و آن علمى است كه يا خود آن علم با شخص باقى مى ماند و در آخرت راه نمايد، يا اثرىاز عمل آن علم ، و هرگاه نه چنين باشد، آن علم ، تعلق به دنيا خواهد داشت و نافع در عقبىنخواهد بود زيرا كه واسطه در بين نيست و اگر تصور شود، انتفاع به آنمثل انضباط معاش كه باعث اطمينان در طلب معاد است چنانچه در جمله صنايع ، متصور است ومثل تدقيق ذهن كه بعد از طلب علم آخرت ، سبب اين شود كه ترقى ، بهترحاصل گردد آن خارج از اصل علم خواهد بود علاوه بايد انصراف از علم آخرت واشتغال به علم دنيا، حاصل گردد كه بُعد در عالم آخرت ، منتفع گردد و اين اعراض ازمطلوب است به قصد وصول به او و اين معلوم است كه جمله حِرَف ، غايت آنها نيست ، مگرنظم (72) معاش و تحصيل صلاح كل در دنيا و هيچ طالب را اشتباه نمى افتد كه مطلوباخروى در تحصيل اين فنون باشد و علوم مدونه در اسلام سواى تفسير و كلام و درايت وفقه ، تعلق ندارد مگر به الفاظ لغت عرب و واضح است از معرفت الفاظ لغت عرب درآخرت هيچ انتفاعى نيست زيرا كه چندين هزار لغت هست كه تو بى خبرى و در دين ضررىندارد و چندين هزار ديندار بودند كه از لغت عرب بى خبر بودند و در دين متضرر نشدندبلى فى الجمله استعدادى حاصل مى شود در معرفت ترجمه كتاب و اخبار ائمه هدى سلامالله عليهم كه اگر به غفلت نگذارند و به قصد طلب مقصود، مداومت و تفكر نمايد،تنبيه شود به طريق طلب نمودن آخرت .
و اما معرفت مقصود از اين دو، پس به محض معرفت لغت از براى احدىحاصل نگردد زيرا كه در معرفت و علم ، احتمال نقيض نيست و از معرفت ترجمه لفظ غير ازظن به مقصود كه محتمل النقيض است ، حاصلى نيست و اگر از معرفت لفظ، راه به مقصودمى گشود بايد ابوحنيفه و فخر رازى ، عارف ترين خلق مى بودند به مقصود. وحال اينكه جناب صادق عليه السلام به ابى حنيفه فرمود كه : (( يا باحنيفة تعرفكتاب الله حقّ معرفته و تعرف الناسخ من المنسوخ ؟فقال : نعم . فقال : يا باحنيفة لقد ادعيت علما ويلك ماجعل الله ذلك الا عند اهل الكتاب انزله عليهم ويلك ولاهو عندالحاظرين من ذرية نبينا و مااراكتعرف من كتابه حرفا(73) .)) بلكه اگر معرفت كتاب و سنت به اين بودى ،اختلاف در ميان نبودى زيرا به صاحبان مذاهب باطله در اين امت ، آراء فاسده خود را بهكتاب و سنت ، مستند مى سازند و بايد تمام بر مذهب حقّ مى بودند و عالِم به تمام اشياء(( لان فيه تبيان كل شيى (74) )) و بى شك هر يك از مدعين ، عارف به عبارات وترجمه لغات بودند پس معلوم است كه معرفت عبارت ، غير معرفت مقصود است و عبارتنيز، غير مقصود است (( كما عن الصادق عليه السلام : كتاب الله على اربعة العبارةوالاشارة واللطائف والحقايق فالعبارة للعوام و الاشارة للخواص والطائف للاولياءوالحقايق للانبياء(75) )) پس معرفت كتاب و سنت از روى لفظ،محال و هيچ كس را از روى لفظ، مجال مقال نيست زيرا كه از لفظ به اتفاق جز مظنّنه ،حاصلى نيست و مظنّه از مقام علم ، دور و از ساحت معرفت ، مهجور، از مظنّه ، اختلاف خيزد و ازوَهم ، نزاع رويد. (( و ان الظن لايغنى من الحق شيئا)) (76)
بلى تا دست به عالِم نرسد و تقليد عالِم ، ميسّر نگردد از ظن و احتياط چاره نيست :
اين تخيّل ، وين تصور لعبت است
|
تا تو طفلى پس بدانت ، حاجت است
|
و با امكان تقليد عالِم و تحصيل علم ، ظن و تخمين در آيات و اخبار، مذموم و به شُهُبِ سماءعلم ، مرجوم اند به غير از اتصال يافتن به منبع كتاب و سنت ، معرفتِ مقصود، ممكن نيست وآن شاءن خليفه ربانى است و ديگران را جز تقليد او چاره نيست . و از اين جهت در اخباربسيار ذكر انحصار علم كتاب و سنت به خود نموده اند
و منع از تفسير به راءى فرموده اند و از اينجا است كه علماء اماميه رضوان الله عليهم درتفسير آيات و استنباط احكام از اخبار و اصول مستنبطه از آثار، تجاوز نمى نمايند(77) و راءى و قياس و مظنه و اجتهاد عامه را حرام مى دانند و بدون تجاوز كردن از مرتبهعبارات و رسيدن به مقام اشارات ، فتوى دادن و قضاوت كردن را نيز حرام مى دانند و قوّهقدسيه كه در مفتى ، شرط است ، عبارت از رسيدن به مقام اشارات است كه استقامت يافتندر تقليد و تبعيت ، شرط است ، و چون اين قوه لطيفه ايست خفيه كه بيناى الهى بايد كهادراك نمايد و بر خود شخص ، مشتبه مى گردد (( فضلا عن الغير، )) اذن و اجازهبصيرى را كه سلسله اجازه او متصل باشد به معصوم در مفتى ، لازم دانسته اند كه بدونآن فتيا، حرام و خويش را عالم شمردن ، كيد و دام خواهد بود، بدون قوه قدسيه كه اجازهعالم ، مبين آن است اگر خوسرى و خودراءيى آغاز كند و از جهت استنباط احكام و تكليفنمودن خلق ، تصرف در آيات و اخبار نمايد و به حقّ رسد، خطا كرده است . (( كما فىالخبر: من فسر القران براءيه فاصاب الحق فقد اخطاء و فى خبر آخر فليتوء مقعده منالنار(78) . زيرا كه خيال تا در تبعيت و تقليد به مقام استقامت نرسد به خودسرىچون عامه هرچه كند، خطا باشد اگر چه هم صورت حقّ نمايد، چرا كه تصرفاتش ازشركت شيطان و ادراكاتش از تصرف نفس ، خالى نباشد و كار اين دووبال و خسران است : (( و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (79) )) وسوسه شيطانو خيالات نفس را علم پنداشته ، از تقليد و تعلم ، روتافته اگر صددليل آرد به تقليد امثال آورد، نه از دليلش ، آرامى و نه از برهانش ، اطمينانى .
