|
|
|
|
|
|
سپس فرمود: اى مردم ! من على بن ابى طالبم ، چرا در حق من دشمنى روا مى داريد، و بهمحاربه و جنگ قيام كرده ايد؟ گفتند: دليلى چند موجب مخالفت با شما شد؛ اول اين كه : در جنگ جمل وقتى پيروز شديم اجازه ندادى ازاهل بصره و اصحاب جمل اسير بگيريم و اموال آنان را به غنيمت بگيريم . دوم اين كه : در صفين در زمان نوشتن پيمان نامه ، به تقاضاى معاويه كه خواستار حذفنام اميرالمؤ منين على عليه السلام شد موافقت كردى و نام اميرالمؤ منين را محو ساختى ،اگر تو اميرالمؤ منين و خليفه بر حق بودى چرا نام خويش را پاك كردى ؟ سوم : در امرى كه حق تو بود حكميت قرار دادى ، چرا درباره خلافت و حقانيت خويش حكم وداور منصوب كردى ؟ اميرالمؤ منين هر يك را چنين جواب نيكو داد: اگر اهل بصره را اسير نگرفتم چون رسول صلى الله عليه و آله خدا بعد از فتح مكه ،زن و فرزند آنان را اسير نكرد و اموال آنان را به غنيمت نگرفت ، در حالى كهاهل مكه مشرك بودند، ولى اهل بصره مسلمان و من اسير گرفتن زن و فرزند مسلمان و غنيمتكردن اموال آنان را جايز ندانستم . اما گفتيد نام خويش را در پيمان نامه پاك كردم . مى دانيد در صلح حديبه وقتى ابوسفيانبه كلمه رسول الله صلى الله عليه و آله اعتراض كرد آن حضرت نامرسول الله صلى الله عليه و آله را حذف كرد و نام مبارك محمد صلى الله عليه و آله رانوشت و من با تاءسى از پيامبر در پيمان حكميت بهدنبال اعتراض معاويه نام اميرالمؤ منين را حذف كردم و على بن ابى طالب عليه السلام رابه جايش نوشتم . اين كه مى گويد چرا در اين كار حكم قرار دادى ، بدانيد محمد مصطفى صلى الله عليه وآله ، سعد بن معاذ را بر بنى قريظه حكم قرار داد و سعد بر اساس شريعت محمدى صلىالله عليه و آله حكم كرد و من حكم انتخاب كردم همان طور كه برادرمرسول خدا صلى الله عليه و آله حكم قرار داده بود. آيا سؤ ال ديگرى داريد تا پاسخ گويم ؟ آن قوم ساكت و خاموش ماندند و بعضى به بعضى ديگر گفتند، والله راست مى گويد،سپس از هر طرف فرياد بر آمد. يا اميرالمؤ منين ! التوبه ، التوبه ، يعنى ما پشيمان نادم هستيم و توبه مى كنيم . با سخنرانى اميرالمؤ منين على عليه السلام هشت هزار نفر از سپاه خوارج توبه كرده ازعقيده باطل خويش برگشتند. و از عمل خويش پشيمان شدند و جماعت خوارج را رها و ميدانجنگ را ترك كردند. فقط چهار هزار نفر به جنگ با اميرالمؤ منين عليه السلام اصرار داشته ، مقاومت كردند. اميرالمؤ منين على عليه السلام با لشكر خويش به نزديك آنان آمد، عبدالله بن وهب رئيسآن قوم به مقابل لشكر خود ايستاد و گفت : اى ياران ! آگاه باشيد كه على بن ابى طالب عليه السلام و اصحاب او از دين خدا خارجشدند عمروعاص و ابوموسى اشعرى را حكم خويش قرار دادند وحال اين كه خداى تعالى فرمود: اتبع ما اوحى اليك من ربك . (125) و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون . (126) الا له الحكم و هو اسرع الحاسبين . (127) مردى از اصحاب اميرالمؤ منين فرياد زد: اى دشمن خدا! خاموش باش و درمقابل اميرالمؤ منين على عليه السلام سخت ياوه نگو، آيا مى دانى كه اميرالمؤ منين علىعليه السلام ، داماد مصطفى صلى الله عليه و آله و برادررسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر و عم و وصى اوست ؟ اميرالمؤ منين فرمود: او را آزاد بگذاريد تا هر چه دردل دارد بگويد. از جانب ديگر حرقوص بن زهير از رؤ ساى خوارج گفت : يا على ! ما با تو و يارانت با نيت خالص و قربة الى الله و براى ثواب و پاداش آخرت برگزيديم و صبر و پايدارى مى كنيم تا به فوز جنتنايل شويم . اميرالمؤ منين على عليه السلام رو به ياران كرد و فرمود: آيا مى دانيد زيان كارترين انسان كدام است ؟ الذينضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا. (128) به خدا سوگند اهل نهروان از اين جمله اند. ابتداى پيكار دو طرف در مقابل يكديگر صف آرايى كردند، و ابتداء جنگ انفرادى آغاز كردند، خوارج درآغاز كار از ياران على عليه السلام هشت نفر را شهيد كردند. مردى به نام اخنس اعيزار كه در جنگ صفين در ركاب على عليه السلام بود به لشكراميرالمؤ منين عليه السلام حمله كرد، و صفوف لشكر را شكافت و جمعى را زخمى و مجروحنمود. على عليه السلام چون او را چنين جسور ديد، به سويش شتافت . او با شمشير به علىعليه السلام حمله كرد، على ضربتى بر او وارد كرده به جهنم فرستاد. آن گاه حرقوص بن زهير با شمشيرش به على عليه السلام حمله كرد تا به آن حضرتآسيبى برساند اما حضرت به او مهلت نداد و بر بيضه او ضربتى سخت زد. اسب همانطور او را با همان حالت به آخر ميدان برد و در گوشه اى بر زمين انداخت و او در آن جاجان سپرد. پسر عم حرقوص به نام مالك بن وضاع به ميدان آمد، و به دنبالش عبدالله بن وهبراسبى رئيس خوارج آمد و در ميان دو صف ايستاد و گفت : اى پسر ابو طالب ! تا كى جنگ را ادامه دهيم ، لشكر را كنار بگذار، و بيا تو را درسمردانگى و شجاعت بياموزم . اميرالمؤ منين على عليه السلام تبسمى كرده ، و فرمود: خدا او را بكشد، چه قدر كم حيا و بى خرد است مگر نمى داند، من هم پيمان با شمشير نيزهام ؛ با اين كه جنگ هاى مرا ديده است چنين سخن مى گويد. به گمانم از زندگى سير شدهاست ، كه لاف مردانگى مى زند و طمع پيروزى بر من دارد. عبدالله در ميدان جولان مى داد و رجز مى خواند، سپس به اميرالمؤ منين عليه السلام حملهكرد. حضرت با ضربت شمشيرى او را به دوزخ فرستاد. دو طرف حمله سراسرى را آغاز كردند و به طور گروهى به همديگر تاختند و در پايانخوارج به شكست ذلت بار تن دادند. اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام غنايمى فراوانمثل اسب ، شمشير، زره ، نيزه ، لباس به دست آوردند و به كوفه مراجعت كردند. قبل از آنان عبدالرحمن بن ملجم مرادى خود را به كوفه رسانيد و بر پيروزى اميرالمؤ منينعلى عليه السلام بر آن ياغيان جاهل به مردم كوفه تهنيت گفت . ديدار ابن ملجم و قطام روزى ابن ملجم مرادى از كوچه اى در شهر كوفه عبور مى كرد، صداى شادمانى و سروراز خانه اى بلند بود، صداى طبل و مزمار به گوش مردم مى رسيد. عبدالرحمن بن ملجمآنان را از صوت مزمار نهى كرد. زنان از آن منزل خارج شدند، در آن ميان زنى به نام قطام بنت اصبع تميمى را ديد، اوبغايت زيبا و با جمال بود چون عبدالرحمن او را بديد دلباخته وى شد. به دنبالشرفته به او گفت : اى زيباروى ! آيا همسر دارى يا خير، اگر او را شوى نباشد من تو را خواستارم . قطام گفت : من نيز محتاج شويم ، اما با من بيا تا با خويشان و اولياى خود مشورت كنم .