بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان عارفان, کاظم مقدم   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AREF0001 -
     AREF0002 -
     AREF0003 -
     AREF0004 -
     AREF0005 -
     AREF0006 -
     AREF0007 -
     AREF0008 -
     AREF0009 -
     AREF0010 -
     AREF0011 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

مقدمه  
داستان عارفان گزيده اى از كتاب مصابيح القلوب يكى از آثارارزشمند زبان فارسى ، كه سرشار از آيات و روايات ، مواعظ و حكم نادره است ، مىباشد. اين كتاب نوشته ابوسعيد (ابو على ) حسن بن حسين واعظ بيهقى (زنده در 757 ه)كه نوشته هايش همواره خود را حسن شيعى سبزوارى مى خواند. حيات اين عالمفاضل و واعظ وارسته ، در قرن هشتم هجرى ( معاصر فرزند علامه حلى (ره ) و همروزگار شهيد اول ) مى باشد.
از زندگى او اطلاع چندانى در دست نيست ، جز مختصرى كه صاحب رياض و علامه سيدمحسن امين و علامه آقا بزرگ تهرانى در آثار حسن شيعى سبزوارى چندين كتاببه زبان فارسى دارد، كه به جز مصابيح القلوب همه در شرح زندگانى واحوال معصومين و بيان فضايل و معجزات آن ذوات مقدس عليهم السلام مى باشد.
از مجموع آثار او يك عنوان تلخيص ، يك عنوان ترجمه و بقيه تاءليف خود اوست .
1- بهجة المباهج فى تلخيص مباهج المهج فى مناهج الحجج . 2- ترجمه كشفالغمه .
3- راحة الارواح و مونس الاشباح فى احول النبى و الائمة عليهم السلام .
4- غاية المرام فى فضايل على بن ابى طالب و ذريته الكرام عليهم السلام .
5- المصباح المنير فى فضايل النبى و اهل بيته عليهم السلام .
6- مصابيح القلوب .
واعظ بيهقى مصابيح القلوب را - كه اينك تنها داستانهاى آن تقديم خوانندگانگرامى مى شود - در مواعظ، نصايح و نوادر حكم ، نگاشته و در 53فصل ، به شرح و تفسير 53 حديث از كلمات گهرباررسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پرداخته است . او هرفصل را با روايتى آغاز مى نمايد و در برخى از فصلها پس از متن روايت به مناجات باخداوند متعال مى پردازد. سپس با ذكر برخى از اوصافرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به ترجمه و شرح حديث مى پردازد، و چنانكهشيوه اهل منبر است از ذكر آيات و روايات متعدد، وامثال و حكم ، و سرگذشت بزرگان ، و قصه ها و داستانهاى شيرين - و گاهى نادره -غفلت نمى ورزد.
چنانچه گفته شد، داستانهاى آن كتاب ، غالبا جالب و خواندنى است ، كه ما را بر آنداشت ، تا داستانهاى آن كتاب را به صورت مجزا و موضوع بندى شده منتشر كنيم . تا انشاء الله مفيد فايده واقع شود.
تلاشهايى كه در آماده سازى كتاب حاضر صورت گرفته است ، به شرحذيل مى باشد:
1- موضوع بندى تمامى داستانها
2- ويراستارى جديد
3- ترجمه و شرح لغات و اصطلاحات
4- نام گذارى داستانها
5- ترجمه آيات و عبارات
6- ترجمه اشعار عربى به نظم فارسى
7- اضافه نمودن بعضى مطالب ضرورى در متن
اميد آن داريم ، كه سروران و استادان گرامى ، خطاها و لغزشهاى اين اثر را بر ما روشنكنند، و ما را از دعاى خير خويش بهره مند سازند.
كاظم مقدم
31/ 9/77
برابر با شب برات 1419 هـ.ق
تقدير و تشكر
سزاوار است از دفتر نشر ميراث مكتوب و از جناب آقاى محمد سپهرى بهخاطر نشر و كوشش فراوان در تصحيح كتاب مصابيح القلوب سپاسگزارى كنم.
و سپاسگزارى دو چندان ، از تلاشهاى دوستانه دو برادر ارجمندم جناب آقاى محمود غفارىو محمد تقى عارفيان ، كه اگر نبود مساعى و زحمات ايشان ، كتابى كه در پيش روىشماست ، هرگز به اين شكل مطلوب عرضه نمى گشت . خداوند پاداش خيرشان دهد.
تذكر
1- اسم كتاب تزيينى است .
2- تقدم و تاءخر فصلها اتفاقى است .
3- چون اصل ، بر نشر تمام داستانهاى كتاب مصابيح القلوب بود، بنابراينداستانهايى را نيز كه ذكر اشخاص مجهول الهويه در آن بود، به ناچار آورديم ، كهآنها مورد تصديق ما نمى باشند. و از اين امر پوزش ‍ مى طلبيم . و هرگز قصد مقايسهكردن انوار مقدس معصومين عليهم السلام را با اشخاص بسيار عادى نداشتيم .
كاظم مقدم
در فضائل ، مناقب و معجزات پيامبر اسلام  
ذات مقدس احمدى صلى الله عليه و آله و سلم  

