بر زمين مى ريزند، در اين هنگام صداى گريه اميرالمومنين بلندتر شد، و گفت : يا رب عيسى ! لا تبارك فى قاتل ولدى و العنه لعنا كثيرا؛ اى پروردگار عيسى بركات خود را از عمر كشندگان فرزندم بگير، و آن ملعون ابدىگردان . ادامه حركت سپاه اميرالمؤ منين على عليه السلام اميرالمؤ منين على عليه السلام و لشكريان از صحراى كربلا كوچ كرده تا به ساباطمدائن رسيدند، در آن جا عده اى از دهقان به نزد اميرالمومنين آمدند و حاجات خويش را بيانكردند، حضرت آنان را راضى كرد، آن گاه از آنجا حركت كرده تا بهمحل زندگى و سكونت كسرى رسيدند، مردى از اصحاب على عليه السلام چون آن بناها،باغها، قصرهاى عالى و نهرهاى جارى و اشجار را ديد براى عبرت شعرى بهتمثيل خواند:
سفت الرياح على محل ديارهم | | | فكانهم كانوا على ميعاد | صداى او به گوش اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد فرمود؛ اگر براى عبرتگرفتن اين آيات از قرآن مجيد را قرائت مى كردى ، نيكوتر بود؛ كم تركوا من جنات وعيون # وزروع ومقام كريم # و نعمة كانوا فيها فاكهين # كذلكواورثناها قوما آخرين # فما بكت عليهم السماء والارض وما كانوا منظرين # (56) اينان قومى بودند وارث نعمت ها چون شكرگزار نبودند، نعمت به نقمتتبديل شد، و مواهب دنيا به سبب معصيت از آنان سلب شد، بدانيد كه شكر مزيد نعمت است وكفران و عصيان موجب نقصان نعمت ، از كفران نعمت بپرهيزيد، تا در ورطه بلا و عقوبت وهلاكت گرفتار نشويد. اميرالمومنين عليه السلام و ياران از سرزمين كسرى كوچ كردند تا به شهر انبار فرودآمدند، اهل انبار استقبال شايسته اى كرد -، غذا و علوفه و اسب به نزد آن حضرت آوردند،اميرالمومنين پرسيد؟ اين اسبان اطعمه را چرا آورديد، گفتند: عادت ما چنين است كه امرا و بزرگان را اين گونه احترام مى كنيم و اين براى شما ولشكريان شماست . اميرالمومنين عليه السلام فرمود: اسبان را بابت خراج محاسبه مى كنيم ولى بهاى اطعام را مى پردازيم و بدون بهاءقبول نمى كنيم . عرض كردند: يا اميرالمومنين ! ما در بين لشكر شما دوستانى داريم اجازه فرمائيد تا بهرسم هديه به آنان تقديم كنيم . حضرت فرمود: شما را از هديه دادن و لشكر خويش را از هديه گرفتن منع نمى كنم امااگر از خدمتكاران و سربازان ، چيزى به غضب از شما مطالبه كنند مرا مطلع سازيد. داستان راهب و پيدا شدن چشمه على عليه السلام دو روز در انبار اقامت گزيد سپس لشكر راه بيابان را در پيش گرفتكه بعد از طى مسافتى ، احتياج شديد به آب پيدا كرد در آن هنگام ، از دور صومه اىپديدار شد شد، اميرالمومنين عليه السلام به آن نزديك شد و از راهب ، پرسيد؟ آيا در ايننزديكى آبى سراغ دارى ؟ راهب گفت : در اين حوالى آبى يافت نمى شود و براى من از دو فرسخى آب مى آورند.