صد دليل آرد مقلِّد در بيان
|
از قياسى گويد آنرا نه از عيان
|
مى كند گستاخ مردم را به راه
|
او به جان لرزان تر است از برگ كاه
|
و علم تفسير و فن درايت و روايت چون نظر كردن است در فرمان الهى و آثار بزرگان واحوال صحابه و تابعين ايشان و بى شك نظر كردن در كلام خدا وتامل نمودن در آثار اخيار(80) و احوال ابرار، مورث استعداد اقتدا كردن و پيروى نمودنايشان است و لامحاله نفس متاءثر مى گردد به حيثتى كه فى الجمله انسلاخى از شهوات ولذات عاجله او را حاصل شود و در توجه . طلب لذات باقيه برآيد و متخلق به اخلاقبزرگان دين گردد و عمده مقصود از علم ، همين است پس بهتر شغلى از براى طالب ،تفكر نمودن در آيات و اخبار خواهد بود كمه هر در كه خواهد از براى او گشوده شودچنانچه بزرگان (81) فرموده اند كه ما به هر چه رسيده ايم از پيروى كتاب وتدبر نمودن در آن و متابعت سنت و شريعت رسيده ايم و از جهت اين تاءثير است كهتلاوت افظ قرآن را امر فرموده انذد لكن بايد معلوم شود كه اگر به محض مهارت درفن تفسير و درايت ، تسرع در بيان مقصود نمايد و چون عامه راءى و قياس و استحسان رامعيار مقصود، شناسد و دست از دامان عالم وقت بدارد، بزودى به استدراج حقّ، هلاك گردد،زيرا كه از فن تفسير و علم درايت زياده از تصحيح عبارت و تجويد قرائت و توثيق وتصحيح روايت و حفظ ترجمه از غلط، محصولى نيست و رعايت مقصود كه به رسيدن مقاماشارت تحصيل شود به حفظ روايت ، حاصل نگردد مگر اينكه بالكليه از اغراض نفسانى بيرون آيد و زمام امر به دست عالم از مقام حيوانى ، تجاوز نمايد و به مقامانسانى بينائى به مقصود اشارت است ، دانا گردد آنگاه كه عالِم وقت او را مستعد و مستحقتعليم و حكومت يافت ، اجازه فرمايد كه به پيشوائى برآيد پس آن كس كهمثل عامه به محض قوت تصرف خيال و اطلاع بر اصطلاحات تفسير و اخبار، بدون اجازهعالِم وقت كه كاشف از قوه قدسيه است ، ادعاى علم نمايد و خيالات نفسانى را علم پندارد واِعراض از تعلم نمايد از علم بى بهره ماند و بينا، جاهلش نامد اگر چه پيشجاهل ، علم نمايد كه (( سمّاه اشباه الناس عالما(82) )) و مقصود اينجاهل عالِم نما، رفتن به آخرت و توجه به خدا نخواهد بود بلكه هنگامه ساختن در راه عوامو مستمع خواستن از اشباه انعام كه اگر اين مقصود،حاصل نگردد، حسرت بَرَد و افغان برآرد و اندوه نفس را حسرت دين پندارد:
علم تقليدىّ و تعليمى است آن
|
طالب علم است بهر عام و خاص
|
نى كه تا يابد ازين عالَم ، خلاص
|
علم و گفتارى كه آن بى جان بُوَد
|
و چون جان علم و قوه مذكوره است ، حاصل گردد، حاجت به خريداران را نماند بلكهخريدار او، ملك و بازار او، فوق مَلَك خواهد بود كماقيل :
مى كشد بالا كه الله اشترى (83)
|
اين خريداران مفلس را بِهِل
|
چه خريدارى كند يك مشت گِل
|
حيف مى نايد كه پيشت بيستند
|
بر تو مى خندد و عاشق نيستند
|
عزيز من در كتاب و اخبار، ناسخ و منسوخ و عام وخاص و محكم و متشابه مى باشد و معرفتهر يك خاصه كسانى است كه لفظ را از معنى خوانند نه معنى را از لفظ دانند چنانچه درفصل اختلاف اخبار بيايد انشاءالله .
و ديگران بايد متابعت و تقليد ايشان نمايند و از فرموده ايشان راه به مقصود برند. و(( و لذا ورد عنهم : ان تفسير القران لايجوز الا بالاثر الصحيح و النص الصريح.(84) )) يعنى فهم قرآن خاصه ماست ، ديگران را از آن بهره نيست . لان من فهمالقرآن فسر جمل العلم (85) )) و هر حوصله گنجايش تمام علم ندارد مگر آنكس كه ازما شود و از اين جهت فرمود: كه قرآن و عترت از هم جدا نخواهند شد تا بر من در كوثروارد شوند و معلوم است كه اين جدايى نه در لفظ قرآن و صورت ايشان است بلكه درروح ايشان و مقصود قرآن است پس چون معرفت سنت و كتاب ، خاصه اولى الالباب استكه علماء امت محمد صلى الله عليه و آله باشند پس اعراض كردن از ايشان و غور نمودندر عبارت كتاب و سنت ، پشت از مقصود كردن است و از بيراهه رفتن .
راه ، درخواست توفيق از اله و پيروى شيخ آگاه است از بيان بيضاوى و زمخشرى چه رهبه مقصود برى ، بيانى جود كه از سرچشمه عصمت و طهارت صدور يابد و:
كز همه اغراض نفسانى جداست
|
يؤ منوكم من مخازى القارعة (86)
|
مى خوريم اى تشنه غافل بيا
|
و علم كلام را تعريف كرده اند به علمى كه حفظ عقايد اسلام نمايد از تشكيك مشككين و بدعتمبتدعين و موضوع او عقايد دينيه و ادله اش مسلميات و اقناعيات و غايتش غلبه بر خصم . وطريق اين علم ، مجادله محضه است و مجادله ، مذمتش مشهور و مسلم است .
