بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 20, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

و ناگهان به مردى برخوردم كه در عقب سر او مى آمد و به طرف او سنگ مى انداخت ، وديدم كه ساق پا و پشت پاشنه او را خون انداخته بود و صدا مى زد هان اى مردم او كذاباست ، گوش به سخنش ندهيد. من از اشخاص پرسيدم اين مرد كيست ؟ گفتند اين محمد استكه مدعى نبوت است ، و آن ابو لهب عموى او است كه معتقد است وى دروغ مى گويد.
و در قرب الاسناد به سند خود از موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه درحديثى طولانى كه معجزات رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) را بر مى شمارد،فرموده يكى از آنها داستان ام جميل همسر ابو لهب است كه وقتى سوره (تبت يدا ابى لهب) نازل شد، نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد در حالى كه ابو بكرپسر ابو قحافه نيز در حضور آن جناب بود، عرضه داشت يارسول الله ، ام جميل است كه با خشم مى آيد، و چه خشمى ! گويا قصد اذيت تو را دارد،چون سنگى به دست گرفته مى خواهد آن را به طرف تو پرتاب كند.رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: او مرا نمى بيند. ابو بكر اضافه مىكند ام جميل نزديك آمد و از من پرسيد رفيقت كجا است ؟ گفتم آنجايى كه خدا خواسته است .گفت : من به سر وقت او آمده ام اگر او را ببينم اين سنگ را به سويش مى افكنم ، چون اومرا هجو كرده ، به لات و عزى سوگند كه من زنى شاعر هستم ، (و مى دانم چگونه هجوشكنم ، اين را گفت و رفت )، ابو بكر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد:راستى او تو را نديد؟ فرمود: نه ، خداى تعالى حجابى بين من و او انداخت ، و مانعديدنش شد.
مؤ لف : قريب به اين معنا از چند طريق از طرقاهل سنت روايت شده .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و امراته الحطب ) روايت كرده كه امام فرمود: امجميل دختر صخر بود، و عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سخن چينى مىكرد و احاديث و سخنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را براى كفار مى برد.
سوره اخلاص مكى است و چهار آيه دارد
سوره اخلاص آيات 4-1 


بسم الله الرحمن الرحيم قل هو الله احد (1) الله الصمد (2) لم يلد و لم يولد (3) و لم يكنله كفوا احد (4)


ترجمه آيات
به نام الله كه رحمان و رحيم است ، بگو او الله يگانه است (1).
كه همه نيازمندان قصد او مى كنند (2).
نزاده و زاييده نشده (3).
و هيچ كس همتاى او نيست (4).
بيان آيات اين سوره خداى تعالى را به احديت ذات و بازگشت ما سوى الله در تمامىحوائج وجوديش به سوى او و نيز به اينكه احدى نه در ذات و نه در صفات و نه درافعال شريك او نيست مى ستايد، و اين توحيد قرآنى ، توحيدى است كه مختص به خودقرآن كريم است ، و تمامى معارف (اصولى و فروعى و اخلاقى ) اسلام بر اين اساسپى ريزى شده است .
و روايات وارده از طرق شيعه و سنى در فضيلت اين سوره بسيار زياد است ، حتى از هردو طريق رسيده كه اين سوره معادل با يك ثلث قرآن است ، كه ان شاء الله رواياتش بهزودى از نظر خواننده مى گذرد.
و اين سوره هم مى تواند در مكه نازل شده باشد و هم در مدينه ، و آنچه از بعضى ازروايات وارده در سبب نزول آن ظاهر است اين است كه در مكهنازل شده .


قل هو الله احد



كلمه (هو) ضمير شاءن و ضمير قصه است ، و معمولا در جايى بكار مى رود كهگوينده اهتمام زيادى به مضمون جمله بعد از آن داشته باشد، و اما كلمه (الله ) مورداختلاف واقع شده ، حق آن است كه (علم به غلبه ) براى خداى تعالى است ، يعنى قبلادر زبان عرب اسم خاص براى حق تعالى نبود، ولى از آنجايى كه استعمالش در اينمورد بيش از ساير موارد شد، به خاطر همين غلبهاستعمال ، تدريجا اسم خاص خدا گرديد، همچنان كهاهل هر زبانى ديگر براى خداى تعالى نام خاصى دارند، و ما در تفسير سوره فاتحه(اولين سوره قرآن ) در باره اين كلمه بحث كرديم .
فرق بين (احد) و (واحد) و معناى احد بودن خداى تعالى  
و كلمه (احد) صفتى است كه از ماده (وحدت ) گرفته شده ، همچنان كه كلمه(واحد) نيز وصفى از اين ماده است ، چيزى كه هست ، بين احد و واحد فرق است ، كلمه احددر مورد چيزى و كسى بكار مى رود كه قابل كثرت و تعدد نباشد، نه در خارج و نه در ذهن، و اصولا داخل اعداد نشود، به خلاف كلمه واحد كه هر واحدى يك ثانى و ثالثى دارد يادر خارج و يا در توهم و يا به فرض ‍ عقل ، كه با انضمام به ثانى و ثالث و رابعكثير مى شود، و اما احد اگر هم برايش دومى فرض شود، باز خود همان است و چيزى براو اضافه نشده .
مثالى كه بتواند تا اندازه اى اين فرق را روشن سازد اين است كه : وقتى مى گويى(احدى از قوم نزد من نيامده )، در حقيقت هم آمدن يك نفر را نفى كرده اى و هم دو نفر و سهنفر به بالا را، اما اگر بگويى : (واحدى از قوم نزد من نيامده ) تنها و تنها آمدن يكنفر را نفى كرده اى ، و منافات ندارد كه چند نفرشان نزدت آمده باشند، و به خاطر همينتفاوت كه بين دو كلمه هست ، و به خاطر همين معنا و خاصيتى كه در كلمه (احد) هست ، مىبينيم اين كلمه در هيچ كلام ايجابى به جز در باره خداى تعالىاستعمال نمى شود، (و هيچ وقت گفته نمى شود: جاءنى احد من القوم - احدى از قوم نزدمن آمد) بلكه هر جا كه استعمال شده است كلامى است منفى ، تنها در مورد خداى تعالى استكه در كلام ايجابى استعمال مى شود.
يكى از بيانات لطيف مولانا امير المومنين (عليه السلام ) در همين باب است كه در بعضىاز خطبه هايش كه در باره توحيد خداى عزوجل ايراد فرموده چنين آمده :(كل مسمى بالوحده غيره قليل ) يعنى - و خدا داناتر است - هر چيزى غير خداىتعالى ، وقتى به صفت وحدت توصيف شود، همين توصيف بر قلت و كمى آن دلالت دارد،به خلاف خداى تعالى كه يكى بودنش از كمى و اندكى نيست .
و ما در بحثى كه پيرامون توحيد قرآنى در جلد ششم اين كتاب داشتيم ، پاره اى از كلماتآن جناب را كه در باره توحيد صادر شده نقل نموديم .
معناى اينكه خدا صمد است اينست كه هر چيزى در ذات و آثار و صفات محتاج او است و اومنتهى المقاصد است