او را به دنبال خويش به منزلى كشاند، قطام بهداخل خانه اى رفت خود را به لباس و زيور بياراست به خادمش گفت او را بهداخل بخوان . عبدالرحمن بن ملجم وقتى داخل شد وى را ديد،عقل از دست داده ، از ناز و كرشمه و جمال او مبهوت و حيران ماند گفت : آيا حاضر بههمسرى با من مى شوى ؟ قطام گفت : شرط ازدواج من سه هزار درهم يك بنده و يك كنيز است . ابن ملجم گفت قبول دارم . قطام گفت : شرط عمده ديگرى هم دارم و آن كشتن على بن ابى طالب عليه السلام است . ابن ملجم بر خود لرزيد و كلمه استرجاع بر زبان آورد و آن گاه گفت واى بر تو، چهكسى جرئت و قدرت كشتن على عليه السلام را دارد. او پهلوانى چابك و شير ميدان و صاحب ذوالفقار و كشنده قهرمانان است . قطام گفت : از كلام زياد بپرهيز، بدان حاجتى بهمال ندارم ، فقط قتل على بن ابى طالب عليه السلام را مى خواهم كه پدر (129)و برادر و عم مرا در جنگ نهروان به ضربت شمشير بكشت . ابن ملجم راضى شد، حضرت را در نماز ضربتى زند پس به قطام گفت : او را با اينشمشير يك ضربت بزنم ، قطام شمشير از او ستاند تا زهر آگين كند. ابن ملجم به منزل خويش رفت و پيوسته در انديشه اين جنايت بود. روز اميرالمؤ منين بر منبر كوفه نشست و خطبه اى خواند، پس از خطبه به فرزندش حسينعليه السلام فرمود: چند روز به ماه رمضان مانده است ؟ حسين عليه السلام عرض كرد: هفده روز يا اميرالمؤ منين ! حضرت دست بر محاسن گذاشت و فرمود: والله ليخضبنها بالدم اذ انبعث اشقاها؛ به خدا سوگند اين محاسن به خون خضاب مى شود. و اين شعر را زمزمه كرد:
اريد حياته و يريد قتلى | | | خليلى من غديرى من مراد | ابن ملجم مرداى چون اين بيت را از حضرت شنيد، انديشه اى دردل راه داده ، در مقابل على عليه السلام ايستاد و عرض كرد، خدا مرگ مرا برساند و خدانكند من چنان كسى باشم ، اگر چنين كنم ، اين دستان مرا قطع فرما يا فرمانقتل مرا صادر كن . على عليه السلام فرمود: چگونه قصاص قبل از جنايت كنم ، ليكن برادرم محمد مصطفىصلى الله عليه و آله مرا خبر داده بود كه قاتل من مردى از قبيله مرادى است ، آيا لقبى دركودكى داشتى ؟ ابن ملجم مرادى گفت : به خاطر ندارم . اميرالمؤ منين فرمود: آيا زنى يهودى تو را عاقر و ناقه صالح خطاب كرد؟ گفت : بلى ، يا اميرالمؤ منين ! حضرت سكوت كرده به منزل خويش مراجعت كرد. شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام مى گويند، اميرالمؤ منين در آن شب نوزدهم در منزل خويش نا آرام بود، غذاى مختصر از نانجوين و نمك تناول كرد و به نماز ايستاد. آن شب فراوان از خانه بيرون مى رفت و آسمان را مى نگريست ، سوره يس را تلاوت مىفرمود، آن گاه اندكى نشسته به خواب رفت ، چون بيدار شد، گفت : لا حول ولا قوة لا بالله العظيم ، خداوندا مرا به لقاى خويش توفيق عنايت فرما. پس فرمود: تلك الليلة انى رايت رسول الله فشكوت اليه و قلب مالقيت من امتك