علمى كه مجادله را سبب است
|
زيرا كه جدال ، اشتغال از خصم باطن است و غفلت از اين خصم به تفوّق جستن بر غير،باعث شود غلبه قوه گرفتن او را تا به جائى كه بولهب وار با پيغمبر خويش ، ستيزدو برترى جويد فرض عين مجادله است با خصم بين الجنبين كه (( اعدى عدوِّكم ))(87) فرمود اشتغال از او تا باقى است ، حرام و اصلاح غير به افساد او، ناتمام ،زهى نادانى ، دزد در خانه گذارى و كالاى غير، طلب نمايى ، دفع شدمن خويش كن كهقوى است و چاره مكر او كن كه خفىّ است ، جز سپر عنايت پير بر سر مگير و غير تيغ همّتاو، به دست مدار.
هيچ نكشد نفس را جز ظلّ پير
|
دامن آن نفس كش را سخت گير
|
گر تو خواهى ايمنى از اژدها
|
دستش از دامن مكن يك دم رها
|
بدانكه فنّ كلام و صنعت فقه عامه از مبتدعات آن طايفه است ، خواص را چنانكه بيايد بهاين اصطلاحات و مجادلات حاجت نَبُوَد بلكه پيوسته مذمت مى نمودند.
اين طايفه به انكار امامت ، باب علم را مسدود يافتند و معيار دين را دراصل و فرع كتاب و سنت شناختند و به امداد رؤ سا و سلاطين به تدوين صحف و دفاترپرداختند و بعضى را اصول دين و بعضى فروع ناميدند چون نصوص در قضاياى جديدهو شبهات وارده نمى ديدند به راءى و قياس و استحسانات عقليه ، جواب مى دادند و هباخبار موضوعه و متشابهات كتاب و سنت ، استدلال مى كردند تا به تدريجعمل به راءى و قياس در ميانه اين قوم ، شيوع يافت چنانكه حرمت اينها بين خاصه شهرتگرفت (( كما لا يخفى على من تتبع السير و التواريخ (88) اكثرى به تصويت بمعتقد گشتند كه حكم الله را تابع راءى خود دانستند (( و لو انهم اقاموا الكتاب والسنةيعلموا (89) ان العلم لا يؤ خذ لال من بابه و ان ما يؤ خذ من غيرالبابجهل مشابه (90) للعلم و ان الظن لايغنى من الحق شيئا(91) و ان الله لو سد بابالعلم لانسد باب الفيض و لساخت الارض باهلها و صارت الخلقة عبثا و لا يعرف الحق منالباطل و مات الناس كلهم ميتة جاهلية و ضاع من فى اصلابالذجال و صار الناس حيارى و ما تمّ آية الامر باتباع النبى و طاعة لاولات ولاكون معالصادقين و الرد الى اولى الامر و ما تمّ تكليف العباد لعدم الوثوق بمن جاز منه الخطا ولم يكن لله على الناس حجة و غير ذلك من التوالى الفاسدة التى ذكر فىالاخبار(92) .
عزيز من ! علم ، حقيقتى است يگانه : چند و چون در آن نيست گاهى به نقطه و از حيثيتى بهنورش تعبير كنند و به اعتبارى شراب طورش نامند، از وجهى آب حيوان و حيات انسانشگويند، باطن انبياست و حقيقت اولياء، هركس را ايشان جرعه اى چشانند، به شهرستان علمدرى گشايند و از جدال و خلافش رهانند و به عالم وحدت و يكرنگى خوانند و در جهت ومسلك با هم متحد گردانند اگر چه در صورت و بشريت ، متعدد باشند تعدد، اعتبارى است، حقيقت بر وحدت خود باقى است چون نور آفتاب كه به كثرت سطوح و مستنيرات ،كثرت نپذيرد.
جان گرگان و سگان از هم جداست
|
چون نماند خانه ها را قاعده
|
كنگره ويران كنيد از منجنيق
|
تا نماند تفرقه در اين فريق
|
علمى كه از مشكوة رسالت و مصباح ولايت اخذ شود، ظن و ريبت در آن راه نيابد. (( اصلهثابت و فرعه فى سماء العقول تؤ تى اكلها للنفوس كل حين .(93) هميشه جوان و تازه (94) است پيرى و پژمردگى در آن نيست . (( احياءعند ربهم يرزقون فرحين بما اتيهم الله من فضله (95) . اگر چه در صورت همصورت پيرو هم شكل مرده نمايد.
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
|
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
|
و علمى كه به كوشش و هواى نفس تحصيل شود كه اجتهاد و راءى عامه باشد از مقصددورتر و جهل بيشتر افزايد در حقيقت ، جهل است هر چند در صورت علم نمايد از سودش ،حرمان آيد، تجارتش به كلى خسران آرد، راه جنانش به نيران كشاند.
ترسم نرسى به كعبه اى اعرابى
|
اين ره كه تو مى روى به تركستان است
|
الفتش ، اختلاف ، اتفاقش عين نفاق است ، زيرا كه صور خياليه را كه منشآت نفس اند ازهمه جهت اتفاق ممكن نيست و بر فرض اتفاق در صورت در مقصد و غايت ، اتحاد نادر است وبا اتحاد چون غايات و مقاصد خياليه از دنيا تجاوز ندارند، توارُد و فسحت كثرت نيستبلكه با توارد هر يك مزاحم و مانع وصول ديگر گردد به خلاف غايات اخرويه كهنفاق و كثرت را به الفت و وحدت مبدل سازند چنانچه از انبياء و اولياءمنقول است كه سابق ، بشارت به آمدن لاحقّ مى داد و لاحقّ، تمجيد و تصديق سابق مى نمودو د ر ميان علماء عامه كه صاحبان راءى و قياسند، مشهور و مشهود است اختلافاقوال و تغاير احوال و هرج و مرج در دين و نقض حكم سابقين و ايمن نبودن از نقض لاحقين .