اميرالمومنين عليه السلام ديگر بار با او سخنى نگفت و با اسب خويش به موضعى رسيدو اطراف آن موضع را گشت ، مكانى را مشخص كرد و به ياران خود گفت اين مكان را بكنيدتا آب درآيد، وقتى مقدار كمى كندند به سنگى سياهمثل سنگ آسياب برخورد كردند. اميرالمومنين فرمود: آن سنگ را برداريد. يكصد مرد آمدند و آستين بالا كردند اما نتوانستند آن را بردارند،اميرالمؤ منين على عليه السلام از اسب فرود آمد، بر سر آن سنگ ايستاد تاءملى كرد وچيزى خواند كه كسى نشنيد آن گاه لبه آن سنگ را گرفته و گفت : بسم الله الرحمن والرحيم ، و سنگ را از جا كنده و به كنارى انداخت ، ناگهان از زير سنگ آبى گوارا، خنك وسرد فوران كرد. سپس به لشكريان فرمود: بياييد آب را تماشا كنيد! افراد لشكر به كنار آب آمده ، خود و اسبان را سيراب كردندسپس مشكها پر از آب كرده حركت كردند پس از طى مسافتى اميرالمؤ منين على عليه السلامبه اصحابش فرمود: آيا كسى هست كه بتواند جاى آن چشمه را پيدا كند، بعضى ازاصحاب گفتند، آرى يا اميرالمومنين ! و به سمت آن وادى حركت كردند، و اما هر چه گشتندجاى آن چشمه را پيدا نكردند، به جانب راهب آن صومعه رفتند و پرسيدند؟ چشمه اى كهدر نزديك صومعه تو بود كجاست . راهب گفت : در اين نزديكى چشمه اى سراغ ندارم ،گفتند: چشمه اى بود كه مولاى ما اميرالمؤ منين على عليه السلام از آن آب درآورد و ماسيراب شديم . راهب گفت : به خدا سوگند اين دير را بنا نكردم مگر براى كشف آن آب ، و چندينسال در جستجوى آن هستم ، و آن چشمه اى است به نام راحوما كه ، جز پيامبر يا وصىپيامبر كسى قادر به كشف آن نيست از آن چشمه هفتاد پيامبر و هفتاد وصى پيامبر آب نوشيدهاند و تا به حال جاى آن را نيافتم . راهبى ديگر در مسير اميرالمؤ منين على عليه السلام اميرالمومنين عليه السلام مسير حركت را ادامه داد تا به نزديكى رقه و جايى به نامبليخ رسيد در آنجا نهرى بزرگ بود. على عليه السلام به لشكر گفت در كنار آن نهرفرود آيند. راهبى در نزديكى آن جوى ، صومعه اى داشت چون لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام راديد، به نزد آن حضرت آمد و به دست مبارك اميرالمومنين عليه السلام مسلمان شد، سپسگفت : يا اميرالمومنين عليه السلام در نزد مكتوبى است كه از پدرانم به ارث مانده و چنينمى گويند كه عيسى بن مريم آن را نوشته است ، تقديم حضور مى كنم تا مشاهده فرمايى، سپس نوشته را در خدمت على عليه السلام تا آخر كه بدين مضمون بود خواند: به نام آنكه قلم بر قضا زند و حكم بر تقدير نويسد، از تقديرات او اين كه رسولىخواهد فرستاد تا كتاب و حكمت را به جهانيان تعليم دهد، و هدايت را از ضلالتبازشناساند، رسولى كه رئوف ، حليم است و خشن و تند خو نيست . بدى را به بدىپاسخ ندهد و غفو گذشت وافر دارد. امت او جماعتى باشند حامدون در كل احوال ، كه زبان در تسبيح ، تقديس ، تكبير وتهليل مشغول دارند و شكرگزار نعمت باشند، خداى تعالى رسولش را نصرت مى دهد وبر همه پيروز مى گرداند بعد از وفاتش ، امت او اخلاف پيدا مى كنند، تا اين كه ازجانشين او شخصى به كنار اين آب عبور كرده امر به معروف و نهى از منكر مى كند. ميانمردم به حق حكم مى راند و رشوه نستاند، حب دنيا ندارد، خدا ترس ، ناصح و امين است ،رضاى خدا را طلبد، از ملامت در راه خدا نرنجد، هر كسى پيامبر آخر الزمان را ملاقات كند وبه او ايمان آورد، به بهشت رضوان راه يابد، هر كسى وصى امين و صالح او را درك كندبايد او را نصرت كند. چون با دشمنانش بجنگد و در ركابش كشته شود، از شهداء گردد. در پايان