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آورده است كه پادشاه از وجود آدم به ملايكهملكوت و ساكنان حضرت جبروت گفته بود كه مرا بنده اى خواهد بود كه مقصود از همهكاينات وجود او است . ملايكه مدتها در انتظار وجود محمد صلى الله عليه و آله و سلمنشسته بودند.
چون ذات مقدس احمدى صلى الله عليه و آله و سلم از حيز(1) عدم به عالم وجود آمد،ملايكه فرياد برآوردند كه : خداوندا! ديرگاه است كه منتظرجمال احمدى نشسته ايم و چشم به ديدار مبارك او باز بسته ، خداوندا! مشاهدهجمال محمدى را بنماى .
پادشاه عالم ، جبرئيل امين را فرمان داد تا محمد را به چهار سالگى از پيش دايه اشحليمه بربود و به عالم ملكوت برد و بر ملايكه عرضه داد؛ تا مقربان حضرت بهمشاهده او ديده خود را مكحل (2) گردانيدند.
حليمه ، كه دايه مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم بود، چون محمد را كنار خود نديد،فرياد از نهاد وى بر آمد. گريان و دوان به نزديك عبدالمطلب آمد و گفت : محمد را نمىبينم .
عبدالمطلب تيغ بر گرفت و همه شب در مكه مى گرديد و محمد را مى جست . چون وقت سحررسيد، بنى هاشم را جمع كرد و سوگند مى خورد كه چون صبح برآيد اگر محمد پديدنيايد، من بدين تيغ هر كه به دشمنى ما متهم بود، سرش از تن جدا كنم .
چون صبح صادق برآمد، ستاره اى از قطب آسمان جدا شد به غايت روشن و هر ساعت بهزمين نزديك مى شد تا كه به در خانه كعبه فرود آمد. آنجا شدند، محمد صلى الله عليهو آله و سلم را ديدند چون ماه تابان و خورشيد رخشان .
پس اين است كه حق تعالى به وى قسم ياد مى كند كه و النجم اذا هوى .(3)
يعنى : به حق محمد كه از آسمان به زمين آمد برمثال ستاره تابان .


نگونسارى هبل  

كعب الاحبار گفت : حليمه - كه دايه مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم بود -چون حق رضاع به وفا رسانيد، خواست كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم را بهعبدالمطلب رساند. از قبيله بنى سعد روى به مكه نهاد و چون به بطحاى (4) مكه درآمد. آوازى شنيد كه : هنيئا لك يا بطحاء مكة (5) امروز بهاء وضياء(6) و جمال عالم به تو آمد.
(حليمه ) گفت : خواستم كه طهارتى سازم محمد را بنهادم . چون فارغ شدم ، او را نديدم .فرياد برآوردم . پيرى پيدا شد، گفت : تو را چه رسيده ؟
حال و قصه با وى گفت : بيا تا كه به نزديك هبل رويم - كه صنم (7) بزرگاست . آنجا شديم . پير از گرد هبل در آمد و گفت : اين زن را كودك ضايع شدهاست نام وى محمد. ما را بدوى راه نماى .
پير چون نام محمد بر زبان راند، هبل و هر بتى كه پيرامن (8) وى بود، نگونسار(9)شدند. آواز آمد كه : اى بى خرد! دور شو. ندانى كه هلاكت اين بتان بر دست (كيست ؟ بردست ) محمد صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود.
پير بر جاى بلرزيد و گفت : اى زن ! دل فارغ دار كه محمد صلى الله عليه و آله و سلمرا خدايى هست كه نگاهدارنده او است .
چون خبر گم شدن محمد صلى الله عليه و آله و سلم به عبدالمطلب رسيد، برخاست وطواف خانه كعبه كرد و روى سوى آسمان كرد و گفت ؛ شعر:

يا رب رد ولدى محمدا
رد الى و اتخذ عندى يدا
يا رب ان محمدا لن يوجدا
يصبح قريش كلهم مبددا(10)
آواز آمد كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم به وادى تهامه (11) است . عبدالمطلبآنجا شد.
خواجه را ديد چون ماه تابنده و خورشيد درخشنده . بيت :
آن كز بنان او سپر ماه شق گرفت
خورشيد از خجالت او خود عرق گرفت
طاووس باغ سدره كه در علم منتهاست
از منتها بيامد و از وى سبق (12) گرفت .


قطره اى از دريا 

آورده اند كه چون حق تعالى موسى عليه السلام را فرمود كه از خضر علم آموز، در آنوقت كه از پيش خضر بازگشت ، هارون گفت : كه از عجايبها چه ديدى ؟ گفت : با خضر دركنار دريا نشسته بوديم ، مرغى از هوا در آمد و منقارى آب برگرفت و به سوى مشرقانداخت و يك منقار بر گرفت و به سوى مغرب انداخت و يكى به سوى آسمان انداخت ويكى به سوى زمين و بپريد. ما از آن متعجب گشتيم و متحير فرو مانديم . فرشته اى آمد،فرمود: چرا متحير فرو مانده ايد؟ گفتم : از كار اين مرغ . گفت : معنى آن است كه بدانخداى كه مشرق و مغرب گردانيد و مغرب را مغرب و آسمان را برداشت و زمين را بگسترانيدكه بعد از شما پيغمبرى برون آيد نام وى محمد و وى را وصى اى بود نام وىعلى ، علم شما به نسبت با علم وى چون قطره اى بود از دريا.