من الاود واللدد،فقال ادع عليهم ، فقلت اللهم ابدلنى بهم خيرا منهم و ابدلهم بى شرا منى . امشب رسول خدا را در خواب ديدم به حضرتش از خصومت و ناراستى و ناهموارى امتششكايت كردم و ناليدم ، پس فرمود: در حق ايشان دعاى بد بكن . گفتم : خدايا! مرا از ايشان بگير، و بر اين جماعت مردى شرور و ستمكار حاكم گردان . اميرالمؤ منين آن شب ، هر ساعت از خانه بيرون مى آمد و مى گفت : والله ما كذبت و لا كذبت و انها الليلة اللتى وعدت به خدا سوگند تا كنون دروغ نگفتم و به من هم دروغ گفته نشد، امشب ،شب ديدار است كهرسول خدا مرا وعده فرمود. ام كلثوم گفت : پدر،امشب اين اضطراب چيست كه در تو مى نگرم .؟ على عليه السلام فرمود: اى فرزند! صبح امشب حادثه اى رخ مى دهد. چون اذان صبح نزديك شد، اميرالمؤ منين عليه السلام آهنگ مسجد كرد، وقتى به حياتمنزل وارد شد چند مرغابى در سراى بودند،پيش پاى اميرالمؤ منين آمدند وبال مى افشاندند و بانگ مى زدند. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: صوائح تتبعها نوائح . اينان صيحه زنندگانند كه نوحه و زارى بهدنبال مى آورند. امام حسين عليه السلام عرض كرد،يا اميرالمؤ منينفال بد مزن . اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى پسرم !فال بد نمى زنم اما قلب من شهادت مى دهد كه كشته مى شوم . على عليه السلام چون خواست از منزل خارج شود قلاب در به كمر آن حضرت گير كرد وكمر بند را باز كرد . بار ديگر آن را محكم بست ، و به سوى مسجد روان شد و اين بيت رامى خواند:
خلوا سبيل المؤ من المجاهد | | | فى الله لا يعبد غير الواحد | و يوقظ الناس الى المساجد تا در جايگاه اذان ايستاد و اذان بيدار باش نماز را گفت و بهداخل مسجد رفت . ابن ملجم در منزل قطام از سوى ديگر، ابن ملجم آن شب در خانه قطام به عيش و عشرتمشغول بود در وقت سحر قطام با شنيدن بانگ اذان اميرالمؤ منين او را بيدار كرد و گفت : صداى اذان على عليه السلام را مى شنوى ؟ ما حاجت تو را روا كرديم ، تو بر خيز و حاجتما را بر آورده كن و خوشدل و مسرور باز آى و به عشرت و عيش بپرداز، آن گاه شمشيرزهرآگين را به او داد. ابن ملجم گفت : اى قطام ! مى ترسم كور و سياهدل باز گردم ، چون از رسول خاتم صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: نخستين شقى، كشنده شتر صالح بود و شقى ترين و بدترين آيندگانقاتل على بن ابى طالب عليه السلام باشد. من مى خواهم كه بدترين خلايق نباشم . اماآن ملعون شمشير را گرفته به مسجد آمد، هنوز جماعتى در مسجد خفته بودند، خود را درميان خفتگان انداخت و به خواب زد، اميرالمؤ منين عليه السلام بعد از اذان ، خفتگان را بيداركرد و مى گفت : الصلوة ! الصلوة ! سپس در محراب به نماز ايستاد، حمد و سوره راخواند، ركوع به جا آورد به سجده نشست در سجده دوم آن ملعون فرصت يافته و شمشيربر فرق آن حضرت فرود آورد. اتفاقا ضربت بر جاى وارد شد كه عمرو بن عبدود در جنگ خندق شمشير زده بود. ابن ملجمبعد از آن ضربت از مسجد گريخت ، و اميرالمؤ منين عليه السلام از آن ضربت بر زمينافتاد. امام حسين عليه السلام ! كدام ملعون شقى با تو اين كار