الله الصمد



اصل در معناى كلمه (صمد) قصد كردن و يا قصد كردن با اعتماد است ، وقتى گفته مىشود: (صمده ، يصمده ، صمدا) از باب (نصر، ينصر) معنايش اين است كه فلانىقصد فلان كس يا فلان چيز را كرد، در حالى كه بر او اعتماد كرده بود. بعضى ازمفسرين اين كلمه را - كه صفت است - به معانى متعددى تفسير كرده اند كه برگشتبيشتر آنها به معناى زير است : (سيد و بزرگى كه از هر سو به جانبش قصد مى كنندتا حوايجشان را برآورد) و چون در آيه مورد بحث مطلق آمده همين معنا را مى دهد، پس خداىتعالى سيد و بزرگى است كه تمامى موجودات عالم در تمامى حوائجشان او را قصد مىكنند.
آرى وقتى خداى تعالى پديد آورنده همه عالم است ، و هر چيزى كه داراى هستى است هستىرا خدا به او داده ، پس هر چيزى كه نام (چيز) صادق بر آن باشد، در ذات و صفات وآثارش محتاج به خدا است ، و در رفع حاجتش او را قصد مى كند، همچنان كه خودش فرموده: (الا له الخلق و الامر)، و نيز به طور مطلق فرموده : (و ان الى ربك المنتهى )،پس خداى تعالى در هر حاجتى كه در عالم وجود تصور شود صمد است ، يعنى هيچ چيزقصد هيچ چيز ديگر نمى كند مگر آنكه منتهاى مقصدش او است و بر آمدن حاجتش به وسيله اواست .
از اينجا روشن مى شود كه اگر الف و لام بر سر كلمه (صمد) در آمده ، منظور افادهحصر است ، مى فهماند تنها خداى تعالى صمد على الاطلاق است ، به خلاف كلمه(احد) كه الف ولام بر سرش در نيامده ، براى اينكه اين كلمه با معناى مخصوصى كهافاده مى كند در جمله اثباتى بر احدى غير خداى تعالى اطلاق نمى شود، پس حاجت نبودكه با آوردن الف و لام حصر احديت را در جناب حق تعالى افاده كند، و يا احديت معهودى ازبين احديت ها را برساند.
و اما اينكه چرا دوباره كلمه (الله ) ذكر شد، با اينكه ممكن بود بفرمايد:(قل هو الله احد و صمد)؟ ظاهرا اين تكرار براى اشاره به اين معنا بوده كه هر يك ازدو جمله (هو الله احد) و (الله الصمد) مستقلا كافى در تعريف خداى تعالى است ،چون مقام ، مقام معرفى خدا به وسيله صفتى است كه خاص خود او باشد، پس معنا چنين استكه معرفت به خداى تعالى حاصل مى گردد چه از شنيدن جمله (هو الله احد) و چه ازشنيدن (الله الصمد) چه آنجور توصيف و تعريف شود و چه اينجور.
و اين دو آيه شريفه در عين حال هم به وسيله صفات ذات ، خداى تعالى را معرفى كرده ،و هم به وسيله صفات فعل . جمله (الله احد) خدا را به صفت احديت توصيف كرده ، كهاحديت عين ذات است . و جمله (الله الصمد) او را به صفت صمديت توصيف كرده كه صفتفعل است ، چون گفتيم صمديت عبارت از اين است كه هر چيزى به سوى او منتهى مى شود.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (صمد) به معناى هر چيز توپرى است كه جوفشخالى نباشد، و در نتيجه نه بخورد و نه بنوشد و نه بخوابد و نه بچه بياورد و نهاز كسى متولد شود. كه بنابر اين تفسير، جمله (لم يلد و لم يولد) تفسير كلمه(صمد) خواهد بود.


لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد



اين دو آيه كريمه از خداى تعالى اين معنا را نفى مى كند كه چيزى را بزايد. و يا به -عبارت ديگر ذاتش متجزى شود، و جزئى از سنخ خودش از او جدا گردد. چه به آن معنايىكه نصارى در باره خداى تعالى و مسيح مى گويند، و چه به آن معنايى كه وثنى مذهبانبعضى از آلهه خود را فرزندان خداى سبحان مى پندارند.
و نيز اين دو آيه از خداى تعالى اين معنا را نفى مى كنند كه خود او از چيزى متولد و مشتقشده باشد، حال اين تولد و اشتقاق به هر معنايى كه اراده شود، چه به آن نحوى كهوثنيت درباره خدايان خود گفته اند، كه بعضى اله پدر و بعضى ديگر اله مادر وبعضى ديگر اله فرزند است ، و چه به نحوى ديگر.
و نيز اين معنا را نفى مى كنند كه براى خداى تعالى كفوى باشد كه برابر او در ذات ويا در فعل باشد، يعنى مانند خداى تعالى بيافريند و تدبير نمايد، و احدى از صاحباناديان و غير ايشان قائل به وجود كفوى در ذات خدا نيست ، يعنى احدى از دين داران و بىدينان نگفته كه واجب الوجود (عز اسمه ) متعدد است ، و اما درفعل يعنى تدبير، بعضى قائل به آن شده اند، مانند وثنى ها كه براى خدايان خودالوهيت و تدبير قائل شدند، حال چه خداى بشرى مانند فرعون و نمرود كه ادعاى الوهيتكردند، و چه غير بشرى . و ملاك در كفو بودن در نظر آنان اين است كه براى اله و معبودخود استقلال در تدبير قائلند و مى گويند: الله تعالى تدبير فلان ناحيه عالم را بهفلان معبود واگذار نموده و او فعلا مستقل در تدبير آن ناحيه است ، همانطور كه خود خداىتعالى مستقل در تدبير آن ارباب و آلهه است ، و او رب الارباب و اله الالهه است . و اگربرابرى در صفات را نشمرديم ، براى آن بود كه صفت ، يا صفت ذات است يا صفتفعل ، صفت ذات كه عين ذات است و صفت فعل هم ازفعل انتزاع مى شود.
و اين معناى از كفو بودن در غير آلهه مشركين نيز تصور دارد، نظير استقلالى كه بعضىبراى موجودى از موجودات ممكن بپندارند، اين نيز مصداقى است براى كفو بودن ، چونبرگشت اين فرض نيز به اين است كه انسان بپندارد مثلا فلان گياه خودش مستقلابيمارى ما را شفا مى دهد و در بهبودى از بيماريمان احتياجى به خداى تعالى نداريم ، بااينكه گياه مذكور از هر جهتى محتاج به خداى تعالى است ، و آيه مورد بحث اين را نيزنفى مى كند.
بيان اينكه نزائيدن ، زاده نشدن و كفو نداشتن خدا فرع بر صمد بودن و يگانگى اودر ذات و صفات و افعال است
و صفات سه گانه اى كه در اين سوره نفى شده ، يعنى متولد شدن چيزى از خدا، و تولدخداى تعالى از چيز ديگر، و داشتن كفو، هر چند ممكن است نفى آنها را متفرع بر صفت احديتخداى تعالى كرد، و به وجهى گفت فرض احديت خداى تعالى كافى است در اينكه او هيچيك از اين سه صفت را نداشته باشد، و ليكن اين معنا زودتر به نظر مى رسد كه متفرعبر صمديت خدا باشند.
اما اينكه متولد نشدن چيزى از خدا فرع صمديت او است ، بيانش اين است كه ولادت كه خودنوعى تجزى و قسمت پيرى است به هر معنايى كه تفسير شود، بدون تركيب تصورندارد، كسى كه مى زايد و چيزى از او جدا مى شود بايد خودش داراى اجزايى باشد، وچيزى كه جزء دارد محتاج به جزء خويش است ، چون بديهى است موجود مركب از چند چيزوقتى آن موجود است كه آن چند جزء را داشته باشد، و خداى سبحان صمد است هر محتاجىدر حاجتش به او منتهى مى گردد، و چنين كسى احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه زاييده نشدنش از چيزى فرع صمديت او است بيانش اين است كه تولد چيزى ازچيز ديگر فرض ندارد مگر با احتياج متولد به موجودى كه از او متولد شود، و خداىتعالى صمد است ، و كسى كه صمد باشد احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه كفو نداشتنش متفرع بر صمديت او است ، بيانش اين است كه كفو چه اينكه كفودر ذات خداى تعالى فرض شود و چه كفو درفعل او، وقتى تصور دارد كه كفو فرضى در عملى كه در آنعمل كفو شده مستقل در ذات خود و بى نياز از خداى تعالى باشد، و گفتيم كه خداى تعالىصمد است و صمد على الاطلاق هم هست ، يعنى همان كفو فرضى در آنعمل كه كفو فرض شده محتاج او است و بى نياز از او نيست ، پس كفو هم نيست .
بنابر اين روشن شد كه نفى در دو آيه ، متفرع بر صمديت خداى تعالى است ، ومال صمديت خداى تعالى و فروعات آن به اثبات يگانگى خدا در ذات و صفات وافعال او است ، به اين معنا كه خداى تعالى در ذاتش واحد است و چيزى شبيه به او نيست ،نه در ذاتش و نه در صفات و افعالش ، پس ذات خداى تعالى به ذات خود او و براى ذاتخود او است ، بدون اينكه مستند بغير خودش ‍ باشد و بدون اينكه محتاج بغير باشد، بهخلاف غير خداى تعالى كه در ذات و صفات وافعال خود محتاج خداى تعالايند، و او است كه به مقتضا و لياقت ساحت كبريايى و عظمتشموجودى را با صفات و افعال معين خلق مى كند، پسحاصل مفاد سوره اين است كه ، خداى تعالى را به صفت احديت و و احديت توصيف مى كند.
و از جمله سخنانى كه در باره اين آيه گفته شده ، اين است كه مراد از كفو، همسر است ،چون همسر هر كسى كفو او است . و بنابه اين گفتار آيه شريفه همان را افاده مى كند كهآيه (تعالى جد ربنا ما اتخذ صاحبه ) افاده مى كند. و ليكن اين حرف صحيح نيست .
بحث روايتى  
در كافى به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهفرمود: يهوديان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيدند: مشخصات و حسبو نسب پروردگارت را براى ما بيان كن . آن جناب تا سه روز پاسخ نداد، تا آنكهسوره (قل هو الله ) احد نازل شد.
مؤ لف : و در كتاب احتجاج از امام عسكرى (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: سؤال كننده عبد الله بن صورياى يهودى بوده ، و در بعضى رواياتاهل سنت آمده كه سائل عبد الله بن سلام بوده ، و اين سؤال را در مكه كرد، و بعد از شنيدن پاسخ ايمان آورد، ولى ايمان خود را پنهان مى داشت ، ودر بعضى ديگر آمده جمعيتى از يهود بودند كه اين سؤال را از آن جناب كردند، و در روايات بسيارى از طرقاهل سنت آمده كه اصلا سؤ ال از ناحيه يهوديان نبوده ، بلكه از ناحيه مشركين مكه بوده ، وبه هر حال هر چه بوده مراد از حسب و نسب ، صفات و مشخصات خداى تعالى است .
و در كتاب معانى به سند خود از اصبغ بن نباته از على (عليه السلام ) روايت آورده كهدر ضمن حديثى فرمود: نسبت خداى عزوجل همان سوره :(قل هو الله ...) است و در كتاب علل به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايتكرده كه در حديث معراج فرمود: خداى تعالى به آن جناب - يعنى بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) - فرمود:(قل هو الله احد)، را همانطور كه نازل شده بخوان ، كه اين سوره نسبت و معرف من است.
مؤ لف : و نيز به سند خود از موسى بن جعفر روايتى در معناى اين روايت آورده . و در الدرالمنثور است كه ابو عبيد در كتاب فضائل خود از ابن عباس ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: سوره(قل هو الله احد) ثلث قرآن است .
مؤ لف : روايات از طرق اهل سنت در اين معنا بسيار زياد است ، و آن را از عده اى از صحابهاز قبيل ابن عباس (كه روايتش گذشت )، و ابى الدرداء، ابن عمر، جابر، ابن مسعود، ابىسعيد خدرى ، معاذ بن انس ، ابى ايوب ، ابى امامه ، و غير نامبردگان ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) روايت كرده اند، و نيز در عده اى از روايات واردهاز امامان اهل بيت (عليهم السلام ) آمده ، و مفسرين در توجيه آن وجوهى مختلف ذكر كرده اند،
كه معتدلترين آن اين است كه تمامى معارف قرآنى به سهاصل بر مى گردد، توحيد و نبوت و معاد، و سوره مورد بحث از اين سهاصل يك اصل را متعرض شده ، از اول تا به آخرش در باره آن سخن گفته ، و آناصل توحيد است .
و در كتاب توحيد از امير المومنين (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود در عالم روياخضر (عليه السلام ) را ديدم ، و اين رويا يك شبقبل از جنگ بدر بود، به آن جناب گفتم : از آنچه دارى چيزى به من تعليم بده كه بردشمنان پيروز شوم . خضر گفت : بگو: (يا هو يا من لا هو الا هو)، همينكه صبح شد،روياى خود را براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) بازگو كردم ، به منفرمود: اى على اسم اعظم را ياد گرفتى ، و اين كلام در جنگ بدر همچنان بر زبانم بود.
و نيز در آن كتاب آمده كه امير المومنين على (عليه السلام ) سوره(قل هو الله احد) را خواند، و وقتى فارغ شد گفت : (يا هويا من لا هو الا هو اغفرلى وانصرنى على القوم الكافرين - اى كسى كه نيست او مگر او، مرا بيامرز و مرا بر قومكافر يارى فرما).
و در نهج البلاغه در باره خداى تعالى آمده : (الاحد لابتاويل عدد - احد است ، اما نه به تاويل عدد).
مؤ لف : اين روايت را در توحيد هم از حضرت رضا (عليه السلام )نقل كرده به اين عبارت : (احد لا بتاويل عدد).
و در اصول كافى به سند خود از داوود بن قاسم جعفرى روايت آورده كه گفت : به امامابى جعفر دوم جواد الائمه (عليه السلام ) عرضه داشتم : كلمه صمد چه معنايى دارد،فرمود به معناى سيد مصمود اليه است ، يعنى بزرگى كه تمام موجودات عالم در حوائجكوچك و بزرگ به او مراجعه ميكنند و محتاج اويند.
مؤ لف : و در تفسير كلمه (صمد) معانى ديگرى از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) روايت شده ، از آن جمله امام باقر (عليه السلام ) فرمود: صمد بهمعناى سيد و بزرگى است كه سايرين او را اطاعت كنند، سيدى كه مافوق او هيچ آمر وناهى نباشد.
ترجمه الميزان ج : .2 ص : 677
و از حسين بن على (عليهماالسلام ) روايت شده كه فرموده است : صمد كسى و چيزى راگويند كه جوف ندارد، و نيز به كسى گويند كه نمى خوابد، و همچنين به كسى گفتهمى شود كه لم يزل بوده و لا يزال خواهد بود. و از امام سجاد (عليه السلام )نقل شده كه فرمود: صمد كسى است كه هر گاه بخواهد چيزى را ايجاد كند تنها بگويد:باش آن چيز موجود شود. و باز صمد به معناى كسى است كه موجودات را بدون الگوىقبلى خلق كرده ، آنها را اضداد و به اشكال مختلف و ازواج خلق كرده ، كسى است كه دريكتايى و ضد نداشتن يگانه است ، و نيز در نداشتنشكل و مثل و شريك يكتا است .
و اصل در معناى صمد همان معنايى است كه از ابى جعفر دوم (عليه السلام )نقل كرديم ، چون در معناى آن لغتى از مفهوم قصد گرفته شده بود، و بنا بر اين ، معانىديگر و مختلفه اى كه از ساير ائمه (عليهم السلام )نقل شد تفسير به لازمه معناى اصلى است ، چون همه آنها از لوازم مقصود بودن خداىتعالى است ، آرى خداى تعالى مقصودى است كه هر موجودى در هر حاجتى كه دارد بهسوى او رجوع دارد، و خود او دچار هيچ حاجتى نمى شود.
و در كتاب توحيد از وهب بن وهب قرشى از امام صادق (عليه السلام ) از آباى گرامى اش(عليهم السلام ) روايت آورده كه اهل بصره به حسين بن على (عليهماالسلام ) نامه اىنوشته ، و در آن از كلمه (صمد) پرسيدند، حضرت در پاسخشان اين نامه را بهايشان نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، اما بعد، مبادا در قرآن كريم خوض كنيد. و در آنجدال راه نيندازيد، و بدون علم و از روى مظنه و سليقه در باره آن چيزى مگوييد، كه ازجدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم كه مى فرمود: كسى كه بدون علم درباره قرآن سخن بگويد، نشيمنگاه او پر از آتش خواهد بود، و خداى سبحان خودش كلمه(صمد) را تفسير كرده ، بعد از آنكه فرمود: (الله احد الله الصمد)، آن را با دوآيه بعد تفسير نموده ، فرمود: (لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد).
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابن ابى عمير از موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايتآورده كه فرمود: و بدانكه خداى تعالى (واحد) و (احد)، و (صمد) است ، نهفرزنددار مى شود تا فرزندش از او ارث ببرد، و نه خود از كسى متولد شده تا پدرش ‍با او شريك باشد.
و باز در آن كتاب در خطبه ديگر از امير المومنين (عليه السلام ) آمده كه فرمود: خداىعزوجل كسى است كه از كسى متولد نشده تا در عزت شريكى داشته باشد، و خودفرزنددار نمى شود تا موروثى از بين رفتنى باشد.
و در همان كتاب در ضمن خطبه اى از آن جناب آمده كه فرمود: خداى تعالى بزرگتر از آناست كه كفوى داشته باشد تا به آن كفو تشبيه شود.
مؤ لف : در اين معانى كه تاكنون از رواياتنقل كرديم روايات ديگرى نيز هست .
سوره فلق مكى است و پنج آيه دارد
سوره فلق ، آيات 1 - 5  