پيراهن نبوت بر تن على عليه السلام  

ام سله (13) گفت : روزى سه كس از مشركان نزد خواجه دو جهان آمدند.يكى گفت: اى محمد! تو دعوى كرده اى كه از ابراهيم فاضلترى . ابراهيمخليل بود و تو خليل نه اى .
خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : ابراهيمخليل بود و من حبيب و صفى ام ؛ و حبيب و صفى بهتر باشد.
ديگرى گفت : تو گفتى كه از موسى بهترم . موسى كليم بود و با حق تعالىسخن گفت و تو با حق سخن نگفتى .
گفت : موسى سخن گفت در زمين و من وراء الحجاب (14)، و من بربالاى هفت آسمان بر سرادق (15) عرش با حق سخن گفت (بى حجاب ).
ديگرى گفت : تو گفتى كه من از عيسى بهترم . عيسى مرده زنده كرد و تو نكردى. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم دست بر هم زد و گفت : يا على ! يا على ! درحال على عليه السلام از در درآمد. گفت : اى على ! كجا بودى ؟
در فلان خرماستان (16) آواز تو به من رسيد، بيامدم . گفت : بيا و اين پيراهن نبوت مندرپوش و با اين سه تن به گور يوسف بن كعب شو و ما را از بهر ايشان زندهكن - تا علامت نبوت و كرامت امامت بينند. امير المومنين عليه السلام پيراهن در پوشيد و باايشان رفت . ام سلمه گفت : من نيز ازرسول اجازت خواستم و برفتم . شاه مردان در گورستان بقيع بر سر گور مدروس(17) مطموس (18) بايستاد و كلمه اى بگفت و گفت : اى صاحب گور! برخيز بهفرمان حق تعالى تصديق دعوى رسول كن . گور در جنبش آمد. بار ديگر بگفت : گورشكافته شد. پيرى برخاست و خاك از سر خود دور مى كرد.
شاه مردان گفت : تو كيستى ؟ گفت : منم يوسف بن كعب صاحب الاخدود، و سيصدسال است كه بمردم . اين ساعت آوازى شنيدم كه اى يوسف بن كعب ! برخيز از براىتصديق دعوى سيد اولين و آخرين .
آن مشركان به يكديگر نگريستند و گفتند: مبادا كه قريش بدانند كه به سبب خواست مامحمد را، چنين معجز ظاهر شد. گفتند: اى على ! بگو تا به مقام خود رود. امير المومنين عليهالسلام بفرمود، در زمان در گور خود رفت و گور بر وى راست شد.


مكتب عشق  

انس مالك گفت : روزى رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر حصير ليفين(19) خفته بود و آن ليف در پهلوى آن حضرت اثر كرده . يكى از صحابه در آمد. آنبديد و بگريست و گفت : يا رسول الله ! كسرى (20) و قيصر(21) برحرير(22) و ديبا(23) خسبند از تنعم ، و تو بر حصين ليفين ؟ گفت : نمى دانى كه لهم الدنيا و لنا الاخرة . ايشان را دنياست و ما را آخرت ، و الاخرة خير و ابقى . (24)


ناله ستون مسجد 

آورده اند كه ؛ اول كه منبر نساخته بودند در مسجدرسول صلى الله عليه و آله و سلم ستونى بود كه آن را ستون حنانه خوانند.حضرت رسالت پناه ، پشت بر آن ستون باز نهادى و ياران را وعظ گفتى . يارانگفتند: يا رسول اللّه ! اجازت ده تا منبرى بسازيم - تا بدان منبر وعظ گويى و ما درجمال مبارك تو مى نگريم . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم اجازت فرمود. چون منبربساختند، خواجه صلى الله عليه و آله و سلم از در مسجد درآمد و روى به منبر نهاد. چونپاى بر پايه اول نهاد گفت : آمين ، بر دويم نهاد گفت : آمين ، بر سيم نهاد گفت : آمين ،چون بنشست ، ستون در ناليدن آمد - كه اهل مسجد از ناله او به گريه در آمدند. خواجهصلى الله عليه و آله و سلم از منبر فرود آمد و ستون را دربغل گرفت تا ساكن شد و گفت : بدان خداى كه مرا به رسالت به خلقان فرستادهاست ، كه اگر وى را در بر نگرفتمى تا به قيامت در فراق من ناله كردى . گفتند: يارسول الله ! سه بار آمين گفتى و ما دعا نشنيديم . گفت : دعاجبرئيل كرد.
چون پاى بر پايه اول نهادم گفت : هر كه نام تو بشنود و بر تو صلوات ندهد، خداىوى را دور گرداند! از رحمت خود. گفتم : آمين .
چون پاى بر پايه دوم نهادم گفت : ماه رمضان را هر كه دريابد و در او رضاى حقحاصل نكند، حق تعالى او را دور گرداناد(25) از رحمت خود. گفتم : آمين . چون پاى برپايه سيم نهادم ، گفت : هر كه پدر و مادر را در نيابد و رضاى ايشانحاصل نكند، حق تعالى او را دور گرداناد از رحمت خود. گفتم : آمين .


نورى كه بر ماه غالب شد 

مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم به اشارت انگشت ماه آسمان را بشكافت . و آن چنانبود كه جمعى سرگشتگاه سوداى ضلالت (26) و گم شدگان بيداى جهالت (27)كه نقش توحيد را به دست شكر از تخته دل سترده (28) بودند و در تيه (29)تحير(30) راه گم كرده بودند، به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم آمدندكه (يا) محمد! دبدبه (31) پيغمبرى تو را در آفاق مى زنند و ما آن سراپرده راز تورا چون حلقه بردريم . بر مصداق قول خود، معجزه اى بنماى و اين معجزه كه در زمين مىنمايى ، ما را گمان چنان است كه تو آن كار را به لباس تلبيس (32) مى پوشانى ،يك راه اينجا به آسمان افكن و اين طبق ما را بر هم افكن (33) تا ما را اينخيال به هزيمت شود(34) و خاشاك شبهت يك ره (35) از بصر بصيرت (36) مابرخيزد.
چون اين سخن بشنيد گفت : خداوندا! اين گمراهان به سر چه كردند؟ اگر مصلحت است مراقوتى ده كه به مقراض (37) انگشت ، قراضه اى (38) از دامن ماه ببرم - تا باشدكه اين معجزه ، توتيايى (39) شود كه آن كور ديدگان بدان بينا شوند.
خطاب عزت در رسيد كه كسى را با تو اين مضايقه (40) نيست . تو اشارتى كن كه ماهاسير بنان (41) تو است ؛ جوزا(42)، مر بسته به نام تو است .
خواجه نگاه كرد، ماه را ديد كه از زير دامن شفق سر بر گريبان افق آورده بود و به نورخود عالم را منور كرده . آفتاب رسالت كه شعشعه انوار او بر نور آفتاب و ماه غالببود، ذره اى از شعاع انگشت خود بر ميان ماه زد. ماه را به دو نيم كرد، چنانكه نيمه اى ازجانب جنوب و نيمه اى از جانب شمال .