را كرد. حضرت خواب داد، تعجيل نكنيد، به زودى او را از اين در بهداخل مى آورند. مردى از عبدالقيس از آن در داخل مى شد. عبدالرحمن بن ملجم را ديد ايستاده و جهان بر اوتيره و تار گشته ، و راه فرار را گم كرده او گرفت و پرسيد. اى ملعون ! شايداميرالمؤ منين را تو زخم شمشيرى زدى ، مى خواست بگويد نه ، گفت آرى . او را گرفته به داخل مسجد آورده و مردمان از هر طرف او را سيلى مى زدند تا او را درمقابل اميرالمؤ منين نشاندند. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى برادر مرادى ! آيا امير بدى براى شما بودم ؟ گفت : نه يا على عليه السلام . حضرت پرسيد: پس چرا چنين كردى و فرق مرا شكافتى ! ابن ملجم خاموش ايستاد و هيچسخنى نگفت . حضرت فرمود: كان امر الله قدرا مقدورا! (130) اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: او را بيندازيد، در جنگ صفين ياور خوبى براى ما بود.افسوس به ضلالت و گمراهى و هواى نفس گرفتار شد. اگر وفات كردم ، با ضربتى واحد او را قصاص كنيد، او را مثله و پاره و پاره نكنيد، وپيوسته از حال او در زندان تفحص مى كرد تا گرسنه نماند و مى فرمود: اسير خود راطعام دهيد. طبيبان در تلاش بودند اما آن جراحت را علاجى نبود، وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلامدانست از بستر سالم بر نمى خيزد حسين عليه السلام و فرزندان ديگر واهل بيت خويش را فرا خواند و فرمود و وصيتى دارم هرگز فراموش نكنيد. وصيت على عليه السلام در آخرين روز زندگى اوصيكما بتقوى الله ، و الا تبغيا الدنيا و ان بغتكما، و لا تاءسفا على شى ء منها زوىعنكما، قولا بالحق و اعملا للاجر، و كونا لظالم خصما و للمظلوم عونا. اوصيكما و جميعولدى و اهلى من بلغه كتابى ، بتقوى الله و نظم امركم ، و صلاح ذات بينكم ، فانىسمعت جدكم صلى الله عليه و آله يقول : صلاح ذات البينافضل من عامة الصلاة و الصيام . الله الله فى الايتام ! فلا تغبوا افواههم ، و لا بضيعوا بحضرتكم و الله الله فىجيرانكم ! فانهم وصية نبيكم ، مازال يوصى بهم حتى ظننا انه سيورثهم ، الله الله فىالقران ! لا يسبقكم بالعمل به غيركم ، والله الله فى الصلاة ! فانها عمود دينكم ،والله الله فى بيت ربكم ! لا تخلوه ما بقيتم فانه ان ترك لم تناظروا، والله الله فىالجهاد باموالكم و انفسكم و السنتكم فى سبيل الله . عليكمباالتواصل و التباذل ، و اياكم و التدابر و التقاطع ، لا تتركوا الامر بالمعروف والنهى عن المنكر فيولى عليكم شراركم ، ثم تدعون فلا يستجاب لكم... (131) اى فرزندانم ! شما را به تقواى خداى تعالى و اطاعت او مى خوانم ، دنيا را طلب نكنيد وبر هيچ كسى فزونى نجويى ، سخن حق بگوييد، اگر چه به زيان شما باشد، بريتيمان رحم و مروت داشته ، بايد، مسكين را طعام دهيد، گرسنگان را سير كنيد. دشمن ظالمو ياور مظلومان باشيد، در راه حق و صراط هدايت از ملامت نادانان نرنجيد. پس روى به محمد حنفيه كرد و گفت : اى پسرم شنيدى كه برادران تو را وصيت كردم ،تو را هم وصيت مى كنم ، احترام دو برادر حسن و حسين عليه السلام را نگه دار و بدونمشورت و نظر آنان كارى انجام نده . سپس رو به حسن