بسم الله الرحمن الرحيم قل اعوذ برب الفلق (1) من شر ما خلق (2) و من شر غاسق اذا وقب(3) و من شر النفاثات فى العقد (4) و من شر حاسد اذا حسد (5)


ترجمه آيات
به نام الله كه بخشنده به همه و مهربان به خواص از بندگان است . بگو پناه مىبرم به پروردگار صبحدم (1).
از شر هر چه كه او خلق كرده و داراى شر است (2).
و از شر شب وقتى كه با ظلمتش فرا مى رسد (3).
و از شر زنان جادوگر كه به گره ها مى دمند و افسون مى كنند (4).
و از شر حسودى كه بخواهد زهر حسد خود را بريزد (و عليه من دست بكار توطئه شود)(5).
بيان آيات
در اين سوره به رسول گرامى خود دستور مى دهد كه از هر شر و از خصوص بعضىشرور به او پناه ببرد، و اين سوره به طورى كه از روايات وارده در شان نزولش برمى آيد در مدينه نازل شده است .
معنى (فلق ) در (قل اعوذ برب الفلق ) و مفاد (و من شر ما خلق )  


قل اعوذ برب الفلق



مصدر (عوذ) كه كلمه (اعوذ) متكلم وحده از مضارع آن است ، به معناى حفظ كردنخويش و پرهيز دادن از شر از راه پناه بردن به كسى است كه مى تواند آن شر را دفعكند، و كلمه (فلق ) - به فتحه اول و سكون دوم - به معناى شكافتن و جدا كردناست ، و اين كلمه در صورتى كه با دو فتحه باشد صفت مشبهه اى به معناىمفعول خواهد بود، نظير (قصص ) به دو فتحه (چون قصص به كسرهاول و فتحه دوم جمع قصه است )، كه به معناى مقصوص يعنى حكايت شده ، و يانقل شده است ، و غالبا اين كلمه بر هنگام صبح اطلاق مى شود، و فلق يعنى آن لحظه اىكه نور گريبان ظلمت را مى شكافد و سر بر مى آورد.
و بنا بر اين ، معناى آيه چنين مى شود: بگو من پناه مى برم به پروردگار صبح ،پروردگارى كه آن را فلق مى كند و مى شكافد، و مناسب اين تعبير با مساله پناه بردناز شر، كه خود ساتر خير و مانع آن است ، بر كسى پوشيده نيست .
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كلمه (فلق ) هر چيزى است كه از كتم عدم بهوسيله خلقت سر بر آورد، براى اينكه خلقت و ايجاد در حقيقت شكافتن عدم ، و بيرون آوردنموجود به عالم وجود است ، در نتيجه رب فلق مساوى با رب مخلوق است .
بعضى ديگر گفته اند: كلمه (فلق ) نام چاهى است در جهنم .
مؤ يد اين قول بعضى از رواياتى است كه در تفسير اين سوره وارد شده .