كارزار فرشتگان  

ابو طلحه گفت : در بعضى غزوات بارسول صلى الله عليه و آله و سلم بودم . چون كار سخت شد و كارزار گرم گشت ،رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : يا مالك يوم الدين اياك نعبد و اياكنستعين (43). سرها ديدم كه از تن ها مى افتاد و كسى را نمى ديدم كه تيغمى زد. كافران به هزيمت شدند.(44) گفتم : يارسول الله ! تيغ كه مى زد؟ گفت : فرشتگان . چون كار بر تو سخت گردد، بگو: اياك نعبد و اياك نستعين .(45) اما دعاى تو ديگر (است ) و دعاىرسول ديگر. تو را شفيعى بايد كه كار تو برآيد. يا ايها الذين امنوا اتقواالله و ابتغوا اليه الوسيله .(46)


هديه اى با بركت  

آورده اند كه روزى صحابه در (نزد) حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم ذكرطعامها مى كردند تا ذكر گوشت در ميان آمد. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت :مدتى است كه من بكشت و بريان كرد و به پسر داد تا به حضرت رسالت آورد. خواجهصلى الله عليه و آله و سلم بفرمود تا هر كه در مسجد بود، همه را بخواندند. گفت :بسم الله بگوييد و بخوريد و استخوانها جمع كردند. خواجه صلى الله عليه وآله و سلم دست بدان فرو كرد و گفت : برخيز به فرمان خداى تعالى . درحال گوسفند زنده شد و روى به خانه نهاد. آن پسر در عقب وى برفت . پدرش ‍ از خانهبيرون آمد و گفت : اين گوسفند از آن كيست كه به گوسفند ما مى ماند؟ پسر گفت : بهخداى و رسول كه اين گوسفند ماست كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم از براى مازنده كرد. آن مرد به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم آمد. خواجه گفت : هديهتو به ما رسيد. حق تعالى بر تو رحمت كناد و جزا و ثواب آن بهشت كرامت كناد.


چشمه اى از دست ماه  

جابر بن عبدالله گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در سفرىبودم . رسول آب خواست . گفتند: يا رسول الله ! با ما آب نمانده است . در مشكى قطره اىآب است كه يك شربت (47) بيش نباشد. گفت : آن را و كاسه اى بزرگ بياوريد.بياورند. رسول صلى الله عليه و آله و سلم دستهاى مبارك در كاسه نهاد و انگشتان را ازهم باز كرد و گفت : يا جابر! بسم الله بگو و از آن آب قطره اى در كاسه ريز. جابرگفت : از آن آب در كاسه ريختم . آب از ميان انگشتانرسول مى جوشيد تا كاسه پر آب شد. رسول گفت : آب بياشاميد و برداريد آنچه مىخواهيد. مردمان آمدند و آب مى آشاميدند و آنچه مى خواستند، بر مى داشتند تا همه سيرابشدند. رسول دست از كاسه برآورد. كاسه همچنان پر آب بود.


شهادت سنگريزه ها 

آورده اند كه روزى ابوجهل و وليد و مغيره و شيبه -عليهم اللعنة - به حضرت خواجه صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و گفتند: اى محمد!كيست گواهى دهد كه تو رسول خدايى ؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : كل شجر و مدر و حجر و حشيش . هر سنگ و كلوخ و درختى كه هستگواهى دهند كه من رسول خدايم . ابوجهل لعين ، مشتى سنگ ريزه برداشت و گفت : اىمحمد! تو دعوى مى كنى و ما انكار. از مدعى گواه طلبند. اگر اين سنگ ريزه ها بر نبوتتو گواهى دهند ما را صدق تو معلوم شود و بدانيم كه در اين دعوى صادقى . حضرتمصطفى بر آن سنگ ريزه ها نگريست و گفت : من كيستم ؟ از آن سنگ ريزه ها آواز آمد كه : انت رسول الله حقا و نبيه المصطفى و امينه المزكى .(48)
ابوجهل لعين ، خايب (49) و خاسر(50) سر در پيش افكند و برفت و گفت : چه افتادما را با يتيم ابوطالب كه خود را در يتيم (51) هر طالب مى خواند. من امشب فتنه او ازسر صنا ديد(52) قريش باز برم . پس چون شب در آمد. آن لعين ، آسيا سنگى (53)بر سر گرفت و به بام حجره سيد انام (54) برآمد - بر عزم آنكه چون خواجه صلىالله عليه و آله و سلم زند. پس چون خواجه كونين و فخر عالمين به نماز برخاست ،ابوجهل لعين ، خواست كه حركتى بكند، جبرئيل را فرمان آمد تا پرى بزد و سنگ راسوراخ كرد تا آن سنگ در گردن آن ملعون افتاد، هر چند خواست كه بيرون كند نتوانست وبيم آن بود كه هلاك شود. فرياد برآورد كه يا محمد! به فريادم رس . خواجه صلىالله عليه و آله و سلم بيامد و آن حال را مشاهده كرد، بخنديد و گفت : اى ملعون ندانستىكه اگر من خفته ام خداى من بيدار است ؟ گفت : اى محمد! توبه كردم . مرا از اين خلاص ده .از آنجا كه كرم خواجه صلى الله عليه و آله و سلم بود عمامه از سر برگرفت و گفت :خداوندا! مرا اجازت ده تا اين سنگ را از گردن او بيرون كنم . خطاب عزت در رسيد كه اىمحمد! دشمن تو است بگذار تا بر بام حجره تو،بردار قهرش كنيم .(55) گفت :خداوندا! يك بار ديگر وى را به من بخش . پادشاه عالم او را اجازت داد. آن حضرت او راخلاص ‍ كرد.