(( و قد اخبر عنهم و عن ضلالتهم مولانا اميرالمؤ منين عليه السلام بقوله : ان من ابغضالخلق الى الله عز و جل لرجلين : رجل و كله الله الى نفسه فهو جائر عن قصدالسبيل مشغوف بكلام بدعة ، قد لهج بالصوم و الصلوة فهو فتنة لمن افتتن بهضال عن هدى من كان قبله ، مضل لمن اقتدى به فى حياته و بعد موته ،حمال خطايا غيره ، رهن بخطيئته و رجل قمش جهلا فىجهال الناس ، عان باغباش الفتنة قد سماه اءشباه الناس عالما و لم يغن فيه يوما سالمابكر فاستكثر ماقل منه خير مما كثر حتى اذا ارتوى من اجن واتنز من غيرطائل جلس بين الناس قاضيا ضامنا لتلخيص ما التبس على غيره و ان خالف قاضيا سبقهلم ياءمن اءن ينقض حكمه من ياءتى بعده ، كفعله بمن كان قبله و ان نزلت به احدىالمبهمات المعضلات هياء لها حشوا من راءيه ثم قطع ب فهو من لبس الشبهات فىمثل غزل العنكبوت لا يدرى اصاب اءم اءخطاء لايحسب العلم فى شيى ء مما اءنكر و لايرىان وراء مابلغ فيه مذهبا ان قاس شيئا بشى ء لم يكذب نظره و ان اظلم عليه امر اكتتم بهلما يعلم من جهل نفسه لكيلا يقال له : لا يعلم ، ثم جسر فقضى فهو مفتاح عشوات ركابشبهات ، خباط جهالات ، لايعتذر مما لايعلم فيسلم و لايعض فى العلم بضرس قاطع فيغنم[ يذرى الروايات ذروالريح الهشيم ] تبكى منه المواريث و تصرخ منه الدماء؛يستحل بقضائه الفرج الحرام و يحرم بقضائه الفرج الحرام و يحرم بقضائه الفرجالحلال لاملى ء باصدار ما عليه ورد و لا هو اءهل لما منه فرط من ادعائه علم الحق . (96) مضمون حديث شريف گواه صحت اوست حاجت به تصحيح ندارد واوّل از اين دو كس عابديست كه از امام زمان و عالم وقت تكليف خود را اخذ نكرده ، آغاز عبادتو سلوك نمايد و خلق را به طريقه خود دعوت نمايد چنانكه عباد عامه و صوفيه آنهابودند و ثانى عالمى است كه علمش را از صاحبان علمتحصيل نكرده باشد بلكه از صحف وتعليم امثال به راءى و قياستحصيل نموده باشد بدون اذن و اجازه از صاحبان اجازه ادعاى قضاوت نمايد. (( و قدروى : ان هذا مجلس لايجلس فيه الا نبى او وصى او شقى (97) )) چون نبوت ووصايت منتفى است جز شقاوت و ضلالت باقى نيست و علماصول عامه از تعريف فقه ايشان مستغنى از تعريف است .
و اما فقه شيعه رضوان الله عليهم پس حقيقتى است ازلى كه دست حدوث از دامان جلالش ،كوتاه و تا ابد باقى است كه گرد فنابر ساحت عزت او راه نيابد و اين حقيقت احدىالذات است و به اعتبار نشاءت و تطورات بالعرض كثرت پذيرد و در هر نشاءة اسمى ووصفى گيرد در ازل علم ذاتى و قائم بالذات استاوّل ظهورش مقام و احديت و كثرت اسماء و صفات است تجلى بر خويش نمود به مقاممعروفيت و علم فعلى و مشيت ظهور فرمود بر ممكنات جلوه گر آمد در نشاءة به اراده و علماجمالى و قلم اعلى و امام مبين مسمى گشت و در مرتبه اى به قضاء اجمالى و لوح محفوظ وام الكتاب و كتاب مبين موصوف شد به عالمتفصيل تنزل فرمود به علم تفصيلى و قَدَر عينى و كتاب محود و اثبات و متشابهات عينىو كتاب مسطورش خواندند، لباس لفظ و عبارت و حجاب نقش و كتابت پوشيد، زبور وتورات و انجيل و قرآن گرديد چون سير نزولى به انتها رسيد به سير صعودى برآمدتا خورشيد اين حقيقت از مغرب انسان طالع گشت و طالباصل خود گرديد، اسمش فقه شد به اصل خود پيوست و آغاز دعوت نمود خلعت نبوت وولايت گرفت پس اين حقيقت در مراتب نزول ، مسمى به فقه نيست و در مراتب صعود چونبه مقام انسانى رسيد و سير تكليفى آغاز نمود و بينائى به مانع و مقتضىحاصل گشت ، اسمش شد چون سير به انتها رسيد، اسم فقه برگيرند و نام نامى نبوتو ولايت بخشند زيرا كه فقه را تعريف نموده اند به علم دينى ((يتوسل به الى علم آخر )) نه مطلق فهم چنانكه در لغت گاهى اطلاق شود و اختصاصبه احكام شرعيه فرعيه مستنبطه از ادله تفصيليه من باب مواضعه و اصطلاح است كه ازجهت غلبه استعمال اختصاص به بعض افراد يافته و اطلاق نكردن بر علم خداى تعالىو ملائكه و انبياء و اولياء عليهم السلام از آنست كه ذكر شد نه از باب اصطلاح زيراكه اين اطلاق به اتفاق حادث است پس فقه اماميه عززهم الله عموم دارد مراتب ثلاثه علمرا كه آيات بينات باشد يعنى عقايد دينيه حصوليه نسبت به مبتدين و شهودات آياتنسبت به متوسطين و تحقيق يافتن به آيات مذكوره نسبت به منتهين كه مراتب ثلاثه يقيناست و فرايض عادلات يعنى علم النفس و الاخلاق و سنن قائمات يعنى علم الابدان و احكامالنبوات و اصولش ، اصل شجره طيبه ، فروعش (( فى سماء النبوة و الولاية تؤ تىاكلها للمؤ منين كل حين .(98) انما انت منذر ولكل قوم هاد(99) )) شاهد اين (( آيات محكمات هن ام الكتاب (100) آنرااصول نه اصطلاحات كلام و اصول و (( اخر متشابهات مبينات التاءويلات عند الولات(101) آنرا فروع نه قياسات و استحسانات عامه بى فروغ ، تخصيص به بعضافراد در عرف متشرعين است در آيات و اخبار بر عموم خود باقى است و علوم حكميهيونانيه اگر چه در بادى نظر به نظر مى آيد كه تحصيلش نافع باشد از جهت اينكهعلومى است عقلانى يقينى و ادراكاتى است روحانى اخروى معرف است به : (( صيرورةالانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى (102) )) يعنى عالم شدن به (( حقايقالاشياء على ما هى عليه مغيا )) است (( بالتشبه بالاله علما و عملا، و تفكر است درآيات آفاقى و انفسى ؛ تعقل است عجايت كتاب و بطون آن را؛ نظر كردن است در مبداء اعلىو اسماء حسنى و صفات علياى او؛ تدبر است در معاد واحوال قيامت و احكام نبوت و ولايت و آفات نفس وخصايل و رذائل آن ؛ يقين كردن (( بالله و ملائكته و كتبه و رسله (103) ؛ بينا شدناست به دنيا و آفات و انقلابات او و عبادت طالبان و خواستگاران آن ؛اشتغال است به عقبى و راحت و فراغت يافتن از دنيا و در كلام مجيد و آثار اخبار مدح هر يكبسيار و طالبش را از ابرار و معرضين را از اشرار شمرده اند و با اين همه مى گوييمفنون طبيعى سواى علم النفس و اقسام رياضى بالتمام باحث اند ازاحوال جسم طبيعى و كميات آن و اين انصراف است از مهمات و مفروضات كهاحوال قلب آفات آن باشد و اشتغال به (( ادنى المصنوعات و اخس المدركاتباستعمال المتخيلة و قواها الظاهرة و الباطنة (104) .))