من شر ما خلق



يعنى از شر هر مخلوقى ، چه انسان و چه جن و چه حيوانات و چه هر مخلوق ديگرى كهشرى همراه خود دارد، پس ، از عبارت (ما خلق ) نبايد تو هم كرد كه تمامى مخلوقاتشرند و يا شرى با خود دارند، زيرا مطلق آمدن اين عبارتدليل بر استغراق و كليت نيست .


و من شر غاسق اذا وقب



در صحاح مى گويد: كلمه (غسق ) به معناى اولين مرحله از ظلمت شب است ، وقتى گفتهمى شود (قد غسق الليل ) معنايش اين است كه تاريكى شب فرا رسيد، و عاسق شب ، آنساعتى است كه شفق سمت مغرب ناپديد شود.
و كلمه (وقوب ) كه مصدر فعل ماضى (وقب ) است ، به معناىداخل شدن است .
در نتيجه معناى آيه اين مى شود: و از شر شب وقتى كه با ظلمتشداخل مى شود. و اگر در آيه شريفه شر را به شب نسبت داده ، به خاطر اين بوده كه شببا تاريكيش شرير را در رساندن شر كمك مى كند، و به همين جهت مى بينيم شرورى كهدر شب واقع مى شود بيشتر از شرور واقع در روز است . علاوه بر اين ، انسان كه موردحمله شرور است ، در شب ناتوان تر از روز است .
ولى بعضى گفته اند: مراد از كلمه (غاسق ) خصوص شب نيست ، بلكه هر شرى استكه به آدمى هجوم بياورد، هر چه مى خواهد باشد.
ذكر خصوص شر شبانگاه ، شر ساحران و شر حاسد بعد از ذكر (من شر ما خلق )از باب اهتمام به اين سه شرط است
در آيه اول مطلق شر را ذكر كرد، و در آيه دوم خصوص (شر غاسق ) را ياد آور شد، واين خود از باب ذكر خاص بعد از عام است ، تا اهتمام بيشتر نسبت به خاص را برساند، ودر اين سوره بعد از ذكر شر عام ، به خصوص سه شر اهتمام شده است : يكى شر شبوقتى داخل مى شود. و دوم شر ساحران . و سوم شر حاسد، كهمشغول توطئه مى گردد. و اهتمام بيشتر نسبت به اين سه نوع شر بخاطر اين است كهانسان از اين سه شر غافل است ، يعنى اين سه نوع شر درحال غفلت آدمى حمله مى آورند.


و من شر النفاثات فى العقد



يعنى و از شر زنان جادوگر ساحر، كه در عقده ها و گره ها عليه مسحور مى دمند، و بهاين وسيله مسحور را جادو مى كنند. و اگر از ميان جادوگران ، خصوص زنان را نام برد،براى اين بود كه سحر و جادوگرى در بين زنان بيشتر است تا مردان ، و از اين آيهاستفاده مى شود كه قرآن كريم تاثير سحر را فى الجمله تصديق دارد، و نظير اين آيهدر تصديق سحر آيه زير است كه در داستان هاروت و ماروت مى فرمايد: (فيتعلمونمنهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله )، و نيزنظير آن ، آيه اى است كه سخن از ساحران فرعون دارد.
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: آيه مورد بحث نظرى به سحر ندارد، بلكه مرادش ازدمندگان در گره ها، آن زنانى است كه با تسويلات خود تصميم هاى شوهران را از ايشانمى گيرند و راى شوهران را متمايل به آن جانبى مى كنند كه خودشان صلاح مى دانند ودوست دارند، پس مراد از كلمه عقد - كه جمع (عقده ) است - راى ، و مراد از (نفث درعقد) به طور كنايه سست كردن تصميم شوهر است . ولى اين معنايى به دور از ذهن است.