در فضائل ، مناقب و معجزات امير المومنين  
نقش انگشترى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم  

آورده اند كه رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - انگشترى خود را به سلمان داد تالا اله الا الله بر آن نقش كنند.
سلمان بفرمود تا محمد رسول الله نيز به آن ضم (56) كردند. چون بهحضرت رسالت آورد، گفت : يا رسول الله ! تو لا اله الا الله فرمودى كه برآنجا نقش كنند، من خواستم كه محمد رسول الله (نيز) به آن ضم كنند.
جبرئيل آمد كه يا رسول الله ! لا اله الا الله خواست تو بود، محمدرسول الله خواست سلمان بود كه من آن ضم كنم ؛ خواست ما نيز آن بود كه علىولى الله به آن ضم كنيم كه بى ولايت على كلمه شهادتمقبول نيست .


گنج نهان  

آورده اند كه چون خواجه صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه دوستى كنيد با دوستانخداى و دشمنى كنيد با دشمنان خداى . يكى بر خاست و گفت : يارسول الله ! دوست خداى كيست ؟ تا با وى دوستى كنيم و دشمن خدا كيست ؟ تا با وىدشمنى كنيم ؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم اشارت كرد به جانب حضرت مرتضىعلى عليه السلام و گفت : ولى هذا ولى الله و عدو هذا عدو الله (57)دوست اين مرد دوست خداست و دشمن او دشمن خداست ؛ و گفت : دوست او را دوست دار؛ اگر چهكشنده پدر و فرزندت بود، و دشمن او را دشمن بدار اگر چه پدر و فرزندات بود. وگفت : حبى و حب على كنز من كنوز العرش و حب على و اولاد زاد العباد الى الجنه وحب فاطمه و امها خديجه براءة من النار .
دوستى من و دوستى على ، گنجى است از گنجهاى عرش و دوستى على و فرزندانش ،زاد بندگان است تا به بهشت و دوستى فاطمه عليهم السلام و مادرش خديجه ، براتى(58) است از آتش دوزخ .
حق تعالى بهشت و دوزخ را از براى دوستان و دشمنان ايشان آفريده است . آورده اند كهچون خواجه صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه دوستى كنيد با دوستان خداى ودشمنى كنيد با دشمنان خداى . يكى بر خاست و گفت : يارسول الله ! دوست خداى كيست ؟ تا با وى دوستى كنيم و دشمن خدا كيست ؟ تا با وىدشمنى كنيم ؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم اشارت كرد به جانب حضرت مرتضىعلى عليه السلام و گفت : ولى هذا ولى الله و عدو هذا عدو الله (59)دوست اين مرد دوست خداست و دشمن او دشمن خداست ؛ و گفت : دوست او را دوست دار؛ اگر چهكشنده پدر و فرزندت بود، و دشمن او را دشمن بدار اگر چه پدر و فرزندات بود. وگفت : حبى و حب على كنز من كنوز العرش و حب على و اولاد زاد


برتر از انبياء 

آورده اند كه در آن وقت كه شاه مردان را ضربت زده بودند، صعصعه بن صوحانپيش وى آمد و گفت : يا امير المومنين ! مدتى است كه مسائلى چند در خاطر من مى گردد. منخواستم كه از حضرتت سئوال كنم ، هيبت تو مرا مانع شد. اگر اجازت فرمايى بپرسم ؟گفت : بپرس . گفت : يا امير! تو فاضلترى ، يا آدم ؟ گفت : يا صعصعه !تزكيه امرء نفسه قبيح .(60) يعنى : قبيح است كه مرد خود رابستاند اما چون مى پرسى ، (مى گويم ) آدم را از يك چيز نهى كردند، وى بداننزديك شد (و بخورد) و بسيار چيزها بر من مباح كردند و من آن نكردم و گرد آن نگشتم وبدان نزديك نشدم .
گفت : تو فاضلترى ، يا نوح ؟ گفت : نوح بر قوم خود دعاى بد كرد و من نكردم ؛ وپسر نوح كافر بود و پسران من سيدان جواناناهل بهشتند.
گفت : تو فاضلترى ، يا ابراهيم ؟ گفت : ابراهيم گفت : رب ارنى كيف تحيىالموتى (61) و من گفتم : لو كشف بى الغطاء ما ازددتيقينا .(62)
گفت : تو فاضلترى ، يا موسى ؟ گفت : حق تعالى وى را به رسالت فرستاد پيشفرعون ، گفت : من مى ترسم كه مرا بكشند - كه من يكى را از ايشان كشته ام . برادرمهارون را با من بفرست . و چون رسول صلى الله عليه و آله و سلم مرا فرمود كه سورهبرائت بر اهل مكه خوانم - و من صناديد(63) قريش را كشته بودم - نترسيدم و برفتم وبر ايشان خواندم و تهديد و عيدشان (64) كردم .
گفت : تو فاضلترى ، يا عيسى ؟ گفت : مريم در بيت المقدس بود، چون وضعحملش شد، آواز آمد كه برون رو كه اين خانه عبادت است نه خانه ولادت ، و مادر مرا چونوضع حمل شد برون كعبه ، آواز آمد كه به اندرون كعبه آى و من در اندرون كعبه در وجودمآمدم . گفت : راست گفتى يا امير المومنين .