و جمع كردن بين تصرف خيال در محسوسات دنيويه و بين توجه قلب به معقولاتاخرويه از براى نفوس ناقصه بشريه ، محال (( الدنيا و الاخرة ضرتان لايجتمعان)) (105) . بر طالب عقبى اشتغال به دنيا حرام و بر طالب دنيا توجه به عقبىناروا و ناتمام است ، سالك تا سير به آنهانرساند و در كثرتجمال ، وحدت مشاهده ننمايد التفات به ماوراء او را نشايد و منع مدارك جزئيه از التفاتبه مدركات صوريه بايد نمايد اگر نه هر يك را قاطع طريق يابد و از رفتن بهسوى مطلوب خويش بازماند اشتغال به كثرت كسى تواند كه او را هيچ نقص نماند تالب تشنگان وادى ضلالت را از مهالك جهالت رهاند.
جمع صورت با چنين معنى ژرف
|
سيبر آيات آفاق و انفس را فايده دانند و تحصيل اين علوم را مدوح شمارند، اين اشتباه ازاهمال جهات و اختلاط حيثيات خيزد زيرا كه آيه بايد آينه باشد كه او را در نظر حكمنماند جملگى ذى الاية نمايد چون آينه منظور آيد صورت مستور ماند آينه بينى را ديدهاى بايد كه سرمه ارادت كشيده باشد، وجدانى خواهد كه از جام ولايت جرعه چشيده باشد،باحث اجسام از طور مصنوع تجاوز ندارد و حيثيت صنع را در نظر ندارد.
(( رضوا بالحيوة الدنيا وطماءنوا بها،(106) ذلك مبلغهم من العلم (107) )) چراكه پايه علم ايشان از تعمير ظلمتكده طبع نگذرد و پرواز خفاش استدلالشان به اوجصنع نرسد:
و علوم الهى چون بحث است از حقيقت وجود لابشرط كه فن اعلى باشد يا بشرط لا و بهشرط شيى ء كه الهى به معنى اخص باشد و مطالبش بحث از شئون حقيقت و مراتب اوستكه ملائكة الله و كتب و رسل باشند و مى گويند كه حقيقت وجود،اصل آخرت و مايه تمام خيرات است چنانگه عدم شاءنى ،اصل دنيا و مايه تمام شرور است .
پس ناظر اين علوم ، متوجه به آخرت و باحث از امور اخروى خواهد بود و علمش اگر محضبحث و جدال و تصويرات خيال نباشد بلكهحاصل شود به تقليد ابرار و متابعت اخيار و ادراك شود به ذوق و وجدان نه محض قياس وبرهان با شخص در آخرت ، باقى و حيات جاويد بخشد و در كتاب و اخبار مذمتى از براىتحصيل اين علوم نرسيده بلكه ترغيب بر تحصيل حكمت كه دانائى (( اشياء على ما هىعليه )) باشد رسيده (( كما لايخفى لكناهل الله كه اشراقيين و سالكين اند بر آنند كهتحصيل اين علم بدون ارادت و متابعت اخيار و تربيت قلب و تزكيه نفس از جانب متعلم والقاء از راه ظاهر و باطن از جانب معلم و مرشد،محال و محض پيروى بحث و جدال ، مورث ضلال و مانع استعداد درك اين علم است و مشائينكه صاحبان برهان و پيروان بحث و بيانند برآنند كه نظر و فكر درتحصيل ، اسهل و علم حصولى به محض برهان در نجات كافى است و حاجت به تربيت وتزكيه و پيروى و ارادت نيست پس مى گوييم كه اين علم را فلسفه ناميده اند چون سببمى شود تشبه به اله را علما و عملا و فلسفه در زبان ايشان تشبه و تعشق است به اله وتشبه به حقّ تعالى وقتى حاصل شود كه علم شخص شهودى و حضورى باشد نهصورى و حصولى ، بعبارة اخرى وقتى تشبهحاصل مى شود كه علم ، عين معلوم باشد بلكه عين عالم شود نه غير معلوم و اين وقتى استكه شخص متحد با معلوم شود مثل علم شخص به خود يا محيط بر معلوم شودمثل علم شخص به صور ذهنيه خود بعبارة اخرى وقتى تشبه است كه صفحه اعيان نسبتهبه شخص مثل صفحه ذهن او گردد كه علم به آنها عين آنها باشد زيرا كه علم حقّ تعالىصورت زايده نيست و عين معلوم است و تشبه به حقّ تعالى عملا وقتى است كه صاحب مقامكن شود و تصرف او در عالم عينى مثل تصرف حقّ تعالى بلكه عين تصرف حقّ تعالىشود. كه : (( انى اقول للشيى ء كن فيكون انتتقول للشيى ء كن فيكون (108) ؛ و كنت عينه التى به ايبصر و يده التى بها يبطش(109) ؛ و ما رميت اذ رميت (110) . ))
و تشبه ، علما و عملا بحث و بيان و نظر و برهانحاصل نگردد زيرا كه نظر و برهان را زياده از علم حصولى كهحصول صورت معلوم و علم رسمى است ، اثرى نيست وحصول صورت از معلوم كه منتهى نشود به حضور معلوم ، بار نفس را زياد گرداند و بروِزرِ او افزايد چرا كه پيوسته محفوظ نفس باشد نه حافظ او چنانكه شاءن علم است .(( مثل الذين حملوا التورة ثم لم يحملوها(111) )) اشاره به اين معنى دارد:
اين علم از منشآت نفس و تصويرات خيال است به استخدامعقل ، نه تجليات حقّ تعالى و اتصال به عالم بىمثال و تصويرات نفس از سمت دنيا و عالم كثرت ، معدود و به سوى نفس مردود است نهاينكه از سمت عقبى و به عالم وحدت مرجوع باشد برهان توحيدش از وحدت بى نشان وتصديق غير سديدش بى ذوق عيان ، نه نفس را از او اطمينان و نهعقل را از او نور ايمان :
علم حقيقى را كه تشبه به اله است با اغراض نفسانى و وساوس شيطانى ، طلب وتحصيل نتوانى كه (( الضدان لايجتمعان (112) . )) و علم برهانى را با جملهاغراض ، تحصيل توانى بلكه در اغلب اغراض دنيوى ، معين طلب گردند و ميزان معرفتو تميز علم اخروى از علم دنيوى اين است كه هر علمى را كه با اغراض دنيوى ميسر شود وجمع گردد از سمت دنيا و از سنخ اغراض است كه با آنها جمع شود و علمى كه با اغراضفاسده جمع نشود و تحصيلش ميسر نگردد از جانب عقبى و ناجنس اغراض است . (( وقال بعض الاعيان فى الفرق بين العلمين و ذم علم الدنيا و مدح علم الآخرة اعلموا ايهاالاخوان ايدكم الله تعالى و وفقكم لمرضاته فى مجانبة الهوى و الزهد فى الدنيا انعلومنا هذه محرمة على علماء الدنيا الراغبين فيها و هى علوم ذوقية و معارف كشفية مبناها علىالذوق و الوجدان و ان اقمنا ثانيا عليها البرهان لكنها يعتذر تحصيلها مع محبة الجاه والترفع و الاخلال بالتقوى الحقيقة بخلاف سائر العلوم فانها تجمع مع محبة الدنيابل ربما كانت معينة على اكتسابها لماترى من المشتغلين بهاتحمل المشاق و سهر الليالى و التكرار آناءالليل و آناء(113) النهار و الصبر على الغربة و الاسفار و تعذر الملاذ و الشهوات وكل ذلك الوهمى و الترفع الخيالى و اما علوم الاخرة فلاتحصل الا برفض محبة الدنيا عن القلب و مجانبة الهوى فلا تدرس الا فى مدرسة التقوىكما قال الله و اتقوا الله و يعلمكم الله فجعل العلم ميراث التقوى و ظاهر ان العلومالمتعارفة ميسرة من غير ذلك بل مع شدة الحرص على الترفعات الدنياوية و الرياساتالحيوانية و الترفع على العباد و التبسط فى البلاد و والتبسط فى البلاد و الاهتمامعلى الشهرة بين الناس مع غاية التعرى و الافلاس فعلم من ذلكفضل علم الحقايق و سلوك طريق الاخرة حيث لم يكشف الا لاولى الالباب حقيقة هم الزاهدونفى الدنيا و لهذا قد افتى بعض الفقهاء لذا وصىرجل بماله لاعقل الناس يصرف الى الزهاد لانهماعقل الخلق (114) )) . اگر صورت حكمت ، علم بودى اختلاف را در آن راه نبودى بااينكه بديهيات و وجدانيات حضرات سلاك در ميانه حكماء صورت ،محل اختلاف شده است مثل مساءله اصالت وجود و وحدت حقيقت او كه بديهى است در نزداهل الله و تمام عقايد دينيه به اين دو برگشت داردمثل مساءله علم حقّ تعالى شاءنه و معاد و غير اينها، اختلاف ،دليل حيرت و ضلالت ، علم ، مورث وحدت و هدايت ، از غير راه ارادت آنچه تو راحاصل آيد، ظلمت و جهالت باشد. حكايت كوران و معرفتپيل ، معروف ، زياده از آن برهان را حاصلى نيست اگر شمع هدايت پير در دست ارادت هريك بودى ، اختلاف كجا نمودى .
در كف هر كس اگر شمعى بُدى
|
اختلاف از گفتشان بيرون شدى
|
چون صورت حكمت از دنياست ، مايه غرور و بينش او تا روز گور بيش نيست ، حكمت دينى، چشم قيامت بينى دهد و پاى آخرت رَوى بخشد.
زاين قدم وين عقل رو بيزار شو
|
چشم غيبى جوى و برخوردار شو
|
گر به فضلش پى ببردى هر فضول
|
بيچاره ! از غرور، كناره گير و سينه را از فضلات ، شست و شو ده و سر بر پاىرسولان غيبى گذار.
خاك شو مردان حقّ را زير پا
|
خاك بر فرق حسد كن همچو ما
|
صورت حكمت اگر با سلامت نفس تحصيل شود فى الجمله استعدادى بخشد كه اگر بهشرافت متابعت و ارادت فائز گردد و در طلب علم آخرت برآيد كبريت وار به آتش سيخدرگيرد لكن ساعتى به صدق ، خدمت نيكان كردن در افاده اين استعداد بهتر از چندينسال تحصيل حكمت كردن است (( لان جلوس ساعة عند العالم خير من عبادة سنة (115) )) . و اگر العياذ بالله با اغراض فاسده و هواهاى فاسدهتحصيل شود، شقاوت ابد بخشد و با علماء دين مايه حسد گردد؛ آنان كه با بزرگانبوجهل وار همسرى نمودند به اينگونه علوم مبتلا بودند. علم عالِم را چون علم خويشپنداشتند.
اوليا(116) را همچو خود پنداشتند
|
اين ندانستند كه چون پرده از كار و بار بردارند گَند اين علم مرُردار عالمى رافراگيرد.