و من شر حاسد اذا حسد



يعنى از شر حسود وقتى كه مبتلا به حسد گشته ومشغول اعمال حسد درونى خود شود و عليه محسود دست بكار گردد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه شامل چشم زدن اشخاص شور چشم نيز مى شود، چونچشم زدن هم ناشى از نوعى حسد درونى مى گردد، شخص حسود وقتى چيزى را ببيند كهدر نظرش بسيار شگفت آور و بسيار زيبا باشد حسدش تحريك شده ، با همان نگاه ، زهرخود را مى ريزد.
بحث روايتى  
چند روايت حاكى از نزول (معوذتين ) بعد از بيمار شدن پيامير (صلى الله عليه وآله ) بر اثر سحر يك يهودى
در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت : مردى يهودىرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را جادو كرد، و در نتيجه آن حضرت بيمار شد،جبرئيل بر او نازل گشته دو سوره معوذتين را آورد و گفت : مردى يهودى تو را سحركرده و سحر مذكور در فلان چاه است ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) على(عليه السلام ) را فرستاد آن سحر را آوردند، دستور داد گره هاى آن را باز نموده ،براى هر گره يك آيه بخواند، على (عليه السلام ) هر گرهى را باز مى كرد يك آيه رامى خواند، به محضى كه گرهها باز و اين دو سوره تمام شد،رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) برخاست ، گويا پاى بندى از پايش باز شدهباشد.
مؤ لف : و از كتاب (طب الائمه ) نقل شده كه به سند خود از محمد بن سنان ازمفضل از امام صادق (عليه السلام ) نظير اين معنا را روايت كرده . و در اين معنا رواياتبسيارى از طرق اهل سنت با مختصر اختلافى وارد شده ، و در بسيارى از آنها آمده كه زبيرو عمار را هم با على (عليه السلام ) فرستاد، و در آن كتاب رواياتى ديگر نيز از طرقائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده .
و به اين دسته روايات اشكالى كرده اند، و آن اين است كه اين روايات با مصونيترسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) از تاثير سحر نمى سازد، و چگونه سحرساحران در آن جناب موثر مى شده با اينكه قرآن كريم مسحور شدن آن جناب را انكارنموده ، فرموده : (و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا انظر كيف ضربوا لكالامثال فضلوا فلا يستطيعون سبيلا). ليكن ايناشكال وارد نيست ، براى اينكه منظور مشركين از اينكه آنجناب را مسحور بخوانند، اينبوده كه آن جناب بى عقل و ديوانه است ، آيه شريفه هم اين معنا را رد مى كند، و اماتاثير سحر در اينكه مرضى در بدن آن جناب پديد آيد، و يا اثر ديگرى نظير آن راداشته باشد، هيچ دليلى بر مصونيت آن جناب از چنين تاثيرى در دست نيست .
و در مجمع البيان است كه : از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده كهبسيار مى شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) حسن و حسين را با اين دو سورهتعويذ مى كرد.
و نيز در همان كتاب از عقبه بن عامر روايت شده كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: آياتى بر مننازل شده كه نظيرش نازل نشده ، و آن دو سوره(قل اعوذ) است ، اين حديث را در صحيح آورده .
مؤ لف : در الدر المنثور اين حديث را به ترمذى و نسائى و غير آن دو نيز نسبت داده ، ونيز روايتى در اين معنا از كتاب (اوسط) طبرانى از ابن مسعودنقل كرده .
و بعيد نيست كه مراد آن جناب از نازل نشدن مثل اين دو سوره اين باشد كه تنها اين دوسوره در مورد عوذه و حرز نازل شده ، و هيچ سوره اى ديگر اين خاصيت را ندارد.
نظر ابن مسعود دائر بر اينكه (معوذتين ) جزء قرآن نيست ، رد اين نظر و بيان اينكه تواتر قطعى بر اينكه اين دو سوره جزء قرآنند وجود دارد
و در الدر المنثور است كه احمد، بزار، طبرانى ، و ابن مردويه از طرق صحيح از ابنعباس و ابن مسعود روايت كرده اند كه ابن مسعود دو سوره(قل اعوذ) را از قرآن ها پاك مى كرد و مى تراشيد،
و مى گفت : قرآن را به چيزى كه جز و قرآن نيست مخلوط مكنيد، اين دو سوره جز و قرآننيست ، بلكه تنها به اين منظور نازل شد كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خود را به آن دو حرز كند. و ابن مسعود هيچ وقتاين دو سوره را به عنوان قرآن نمى خواند.
مؤ لف : سيوطى بعد از نقل اين حديث مى گويد: بزار گفته احدى از صحابه ابن مسعودرا در اين سخن پيروى نكردند، و چگونه مى توانستند پيروى كنند، با اينكه به طرقصحيح از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )نقل شده كه در نماز اين دو سوره را مى خواند، و علاوه بر اين در قرآن كريم ثبت شدهاست .
و در تفسير قمى به سند خود از ابو بكر حضرمى روايت كرده كه گفت : خدمت ابى جعفر(عليه السلام ) عرضه داشتم : ابن مسعود چرا دو سوره(قل اعوذ) را از قرآن پاك مى كرده ؟ فرمود: پدرم در اين باره مى فرمود: اين كار رابه راى خود مى كرده و گر نه آن دو از قرآن است .
مؤ لف : و در اين معنا روايات بسيارى از طرق شيعه و سنى رسيده ، علاوه بر اين ، جزوبودن اين دو سوره براى قرآن ، مورد تواتر قطعى تمامى كسانى است كه متدين به ديناسلامند، و لذا مى بينيم در پاسخ بعضى از منكرين اعجاز قرآن كه گفته اند: اگر قرآنمعجزه بود نبايد در جزئيت اين دو سوره براى قرآن اختلاف شود، گفته اند تواتر قطعىهست بر اينكه اين دو سوره جزو قرآن است ، و اين تواتر كافى است در اينكه به اختلافمذكور اعتنايى نشود، علاوه بر اين آنها هم كه گفته اند: اين دو سوره جزو قرآن نيست ،نگفته اند كه ساخته خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) است ، و از ناحيه خداىتعالى نازل نشده ، و نيز نگفته اند كه مشتمل بر اعجاز در بلاغت نيست ، بلكه تنها گفتهاند جزو قرآن نيست ، كه آن هم گفتيم قابل اعتناء نيست ، چون تواتر عليه آن قائم است .
چند روايت درباره مراد از (قلق ) و درباره آثار حسد 
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، از ابو هريره ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: (فلق ) نام چاهى روپوشيده است در جهنم .
مؤ لف : در معناى اين روايت روايات بسيارى ديگر هست كه در بعضى از آنها آمده : فلق نامدرى است در جهنم كه وقتى باز شود جهنم افروخته گردد، اين روايت را عقبه بن عامرنقل كرده . و در بعضى از آنها آمده چاهى است در دوزخ كه وقتى بخواهند دوزخ را شعله ورسازند از آنجا شعله ور مى كنند، ناقل اين روايت عمرو بن عنبسه است . و از اينقبيل رواياتى ديگر.
و در مجمع البيان مى گويد بعضى ها گفته اند: فلق چاهى در جهنم است كهاهل جهنم از شدت حرارت آن به دنبال پناهگاهى مى گردند،ناقل اين حديث سدى است . و ابو حمزه ثمالى و على بن ابراهيم هم آن را در تفسير خودآورده اند.
و در تفسير قمى از پدرش از نوفلى از سكونى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آوردهكه فرموده : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: فقر با كفر فاصلهچندانى ندارد، و حسد آن قدر موثر است كه گويى مى خواهد از قضا و قدر الهى هم جلوبزند.
مؤ لف : اين روايت به همين عبارت از انس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم )نقل شده .
و در كتاب عيون به سند خود از سلطى از حضرت رضا از پدر بزرگوارش ، و آن جناباز آباى گرامش از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود:نزديك است كه حسد از قضا و قدر الهى سبقت بگيرد. (اين تعبير كنايه است از شدتتاثير حسد، نه اينكه مى تواند سبقت بگيرد، چون تاثير حسد هم خود از قضاء و قدرالهى است ).
و در الدر المنثور است كه : ابن ابى شيبه از انس روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: حسد حسنات آدمى را مى خورد، آنچنان كهآتش هيزم را. (لطفى كه در اين تشبيه بكار رفته از نظر خواننده مخفى نماند).
سوره ناس مدنى است و شش آيه دارد
سوره ناس آيات 6-1 


بسم الله الرحمن الرحيم قل اعوذ برب الناس (1) ملك الناس (2) اله الناس (3) من شرالوسواس الخناس (4) الذى يوسوس فى صدور الناس (5) من الجنه و الناس (6)


ترجمه آيات
به نام الله كه بخشنده به همه و مهربان به خواص است . بگو پناه مى برم بهپروردگار مردم (1).
فرمانرواى مردم (2).
معبود مردم (3).
از شر وسوسه گر نهانى (4).
كه در دل مردم وسوسه مى كند (5).
چه آنها كه از جنس جن هستند و چه آنها كه از جنس انسانند (6)
بيان آيات
در اين سوره رسول گرامى خود را دستور مى دهد به اينكه از شر وسواس خناس ، بهخدا پناه ببرد، و به طورى كه از روايات وارده در شاءننزول آن استفاده مى شود اين سوره در مدينه نازل شده ، بلكه از آن روايات بر مى آيدكه اين سوره و سوره قبليش هر دو با هم نازل شده اند.
شرحى در مورد اينكه خداى تعالى از سه جهت (ربّ الناس )، (ملك النّاس ) و(اله النّاس ) بودن ملجاء و معاذ است


قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس



طبع آدمى چنين است كه وقتى شرى به او متوجه مى شود و جان او را تهديد مى كند، و درخود نيروى دفع آن را نمى بيند به كسى پناهنده مى شود كه نيروى دفع آن را دارد، تااو وى را در رفع آن شر كفايت كند، و انسان در اينگونه موارد به يكى از سه پناه ،پناهنده مى شود: يا به ربى پناه مى برد كه مدبر امر او و مربى او است ، و در تمامىحوائجش از كوچك و بزرگ به او رجوع مى كند، در اين هنگام هم كه چنين شرى متوجه اوشده و بقاى او را تهديد مى كند به وى پناهنده مى شود تا آن شر را دفع كرده بقايش راتضمين كند، و از ميان آن سه پناهگاه ، اين يكى سببى است فى نفسه تام در سببيت .
دومين پناه ، كسى است كه داراى سلطنت و قوتى كافى باشد، و حكمى نافذ داشته باشد،به طورى كه هر كس از هر شرى بدو پناهنده شود و او بتواند بااعمال قدرت و سلطنتش آن را دفع كند، نظير پادشاهان (وامثال ايشان )، اين سبب هم سببى است مستقل و تام در سببيت .
در اين ميان سبب سومى است و آن عبارت است از الهى كه معبود واقعى باشد، چون لازمهمعبوديت اله و مخصوصا اگر الهى واحد و بى شريك باشد، اين است كه بنده خود رابراى خود خالص سازد، يعنى جز او كسى را نخواند و در هيچ يك از حوائجش جز به اومراجعه ننمايد، جز آنچه او اراده مى كند اراده نكند، و جز آنچه او مى خواهدعمل نكند.
و خداى سبحان رب مردم ، و ملك آنان ، و اله ايشان است ، همچنان كه در كلام خويش اين سهصفت خود را جمع كرده فرموده : (ذلكم الله ربكم له الملك لا اله الا هو فانى تصرفون) و در آيه زير به علت ربوبيت و الوهيت خود اشاره نموده ، مى فرمايد (رب المشرقو المغرب لا اله الا هو فاتخذه وكيلا)، و در اين آيه اى كه از نظرت مى گذرد به علتمالكيت خود اشاره نموده مى فرمايد: (له ملك السموات و الارض و الى الله ترجعالامور)، پس اگر قرار است آدمى در هنگام هجوم خطرهايى كه او را تهديد مى كند بهربى پناهنده شود،
الله تعالى تنها رب آدمى است و به جز او ربى نيست ، و نيز اگر قرار است آدمى در چنينمواقعى به پادشاهى نيرومند پناه ببرد، الله سبحانه ، پادشاه حقيقى عالم است ، چونملك از آن او است و حكم هم حكم او است . و اگر قرار است بدين جهت به معبودى پناه ببرد،الله تعالى معبودى واقعى است و به جز او اگر معبودى باشد قلابى و ادعايى است .
و بنابر اين جمله (قل اعوذ برب الناس )، دستورى است بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )،به اينكه به خدا پناه ببرد، از اين جهت كهخداى تعالى رب همه انسانها است و آن جناب هم يكى از ايشان است ، و نيز خداى تعالىملك و اله همه انسانها است و آن جناب هم يكى از ايشان است .
از آنچه گذشت روشن شد كه :
اولا: چرا در ميان همه صفات خداى تعالى خصوص سه صفت : (ربوبيت ) و (مالكيت) و (الوهيت ) را نام برد؟ و نيز چرا اين سه صفت را به اين ترتيب ذكر كرد،اول ربوبيت ، بعد مالكيت ، و در آخر الوهيت ؟ و گفتيم ربوبيت نزديك ترين صفات خدابه انسان است و ولايت در آن اخص است ، زيرا عنايتى كه خداى تعالى در تربيت او دارد،بيش از ساير مخلوقات است . علاوه بر اين اصولا ولايت ، امرى خصوصى است مانند پدركه فرزند را تحت پر و بال ولايت خود تربيت مى كند. و ملك دورتر از ربوبيت و ولايتآن است ، همچنان كه در مثل فرزندى كه پدر دارد كارى به پادشاه ندارد، بله اگر بىسرپرست شد به اداره آن پادشاه مراجعه مى كند، تازه باز دستش به خود شاه نمىرسد، و ولايت هم در اين مرحله عمومى تر است ، همچنان كه مى بينيم پادشاه تمام ملت رازير پر و بال خود مى گيرد، واله مرحله اى است كه در آن بنده عابد ديگر در حوائجشبه معبود مراجعه نمى كند، و كارى به ولايت خاص و عام او ندارد، چون عبادت ناشى ازاخلاص درونى است ، نه طبيعت مادى ، به همين جهت در سوره مورد بحث نخست از ربوبيتخداى سبحان و سپس از سلطنتش سخن مى گويد، و در آخر عالى ترين رابطه بين انسان وخدا يعنى رابطه بندگى را بياد مى آورد، مى فرمايد:(قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس ).
و ثانيا: روشن گرديد كه چرا جمله هاى (رب الناس ) (ملك الناس )، (اله الناس) را متصل و بدون واو عاطفه آورد، خواست تا بفهماند هر يك از دو صفت الوهيت و سلطنتسببى مستقل در دفع شر است ، پس خداى تعالى سببمستقل دفع شر است ، بدين جهت كه رب است ، و نيز سببمستقل است بدين جهت كه ملك است ، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه اله است ، پس او از هرجهت كه اراده شود سبب مستقل است ، و نظير اين وجه در دو جمله (الله احد الله الصمد)گذشت .
و نيز با اين بيان روشن گرديد كه چرا (كلمه ) ناس سه بار تكرار شد، با اينكهمى توانست بفرمايد: (قل اعوذ برب الناس و الههم و ملكهم ) چون خواست تا به اينوسيله اشاره كند به اينكه اين سه صفت هر يك به تنهايى ممكن است پناه پناهنده قرارگيرد، بدون اينكه پناهنده احتياج داشته باشد به اينكه آن دو جمله ديگر را كهمشتمل بر دو صفت ديگر است به زبان آورد، همچنان كه در صريح قرآن فرموده : خداىتعالى اسمائى حسنى دارد، به هر يك بخواهيد مى توانيد او را بخوانيد، اين بودتوجيهات ما در باره آيات اين سوره ، ولى مفسرين در توجيه هر يك از سوالهاى بالاوجوهى ذكر كرده اند كه دردى را دوا نمى كند.
مراد از (وسواس خنّاس ) و اينكه فرمود: (من الجنّة و النّاس ) 


من شر الوسواس الخناس



در مجمع البيان ، آمده كه كلمه (وسواس ) به معناى حديث نفس است ، به نحوى كهگويى صدايى آهسته است كه بگوش مى رسد، و بنا به گفته وى كلمه (وسواس )مانند كلمه (وسوسه ) مصدر خواهد بود، و ديگران آن را مصدرى سماعى و بر خلافقاعده دانسته اند، چون قاعده اقتضا مى كرد (واو)اول اين كلمه به كسره خوانده شود، همچ نان كه حرفاول مصدر ساير افعال چهار حرفى به كسره خوانده مى شود، مثلا مى گويند: (دحرج ،يدحرج ، دحراجا و زلزل ، يزلزل زلزالا) و به هرحال ظاهر اين آيه - همانطور كه ديگران نيز استظهار كرده اند - اين است كه : مراد ازاين مصدر معناى وصفى است ، كه مانند جمله (زيدعدل - زيد عدالت است ) به منظور مبالغه به صيغه مصدر تعبير شده است .
و از بعضى نقل شده كه اصلا كلمه مورد بحث را صفت دانسته اند، نه مصدر.
و كلمه (خناس ) صيغه مبالغه از مصدر (خنوس ) است كه به معناى اختفاى بعد ازظهور است .
بعضى گفته اند: شيطان را از اين جهت خناس خوانده كه به طور مداوم آدمى را وسوسه مىكند، و به محضى كه انسان به ياد خدا مى افتد پنهان مى شود و عقب مى رود، باز همينكهانسان از ياد خدا غافل مى شود، جلو مى آيد و به وسوسه مى پردازد.


الذى يوسوس فى صدور الناس



اين جمله صفت (وسواس خناس ) است ، و مراد از (صدور ناس )محل وسوسه شيطان است ، چون شعور و ادراك آدمى به حسباستعمال شايع ، به قلب آدمى نسبت داده مى شود كه در قفسه سينه قرار دارد، و قرآن همدر اين باب فرموده : (و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور).


من الجنه و الناس



اين جمله بيان (وسواس خناس ) است ، و در آن به اين معنا اشاره شده كه بعضى از مردمكسانى هستند كه از شدت انحراف ، خود شيطانى شده و در زمره شيطانها قرار گرفتهاند، همچنان كه قرآن در جاى ديگر نيز فرموده : (شياطين الانس و الجن ).
و اما اينكه بعضى گفته اند كه كلمه (ناس ) هم بر جماعتى از انسانها اطلاق مى شودو هم بر جماعتى از جن ، و جمله (من الجنه و الناس ) بيانگر اين معناى اعم است سخنىاست بى دليل كه نبايد بدان اعتناء نمود.
همچنين به اين سخن كه بعضى گفته اند كه : كلمه (و الناس ) عطف است بر كلمه(وسواس )، و معناى عبارت اين است كه : پناه مى برم به خدا از شر وسواس خناس كهاز طائفه جن هستند، و از شر مردم . چون اين معنايى است كه همه مى دانند از فهم بدور است.
بحث روايتى  
(رواياتى درباره شاءن نزول ، مراد از (وسواس ) و وساوس و تسويلات آن )صفحه
در مجمع البيان است كه ابو خديجه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:جبرئيل نزد رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد در حالى كه آن جناب بيمار بود،پس آن جناب را با دو سوره (قل اعوذ) و سوره(قل هو الله احد) افسون نموده ، سپس گفت : (بسم الله ارقيك و الله يشفيك منكل داء يوذيك خذها فلتهنيك - من تو را به نام خدا افسون مى كنم ، و خدا تو را از هردردى كه آزارت دهد شفا مى دهد، بگير اين را كه گوارايت باد) پسرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : (بسم الله الرحمن الرحيمقل اعوذ برب الناس ....
مؤ لف : بعضى از رواياتى كه در شاءن نزول اين سوره وارد شده در بحث روايتىگذشته گذشت .
و باز در مجمع البيان است كه از انس بن مالك روايت شده كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: شيطان پوزه خود را بر قلب هرانسانى خواهد گذاشت ، اگر انسان به ياد خدا بيفتد، او مى گريزد و دور مى شود، و امااگر خدا را از ياد ببرد، دلش ‍ را مى خورد، اين است معناى وسواس خناس .
و در همان كتاب آمده كه عياشى به سند خود از ابان بن تغلب ، از جعفر بن محمد(عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرموده: هيچ مومنى نيست مگر آنكه براى قلبش در سينه اش دو گوش هست ، از يك گوش فرشتهبر او مى خواند و مى دمد، و از گوش ديگرش وسواس خناس بر او مى خواند، خداىتعالى به وسيله فرشته او را تاءييد مى كند، و اين همان است كه فرموده : (و ايدهمبروح منه - ايشان را به روحى از ناحيه خود تاءييد مى كند).
و در امالى صدوق به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: وقتىآيه (و الذين اذا فعلوا فاحشه او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم )،نازل شد ابليس به بالاى كوهى در مكه رفت كه آن را كوه ثوير مى نامند. و بهبلندترين آوازش ‍ عفريت هاى خود را صدا زد، همه نزدش جمع شدند، پرسيدند اى بزرگما مگر چه شده كه ما را نزد خود خواندى ؟ گفت : اين آيهنازل شده ، كداميك از شما است كه اثر آن را خنثى سازد، عفريتى از شيطانها برخاست وگفت : من از اين راه آن را خنثى مى كنم . شيطان گفت : نه ، اين كار از تو بر نمى آيد.عفريتى ديگر برخاست و مثل همان سخن را گفت ، ومثل آن پاسخ را شنيد.
وسواس خناس گفت : اين كار را به من واگذار، پرسيد از چه راهى آن را خنثى خواهى كرد؟گفت : به آنان وعده مى دهم ، آرزومندشان مى كنم تا مرتكب خطا و گناه شوند، وقتى درگناه واقع شدند، استغفار را از يادشان مى برم . شيطان گفت : آرى تو، به درد اين كارمى خورى ، و او را موكل بر اين ماموريت كرد، تا روز قيامت .
مؤ لف : در اوائل جلد هشتم اين كتاب گفتارى در اين باره گذشت .
الحمد لله كه اين كتاب به پايان رسيد، و فراغت از تاليف آن در شب مبارك قدر يعنىبيست و سوم ماه مبارك رمضان سال هزار و سيصد و نود و دوى هجرى اتفاق افتاد و الحمدلله على الدوام و الصلوه على سيدنا محمد و اله و السلام .
مترجم : سپاس خداى را كه توفيق ترجمه تفسير الميزان را به اين بنده ناچيزش عطافرمود، و ترجمه آخرين جلدش در روز عيد غدير به پايان رسيد. اميد آن دارم كه اين خدمتناچيز در درگاه ربوبيتش و در پيشگاه مقدس خاتم الانبيا، و اوصياى گرام آن حضرتمقبول افتد. و خداوند عز و جل در اين ترجمه بركتى قرار دهد تا افراد بيشترى از آنمنتفع گردند.
در اينجا به ياد خاطره اى كه با مرحوم استادم علامه طباطبائى داشتم افتادم كه فرمود:شخصى مرحوم پدرم را در خواب ديد، حال او را و نظرى كه به فرزندش دارد سؤال كرد، آن مرحوم فرموده بود از محمد حسين راضى نيستم ، زيرا او با نوشته هايشسرمايه كلانى براى خود فراهم آورده و چيزى به من نداده ، مرحوم استاد وقتى اين ماجرارا نقل كرد اشك از چشمانش جارى شد و به من فرمود: من ثواب تفسير الميزان را به روحوالدينم اهدانمودم . به ايشان عرض كردم من نيز ثواب ترجمه آن را به روح والدينم اهدانمودم ، اميد است خداى عزوجل به لطف و كرم خود اين هديه را با صفات مضاعف در حسابآنان بنويسد. از همه خوانندگان عزيز و محترم التماس دعا دارم .
و الحمد لله و الصلوه على رسول الله و على آله خزائن رحمة الله واللعن على اعدائهماعداء الله .
سيد محمد باقر شريف موسوى ، معروف به سيد محمد باقر موسوى همدانى فرزند حجهالاسلام و المسلمين مرحوم سيد هادى گروسى تغمده الله بغفرانه .
پايان

fehrest page

back page