به على عليه السلام گفت : يا اميرالمومنين ! اكنون آرزوى من آن است كه همراهتو باشم . و از تو جدا نشوم ، تا هر مصيبت و حادثه اى بر شما حادث شود، من نيزشريك غم اندوه شما باشم ، على عليه السلام بگريست و گفت : كه نام مرا در كتابابرار ذكر كرد. راهب همراه اميرالمومنين به جانب صفين حركت كرد، تا به صفين رسيدند، به ميدان جنگ رفتو در ميدان جنگ آنقدر پايدارى كرد تا شهيد شد، على عليه السلام چون از شهادتشآگاهى يافت به اصحاب فرمود: او را بجويد و نزد من آريد، چون به نزديك آن حضرت آوردند، بر او نماز گزارد و دفنكرد و از خداى تعالى براى او طلب آمرزش كرد، و گفت : او از دوستان ماست . نصيحت اميرالمؤ منين به معاويه على عليه السلام و ياران از بليخ كوچ كرده در رقه فرود آمدنداهل رقه از هواداران عثمان بن عفان و طرفداران معاويه بودند. وقتى لشكر اميرالمومنينعليه السلام را ديدند به حصارهاى خويش پناه بردند و درها را بستند، چون على عليهالسلام و لشكر او در كنار آب فرات فرود استقرار يافتند بار ديگر نامه اى به اينمضمون براى معاويه نوشت : از عبدالله على اميرالمومنين عليه السلام به معاوية بن صخر: خداى تعالى را بندگانى هست كه ايمان بهتنزل و غرفان به تاءويل و تفقه در دين دارند. خداوند فضيلت آنان را در قرآن بيانفرمود و شما آن زمان با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دشمن بوديد، به قرآنايمان نداشتيد و با رسول خدا صلى الله عليه و آله و مومنان مى جنگيد، تا خداى تعالىرسولش محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را قدرت و قوت داده ، پيروز و نصرتكرامت فرمود، و جماعتى به ميل و رغبت و طايفه اى به اجبار اسلام آوردند. زيبنده هيچعاقل نيست حق احمد مصطفى صلى الله عليه و آله را نشناسد و قدر او را نداند و پاى از حدخويش بيرون نهد. اى معاويه بدان كه سزاوارتر به امر خلافت كسى باشد كه نبىصلى الله عليه و آله را نزديك تر و كتاب الله را عالم تر. در اسلام و مسلمانى سابقتر و در راه خدا مجاهدتر باشد. از خدايى كه نزد او خواهيم رفت بترس و پروا داشته باش . حق را ازباطل باز شناس . بهترين بندگان آن است كه بهعمل خويش عمل كند. شما را به كتاب خداى ربانى و سنت محمدى مى خوانم ، اگرقبول كنيد، هدايت ، رشدء سعادت شما تاءمين مى شود، اگر نپذيريد و راه اختلاف وعصيان انتخاب كنيد. در ضلالت و جهالت به هلاكت مى رسيد. معاويه نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواند و جوابى بى ادبانه به اين مضموننوشت : اما بعد اى على بن ابى طالب عليه السلام اگر تمامى حسد را قسمت كنند نه جزءآن در دل توست و يك جزء ديگر در جمله عالميان است ، چون خلافت بعد از نبى صلى اللهعليه و آله بر هر كسى معين و مقرر گرديد، تو او را حسد بردى ، و بر او فزونى جستهاى ، و ما آثار حسد را در اقوال ، افعال ، حركات و سكنات تو مى ديديم و هر گاه از توبيعت مى خواستند تو را به اجبار و اكراه مى كشيدند تا از تو بيعت بگيرند. من از آنچهتو با عثمان بن عفان كردى هرگز فراموش نمى كنم با شما پيكار خواهم كرد، تاكشندگان او را قصاص كنيم يا خود به عثمان ملحق