و حسين عليه السلام كرد و فرمود: حسن جانم ، حسين عزيزم شما دو تا راهم وصيت مى كنم در حق برادران و خواهرانتان مهربانى كنيد و بدانيد پدرتان آنها رادوست دارد. پس مثل پدرتان آنان را دوست بداريد. در اصلاح ذات البين و رفع اختلاف فاميلى جد و جهد كنيد، ازرسول خدا شنيدم ، كه اصلاح ذات البين از نماز و روزه با ارزش تر است ، بستگان وخويشان را عزيز داريد و حال آنان را مراعات كنيد كه اينعمل ، حساب روز قيامت را سهل و آسان مى كند. يتيم نوازى كنيد و در حق آنان احسان و نيكويى كنيد، چون وصيت پيامبرتان است . الله ، الله ، قرآن متروك نشود و هيچ كس در عمل به آن از شما سبقت نگيرد. نماز را پاسداشته و بر پا داريد،چون نماز عمود خيمه دين است . زكات را فراموش نكنيد چون زكاتخاموش كننده غضب الهى است . به روزه ماه مبار؟ رمضان همت گماريد،كه روزه سپر آتشدوزخ است . به مناسك حج آداب آن قيام كنيد كه حج از دستورات شريعت است . اىاهل بيت من ! از بر و تقوا استعانت جوييد، ظالم و گناهكار را هرگز يارى ندهيد. خداوندشما را حفظ كند و سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را در ميان شما زنده نگه دارد.استغفر الله لى ولكم . در روز بيست يكم ماه رمضان ، كه چون وفات حضرت نزديك شد ام كلثوم در كنار پدربود، على عليه السلام فرمود: دخترم درب منزل را ببند، حسن عليه السلام مى گويدنزديك در نشسته بودم آوازى شنيدم مى گفت : افمن يلقى فى النار خير ام من ياتى آمنايوم القيامه . (132) پس آوازى ديگر شنيدم ، گفت : پيغمبر وفات يافت و اينك على بن ابى طالب عليهالسلام را كشتند، امروز ركن اسلام خراب و ويران شد. چون نگاه به پدر كردم ،از دنيا فارق شد، و به ديار بقاء شتافت . امام حسن عليه السلام مى فرمايد: كفن آماده كرديم و باقى مانده حنوطرسول الله را آورديم ، من و برادرم حسين غسل مى داديم و محمد حنفيه آب مى ريخت پس ازكفن كردن در تاريكى شب به جايگاهى كه غرى نام داشت برديم و دفن كرديم . خطبه امام حسن عليه السلام بعد از دفن پدر سحرگاه همان روز حسن بن على عليه السلام نماز جماعت را امامت نمود و بعد از نماز برمنبر نشست و اين خطبه كوتاه را ايراد فرمود: اى مردم ! هر كسى مرا مى شناسد، كه مى شناسد و هر كسى مرا نمى شناسد، اسم خود رابيان مى كنم تا بداند و بشناسد. اى مردم ! در اين شب مردى را در خاك دفن كرديم كهاولين و آخرين و جميع خلايق از نظر علم و حلم به او نرسند، در كنار محمد مصطفى صلىالله عليه و آله مجاهدت هاى بسيار كرد هر گاه به دستور پيامبر به پيكار با كفار درميدان جنگ حاضر مى شد، جبرئيل در يمين (133) او ومكائيل در يسار (134) او بود. پيوسته پيروزى به دست او بود. اى مردم ! از درهم و دينار طلاى سرخ و سفيد چيزى بهجا نگذاشته ، فقط هفصت درهم براى خريد خادمى براى خواهرم ام كلثوم كنار گذاشتهبود، و كه آن هم به من دستور داد به بيت المال بسپارم . بعد از شهادت آن حضرت ، ابن ملجم مرادى ، آن شقىاول و آخر را آوردند و با يك ضربت شمشير به مالك دوزخ سپردند.
والسلام عليكم ورحمة الله و بركاته . زمستان 1379 هجرى شمسى احمد روحانى
|
|
|
|
|
|
|
|