نامى از سوى خدا 

آورده اند كه روزى رسول صلى الله عليه و آله و سلم وجبرئيل با يكديگر در حديث بودند كه امير المومنين بگذشت و سلام نكرد،جبرئيل گفت : يا رسول الله ! چيست حال امير المومنين كه بر ما بگذشت و سلام نكرد؟رسول گفت : اى جبرئيل ! چون است كه وى را امير المومنين خواندى ؟ گفت : حق تعالى وىرا بدين نام خوانده است در فلان غزا(65) و مرا گفت كه به نزديكرسول من برو و بگو تا امير المومنين را فرمايد تا در ميان دو صف جولان كند كهفرشتگان مى خواهند جولان او را ببينند.
پس دگر روز رسول گفت : يا امير المومنين ! چگونه بود كه ديروز بر من وجبرئيل بگذشتى و سلام نكردى ؟ گفت : يا رسول الله ! دحية الكلبى (66) را ديدم كهبا يكديگر در حديث بوديد، نخواستم كه حديث شما بر شما بريده شود. يارسول الله ! چگونه است كه مرا امير المومنين خواندى ؟ - و پيش از آنرسول وى را امير المومنين نخوانده بود - گفت :جبرئيل مرا خبر داد كه پادشاه عالم تو را امير المومنين نام نهاده است .
گفت : يا رسول الله ! در حال حيات تو من امير المومنين باشم ؟ گفت : آرى ، انتامير من فى السماء و امير من فى الارض و امير من مضى و امير من بقى الى يوم القيامة .(67) تو امير اهل آسمانى و امير اهل زمينى و امير كسانى كه بگذشته اند و اميرآنان كه باقى اند تا روز قيامت .


مهتر عالميان  

آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم در منى (68) ايستاده بود با خلقانبسيار و على عليه السلام در پيش وى . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : معاشر الناس ! هذا على بن ابى طالب ، سيد العرب و الوصى الاكبر و الابلجالازهر، قاتل المارقين و هو منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى من بعدى ، يحب اللهو رسوله و يحبه الله و رسوله ، لا يقبل الله التوبه من تائب الا بحبه .(69)
يعنى : على سيد عرب و وصى اكبر است ، روشن روى ترين خلقان است ، كشندهخارجيان است ، او از من به منزلت هارون است از موسى ؛ الا آنكه بعد از من پيغمبرى نيست .او خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند. حق تعالى توبه هيچتايب را قبول نكند مگر به دوستى على و فرزندانش .
رسول صلى الله عليه و آله و سلم حسان را گفت : برخيز و در اين معنى چيزى بگو.حسان برخاست و گفت ؛ شعر:

لاتقبل التوبه من تائب
الا بحب ابن ابى طالب
حب على واجب لازم
فى عنق الشاهد و الغائب (70)


برادر رسول خدا 

(خواجه صلى الله عليه و آله و سلم ميان صحابه ، برادرى مى داد و ذكر على عليهالسلام نكرد. تا به آخر شاه مردان گفت : يارسول الله ! من چه كرده ام كه مرا با كسى برادرى ندادى ؟
خواجه گفت : بدان خداى كه مرا به منزلت هارونى از موسى . يعنى : همچنانكه هارونموسى را برادر بود، تو مرا برادرى . هم برادر منى و هم وارث منى و هم خليفه منى برامت .
پس على عليه السلام را با خود برادرى داد. و ايندليل است بر آنكه هيچكس از صحابه از على عليه السلام فاضلتر نبود؛ كه اگربودى ؛ آن كس را با خود برادرى دادى .


دعوى مرگبار 

آورده اند كه روزى امير المؤمنين على عليه السلام در رحبه (71) نشسته بود، آوازبرآورد كه : انا عبدالله و اخو رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يعنى : من بنده خدايم و برادر رسول خدايم و بجز از من هيچكس دعوى برادرىرسول صلى الله عليه و آله و سلم نتواند كرد كه هر كه كند، دروغزن و كذاب بود.مردى برخاست و گفت : من نيز مى گويم . درحال گلويش گرفته شد، بيفتاد و جان بداد.


قدمهاى استوار 

از عبدالله روايت مى كنند كه روز سيم ماه مبارك رمضان بود كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام قدم بر دوش مبارك حضرت رسالت پناه گذاشت و پشت كعبه ، از بتخالى كرد؛ و ديگر، روز احد على عليه السلام هر دو قدم خود را در زمين نهاد. حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم ، را در زير قدمهاى خود گرفته به هر دو دستشمشير مى زد: يكى صمصام (72) و ديگرى قمقام (73) تا هر دو تيغ در دست اوشكست ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، ذوالفقار را از ميان خود گشود وبه حضرت شاه ولايت داد تا دفع كفار كرد. اين كلام در حق اونازل گشت كه : لا فتى الا على لاسيف الا ذوالفقار ،(74) حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم در حق او فرمود كه الاسلام تحت قدميه .(75)


هديه اى به على عليه السلام  

حسين (بن ) على عليه السلام گفت : پدرم بر كنار فرات بود. پيراهن بيرون كرد و درآب شد تا غسلى كند. موجى برآمد و پيراهن را ببرد. چون از آب بيرون آمد، آوازى شنيد كه: يا ابا الحسن ! انظر عن يمينك و خذ ماترى به جانب راست نگر وفراگير آنچه مى بينى . اميرالمؤمنين عليه السلام نگاه كرد، پيراهنى ديد در ردايىپيچيده ، فرا گرفت . رقعه اى از گريبان وى بيفتاد. بر آنجا نوشته : بسمالله الرحمن الرحيم ، هديه من الله العزيز الحكيم الى على بن ابى طالب ، هذا قميصهارون بن عمران و اورثناها قوما آخرين (76) اين هديه اى است از خداى عزيزحكيم . اين پيراهن هارون بن عمران است كه به ميراث به قوم ديگر رسانيديم . شعر:

على ولى الله والى عباده
على على القدر عالى المراتب
اذا كان بين المقانب ضاربا
بصمصامه ابدى ضروب المنافب
و ما مثله فى الناس بعد محمد
كريم شريف المنتهى و المناسب
كذالك حكم الله فيه برغم من
يخالفه من خارجى و ناصب