شويم . اميرالمؤ منين على عليه السلام در جواب او چنين نوشت : اى معاويه ! در نامه ات مرا به حسد متهم كردى ، معاذ الله ! در جهان به هيچ كسى حسدنبرده ام تا به تو امثال تو حسد ببرم ، اما اكراه نمودن من در امر خلافت و تاءخير در بيعتاز تو هيچ كس باكى ندارم و آن را به اين دليل نمى پذيرفتم ، چون وقتىرسول خدا صلى الله عليه و آله وفات يافت و بين مهاجر و انصار اختلاف پديد آمد، هرطايفه اى مى گفت خليفه از ما باشد. قريش مى گفتند: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از ما بوده پس خليفه بايد از ما باشد. قريش باهمين سخن خلافت را از انصار ربودند، و حال آنكه مااهل بيت مصطفاييم و به خلافت از همه كس سزاوارتريم . اى معاويه ! آن زمان كه مردم با ابوبكر براى خلافت بيعت كردند، پدر تو ابوسفياننزد من آمد و گفت : تو به خلافت لايق تر و از پسر ابوقحاقه لايق ترى ، من تو را يارو معين هستم ، و اگر بخواهى براى دفع مخالفين ، مدينه را پر از سواره و پياده مى كنمتا پسر ابوقحاقه را كنار بزنى . من رضا ندادم وقبول نكردم و نخواستم كه ميان امت محمد صلى الله عليه و آله اختلاف و جنگ پديد آيد،به خدا سوگند پدرت اين سخن را از سر صدق و صفا و اعتقاد مى گفت ؛ اگر تو هم حقمرا بشناسى چنان كه پدر تو مى شناخت راه هدايت و رشد را بازيابى ، اگر مرا شناختىو در پى مخافت و منازعه باشى ، پس آماده باش تا به سوى تو بيايم ، اما حديث كشتنعثمان ، همه خلق مى دانند كه مرا در قتل او هيچ دخالتى نبود، آن زمان من در خانه خويشنشسته بودم و آنچه بر سر او آوردند راضى نبودم . معاويه در جواب اميرالمومنين عليه السلام نوشت : اما بعد: خداى تعالى محمد صلى الله عليه و آله را به رسالت برگزيد. او را امين وحىو رسول براى خلق گردانيد از ميان مهاجر و انصار و اخيار مسلمين براى او ياران ووزيران و معينانانى قرار داد، هر يك از آنان را فضيلتى و منزلتى بود،فاضل ترين اصحاب او ابوبكر صديق بود كه بعد از او به خلافت قيام كرد، و پس ازاو عمر بن خطاب و بعد از او عثمان بن عفان به خلافت نشستند و تو پيوسته با ابوبكرو عمر مخالف بودى و با آنان دشمنى داشتى ، تا عمرشان به پايان رسيد و بعد از آنهانسبت به عثمان بن عفان ليفه زمان شديدترين كينه ها را روا داشتى ، در حالى كه بهسبب خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و آله بايد حرمت او را نگه مى داشتى ،با او قطع رحم كردى ، محاسن او را معايب جلوه دادى ، پياده و سواره را دعوت كردى وتحريض نمودى تا در حرم رسول الله صلى الله عليه و آله به او حمله بكنند و او رابكشند، و بر اهل او جفا كردند و تو صداى نوحه و زارى او و فرزندانش را مى شنيدى ، وكمكى به او نرساندى ، به خدا سوگند اگر به يارى او قيام مى كردى واهل آشوب را نصيحت مى نمودى هيچ كسى به او آسيبى نمى رسانيد اما تو دوست داشتى كهاو را در آن غوغا بكشند، دليل اين سخنم اين است كه امروز كشندگان او را در خدمت خويشعزيز و مكرم مى دارى و آنان در لشكر تواءند و ياور و معين و بازوان تواناى تو هستند وحال اينكه تو از قتل عثمان اظهار بى گناهى مى كنى . اگر راست مى گويى ، قاتلينعثمان را نزد من بفرست ، تا قصاص كنم آن گاه من در خدمت تو باشم و تو را اجابت كنم ،والا بين من و شما غير شمشير راهى نيست . والسلام جواب سخت و مستدل اميرالمومنين به معاوية بن صخر (57) اما بعد نامه تو به من رسيد، در آن نامه ياد آور شده اى كه خدا تعالى مصطفى صلىالله عليه و آله را براى دين خويش اختيار كرد و او را به كسانى از يارانش كهتائيدشان كرد يارى فرمود. همانا روزگار چيزى شگفت از تو بر ما نهان داشت ، خبردادنت از احسان خدا به ما و نعمت نبوت كه چتر آن را بر سر ما برافراشت . در آن يادآورىچونان كسى هستى كه خرما به هجر رساند يا آن كه آموزگار خود را به مسابقه بخواند،و گمان بردى كه برترين مردم و فاضل ترين افراد فلان اند و فلانند، اگر آنچهگفته اى از هر جهت درست باشد، تو را چه بهر از آن ؟ و اگر نادرست باشد، تو را چهبهره از آن ؟ و اگر نادرست باشد تو را از آن چه زيان ؟ تو را بدين كار چه مربوطكه چه كسى برتر است و كه فزون تر؟ و كه رعيت و كه رهبر؟ آزاد شدگان و فرزندانآزاد شدگان را چه مى رسد به فرق نهادن ميان نخستين مهاجرين و ترتيب رتبه آنان وشناساندن درجه آنان . هرگز! آوازى است نارسا و گفتارى است نه ناسزا كه محكومى به داورى نشيند و نادانىخود را صدر مجلس عالمان ببيند. اى مرد! چرا در جاى خويش نمى نشينى ؟ و كوتاه دستىخويش را نمى بينى ؟ و آن را كه با قدرت تو سازگار است نمى گزينى ؟ تو را چهزيان كه چه كسى شكست خورد؟ و چه سود از اين كه چه كسى گوى پيروزى را برد؟ تودر بيابان گمراهى روانى و از راه راست رويگردان ، من آنچه مى گويم نه براىآگاهانيدن توست ، كه آن نزد تو پيداست ، بلكه گفته من به سبب يادآورى نعمت خداست . ديدى مردمى را از مهاجرين كه در راه خدا شهيد شدند و همگان از قضيلتى برخورداربودند، تا آن كه شهيد ما (حمزه عليه السلام ) شربت شهادت نوشيد، و به سيدالشهداملقب گرديد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز بر او هفتاد تكبير گفت . نمىبينى مردمانى در راه خدا دست خود را دادند و ذخيرتى از فضيلت براى خود نهادند و چونيكى از ما ضربتى رسيد و دست وى جدا گرديد، طيارش خواندند كه در بهشت به سر مىبرد و ذوالجناحين كه با دو بال پرواز مى كند، اگر خداى تعالى خودستائى را نهىكرده بود، فصيلت هاى فراوانى از خويشتن نقل مى كردم كه دلهاى مومنان با آن آشناست ودر گوش شنوندگان خوش آواست ، لاف زدن را كنار بگذار و بر آهن سرد مكوب . ماپرورده هاى خداييم و مردم پرورده هاى مايند. زناشويى پيامبر صلى الله عليه و آله با خاندان شما، عزت ديرين و فضيلت و پيش رااز ما باز نمى دارد، شما چگونه و كجا با ما برابريد! كه از ميان ما پيامبر صلى اللهعليه و آله برخاست و از ميان شما تكذيب كننده(ابوجهل )،از ما اسدالله و از شما اسدالاحلاف ، از ما دو سيد جوانان بهشت برخاست و ازشما كودكانى كه نصيب آنان آتش است ؛ سيدة نساءالعالمين از ماست و حمالة الحطب (هيزمكش دوزخيان ) از شماست . فضليت هاى بيشمار از اين قبيل ما را و فضيلت هاى بسيار راست ...گمانباطل در مغز خود پروراندى كه به خلفا حسادت كردم و به آنان كينه ورزيدم اگر چنيناست ، تو را چه جاى باز خواست است ؟ جنايتى بر تو نيامده تا از تو پوزش طلبم((نه تو را ننگ است و نه عرصه بر تو تنگ )) اما مشتن عثمان را به يادآورى ، حق دارىسؤ ال كنى و بپرسى چون با او خويشاوندى ، انصاف بده ! كدام يك از ما دشمنى اش باعثمان بيشتر بود؟ من كه يارى خود را از وى دريغ نداشتم و او را به نشستن واداشتم ؟ ياتو، چون از تو يارى طلبيد، سستى ورزيدى تا مرگ به سراغ او آمد و حكم الهى بروى جارى شد؟ از اين كه بر عثمان به سبب برخى بدعتها خرده مى گرفتم ، پوزش نمىخواهم ؛ مگر ارشاد و هدايتى كه كردم گناه است تا پوزش بخواهم ؟ گفتى من و يارانم را جز به شمشير نيست ، مرا با اين سخن خنداندى ، كى پسرانعبدالمطلب را ديدى كه از پيش دشمنان عقب نشينى كنند و از شمشير بترسند، زوداكسى رامى جوى كه تو را جويد، و آن را كه دور مى پندارى به نزد تو آيد، من با لشكرى ازمهاجرين و انصار و تابعين به سوى تو مى آيم : لشكرى بسيار گرد آن به آسمانبرخاسته ، جامعه هاى مرگ به تن پوشيده و خوش ترين ديدار براى آنان شهادت ولقاى پروردگارشان است . لشكرى كه از فرزندان بدريان با شمشيرهاى هاشميان كهدر رزم ديدى با برادر و دايى و جد و خاندان او چه كرد، و از ستمكاران دور نيست. (58)چون نامه اميرالمومنين به معاويه رسيد، مضطرب و متحير شد، و ندانست كهنامه را چه جوابى بنويسد، عاقبت اين بيت شعر را در جواب آن حضرت نوشت :
ليس بينى و بين قيس عتاب | | | غير طعن الكلى و ضرب الرقاب | اميرالمومنين در جوابش اين آيه را نوشت : انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين . (59) عبور از فرات اميرالمومنين جماعتى از اهل رقه +را فرا خواند و فرمود كه بر روى آب فرات پلى ببندندتا لشكر عبور كند، اهل رقه امتناع كردند، اميرالمومنين عليه السلام دانست كه آنان طرفدارمعاويه اند، آنان را توبيخى نكرد پس گفت ازپل منبع عبور مى كنيم . مالك اشتر آنان را طلبيد و گفت : خيانتى بزرگ نسبت به اميرالمؤ منين على عليه السلاممرتكب شديد، و آن بزرگوار شما را مؤ اخذه نكرد، به خدا سوگند اگر در امراميرالمومنين كاهلى كنيد و پل را مهيا نسازيد شمشير مى كشم و همه شما را نابود مى سازم ومال و عيال شما را به غارت مى دهم . اهل رقه از آن تهديد ترسيده ، به يكديگر گفتند، اشتر نخعى اگر سخنى بگويد بهآن وفا خواهد كرد. اهل رقه به تعجيل دنبال على عليه السلام رفته ، گفتند به آنچه امرفرمودى به پايان مى رسانيم . پس آن حضرت بازگشت و آنان بر آب فرات پلى محكمبستند، اميرالمومنين عليه السلام با هزار سوار ايستاد تا همه لشكر ازپل عبور كردند، آخرين گروه اميرالمومنين و همراهان بودند كه ازپل گذشته به لشكر ملحق شدند. وحشت معاويه از لشكر اميرالمومنين چون خبر عبور اميرالمومنين از پل رقه به معاويه رسيد، مضطرب و پريشان شده ، اعلامكرد تا لشكر شام اجتماع كنند، چون همه جمع شدند گفت : اى مردم ، آيا مى دانيد چه كسى به جنگ شما مى آيد؟ آن مرد شجاع و شير سياه ، على بنابى طلب عليه السلام و مبارزان عراق و سواران حجاز و دليران كوفه و بزرگان مهاجرو انصار به سوى شما مى آيند، كه براى تقويت دين و حفظ شرف و صيانتمال با يقينى صادق با شما جنگ خواهند كرد، اگر صبر و مقاومت و ثبات قدم داريد، اينزمان وقت ثبات و صبر است . مروان بن حكم برخاست و گفت : اى معاويه ! در جنگجمل جان را در كف گرفته تلاش مى كردم كشته و يا پيروز شوم ، اما تقدير نبود تاكشته شوم . به خدا سوگند اگر على عليه السلام را ببينم ، به مبارزه با او برمىخيزم و چنان جهد كنم تا او را از پاى درآورم يا خود هلاك شوم . حوشب ذوالظليم برخاست و گفت : اى معايه ! به خدا سوگند غضب و خشم ما نه به جهتتوست بلكه براى خون خليفه مظلوم عثمان و حفظ ناموس و شهر ديار است از على عليهالسلام و يارانش هراس نكن ، سواران ما در مقابل سواران او و پيادگان را درمقابل پيادگان قرار ده ، با يك حمله مردانه لشكر على عليه السلام را در هم مى شكنيم وشر آنان را دفع مى كنيم . سپس ابوالاعور السلمى برخاست و سخنانى از پهلوانى و دليرى و ايمان و صداقتخويش گفته و يارانش را ستود. خبر ورود على عليه السلام براى اهل شام در اثناى سخنرانى معاويه خبر آوردند كه على بن ابى طالب عليه السلام با سپاهىنيرومند در كنار آب فرات در مقابل شهر رقه فرود آمده و آنجا را لشكرگاه خويش ساختهاست . معاويه بى درنگ ابوالاعور سلمى را با لشكرى كثير ازاهل شام به مقابله سپاه على عليه السلام فرستاد، چون خبر به اميرالمومنين على عليهالسلام رسيد. زياد بن نضر و شريح بن هانى را با لشكرى ازاهل كوفه به جنگ با ابوالاعور سلمى فرستاد، آن دو نفر به سوىاهل شام حركت كردند، وقتى از دور لشكرى انبوه به فرماندهى ابوالاعور را ديدند،سوارى را فرستادند تا اميرالمومنين عليه السلام را از كيفتحال با خبر كند. اميرالمومنين عليه السلام مالك اشتر نخعى را طلبيد و فرمود: اى مالك با سربازانت به يارى زياد بن نضر و شريح بن هانى برو، چون به آنجارسيدى ، تو آغاز كننده جنگ نباش ، بگذار تا آنان شروع كننده جنگ باشند، اگر حمله راآغاز كردند، اول آنان را نصيحت كن ، سپس به اطاعت و بيعت دعوت كن اگر اجابت كردند،نعم المطلوب و اگر نصيحت نپذيرفتند با استعانت از خداى تعالى و با جد و جهد، شرآنان را دفع كن و از هر حادثه و كارى مرا با خبر كن . اشتر گفت : فرمانبردارم سپس با لشكرى نيرومند حركت كرد و هاشم بن عتبة بن ابىوقاص را همراه خود برد، تا به ياران خويش رسيدند. ابوالاعور سلمى ديد، لشكرى ازاميرالمومنين عليه السلام به جنگ آنان آمده ، به سربازان خود گفت : بر آنان حمله كنيد.لشكر ابوالاعور بر لشكر اشتر نخعى حمله آورد، و ميان آنان جنگ سختى درگرفت ، ازدو طرف جمع كثيرى كشته شدند، پس مالك اشتر پرسيد، ابوالاعور كه معاويه بهواسطه او فخر و مباهات مى كند، چگونه كسى است و در كجاست ؟ گفتند همان است ، كه بربالاى تپه ايستاده است . اشترى مردى پيش ابوالاعور فرستاد و پيغام داد كه بيايد وساعتى با يكديگر مبارزه كنند. ابوالاعور در جواب گفت : مالك اشتر از جهل و نادانى ، مناقب خليفه مسلمين را ناديده گرفت، محاسن او را قبيح جلوه داد و عداوت و دشمنى در حق عثمان اظهار كرد، و در سراى او واردشده و او را به قتل رسانيد، او همتاى من نيست و من با چنين كسى مبارزه نخواهم كرد. چونسخنان ابوالاعور به اشتر نخعى رسيد، خنديد و گفت : او بر جان خود ترسيد و بهانه اى نابجا آورد،اگر به مبارزه با من مى پرداخت از دست منجان سالم به در نمى برد، پس مصلحت آن است كه همگى بر او حمله كنيم ، اشتر و ياراناو بر ابوالاعور يورش بردند و جنگ سختى كردند تا شب فرا رسيد. در وقت طلوع صبحديگر، اشتر نخعى با لشكرش حمله شديدى آغاز كردند و ضربه اى سخت بر لشكرشام وارد آوردند. لشكر ابوالاعور تاب مقاومت نياورده منهزم شد، و او به نزد معاويهگريخت . معاويه پرسيد جنگ سپاهيان على عليه السلام را چگونه ديدى ؟ گفت : كارى بس خطرناك و جنگى بس دشوار و سخت . مالك اشتر پس از منهزم كردن لشكر ابوالاعور به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلامرسيد. محاصره فرات اميرالمؤ منين على عليه السلام با سپاه خويش از آن موضع كوچ كرده تا از نزديك بهمصاف معاويه بپردازد، چون نزديكتر شدند و آنجا را لشكرگاه ساختند. معاويه با لشكريانش بلافاصله در منار آب فرات فرود آمدند و بين سپاه اميرالمومنين وآب فرات حايل شدند، اميرالمؤ منين عليه السلام خادمان و غلامان را فرستاد تا از فراتآب بردارند، ابوالاعور با سربازانش نگذاشتند تا آب بردارند، چون على عليه السلاماز اين ماجرا با خبر شد، به مسيب بن ربيع رياحى و صعصعة بن صوحان فرمود: نزد معاويه رويد و بگويد، ياران تو، بين ما آب فاصله انداخته و آب را از ما دريغ مىدارند، اگر ما بر شما سبقت مى گرفتيم و آن جا را لشكرگاه مى ساختيم ، آب را بر شمانمى بستيم دست از محاصره آب برداريد تا لشكر ما و شما از آن يكسان استفاده كنند، يابر سر آن بجنگيم . و هر كدام از ما دو نفر غالب شود پيروزى براى او باشد. دو نفر فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد معاويه رفتند، مسيب بن ربيع گفت : اىمعاويه ! حق تو از اين آب از حق ما بيشتر نيست ، دست از اين كار بردار، والا تو را با خفتو خوارى از منار اين آب دور خواهيم كرد، و شمشيرهاى خود را از خون شما سيراب مى كنيمتا خود از آب سيراب شويم . پس از او صعصعة بن صوحان گفت : (60)اى معاويه ! اميرالمؤ منين على عليهالسلام فرمود ما از شروع كردن جنگ با تو اكراه داشتيم و نمى خواستيم آغازگر جنگباشيم . لشكر تو بر ما حمله آورده ، قتال را آغاز كردند و ما دست نگه داشتيم تا اتمامحجت به پايان رسد، اما اين بار بين ما آب ، فاصله انداختى ، به خدا سوگند از اين آبمى نوشيم ، چه بخواهى يا نخواهى ، اگر قدرت دارى اين كار را ادامه بده تا بدانىغالب و پيروز كيست ؟ معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت : در اين كار مصلحت چه مى بينى ؟ عمروعاص گفت : اولا على بن ابى طالب عليه السلام با چندين هزار سواره و پيادههرگز تشنه نمى ماند و ثانيا جنگ ما بر سر آب نست ، بهتر آن است كه از آب هيچ سخنىنگويى ، محاصره آن را رها ساز تا ما و آنان از آن يكسان استفاده كنيم . وليد بن عقبه به معاويه گفت : اى معاويه اين جماعت كه اينجا آمدند،چهل روز عثمان بن عفان ، خليفه مسلمين را محاصره كرده ، به او آب ندادند، از آنان آب رامنع كن تا از تشنگى هلاك شوند.
|
|
|
|
|
|
|
|