تو به تو، گَنْده بُوَد همچون پياز
|
علم حصولى به جمله انواعش اگر بدون متابعت عالم و اخذ از اوتحصيل شود، مكنونات نفس خواهد بود كه بروز يابد و نفس بى وصف ارادت و تقليدعالم ، هيكل شيطان است و بروز مكنونات او ظهور فضلات شيطان است كماقال الشيخ :
دل كه فارغ شد ز مهر آن نگار
|
وين خيالات محال و اين صُوَر
|
(( قال صاحب الاسفار بعد مااستبصر بعلوم الابرار و استنار قلبه بمتابعة الاخيارواستندم على تضييع العمر فى تلك الافكار: والحق ان اكثر المباحث المثبتة فى الدفاترالمكتوبة فى بطون الاوراق انما الفائدة فيه مجرد الانتباه و الاحاطة بافكار اولىالدراية و الانظار لحصول الشوق الى الاصول لا الاكتفاء بانتقاش النفوس بنقوشالمعقول او المعقول فان مجرد ذلك مما لا يحصل به اطمينان القلب و سكون النفس و راحةالبال و طيب المذاق بل هى مما يعد الطالب لسلوكسبيل المعرفة و الوصول الى الاسرار ان كان مقتديا بطريقة الابرار متصفا بصفاتالاخيار وليعلم ان معرفة الله تعالى و علم المعاد و علم طريق الاخرة ليس المراد بهاالاعتقاد الذى تلقية العامى او الفقيه وراثة و تلقفا فان المشعوف بالتقليد و الجمودعلى الصورة لم ينفتح له طريق الحقائق كما ينتفح للكرام الالهيين ولايتمثل له ما ينكشف للعارفين المستصغرين العالم الصورة و اللذات المحسوسة من معرفةخلاق الخلائق و حقيقة الحقائق و لا ما هو طريق تحرير الكلام و المجادلة فى تحسين المرامكما هو عادة المتكلم و ليس ايضا هو مجرد البحث البحت كما هو داءباهل النظر و غاية اصحاب المباحثة و الفكر فان جميعها ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرجيده لم يكد يريها و من لم يجعل الله له نورا فماله من نوربل ذلك نوع يقين هو ثمرة نور يقذف فى قلب المؤ من بسبب اتصاله بعالم القدس والطهارة و خلوصه (117) عن الجهل و الاخلاق الذميمة و الاخلاد الى الارض و الركون الىزخارف الاجساد و انى لاستغفرالله كثيرا مما ضيعت شطرا من عمرى فى تتبع آراء المتفلسفةو المجادلين من اهل الكلام و تدقيقاتهم و تعلم جربزتهم فىالقول تفننهم فى البحث حتى تبين آخر الامر بنور الايمان و تاءييد الله المنان انقياسهم عقيم و صراطهم غير مستقيم فالقينا ذمام امرنا اليه تعالى و الى رسوله النذيرالمنذر فكل ما بلغنا تعالى منه آمنا به و صدقناه و لمنخيل ان نتخيل له وجها عقليا و مسلكا بحثيا بل اقتدينا بهداه وانتهينا حتى فتح الله علىفلبنا ما فتح فافلح ببركة متابعته و انجح و لانشتغل بترهات عوام الصوفية من الجهلة و لا نركن الىاقاويل المتفلسفة جملة فانها فتنة مضلة و للاقدام عن جادة الصواب مزلة و هم الذين اذاجاءتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم و حاق بهم ما كانوا به يستهزؤ ناتنهى .(118) البهلذنتدذ
و شيخ بهايى عليه الرحمة در جمله اشعارش جمله علوم صوريه را مذمت فرموده ، پاره اىگذشت و بعضى اين است :
تو به غير علم عشق ار دل نهى
|
سنگ استنجا به شيطان مى دهى
|
شرم بادت زانكه دارى از دغل
|
لوح دل از فضله شيطان بشوى
|
چند ازين فقه و كلام بى اصول
|
مغز را خالى كنى اى بوالفضول
|
(( ايهاالقوم الذى فى المدرسة
|
فكر كم ان كان فى غيرالحبيب
|
مالكم فى النشاءة الاخرى نصيب (120)
|
فاغسلوا يا قوم عن لوح الفؤ اد
|
كل علم ليس ينجى فى المعاد(121)
|
و لما كان حصول العلم من غير اهله جهلا مركبا و باعثا لظلمة النفس و باستحكامهيصيرالنفس ذات داء عياء لا يمكن علاجها. قال بعض العارفين : الخروج منالجهل جهل والخروج الى الجهل علم اى الخروج منالجهل البسيط الى العلم الحصولى و النقوش النفسانيةجهل مركب لا يمكن علاجه والخروج من هذاالعلم الىالجهل علم .(122) ))
شست و شويى بده آنگه به خرابات در آى (123)
|
تا نگردد ز تو اين دير خراب ، آلوده
|
پس چرا علمى بياموزى به مرد
|
كش بيايد سينه را زان پاك كرد
|
علم از غير اهل ، آموختن مانع تحصيل علم شرعى و فقه نبوى و منافى پيروى است و معاوقتاءثير نفوس كامله ولوى است زيرا كه نقاش بر صفحه ساده نقش زند و كاتب بر كاغذغيرمكتوب نويسد.
و علم اخلاق كه علم النفس و تهذيب الاخلاق نامند و آن علمى است متعلق به نفس انسانى واحوال او از رذايل و خصايل به حيثيتى كه از صفات رذيله پاك و به صفات جميله آراستهگردد و منقسم مى شود به علم نفس و اطوار او ازنزول و صعود و داخل اطوار نفس است ولايت و نبوت و رسالت و ارادت و انواع مكاشفات وكرامات و احوال قيامت و معاد و به علم طريق تزكيه نفس و مطيع گردانيدن او از براىعقل و سلوك عبارت از اين است ، حكماء صورت در قسماول چون كوران با عصاى برهان رفتند و هر يك از قياس خود صورت گرفتند و در ورطهاختلاف افتادند نتيجه برهان جز حصول صورت در اذهان نيست وتحصيل صورت نفس مايه غفلت از نفس خويش ،حاصل برهان ، ادراك كلى است و مطلوب ادراك نفس ، شخصى است شخصى را به مشتركاتكى توان شناخت بلكه بايد به مشخصات ، او را يافت (( من عرف نفسه فقد عرف ربه(124) )) ، هر كه خود را شناخت خدا را شناخت نه هر كس نفس كلى را دانست خدا راشناخت و هم چنين (( اعرف نفسك تعرف ربك (125) ، اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه(126) )) معرفت و شناسايى در جزئى است نه در كلى ، اگرمشغول نفس خويش شوى ، توانى علم برهانى را مانع يابى و دانى كه از اين نقوشبايد ساده آئى تا درك نفس خود نمايى ، صاحب برهان در مقام بيان با يزيد زمان نمايدو در شناسائى خود حيران و به بانگ نفس مانند زنان ، لرزان آيد، (( و اذا رايتهمتعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كانهم خشب مسندة يحسبونكل صيحة عليهم هم العدو.(127) ))
از برون طعنه زند بر با يزيد
|
و از درونش ننگ مى دارد يزيد
|
در طلب مسيح وقت برآى ، اگر بينش خواهى و خضر ايام خويش را بجوى تا دانش يابى
تكيه كم كن بر فن و بر گام خويش
|
چونكه با شيخى تو دور از زشتى اى
|
روز و شب سيارى و در كشتى اى
|
و در قسم ثانى كه طريق تزكيه نفس باشد، اتباع مشائيين برآنند كه در نجات اخروى ،علم تنها كافى و حاجت به اعمال قلبى ندارد و ازعقل ناقص خويش بر اين مطلب برهان اقامه نمايند و اين خلاف نصوص كتاب و سنت وخلاف ضرورى مذهب اماميه بلكه ساير اديان است حاجت به رد و تزييف ندارد و بعضىبه تقليد اشراقيين گويند (( قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها(128) )) ونجات را بدون اين محال دانند.
لكن در طريق تزكيه نفس بر عقل ناقص خويش ، اعتماد نمايند، علاج امراض نفسانى را بهعقل مريض خواهند چنانكه گفته اند كه هر يك از صفات رذيله را به تكرار و مواظبت برضد آن بايد دفع نمود تا نفس از او پاك شود و ضدش ملكه او گردد اين نداند كه تاشخص عليل است هر چه كند، علت افزايد و هيچ علت از خود دفع نتواند و بر فرض دفععلتى ، علت ديگر مستحكم تر گردد كه (( راءىالعليل عليل .(129) ))
هر چه گيرد علتى ، علت شود
|
تقيد مواظبت بر عملى ، علتى است نفس را و تشخيص رذيله از جميله بى نور شيخ ، بسيارمشكل زيرا كه صفات عقلانى و نفسانى متشابه انند وتاءويل هر يك ، كار راسخين فى العلم و بينايان الهى است و بر فرض تشخيص درمدتى از عمر يك رذيله از خود نتوان دور نمود و بر فرض دور نمودن بهاشتغال ورزيدن به غير او در نفس تمكن يابد بجز آب همت شيخ ، اين كثافت را مشوى كهپاك نگردد و به غير صيقل تلقين پير، اين ضلع كج را به استقامت ميار كه درهم شكند.نفس را چندين هزار سر پنهان بهر سرى كه روى ارى فرصت يابد و از ديگرى تو رازهر زند و از زهر آن امان نيابى تا هلاك گردى .
نفس را چندين سرست و هر سرى
|
امان خواهى در پناه شيخ آگاهى گريز و اب روى خويش بر خاك پاى او ريز.
حاصل آن كز زهر نفس دون گريز
|
نوش كن ترياق مرشد چست و تيز
|
نفس چون باش يخ بيند گام تو
|
از بن دندان شود او رام تو
|
(( و علم سياسة المدن و تدبيرالمنزل )) كه آن علم داشتن است بهافعال عباد بر وجهى كه مودى شود به حسن معاد و در اصطلاح به اعتبارى فقهش نامندپس اين علم خاصه كسانى است كه به وحى الهى معروف و به تحديث ملكى موصوفندزيرا كه افعال عباد از عالم كثرت تجاوز ندارد و ربط آنها به معاد كه عالم وحدت و ضدكثرت است در نهايت اختفاست چنانكه معاد را هر مدركى ، ادراك نتواند كرد ربطافعال را به معاد نيز ادراك نتواند كسى شايستهئ اين ادراك است كه معاد هر كس مشهود اوباشد بلكه خود عين معاد او باشد و اسرار هر يك را معاينه بيند تا داند كه كدام حركت ازراه سر او را به معاد رساند كه امر نمايد و كدامعمل از معاد باز دارد كه نهى نمايد و نيستند مگر انبياء و اوصياء ايشان عليهم السلام وديگران را به غير تقليد ايشان راهى به اين علم نيست . (( كماقال عليه السلام : غربوا او شرقوا فانه لا يوجد العلم الا هيهنا.(130) ))
و از اينجا ظاهر مى شود سر نسخ شرايع و سر نسخ در اخبار نبوى و ولوى و سر اختلافاخبار چنانكه بيايد انشاءالله و معلوم مى شود كه حسن و قبحافعال كه حيثيت ايصال و عدم ايصال به معاد باشد، عقلى نيست وعقل بشرى از ادراك آن عاج است و هيچ كس از صاحبانعقول با اختلاف مذاهب در اين اختلاف ندارند سواى منكرين وصايت كه بعد از اعتماد براستحسانات عقليه ناچار حسن و قبح افعال را عقلى گفتند و به راءى و اجتهاد در پىاستنباط تكليف عباد رفتند و ايضا معلوم مى گردد كه احتياج به خليفه از جانب خداىتعالى از آن است كه ذكر شد نه از اين جهت كه ذكر كرده اند كه خلق مدنى بالطبع اند واز اجتماع ، اختلاف آيد و كسى بايد كه رفع اختلاف نمايد و آن كس بايد ممتاز باشد بهچيزيكه ابناء نوع از او عاجز مانند و با اعتراف برترى هنگام اختلاف به او رجوع نمايندتا نظام معاش در اجتماعليه السلام اختلال نپذيرد زيرا كه انتظام نظام از سلاطين و حكامنيز ايد بلكه چون اهتمام آنها به انتظام دنيا و تعمير صورت بهتر است انتفام دنيوى ازسياست آنها بيشتر است . (( كما قال عليه السلام انتم ابصر بدنياكم منى و انا ابصرباخرتكم منكم .(131) ))
چنانچه مشهود است از ملل باطله و دول خارجه .