توطئه نافرجام  

(در آن وقت ) كه مشركان قصد رسول صلى الله عليه و آله و سلم كردند،جبرئيل آمد كه يا رسول الله ! حق تعالى مى فرمايد كه امشب على را به جاى خودبخوابان و خود برو؛ كه مشركان قصد تو دارند. خواجه صلى الله عليه و آله ، شاهمردان را خواباند و حال باز گفت . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : هزار جان من فداى توباد، كاشكى كه مرا هزار جان بودى تا همه فداى تو كردمى . پس چون شب در آمد،رسول امير را در جاى خود خوابانيد و خود از سراى بيرون آمد. جماعت مشركان را ديدپيرامون (77) سراى خفته ، پاره اى خاك بر گرفت و بر سر ايشان ريخت و اين آيتبخواند: و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهملايبصرون ؛(78) و برفت . چون از خواب در آمدند بر سر خود خاك ، ديدند.گفتند: اين خاك كه بر سر ما كرده است ؟ كارى كه اولش بر سر خاك بود، آخرش دردست باد بود. پس جمله روى به خانه رسول نهادند. اميرالمؤمنين عليه السلام خفته بودو روى خود را پوشيده و پاهاى خود را ظاهر كرده - كه پاى وى مانند پاىرسول بود - تا ايشان پندارند كه حضرت خواجه صلى الله عليه و آله و سلم است ،بدو مشغول شوند و آنچه توانند بكنند. چون در آمدند هر يكى ديگرى را مى گفت : توابتدا كن . اميرالمؤمنين عليه السلام برجست كه شما را چه بوده است ؟ گفتند: محمد كجاشد؟ گفت : من نگاهبان او نبودم تا بدانم كه او كجا شد. ايشان خايب (79) وخاسر(80) باز گشتند.


تعجب فرشتگان  

شبى رسول صلى الله عليه و آله و سلم چون از نماز خفتن (81) فارغ شد، يكى ازصف برخاست و گفت : يا رسول الله ! غريبم و درويش . خواجه صلى الله عليه و آله وسلم گفت : كيست كه اين درويش را طعامى دهد؟ شاه مردان برخاست و دست درويش گرفت وبه خانه برد و فاطمه عليهما السلام را گفت : در كار اين درويش نظرى كن . فاطمهعليهما السلام گفت : اى على ! در خانه اندك طعامى است كه يك كس را كفايت نبود؛ و توروزه دارى و افطار نكرده اى و حسن و حسين گرسنه اند، اما ايثار كنيم . طعام بياورد و بهشاه مردان داد. شاه مردان در پيش درويش ‍ بنهاد و با خود گفت : نيكو نبود كه با مهمانطعام نخورم و اگر بخورم وى را كفايت نبود، دست به چراغ دراز كرد - كه اصلاح كنم - وچراغ را فرونشاند و فاطمه عليهما السلام را گفت : چراغ در گير و در گرفتن چراغدرنگ كن تا كه مهمان از طعام فارغ شود؛ و دست به طعام مى برد و دهن مى جنباند و چنانمى نمود كه طعام مى خورد و نمى خورد - تا كه مهمان از طعام فارغ شد. فاطمه عليهماالسلام چراغ را درگرفت . اميرالمؤمنين عليه السلام نگاه كرد آن طعام همچنان باقى بود.گفت : اى درويش ! چرا طعام نخوردى ؟ گفت : سير خوردم - اما حق تعالى بر اين طعامبركت كرده است . ديگر روز مرتضى عليه السلام به حضرت مصطفى صلى الله عليه وآله و سلم شد. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! دوش فرشتگان آسماناز آن تعجب كردند كه تو كردى و حق تعالى در حق تو اين آيت فرستاد كه : و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة .(82)


سفره الهى  

روزى اميرالمؤمنين عليه السلام به حجره حضرت فاطمه عليهما السلام در آمد. فاطمهعليهما السلام را ديد كه حسن و حسين عليه السلام را مى خوابانيد و ايشان از گرسنگىدر خواب نمى شدند. گفت : اى على ! برو طلب طعامى مى كن كه اين كودكان را ازگرسنگى در خواب نمى شوند. اميرالمؤمنين عليه السلام به نزديك عبدالرحمن عوف شدو از وى دينارى زر قرض خواست . عبدالرحمن در خانه شد و كيسه اى زر بيرون آورد وگفت : اين صد دينار است ، بستان و هرگز عوض ‍ مده . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : ازتو قبول نمى كنم كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه : اليد العليا خير من اليد السفلى .(83) دست بالا، بهتر از دست زيرينباشد؛ اما يك دينار زر به من قرض به من بده . و اين حديث بشنو كه مهتر عالم صلىالله عليه و آله و سلم فرمود: الصدقه عشره اضعاف و القرض ثمانيه عشرضعفا .(84) صدقه يكى را ده عوض باشد و قرض هر يكى را هجده .عبدالرحمن يك دينار زر به قرض به اميرالمؤمنين عليه السلام داد. اميرالمؤمنين عليهالسلام بگذشت . مقداد را ديد در كنار چاه نشسته . گفت : اى مقداد! در اين ساعت چرا اينجانشسته اى ؟ گفت : از براى ضرورتى . گفت : آن چيست ؟ گفت : چهار روز است كه هيچ طعامنيافته ام . گفت : بستان اين دينار را كه تو اولى ترى - كه تو چهار روز است كه طعامنيافته اى و ما سه روز. پس دينار زر به مقداد داد و وقت نماز شام روى به مسجدرسول نهاد و با رسول صلى الله عليه و آله و سلم نماز بگزارد و خواجه صلى اللهعليه و آله و سلم گفت : اى على ! امشب به خانه شما مى آيم ، و مهمان شما مى باشم .اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : عزازه و كرامة ،(85) و از پيش برفت و فاطمه عليهماالسلام را بشارت داد و خواجه صلى الله عليه و آله و سلم در عقب على عليه السلام بهحجره فاطمه در آمد. فاطمه عليهما السلام در خانه شد و روى بر خاك نهاد و گفت :خداوندا! به حق محمد و آل محمد كه بر ما طعامى فرو فرست . چون سر برداشت كاسه اىديد بزرگ پر از طعام ، بويى از وى مى دميد خوشتر از بوى مشك . آن را برداشت و پيش‍ مصطفى و مرتضى عليهما السلام نهاد. شاه مردان گفت : انى لك هذا الطعام؟ . از كجاست تو را اين طعام ؟ گفت : هو من عند الله ، ان الله يرزق منيشاء بغير حساب از نزديك خداست . خدا روزى دهد آن را كه خواهد، بى حساب ،مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم گفت : شكر خداى را كه مرا فرزندى داد چون مريم ،كه هرگاه زكريا عليه السلام نزد وى شدى طعامى يافتى ، گفتى : انى لكهذا؟ وى گفت : هو من عند الله ، ان الله يرزق من يشاء بغير حساب . پسرسول و على و فاطمه عليهما السلام از آن طعام مى خوردند. سائلى بر در آمد. اميرخواست كه وى را طعام دهد. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : مده كه اين ابليساست ، خبر يافت كه ما از طعام بهشت مى خوريم ، آمده تا با ما مشاركت كند. پس ديگر روزمصطفى و مرتضى عليهما السلام در مسجد بودند. اعرابى (اى ) كيسه اى زر به اميرالمؤمنين عليه السلام ناپيدا شد. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! مى دانىكه آن اعرابى كه بود؟ گفت : خدا و رسول عالمترند. گفت : آنجبرئيل بود. در اين وقت گنجى از گنجهاى زمين برداشت و حق تعالى از براى آن يك دينارزر كه به مقداد داده اى تو را بيست و چهار جزو ثواب و خير بداد و از آن در دنيامعجل گردانيد: يكى آن كاسه و يك اين كيسه و بيست و دو در آخرت ساخته است ، آنچه هيچچشم چنان نديده باشد و هيچ گوش نشنيده و بر خاطر هيچ آدمى نگذشته ؛ اميرالمؤمنينعليه السلام آن زر را وزن كرد، هفتصد دينار بود. گفت : صدق الله حيثقال : مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل اللهكمثل حبه انبتت سبع سنابل فى كل سنبله مائه حبه .(86)


قلاده اى بر گردن خالد! 

(اميرالمؤمنين عليه السلام ) روزى به صحرا برون رفت ، خالد را ديد كه با لشگرىبه جايى مى رفت . خالد چون اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد عمودى آهنين در دست داشت ،برآورد تا بر فرق مبارك امير زند. شاه مردان و شير يزدان دست دراز كرد و عمود از وىفرا گرفت و در گردنش كرد و تاب داد چون قلاده شد. خالد باز گشت و پيش ابوبكررفت . هر چند خواستند كه برون كنند نتوانستند. آهنگر را حاضر كردند گفت : تا در آتشنبرند برون نتوان كرد. و چون در آتش برند خالد هلاك شود.
پيش حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رفتند و تضرع و زارى نمودند تا آن حضرت بادو انگشت مبارك آن را بگرفت و تاب باز داد و از گردنش ‍ برداشت .


همنشين مسكينان  

آورده اند كه آن دو گوشواره عرش خدا، آن دو ساله على مرتضى عليه السلام ، چون آنصاحب هل اتى (87) را دفن فرمودند به وقت مراجعت ناله اى به سمع ايشان رسيد. براثر آن ناله برفتند. پيرى نابينا ديدند كه نشسته بود و مى گريست . گفتند: اى پير!تو را چه رسيده است ؟ گفت : مدتى مديد است كه هر روز شخصى بيامدى و در پهلوى مننشستى و گفتى : مسكين جالس مسكينا، (88) اگر چه ديده جمالش نمى ديدم امابوى عصمتش به مشامم مى رسيد. چنان دانم كه آن شاه مردان بوده است . زيرا كه امروز،سه است كه نيامده ، حسن و حسين عليهما السلام به گريه در آمدند و گفتند: اى پير! آنپدر ما بود و اين ساعت از دفن وى مى آييم . پير در دست و پاى ايشان افتاد و گفت : مرابر سر تربت آن شاه مردان و شير يزدان ببريد، پير را بر سر تربت بردند. روىبه آن تربت نهاد و زار زار بگريست و مى گفت : من روى از خاك برنگيرم تا در فراقتنميرم . شعر:

نه درد تو را به هيچ درمان دهم
نه خاك درت ملك سليمان بدهم
برگير نقاب از زخ چون خورشيدت
تا نعره زنان پيش رخت جان دهم
پير گفت : خداوندا! من بى اين بزرگ ، زندگانى نمى خواهم ؛ مرا به روى در رسان . درزمان حال بر وى بگرديد و به وى در رسيد.

اشك معاويه بر على عليه السلام  

در خبر است از اضرار (كه ) گفت : به نزديك معاويه بودم . مرا گفت : صفت على ،ما را بگوى . گفتم : مرا از اين معاف دارى ؟ گفت : نه . گفتم : به خداى كه بى خوابىاش بسيار بود و خوابش اندك . همه اوقات شب و روز كتاب خداى مى خواندى ، حجابش(89) نبودى و به خوش عيشى مشغول نشدى . به خداى كه وى را ديدم در ميانه شب كهبه محراب ايستاده بود و برخود مى پيچيد چون مار گزيده يتململ تململ السليم و يبكى بكاء الحزين (90) و مى گفت : اى دنيا خود رابر من عرضه مى دارى يا به من تشوق (91) مى نمايى ؟ سخت دور افتاده اى ! مرا باتو هيچ رغبت نيست و بر تو هيچ حاجتم نيست ، تو را سه طلاق داده ام كه با توام هيچرجوع نباشد و مى گفت : آه ! آه ! از درشتى راه و دورى سفر و اندكى زاد. معاويه بگريستو گفت : بس يا ضرار! به خداى سوگند كه چنين بود على بن ابى طالب ، امامت و وصيتو عترت پاك ، وى را بود و بيعت فتح و بيعت رضوان وى را بود. دوست خداى ورسول بود.
حق با او بود و او با حق (92)


next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation